هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
#11
سلام ارباب...
می دونم که خوب و خوش و خرم هستید.
ارباب باعرض پوزش من نوشتن کلا یادم رفته و از این حرفا...
می شه اینو نقد کنید.


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
#12
بانز شاید اولین بارش بود که دلش می خواست دیده نشود. آرام داشت از بین جمعیت فرار می کرد که یکی از  آن ها صدایش کرد.
- هی تو! کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی؟ می دونی اینجا کجاس؟

بانز نفس های نامرتبش را سعی کرد کمی کنترل کند و آن را با صدا به بیرون فرستاد.
- من؟ بانزم!
- چه اسم مسخره ای! :laght:

سانتور خنده ای پر سرو صدا کرد آرام به سمت بانز رفت.
- خب جواب بقیه سوالاتم رو ندادی.

بانز آب دهانش را قورت داد و ادامه داد.
- من اومدم تا یه جونور پیدا کنم و با خودم ببرم.
- مسخره اس...:laght:
بانز اگر قیافه ای داشت قطعا تا به حال شبیه علامت سوال شده بود.
- چرا؟
- اینجا جنگل ممنوعه اس هیچ حیوونی پیدا نمی شه که بتونی با خودت ببری!:laght:

بانز ناامید شد. بانز پودر شد و تکه تکه شد. اما هیچ تغییری احساس نشد در ظاهرش بانز از یک روح بدبخت تر بود. شناسنامه نداشت. قیافه نداشت و تنها چیزی که داشت قد بلند و یک پارچه به عنوان ردا داشت.

- ولی خب بزارید برم.
- نمی شه ما مواظب اشخاصی هستیم که اطراف اینجان...
- ولی من باید دنبال یه جونور توی طبیعت بگردم.
بانز نمی دانست که پیشنهادش درست است یا نه ولی پیشنهادش را داد.
- میشه یکی از شما با من بیاید؟ قول می دم هیچ چیزیتون نشه...

همه با هم خندیدند. بانز بازهم خرد شد ولی هیچ نگفت.
- مرلین جونورتو یه جا دیگه حواله کنه. بیا برو...
فکر نکنم برای تو هیچ اتفاقی بیفته. راستی اصلا جزو کدوم دسته از موجوداتی؟

بانز پاسخ سوال را نمی دانست. راهش را کج کرد و راهی اعماق جنگل شد و صفحه سانتور ها را کند و در گوشه ای  از جنگل پرت کرد. صدای سانتور ها از پشتش می آمد که می گفت :
- بریم دیگه.


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
#13
همه مرگخواران به دنبال کسی بودند که بتوانند بچه را در آعوش او بگذارند. همه ی چشم ها گشت به دنبال مرگخواری که فرزندی داشته باشد. تنها در این جمع خشن تنها زنو فیلیوس و لوسیوس بودند که فرزندانی داشتند.آن هم چه فرزندانی!
همه با چشم به دنبال لوسیوس و زنوف می گشتند. در آخر زنو فیلیوس و لوسیوس را روی مبل وسط خانه ریدل پیدا کردند که با حالت معصومانه ای در کنار هم خوابیده بودند.
-چقدر شبیهن!
-اوهوم.تصویر کوچک شده

-میگم نکنه این دو تا باهم برادرن؟تصویر کوچک شده

- نه بابا.تصویر کوچک شده

- اصلا هم شبیه هم نیستن!تصویر کوچک شده

- چرا هستن دقت کن.تصویر کوچک شده


مرگخواران هم چنان در حال بحث درمورد شباهت زنو فیلیوس بودند. که وینکی مرگخوار خوب و عالی با سطل آب نجینی بالای سر آنها ظاهر شد.
-وینکی مرگخوار خوب. وینکی دوست نداشت که توی امتحان رد شد.تصویر کوچک شده

پایان جمله وینکی همانا و خالی کردن سطل آب روی سر لوسیوس و زنوف همانا...

