هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ستاد انتخاباتی "رودولف لسترنج"
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#11
خیابان های شهر لندن، تیره و دودناک(!) بودند؛ با این وجود هیچ چیز خفنی در این خیابان ها به چشم نمی خورد. نه صحنه ی دعوایی، نه جنگی و نه حتی یه ذره شلوغی.

بانوی شنل پوش، آهسته طول خیابان خالی را طی می کرد و از گام هایش هیچ صدایی برنمی خاست اما حتی یک ذره هم خفن و باحال نبود.
"مارسیسا" آهسته و با صرخوردگی ای که دلیلش را نمی دانست، به سمت قصر مالفوی ها پیش می رفت.

یک لحظه خیابان خالی بود و لحظه ای بعد، صدای گوشخراشی در گوشش پیچید:
- روزنامه، روزنامه!

ساحره با ژستِ "چی شده" به روزنامه فروش خیره شد. روزنامه فروش پرسید:
- حاج خانوم یکی می بری؟
- سر تیترش چی هست؟

روزنامه فروش سرِ کچلش را خاراند و جواب داد:
- تایید صلاحیت شدنِ لسترنج!
- جدی؟؟ سه چارتا بده بیاد! (ساحره ی فرهیخته از اینکه تعداد روزنامه ها، تغییری در سرتیتر ایجاد نمی کرد خبر نداشت!)

دو ساعت بعد - ستاد " این یارو لسترنج!"

- نارسی اینجاس، فرار... (متاسفانه من در این مورد ا.م ندارم )
- این اینجا چیکار می کنه؟ همینو کم داشتیم!

نارسیسا با صدایی که باعث شکسته شدن بطری نوشیدنی، قفسه ها و پنجره های ستاد شد، فرمود:
- حمایتت می کنیم!
(چیز دیگه ای هم باید می گفت؟!)

رودولف، برنامه هاتو پسندیدیم و قصد حمایت داریم.


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۵:۴۶ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
#12
سلام...

دعوت انجمن آنتی ساحریال و شخص مایکل کرنر رو به نمایندگی سی بی سی می پذیرم!

باشد که نبرد خونینی زیر سایه ارباب رخ دهد...


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
#13
درود ارباب...
به نظرم رکورد من برای کمترین فعالیت و بیشترین درخواست نقد ثبت بشه...
خیلی شرمنده ام...
اگه ممکنه و زحمتی نیست این رو نقد کنین:
http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=29
پست شماره ی #272
باشگاه دوئل
خیلی ممنون


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴
#14
نارسیسا
vs
لاکرتیا

خاندان بلک

____________________________________________________


- مادر این روزا درست مثل ارواح به نظر می رسه. دلم می خواد جیغ بکشم، پاهامو به زمین بکوبم و سرش فریاد بزنم بلکه از این حالت بیرون بیاد اما می ترسم. نمی دونم بلا کجاست و تنهایی خوابم نمی بره. خیلی می ترسم...

دستان لرزان نارسیسا بی وقفه بر روی صفحه ی سفید حرکت می کنند. نوک مداد را محکم روی کاغذ فشار می دهد تا نقطه ی پررنگی بر روی صفحه نقش ببندد. ناخن هایش در پوستش فرو می روند و دردی در انگشتان کوچکش می پیچد. نوک مداد می شکند و ردی سیاه و بلند بر صفحه نقش می بندد.

دخترک با ناراحتی کاغذ را از دفترش جدا می کند، مچاله کرده و به سمت شومینه پرتاب می کند؛ درست مانند ده ها برگه ی قبلی اما این بار تنها یک صفحه در دفترش باقی می ماند. حتی برای نوشتن وقایع یک ساعت پیش هم کم است.


صدای هوهوی جغدی در سرش می پیچید و زانوانش را در آغوش می گیرد. همیشه در این ساعت مادر برای شب بخیر گفتن به او می آمد و بعد از رفتن او، صدای شاد "آندرومیدا" در اتاق طنین انداز می شد.
آندرومیدا دیشب حال عجیبی داشت؛ لب به غذا نزد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت. شب برای سر زدن به او نیامد و سردرد را بهانه کرد.

