دلـــــنگ
صدای زنگ شنیده شد و دانش اموزان مانند سیلی عظیم به سمت در خروجی یورش بردند .
اسنیپ ارام از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت .غمگین و ناراحت در راهرو قدم میزد و چهره اش در هم بود کاملا معلوم بود که چیزی عذابش میداد .به ارامی از پله ها بالا رفت تا به اخرین طبقه رسید . سرش را بلند کرد و قاب روی در را خواند.
"دفتر البروس دامبلدور"
در رو باز کرد و وارد شد . البوس تا اسنیپ را دید به سمت زیرشیروانی برج اشاره ای کرد و گفت:
-اسنیپ میشه لطفا اون جعبه مهمات جادویی رو بیاری ؟
و با گفتن "لطفا" محکمی جمله اش را کامل کرد.
اسنیپ با این که ناراضی بود قبول کرد و به سمت زیر شیروانی به راه افتاد.همین که به زیر شیروانی رسید جسمی بلند را که به دیوار تکیه داده شده بود دید. ارام پارچه رو از روی جسم برداشت .
-آه،اینه ی نفاق انگیز ! فک کنم یه صد سالی هست که اینجا داره خاک میخوره.
همینطور در حال صحبت با خودش بود که تصویر اینه تکانی خورد و شروع به حرکت کرد.
-اه لعنتی . این احتمالا بدترین روز زندگیمه .
این را گفت و قطره اشکی از روی گونه اش لیز خورد و پایین امد اما اسنیپ سریعا اونو با استینش پاک کرد . و با صدای محزون و لرزون و ارامی گفت:
-متاسفم...لیلی ....متاسفم!!!
_________________________________________
تایید نشد!
با اینکه ظاهر پستتون خیلی خوب بود. اما در باطن... می تونست خیلی بهتر از این باشه. خلاقیت بیشتری می تونستید به خرج بدید.
مطمئنا اگر وقت بیشتری بذارید، نمایشنامه بهتری هم می تونید بنویسید