هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ادموند_پونسی)



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#11
نقل قول:
1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.


ممد و ممّد، پسران ممرضا، از انسان های نیک روزگار بودند. زندگی شان پر بود از زیبایی و به چیزی غیر از برداشتن پهن گاو و گوسفندها از روی زمین، مو در آبگوشت و از این قبیل چیزها فکر نمی کردند. هر کدام دو-سه تا زن و ده-دوازده تا فرزند داشتند و در مسکن مُهر زندگی می کردند. چند شغله بودنشان هم مسئله ی مهمی نبود و قوانین آن روزگار اجازه ی همچین فعالیت هایی را می داد. هر ماه هم یارانه به حسابشان واریز می شد و می توانستند با آن پول مرغ های غیرهورمونی بخرند. البته هرازگاهی شاه، داروغه را می فرستاد که از آنها مالیات بگیرند، اما همیشه رابین هود مثل کلم روی زمین سبز می شد و پول ها را به آنها پس می داد.

ممد و ممّد، یک زمین کشت خیار و گوجه داشتند و همینطور، طویله ای پر از گوسفند و گاو. زن های ممد و ممّد، یعنی ممده و ممّده، هر روز صبح شیرهای آنان را می دوشیدند و به شهر می بردند تا مردم شهر از شیر و کره و پنیر تغذیه کنند و استخوان هایشان محکم شود. البته مردم در آن دوره استخوان هایی محکم تر از مردم این دوره داشتند. در هر حال، ترافیک و دود و دم در شهر ها وجود نداشت.

در یک صبح بهاری، ممد به مزرعه رفت و ممّد در خانه ماند تا از یکی از کودکان بیمارش مراقبت کند. هوا به شدت گرم بود و ابرهای کومولوس، مثل یک سری پنبه در آسمان نشسته بودند و غیبت ابرهای نیمبوس را می کردند. هوا جان می داد برای سخت کار کردن... ممد هم شروع کرد به عرق ریختن (و عرق نخوردن) و تلاش برای بردن یک عالم نان حلال به منزل.

در همین حین، طبق کتب مقدس، ندایی آسمانی از فراز ابرها بانگ بر آورد که:
-الو؟ صدا می آد؟

ممد عرقش را پاک کرد. قبلاً هم صداهایی می شنید و می دانست که تأثیر گرماست. ندای آسمانی با صدایی به حق دلنشین گفت:
-الو...؟ ممد خودتی؟ ممّد که نیستی؟
-نا... مِن ممد هستِمه. [1]

ممد تعجب کرد. قصد جواب دادن نداشت. داس را روی زمین گذاشت و از کوزه ی سفالی همراهش کمی آب نوشید. با خودش گفت که حتماً توهم زده است... باید چیژ کشیدن را متوقف کند. در آن موقع، چیژها بشیار... یعنی بسیار اعلا بودند و خالص. تأثیراتشان خفن تر از چیژهای تقلبی الان بود. ندای آسمانی بار دیگر دفتر سخنش را گشود:
-نترس... من یه ندای خفن آسمونی ام.
-دوروغ می گی...
-ملت رو پیغمبر می کنم.
-دوروغ می گی...
-الان با کمبود پیغمبر مواجهیم، تو پیغمبری. خفن باش و اینا.
-دوروغ می گی...
-عَه... ول اَکن دیگَه! هی دوروغ می گی دوروغ می گی!

ندای مقدس آسمانی برای لحظاتی در ورژن "بائو" فرو رفت. بعد از اندکی نوشیدن چای کاپیتان، متوجه شد که "او یک کاپیتان است" و صدایش را مقدس کرد:
-پیغمبری دیگه... برو حرکت های خفن بزن. یه کتابی هم تألیف کن.
-درباره ی کشت خیار و روش های تولید کره و ماست؟
-اونم می تونی تألیف کنی، اما فعلاً برو یه کتاب مقدس تألیف کن. بعداً میام سراغت. الان تو پیغمبر سیفیتی، پیغمبر سیاه هم لازمه.
-سیاه؟

ندای مقدس آسمانی خواست دست به ریش مقدسش بکشد و "هوم" مقدسی نیز بر لبان جاری کند، اما متوجه شد که ندا زن است و ریش ندارد، ولو اینکه ندا صرفاً یک نداست و نمی تواند جسم داشته باشد. بنابراین ندای مقدس سرفه ای زیبا نمود و فرمود:
-من برم. تو هم یه کم کار کن، بعد پاشو برو مردم رو ارشاد کن. سلام برسون.


خانه ی ممّد
ممّده به خانه ی اقدس خانوم رفته بود (طبق اسناد تاریخی، در هر دوره ای، اشخاص مهم همسایه ای به نام اقدس خانوم، متحرم خانوم یا اکرم خانوم و بعضاً اعظم خانوم داشته اند.) و در حال پیدا کردن هَووی ممّد در فال قهوه اش بود. ممّد هم در حال دیدن مستند "جهشی در علم با فورگان مریمن[2]" بود. همانطور که فورگان مریمن در حال توضیح نظریه ی "زرافه ی شرودینگر" بود، ندای آسمانی هم سر و کله اش پیدا شد. این بار به دلیل حضور ممّد در خانه اش، مجبور شد از ندای آسمانی به ندای سقفی نزول وجود کند. ندای مقدس سقفی با تبسمی زیبا بر لب فرمود:
-سلام ممّد.
-سلام کا... شما ندایی؟
-از کجا فهمیدی؟
-الان کوکام اس داد گفت میس بنداز. بعد خبرا رو بهم رسونده... بفرما فلافل.

