هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ سه شنبه ۳ آذر ۱۳۹۴
#11
به نام خدا!


our liege. the great lord voldemort


be happy


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ سه شنبه ۳ آذر ۱۳۹۴
#12
به نام خدا!


آمپولیا سوزن بونز! بهش قبلا هم گفته بودم گفتم اینجا هم رسما بگم!

در ضمن خیلی هم بوقه! خیلی خیلی!


be happy


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴
#13
به ناااااااااااااااااام خداااااااااااااااااا!


ارباب سلام! ارباب خوبید؟

ارباب می شه اینو1 برام نقد کنید؟ ارباب...



be happy


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴
#14
به نام خدا




یک خانه شیشه ای بزرگ... ولی محدود.

چندین و چند همنوع ... ولی همه خسته.

در پس شیشه ها مه تیره رنگی هست که به آرومی حرکت می کنه. نیستی ای که همه به اون خیره شدن و سکوت...

سکوت محض!

چلق!

صدایی مهیب از بالای سر شنیده می شه ولی کسی نمی تونه خودش رو تکون بده. آسمون قرمز رنگ کنار می ره و یه آسمون آبی روشن که البته سوراخ سوراخه جاش رو می گیره و یک هم نوع له و لورده شده دیگه رو هم به درون محفظه می اندازه و هجمه عظیمه صدا ها به دنبالش...

- نامرد شرا شیز خورمون کردی!
- سلاح شیمیایی! ترسو... خعععخعخع...

قرچ!

و این آخری به شکل بدی له شد. در طرف دیگر مورچه کوچک دیگری به بیرون خیره شده. یعنی امیدی...نیست؟



زووم آوت:



- الان داری اونجا چی کار می کنی ورونیکا؟!
- این ها رو اسیر می کنم ارباب.
- و این "این ها" دقیقا چی هستن؟
- ارباب برووو! بروووو! شما که خودت می دونــــــــــی!

لرد یک لحظه با خودش اندیشید که جدیدا خیلی به مرگخوارها روداده و این تازه واردها هم فقط مانده بگویند " ارباب به ما کولی می دید؟" که البته به احتمال زیاد همین روزها یکی شان پیدا می شد که بیاید و همین را بگوید. اصلا به قول آن ضرب المثل چینی که فرانسوی ها می گویند: باید تسترال را در دم هجله ( بعید به نظر می آد ولی شاید هم: حجله) کشت. پس...

- کی به شما اجازه داد این طور با ما! ارباب قدر قدرت! آن هم با این همه جلال و شکوه اینطوری حرف بزنید. ... شرم نمی کنید! ارّه شما رو بترکونیم؟! هان؟!

ورونیکا به شکلی تاریخ ساز و بی سابقه اشک در چشمانش حلقه زد. صورتش سرخ شد. صدای نفس کشیدنش هم مدام بلند و بلند تر شد...

- نزنی زیر گریه ها! همین الان هم می ری توی شکم نجینی و به کارهایی که کردی فکر می کنی.
- ارباب ما همین الانشم تو شکم نجینی ایم خو!
- بهونـ... چی؟!
- آره دیگه ارباب! بچه ها خسته شدن، کودتا کردن. بعدشم مثل مصری های باستان، من رو گذاشتن این جا تا وقتی که هضم شید سرگرمتون کنم. آخه مگه من دلقکم! عاااااااااااااا!


زووم آوت:


مرگخواران به دور نجینی که دهانش دوخته شده بود، حلقه زده و به آواهای نامفهومی که از آن خارج می شد گوش سپرده بودند. هر چند تشخیص دادن " کروشیو" و "عاااااااااا" در میان آن آوا ها زیاد سخت نبود.

- می گم... حالا چی کار کنیم؟
- من بگم! من بگم! من یه راه خوب دارم!
- کسی نظری نداره؟

- پنجاه امتیاز از گریفندور کم می شه!

گفته شد که آرسینوس در اون لحظه در حالی که مادرسیریوس وار جیغ می زد، خودش رو از پنجره پرت کرد پایین.

- من نظرمو بگم!
- بگو.
- چی؟!
- گفتم بگو هکتور.
- واقعا؟!
- بگو دیگه!
- می خواستـ...
- مخالفم!
- منم مخالفم!
- مخالف.

هکتور:

در میان سیل اعتراضات ملّت مرگخوار، رودولف که تازه از دستشویی خانه ریدل ها بیرون آمده بود، در حالی که دست هایش را با ردا - این بشر دائما عریان هست و البته این جا منظور ما شیکمش هست که ... کلا به کارهای رودولف اهمیت ندید. مهم نیست.- خشک کرد و به سمت مرگخواران آمد:

- چی شده؟! :famil:
- یه نگاهی به پنجره بنداز... در ضمن، هالووین هم تمام شد!

