ریونکلاو VS هافلپاف
سوژه: روز دانش آموزیه روز عادی دیگه تو هاگوارتز شروع شده بود. همه ی دانش آموزا با داد و فریاد ارشد گروهاشون، بیدار می شدن و برای شروع کلاسای کله سحرشون که حتی خورشید خانومم از پشت کوها بیرون نیومده بود، آماده می شدن. سال اولیایی که بعد از یه ماه و نیم هنوز هیجان روز اول ورودشون به هاگوارتزو داشتن، اینور و اونور می دوییدن و کتابا و قلم پرا و کاغذ پوستیا رو تو کیفشون می چپوندن. بقیه هم تمام تلاش خودشونو می کردن که مرتب به نظر برسن و به موقع به کلاساشون برسن. هیچکس دلش نمی خواست غرغر هم تیمیاشو بخاطر کسر امتیاز تحمل کنه به هر حال.
اوضاع تالار ریونم مثل بقیه تالارا بود. فقط شاید یه کم... یه مقدار خیلی کم... سر و صداشون بیشتر بود.
-یا همین الان پامیشی، یا اینو ول می کنم بیوفته رو صورتت، دماغت له شه. تا سه میشمرم. یک... دو...
- ویز ویز... ویز ویز ویز...
تلپ!-خب... یه دماغ دیگه م له شد.
دروئلا، در حالی که با لینی لبخندی پیروزمندانه رد و بدل می کرد، کتابشو از رو صورت ریونی دماغ له شده برداشت و به سمت شومینه رفت. با دیدن کاناپه و میز پر از کاغذ و کتاب و نقشه های صور فلکی و فرمولا و نظریه های کوانتومی و پاتیلای پر از معجونایی که علاوه بر رنگ غیر عادیشون، شیون سر داده بودن، از نشستن منصرف شد و ترجیح داد به شومینه تکیه بده.
-ینی واقعا لازمه مام بریم؟ ما که میدونیم چی میخوان بگن و در هر صورت نمیریم.
-نمیدونم ئلا... نرفتنمونو مدیریت هاگوارتز باید تایید کنه. فعلنم که این دعوت نامه رو فرستادن...
-امیدوارم تایید کنن... یه جورایی رسم شده این نرفتنمون.باید به سنت ها وفادار باشیم.
سو و دروئلا، سری به نشونه ی تایید حرف لینی تکون دادن و هر سه، به شعله های شومینه خیره شدن.
-شوخی میکنین دیه؟ من کاری نئارم در مورد چیه بحثتون، ولی واقعا مشکلتون با اجازه مدیراس؟
جوزفین که مثل بقیه با تهدید له شدن دماغش و صدای ویز ویز کنار گوشش و افتادن یه کتاب رو صورتش بیدار شده بود، با دماغی باد کرده و چشمای گرد شده، به سه ارشد گروهش نگاه می کرد.
-سو، لینی، مگه مدیر هاگ نیسین شما؟
احتیاجی به توضیح بیشتر نبود. هوش ریونی سو و لینی، تا آخر کارو رفته بود.
صبح روز بعد، 13 آبان – دم در هاگوارتزهمه ی گروها به صف شده بودن و نفرات اول هر صف، پلاکاردی رو با چوبدستیشون کنترل می کردن. روی پلاکارد، با یه خط کج و کوله، "روز دانش آموز مبارک! – مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز" نوشته شده بود.
-اینا باز نیومدن؟
-تسترال خونای افاده ای!
-اصلا مگه چه فرقی با ما دارن که راهپیمایی نمیان؟
-باید مسائل مهم و حیاتی بشریت و جامعه جادویی رو حل کنن خب.
با گفنه شدن جمله آخر، همه زدن زیر خنده و حتی از خنده روه بر شدن و چون ریونکلاوی نبودن و اجازه موندن تو قلعه رو نداشتن، مجبور شدن با همون روده های بریده شده به راهپیمایی روز دانش آموز برن و تا هاگزمید پیاده برن و برگردن.
همون روز – تالار ریونکلاودعوای شدیدی توی تالار ریونکلاو سر گرفته بود. سال اول و دومیایی که تنها شانس رفتن به هاگزمید قبل از سال سوم ازشون گرفته شده بود، خودشونو به در و دیوار می کوبیدن، مگسا و پشه ها رو له می کردن، کلاها رو پاره می کردن و جفت پا رو کتابای پر پر شده می پریدن. لینی، سو و دروئلا که اوضاعو وخیم میدیدن، پشت یکی از کاناپه ها پناه گرفته بودن و سعی میکردن با هوش ریونیشون، خودشونو از اون وضعیت نجات بدن.
