هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#11
ماموریت کاراگاه
تد تانکس


تد تانکس در پاتیل در زدار نشسته بودو ازتعطیلاتش لذت می برد.بعد از پایان موفقیت آمیز اولین ماموریتش در اداره کاراگاهان،او اکنون در تعطیلات بود.سه روز بود که در پاتیل درزدار مانده بود.

در مهمانخانه باز شد و مردی با یک کت و شلوار سفید مشنگی، با مو های چرب و روغن زده و سبیل کلفت مشکی وارد شد.
تد به خوبی او را میشناخت:ادوارد الیوت.یکی از اعضای دسته اوباش، که فقط رییس اعضای اوباش او را می شناخت.لقب او فروشنده بود و همان طور که از نام او پیدا بود؛ او هر چیزی را می فروخت:از تخم داکسی تا خون اژدها که به طور غیر قانونی وارد کشور می کرد و می فروخت.
فروشنده در زمینه مواد مخدر ، مشروبات الکلی،سیگار و سایر وسایل مشنگ ها ها نیز فعالیت می کرد. حکم وزارت سحر و جادو برای او سی سال حبس در آزکابان بود.

تد تمامی این اطلاعات را در پرورنده او در دفترش خوانده بود.جاسوس اداره کاراگاهان،که بین اوباش بود،این اطلاعات را جمع آوری کرده بود.

اکنون تد می توانست او را دستگیر کند،موقعیتش برای شلیک طلسم عالی بود اما تد حاضر بود قسم بخورد ماموران او بین مردم مستقر شده اند.پس؛تصمیم گرفت او را تعقیب کند.

فروشنده از جایش برخاست وبه سمت در رفت و تد نیز چند ثانیه بعد،به دنبال فروشنده از پاتیل درزدار خارج شد.
فروشنده به ساحل رودخانه تایمز رسید و سوار کشتی کوچک و مجللی شد که روی آب بود.
تد افسون سر خوردگی را روی خودش اجرا کرد واین کار را آن قدر سریع انجام داد که هیچ یک از مشنگ هایی که در خیابان بودند متوجه غیب شدنش نشدند.

تد وارد کشتی شد و چند ثانیه بعد،کشتی به راه افتاد.او کفش و جورابهایش را درآورد تا صدای پایش را کسی نشنود.تد توانست از پنجره کابین کشتی داخل دفتر فروشنده را ببیند:دفتر مستطیل شکل تقریبا بزرگی بود و فروشندهپشت میز کارش نشسته بود و دو مامور در سمت چپ و راستش ایستاده بودندکه هریک اسلحه مشنگی داشتند بعلاوه؛ماموران روی عرشه نیز کم نبودند.

تد،فقط باید دستش به فروشنده می رسید همین که به او رسید میتوانست مستقیما به آزکابان آپارات کند البته او به یک انفجار عظیم نیز نیاز داشت تا حواس ماموران فروشنده را پرت کند.

تد به اطرافش تگاهی انداخت؛سه بشکه بزرگ بنزین را در طرف دیگر عرشه دید.صبر کرد وبعد از عبور ماموران فروشنده،به طرف بشکه ها رفت؛ پیراهنش را درآورد و آن را پاره پاره کرد تا بلند تر شود سپس آن را داخل بنزین گذاشت و آستین پیراهنش را بیرون بشکه قرار داد و بعد با نوک چوبدستی اش آن را آتش زد.

حدس تد درست بود بلافاصله پس از صدای انفجار تمامی ماموران به سمت بشکه ها دویدند. فروشنده نیز در دفترش تنها شد.تد به سرعت به طرف دفتر فروشنده دوید،افسون سرخوردگی را باطل کرد و وارد دفتر شد.

فروشنده بدون این که از او سوالی بپرسد شروع به شلیک طلسم های مرگبار کرد و تد نیز به اندازه کافی سریع بود تا جاخالی بدهد اما فروشنده که چاق بود سرعت او را نداشت.تد دو طلسم بدن بند شلیک کرد. و هر دو به فروشنده اثابت کرد.

فروشنده با بدنی که با طناب پیجیده شده بود روی زمین افتاد.تد دستش را روی بدن او گذاشت و یکراست به آزکابان آپارات کرد.