رودولف رفت دم پنجره و کپ کرد:

- عاااااااااااااا! :famil: (در این هنگام صدایی از درون نجینی آمد که" بوقی این دیالوگه منه! حقه منه! سهم منه!")... ساحره های طرفدارم اومدن!
- رودولف! واقعا به نظر تو دامبل و دار و دسته اش ساحره ان؟!

این سوال را سیوروس که نامش از ابتدای رول برده نشده بود و در هاله ای از ابهام همه را گذاشته بود، پرسید.
- حالا یه دامبله! بقیه که ساحره ان دیگه...
- کور! اون جا فقط روح مادر پاتر ساحره است.
- اِ... من از اولشم گفته بودم! مشکل محفل، بی ساحرگیه!


دِ لست زووم آوت:


نویسنده پشت میز نشسته و به صفحه نمایشگر خیره شده و با خودش فکر می کنه که ایده قرنطینه در قرنطینه و... رو خوب اجرا کرده یا نه؟! اصلا نکنه اشتباه کرده باشه. نویسنده برمی گرده و یک نگاهی به دوربینی که در تصوراتش ساخته زل می زنه...

البته چون احتمالا این کار آدم رو پارانورمال نشون می ده دوباره به نگاهش رو به صفحه نمایشگر معطوف می کنه... یه بادکنک با آدامس می سازه و می ترکونه و بعدش هم می نویسه...

پایان!


be happy


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴
#15
به نام خدا


خب... به گمونم توی ایفای نقش، ایفای نقش خیلی مهم باشه... ولی نویسندگی هم مهم تره یه جورایی... زود یادگرفتن، هممم... سخت بودش یه جورایی و فاصله هم اونقدرا زیاد نیست... باب آگدن!


be happy


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴
#16
به نام خداوند بخشنده مهربان





نیوسوژه:



لرد ولدمورت در حیاط خانه ریدل قدم می زد و از هوای پاک و تمیز و محلی لیتل هنگلتون لذت می برد و یک آهنگ محلی و اصیل انگلیسی به نام " امشو شو شه، دوبگ لی لیلیونِ" را زیر لب زمزمه می کرد. آسمان پر از تکه های ریز و درشت و ابر بوده و نسیم خنکی نیز می وزید.

- آخ! کدام بوقی بود که به سمت ما تیر انداخت!

تیری سرکش از جلوی چشمان لرد گذشت و بر روی تنه درختی که در آن کنار بود نشست.

- عاااااااااااخ!

دنیای جادویی هستش دیگه. درخت ها هم دردشون می گیره به هر حال. لرد نگاهی به تیر انداخت که تکه پوستی به آن بسته شده بود. لرد سلانه سلانه به سمت نامه رفت و در حالی که به تیرانداز فحش می داد که " اگر دو سه سانت اینطرف تر می زدی چی تسترال؟!" تیر را از تنه درخت در آورد و درخت هم یک "دمت گرم جوون مرد به لرد گفت" و سپس چون لرد عینکش را جا گذاشته بود - آیا می دانستید که دلیل اصلی جنگ لرد و پاتر همان عینک بود؟! اصلا شما می دانستید دست پاتر کج است؟! اصلا کسی نبود بگوید پاتر آن عینک را از کجا خریده؟! - نامه را داد دست درخت تا آن را بخواند و خب درخت هم شروع کرد به خواندن:

- خب ... نوشته: جناب آقای آلبوس دامبلدور، این کاغذ پوستی حواله ارسال، یک نقطه چین است از حساب شما به حساب مرگخواری به نام نقطه چین. از طرف بانک گرینگوتز.
- دامبلدور یک نقطه چین به یکی از یاران نقطه چین ما داده؟!

در اینجا بود که درخت متوجه چیزهایی که خوانده بود شد و چون درخت خانواده داری بود رو به لرد گفت:
- آقا لرده! جون خودت این بحثای نقطه چین دارتون رو ببرید یه جای دیگه! ما این دور و بر آبرو داریم جان تو!

و در این شرایط لرد متوجه شد که درخت ها موجودات منحرفی هستند و ذهنشان مدام می رود سراغ چیز هایی که نباید برود.

- نقطه چین، یعنی جای خالی منحرف! اون قسمت ها مخدوش شده بودند!
-
- چی شده؟!
- من خوندم نامه رو، تو از کجا فهمیدی؟!
- خیر سرمون ما لرد ولدمورتیم ها! کاهو که نیستیم؟!