مشخصاً هیچ دلیل تاریخی خفنی مبنی بر وجود دو لهجه ی متفاوت بین دو برادر دو قلو وجود ندارد، اما مثل اینکه اینطوری بزرگ شده بودند. ندای آسمانی در حالت پوکرفیس فرمود:
-خیله خب... پیغمبر سیاهی دیگه. پاشو برو مردم رو به سبک خودت هدایت کن.
-مو هدایت می کُنُم... کی فرمون بده؟

ندای آسمانی در همان لحظات به دفتر مدیریت نداهای آسمانی رفت و درخواست بازنشستگی پیش از موعد داد و چون ریاست با این قضیه موافقت نکرد، در افق محو شد. در هر حال، نداهای آسمانی زیادی بودند که می توانستند پیامبران را مبعوث کنند. ممّد هم که متوجه شد پیغمبری سیاه است، گفت:
-سیاهه، نارگیله! سیاهه، نارگیله!


توضیحات:
[1]= ممد لهجه ی شمالی داره... چون خودم بچه ی شمالم گفتم این رو بزارم به کسی بر نخوره :دی
[2]=فورگان مریمن در واقع مورگان فریمنه



نقل قول:
2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.
[در ادامه ی رول بالا]

ممد و ممّد سنگ هایشان را وا کندند و فهمیدند سیاه و سفید نمی توانند در یک شهر تبلیغ کنند، چون تهش دعوای ناموسی پیش می آید و ملت با قمه و زنجیر و موتور هزار به یکدیگر حمله ور می شوند. بنابراین هر کدام به شهری رفتند تا ملت را دعوت کنند.

ممد به عقداد شتافت - که شهری مهم و از مراکز مهم علمی آن دوران بود - تا دعوتش را در آنجا علنی کند. به طور خلاصه، در عقداد از او به خوبی استقبال نشد. ممد معجزه ای نداشت و همینطور، سواد برای تألیف کتاب مقدس. اما عده ای بودند که حرف هایش را نوشتند. اولین روزی که ممد به عقداد آمد، به بازار چیژفروشان رفت و خطبه ای سر داد:
-سلام، مِن ممد هستِمِه.

همانطور که ممد از اهداف دین و آیینش صحبت می کرد و فتواهایی درباره ی چیز و راز و نیاز سر می داد، شخصی وظیفه ی زیرنویس فارسی را بر عهده گرفت و چنین حرف های ممد را ترجمه کرد:
-سلام، من ممدم. اومدم اینجا، چون یه پیغمبرم. ندای آسمانی اومد تو مزرعه گفت برو پیامبر باش و اینا... منم اومدم دعوتتون کنم به الصراط المستقیم و لا غَیر.

ملت در تنظیمات زیرنویس رفتند و زبان زیرنویس را دوباره تنظیم کردند. زیرنویس ادامه داد:
-اینجا باژار چیژ فروشانه... چیژهای خفنی هم توش رد و بدل می شه، اما چیژ باعث می شه از زندگی عقب بمونین. به جای چیژ، از شیر و "نون پنیر خیار گوجه" استفاده کنین تا سالم بمونین و عمرتون بیشتر شه. در ملأ عام هم راز و نیاز نکنین، می آن عقداد رو شیلتر می کنن.

روزها گذشت و ممد هر روز به مکانی می رفت و ملت را به کارهای نیک دعوت می کرد و با انگشت اشاره ی پیغمبرانه اش، راه راست را نشان می داد (که کمی آن طرف تر از کوچه ی عله چپ بود) و فتوا صادر می کرد. نهایتاً عده ای که از این قضایا خوششان نمی آمد (از جمله منع راز و نیاز و چیژکشی)، سرش را با قمه بریدند و تویش را از چیژ پر کردند تا درسی باشد برای دیگر پیغمبران.

و اما در آن سوی دیگر، ممّد به شهر پورحلیم رفت. شهری بزرگ و خفن که در آن نوار هایی مثل نوار غزه و نوار معین و نوار هایده رد و بدل می شدند. ممّد این بار به بازار راز و نیاز رفت، منتها کارش به خطبه خوانی و فتوا دادن و حرام کردن چیزها نکشید، همانجا به دلیل بی ناموسی آتشش زدند. منتها ممّد سواد داشت (به همین دلیل جهشی در علم می دید) و قبلش کتابی تألیف کرده بود که به دست مریدانش رسید. مریدان هم بعد از فهمیدن خبر مرگ وی، جامه ها دریدند و سر به بیابان نهادند تا کرکس ها بیایند و آنها را بخورند.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: از جادوگران چی می خوایم ؟
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
#12
یکی از بدترین چیزهایی که همیشه داره صحبتش می شه، همین گفتن "فیلم" یا "کتاب" ـه.

