هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#11
- هی تام؟ چطوری پسر؟

دسته موی سیاهرنگ آستوریا در جلوی چشمانش به پرواز در آمد و قبل از اینکه تام واکنشی نشان دهد، دستان زنانه ای دور کمرش حلقه زد.

- آستوریا؟!

ممکن نبود. تام با تعجب به دختری چشم دوخت که قرار بود ته چاهی در حال پوسیدن باشد. آستوریا در حالی که با محبت صورتش را به سینه ی تام می فشرد، خود را بیش از پیش در آغوش او جا داد.

دستان تام بدون اینکه بداند چرا،ناخودآگاه به نوازش موهای آستوریا پرداختند.آستوریا مرده بود، تام این را می دانست ولی انگار مشکلی با این موضوع نداشت.

گرمی بدن آستوریا را حس می کرد. حسی که مدت ها بود تجربه نکرده بود . حسی که فراموش کرده بود ولی حالا از یادآوریش احساس رضایت می کرد.

- چرا منو کشتی تام؟ چرا؟

تام با چهره ای که از عرق خیس شده بود از خواب پرید.نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد.هنوز در همان غاری بود که برای خوابیدن انتخاب کرده بود. از تاریک و روشن هوا می دانست نزدیک های صبح است.لب هایش که از شدت خشکی به هم چسبیده بودند را تکانی داد و وردی ادا کرد. سپس جام آبی را که به تازگی ظاهر کرده بود به دهان برد و نوشید.

صدایی که از گوشه ی غار به گوش رسید، تام را از جا پراند: همیشه اولش با خواب شروع میشه.

تام به سرعت به طرف صاحب صدا برگشت. در نور کم غار، چهره ی سالخورده ی سالگو مشخص بود.

- تو از کی اینجا بودی؟ از وقتی خوابیدم؟

سالگو که انگار حرف های تام را نشنیده بود به آرامی از جای خود برخاست و به طرف ورودی غار حرکت کرد.

- توی خوابت چی دیدی؟

تام که هنوز از رفتار اخیر پیرمرد عصبانی بود با بی تفاوتی جواب داد: چیز مهمی نبود، یه خواب در هم و بر هم.

نمی خواست پیرمرد بداند که احساس ترحم پیدا کرده است، چیزی که برای خود تام هم عجیب بود.

- برای اولین هورکراکسم، برادر کوچیکم رو کشتم.هنوز اولین خواب رو فراموش نکردم. تا سال ها بعدش، هر شب بدتر و بدتر میشد.طولانی تر، واقعی تر.

سالگو که به ورودی غار رسیده بود، همانجا نشست و به منظره ی جنگلی بیرون که به تدریج با نور خورشید روشن می شد چشم دوخت.چهره ی پر چین و چروکش، در هم رفته بود.انگار که از چیزی منزجر شده باشد.

- این اولین بارم نیست که همچین کاری می کنم پیرمرد، تا به حال هیچ وقت همچین اتفاقی نیفتاده بود. نمی خواد در مورد وجدان اراجیف سر هم...

- یادت باشه با کی داری حرف می زنی پسرک احمق! نگران نباش، موضوع وجدان نیست. جادوی هورکراکس یه جادوی قدیمیه، وقتی با هدف ساختنش یکیو می کشی،بدون اینکه بدونی بخشی از جادو رو اجرا کردی.

سالگو چشمانش را از منظره ی درخت های صنوبر برداشت و به تام خیره شد.

- روحت شروع می کنه به تقسیم شدن. این خواب ها، یه واکنش از طبیعته. طبیعتی که سعی می کنه جلوتو بگیره و اگه یاد نگیری چجوری باهاشون مقابله کنی، عقلت رو از دست میدی... قبل از اینکه هورکراکس رو تموم کنی دیوونه میشی!

تام بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش بدهد، شانه هایش را بالا انداخت.قرار نبود از چند کابوس بی اهمیت بترسد، پیرمرد او را دست کم گرفته بود.