-اَ.... این وحشی بازیاتون چیه؟
-وینکی جن خونگی خوب.تصویر کوچک شده


لینی هم که فرصت را غنیمت شمرد بچه ی جیغ جیغوی بو گندو را به دست لوسیوس سپرد و گفت:
-اینجا هیشکی به جز تو و زنوف تجربه بچه داری نداره.تصویر کوچک شده

-یعنی چی؟تصویر کوچک شده

- یعنی اینکه مراقبت از بچه دست تو رو می بوسه.تصویر کوچک شده

- بابا من خودم بزرگ شدن دراکو رو ندیدم. من دیگه ازم گذشته زنوف خیلی بهتر بچه داری می کنه. تربیت کردن بچه من اصلا خوب نیست الان دراکو قاتل و جانی شده !تصویر کوچک شده

با حذف شدن لوسیوس از گزینه های روی میز همه ی اذهان به سمت زنوف کشیده شد. زنوف همچنان روی مبل در حال دیدن خواب هشتمین پادشاه بود، که وینکی جن همیشه حاضر در صحنه و مسلسل به دست انفجاری عظیم به پا کرد. فایده ای نداشت. بیدار کردن زنوف کار هیچ بنی بشری روی زمین نبود. هر کدام راهکاری به خرج می دادند ولی فایده ای نداشت و درانتها هر کدام در گوشه ای به انتظار بیدار شدن زنوف نشستن، که حتی با عربده های بچه ، معجون انفجار هکتور و... از خواب بیدار نشده بود.

-هِـــــــــی .تصویر کوچک شده


زنوفیلیوسی که با صدای انفجار از خواب بیدار نشده بود با یکی هی از خواب بیدار شده بود و این باعث تعجب همه شده بود.
-چی شده؟ حمله کردن؟تصویر کوچک شده

زنوف کاری که همیشه در زمانی که باید از خودش دفاع می کرد انجام داد. کمربندش را کشید و منتظر ماند تا به او حمله کنند.
-بیاید جلو نامردا... بیاید دیگه ... از مادر زاده نشده کسی بخواد به زنوف حمله کنه...تصویر کوچک شده


بلاتکریس که تمام مدت فقط نظارت کننده ماجرا بود زنوف را روی مبل پرت کرد و فریاد زد:
-ببین احمق ِ روانی کل این مدت رو خواب بودی. جریمتم اینه که از این بچه دوست داشتنی مراقبت کنی. یعنی این دستور اربابه

زنو فیلیوس : تصویر کوچک شده

بلاتکریس:
مرگخواران:تصویر کوچک شده



ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۸ ۱۴:۴۸:۱۸

زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
#14
- بسه!
لرد در میان مرگخواران راه می رفت و با دستش گوشه صورتش را می خواراند. لرد عصبانی بود و از کله اش دود بلند می شد.
- ما اومدیم دنبال کتاب یا این لوس بازی های دامبلدور وار؟
مرگخواران وحشت زده به حرف های لرد گوش می کردند. بی انکه هیچ جوابی بدهند. اینگونه عصبانیت لرد یعنی به محض اینکه اولین شخص لب باز کند، نابود می شود.
- چرا ساکتید؟
- امممم ارباب چیزه.
- چیه؟
- ما داریم دنبال کتاب می گردیم.
- خب کتاب الان کجاست؟
-  کتاب؟

زنو فیلیوس در حالی که رو قسمت کمر مجسمه لرد کار می کرد. سرش را بالا گرفت و در چشمان سبز لرد نگاهی گذرا انداخت . اما شهامتش را برای حرف زدن از دست داد. نه اینکه جادوگر ترسویی باشد! نه  لرد زیادی عصبانی بود.
- ارباب می گم از راهنما بپرسیم؟
لرد که گویا کمی از عصبانیتش کم شده بود نگاهی به مرگخواران عزیز تر از جانش! انداخت و فریاد زد:
- خب بروید بپرسید ما منتظر می مانیم و کمی شیر گاو میش می نوشیم تا بر گردید.


