هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#11
پیکسی آبی مون
زحماتش به خاطر ریون.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#12
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

- گشنمه!

اورلا فریادی زد که به گوش هیچ کس نرسید. درواقع اصلا کسی تو خونه نبود که جواب دختر رو بده و اون تنها بود و دوتا روده ای که داشتن همدیگه رو میخوردن. اون زیاد گرسنه نمیشد اما وقتی که میشد باید سریعا یه فکری میکرد.
- باید یه چیزی درست کنم.

اما لحظه‌ای بعد دوباره گیج شد.
- میخواستم چی رو برای چی درست کنم؟

اما گرسنه بودن اون به کمک حافظه‌اش اومد. حس گرسنگی چماق به دست جلو اورلا ظاهر شد.
- دختر قرار بود یه غذایی درست کنی برا خودت.

گرسنگی چماق رو به سر اورلا کوبید. دختر که یادش اومده بود میخواست چیکار کنه به سمت اجاق گاز رفت. اون قبلا تا یه حدی آشپزی بلد بود اما الان که چیزی یادش نبود.
- خب اول آب رو میذاری تا جوش بیاد. بعدش هم یه کاری میکنم دیگه.

اورلا قابلمه ای رو زیر شیر آب گرفت تا پر شه. بعد اونو رو اجاق گاز گذاشت. اون منتظر موند تا آب جوش بیاد.

یک ساعت بعدش


اون بازم منتظر موند اما دید که منتظر بودن هیچ فایده ای نداره و باید یه کاری کنه.اما مشکل اینجا بود که حتی یادش نمی اومد که منتظر چی بود.

- منتظر بودی آب جوش بیاد!

گرسنگی باز هم به سراغش اومده بودو و با همون چماق زده بود به فرق سرش کوبیده بود. اورلا که یادش اومده بود باید چیکار کنه. رفت و بالای سر قابلمه وایستاد. دید آب جوش نمیاد و هیچ تغییری توش حاصل نمیشه. ناگهان چیز دیگه‌ای یادش اومد.
- برای این که آب جوش بیاد باید آتیش باشه.

دختر بعدش هزار بار با اجاق کلنجار رفت اما اون روشن نشد که نشد. معمولا در این مواقع جادوگر ها از چوبدستی شون استفاده میکردن. اما اورلا نه یادش بود اونو کجا گذاشته؛ نه ورد برای آتیش زدن چیه.
- خب... یادمه یه وسیله‌ای بود که باهاش آتیش روشن میشد. اون چی بود؟

اورلا ملاقه رو برداشت اما طولی نکشید که فهمید این به دردش نمیخوره. از معجون های هکتور تا گل های رز رو امتحان کرد. اما هیچ کدوم جوابگو نبودن. اون ناامید نشست و چشم هاشو دور اتاق چرخوند.
- اون چیه؟

یه بسته کوچیک گوشه اتاق برق میزد و چند تا دست بالای اون، نشونش میدادن. اورلا با ناامیدی بسته رو برداشت و روشو خوند.
- بسته کبریت گورخر؟ با گوگرد طبیعی؟

لامپی بالای سراورلا روشن شد. دختر اونو گرفت و با خوشحالی بهش نگاه کرد. جواب سوالش همین جا بود.
- با جریان الکتریکی لامپ میتونم زیر اجاق رو روشن کنم.
- کبریت به این گنده‌ای رو میبینی؛ بعد برای روشن کردن اجاق میری سراغ لامپ؟

کبریت سری به نشانه‌ی تاسف تکون داد. اورلا تازه فهمید علت روشن شدن اون لامپ چی بوده. دختر با خوشحالی کبریت رو برداشت و به سمت اجاق گاز رفت.یه کبریت برداشت و در کمال ناباوری یادش بود که چه شکلی باید کبریت رو روشن کنه.
و بله... اون بالاخره تونست زیر قابلمه آتیش روشن کنه!

- بذار ببینم... من برای چی زیر قابلمه رو روشن کردم؟

و این داستان ادامه دارد...


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۱۷ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
#13
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

دانش آموزان پوکر فیس موندن و به هم دیگه نگاه کردن. اونا تاریخ رو نابود کرده بودن و تا چند لحظه دیگه قرار بود خودشون هم نابود بشن.

- به به!

مرگ جلو اومد و بالای پل معلق موند.

