هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
#11
- ایول اینم بدک نی...! اهم اهم ببخشید... شما اندامتون...

شترق!


- مرتیکه بوقی... گم شو از جلو چشمم... من چاقم؟ من اندامم مناسب نی...! دِ بگیر عوضی بی سلیقه!

و با مایتابه آگرین که تازه خریده بود، تراورز را زیر حملات موشکی میتابه ای قرار داد. تراورز با برخورد مایتابه جا در جا بی هوش شده، به برهوت رهسپار شد.

چن دیقه بعد...

- آهای حاجی... بلند شو... حاجیییییی...

اوتو نگاه تاسف باری به تراورز کرد و سرانجام به آخرین تلاش برای بیدار کردن او، بسنده کرد.
- شرمنده حاجی...

آرام یکی از دکمه های یقه اش را باز کرد و پارچ آب یخی که از ناکجا آباد آمده بود را تمام و کمال بر هیکل وی بریخت!

تراورز با این حرکت همچون فنز از جا پریده شروع به بندری زدن کرد:
- وایییییییی... سردهههههههه... میهانه میهانه... واییییی... سردهههههه...

اوتو پرید و دو دستی تراورز را گرفت. تراورز همچون هکتور به ویبره افتاد و هر آهنگی بلد بود پلی کرد.
- حاجی... خواهش می کنم... الان میان می برنمون برادرانِ محترم و بزرگوار ارشاد...!
- منو این همه خوشبختی محاله... محاله!
- تراورز، جون عمت آروم باش... منم اوتو، آب بود. به مرلین ریش بزی آب بود!

تراورز بی حرکت ماند. برگشت و خیره به اوتو نگاه کرد.
- بهتر شدی؟

تراورز لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
- ازین بهتر نمیشم!
- چرا اینجوری نگا می کنی؟! چته؟!
- بینم می تونی یه ساحره با کمالات واسم گیر بیاری؟

اوتو کمی راست راست به او نگاه کرد و گفت:
- حاجی پس بلاخره راضی شدی؟! بگو پس...! چن تا می خوای؟!
- گفتم که یکی.
- ما رو نکنی یه وقت تو گونی؟
- اگه پیدا کنی نه ولی اگه نکنی...

و گونی را از جیبش در آورد.
- حتما می کنم!

اوتو که همچنان پوکر بود و نمی دانست چه هیزم خشکی فروخته، رو به تراورز کرد و گفت:
- بزار فک کنم... نه اون که هیچی، اینم که بی خیال واس ماس، اونم که اون مخشو با آجر زد... آهان! حاجی، ریتا! ریتا محشره!

تراورز به هوا بلند شد و دو بال کناره های او به نشانه خوشحالی بیش از حد، ظاهر شد. سپس اوتو را بغل کرد(از نمایش این صحنه معذوریم!) و فریاد زد:
- دمت گرم! حقا که رفیق فاب خودمی...! خوب بریم؟!

اوتو لحظه ای مکس کرد و گفت:
- این مدلی؟!

تراورز نگاهی به سر و وضع خود انداخت. گونی به جیب، لباس باز و ریخت افتضاح!
- باشه پس تو خودت تنها برو مخشو بزن.
- من؟!
- بدو تا تو گونی نکردمت.( منظورش اینه داخل گونی ننداختن است!)

و اوتو مات شده، سر به زیر راهی خانه ریتا شد...




Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
#12
دکتر هر چه گزینه در پرونده رودولف بود و می توانست را تیک زد. نفس هایش برای بیرون آمدن از هم سبقت هایی غیر مجاز می گرفتند و کاملا مضطرب به نظر می رسید!
- دیوانس... آره هس... اعتماد به سقف... اوووف خیلی زیاد... قمه... همچین گزینه ای نمی بینم... هوی، مرلین ریش بزی! اینا کین می فرستی سر وقتمون آخه... بزار ببینم... آهان خودشه... این بخش براش عالیه... بیماران روانیه ساحره دوست جذابیت طلبه قمه کِش!
- اهم اهم...!

دکتر سرش را بلند کرد و و راست راست به او نگاه کرد! پرونده را بست و به گوشه ای از رول پرتاب کرد سپس شروع به آنالیز چهره بیمار جدید رفت. چشم هایش آبی بود و شال راه راهی دور گرنش پیچیده بود. قیافه اش پر از زخم و این جور دنگ و فنگا بود و به او ابهت خاصی می داد! اینهو این فیلم خفنا...
- بفرمایید بشینید.
- بینم رو چی دقیقا؟
- اها ببخشید... بیمار قبلی یه ذره... یه ذره مشکل روانی داشتن...