اون ور


- پروفسور چرا این مرگخوار ها نمیان؟هوا کم کم داره تاریک می شه.
البوس دستی به ریش کم پشتش کشید و عینک زنگار گرفته و فقیرانه ی روی بینی اش را کمی جا به جا کرد. تا ذهن اکسید شده اش بتواند لود شود، که چرا مرگخوار ها تا ان لحظه انها را در انتظار خود گذاشته بودند.
- صبر فرزاند رو شنایی صبر کسی از صبر کردن ضرر ندیده.
و نگاهی به اطرافش انداخت که ۹۹ ویزلی در حال خوردن ظرف پیاز هایی مالی اورده بود، بودند. این رفتار ویزلی ها باعث نگران البوس می شد چون هر لحظه ممکن بود سیل عظیم ویزلی های گرسنه به او حمله کنند و مانند زامبی های گرسنه به او حمله کنند و ریش هایش را از هم بدرند.

لرد
البوس:worry:


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۱۴ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#15
سوژه جدی


***____***____***
طبق عادت هر روزه اش از خواب بیدار می شود. موهای پریشانش را شانه زد و همانطور چشم بسته راهی دستشویی شد تا با آب زدن صورتش خواب را از ذهنش بپراند. با لمس سردی آب اول صبح زمستان را که لمس کرد، پشیمان شد از اینکه با این آب سرد صورتش را بشوید ولی به اینکه خواب از سرش بپرد نیاز داشت. صورتش با سردی آب جمع شد و چشمانش کاملا باز شد و نگاهی به خودش در آیینه انداخت.تصویرش در آیینه غیر قابل باور بود. صورتش لاغر شده بود و هر لحظه پوستش به صورتش می چسبید.

صدای لونا از پشت در می آمد.
- ددی بیا بیرون دیگه!
زنو فیلیوس به خودش نگاهی انداخت و از دستشویی خارج شد.
- ددی؟
- بله؟
- چیزی شده؟
- نه، چطور مگه؟
- زیر چشمات گود افتاده. می خوای امروز نرم بیرون بمونم خونه برات سوپ و ژله درست کنم؟
- نه من خودم امروز باید برم مجله
پشت میز کارش نشست و شروع به نوشتن کرد. خورشید بالا آمده بود و از پنجره اشعه هایش وارد اتاق شد و پرتو و گرمایش سرتا سر اتاق را گرفت. دردی شدید بدنش را فرا گرفت و از درد بدن در خودش جمع شد.

تلو تلو خوران پله ها را پایین رفت و در یخچال بنفش خانه رخ مانند را باز کرد. نمی دانست به دنبال چه می گشت. از جا یخی چند تکه یخ بر داشت و در لیوان آب پیازش ریخت. لیوان را سر کشید و نگاهش به دستش افتاد. پوستش تماما به انگشتانش چسبیده بود. گامی به عقب برداشت. در ذهنش مرور می کرد که چرا اینگونه شده.

فلش بک

- تو می تونی
تحمل کشتن یک نفر را نداشت. رفتن رنگ از صورتش را حس کرد. دستش را زوی صورتش گذاشت و خیسی عرق را در بین انگشتانش حس کرد. تقریبا فریاد زد:
- نمی تونم! نمی تونم!
- باید بتونی به این فکر کن که چجوری بد بختت کرده. به این فکر کن که چه جوری توی وزارت خونه بهت گفتن دیوونه.
افکاری که در ذهنش بود را به بیرون از ذهنش فرستاد و خنجر را بیرون آورد و در سینه ی اوتو فرو کرد. خونی که روی دستانش ریخته بود را روی شلوار مشکی اش کشید و به سمت خانه اش بر گشت.
- دیدی می تونی؟ الان چه حسی داری؟
- حس برنده بودن .حس خوبیه بازم دلم می خواد اینکارو بکنم.
- برنده؟ واقعا فکر می کنی که برنده ای؟
- نیستم؟ من کشتمش.
- تو قبل از اینکه شروع کنی باختی.
- یعنی چی؟
- می فهمی...
صدایش را بالا برد و فریاد زد:
- یعنی چی؟
- ...
- حرف بزن لعنتی

پایان فلش بک


سرش را با دو دستش چسبیده بود. باخت بدون بازی را درک کرده بود. آینه را بار دیگر نگاه کرد صورتش رنگ پریده تر از قبل خیلی رنگ پریده تر شده بود گرمای هوا آزارش می داد. هوا زیاد گرم نبود ولی خورشید در آسمان بود. همان اندکی گرمای خورشید آزارش می داد.

