خلاصه با احتساب بخشهایی از این پست (#اسکی_لرد):
وزارتخانه تور بازدید از موزه برگزار کرده و بازدیدکنندگان در سه گروه در حال عزیمت به موزه هستند. دستهی اول (ریگولوس، دای، لادیسلاو، گودریک، مونیکا و وینکی را به رهبری گاومیشِ باروفیو) چپ کرده و به درّهی نشیمنگز که تبعیدگاه مجرمین جادویی است و امکان استفاده از چوبدستی در آن وجود ندارد سقوط کرده اند.
دستهی دیگر (ویولت، ماندانگاس، هری، لوییس و رون به رهبری هاگرید) در راه شیر و کیکی که قرار بوده بینشان توزیع شود را میخورند و به دلیل آلوده بودن شیرها با معجونهای هکتور، بیهوش شده و در توهّمهای تیتاپی به سر میبرند.
دستهی آخر (رودولف، نیوت، گیبن، هایدی، آلیشیا و لوک به رهبری باروفیو) به موزه رسیده و مشغول بازدید هستند. رودولف با برخورد یک بلاجر تاریخی به شدت مصدوم شده.
- چرا شیره ره میریزین تو سوژه؟ چرا شیره ره میریزین تو سوژه؟ چرا شیره ره میریزین تو سوژه؟
باروفیو که هرچه این جمله را در چوبدستی تکرار کرد پاسخی نشنید، سریعاً مشغول به تحقیق در رابطه با عوارض جانبی مصرف تشه نمود و از میان عوارض بیشمار ذکر شده، توهّمزایی نظرش را جلب کرد. بدین ترتیب همهی تناقضات به وجود آمده به خوبی و خوشی، ماست گاومیش مالی شد و رفتن به داخل تیتاپ و پیوستن به گروه دوّم و اینها همه توهّم بود اصلاً!
خارج از توهّم، گروهی که همراه هاگرید بودند در مینیبوس شوالیه از حال رفته بودند و خواب تیتاپی میدیدند و خود هاگرید که به عنوان یک نیمه غول، به دز بیشتری از تشه برای توهّم نیاز داشت، همچنان به هوش بود و سعی داشت فرکانس چتر صورتیش را بار دیگر برای ارتباط برقرار کردن با باروفیو تنظیم کند. با توجه به سبقهی درخشان تشه، معلوم نبود پس از به هوش آمدن چه بلای دیگری به سر بازدیدکنندگان همراهش میآید.
گروه همراه ریگولوس نیز از نواختن بوق وارونه و چرخ چرخ بی هدف خسته شدند و تصمیم به همفکری گرفتند. وینکی پرسید: «وینکی تونست شلیک کرد؟
» لادیسلاو که آدم دقیقی بود و پست اوّل را به خاطر داشت گفت: «خیر وینکی خطرناک است وینکی! درّهی نشیمنگز تبعیدگاه مجرمان جادویی است، اگر در میان آنان افراد خطرناکی باشند و به سراغمان بیایند چه؟» گودریک فاز شجاعت برداشت و پاسخ داد «خوب بیان! من که از هیچّی نمیترسم!
» مونیکا نیز سعی کرد هوش ریونی به رخ بکشد و ایده همگروهیش را دوباره مطرح کرد: «چرا از راهکار جادوهای بدون چوبدستی استفاده نکنیم؟ کافیه مغز ریگولوس رو به گاومیش پیوند بزنیم!» ریگولوس که در نبود وکیل مدافعش احساس خطر کرده بود، در اقدامی عجیب خودش به دفاع از خودش پرداخت و پاسخ داد: «چرا حالا مغز من؟!
ریگولوس تر از من پیدا نکردین؟ یهو دیدین مغزم که رف تو سر گاومیش باهاتون همکاری نکردم و شروع کردم به تولید انبوه نوتلا طوری که همتون توش غرق شینا!
» دست آخر دای که رگ خونآشامش زده بود بیرون و احساس نیاز به خون شدیدی داشت در چرخشی صد و هشتاد درجهای به مخالفت با ایده خودش پرداخت: «بهتره قبل از هرچیز تو این برهوت به فکر غذا باشیم! چطوره همین گاومیشو سر ببریم؟ هممونو چند وعده سیر میکنه!»
ملت مشغول تفکر بر روی راههای مطرح شده شدند. به راستی که اگر بدانند کشتن موجود مقدّسی به نام گاومیش چه گناه بزرگیست آن را برنمیگزینند. در سوی دیگر ماجرا امّا، باروفیو که بازدید از دامبلدورها را به زمانی پس از بهبودی رودولف موکول کرده بود، مشغول توضیح در مورد اشیای تاریخی بازمانده از وزرای قبلی بود.
- این میز اتاق بگمن ملعون مرلین نیامرز هسته! چه گالیونهای زیرمیزی که از زیر این میز رد و بدله ره نکرد و چه ساحرههایی که به عنوان منشی روی ... خلاصش این هسته که شما یادتون نیسته ولی رودولفی بوده برای خودش!
قدر دولت پاکدست منه ره بدونید!
این هم منقل اتاق مورفین هسته که باهاش چیزه ره ره دود میکرد. قدر این دولت سالم و شیری ره بدونید!