اگه بر اساس اون می خواین برین جلو، گروهبندی لازم نی... بفرستین گریف ملت رو. مرگخوارا نمی خواد به فکر صلاح و اینا باشن، پلید به نظر بیان. این همه تغییراتی که انجام دادین رو بردارین تا "مثل کتاب" بشه.

ایفایی که ساختیم، یه فن فیکشن خیلی بزرگ و ادامه داره. لازم نیست هی بچسبیم به این که تو فیلم و کتاب چی شد. هی بگیم که نه خب مثلن مایکل کرنره جز الف دال بود، پس نمی تونه مرگخوار شه (همچین قضاوتی سر کرکتر فیلیوس فلیت ویک انجام دادین. ولو اینکه دالاهوف مرگخوار حالا محفلیه)

قطب سومی که باید باشه (و به نظرم وجودش الزامیه) باید خاکستری باشه. نه سفید و نه سیاه و در عین حال، هم سفید و هم سیاه. مثلاً متشکل از نه نفر. سه مرگخوار و سه محفلی و در رأسشون سه نفری که نه سفیدن نه سیاه. (این مثاله.)

مثلاً وزیر نباید هیچ جهت گیری داشته باشه. نمی گم مثلن داره هر چی ولدمورت میگه رو گوش می کنه (بهتون باز بر نخوره جناب ولدمورت) ولی قضیه اینه که دولت رنگ سیاه گرفته. کسی به اینکه مثلن عارسینوس جیگر بی طرف شک نداره، اما اون نقاب و لباس سیاهش چیز دیگه ای رو حکایت می کنه. رأس قدرت، یک شخص بی طرف می خواد.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۵۷ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
#13
عه نقد می کنین خبر بدین

جهت پیشرفت نکردن گریفیندور، اینم نقد کنین


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
#14
نقل قول:
تکلیف این دفعه من در رابطه با این موضوع انتخاب شده. یکی از پست هاتون در سطح ایفای نقش عمومی رو انتخاب کنید، (اگر پستی باشه که روش نقد انجام شده بهتره، ولی اجباری در این مورد نیست.) و اون رو باز نویسی کنید. ایرادهای پستتون رو بگیرید و به شکل جدیدی اون رو بنویسید. موقع زدن پست تکلیف یادتون باشه علاوه بر پست بازنویسی که اینجا میذاریدش، لینک پست اصلی رو هم برای من بذارید. (25 نمره)


[خب در این مورد من چندان فعالیت خارج از تالار خصوصی نداشتم... فی الواقع فعالیت اصلیم تو هاگ بوده. این پست هم مال هاگزمیده. نقدشم توسط رودولف لسترنج انجام شده. رول اصلی، نقد رول]

تالار اسرار
به محض اینکه اسنیپ به هوش آمد، دستی به موهای براق و مشکی اش کشید. همچنان مرتب بودند. روغن موی اصل ایتالیایی، کار خودش را کرده بود. از جایش بلند شد و دستی به کمرش کشید. صدای گریه ی باسیلیسک جونیور، در تالار اسکی می رفت.
-شونصد هزار امتیاز از گریفیندور کم می شه، هفتصدهزارتا هم به صورت روزانه ای هافلپاف، شونصدهزارتا هم از ریونکلا! مادرسیریوس ها منو می اندازن پایین!

موهایش را چلاند تا خشک شوند و متوجه شد که نقشش هیچ تفاوتی با درخت ندارد. بنابراین از کارگردان و فیلمنامه نویس امتیاز کم کرد و همه زورش را زد تا جایی در فیلمنامه داشته باشد. در هر حال، اسنیپ بود و حالا حالاها قصد محو شدن در افق را نداشت!


هاگوارتز
کف صحن جامع هاگوارتز، خاصیت سفت بودنش را از دست داده بود. لودو بگمن آنقدر روی آسفالت حیاط راه رفت که آسفالت به حالتی نیمه مایع در آمده بود. لودو نعره زد:
-پس این هاگرید کجاس؟ تو!

لودو با انگشت به چشم کسی کوبید. ادامه داد:
-بهت میاد ویزلی باشی، ها؟
-در حال حاضر عضو تک چشم ویزلی ها هستم.

لودو انگشتش را از چشم ویزلی در آورد و گفت:
-بگرد هاگرید رو برام پیدا کن. نیومده سر قرار. :sharti:
-قرار؟

پچ پچ های شدت گرفتند. ویزلی تک چشم با همان فرمت گفت:
-شما هم تمایلات دامبلانه؟

لودو پایش را در حلق ممد ویزلی فرو کرد.


کلبه ی هاگرید
-اگه یه روز بری سفر، بری ز پیشم بی خبر، اسیر معجونا می شم، تو چنگ باد رها می شم... به فنگ می گم پیشم بمونه، به ممد می گم تا صبح بخونه، بخونه از دیار یاری... که توش برام گیتار میاری...