- تو چه شکلی رو هوا معلقی؟ شاید تو یکی از بزرگترین شعبده بازایی هستی که یادم نمیاد.

دانش آموزان اَند مرگ:

دانش آموزان دیدن اصلا خوب نیست که همچین آدم نابغه ای رو بذارن حرف بزنه، پس اورلا رو گرفتن پرتش کردن اون گوشه تا به کشفیات خودش که همشون حدود هزاران قرن پیش کشف شده بودن؛ برسه.

- خب شما موفق شدین یه پل بسازید و من رو فریب بدید.

دانش آموزان مشتقانه و با چشمانی که با فکر جایزه های مرگ قلب در اونا بالا و پایین میپرید به مرگ خیره شدن.

- همیشه میگن تاریخ تکرار میشه.

اشتیاق دانش آموزان داشت از حد مجاز خودش بیشتر میشد و اونا داشتن ارور اشتیاق میدادن.

- اما شما زدین تاریخ رو از هستی ساقط کردین. پس دیگه تکراش نمیکنم.

دانش آموزان دل شکسته شدن و دلشون میخواست جامه ی خود رو دریده و سر به بیابون بگذارن. اما خب از قدیم گفتن خودتون کردید که لعنت بر خودتون باد.

- و این بار چون منو فریب دادین یک نفر باید قربانی بشه.

دانش آموزان که به سر به بیابون گذاشتن فکر کرده بودن حالا به انجامش فکر میکردن اما استاد تاریخ شون به کمک شون اومد.
- اونا هنوز دانش آموزن و تو باید یه نفرو که بالغه رو قربانی کنی.

درواقع آرسینوس فقط به فکر حرف لینی و رز که گفته بودن "توی کلاسای عملی نباید یه تار مو از سر دانش آموزان کم بشه و گرنه با انجمن اولیا مربیان طرفه" بود.

- تو کاملا درست میگی.

آرسینوس از پشت نقابش نفس راحتی کشید اما چون نقاب داشت همه ش برگشت تو صورت خودش .

- اما تو یه آدم بالغی... پس تو رو میبرم.

پروفسور دید که اومده ابروی مشکلو درست کنه زده چششم کور کرده و حتی شایدم دماغشم شکسته. خواست بگه که این پل مال ما نیست و متعلق به سه برادره؛ اما نفس خودش که برگشته بود تو صورتش نمیذاشت حرف بزنه. خلاصه که مرگ اومد یقه آرسینوس رو که خونسرد بودا اما دست و پا میزدو گرفت و به سمت آسمون حرکت کرد.

- این چیه؟ چرا یادم نیست؟

اورلا این طرف ماجرا و دور از دانش آموزانی که خوشحال بودن پروفسورشونو دیگه نمیبینن؛ زمان برگردونی که متعلق به آرسینوس بود رو برداشت.
- این دکمه اینجا برای چیه؟

اورلا دکمه ی قرمزی که روی اون نوشته شده بود " فشار ندهید" رو فشار داد. زمان برگردون شروع کرد به لرزیدن و اورلا ترسید.
- این چیه؟ اصلا تو دست من چیکار میکنه؟

و زمان برگردون و به دور ترین جای ممکن پرت کرد. زمان برگردون آرسینوس رو دوست داشت به سمتش رفت و دقیقا توی دستاش جا گرفت. یهو نور شدیدی زد و آرسینوس و مرگ با هم ناپدید شدن.

- اورلا!

دانش آموزان به اورلایی نگاه کردن که گیج به اونا زل زده بود و متوجه دلیل این نگاه اونا نمیشد. دختر کله اشو خاروند و گفت:
- ما چرا اینجاییم؟ چه اتفاقی افتاده؟
- اورلا تو زمان برگردونو و پروفسور و مرگ رو همه رو فرستادی به ناکجا آباد.
- من؟ کی؟
-

دانش آموزان توی گذشته گیر افتاده بودن.

اون طرف ناکجا آباد

- ما کجاییم؟

مرگ نگاهی به آرسینوس انداخت که اما خب پشت نقاب شو ندید و فقط ترجیح داد منتظر جواب بمونه.

- فکر کنم توی ناکجا آباد زمان گیر کردیم.

