1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)دانش آموزان پوکر فیس موندن و به هم دیگه نگاه کردن. اونا تاریخ رو نابود کرده بودن و تا چند لحظه دیگه قرار بود خودشون هم نابود بشن.
- به به!
مرگ جلو اومد و بالای پل معلق موند.
- تو چه شکلی رو هوا معلقی؟ شاید تو یکی از بزرگترین شعبده بازایی هستی که یادم نمیاد.
دانش آموزان اَند مرگ:
دانش آموزان دیدن اصلا خوب نیست که همچین آدم نابغه ای رو بذارن حرف بزنه، پس اورلا رو گرفتن پرتش کردن اون گوشه تا به کشفیات خودش که همشون حدود هزاران قرن پیش کشف شده بودن؛ برسه.
- خب شما موفق شدین یه پل بسازید و من رو فریب بدید.
دانش آموزان مشتقانه و با چشمانی که با فکر جایزه های مرگ قلب در اونا بالا و پایین میپرید به مرگ خیره شدن.
- همیشه میگن تاریخ تکرار میشه.
اشتیاق دانش آموزان داشت از حد مجاز خودش بیشتر میشد و اونا داشتن ارور اشتیاق میدادن.
- اما شما زدین تاریخ رو از هستی ساقط کردین. پس دیگه تکراش نمیکنم.
دانش آموزان دل شکسته شدن و دلشون میخواست جامه ی خود رو دریده و سر به بیابون بگذارن. اما خب از قدیم گفتن خودتون کردید که لعنت بر خودتون باد.
- و این بار چون منو فریب دادین یک نفر باید قربانی بشه.
دانش آموزان که به سر به بیابون گذاشتن فکر کرده بودن حالا به انجامش فکر میکردن اما استاد تاریخ شون به کمک شون اومد.
- اونا هنوز دانش آموزن و تو باید یه نفرو که بالغه رو قربانی کنی.
درواقع آرسینوس فقط به فکر حرف لینی و رز که گفته بودن
"توی کلاسای عملی نباید یه تار مو از سر دانش آموزان کم بشه و گرنه با انجمن اولیا مربیان طرفه" بود.
- تو کاملا درست میگی.
آرسینوس از پشت نقابش نفس راحتی کشید اما چون نقاب داشت همه ش برگشت تو صورت خودش .
- اما تو یه آدم بالغی... پس تو رو میبرم.
پروفسور دید که اومده ابروی مشکلو درست کنه زده چششم کور کرده و حتی شایدم دماغشم شکسته. خواست بگه که این پل مال ما نیست و متعلق به سه برادره؛ اما نفس خودش که برگشته بود تو صورتش نمیذاشت حرف بزنه. خلاصه که مرگ اومد یقه آرسینوس رو که خونسرد بودا اما دست و پا میزدو گرفت و به سمت آسمون حرکت کرد.
- این چیه؟ چرا یادم نیست؟
اورلا این طرف ماجرا و دور از دانش آموزانی که خوشحال بودن پروفسورشونو دیگه نمیبینن؛ زمان برگردونی که متعلق به آرسینوس بود رو برداشت.
- این دکمه اینجا برای چیه؟
اورلا دکمه ی قرمزی که روی اون نوشته شده بود
" فشار ندهید" رو فشار داد. زمان برگردون شروع کرد به لرزیدن و اورلا ترسید.
- این چیه؟ اصلا تو دست من چیکار میکنه؟
و زمان برگردون و به دور ترین جای ممکن پرت کرد. زمان برگردون آرسینوس رو دوست داشت به سمتش رفت و دقیقا توی دستاش جا گرفت. یهو نور شدیدی زد و آرسینوس و مرگ با هم ناپدید شدن.
- اورلا!
دانش آموزان به اورلایی نگاه کردن که گیج به اونا زل زده بود و متوجه دلیل این نگاه اونا نمیشد. دختر کله اشو خاروند و گفت:
- ما چرا اینجاییم؟ چه اتفاقی افتاده؟
- اورلا تو زمان برگردونو و پروفسور و مرگ رو همه رو فرستادی به ناکجا آباد.
- من؟ کی؟
-
دانش آموزان توی گذشته گیر افتاده بودن.
اون طرف ناکجا آباد- ما کجاییم؟
مرگ نگاهی به آرسینوس انداخت که اما خب پشت نقاب شو ندید و فقط ترجیح داد منتظر جواب بمونه.
- فکر کنم توی ناکجا آباد زمان گیر کردیم.
این از معدود دفعاتی بود که آرسینوس نه پشت نقاب خونسرد بود نه خودش.