- حالا آماده شو، تا الان هر چی یاد گرفتی یه مشت ورد و جادو بوده. چیزی که می خوام بهت یاد بدم با همشون فرق داره. روی قدرت ذهنت تمرکز می کنیم.فقط یه کم ممکنه درد داشته باشه.

هنوز جمله ی سالگو به پایان نرسیده بود که تام درد غیرقابل تحملی در وجودش حس کرد. از سردرد، تقریبا کور شده بود. پلک زد تا شاید اطرافش را بهتر ببیند. دوباره پلک زد. فضای اطرافش کم کم واضح شد.دیگر در غار نبودند. در اتاق کوچک خاک گرفته ای ایستاده بودند که آشنا به نظر می رسید. خانه ی گانت ها، دقیقا همان طور که تام به خاطر داشت. "دقیقا" همانطور که تام به خاطر داشت!

- هاها... سعی کن منو از ذهنت بیرون کنی!... ذهنت بر خلاف چیزی که انتظارش رو داشتم خیلی آسیب پذیره!



ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۱۰:۵۲:۳۳

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#12
تکلیف 1:

با تمام توانی که در پاهای ظریف زنانه اش سراغ داشت می دوید.نمی دانست چقدر رمق برایش باقی مانده ولی اهمیتی هم نمی داد.از روی تخته سنگ پوشیده از خزه ای پرید و به دویدن ادامه داد. هنوز صدای سواراکارانی که در تعقیبش بودند را می شنید ولی جرئت نداشت به عقب نگاه کند.فقط کمی دیگر مانده بود تا وارد قسمت پردرخت جنگل شود و دیگر در امان بود،یا لااقل امیدوار بود که اینطور باشد. صدای فریادهای خشمگینی که انگار از همین چند قدمی به گوش می رسید او را به خود آورد: بانو مورگانا، به حکم پادشاه بایستید..

مورگانا با شنیدن صدا از جا پرید،شقیقه اش از اضطراب می تپید. دل به دریا زد و نیم نگاهی به عقب انداخت. سه یا شاید هم چهار سوارکار زره پوش در چندصد قدمی اش می تاختند. دویدن بی فایده بود. با این وجود دخترک می دوید انگار نیرویی نادیدنی او را به این کار وا می داشت.

- بانو مورگانا، بایستید...

فریاد مرد این بار حتی نزدیک تر به نظر می رسید.مورگانا با سینه ای که از خستگی خس خس می کرد فریادی از سر عصبانیتی آمخیته با ناامیدی کشید.دیگر وقتش بود. یک مرگ بی افتخار. ولی درست لحظه ای که تصمیم گرفته بود بایستد، روی پاهایش لغزید و محکم به زمین خورد. این بار فریادی از درد کشید. چنان غرق دویدن بود که متوجه پرتگاهی که درست به سمتش در حرکت بود، نشده بود. یک بار دیگر سختی زمین را با تک تک استخوان های بدنش حس کرد و دیگر هیچ.

----

با احساس خیسی آزار دهنده ای روی صورتش، چشم باز کرد.موجود پشمالوی خاکستری رنگی درست رو صورتش نشسته بود و با لذت لخته های خون را لیس میزد. از ترس جیغ بلندی کشید که سنجاب را فراری داد. از موش متنفر بود. حالا از سنجاب هم نفرت پیدا کرده بود.خواست از جایش بلند شود ولی با احساس دردی درست مانند فرورفتن خنجر در پاهایش، منصرف شد. زنده بود ولی احتمالا در همان گودال جنگلی می مرد.با خودش فکر کرد، حتی بی افتخار تر از قبل. اگر می توانست به بخت بد خودش می خندید.

آرتور حق داشت حکم مرگش را صادر کند. هر چه باشد مورگانا بود که نقشه ی سوءقصد به جانش را طرح ریزی کرده بود. شاه آرتور آنقدر که از خیانت خواهر ناتنی اش شوکه شده بود از حمله ای که به جانش شده بود، نترسیده بود. اگر همه چیز مطابق نقشه پیش رفته بود، "بانو" مورگانا ، "ملکه" مورگانا میشد ولی حالا قرار بود "بانو" مورگانا خوراک موجودات جنگل شود!