کاش همان موقع می دانستند چه خیالی در سر دارد. اما چی کسی فکرش را می کرد درومیدا بلک از خانه فرار کند؟ آن هم برای ازدواج با بی اصل و نسبی به نام تانکس! از دست دادن افتخار، ثروت و شهرت فقط به خاطر "عشق" ؟

پدر و مادر امروز صبح نام اورا از شجره نامه ی خانوادگی حذف کردند. به او گفتند دیگر خواهری به نام آندرومیدا ندارد. نارسیسا مداد را میان انگشتان کوچکش چرخاند و فکر کرد:
- به هرحال اون حالا یه تانکسه. شاید اهمیتی نده!

بلاتریکس هم در این مراسم حضور داشت، جدی و ساکت. پس از آن اتفاق به نظر می رسید چهره ی دروئلا روزیه برای همیشه تغییر کرده است.
حذف کردن نام دختر بزرگش از خانواده، مانند تکه کردن قسمتی از قلبش به نظر می رسید. دروئلا یک بلک بود اما مادر هم بود. حالا بخشی از قلبش برای همیشه "تاریک" می ماند.

نارسیسا قسمتی از شجره نامه ی خانوادگی را در دفترش رسم کرد، قسمتی مربوط به فرزندان کیگانوس و دروئلا. نامش را با خط تحریری که (که به تازگی آموخته بود) نوشت، نام بلا را افزود و با اندکی تردید نام آندرومیدا را اضافه کرد.

از همین حالا می دانست که درآینده با پسر یکی از اشراف ازدواج می کند؛ یک بلک، مالفوی یا لسترنج. بدون این که حق انتخابی داشته باشد.

با دستانی لرزان نام تانکس را مقابل آندرومیدا نوشت و با خطی صاف به آن متصل کرد. سایه های بلندی بر روی دیوار می لغزیدند و کشیده می شدند.
سرمایی در وجودش دوید و به سمت شومینه رفت. می دانست که در آن لحظه هیچ آتشی اورا گرم نمی کند، تنها گرمای آغوش مادر یا خواهرانش را می خواست.

شومینه خاموش بود. دستان نارسیسا به سمت بسته ی کبریتی که بر زمین افتاده بود حرکت کردند. ناگهان درخششی سبز چشمان نارسیسا را خیره کرد.
دستش را میان برگه های مچاله شده فرو برد و جسم سبزرنگ را بیرون کشید، شالگردن آندرومیدا. پوشیده از دوده و خاکستر اما نسوخته بود.

نارسیسا صورتش را در شالگردن فرو برد. از ورای بوی دودی که اورا به سرفه انداخت، عطر شیرین خواهرش را احساس کرد.

یک ساعت پیش شالگردن را از میان وسایل باقی مانده ی میدا یافته و دور گردنش بسته بود. در این فکر بود که خواهرش بدون آن سرما می خورد. در همین لحظه بلاتریکس با عصبانیت شالگردن را از دست او بیرون کشیده و فریاد زده بود:
- تو هیچی نمیفهمی سیسی، هیچوقت! مطمئنم همیشه یه دختر هشت ساله ی احمق باقی می مونی!

بلا شالگردن را در شومینه افکند اما آن را روشن نکرد. شالگردن را که به نشانه ی گروه اسلیترین سبز بود را لحظه ای در آغوش فشرده و بعد پرتاب کرده بود. شاید فراموش کرده بود آتش را روشن کند یا شاید... نمی خواست.

دخترک لحظه ای در سکوت به شالگردن نگریست و آندرومیدا را در ذهنش مجسم می کرد که در خیابان می خندد و فریاد می زند بدون آن که شرم زده یا نگران باشد.

شعله خشمی در ذهنش روشن شد.... چرا؟!