نمی دانست باید چه کند. ولی می دانست که هر گز خوب نخواهد شد و به همین صورت خواهد ماند. نامه ای برای لونا نوشت و قبل از اینکه کاملا به یک دیفتری تبدیل شود راهی جنگل شد. خودش بار ها درباره این موجودات در مجله اش نوشته بود. می دانست هرگز هیچ چیز درست نمی شد.


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#16
نام: زنوفیلیوس لاوگود

تاریخ عضویت: حدودای آبان ماه سال 1392

شناسه قبلی هم داشتم
یک ترم هم توی هاگوارتز شرکت کردم


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲:۴۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#17
گل دراومد از حموم زنوف دراومد از حموم.
سلام ارباب.
می گم می شه درو باز کنید یکم بیام زیر باد کولر های خونه ریدل بشینم؟
اینجا هوا گرمه.


امضا زنوف کمربندی



جلوی ارباب شعر نخون زنوف...بیا تو...

تایید شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۱۵:۲۹:۰۹

زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲:۱۳ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#18


هافلـکلاو

لاکریتا
&زنوف&ویلبرت
همه ملت ریون به صورت قطاری به دنبال هم می رفتند. تا به لرد تبریک بگویند و با هلگا صحبت کنند که مهریه اش را ببخشد.
- عروسیه روبوسیه ...
- شاه پسر داریم دوماد قند و عسل داریم ...
- نون و پنیر آوردیم هلگاتونو ما بردیم.
- نون و پنیر و نمی خوایم دختر نمی دیم به شما.
- ...
ملت همواره شعر و رجز برای یکدیگر می خوانند و می خواستند گویی برای خود کلاس بگذارند. ولی هیچ یک به این فکر نمی کرد که چگونه هلگا را باید راضی کند.

پس از یک ربع پیاده روی بالاخره به جلوی در خانه ریدل رسیدند. مرگخواران که فامیل دوماد محسوب می شدند، جلو ایستاده بودند و سایر افراد در پشت سر آنها ایستادند.
 
لینی که جلو تر از همه ایستاده بود ضربه های منظمی به در زد و آرسینوس با آن نقاب و کروات قرمز همیشگی اش در را باز کرد. انتخابات نزدیک بود و این عمل لرد باعث تشویش بیشتر اعضای خانه ریدل می شد.

- چرا به من نگفتید؟
آرسینوس بی حوصله نگاهی به لینی انداخت و گفت:
- چیو؟
- اینکه ارباب داره دوماد می شه؟ من به عنوان یه مرگخوار حق نداشتم بدونم؟
- خیلی مهم بود؟
- آره دیگه.
- خب حالا که فهمیدی.
 
ملت بدون اجازه دادن به ادامه بحث بین لینی و آرسینوس وارد خانه ریدل شدند و هر کدام به صورت دو به دو مشغول جشن و پایکوبی شدند.


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
#19

هافلـکلاو

لاکریتا
&زنوف&ویلبرت



ویلبرت با نگاهی به لاکرتیا فهماند که عمل پیچاندن زنوفلیوس با موفقیت واقع نشده. همه ی گروه ها رفته بودند اما آنها کل وقتشان را برای اینکه زنوفیلیوس را بپیچانند صرف کرده بودند. لاکرتیا با دیدن این وضعیت عصبانی شد و با جیغی بنفش گفت:
- همه ی گروها رفتن فقط ما موندیم!
زنوفیلیوس و ویلبرت با نگاهی کوتاه به اطراف متوجه شدند که کسی به جز آنها در سراسری نیست. دو هوش راونکلاوی با دیدن این صحنه مغز راونکلاویشان کم آورد و از لاکرتیا پرسیدند:
- خب ما کجا بریم؟