-بچه ها! یه لحظه ساکت لطفا... بچه ها!
بعد از جیغ لینی، همه ساکت شدن و با تعجب به هیکل ریز لینی زل زدن.
-ممنون از توجهتون! خب... ما یه برنامه ی خیلی، خیلی، خیلی، خیلی خیلی خفن تر از رفتن به راهپیمایی تدارک دیده بودیم. از طرفیم ریونکلاو هیچ سالی نرفته راهپیمایی.
-اما بقیه مسخره مون می کنن! بهمون میگن تسترال خونای منزوی!
بقیه با تاسف نگاهی به سال اولی انداختن و به حالش افسوس خوردن که هنوز به این حرفا عادت نکرده. بعد از اینکه افسوس خوردن همه تموم شد و دهنشونو با دستمال و سر آستین لباساشون پاک کردن، منتظر به لینی چشم دوختن تا برنامه رو توضیح بده.
-خب... برنامه... خیلی خفنه...
-کی این شومینه رو روشن کرده؟ افسوسم افتاد تو آتیش، سوخت.
-اون شومینه خودش هروقت هوا سرد شه روشن میشه.
خودش بود! بهترین ایده ای که اون لحظه میتونست به ذهن لینی برسه.
-هوش مصنوعی!
چند دقیقه بعد – دم در هاگوارتز-خب لینی... میشه یه دور دیگه توضیح بدی قراره چیکار کنیم؟
-شما تا حالا تو تالار سردتون شده؟ تا حالا شومینه رو روشن کردین؟ واسش هیزم جم کردین؟ تمیزش کردین؟ نه! چون شومینه هوشمنده. حالا میخوایم این هدیه رو به همه بدیم.
-که چی بشه؟
-عالیه! اونوخ دیگه بهمون نمیگن تسترال خونای منزوی! همه مدیون نبوغ و استعداد ما میشن!
سال اولی که هنوز بخاطر "تسترال خونای منزوی" ناراحت بود، با خوشحالی و جوگیری محض، کتاب ورد های جادوییشو باز کرد تا دنبال طلسم قوی تری از لوموس، که تا اون لحظه فقط همونو یاد گرفته بود، بگرده.
همه ریونکلاویا کاملا درگیر هوشمند سازی هاگوارتز شده بودن و هرکی به میل خودش، ویژگی جدیدی رو به هر قسمتی که دلش میخواست اضافه می کرد. رو میزای سرسرای بزرگ، به صورت هوشمند، دسر مورد علاقه بچه ها ظاهر می شد. هر چند بار و تو هر سایزی که میخواستن. همین که کسی به کتابی فکر می کرد، اون کتاب از نزدیکترین کتابخونه پرواز می کرد و خودشو به سرعت به اون شخص می رسوند. شومینه ها، مبلا، صندلیا، تخته ها، درا و حتی آجرا، همه هوشمند شده بودن. ریونیا که از کرده ی خودشون به شدت راضی بودن، با رضایت خاطر کامل به تالارشون برگشتن.
همون شبهاگوارتز کش و قوسی به خودش داد. لونه پرنده ها رو از رو سقفش پایین انداخت و برجاشو صاف و مرتب کرد و کوچکترین اهمیتی به صداهایی که هر لحظه بیشتر و بلندتر می شدن نداد. هاگوارتز خسته بود و شدیدا خوابش میومد. خمیازه ای کشید و کم کم چشماش سنگین شدن و خوابش برد. خمیازه ی هاگوارتز رفت و رفت تا رسید به زمین کوییدیچ. یه نگاه به زمین و جایگاه تماشاچیا انداخت. خمیازه تصمیم گرفت هوشمنداشو همونجا بذاره و با کوله باری سبک، به دور دنیا سفر کنه.
صبح روز مسابقه کوییدیچ، 17 آبان-خیلی خوش اومدین به اولین مسابقه ی هیجان انگیز و پرطرفدار کوییدیچ امسال. همونطور که می دونین، مسابقه به دلیل زلزله ای که چن شب پیش اتفاق افتاد، عقب افتاد. اما حالا اینجاییم تا شاهد رقابت دوتا از تیما باشیم. تیم ریونکلاو با کاپیتانی لینی وارنر و تیم هافلپاف با کاپیتانی سدریک دیگوری.