این از معدود دفعاتی بود که آرسینوس نه پشت نقاب خونسرد بود نه خودش.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۲۲:۳۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۲۶:۰۵
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۴۴:۴۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#14
درواقع اگر روح شما از جنس چینی نباشه و اصل باشه، پس یه ورد ازش رد میشه و اکسپلیارموس رون هم همین اتفاق براش افتاد. از روح کنت رد شد و به مرحوم عنکبوت بخت برگشته خورد.عنکبوت قبری نداشت که در این مواقع در اون بلرزه. ورد دلش برای عنکبوت سوخت.
- اصن مادر بگرید برای تو عنکبوت بخت برگشته.

باید کارش رو به عنوان یه اکپسیارموس انجام میداد اما این هم مشکل بود.
- عکنبوت که چوبدستی نداره خودش خبر نداره.

اینو گفت و رفت دنبال چیزی که شبیه چوبدستی باشه.
- فکر کنم پاش خوب باشه. بزن بریم.

ورد پا رو چسبید و خودشو به سمت در پرتاب کرد. پرواز کرد و پرواز کرد و که یهو دید یه دختر با حواس پرتی داره دور و اطرافشو میبینه. ورد خیلی آزار رسون و تسترال صفت بودو با پای عنکبوت خودشو کوبید به سر دختر.

-

روح کنت که دید در این اتاق هم به نتیجه ای نمیرسه با جیغ اورلا به سمتش رفت تا اذیتش کنه.

- به به!
- آقای محترم خجالت نمیکشین این... چیزه... اسمش چیه اینی که روش راه میره آدم؟ یادم رفته.
- پا؟

روح هم که باشی و با یه همچین دختری مواجه باشی به تغییر میکنه.

- آره همون پا. خجالت نمیکشین این پای عنکبوت رو پرت میکنی به سمتم؟ برو اونور یه کار مهم دارم.
- برم کنار؟ یعنی برای این که رد شی نیاز داری من برم کنار؟
- عه وا خاک به سرم؛ شما روحی؟
- بله و حالا میخوام روحتو تسخیر کنم.

اورلا باز هم ریست فکتوری شد و به پای عنکبوتی که تو دستش بود نگاه کرد و گفت:
- این تو دست من چیکار میکنه؟ ایش؛ چه چندشه.
- اهم... میخوام تسخیرت کنم.
- برو بابا تسخیر چیه؟ مگه تو روحی؟
- بله.

اورلااصلا یادش نمی اومد که روح ها چین فقط میدونست که از دیوار ها رد میشن.
- خب میتونی بگی اتاق..یادم نی شماره شو. خلاصه که میدونی کجاست؟ تو میتونی همه جا بری باید بدونی اینا رو؟
-

اورلا که کلا اعصاب نداشت پای عنکبوت رو به سمت روح پرت کرد تا حداقل ادب شه و جواب یه خانم محترم رو بده.
- عه این چرا از تو رد شد؟ به من چه اصلا. من باید میرفتم دنبال یه چیزی... چی بود؟

و بعد درحالی که از توی روح رد میشد سرش رو تکون داد و گفت:
- تو راه یادم میاد حالا.
-

و روح و با خودش و خباثتی که ابراز نکرده بود تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۲۱:۴۵:۳۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ستاد انتخاباتی "وینکی"
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#15
من اومدم اینجا چیکار کنم؟ ستاد انتخاباتی وینکی؟
وینکی؟
یادمه یه جن خونگی بود... بعد یه انتخاباتم بود... بعد گفته بودن مسلسل هم هست. یه سری بررسی هم کرده بودم درباره وینکی. یه چیزایی داره یادم میاد؛ فکر کنم برام حمایت اومدم.
آره همینه! برای حمایت از وینکی اومدم! تا تهشم باهاش هستم.

#تا2018باوینکی


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۱۷:۲۵:۵۹

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#16
سلام؛
یه مشکلی قبلا رفع شده بود و الان دوباره دامن گیر من شده. همه ی پستای من بلااستثنا نیاز دارن تا یه بار لاگ اوت و دوباره لاگین کنم تا سند بشن. دوتا مرورگر رو هم امتحان کردم و دوتاشون مشکل داشتن.

ایا راه حلی پیشنهاد میکنین؟

ویرایش پس از ارسال: این یکی به طرز مسخره ای ارسال شد.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#17
اینو تو جیبم پیدا کردم نمیدونم چیه. یادم نیست.فکر کنم برای شما باشه. مال خودتون!

