_يعني من دو ساعت توضيح دادم،هنوز شما نمي دونيد ارباب رو چه جوري بايد سوپراز اَه سوپريز،سوپرايز کنيد؟
_خب نه من که داشتم با موبايل مشنگا آهنگ گوش مي کردم.نمي دونيد با چه سوز و گدازي مي خونه اشک توي چشمام جمع شد.
_بزار رو بلند گو خب ما هم گوش کنيم.
به محض جدا شدن هندفري از موبايل خواننده با صدايي وحشتناک شروع به خواندن کرد.
"لج و لج بازی نکن ، با دلم بازی نکن
تو با حرفای دروغت
دلمو راضی نکن
دل ِ مو میره هزار راه وقتی تو نیستی پیشم
سر غیرت که باشه بخاطرت تو
کوچه تون صد نفرم حریف میشم
چادرت رو دیدم از سرت..."
و صداي خورد شدن شيشه ي موبايل امد.
_چرا شکونديش ردولف؟
ارسينوس با صداي بغض الودي گفت:
_واقعا ما داريم به کدا سو مي رويم؟
_تو خجالت نمي کشي ساحره ها رو منحرف مي کني با اين اهنگات.
و نگاه همه ملت به روونا جلب شد که داشت به ملت مرگخوار نگاه مي کرد و دريغ از کلامي..
_چرا اينطوري نگاه مي کني؟
روونا همچنان نگاه مي کرد و علاقه اي به شکستن سکوتش نداشت.
_دِ حرف بزن ديگه!
_ما الان براي چي اينجا جمع شديم؟
_فراموشکار،کي گفته باهوشا حافظه خوبي دارند؟
_فراموش نکردم،مساله ايــــــ....
حرف روونا نصفه ماند و زنوفيليوس به ياد شکسپير ادامه داد:
_ بودن یا نبودن،مساله این است! آیا پسندیدهتر آناست که تازیانهها و بلاهای روزگار غدار را با پشت شکسته و خمیدهمان متحمل شویم یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن ...
_تو باز کتاب خوندي؟
_نــــــــه
رووناي جيغ جيغو نذاشت حرف زنو فيليوس تمام شود و گفت:
_قرار بود که يه راهي براي سورپرايز کردن ارباب پيدا کنيم.
ملت مرگخوار تازه متوجه ماهيت جمله روونا شدند.