اوتو سرفه ای کرد و نزدیک تر شد.
- رودی رو میگین... اون که خوبه حالش!

دکتر آرام عینکش را جا به جا کرد و با اضطراب به بدبختی جدیدش زل زد:
- می... تو... نم... بپرسم... مشکلتون چیه؟!

اوتو سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- ببین باو، کی بهت مدرک داده؟
- از وزارت پزشکان جادویی... چطور؟!
- بابا اون مدرکو داد تو چرا گرفتی، هوم؟

دکتر کمی خودش را جمع و جور کرد و خیلی جدی گفت:
- بهتره بریم سر اصل مطلب!
- اوه، یادم رفت ولی من هنوز با خانوادم صحبت نکردما!
- مرتیکه بوقی... ازدواجو نمی گم که، دستتو بده فشارتو بگیرم!

اوتو لحظه ای به دکتر نگاه کرد و اشک آرام گونه هایش را خیس کرد.
- چرا؟! مگه من چمه؟! یعنی ازون رودی بدترم؟ بخدا خوشبختت می کنم!

شترق!

صورت اوتو سرخ شد! به شدت جا خورده بود! از اون ور میز چطور دستش تا او رسیده بود؟! عجب چکی نثار آن جان نثار کرده بود! این یعنی ساحره زندگی...

هنوز اوتو در شوک چک آبدار پرستار بود که ناگهان دستش کشیده شد و از صندلی اش افتاد! چیزی به دستش وصل شد و بعد صدایی آشنا...

فیس فیس فیس

اوتو فشار در ساقش را احساس کرد. می دانست دکتر سعی در گرفتن فشار وی دارد ولی چرا تمام نمی شد؟ چرا همچنان فشار افزایش می یافت؟
- دکتر... دکتر...

سرش را برگرداند و سرانجام دکتر را یافت. در این حین بود که ناگهان به اصل ماجرا پی برد! دکتر با یک تلمبه سعی در گرفتن فشار او داشت!
- دکتتتتتتتتتر! این الان تلمبس...؟!

دکتر با خونسردی جواب داد:
- آره، چطور؟
- خو الان چطوری می فهمین فشارم چقده؟ روش فرا تخصصه؟!
- اینقده باد می کنم تا خودش خالی شه!
- بابا به ریش بزی زیادیه... به مرلین عقربش دو دور زده... عاق اصن غلط کردم... اصن نمی خوام زنم شی...
- نوچ، هنو مونده!

فیس فیس فیس

اوتو دیگر به رنگ بنفش در آمده بود. قلبش با آخرین توانی که داشت فشار می داد و در مقابل دستگاه مقاومت می کرد!
- دیگه خون به دستم...

فیس فیس فیس

- کم...ک...ک...م...ک...!

[افکت صدای بوق ممتد]...

دکتر دست از تلمبه زدن کشید و گفت:
- پرستار، انا لله و انا الیه راجعون... متاسفانه از دستش دادیم... به خانوادش اطلاع بدین! اصن یادم رف پرستار نداریم... بادیگاردا... بدویید! این لشو جمعش کنین!...

و سپس با صدایی بلند تر فریاد زد:
- بعدی...!





Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴
#13
سلام ارباب...
می تونم ازتون تقاضا کنم بنده را عفو کرده، این را نقد بنمایید؟!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴
#14
تام آرام به سویش حرکت کرد. این بار صدای سالگو بالاتر رفت.
- با توام... هِی یارویی!

اما همچنان نزدیک تر می شد. چشمانش برق عجیبی داشت و دستانش عرق کرده بودند. همه چیز جز آن در برابر چشمانش در حال محو شدن بود. می دانست همین است و دیگر تمام! حال به یک قدمی آن رسیده بود و آن را مورد تسخیر خود می دید که ناگهان دستی از پشت او را گرفت و به دیوار چوبی کلبه کوبید!
- دِ لعنتی با توام! اگه دفعه بعد حتی نگاش کنی می کشمت! فهمیدی تسترال؟!
- اون چیه؟
- فضول سنج! به تو ربطی نداره!