از تو و جيني ممنونم!
هر دو تاييد شديد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۶:۲۸:۴۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#18
- معجون جا به جایی بدم؟

هکتور جلوی دامبلدور ویبره میزد و معجون هاش رو پهن میکرد. اما آلبوس شاید مریض بود اما خوب میتونست تشخیص بده که معجون هکتور باعث جابه جایی از مکانی به مکان دیگه نمیشه... بلکه باعث جا به جایی از این دنیا به اون دنیا میشه.
- نه پسرم. ما خودمون میریم.

طولی نکشید که تعداد زیادی ویزلی مریض و و به همراه بقیه محفلیون پشت سر هکتور، به سمت خونه ریدل راه افتادند. یکی از ویزلی ها ضبط صوت بزرگی رو حمل میکرد و بقیه قر میدادن.

چند ساعت بعد- خونه ریدل

- خب رسیدیم. باید شناسایی...
- برین تو فرزندانم!

یک در فلزی، هرچقدرهم که فلزی باشد نمیتونه جلوی ویزلی هایی که دامبلدور بهشون دستور داده و قر هم میدن مقاومت کنه.

- ارباب! محفلیا اینجان!

هکتور ویبره زنان به خونه ریدل پناه برد. لرد دستی تو موهای نداشته اش کشید و بعد به اتاق اصلی خونه ریدل اومد.

- ارباب معجون محفلی غیب کن بدم؟
- از جلو چشام گم شو هکتور.

- فرزند تاریکی که در اصل روشن بودی... ع..ع..عچوووو!

همون موقع- میکروب های بیماری دامبلدور

- حوصله ام اینجا سر رفته. بیاین یه مکان جدید پیدا کنیم.
- اون یارو کچله خوبه نه؟ همون که بهش میگن لرد.
- داره عطسه میکنه آماده باشید.
- هدف بعدی... لرد!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
#19
من اصن دلتون میاد یه آدمی که حتی یادش نیست برای چی اینجا اومده رو راه ندید؟ :

اورلا اينجاست!
اورلا با جيني هماهنگ باشين و برين توي خانه ي شماره ١٢ گريمولد نفري يه رول بزنيد و برگرديد!
من اينجا منتظرتونم...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳ ۲۳:۴۵:۰۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶
#20
تحت تعقیب ها به سمت کاخ با سرعت هرچه تمام فرار میکردن تا از دست ماموران در امان باشن. بالاخره جلوی در کاخ متوقف شدن و در این زمان رعد و برقی پشت کاخ زد و صدای خنده ی شیطانی از درون اون به گوش رسید. رودولف که هم دلش برای قمه هایش تنگ شده بود و هم ترسیده بود آهی کوتاه کشید و این آه قند در دل پالی آب کرد.
- آه کشیدنش هم مثل جنتل من هاس.

- بگیریدشون!

اونا چون چاره ای جز وارد شدن به کاخ نداشتند پس تصمیم گرفتن باهاش رو به رو بشن و داخلش بشن. همین طور مستقیم رفتند و رفتند تا این که به مستراب شخصی صاحب کاخ رسیدند و برگشتند.

- خب حالا چیکار کنیم؟
- مگه دستم به اون شیر فاسدخور نیوفته.
- وینکی کلاه رو از باروفیو میگیره. وینکی جن خووووب؟
- با قمه هایی که فروختم میتونستم تیکه تیکه ش کنم.
- ناراحت بودنشم مثل جنتلمن هاس.
- هاپ هوپ واق!

در این بین لینی پیکسی وارانه طور سعی کرد در کاخ چرخی بزند. اون همین طور در لابه لای ستون های چرخ میزد و وقتی بالاخره راه خروج رو پیدا کرد به سمت ملت شورشی ای که عصبانی رفت.

- بیاین یه راه هست که به در پشتی اونجایی در میاد که باروفیو و هاگرید میرسه.

و با این حرف لینی بقیه هم پشت پیکسی راه افتادن.

طرف باروفیو و هاگرید

- انقد اون شیره ره نخور. پاشو بیا از اینجا ره بریم. اون ملت شورشی فراری ای ره که من دیدم؛ به کلاه وزارت ره که رحم نمیکنن به ما ره هم رحم نمیکنن.
- از... قلپ.. در پشتی... قلپ... بریم...
- مگه اون دره ره به اون کاخه نمیره؟
- چرا.. قلپ...
- شیره ره کوفتت بشه. جهنمو ضرر بریم.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.