به نام خدا
یک خانه شیشه ای بزرگ... ولی محدود.
چندین و چند همنوع ... ولی همه خسته.
در پس شیشه ها مه تیره رنگی هست که به آرومی حرکت می کنه. نیستی ای که همه به اون خیره شدن و سکوت...
سکوت محض!
چلق!صدایی مهیب از بالای سر شنیده می شه ولی کسی نمی تونه خودش رو تکون بده. آسمون قرمز رنگ کنار می ره و یه آسمون آبی روشن که البته سوراخ سوراخه جاش رو می گیره و یک هم نوع له و لورده شده دیگه رو هم به درون محفظه می اندازه و هجمه عظیمه صدا ها به دنبالش...
- نامرد شرا شیز خورمون کردی!
- سلاح شیمیایی! ترسو... خعععخعخع...
قرچ!و این آخری به شکل بدی له شد. در طرف دیگر مورچه کوچک دیگری به بیرون خیره شده. یعنی امیدی...نیست؟
زووم آوت:
- الان داری اونجا چی کار می کنی ورونیکا؟!
- این ها رو اسیر می کنم ارباب.
- و این "این ها" دقیقا چی هستن؟
- ارباب برووو! بروووو! شما که خودت می دونــــــــــی!
لرد یک لحظه با خودش اندیشید که جدیدا خیلی به مرگخوارها روداده و این تازه واردها هم فقط مانده بگویند " ارباب به ما کولی می دید؟" که البته به احتمال زیاد همین روزها یکی شان پیدا می شد که بیاید و همین را بگوید. اصلا به قول آن ضرب المثل چینی که فرانسوی ها می گویند: باید تسترال را در دم هجله ( بعید به نظر می آد ولی شاید هم: حجله) کشت. پس...
- کی به شما اجازه داد این طور با ما! ارباب قدر قدرت! آن هم با این همه جلال و شکوه اینطوری حرف بزنید.
... شرم نمی کنید! ارّه شما رو بترکونیم؟! هان؟!
ورونیکا به شکلی تاریخ ساز و بی سابقه اشک در چشمانش حلقه زد. صورتش سرخ شد. صدای نفس کشیدنش هم مدام بلند و بلند تر شد...
- نزنی زیر گریه ها! همین الان هم می ری توی شکم نجینی و به کارهایی که کردی فکر می کنی.
- ارباب ما همین الانشم تو شکم نجینی ایم خو!
- بهونـ... چی؟!
- آره دیگه ارباب! بچه ها خسته شدن، کودتا کردن. بعدشم مثل مصری های باستان، من رو گذاشتن این جا تا وقتی که هضم شید سرگرمتون کنم. آخه مگه من دلقکم! عاااااااااااااا!
زووم آوت:مرگخواران به دور نجینی که دهانش دوخته شده بود، حلقه زده و به آواهای نامفهومی که از آن خارج می شد گوش سپرده بودند. هر چند تشخیص دادن " کروشیو" و "عاااااااااا" در میان آن آوا ها زیاد سخت نبود.
- می گم... حالا چی کار کنیم؟
- من بگم! من بگم! من یه راه خوب دارم!
- کسی نظری نداره؟
- پنجاه امتیاز از گریفندور کم می شه!
گفته شد که آرسینوس در اون لحظه در حالی که مادرسیریوس وار جیغ می زد، خودش رو از پنجره پرت کرد پایین.
- من نظرمو بگم!
- بگو.
- چی؟!
- گفتم بگو هکتور.
- واقعا؟!
- بگو دیگه!
- می خواستـ...
- مخالفم!
- منم مخالفم!
- مخالف.
هکتور:
در میان سیل اعتراضات ملّت مرگخوار، رودولف که تازه از دستشویی خانه ریدل ها بیرون آمده بود، در حالی که دست هایش را با ردا - این بشر دائما عریان هست و البته این جا منظور ما شیکمش هست که ... کلا به کارهای رودولف اهمیت ندید. مهم نیست.- خشک کرد و به سمت مرگخواران آمد:
- چی شده؟! :famil:
- یه نگاهی به پنجره بنداز... در ضمن، هالووین هم تمام شد!
رودولف رفت دم پنجره و کپ کرد:
- عاااااااااااااا! :famil: (در این هنگام صدایی از درون نجینی آمد که" بوقی این دیالوگه منه! حقه منه! سهم منه!")... ساحره های طرفدارم اومدن!
- رودولف! واقعا به نظر تو دامبل و دار و دسته اش ساحره ان؟!
این سوال را سیوروس که نامش از ابتدای رول برده نشده بود و در هاله ای از ابهام همه را گذاشته بود، پرسید.
- حالا یه دامبله! بقیه که ساحره ان دیگه...
- کور! اون جا فقط روح مادر پاتر ساحره است.
- اِ... من از اولشم گفته بودم! مشکل محفل، بی ساحرگیه!
دِ لست زووم آوت:نویسنده پشت میز نشسته و به صفحه نمایشگر خیره شده و با خودش فکر می کنه که ایده قرنطینه در قرنطینه و... رو خوب اجرا کرده یا نه؟! اصلا نکنه اشتباه کرده باشه. نویسنده برمی گرده و یک نگاهی به دوربینی که در تصوراتش ساخته زل می زنه...
البته چون احتمالا این کار آدم رو پارانورمال نشون می ده دوباره به نگاهش رو به صفحه نمایشگر معطوف می کنه... یه بادکنک با آدامس می سازه و می ترکونه و بعدش هم می نویسه...
پایان!