هاگرید با مشت به تارهای گیتار می کوبید و سعی می کرد بخواند. از نبود ماکسیم و حتی هری پاتر و رفقای شارلاتانش و غم جانسوز تنهایی، می نالید و نعره می زد.


لس آنجلس
مشنگی به نام فرامرز اصلانی در حال نوشیدن مقدار آب شنگولی بود که حس کرد هویتش زیر سوال رفته است. بنابراین مقدار زیادی مرگ موش در حلقش ریخت و خودش را با این فرمت دار زد تا درس عبرتی باشد برای جهانیان و ملت زرت و زرت نروند خواننده شوند.



نقل قول:
2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)


طبق چیزهایی که از ریگولوس بلک مشاهده شده، ایشون یه دور دیگه هم این آواز رو خونده بودن، منتها به جای پاتیل از لفظ دیگه ای استفاده کرده و به دلیل خوردن دوباره ی معجون های شما، صداشون از صدای مردونه ی ریگولوس بلک یه صدای دخترونه شده بود! احتمالاً رفع ایراد انجام شده دیگه... اثر منفی چیه اصن؟ همین که زنده اس خودش نشون دهنده ی سالم بودن معجونه دیگه



پ.ن: الان یه نگاه انداختم به بقیه تکالیف... اون بازنویسی من درسته با باید بشینم همون رول رو همونجوری بنویسم با یه سری تغییر کوچیک؟ بازنویسی من کلی بوده اصن رول رو یه جور دیگه نوشتم. اگر مورد داره بگین پس.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
#15
سلام استاد

نقل قول:
1. فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمره


خب خیلی وارد جزئیات نمی شویم، کلی "صوبت" می کنیم. جزایر بالاک نزدیک تر به نظر می عایند.

خب، شیر مبدأیی دارد که بر می گردد به جایی حوالی جزایر بالاک، به اسم سوریلند.

شیر معانی مختلفی دارد و بارها در شعرهای مختلف توسط شاعران خفن دیار های مختلف، مورد استفاده قرار گرفته است، مثلاً:
نقل قول:
کان یکی شیری است کادم می خورد
کان یکی شیری است که آدم می خورد

آن یکی شیری است اندر بادیه
آن دگر شیری است اندر بادیه


حَرضَت مولانا دیگه تفسیر شعر با خود استاد که می دونم کمالاتشو داره

از دیگر فلسفه های شیر، می شود به این اشاره کرد:
شیر= ش+ی+ر
حروف تشکیل دهنده را برعکس می کنیم.
می شود =>ر+ی+ش = ریش

یعنی ریش که نماد حاجیون است، در برابر شیر قرار دارد که از قضا نماد فعلی خاک بر سری به شمار می رود.

از قضا ویزن حاجی مدار نیست و همینطور با ادبیات ملل میانه ی خوبی ندارد. شیرهای تالار ویزن به دلیل کمبود واشر، مدام چکه می کنند و استحکام دندان های اعضای مقدس ویزن به دلیل نخوردن شیر، پایین آمده است و البته، مقدار باغ وحش خونشان هم پایین آمده. در هر حال، در کمبود شیر به سر می برند، اما پیرو ریش هم نیستند. شاید بشود گفت هر دو طرف را دارند... ریش هایشان شیری است!


2. رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمره

مایکل کرنر دفتر خاطراتش را در آورد و شروع کرد به نوشتن:
نقل قول:
اینجا مملکت جادوگرانه... یه عالمه سال از اولین سال حضورم تو هاگوارتز گذشته. همون سالی که... بیخیال.

چرا بیخیال؟

از چی باید بترسم؟ سیریوس بلک و سیوروس اسنیپ عوض شدن... دلورس جدید اومده سر کار. مدیریت خیلی عوض شده... این چیزی نبود که ما می خواستیم... در واقع، "من" می خواستم.

بارها دعوا شد... چه توی مملکت، چه خارج از مملکت. یکی من گفتم، یکی دیگه یه چی گفت، یه نفر دیگه جواب داد، یکی از اون حمایت کرد، یکی از یکی دیگه...

طبیعت انسانی یه جوریه... یه انسان، نمی تونه با آرامش در کنار بقیه انسان ها زندگی کنه. هر چقدر هم زور بزنیم و بگیم جادوگریم، به خودمون دروغ گفتیم... ما از مشنگ ها بدتر شدیم. همگی انسانیم... طوری که انگار جنگ زده ایم.

درگیری ها ارجعیت پیدا کردن به دوستی ها. به اسم خیلی چیزها، دعوا می کنن.

هوف... نسل جدید خیلی بده. مملکت رو تحریم کردن... هیچکس نمی تونه بدون وسیله ای که قاچاق می کنه، به اسم شیلترشکن، بیاد تو مملکت.

قبلاً در و دیوار آبی بود. رنگ ریونکلا، خونه ی من. شاید باید انتظار داشته باشیم الان که آبی نیست، سفید باشه. یا سیاه، قرمز، زرد، سبز... هرچی. الان همه چی رنگی رنگی شده، یا خاکستری. گروه ها رنگ خاص ندارن، نماد ندارن... اصلاً دیگه گروهی نیست!