مورگانا خنده ای کرد که به سرفه های خون آلود ختم شد. با بی تفاوتی میان برگ های خشک اطرافش آرام گرفت و چشم هایش را بست آماده بود که زندگی اش را رها کند. آرامش ابدی یا هر چه که اسمش را می گذاشتند. چیزی نگذشته بود که نوری پشت پلک های خسته اش حس کرد. باورش نمی شد، به زحمت چشم هایش را باز کرد. درست می دید، نوری چند رنگ درست در چند قدمی اش روشن شده بود. شبیه هیچ چیزی که تا به آن لحظه دیده بود، نبود. انگار منبعی نداشت، چراغی از نور سبز و سیاه و هزاران رنگ دیگر که بی هیچ تکیه گاهی میان زمین و هوا معلق بود. مورگانا بی اختیار به سمت نور کشیده می شد. از جایش برخاست، بدون اینکه دردی حس کند.نمی دانست چرا ولی می خواست هر چه بیشتر به نور نزدیک باشد. با قدم هایی محکم به سمت نور حرکت کرد و با تمام وجود آن را در آغوش گرفت و با آن یکی شد. درد می کشید ولی نه از نوع دردی که تا به آن لحظه تجربه کرده بود، دردی متفاوت. انگار بند بند وجودش از هم گسیخته می شد و دوباره، به شکلی دیگر سرجای خود قرار می گرفت.

- ای فرزند زمین، انتخاب شده ای که تجلی ما باشی... مورگانا، از امروز تو را لی فای می نامیم. تو زبان ما خواهی بود. چشمان ما خواهی بود. دستان ما خواهی بود.


تکلیف 2:

- ای مردم! چی می بینید؟

صدای هماهنگ جمعیت به گوش رسید: یه مرتد!

- جرمش چیه؟

صدای مردم که از هماهنگی شان مشخص بود با این سبک مراسم آشنایی دارند دوباره به گوش رسید: جادوگره، یه انحراف از طبیعت.

سالمان (Solomon) به منظره ی که روبرویش در حال شکل گیری بود خیره شده بود. در کنارش مردی طاس و فربه قدم می زد و چنان با قاطعیت و سلاست حرف می زد که گویی نمایشی را اجرا می کند که یک عمر در آن تجربه دارد. سالمان پیش خودش فکر کرد، چندان هم بعید نیست که اینطور باشد.

مرد انگشتان کلفتش رو به سمت سالمان گرفت و با صدایی بلند تر فریاد زد: مجازاتش چیه؟

- آتش!

سالمان پوزخند تلخی زد. توقع دیگری نداشت. تنها راه حل آن مردم برای برخورد با ناشناخته ها همین بود. سوزاندن! و جادوگری برای آنها ناشناخته ترین چیز دنیا بود.البته ترسشان از جادوگرها زیاد هم غیرمعقول نبود. سالمان بهتر از هر کسی قوم خود را می شناخت. قومی که حتی به پیامبر خود هم رحم نمی کردند و او را به دست ماگل ها می سپردند. سالمان زیرلب بار دیگر برای قومش طلب بخشش کرد.

- بله! آتش. پس مشعل هاتون رو جلو بیارید. تک تک شما می تونید توی این مجازات سهیم باشید.

سالمان بدون اینکه از جمعیت مشعل به دست چشم بردارد در افکار خود غرق شد. چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد، فکر زنده زنده سوختن در آتش نبود. بلکه یک سوال بود.آیا در هدایت قومش کوتاهی کرده بود؟ آیا اگر جور دیگری رفتار کرده بود، نتیجه ی متفاوتی رقم می خورد؟

دود خاکستری رنگ، فضا را پر کرد. آتش شعله ور شده بود و با ولع هیزم های زیر پای سالمان را می سوزاند. به زودی نوک انگشتانش گرمی آتش را حس می کردند. هنوز ذره ای جادو در بدنش بود که بتواند خودش را خلاص کند. شاید اگر می خواست، بندهایش را پاره می کرد و به دورترین جایی که می شناخت آپارات می کرد. اما حکم خالق این نبود. داستان او قرار بود با سوختن به پایان برسد. سوختنی که مقدمه ای برای تغییر قوم در حال سقوطش باشد.