و آن را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس یقه تام را رها کرد و کلافه به سمت آشپزخانه رفت. مشغول درست کردن قهوه بود که پرسید:
- خوب بگو بببنم چی شد؟ دیدیش؟!

تام روی صندلی نشست و بی خیال گفت:
- آره دیدمش!

سالگو برگشت، قهوه اش را برداشت و همچنان که به سمت تام می آمد، پرسید:
- خوب؟
- خوب چی؟
- چی شد چیزی بهت یاد داد؟

تام روی صندلی جا به جا شد و لبخند خبیثانه ای زد:
- آره یاد داد... خیلی چیزام یاد داد! فردا جلسه بعدی آموزششه!
- چن جلسس؟
- به خودم مربوطه!

سالگو قهوه اش را به دهانش نزدیک کرد و کمی از آن را چشید. باد همچنان شاخه ها را تکان می داد و ابر ها را به این سمت می راند. آتش شومینه با دودی خاکستری رنگ عجیب آرامشی به تام می داد. احساس گرمای آن، فکرش را برای تمرکز روی هدفش کامل آماده کرده بود. می دانست باید چه کار کند ولی هنوز موقع آن نشده بود! هنوز نه...!
- امشبو لازمه اینجا بمونم!

سالگو که قهوه اش را تمام کرده بود، فنجان را گذاشت و بی خیال گفت:
- ازت خوشم اومده. ولی فقط یه امشبو.

تام بلند شد، تشکری زیر لب کرد و به سوی پنجره رفت. دیگر نزدیک غروب بود و خورشید آخرین شراره هایش را به دامان آسمان می سپارد. در چشمان تام امید روزی که بتواند بدترین کار دنیای جادوگری را بکند، همچنان موج کی زد اما برای این کار لازم بود امشب کارش را تمام کند.

نیمه های شب...

زوزه گرگ ها ترسش را چندین برابر می کرد اما باید به خواسته اش می رسید. سردی هوا حتی از زیر پتو هم کاملا قابل درک بود. چک چک قطره های سقف نشان از باران می داد و وحشتناک بودن فضا را به اوج می رساند! تام آهسته چشم هایش را باز کرد. از همان اول هم خواب نبود، فقط نقشه را چندین بار در ذهنش مرور کرده بود تا اشکالی پیش نیاید پس پتو را بی سر و صدا کنار زد.

خانه تاریک بود و فقط صدای شرشر ناودان این سکوت محض را به هم می زد. چشمان تام سرانجام سالگو را یافت. آرام خر و پف می کرد و با هر نفسش پتو بالا و پایین می رفت...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۶:۴۹ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۴
#15
درود بر ارباب دو عالم


اربابا بنده با فلیت دوئل کردم و شما هم زحمتشو کشیدید ولی من به نتیجه اعتراض دارم! البته سزاوار کرشیو هستما اما در کل مجبورم...

دلیل:(و باز البته من در حد این نیستم نظر بدم و تازه واردم اما اگه لطف کنین و گوش بدین متشکرم. ): محتوای پست فلیت درباره دعوای من و اون(ایفایی نه واقعی) بود و آخرش فقط نجینی یه سکانس خوردن اون اومد!

در حالی که برای من از اول گم شدنش بود! و مستقیم به خود نجینی مربوط میشد...!

اگه لطف کنین و یه بار دیگه نگاهی به دوئلا بندازین ازتون خیلی ممنون میشم اما اگر درست می دونید نتیجه رو بنده با کمال میل از اربابم می پذیرم...


تشکرا کثیرا


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ یکشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۴
#16
سلام اوباش...
ریگول پروفایلمو عوض کردم، نشانمو برام عوض کن پلیز


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴
#17
پرستار VS کوتوله


سوژه: مار کبیر، نجینی


دینگ دینگ!

لرد سیاه غلتی زد و اپل سیکس خود را برداشت.
- بازم جادوسل... لعنت به این پیامکا! خودم درشو تخته می کنم بوقیای مشنگ نما! فک کردن ما اینقدر تسترالیم بشینیم زبان فرانسوی مونو تقویت کنیم!