همه چی فردی شده. همه با هم می جنگن...


قلم از دستش افتاد. خم نشد تا آن را بردارد، موش های انبار حتماً آن را برده بودند. چیزی که زمین می افتاد، دیگر پیدا نمی شد. مایکل فکر کرد: "الان تو حیاط منتظرم نشستن... مرگم حتمیه." انگشت سبابه اش را به دندان گرفت و پوست نوک انگشتش را کند. با خونی که می آمد، روی دفتر نوشت:
نقل قول:
-کاش به جای جادوگر و ساحره، کمی انسان بودیم...




نقل قول:
3. نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمره


خب نیگا... خبرنگار جماعت (مخصوصن از نوع آنتنش که شما هم هستی) باید با دل و جرئت باشه... از چیزایی بگه و بنویسه که ملت دگر یا نمی خوان، یا می ترسن، یا عرضه شو ندارن (باز کسی موضع نگیره... عرضه به معنای تواناییه.)

خوشبختانه از ریتا بودنه بر اومدی حاج خانوم

در مورد تدریس... نمی گم بده، ولی هر چی بیشتر نشون دادن شیر باعث حساسیت بیشتر ملت می شه. ولی من که موشگل ندارم


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#16
نقل قول:
مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)


-نگیر آقا، نگیر وزیر نشسته اینجا... د ببر کنار لامصبو!

کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده جلو آمد. روی پلاک کوچکی روی سینه اش، اسمش را نوشته بودند: "کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل". کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل، محافظ شخصی آرسینوس جیگر بود و هر بشر یا جادوگری که به شعاع سه و بیست و هفت سانتی متری آرسینوس می رسید، جایش در شکم کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل بود. کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل، مهاجمین احتمالی را می خورد.

مایکل کرنر دوربین را پایین آورد و فریاد زد:
-ببین کت و شلواری گولاخ عینک ری بن زده! استاد گفته مستند تهیه کنین، منم می خوام مستند بگیرم. منم مایکل کرنرم، خطرناکم، منو بخوری منحرف می شی!

کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده در حال بررسی اوضاع بود که وزیر با این حالت جلو آمد و گفت:
-بگذارید راحت باشد. تا وقتی من در مستند حیواناتش نباشم، ایرادی ندارد.
-جیگَر؟
-جیگِر هستم، رعیت جان.
-تو چرا اینجوری حرف می زنی؟
-من همیشه جدی و رسمی حرف می زنم. وزیر سحر و جادو هستم. باید پرستیژ داشته باشم.

در همان حینی که آرسینوس مدام درباره ی خودش حرف می زد و هی کلاه وزارتش را نشان می داد، سیریوس بلک جلو آمد و گفت:
-خب شما دو تا هم که با هم شدین. برین خوش باشین.
-من؟ همگروهی شوم با این متلاشی کننده ی بنیان خانواده ها؟ این شیرفروش؟ :worry:

سیریوس اندکی فکر کرد و گفت:
-راست می گی وزیر جان. بیا بغلم.

مایکل کرنر قصد اعتراض داشت - نسبت به سرقت دیالوگ مخصوصش، بیا بغلم - که ناگهان شخصی مثل کلم از روی زمین سبز شد و گفت:
-بیا من همگروهیت می شم.
-اسمت چیه؟
-عجبشیر توشیری، فرزند بشیر.
-ماشالا چه با کمالاتم هستین شما. بیا بریم مستند بگیریم.



دقایقی بعد
-اَشکِن!

عجبشیر توشیری فرزند بشیر دوربین را روشن کرد و آرام گفت:
-بیا بیا... روشنه... پاشو بیا گزارش کن.

مایکل با صدایی آرام و آمیتا باچان طور گفت:
-پنج پاها موجوداتی گولاخ هستند. این گولاخ ها از نسل مک بون هایند که از ابتدا گولاخ بوده و دهن قبیله ی مک نم دونم چی چی ها را سرویس کرده بودند. حالا در فاصله ی بیست متری ما، یک عدد پنج پا مشاهده می شود. او خیلی گولاخ است.

دوربین روی پنج پا متوقف شد. موجودی بود با چهار پای استوانه ای و یک دست که پایینشان پهن تر از بالایشان بود. روی پوست قهوه ای رنگ مخلوق را موی کم پشتی فرا گرفته بود... تقریباً مثل اسب.

پنج پا - که در حقیقت چهارپایی با یک دست زاپاس بود - در حال رقص بود. فریاد "گانگنام استایل"ـش به هوا بلند شده بود. بقیه ی پنج پاها هم دورش حلقه زده بودند و چون یک دست بیشتر نداشتند، به صورت گروهی دست هایشان را به هم می کوبیدند.

در همین حین، مایکل صدای پایی شنید. برگشت تا ببیند چه کسی به آنها نزدیک می شود. به محض چرخیدن، این عنوان را دید: "کت و شلوارپوش گولاخ عینک دودی زده اصل". بعد ضربه ای را روی سرش حس کرد و بیهوش شد.