چرا میدا این طور از آن ها جدا شده بود؟ تا این حد بزدل بود؟ خانواده، اعتبار و هرچیز دیگری را فراموش کرده و تنها به فکر خودش بود؟

شالگردن را دوباره میان کاغذ ها پرتاب کرد و کبریتی روشن کرد. کبریت در دستش می لرزید و مردد بود، میان سوزاندن و نگه داشتن. شعله به آرامی به انگشتان کوچکش می رسید و پررنگ تر می شد.
با یک حرکت سریع کبریت را میان کاغذ ها انداخت و سوختن و خاکستر شدن شالگردن، آخرین یادگاری خواهرش را با سردی تماشا کرد.

دودی که از شالگردن سوخته برمی خاست، پیچ و تاب خوران در حال حرکت به سمت آسمان بود؛ گویی خاطرات آندرومیدا، تنها چیزی که از او در این اتاق باقی مانده بود با شتاب از نارسیسا می گریزد.

دخترک مداد دیگری برداشت و دور موهای لخت و طلایی رنگش پیچید. لب هایش را جمع کرده و به فکر آخرین برگه ی دفتر خاطراتش بود. چه چیزی می توانست تمام وقایع آن روز نحس را توصیف کند؟

بلک بودن چقدر سخت بود... آرام و باوقار بودن تحت هر شرایطی و نارسیسا این را به مرور می آموخت. مداد و دفترچه را در مشت های کوچکش فشرد و به تختش پناه برد.
پتوی نرمش را دور شانه پیچید و به فکر فرورفت؛ به فکر آینده ای که در انتظارشان بود، نام هایی که در طول زمان می آمدند و ناگهان برای همیشه ناپدید می شدند.

با شنیدن صدای گام هایی سریع و سبک از جا پرید. صدای پای بلاتریکس را به خوبی می شناخت که راهروی باریک را طی می کرد و به اتاق نزدیک می شد. دخترک باعجله خطی به دفتر خاطراتش افزود:
- "خواهرم" دیشب از خانه فرار کرد، برای همیشه...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۵:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۵:۵۵:۴۵

EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: به نظرتون اگه لی لی به جای جیمز با اسنیپ ازدواج میکرد،جیمز چیکار میکرد؟ذات اسنیپ بهتر بود یا جیمز؟
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴
#15
به نظرتون اگه لی لی به جای جیمز با اسنیپ ازدواج میکرد،جیمز چیکار میکرد؟

مگه کاری می تونست بکنه؟
مثلا بیاد عروسی رو بهم بزنه؟
کاری که نمی تونست انجام بده بیچاره... فکر کنم معتاد می شد!
#شوخی!

ذات اسنیپ بهتر بود یا جیمز؟
این جور مواقع بهتره آدمایی رو که شرایط تقریبا مشابهی داشتن مقایسه کنیم... این دوتا زمین تا آسمون فرق داشتن. اسنیپ یه روز خوش تو زندگیش نداشت. یه دوست صمیمی مثل سیریوس یا ریموس... جیمز مسلما خوشبخت تر بود.
اگه جیمز توشرایط اسنیپ بود ممکن بود آدم بدی بشه!
.
.

البته ممکن هم بود نشه! جیمز ذات بدی نداشت. فقط خیلی شیطنت داشت و رفتار مغرورانه ی بچه های مشهور که فکر می کنن می تونن دیگرانو اذیت کنن.
اسنیپ خب... خیلی سختی کشید. از همون اول مدام به جرم کارای نکرده بهش شک می کردن... در آخر هم بعد از اینکه مرد قدرشو دونستن.

در نهایت به نظر من اسنیپ شخصیت بهتری بود.


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
#16
سلام همگي!

لاكرتيا بلك رو به دوئل دعوت ميكنم...
همين ديگه...


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#17
تراختور سازی

Vs
گویینگ مری


پست آخر!


فلش بک – دفتر ثبت ازدواج و طلاقِ جیگر و شرکا!


- همانا مورگانای مقدس فرمود: ای ساحرگانی که مزدوج نشده اید، مزدوج شوید!


صدای خوش و ششدانگ آرسینوس در دفتر ازدواج، طنین انداز شد.
- و ای جادوگرانی که وصلت نکرده اید، وصلت بنمایید! وای بر جادوگرانی که...