لرد این را گفت و درخت را در حالی که حیرت زده به او خیره شده بود تنها گذاشت...



دم در بانک:

تعداد زیادی مرگخوار همراه با لرد دم در بانک جمع شده و با هم پچ پچ می کردند:

- می گم نمی دونید لرد واسه چی ما رو آورده اینجا؟!
- نمی دونم! از کجا بدونم خو لامصب!
- شاید لرد می خواد معجون هفت ساله بهش بدم!
-

و با این حرکت آخر سیوروس، همه در سکوت فرو رفتند و لرد وارد بانک شدند، در حالی که نگاهی به مرگخواران نگاهی انداخت. رو به کارمند بانک گفت:

- چند حساب هستند که می خواهیم از اونا بازدید کنیم.


be happy


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴
#17

به نام خدا


ملت مرگخوار در حال حاضر نمی دانستند که چه خاکی باید به سرشون بریزند، با انواع افکت ها، در اطراف لرد می دویدن و جیغ می کشیدن و همینجوری بود که لرد متوجه شد این همه مدّت با کیا شده مرگخواران و مایه وحشت ملت. البته بماند که هر کدوم از مرگخوارها به یه نحوی استرسشو بروز می داد و برای نمونه هم می شه به وندلین اشاره کرد که با توجه به رنگ زرد شعله هاش و لبخندی عریض، به خواهر دوقولوی این شکلکه ( ) بدل شده بود و اصلا معلوم نبود که چجوری از تالار اسلیترین سردرآورده.

و حقیقتا کسی نمی دونست که لرد چه حس و حالی در اون لحظه داشت و در ذهنش چی می گذشت...

توی قلعه ذهن لرد:

چندین و چند نفر آدم کچل دور یک میز نشسته بودن و به تصویر مرگخواران که دور دیگ های غذا می دویدن و جیغ می کشیدن خیره شده و بحث می کردن:

- این یکی رو نیگا! ما رو یاد مرغ های سربریده می ندازه. آخه به اینم می گن جیغ؟!
- اون یکی رو! داره کلّشو می کوبه به میز ما!
- چه قدر گستاخ! حقش یه کروشیو بهش بزنیم!

لرد های درون لرد همه با هم: کروشیو!

- دلم خنک شد! اَه اَه...
- می گم این یکی مشکلی داره؟! چرا داره می خنده؟
- بین این ها یک سالم و عاقل پیدا کردی پیش خودت جایزه داری!
- اون یکی به نظر سالم تر از بقیه است اااااا.
- احمق! اون خودمونیم که داریم خودمون رو توی آینه می بینیم!
- واقعــــــــــــــــــا! چه جالب! آخه می دونید...من همیشه خودمون و سیلوستر استالونه و پروین اعتصامی رو با هم قاطی می کنم. ببخشید.

ملت لردهای درون لرد:

- چه قدر گفتم نباید از این سریال ها نگاه کنیم! بفرمایید تحویل بگیرد. آلوده شدیم رفت.
- همین مونده که فردا...

و ناگهان برای یک لحظه، تمامی لردها چشم هایشان مثل هیپنوتیزم شده ها شد و فریاد زدند:

- نـاهار نَخوردمه... ناهار نخوردمه... :افکت بابا پنجعلی:

بیرون از ذهن لرد:

- بسه! ... فسنجونمون رو بیارید نوش جان کنیم!

و سکوتی عمیق بر همه جا حکمفرما شد ...



be happy


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴
#18
به نام خدا




نیو سوژه:


صبح یک روز خنک پاییزی بود که ...

دییییییینگ! درییییییینگ! دروننننننگ!

صدای زنگ در در فضای خانه ریدل می پیچید. لرد ولدمورت پس از مدتی از یک سفر کوتاه برگشته و با چمدانی بزرگ جلوی در ایستاده بود و زنگ در را فشار می داد. اما ظاهرا کسی نبود تا در را باز کند.

- باز دو روز نبودیم معلوم نیست دیگه کی توی صندلی ما گیر کرده!

لرد لبی گزید و انگشتش را دوباره و محکم تر روی زنگ در فشرد. یعنی یک نفر هم نبود که به خودش تکانی بدهد؟! شاید گندی زده بودند که...

- زیر پای ما علف سبز شد! آهای!

لرد حتی سنگی هم برداشت و آن را به داخل عمارت پرت کرد. نهایت خرجش یک "ریپارو" بود. صدای شکستن شیشه آمد، اما از مرگخواران هیچ...

- ببین عمارت مبارکمون رو سپرده بودیم دست کیا... آهاااااای!