چهار ساعت بعد
-کرنر... کرنر بیدار شو. بیدار شو رعیت!

مایکل کرنر چشمانش را باز کرد. عجبشیر توشیری فرزند بشیر مقابلش قرار داشت. کمی آن طرف تر، آرسینوس جیگر طناب پیچ شده بود و به مایکل نگاه می کرد. آرسینوس خیلی سریع صحبت کرد:
-ببین، کت و شلوارپوش گولاخ عینک زده ی اصل، در حقیقت یه مک بونه! بعد از نسل ها اونا یه راهی پیدا کردن که چند نفرشون رو آدم کنن. این بادیگارد منم همینجوریه... در حقیقت یه پنج پاست! اونا می خوان ما رو بخورن! مایکل، نزار وزیر رو بخورن! منم نمی خوام عکسم رو بزارن تو تالار وزرای پیش از موعد مرحوم شده!

آرسینوس کنترلش را از دست داد و شروع کرد به گریه کردن. در همین حین، مایکل اوضاع را بررسی می کرد. آن ها در کلبه ی چوبی کهنه ای بودند. دست و پای مایکل و عجبشیر توشیری فرزند بشیر بسته شده بود. آرسینوس هم مثل یک مومیایی، کاملاً طناب پیچ شده بود. صدایی از آن سوی دیوار به گوش رسید:
-مک بون ها، پنج پاها و گولاخ ها! امروز ما این سه نفر رو می خوریم و حالشو می بریم تا به انسان شدن نزدیک تر شیم! :hungry1:

آرسینوس بغض کرده بود. عجبشیر توشیری فرزند بشیر هنوز بیهوش بود. مایکل باید حرکتی می زد. بنابراین حرکتی زد (جهت حفظ شئونات سایت، از توصیفات آن حرکت آستاکبارمدارانه معذوریم) و طناب های خودش و جیگر را باز کرد.

اما همین که خواستند از پنجره فرار کنند، در باز شد... آن هم نه با لگد، بلکه با لغد! گولاخ با حالتی گولاخ دم در ایستاده بود و با صدایی گولاخ وار گفت:
-جیگَر بیا بخورمت! drool:

بعد فیلم به صورت ترسناک در آمد. گولاخ - با این فرمت - با قدم هایی ترسناک جلو می آمد و با هر قدم رو به جلوی گولاخ، مایکل و آرسینوس یک قدم عقب می رفتند. عاقبت به دیوار رسیدند و توانایی عقب رفتن نداشتند. گولاخ با نیشخندی خوفناک جلو آمد. به نیم متری آنها که رسید، قهقهه ای شیطانی زد و همین که خواست جیگر را گاز بزند، مغزش Error 404 داد. بعد ناگهان دامینش اکسپایر شد و حرکات بی ناموسیک انجام داد. جیگر که مورد راز و نیاز واقع شده بود، در همان کلبه ماند تا وزیربازی در آورده و خودش را نجات بدهد؛ اما مایکل دست عجبشیر توشیری فرزند بشیر را گرفت - که تازه به هوش آمده بود و زمزمه می کرد: "عجب شیر تو شیری." - و دو نفری فرار کردند.

به ساحل که رسیدند، چشم هایشان را درویش کرده و به صورت رندوم یکی را انتخاب کردند که احتمال می دادند سیریوس باشد. آن شخص، اگر سیریوس بلک بود، روی سِن ایستاده و در حال اجرای کنسرت بود.
-دیوونه، دیوونه! دیوونه شو دیوونه! عُ عِ عُ عَ!
-عُ عِ عُ عَ!
-عُ عِ عُ عَ!

مایکل و عجبشیر توشیری فرزند بشیر متعجب ماندند. بعد هرماینی که به دلیل کنار ساحل بودن کاملاً آستاکبارمدارانه می چرخید، جلو آمد و به این پست اشاره کرد. آهنگ سیریوس که تمام شد، آرش پرید روی صحنه (با این فرمت ) و فریاد زد:
-تکون بده!
همانطور که ملت تکان می دادند و همه چیز آستاکبارمدارانه پیش می رفت، مایکل و عجبشیر توشیری فرزند بشیر سمت سیریوس رفتند. سیریوس آنها را دید و گفت:
-چطورید شاگردان من؟ الان مزاحمم نشین دارم به تکلیف جلسه ی بعد فکر می کنم.
-استاد پنج پاها. می خواستن ما رو بخورن.
-خب نخوردنتون... یا تکون بدین، یا برین.

مایکل که دیگر تحمل درویشی نداشت، تکان داد. عجبشیر توشیری هم با تأسف سری تکان داد، دوربین را روی زمین گذاشت و در افق محو شد. از آخرین نکات قابل ذکر، تکان دادن لرد ولدمورت در صحنه است:
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۳:۳۱:۵۷

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴
#17


به دنبال پدر!



طبق اخبار منتشر شده، استاد هاگوارتز که در حال حاضر در جایگاه شاگردی جلوس کرده، به دنبال پدر خویش است.