ادامه ی سخنان آرسینوس در صدای ترکیدن بادکنک ناپدید شد! تمامی افراد حاضر در صحنه، محل را ترک نمودند اما از آن جایی که مجرم همیشه به صحنه ی جرم باز می گردد، ریگولوس بلک با لبخندی پسرکُش( ) از پشت مبل ها بیرون آمد! لرد در حالی که پاپیون سرخ رنگش را صاف و صوف می نمود، فرمود:
- همون موقع باید می کشتمت بلک! پسرخاله، ادامه بده.
- ارباب با اجازتون جیگرم!
- کلاه قرمزی، پسرخاله، جیگر... اهمیتی نداره! بخون!

آرسینوس به خواندن ادامه داد:
- همچنین مرلین قدیس قبل ها (قبل از مورگانا!) فرموده است: چه بسا جادوگرانی چشم چران (در اینجا نگاه همه ی حضار به سوی رودولف چرخید و نگاه رودولف به سوی دامبلدور) که با دیدن ساحرگان با کمالاتی همچون دوشیزه فلورانسو به راه راست هدایت گردیده و قرین رحمت ما شدند.

رودولف که با کتی سرخابی رنگ و سبیل های رنگ کرده اش بسیار جوذذاب می نمود، گفت:
- ها؟ ینی من قرین رحمت مرلین می شم؟ نمی شه قرین رحمت مورگانا بشم؟!

مورگانا با افاده تابی به پر های خروس روی کلاهش داد و شیشکی حواله ی رودولف نمود:
- به همین خیال باش!

سوسکی وزوزکنان بر لبه ی پنجره نشست. ما در مورد هویت این سوسک مجهول الحال چیزی نمی گوییم اما آیندگان بدانند که او ریتا اسکیتر، خبرنگار همیشه حاضر در صحنه بود و اگر لاکرتیا از حضور این شخص خبیث آگاه بود، به طور قطع تمامی پرتقال های وینکی را در دهانش نمی چپاند. اعضای محفل ققنوس و مرگخواران در یک جشن شاد شرکت کرده بودند و در آن لحظه، تنها نگرانی آن ها "اکسپلیارموس" های بی شماری بود که از سمت بچه های ویزلی می رفت و برمی گشت. نگرانی همه به جز فلورانسو!

کاپیتان تراختورسازی با نگرانی یک نگاه به ساعت مچی اش می انداخت و یک نگاه به آرسینوس. یک نگاه به ساعت مچی اش و یک نگاه به آرسینوس تا اینکه آرسینوس با لحن کشداری پرسید:
- دوشیزه فلو، آیا با مهریه ی توافق شده و یک جفت سنگ جادو، با این مرد ازدواج می کنید؟
- بـــ...

فریاد نارسیسا، بله ی خفیف فلو را قطع کرد:
- عروس رفته تسترال زین کنه!

آرسینوس بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:
- دوشیزه فلو، برای بار دوم عرض می کنم، آیا با این مرد ازدواج می کنید؟
- بـــ...
- عروس رفته تسترال نعل کنه!

اشک در چشمان فلورانسو حلقه زده بود و آب بینی اش در حال جاری شدن بود. فلورانسو از روی ناچاری و به صورتی نامحسوس بینی اش را به خز شانه های رودولف مالید.

- دوشیزه فلورسنــ... نه... فلورانسو، برای بار سوم عرض می کنم، آیا – دیگه راه برگشتی نیستا – با این مردک ازدواج می کنید؟
- نه... نه... ینی چیزه... بله!

در این لحظه، لرد بزرگ با صدایی بسیار دارک زمزمه کرد:
- فلو بانو، یه شخص خوش بخت رو انتخاب کن!
- چـــ...چرا؟ چیزی شده؟
- می خواهیم یک جسد با دستان همایونی مون بهتون هدیه کنیم... جسد چه کسی رو می خواید بالای تختتون آویزون کنین؟

فلورانسو جیغ زد:
- جســــــــــــد؟!