لرد لگدی به در زد بلکه باز شود. اما تنها یک برگ کاغذ از لای آن به زمین افتاد. در حقیقت چند برگ کاغذ...

برگه اوّل، تبلیغ یک باغ وحش بود که در آن حوالی فعالیت می کرد که لرد آن را بی توجه یک طرف انداخت و بعدش کاغذی که با خطی خرچنگ قورباغه روی آن چیزهای نوشته بودند:

ارباب، ما رفتیم تا همین چند خیابون اونطرف تر، اداره برق، دست جمعی قبضا رو بدیم. یه دو سه تا سوت بزنید ما جلدی اومدیم.

قربانتون، مرگخواراتون.


لرد تکه کاغذ را تا کرد و در جیب ردایش گذاشت و سپس، به سمت چند خیابان آن طرف تر به راه افتاد. مرگخواران چه طور جرات می کردند بدون لرد بروند قبض پرداخت کنند؟!


همان موقع، جایی دیگر:



مردی خپل و سیبیلو، با یک شلاق در دست ایستاده بود و تعداد زیادی قفس پوشیده شده در اطرافش بودند بلند بلند می خندید و حرف می زدید:

-یوها ها ها! الان می ندازمتون توی قفس... یوهاهاها... بعد مردم می آن نیگا می کنن... یوهاهاها... بعد من پولدار می شم!

مرگخواران طلسم شده برای لحظه ای اندیشیدند که آیا راه امیدی هم هست؟

- شما این شکلی می مونید! یوها ها ها! مگه این که یکی بشناستتون... که عمرا کسی بشناسدتون...هوهوهو هاهاها!

نه... ظاهرا نبود.



یه مدتی بعد:


لرد در حالی که پاپ کرن ها را در یک دست و نوشابه را در دست دیگرش گرفته بود، راهش را از میان جمعیت باز می کرد تا بتواند از نزدیک نگاهی به جانور بیاندازد. در طول باز کردن راه البته لرد مجبور شدند یک چندتا نیشگون از این و آن بگیرند که مهم نبود... اما سرانجام، هنگامی که لرد به نزدیکی قفس رسید، یکجوری شد. جانور... به نظر آشنا بود!


be happy


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#19
به نام خدا


تف دویّم!

- هوی بوقی نپوشش! بیت الماله!

ورونیکا در حالی که بر سر رماتیسم که پوشک را مثل کلاه بر سرش گذاشته بود فریاد می زد، سعی می کرد ارّه اش را از وسط تخته وایت برد بیرون بکشد. آن طرف تر هم دامبلدور و هاگرید و وینکی دست هایشان را جلوی ننه قمر دراز کرده ( البته چون چشم های ننه مشکل داشت، تقریبا می شد گفت که در چشم های ننه فرویشان کرده بودند.) و منتظر بودند ننه فالشان را بگیرد.


خلاصه همه خوش و خرم بودند که ناگهان صدای در به گوش رسید.

تق تق تق!

- کیه کیه در می زنــــــــــه؟ در رو با لنگــــــــــــه اش می زنه؟

رماتیسم این را گفت و باعث شد که شیرینی ناپلئونی که ساعت ها به محتویات یک پوشک مستعمله خیره شده و اصرار داشت که او برادر له شده اش است را به خود آورد و لحظاتی بعد سکوتی سخت بر فضا حکم فرما شد و در این سکوت همگی به هم خیره شدند...

چه کسی در را باز می کرد؟

- وینکی!
- دامبل!
- شیرینی!
- هاگر!
- ننه!
- بی ادب!
- من!

و در این هنگام همه به رماتیسم که با زبانی آویزان به چهره تک تک اعضا خیره شده بود نگاهی انداختند. چه می شد کرد؟ رماتیسم بود دیگر! در این بین ننه تنها یک نگاه افسوس بار به این موجود نارنجی جهش یافته انداخت و سری تکان داد. آخر خجالت نمی کشید که برای رفتن دم دار داوطلب می شد؟ شرم و حیایش کجا بود این دخت.. پسر؟ خاک عالم! این موجود به طور کل در هاله ای از ابهام قرار داشت و همان بهتر که دم در می رفت. پس با اشاره ای از دامبلدور به سرعت به سمت در رفت و در را باز کرد.

- سلام! خوش اومدین! سفا آوردین! اوا خاک تو سرم! سفا که با صادِ! هول شدم ببخشید تو رو خدا... غریبی نکنید! یه وقتی... بچه ها! بدویید بیاید که ارواح خبیثه اومدن!