دیروز عصر، در مقابل چشم همگان، آنتونین دالاهوف وی را پسر خود خواند و بعد از ابراز علاقه ی فیلیوس فلیت ویک، هرگونه پدر بودن را تکذیب کرد. وی در تأکید این حرف ها گفت:
-این قرتی بازیا چیه باو؟ زندگی مجردی رو عشق است. غیژ غیژ غیژ!

فیلیوس فلیت ویک که چت باکس را خیس کرد و ذهن همگان را هم منحرف، همچنان اصرار بر این قضیه دارد که آنتونین دالاهوف پدرش است. از فلیت ویک اصرار و از دالاهوف، انکار!

در حال حاضر، فیلیوس فلیت ویک یتیم شده است. با وجود تلاش مداوم وی و همینطور، داوطلبی آلتیدا به عنوان مادر، فلیت ویک همچنان بی پدر مانده است!

داوطلبین می توانند بروند و پدر فلیت ویک بشوند. انتخاب با خودتان است، اما خدا شاهد است که چت باکس خیس شد از اشک هایش!



"فیلیوس فلیت ویک بعد از فهمیدن بی پدری اش"
تصویر کوچک شده


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#18
چیزی که مشخصه، اطلاعات اولیه ی بنده زاقارت تشریف دارن اینا رو جایگزین کنین:


نام شخصیت انتخابی:
مایکل کرنر - Michael Corner

چوبدستی:
چوب درخت بلوط، مغزش هم شیر اژدها
پاترونوس:
خر

جارو:
نیمبوس 2070

گروه:
ریونکلا

توصیف ظاهری شخصیت:
ایناهاش:
تصویر کوچک شده
البته موهام کوتاهه الان :دی
صورت سفید و کشیده، چشم های قهوه ای سوخته و کمی درشت

قد:
180

وزن:
70

ویژگی های اخلاقی:
بی ناموس و خاک بر سر غیرتی روی محفل و ریونکلا. عاشق بغل کردن ساحره ها (بغل و لا غیر ) و همینطور، هر چیز شکلاتی

قسمت اخر معرفی شخصیتتون امکان تاییدش نیست چون مخالف قوانین سایته.لطفا اصلاحش کنید تا تایید شه.


بفرما خب شخصیتمه، چطور باید بگم؟

آدم خیلی گُلی هستم. شکلات دوس دارم. بی اخلاق هم هستم. روی ریونکلا و محفل غیرت دارم.


خوبه الان؟

بلی الان خوبه
انجام شد.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۱۷:۲۲:۳۷
ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۲۰:۱۶:۳۴
ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۲۰:۱۷:۲۳
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۲۱:۱۸:۰۹

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#19
نقل قول:
خلاصه:
هری و رون و هرمیون توسط وردی که هرمیون اجرا کرد، به ژاپن رفتن... اون هم 1024 سال پیش! کل محفل دنبالشون راه افتادن و حالا همگی افتادن بین یک سری سامورایی گولاخ عصبانی...



زمان حال - خانه ی گریمولد
-خب، دوستان گرامی. از آنجایی که پروفسور دامبلدور را خوب می شناسید، من و مایکل در معرض خطر بیشتری هستیم. پس ای جودی مون، تو ریلکس باش.
-باشه.

یاران جدید محفل پا به خانه ی گریمولد گذاشته بودند. سکوت عجیبی در خانه حکمفرما بود.
-پروف؟ گلی؟ هاگی؟ هرمی؟ فلی؟
-مایکل... فلی شناسه بسته و باید وانمود کنیم نیست.
-خب باش... رونی؟

یک نفر نعره کشان سر از یکی از اتاق ها بیرون آورد. مایکل کرنر، جودی مون و لادیسلاو پات... همون زاموژسلی، با این صحنه مواجه شدند:
تصویر کوچک شده

-بَه، چطوری داداش؟
-قربونت... شما اینجا چی کار می کنی؟ با خانم کار داری؟

وین رونی به جودی مون اشاره کرد. مایکل با نیشخند گفت:
-قسمت نشده. ولی نه، اینجا خونه ی محفله.
-مگه اینجا خونه ی شماره ی یازده گریمولد نیست؟
-نه داداش... اینجا شماره دوازدهه.
-خب... پس چیز کنین. چشماتونو درویش کنین. حاج خانوم تو اتاقه.

همگی درویش کردند و وین رونی و حاج خانومش به حالت آستاکباری از خانه ی شماره ی دوازده بیرون رفتند. لادیسلاو متفکرانه پرسید:
-اینها چگونه وارد شده بودند؟
-محفل اینجا، محفل اونجا، محفل همه جا! وین رونی هم محفلیه انگار.
-بچه ها... بیاین دنبال بقیه بگردیم. من نگرانم. البته بیشتر خجالت زده ام، ولی نگرانم هستم.