دامبلدور که مظهر عشق و مهربانی بود( !) بحث را عوض کرد:
- ها، رون ویزلی بیا ضبط رو روشن کن!
- اااامید جهان!

رودولف با شنیدن این پیشنهاد به وجد آمد و وسط صحنه پرید. در اینجا اعمالی بسیار جلف انجام داد که به عنوان یک مرگخوار مایه ی خجالت است؛ تنها بدانید که با منتشر شدن خبر آن به مدت یک سال تمامی مواجب او ضبط گردیده و داماد سرخانه شد...


فلش فوروارد – زمین مسابقه!


- هوی! نفس کش!

رودلف قمه چرخان و فریاد زنان پیش می رفت و هیچ چیز جلودارش نبود. گل هارا یکی پس از دیگری به ثمر می رساند و خفن شده بود. خلاصه اینکه سروسامان گرفته بود و دیگر دم بساط مورفین، چیز... نه هیچی دیگه... قَدَر شده بود! رودلف درحالی که با یک دست برای همسر دلبندش ابراز احساسات می نمود، با دست دیگرش گلی به ثمر رساند.
درهمین لحظه دابی بینوا بلاجری را دید که با سرعتی باورنکردنی به سمت صورت کله زخمی پیش می رفت! دابی مانند راجو (در فیلم هندی) فریاد زد:
- نه بلاجر! تو نمی تونی پاترو بزنی!

و همانند کوسه بر روی بازدارنده شیرجه زد و هری را نجات داد.جن خانگی مانند سنگ کوچکی سقوط کرد و روی زمین افتاد! اعضای تیم تراختور سازی آهی از سر حسرت کشیدند؛ چون با از دست دادن جوینده، امیدی به پیروزی نداشتند. درحالی که فین فین می کردند و بینی هایشان را با آستین هایشان پاک می نمودند، حرکتی از دور، زیر لباس پارچه ای دابی به چشم فلورانسو خورد. دابی فریاد زد:
- پاتر به دابی جوراب داد! دابی توپ طلایی رو گرفت!

و به دلیل نقص فنی و جراحات زیاد به اتاق مادام پانفری انتقال یافت! اعضای تیم تراختورسازی فریاد زنان، همچون جنگلی ها فرود آمدند و به رقص پیروزی مشغول شدند. فلو از شدت جوگیری و هیجان رودولف را در آغوش گرفت!

- فلو، دیدی گفتم مرد رویاهاتو پیدا کردی!
- صدای ذهن مزاحم، برو پی کارت تا نیومدم...!

رودولف درحالی که تابی به سبیل های بنفشش می داد، زمزمه کرد:
- خانوم لسترنج؟ً!

فلو با شنیدن این صدای نخراشیده و نتراشیده جیغ کشید:
- نه! من خانوم لسترنج نیستم!

_______

دو هفته بعد!


هیچکس نمی دانست چرا یک روز رودولف با صورتی خون آلود و بدنی زخمی و خسته به خانه آمد؛ تنها چیزی که او به آن اقرار کرد این بود که با بلاتریکس ملاقات کرده است. ملاقاتی دوستانه!
با این وجود، مدارک و شواهدی که ریتا اسکتیر خستگی ناپذیر جمع آوری نموده، مبنی بر این است که هفته ای بعد از مراسم ازدواج فلورانسو و رودولف، عکسی از این مراسم به دست بلاتریکس رسیده است.
هیچکس نمی داند که چه کسی این عکس را برای بلاتریکس فرستاده اما آدرسی که بر روی آن ثبت شده، آدرس کاخ مالفوی هاست!
باشد که حقیقت بر همگان آشکار شود!


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
#18
هلو!(نه این از اون هلو ها نیست!) اوری بادی!!

اگه ممکنه اینو نقد کنین ارباب!
مhttp://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=29منونم!


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
#19
نارسیسا
Vs

رودولف



فلش بک - سال های دور...