همونطور که گزارشگر داشت با داد و هوار توضیح می داد و تماشاچیا انواع و اقسام پرچما و شعارا و عکسا، از جمله یه عکس بزرگ از سدریک دیگوری در حال لبخند زدن، رو رو سرشون گرفته بودن و از هیجان جیغ می زدن، اعضای تیما وارد زمین شدن. کاپیتانا با هم دست دادن و با سوت داورا، بقیه ی اعضا سوار جارواشون شدن و از زمین فاصله گرفتن. بلاتریکس که به وضوح دست تکون دادنا و نگاهای پر از مهر و محبت مادرش، دروئلا، رو نادیده می گرفت، جعبه ی توپا رو باز کرد. توپا رو آزاد کرد و جعبه رو کشون کشون از زمین خارج کرد.
-واو این خیلی عجیبه! تو ترکیب تیم ریونکلاو یه دیوانه ساز هست. احتمالا دروئلا روزیه از اختیاراتش سوء استفاده کرده و یکی از دیوانه سازای آزکابان رو با رشوه، راضی به بازی کردن تو تیم ریونکلاو کرده. خب دروئلا داره چیزی رو نشون میده که... بله مهر ریاست آزکابانه و... اوه نه نه ببخشید. قطعا خانوم روزیه هرگز همچین کاری نمی کنن و بنده مزاح کردم. اونجا رو! خدای من یه جاروی خالی برای تیم ریونکلاو بازی می کنه. این یه مقدار عجیـ...
با اصابت چیزی به سر گزارشگر که به گفته ی شاهدای عینی، کتاب بود، گزارشگر مدتی بیهوش شد و گوش همه به طور موقت به آرامش رسید.
دروازه بانای هر دو تیم کاملا حواسشون رو جمع کرده بودن و چشمشون رو کوافلی که دست به دست می شد بود. جستجوگرا کاملا برای پیدا کردن اسنیچ تمرکز کرده بودن و مهاجما و مدافعا کاملا درگیر بازی بودن.
-اهم... سلام. خوبین شما؟ :boganeh:
-خانوم مزاحم... قربان شما! شما خوبی؟
چو خنده ی ریزی کرد و تو این فاصله، دیوانه ساز از موقعیت استفاده کرد و گلی واسه ریونکلاو ثبت کرد. رکسان شیرجه ای زد تا کوافلو بگیره و برگرده و با جاروش، تو سر سدریک بزنه. همین که رکسان توپو گرفت و به سمت سدریک پرواز کرد، جیغ و هورای ریونکلاویا بازم شروع شد.
-تا حالا همچین چیزی مشاهده نشده بود! یکی از حلقه ها خم شد و رکسای ویزلی...خالی با رد شدن از تو حلقه، گل به خودی زد! انگار امروز روز شانس ریونیاس!
رکسان، از اتفاقی که افتاده بود به شدت عصبانی بود. توپ رو به سمت زمین پرت کرد و رفت با داورا حرف بزنه که یه چیز قرمز با سرعت به طرف اومد و به صورتش خورد. زمین کوییدیچ از شوخی ای که با رکسان کرده بود، خیلی خوشش اومده بود و داشت به شدت می خندید. اونقدر شدید که جایگاه تماشاچیا داشت خراب می شد.
-خدای من! مثل اینکه امروز، روز شانس هافلیا نیـ...
اینبار با اصابت یه پیپ به سر گزارشگر، بازم بیهوش شد و از جایگاه گزارشگریش پایین افتاد. هیچکس از صدای گزارشگر خوشش نمیومد تا نجاتش بده. حتی زمین کوییدیچم خوشش نمیومد. زمین کوییدیچ، گوشه ی چمنشو گرفت و یه کم کشیدش کنار و گزارشگر با سر خورد به زمین سفت و خاکی. صدای خنده ی جمعیت بلند شد و زمین کوییدیچ با دیدن این صحنه، باز زد زیر خنده. با خندیدن زمین، زلزله ای با شدت بیشتر شروع شد و همه با عجله به سمت خروجی زمین کوییدیچ دوییدن. بین راهم هم دیگه رو زیر دست و پا له کردن و هم رو هل دادن و حتی فنریر گری بک، مدیر هاگوارتز، چند نفری رو تو گونی کرد تا وقتی ماه کامل شد، بی سوسیس و کالباس نباشه.
-من نمی دونم این همه شلوغی واسه چیه. ولی این خورد به سرم و من قطعا به خاطرش از داورا و مدیریت هاگ شکایت می کنم!
بازیکنا که با ناامیدی بهم ریختن بازیشونو نگاه می کردن، به طرف رودولفی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود برگشتن. اسنیچ توی دست رودولف بود.