بعضی از درهای خانه باز مانده بودند. خود خانه در وضع جالبی نبود، خیلی از وسایل طوری رها شده بودند که انگار شخصی با عجله آنها را ول کرده و رفته است. مایکل کرنر کوبید روی سرش و گفت:
-بدبخت شدیم! به محفل حمله شده!
-این دیگر چیست؟ :

مایکل کرنر و جودی مون سمت صدا چرخیدند. لادیسلاو در اتاق دیگری بود. برای همین، مایکل کرنر و جودی مون از راهروها رد شدند و لادیسلاو را دیدند که بالای تخت ایستاده بود و می خواست حرکتی بی ناموسی بزند و بعد...
-صب کن بینم!

کارگردان جلو آمد و پرسید:
-شما اینجا چی کار می کنین؟
-خب... اینجا خونه ی گریمولده، ما هم محفلی هستیم. اومدیم توش.
-نه. اینجا خونه ی شماره ی یازدهه، خونه خالی که وین رونی گیر آورده بود. دفتر مدیریتش بود اینجا. خونه ی گریمولد بغله. ولی خب، هر چی در زدیم نذری ببریم براشون جواب ندادن. فقط این کاغذه افتاده بود جلوی در خونه.

کارگردان از جیبش تکه کاغذ نابود شده ای بیرون آورد و به مایکل کرنر داد. لادیسلاو با این فرمت drool: به آنها پیوست - ذهن های منحرفتان را رها کنید و بگذارید پرنده ی منحرفتان به هر جایی سر بکشد - و سه محفلی تازه وارد، به کاغذ نگاه کردند:

نقل قول:
این طل م، می ت اند شخ را به ژا ن برگردان آن هم 1024 سال قب ! این طلسم از لسم های غ ر قابل با گشت است.


بقیه ی متن قابل خواندن نبود. لادیسلاو گفت:
-بیاید خاک بر سرمان بریزیم. من محل مناسبی برای این کار بلدم!
-نه صب کن! بیا مثل اعضای تازه وارد ژانگولربازی در بیاریم!
-من می گم خودمونو آپارات کنیم، دور همی بخندیم.

کارگردان باز جلو آمد و نعره کشید:
-یعنی چی؟ شما باید مطابق فیلمنامه عمل کنین، نیگا شما الان باید برین پیش مرگخوارا، التماس کنین...
-یه محفلی هیچوقت التماس نمی کنه!

مایکل کرنر این را گفت و فیلمنامه را لوله کرد و آن را در اگزوز کارگردان گذاشت. البته قبلش ساحره های صحنه چشم هایشان را درویش کرده بودند. در هر حال، مایکل کرنر بعد از دیدن فیلم های آموزشی آلبوس دامبلدور با کارگردان هم راز و نیاز کرد و بعد گفت:
-آخیش! گند زدیم به سوژه!

و بعد سه نفری خودشان را به خانه ی گریمولد آپارات کردند. موسیقی بک گارند این آپارات، ناله های فیها خالدونی کارگردان بود.



ژاپن - 1024 سال قبل
-خب... نفری بعدی کیه؟ کی می خواد با ما بجنگه؟

هیچکدام از محفلی ها جواب ندادند.
-خب... حالا که اینجوریه، چون من خیلی گولاخم، بدون مبارزه شما رو می کشم اصن، دلم هم خنک می شه!

سامورایی که علاوه بر فارسی، همر زدن هم یاد گرفته بود، نعره ای سامورایی طور کشید و شمشیرش را بالا برد تا دامبلدور را با ریش هایش یکی کند، که یک نفر در زد. سامورایی متعجبانه پرسید:
-ینی کی می تونه باشه این وقت شب؟

صدا از خانه ای می آمد که همراه با بقیه ی محفلی ها به ژاپن 1024 سال قبل آمده بود. سامورایی ها به سمت درش هجوم بردند، اما چون درهای خودشان کشویی بود، هر چقدر زور زدند نتوانستند آن را باز کنند. در همین حین، ناگهان مایکل کرنر از پنجره بیرون پرید و دهن خودش را سرویس کرد. سامورایی لبخند زنان گفت:
-این هم یک مبارز... آماده شو، مبارز جوان!

در همین حینی که اوضاع بسیار ژانگولرطور به نظر می رسید و سوژه هم طبیعتاً نابود شده بود، مایکل کرنر چوبدستی اش را بیرون آورد و فریاد زد:
-شاموس گومبولیوس!

دست و پای پروفسور دامبلدور باز شدند و پروفسور هم که هری را در وضعیت بدی دیده بود - مورد راز و نیاز سامورایی ها - چوبدستی زاپاسش را از... چیز، همان جایش در آورد و آن را سمت سامورایی گرفت. حالا سوژه بیشتر نابود شده بود و کفه ی ترازو سمت محفلی ها می آمد. اوضاع وقتی جالب شد که سامورایی ها هم چوبدستی بیرون کشیدند و با نیشخندهای وحشتناکشان، به محفلی ها فهماندند که آن ها نه تنها سامورایی، بلکه جادوگر هم هستند!


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۱۵:۵۰:۰۰

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#20
ما باروفیو رِ رأی می دیم... از قضا شیری که گاومیش های دهات اینا می دن، خیلی مفید واقع شده تو ایفا


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.