آریانا اکسپلیارموسی و سیاه دوست داشتنی
عطر خاص و دلپذیر لاک مارک "فلان" دفتر را پر کرده و هوش از سر هر جنبنده ای میپراند. موسیقی عجیبی که فقط شامل صدای یکنواخت گربه ها بود نواخته می شد و به جز مدیر هاگوارتز و گربه هایی که در راهرو شلنگ تخته می انداختند هیچکس معنای آهنگ را نمیفهمید.
-خیلی خوش اومدید!
لاکرتیا بلک روی صندلی زهوار در رفته مدیریت کمی وول خورد و با لبخند دوستانه ای که بر لب داشت به مرد ژولیده و کثیفی که مگس ها دور و برش رژه میرفتند و با اشتیاق دست هایشان را به هم میمالیدند چشم دوخت. مرد با حالتی موذب سرش را پایین انداخت و لبخند زورکی ای زد و همچنان ساکت ماند. لاکرتیا که هرگز قادر نبود بیش از سی ثانیه دهانش را ببندد و حرف نزند، با لحنی مودب گفت:
-تو چهره انسانیتون خیلی شگفت انگیز هستید اقای مارت.
مطمئنا اگر شما و هرکس دیگری با وضعیتی مشابه وضعیت پوششی و ظاهری آقای مارت وارد یک مکان میشدید و یک نفر برای این که سر حرف را با شما باز کند به شما چنین چیزی میگفت به شدت بهتان برمیخورد و آن را به حساب طعنه میگذاشتید و فکر میکردید که طرف مقابل شما را مسخره کرده، اما مرد که گویی متوجه صحبت لاکرتیا نشده بود دستی به موهایش کشید و بالاخره دهانش را باز کرد و گفت:
-من میخوام کار کنم...قاتل گفت شما میتونید به من کمک کنید.
لاکرتیا نفس عمیقی کشید و در دلش قاتل را لعنت کرد. از وقتی که مدیریت هاگوارتز را به عهده گرفته بود هردفعه یک نفر با ذکر این که آشنای مویرگی اش قاتل است یا تقاضای وام کرده بود، یا عاشق فلان معلم بود و برای تحقیق تشریف آورده بود، یا میخواست او پادرمیانی کند و چوب جارویش را بدون پرداخت جریمه از پارکینگ در بیاورد و یا این که مثل حالا دنبال کار میگشت.
-خب...چه کاری بلدید؟
-هرکاری که تو اینجا لازمه!
لاکرتیا چشمانش را در حدقه چرخاند و با پوزخند جمله "هرکاری که تو اینجا لازمه" را "هیچ کاری" معنا کرد و گفت:
-ما اینجا کاری ندارم اقای مارت...روز خوبی داشته باشید!
اقای مارت اهی کشید و انگار که این حجم از بی لطفی مدیر مدرسه به او صدمه وارد کرده، لنگ لنگان به سمت در خروجی رفت که صدای لاکرتیا او را متوقف کرد.
-صبر کنید...ما اینجا گربه های لوس و موش های شرور داریم که از سر و کولمون بالا میرن و هرلحظه ممکنه باعث بیماری ما بشن...
برق امید در چشمان آقای مارت درخشید و درحالی که از خوشحالی زبانش بند آمده بود پرسید:
-و شما..از...از من چــــ...ی میخواید؟
-من از شما تقاضا دارم که به عنوان یک استاد مسئولیت کلاس جدیدی رو که اسمش چگونه گربه هارا موش کش کنیم هست به عهده بگیرید!
مرد قهقه ای زد و جملات نامفهومی را بلغور کرد که در میان صدای خنده هایش گم میشدند. لاکرتیا با حالتی تاسف بار به مرد نگاهی انداخت و استاد جدید هاگوارتز متوجه شد که باید خودش را جمع و جور کند، برای همین چهره ای جدی که در پس آن لبخندی بی ریا پنهان بود به خود گرفت و پرسید:
-لازمه دانش آموز ها بفهمن که من گربه نما هستم؟
لاکرتیا چند لحظه در فکر فرو رفت و بعد با اضطراب گفت:
-نه آقا...دوست ندارم بچه ها کلاس رو جای مسخره بازی بدونن!
البته نیازی به این که بفهمند هم نبود، چون تک تک بچه های هاگوارتز هم مثل تمامی بچه های دنیا کلاس را جای مسخره بازی میدانستند. به این ترتیب اقای مارت درحالی که برای صدمین بار از لاکرتیا تشکر میکرد به سمت اتاق جدید و نوسازش رفت تا برای موش ها نقشه بچیند.
مدتی بعد
دستش زیر چانه اش بود و خمیازه کشان دسته ای کاغذ را برگ میزد. متن همه آن کاغذ ها یک موضوع را بیان می کردند و مقصر را یک نفر میدانستند...لاکرتیا بلک را.
مجله جادوخونه
"طبق اطلاعات به دست آمده در کلاس های درس اقای مارت نحوه تربیت گربه ها برای کشتن موش ها آموزش داده میشده و بعد از مدتی که گربه ها موش هارا تار و مار کرده اند مدرسه با افزایش جمعیت گربه ها روبه رو شده و مدیریت مدرسه..."از بچگی دلش میخواست معروف شود و یک روزی اسمش تیتر همه مجله ها و در صدر خبرهای جوامع جادوگری باشد اما نه به دلیل زیاد شدن تعداد گربه های خشن و وحشی ای در مدرسه که پس از تمام شدن موش ها به آدم خواری روی آورده بودند. بله، شاید چندش و احمقانه به نظر بیاید اما حقیقت این بود که حالا هاگوارتز به دلیل تعداد میلیون ها گربه آدمخوار تعطیل و تا اطلاع ثانویه معلق شده بود.
روزنامه ناکترن
لاکرتیا بلک= مدیریت شوم!
این یکی خیلی مسخره جلوه میکرد. استاد درس "چگونه گربه هارا موش کش کنیم" به بچه ها نحوه اشتباهی برای تربیت گربه ها آموزش داده و حالا در رفته بود و کاسه کوزه ها را بر سر دوشیزه جوان و بیچاره خراب کرده و باعث شده بود که او به همین راحتی سر از دادگاه دربیاورد.
-میـــــــــــــــــــــــــــو!
گرومب!گلدان شیشه ای کوچک را به سمت قاتل پرتاب کرد و با عصبانیت فریاد کشید:
-همش به خاطر توئه!
البته همه این قضایا تقصیر قاتل نبود...گاهی اوقات گربه های موش خوار هم کار دست آدم میدهند، درست به همان اندازه ای که هر آقا یا خانوم مارتی میتواند کار دست آدم بدهد.