سپس غلت دیگری زد و نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز آرام بود اما این بار زیادی آرام به نظر می رسید. هیچ صدایی، موسیقی ای، فریادی یا حتی صدای یک مگس هم نمی آمد. دیگر کم کم داشت حوصله اش سر رفت که می دید رول خیلی دارد بوقی شروع می شود، پس برای تحول هم که شده، رودولف را صدا زد:
- هوی رودی... بتاز بیا کارت دارم!

ناگهان در باز شد و رودولف با قمه ای که از آن خون می چکید در یک دست و ساحره ای در دست دیگرش، وارد شد!
- اربابا درخواستی داشتین؟ کسی مزاحم خوابتون شده؟ فقط بگید بزنم از وسط نصفش کنم!
- نه کسی ازیتمان نکرده فقط چرا قمت خونیه؟ اون کیه باز مخشو با آجر زدی؟
- اوه... یادم نبود... هیئتمون قصاب نداشت مجبور شدم خودم برم جلوی دسته گوسفند سر ببرم! ایشونم یه ساحره با کمالاتن تو تلگرام باهاشون آشنا شدم! قراره با هم بریم سواحل آنتالیا!

لرد سیاه کریشوی نثار آن جان نثار کرد و گفت:
- خاک تو سرت کنن... ما رو نگا می خواهیم دنیا بی مشنگ بشه اونوقت تو میری براشون قصاب میشی! بوقی دو بعدی!
- ارباب غلط کردم... به مرلین بهم گفتن غذا میدن! وگرنه من ریتا رو خورده باشم برم اونورا! ارباب خواهش می کنم...!

ناگهان درد تمام شد و رودولف خودش را عقب کشید.
- غذا میدن! چی میدن حالا؟!
- مرغ ارباب... مرغ!

ولی تا ارباب آمد تصور کند در برای بار دوم بار شد و...
- ارباب عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

از قرار معلوم کسی ورونیکا را گاز گرفته بود که اینطور فریاد می کشید! با این حال دوان دوان خودش را به ارباب رساند و فریاد زد:
- ارباب... ارباب... ارباب... نجینی... نجینی... نیست...!
- چی؟
- نجینی نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس!
- اوتو عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

اما این بار ورونیکا نبود. این بار لرد سیاه بود که اینطور فریاد کشیدنش سر به فلک می کشید...

اونور

- نجینی... عزیزم کجایی؟ یوهو... ارباب بفهمه گم شدی زیر هاگرید نمی کنه تو حلقما!
- اوتو!
- بله؟ چیه؟ من... من... تویی فلیت! داشتم ویندوز می پروندم بوقی!

فلیت نگاهی مو شکافانه به اوتو کرد و پرسید:
- دنبال چیزی می گردی؟
- کی من؟ نه بابا... دنبال چی؟ من غلط بکنم دنبال چیزی باشم.
- نجینی کو؟

!Otto left the roll


Otto invited by flit


- چرا لفت دادی بوقی؟ ازت یه سوال پرسیدما!
- گم شده!

و این بار هر دو با هم لفت دادند...

اینور

- اوتو رو احضار کنید می خوام از خبر داده شده اطمینان پیدا کنم!

مرگ خواران به هم نگاه کردند. هیچ کدام نمی دانست اوتو کجاست ولی با این حال هر کجا بود باید پیدا می شد. پس هر کدام به جایی آپارات کردند. لرد سیاه رو به رودولف کرد و گفت:
- خودمم میرم ببینم می تونم پیداش کنم یا نه. تو هم می بری این ساحره رو می زاری سر جاش... اوکی؟

رودی سرش را به نشانه تایید تکان داد.

اونور

- آخرین بار کجا دیدش؟
- برده بودمش دم یه مغازه... بعدش... بعدش ریتا اومد و... با هم رفتیم یه کافی بزنیم و درباره یه چیزایی ازم پرسید تا تو روزنامش بنویسه...

فلیت سرش را خاراند و با اکراه گفت:
- باشه، باشه... بریم اونجا...

و هر دو به سمت مغازه حرکت کردند که ناگهان ورونیکا جلوی آن ها ظاهر شد!
- اوتو عااا!

شترق!

و قبل از اینکه بتواند فریاد بزند متاسفانه چوب دستی اوتو در حلقش چپانده شد...

یک ساعت بعد...