فلش فوروارد:

گریفندوری ها که در حالت عادی هم با کمبود نفرات دست و پنجه نرم می کردند و انواع و اقسام نفرین ها رو نثار کلاه گروهبندی مدرن می نموندن، خودشون رو در رختکن ( البته در حقیقت منظور بخش نمره حمامه.) حبس کرده و از برگشتن به زمین خیلــــی! خودداری می کردند.

اما در زمین ( بخش عمومی، تفکیکی) همه تماشاگران کیسه و سفیداب ها رو رها کرده و با وضعی که توصیفش منجر به حذف از شناسه شدن نویسنده می شه، بدون رعایت تفکیکی بودن حمام و پیرمرد لاغر مردنی ای که داد می زد «آبجیام اون ور عربده بکشن! داداشم این ور جیغ! » به همه سمت می دویدند و اصلا هم رعایت نمی کردند که افراد کم سن و سال در حمام حضور دارند و این چیز ها روحیه شان را جریحه دار می کند و چشم گوش هایشان را باز! آن وقت هم ادعایشان می شود که « تهاجم فرهنگی؟! کو؟! »

اما کمی بالاتر از کف صابون ها، جایی که انعکاس صدای داد و فریاد تماشاگران چیزی شبیه به چهچه های استاد شجریان شده بود، بازیکنان تیمِ فراری هایِ تیمارستانِ شلمرودِ تانزانیا، در حال چیدن ترکیب خود بودن:

- هر کی توپ زرده رو دید می گیردش! هر کی توپ قرمزه رو دید می ندازتش تو دروازه! هر کی توپ سیاهه رو دید می کوبدش تو صورت بازیکناشون! شیر فهم شد!
- ننه مو که هیچی نَم بینم چه کنم؟

در این جا بود که ورونیکا در حالی که پوزه اش را می خوارند و به این که آیا واقعا ننه قمر صغر سن دارد که اکنون در تیم امید بازی می کند رو به ننه گفت...

متاسفانه حتی کاپیتان ها هم گاهی حرفی برای گفتن ندارند. پس ورونیکا سری تکان داد و به سمت درِ رختکنِ گریفی ها رفت:
- دِ بیاید دیگه لامصباااااا!

کمی آن طرف تر هاگرید و شیرینی ناپلئونی در حال بررسی این بودند که در آن شرایط کدامیک می تواند آن یکی را بخورد و بحثشان هم کلی داغ بود!

- من هاگر ردا مکعبی ام! می خورمتا!
-
- من رفیق هری ام! می خورمتا!
-
- اومدم بخورمتا! می خورمتا!
-

و هاگرید رفت که دیگر بخورد ولی خب... خورده شد! آن هم توسط شیرینی ناپلئونی و در این حال وینکی و پروف هم در کشمکش بودند که مو ها را از جلوی دهان پروف بردارند، اما هنوز به لایه سوم هم نرسیده بودند که ناگهان بازیکنان گریفی با فریادی از ترس به درون زمین شتافتند...


موقع مهمانی:

ارواح خبیثه که چشم حسود کور! در زشتی گوی سبقت را از هر کسی روبوده بودند، وارد انبار پوشک ( البته بعضا پوشک های دست دوم.) شدند، آن هم با یک دیگ بسیـــــار بسیـــــــــــــار بزرگ که درونش آش بود!

- والا نذر کرده بودیم اگه از کیوسی ببازین صدتا دیگ آش درست کنیم! درستم کردیم دیگه! بفرمایید کوفت کنید قشنگانم! ای برید زیر تریلی لاستیک ترکونده سقط شید! بخورید گلای من! :kiss:

این حرف ها را گنده ترین خبیث زده بود و بعدش هم در حالی که همچنان «ماچ و بوس» می فرستاد همراه با بقیه شان رفت و تفی هایی که مدّت ها برای رسیدن به شام شبشان چه کارهایی نمی کردند را با یک دیگ پر از آش تنها گذاشت و... خب، شما تنها باید از میزان سلامت عقلی ناچیزی برخوردار باشید که از کسانی که این چنین به شما علاقه مندند همچین غذایی را کوفت جان کنید... مثلا اگر وضعیت عقلیتان مثل بازیکنان تیم تف تشت باشد! ( تازه بازیکنای تف تشت چه قدر هم واسشون دعا کردن! )


be happy


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱:۲۱ یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴
#20
به نام خدای


عااااااااااااا!

من رو از در بندازید بیرون از تو لوله بخاری دیوار رو ارّه می کنم و ... ولی متاسفانه این بار رقیب نادیدنی می باشند. اهم.... این شما و این! بانــــــــــــز!


be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.