هافلکلاو
نولا جانستون به همراه گیبن
گیبن برگه ای که در دستش بود را نگاه میکرد. جلوی زهر نجینی کلمه ی "گرفته شد" ظاهر شد .
-زهر نجینی رو گرفتن. ولی مهم نیست، شاخ تک شاخ گزینه ی بهتریه. من خودم کلی سوال دارم که از تک شاخ بپرسم.
نولا بقیه ی زیپ های کوله ی گیبن را در جست و جو شکلات جست و جو میکرد.
-نابغه. تک شاخ ها خیلی وقته منقرض شدن. تازه زیاد از مردا خوششون نمیاد و با افراد مونث بهتر ارتباط برقرار میکنن. بعدشم...
-اممم نولا؟ تو چطوری اینقدر درباره ی تک شاخ ها میدونی؟
-میدونی راستش مادربزرگم! مادربزرگ من ایرلندیه. مثل خودم و وقتی بچه بودم کلی داستان از موجودات افسانه ای مثل تک شاخ برام تعریف کرده.
گیبن لبخند شیطانی زد و به نولا خیره شد.
-آدرس خونه ی مادربزرگتو حفظی؟
-البته.
گیبن کوله پشتی غول پیکرش را روی کولش انداخت و دست نولا را گرفت.
-آماده ای؟
ولی منتظر جوابش نشد و تلپورت کرد.
چند دقیقه بعددرست در وسط دریاچه ای ظاهر شدند و توی اب افتادند به زحمت خودشان را به خشکی رساندند و نفس زنان زیر سایه ی درختی رفتند.
-دفعه ی بعد خواستی تلپورت کنی، قبلش بهم بگو لباس شنامو بپوشم.
هاع.
-چیه چی شد؟
-ما واقعا اینجاییم! سرزمین مادریم.
و چرخی زد و چندین نفس عمیق کشید، و بوی خوب طبیعت را به داخل ریه هایش برد. در این فاصله گیبن با وسایل توی کوله پشتی اش اتشی درست کرده بود. نولا و گیبن کنار آتش نشستند تا گرم شوند.
-خب نولا خونه ی مادربزرگت کدوم وره؟
-امممم میگما میخوای اول یه دوری تو شهر بزنیم؟ من خیلی وقته اینجا نبودم.
-نه خیلی دیره. ما باید سریع شاخ رو... .
-خواهش موکونم.
گیبن به نولا خیره شد. دوست نداشت زمان را از دست بدهد ولی ته دلش زیاد هم از گردش بدش نمی امد. شاید میتوانست اثار تاریخی انجا را ببیند و بعدا برای اربابش تعریف کند.
-باشه بریم.
-ایـــول!
گیبن و نولا وارد خیابان شدند. انگار روز جشن بود. بیشتر مردم بیرون بودند و خوش میگذراندند. نولا دست گیبن را گرفت و به تک تک جاهای دیدنی ایرلند تلپورت کردند. اول از همه قلعه های دونلچه . کهیر تا قلعه ی بلارنی. در قلعه ی بلارنی سنگی با همین اسم وجود داشت که بوسیدن ان خوش شانسی می اورد. گیبن داشت لباس هایش را در می اورد که برای خوش شانسی بیشتر کاری بیشتر از بوسیدن انجام دهد اما با دیدن نگهبان ها که به سمت انان می امدند، نولا که سرخ شده بود دست گیبن را گرفت و به جای دیگری تلپورت کردند.
آب دریا با قدرت به صخره های موهِر برخورد میکرد و و قطره های اب تا بالای صخره ها به پرواز در می امد. بعضی شهر های ایرلند مانند قرون وسطی بود و خانه ها بسیار قدیمی به نظر میرسیدند. در آخر به یکی از کافه ها رفتند و غذای محلی ایرلندی خوردند. تقریبا شب شده بود. گیبن آرام در خیابان شهر قدم میزد و کاغذی که دستش بود را مرتب نگاه میکرد. نولا هم بالای کوله پشتی غول پیکر گیبن خودش را مچاله کرده بود و به خواب رفته بود.
- خیابان شانزدهم شماره بیست و سه. همینه. بالاخره رسیدیم.