پس تمام جادویی که در خود سراغ داشت را جمع کرد ولی نه برای فرار. رو به آتش کرد و به زبان جادو گفت: قوی تر بسوز.


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#13
می خواستم بگم باروفیو ولی از پشت صحنه اشاره کردن که ظاهرا تازه وارد نیست، پس گیبن!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#14
ایده و تاپیک جدیدی به اون صورت نداشتیم، تنها چیزی که به ذهنم می رسه سبک برگزاری جام آتشه که سیریوس بلک عزیز زحمتش رو کشیده. ایده ی اژدها و اژدها سوار ها جالب بود و به نظرم میاد مراحل بعدی هم قراره ایده های جدیدی داشته باشن. به نظرم بهترین ایده ی دو ماه اخیر رو باید به سیریش نسبت داد!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: بهترین نویسنده در بحث های هری پاتری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#15
درسته عضو ایفای نقش نیست! درسته نمی شناسمش! ولی کاربر semetra در مدت 4 5 روز که از عضویتش میگذره، 26 پست توی تالار اصلی به ثبت رسونده که توی این دوره که عملا بحث هری پاتری به اون شکل وجود نداره،بی سابقه است! واقعا هیچ عضو دیگه ای رو لایق این رنک نمی دونم!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#16
جزو معدود افرادیه که خوندن پستای طنزش باعث میشه بخندم! طنزنویسی کار هر کسی نیست ولی این آدم راحت انجامش میده، من به وندلین شگفت انگیز رای میدم!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#17
منم به دلوروس آمبریج رای میدم!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#18
من درک نمی کنم چرا رای گیری ناظر ماه رو داریم ماهیانه انجام میدیم؟! رنک رو بدید به ولدمورت، اگه یه وقت خواست از سایت بره یا نظارتو کنار بذاره، ازش بگیرید! رای من مشخصه!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱:۱۸ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#19
1- هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!

با شناسه ی قبلی مدتی مرگخوار خط شما بودم و در این راه شهید شدم! مدت مدیدی در شهادت به سر بردم تا اینکه به لطف یکی از هورکراکس هایی که از انبار کش رفته بودم به زندگی برگشتم و سریعا خدمت شما رسیدم و شما لطف کردید بنده رو پذیرفتید اما دیری نپایید ( حدود دو روز بعد! ) که من باز شهید شدم! ( شهادت اینجا یعنی رفتن از سایت! گفتم یه وقت کنایه هام زیادی پیچیده نباشن ) به همین جهت تا این لحظه شرم داشتم که باز بیام اینجا درخواست بدم!

پ.ن: اگه لازمه شناسه ی قبلی رو جغد می کنم براتون.

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

تفاوت اصلی اینه که دامبلدور اصلا شخصیت نیست! بی شخصیته! یه جورایی نقطه ی مقابله شخصیته که درسته کلمه ای براش نداریم ولی مطمئنم به زودی صرفا برای توصیف این موجود، در فرهنگستان ادب جادویی کلمه ای ابداع میشه!

3-مهم ترين هدف جاه طلبانه تان براي عضويت در گروه مرگخواران چيست؟

من دماغم کوچیکه همه بچه محل هام مسخره ام می کنن،میگن هههه دماغت کوچیکه! شنیدم توی خونه ی ریدل جو مناسبی برای من و امثال من وجود داره و از حقوقمون دفاع میشه!

4-به دلخواه خود يکي از محفلي ها را انتخاب کرده و لقبي مناسب برايش انتخاب کنيد.