لحظات...
لحظاتی در زندگی وجود دارند که می توانند یک سرآغاز باشند؛ لحظه ی شروع یک زندگی، یک خاطره. لحظاتی که راهی برای متوقف کردن آن ها وجود ندارد، تنها می توانی همزمان با آن ها گام برداری.

با این وجود همگام شدن با بلاتریکس کار دشواری است، مخصوصا برای من. بلاتریکس دوان دوان راه خود را از میان بوته های گل سرخ خاردار پیدا می کند و من با گام های آهسته اورا دنبال می کنم. خواهرم همانند باد لابه لای درختان کهنسال از نظر دور می شود و تنها نشانه ی حضور او، آبشار سیاه رنگی ست که نسیم بهاری در آن موج می اندازد.

بالاخره به دشت سبزی می رسیم که فاصله ی کمی با قصر بلک ها دارد، دشتی که کسی جز دو دختر کوچک با شیطنت های بی شمار دلیل برای نزدیک شدن به آن ندارند. دشتی که روزهای زیادی در آن سپری می شوند و خاطرات بر جا می مانند.
بلاتریکس با شیطنت می گوید:
- نمی تونی منو بگیری سیسی!

و این دعوت به مسابقه است! می دویم و می دویم و می دویم، تا زمانی که کوه های سربه فلک کشیده، آهسته پرتوهای درخشان خورشید را در خود فرو می برند.
روی چمن ها دراز می کشیم و به آسمان خیره می شویم. بلا چشمان سیاهش را برای یافتن چیز جالبی می گرداند و ناگهان به نقطه ای خیره می ماند.
- نارسیسا، اون جارو ببین!

به دیوار بلندی که میان دشت و ملک یکی از همسایه ها کشیده شده، اشاره می کند. امتداد انگشتان باریک و بلند بلاتریکس را دنبال می کنم. بوته ی گل آبی رنگی بر بالای دیوار روییده است! بلا باهیجان می گوید:
- باید بچینمش! باید!
- بلا... جدی میگی؟ این دیوار خیلی خیلی بلنده! ما خیلی ازش کوتاه تریم نگاه کن!
- خب که چی؟ یکی باید بچیندش!
- اما...

لحظاتی هستند که بحث کردن مفهومی ندارد. تنها باید تماشا کرد. هرچند حس وحشتناکی داشته باشی، فقط باید منتظر بمانی. بلا با یک دست پیراهنش را جمع می کند و دست دیگرش را میان شکافی در دیوار قدیمی می گذارد. نفس عمیقی می کشم و آرزو می کنم او از این کار احمقانه منصرف شود. بلا با مهارت باور نکردنی یک دختر یازده ساله از دیوار بالا می رود و پاهای برهنه اش بی وقفه حرکت می کنند. احساس بدی وجودم را فرا می گیرد؛ دیوار بیش از اندازه بلند است.

بلا دستان ظریفش را از هم باز می کند و به انتهای دیوار نزدیک می شود، به غنچه ی آبی رنگ. موهایش را بر روی یک شانه می ریزد و دستانش را بلند می کند تا گل را بچیند. در همین لحظه بی اختیار فریاد می زنم:
- بلا!

بلاتریکس به سرعت برمی گردد و به من نگاه می کند. سرم را تکان می دهم و با بی تابی می گویم:
- برگرد!

بلا نیشخندی می زند و دوباره به سمت گل خم می شود. ناگهان سنگی زیر پایش می لغزد و قسمتی از دیوار، زیر پای بلا فرو می ریزد! بلاتریکس جیغ می زند و من بی حرکت بر جایم میخکوب شده ام. خواهرم لحظه ای میان آسمان و زمین معلق می شود و بعد میان علف ها بر روی زمین می افتد.

لحظاتی هستند به نام لحظات برخورد، زمانی که حقیقتی ناگهانی مانند سطل آب سرد بر سرت ریخته می شود، آماده باشی یا نباشی!
جیغ بلندی می کشم و به سمت او می دوم. پلک های بلا آهسته بهم می خورند و دهانش باز است. رد خونی بر روی موهایش می درخشد و از روی پیشانی اش جاری است. سراسیمه سرم را روی سینه اش می گذارم و به صدای قلبش گوش می دهم. قلبش مانند قلب یک پرنده می زند.
بریده بریده می گویم:
- نگران نباش... من الان.... الان یه کاری می کنم...
- مامان... برو... کمک بیار!