لرد سیاه در حال نگاه کردن مغازه ها بود و هر از چند گاهی جلوی یکی از آن ها می ایستاد و به ویترین آن ها نگاه می کرد. حدود یک ساعت بود از نجینی دور بود و اصلا حال و وضع خوبی نداشت. تقریبا به هر جایی که می دانست اوتو یا نجینی آن جا باشد سر زده بود ولی نه اوتو بود نه نیجینی!
بعد از مدتی پیاده روی چشمش به مغازه ای افتاد که رویش نوشته شده بود:

عطاری جعفر و برادران به جز اصغر


این اسم اصلا برایش معنی خاصی نداشت پس برای کنجکاوی هم که شده نزدیک ویترین مغازه شد تا بفهمد عطاری چیست...

هنوز چند قدم نرفته بود که با دیدن شیشه ای سر جایش ایستاد!
- او... او... اوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو می کشمــــــــــــــــــــــــــت!

نجینی درون شیشه ای پر از الکل آرام آرمیده بود... برای ابد!






Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴
#18
درود بر ارباب دو عالم


اربابا من دوئلو قبول می کنم ولی در حین دوئل باید لطف کنین و از نجینی مراقبت کنید نه که حساسه... ممکنه مرلینی نکرده بترسه و اینا. غذا مذاشم دادم سیره سیره...

فلیت چهارپایتو آماده کن...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴
#19
آه من بازگشتم البته فقط سر این ماموریتا


ریگول کجایی؟ من پوکرم؟ من پوکر می کنم؟ اصن... خیلی...

بی خیال، بیا اینم ماموریت. انجام شد...

به امید پایندگیمون...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴
#20
اتاق وزیر

- بفرمایید؟
- از کمپانی چیزکشان هرات تماس می گیرم! داداشمون هست؟
- آهان با آقای وزیر کار دارید! هنوز تشریف نیاوردن.
- اومدن بهشون بگید قراره یه سه چار تن چیز از مرز رد کنیم! به اون پاچه لیساشون بگن به ما کاری داشته باشن، چوبمو به صورت اریب می کنم تو حلقشون!
- ساحره ها که رو فرستادید؟
- آره یه سه چار تایی برا دوستی، دو سه تام برا امر خیر و... امیدوارم وزیر از اینا دیگه خوششون بیاد چون ماشااامرلین کارشون درسته!

منشی صرفه ای کرد و ادامه داد:
- طبق دستور اتحادیه وزیر همین مقدار بسه! یه ساعت دیگه زنگ بزنید تا نتیجه رو بهتون بگم...
- حله باو... حله!

منزل وزیر

تری، فلور و هوگو، لودر را در دنده عقب و با پارک درست روی تختش خواباندند و خود به جست و جوی مدارکی مبنی بر دختر باز بودن وزیر، پرداختند.
- اینجا رو ببینید!... لودر مخم زده؟

تری و فلور هر دو در حالی که کف کرده اند:
- چـــــــــــــــــــــی؟!

هوگو رو به آن دو کرد و گفت:
- از اون لحاظ نه که... از لحاظ اینکه آجر رو برداشته و... آره فک کنم از همون نظر شما بنگریم بهتره!
مدتی گذشت و هیچ یک حتی نتوانستند لباس های وزیر را پیدا کنند، چه برسد به مدرک! تا اینکه ناگهان تری آلارم داد و شروع به ویبره زد:
- بچه ها یافتم... یافتم!

فلور و هوگو با یک حرکت نمایشی خود را به او رساندند و او را از بدست آوردن چنین مدرکی تحسین کردند:
- آورین عزیزم به تو!
- چه عجب بلاخره یه چی گیر آوریدم! خوب حالا کوش؟

تری چشمانش را که از اشک شوق پر شده بود پاک کرد و به قفسه ای که درش نیمه باز بود اشاره کرد و گفت:
- اونجاس!

فلور با چشمانی از حد گذشته به همراه هوگو به قفسه نزدیک شدند و در آن را آرام باز کردند و در کمال تعجب آن مدرک را دیدند!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یک کیک بزرگ تمشک!

- خاک تو اون سرت! از صبح تا حالا دنبال این بودی؟ بوقی خرفت!
- به جون خودم بوشو از همون اول که اومدیم حس کرده بودم... وای تمشکیم هس!

و شروع به لیسش آن زد که...



تق تق تق!

- جناب وزیر، از کمپانی چیز کشان مقیم هرات زنگ زدن میگن هفتا ساحره در ازای سه تن بار، چی میگید؟





Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.