دامبل = پشمک منحرف

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهي قادر به سير کردن شکم ويزلي هاست؟

یه زمانی از طریق دست درازی به بیت المال و خزانه ی وزارت خونه می تونستن ولی حالا که به یاری سالازار وزیر سیاه داریم، برن جلو بوق بزنن! به زودی یه عده شون میمیرن و طی یه دوره ی طولانی مدت، بر اساس انتخاب طبیعی نسل جدیدی از ویزلی ها تکامل پیدا میکنه که با کمبود غذا سازگاری پیدا کردن!

6-بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟

یه فرد پس از ورود به محفل عملا نابود میشه! نیازی به نابود کردنش نیست، تازه یکی باید بیاد احیاش کنه و به آغوش جامعه برش گردونه! ( که البته اینا ربطی به مرگخوارا نداره! )

7-در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟

من و نجینی زیاد رابطه ی خوبی با هم نداشتیم ولی چند بار که دنده هام به طرز مشکوکی در خواب شکسته شد، یه حس محبت غریبی بینمون شکل که گرفت تا به این لحظه در خودم حسش می کنم و به این سادگیا گسستنی نیست!

8-چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟

مو و دماغ اضافی هستن، سوال اینجاست که ما چرا هنوز داریمشون!

9-يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.

می تونیم برای متنبه شدن و عبرت گیری مردم دم در مقر پلیس امنیت آخلاقی نصبش کنیم مثلا!


نه احتیاجی به شناسه قبلی نیست.

شما دو بار شهید شدین...امیدواریم این بار بتونین به زندگیتون ادامه بدین. زندگی باارزشه. حتی اشخاصی وجود دارن که برای ادامه حیاتشون روحشونو تبدیل به لحاف چهل تیکه می کنن...باورتون می شه؟

شما نبودی رفته بودی تو جلد ما؟!

مواظب اون جونوری که پیچیده دو گردنتون باشین! نجینی از غریبه های غیر انسانی خوشش نمیاد.

تایید شد.

خوش اومدین.




ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۱:۵۲:۳۲

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#20
ارشد هافلپاف

1. یک مورد ایراد نگارشی در متن را با ذکر دلیل غلط بودن بنویسید. ( 4 نمره )

اینجا کلاسی تاریخ جادوگریه؟! غلط نگارشی باید پیدا کنیم؟ مرلین بزرگ تصور من رو نسبت به این درس به کلی تغییر داد

نقل قول:
نیروی جادویی نهفته در خودش را پیدا کرده و دنبال راهی برای ابراز آن می گشت.


حذف به قرینه ی لفظی فقط جایی امکان پذیره که واقعا قرینه وجود داشته باشه. اینجا "بود" رو بیخود و بیجهت به فنا دادی! ( این حقه ها که قرینه ی معنوی بوده و .. هم دیگه قدیمی شده! )

2- در یک پاراگراف ( حداکثر 5 سطر) اولین بارش باران را توصیف کنید. ( 5 نمره)

صدای غریبی به گوش می رسید. اولین بار بود که آن را می شنید. آدم به آرامی از سرپناه محقرش که به زحمت بدن نحیفش را می پوشاند بیرون آمد. روی پوستش احساس سرمایی می کرد که برایش تازگی داشت. با ناباوری به کف دستانش خیره شد. مایعی در حال پرکردن فضای میان انگشتان به هم چسبیده اش بود.آب بود، همان مایع حیات بخش. و چه بویی می آمد، بهترین بویی که تا آن لحظه حس کرده بود. بوی باران!

3- در یک رول کوتاه ( حداکثر 8 سطر) اولین مکالمه صورت گرفته توسط بشر را بنویسید. ( 8 نمره)

آدم و حوا بدون اینکه چیزی بگویند به یکدیگر نگاه می کردند.حسی در وجودشان غلیان می کرد. به دنبال کلماتی می گشتند تا بتوانند توصیفش کنند. حسی که گویی قرار بود سنگ بنای تمامی خوبی های دنیا باشد.در برکه ی کلماتی که می دانستند غرق شدند تا شاید بتوانند ذره ای از درخشندگی وجودشان را توصیف کنند. آدم دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما ناگهان صدایی به گوش رسید.