تازه به ذهنم می رسد که باید چه کار کنم. با سرعتی باورنکردنی به سمت خانه حرکت می کنم و تنها یک فکر در ذهنم موج می زند:
- باید خواهرم را نجات بدم!

****

نبرد هاگوارتز

صدای فریادهای بیشماری در گوشم می پیچد، فریادهای آشنا و غریبه اما اعتنایی نمی کنم. با سرعتی باورنکردنی میدان نبرد را جستجو می کنم و تنها یک فکر در ذهنم موج می زند:
- باید خواهرم را نجات دهم!

نمی دانم کی از او فاصله گرفتم تنها چیزی که به خاطر می آورم، لحظه ای است که از مقابل چشمانم دور شد. دستش را بلند کرد، موهایم را آهسته پشت گوشم زد و زمزمه کرد:
- مراقب خودت باش سیس!

و به سرعت دور شد. مراقب خودت باش!؟ شنیدن چنین جمله ای از بلا به قدری عجیب است که سرجایم خشک می شوم، آن قدر غریب است که توان هر حرکتی را از من سلب می کند. چشمان بلاتریکس تقریبا گرم و مهربان به نظر می رسیدند و برقی در آن ها به چشم می خورد.

لحظاتی هستند که مانند برخورد سنگی بر روی شیشه، تمامی باور های مارا فرو می ریزد. باوری که علی رغم بی توجهی ها و سختی های قلبی اش، بلاتریکس همیشه به فکر من است.
چشمانم تار می بینند اما گریه نمی کنم؛ خسته ام. ناگهان در گوشه ای از میدان نبرد بلاتریکس را می بینم که با مالی ویزلی دوئل می کند. جیغ می کشم:
- بلا!

بلاتریکس برمی گردد و چشمان سیاهش مرا به سرعت پیدا می کنند و لبخندی می زند. در همین لحظه طلسمی از میان سد دفاعی اش عبور می کند و با او برخورد می کند، نوری به رنگ سبز!
سرم را میان دو دستم نگه می دارم و چشمانم را می بندم. آخرین خداحافظی بلا... آخرین لبخندش... اما... من گریه نمی کنم. صدای فریادی در سرم می پیچد، فریاد ارباب بی همتای تاریکی از درهم شکستن بلاتریکس! احساس می کنم مرز های زمان از هم گسسته می شوند و کسی به جز من و خواهرم در این جهنم وجود ندارد. گویی خواهرم بار دیگر از دیوار بلندی سقوط کرده و به من نیاز دارد.

به سمت او می دوم و در راه، نفرین های زیادی از بالای سرم عبور می کند و بر روی زمین می افتم اما سرانجام بالای سر خواهرم می رسم. بی اختیار زانو می زنم و سرم را بر روی سینه اش می گذارم. هیچ صدایی، هیچ نشانی از زندگی وجود ندارد. نه پدر، نه مادر و نه هیچکس دیگری نمی تواند اورا بازگرداند؛ بلا برای همیشه رفته است.

چشمان سیاه خواهرم به آسمان شب دوخته شده و لبخندی بر لب دارد. لبخندی که لحظه ای بر لبانش نقش بسته اما تا ابد در یادم باقی می ماند. نور ستاره ها در چشمانش منعکس می شود.

لحظاتی هستند به نام لحظات رسیدن، لحظاتی که روح انسان از جسمش می گذرد، از این جهان عبور می کند و به جهانی آن سوی ستاره ها می رسد. ماه با نور نقره ای رنگش نوک تپه های دوردست را رنگ آمیزی می کند، تپه ای که به ستارگان منتهی می شود و روشنگر مسیر نهایی اوست.


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
#20

کی؟؟

دیشب بعد از برنامه ی مشنگی کلاه قرمزی!


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.