لاکرتیا یکی از گربه هایش را در آغوش کشید و مشغول فکر کردن شد، پس از چند لحظه با خوشحالی تقریبا فریاد زد:
- فهمیدم! بریم توی تالارا دنبال نشونه ها بگردیم.
- توی تالار ها؟
- آره، مگه کسی بجز خود بچه های گروه ها می تونه برداشته باشه؟

زنوفیلیوس، ویلبرت و لاکرتیا راهی تالار راونکلاو شدند و با گفتن رمز عبور داخل شدند. ویلبرت که تازه لود شده بود، پرسید:
- حالا کجا دنبالشون بگردیم؟
- تو وسایل.:vay:
زنوفیلیوس و ویلبرت به سمت خوابگاه پسران روانه شدند و لاکرتیا هم شروع به بهم ریختن خوابگاه دختران کرد.

چند ساعت بعد

روی مبل های آبی روشن تالار نشسته بودند و به وسایلی که روی میز ریخته بودند، نگاه می کردند.
- اینا چیه؟

لاکرتیا دسته ای کاغذ را به دست گرفت و شروع به توضیح دادن کرد.
- اینا یه سری آدرسه که ما رو به نشونه ی گروه ها می رسونه. مثلا این آدرس یه مغازه عتیقه فروشیه، این یکی آدرس یه آرایشگاه، اینم آدرس یه جایی که معلوم نیست کجاست. خب شما ها چی پیدا کردین؟
- من چند تا شیشه خون که فکر کنم مال دای باشه رو پیدا کردم، دونه های تسبیح هم بود. تو چی پیدا کردی ویلبرت؟
- چیزی به نظر من مشکوک نیومد که بر دارم.

لاکرتیا با حالتی متفکرانه فقط به زنوف و ویلبرت نگاه کرد و گفت:
- فعلا بریم دنبال این آدرس ها اگر پیدا نشد می ریم سراغ اون یکی تالار.




زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
#20
هافلکلاو

لاکریتا
&زنوف&ویلبرت
هر گروه مشغول بحث درباره نشان های گروه ها بودند. بعضی هم کار خود را آغاز کرده بودند. در گوشه ای از سالن سراسری، زنوفیلیوس به ستونی تکیه داده بود و با قیافه ای متفکر، به ملت دو گروه نگاه می کرد. ناگهان چیزی به ذهنش رسید. بهترین گزینه برای مجله طفره زن ماجرای گم شدن دو نشان در هاگوارتز بود. با چشم در بین گروه ها به دنبال مناسب ترین گروه برای خودش می گشت.که چشمش به ویلبرت و لاکریتا افتاد. جلو رفت و انها را متوجه حضور خودش کرد.
- اهم!
ویلبرت و لاکریتا که تازه متوجه حضور او شده بودند، گفتند:
- سلام زنوف. چرا پیش گروهت نیستی؟
- ام خب الان پیش گروهمم دیگه!
ویلبرت و لاکریتا به همدیگر نگاه می کنند تا لود شوند. پس از نگاه به هم با نگاه هایی ملتمس آمیز به لینی نگاه کردند، ولی لینی هم مشغول صحبت کردن با هم گروهیش یعنی سوزان بود. ویلبرت دیگر راهی پیدا نکرده بود که با دلخوری لب گشود:
- خب مثل اینکه چاره ای نیست. زنوف به نظرت بهتر نیست بری با یه گروه دیگه؟
-مثلا؟
-برو با سدریک و تام!
- زیادی جمعشون مردونه اس.
- برو با تراورز و رز !
- تراورز هی با تسبیحش می افته به جون مردم خوش نمی گذره. :worry:
- برو با اورلا و آریانا
- گروهش صورتیه! :zogh:
- یعنی تحت هر شرایطی تو با ما میای؟
-اوهوم
به نظر زنو گروه ویلبرت و لاکریتا بهترین گروه بود چون هم هیجان بود و هم سیاحت(آن هم از نوع آسلامی).


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.