- ببخشید شما با این خانوم چه نسبتی دارید؟!
- وات دِ هل؟! تو دیگه کی هستی؟!
- نور ممد از اداره آرشاد آسلامی! خواهرم لباست رو درست کن! این چیه پوشیدی؟! با این آقا چه نسبتی داری؟!

حوا که باورش نمیشد اولین کلماتش قرار است این باشد، گفت: داداشمه!

4- مرلین تا چه زمانی زنده خواهد بود؟ (4 نمره)

سوال انحرافی خوبی بود! اما باید گفت صورت سوال غلطه! "زنده" بودن برای مرلین تعریف نشدنیه،"مردن"هم همینطور به قولا مرلین JUST IS! این موجود قائم به ذاته! همیشه بوده،هست، خواهد بود!

5- اول مرغ بوجود آمد یا تخم مرغ؟ ( 4 نمره)

کدوم بوقی به من گفت تاریخ جادوگری بردار آسونه؟! اول غلط نگارشی باید پیدا کنم، حالا هم پارادوکس حل کنم؟! ریاضیات جادوگری آسونتره مرلین وکیلی!

شما فکر کن قراره یه موجود زنده ی جدید رو با گزینه ی add/remove به مجموعه ی موجودات زنده اضافه کنی. هر کدوم از این موجودات قصد تناول اون یکی رو داره! آیا شما یه تخم مفلوک رو که حتی بدون وجود مادرش نمی تونه جوجه بشه رو میذاری اون وسط؟! یا یه موجودی که لااقل یه مقدار شانس بقا داشته باشه؟ :دی

6- یک نامه رسمی - اداری به بارگاه ملکوتی بنویسید و در آن تقاضا کنید تا دسترسی جادویی شما افزایش یابد. ( در داخل کد نقل قول قرار دهید.) ( 3 نمره)

نقل قول:
با سلام خدمت آقا/خانم مرلین

مرلینا! کی می شود که نزد تو جایگاهی بگیرم؟ کی می شود در میان ریشت آرامش بگیرم؟ از کودکی با تصور ریش های برفی و به غایت بلندت از خود بیخود میشدم. در جستجوی تو بودم و هستم! گاه به گمراهی رفتم، پیرمرد ریش سفیدی بود،البته چندان مهم نیست، اما پیرمرد ریش سفیدی بود که مدیر مدرسه ی ما بود. ریش هایش به مانند تو پرپشت و سفید می نمود، می گفت از مقربین درگاه توست! گولمان زد بوقی! لعنت مرلین بر او باد! باشد که آتش جهنم به همراهی نگهبانانی شدیدالعمل را نصیبش کنی!

از موضوع منحرف شدم!( هنوز کمی از PTSD رنج می برم!) مرا ببخش مرلینا! اما دسترسی جادویی من بسیار کم است. دیروز تالار هافل را به زور باز کردم در حالی که دوستانم به خوابگاه مدیران رفت و آمد دارند. پرس و جو کردم، گفتند یا باید از سیم سرور کمیابی که در قلل آتشفشانی زوپس می روید معجونی درست کنم و یا اینکه به تو نامه بنویسم. کوهنوردی بسیار سخت است و ما خانوادتا سابقه ی آرتروز داریم! خلاصه که ترجیح دادم نامه بنویسم. دسترسی مرا به غایت افزایش ده مرلینا!


7- چه مباحثی را برای جلسات آینده پیشنهاد می کنید؟ (2 نمره)

انقلاب اجنه کی بوده؟! چرا انقلاب کردن اصلا؟! توی لیست شخصیت ها تعداد کثیری شخصیت از الفریک عقاب گرفته تا ارگ کثیف، جلوشون نوشته جن انقلابی! این موضوع من رو بسیار گیج می کنه !


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.