پس از این که او را به آزکابان برد؛به پاتیل درز دار برگشت ، لباس هایش را عوض کرد و سپس به اداره کاراگاهان آپارات کرد تا کارش را به رییس اش گزارش کند.



ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#12
هاگزمید،کافه هاگزهد


تد تانکس،به سرعت از خیابانهای هاگزمید عبور کرد.به کوچه تنگ و باریکی رسید.وارد کوچه شد سپس در کافه ای را باز کرد که بالای در آن تابلوی سر گرازی به چشم می خورد.

تد به سرعت وارد کافه شد،او اکنون عضو یک گروه کوچک از مخالفان لرد سیاه بود که بیشتر آنها مشنگ زاده بودند و درست مانند مرگخواران ،هریک از آنها بر روی ساعد چپش علامت مثلثی شکل یادگاران مرگ حک شده بود. و فرماندهی آنها را مردی بر عهده داشت که خود را ارباب مرگ می نامید زیرا که او توانسته بود صاحب هر سه یادگار مرگ شود. این مرد کسی نبود جز: ابرفورت دامبلدور

تد از پله ها بالا رفت او حمله دروغینی را با موفقیت فرماندهی کرده بود و اکنون باید گزارش آن را می داد.به اتاق ابر فورت رسید ودر زد.

-بیا تو.
تد وارد شد ودر را پشت سرش بست.ابرفورت به صندلی اش تکیه داده بود و درست مانند برادرش نوک انگشتان کشیده اش را به هم چسبانده بود.

-قربان،من به همراه پنج نفر از بهترین افرادم،با رمزتازی که شما آماده کرده بودید وارد خونه کارکاروف ها شدیم.همشونو با رمزتاز به اینجا منتقل کردیم بعد هم با چند تا افسون پیچیده تغییر شکل،جسد چند تا حیوونو رو به شکل اونا در آوردیم.
در ضمن فرضیه شما درست بود.
من اون افسونو با ابر چوبدستی شما انجام دادم .امکان نداره مرگخوارا یا حتی خود ولدومورت متوجه تغییر شکل اجساد بشن.همونطور که میدونین هیچ چوبدستی نمی تونه افسون ابر چوبدستی رو خنثی کنه.

تد دستش را در جیببش برد وابر چوبدستی دامبلدور را به ابرفورت بازگرداند.

-ممنونم.آماندا چی شد؟

-حافظه اون رو هم با ابرچوبدستی اصلاح کردم کاری کردم که به شدت از شما، یا همون ارباب مرگ بترسه.حالا دیگه حتی ولدومورت هم نمی تونه قفل حافظه اش رو بشکنه.

-کارت خوب بود تد. میتونی بری استراحت کنی.

تد از اتاق بیرون رفت و ابرفورت را تنها گذاشت.ابرفورت از کشوی میز تحریرش سنگ زندگی مجدد که روی آن ترکی به چشم می خورد برداشت و آن را سه بار در دستش چرخاند و چند لحظه بعد برادرش آلبوس ظاهر شد.

-قسمت اول نقشه ات درست پیش رفت آلبوس
.
آلبوس لبخندی زد و گفت:
-عالیه،حالا وقتشه که قسمت دوم رو اجرا کنی.

ابرفورت سری تکان داد.آلبوس نیز به او لبخند زد و غیب شد.


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۲۲:۱۰:۱۱
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۲۲:۱۳:۳۶
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۲۲:۱۵:۰۵

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#13
فلش بک

اداره کاراگاهان


وینکی ، در دفتر ریاست کاراگاهان نشسته بود و با یک دستمال مشغول برق انداختن مسلسل اش بود.وضغیت بحرانی بود.زامبی ها به شهر رسیده بودند.وینکی تمام کاراگاه هان را به ماموریت فرستاده بود به جز دو تا از آنها که هر دو تازه کار بودند:تد تانکس و اورولا کوییرک.

هر دوی آنها در دفتر وینکی نشسته بودند و درباره وضعیت فعلی مشغول مشورت بودند.هیچ کدام راه حلی به ذهن شان نرسید به جز این که آنها نیز به پادگان محفل بروند که ناگهان وزیر سحر و جادو ، آرسینوس جیگر وارد دفتر شد.

-آه...کاراگاهان عزیز و شجاع...مطمئن ام شما سه نفری هم می تونین جلوی زامبی ها رو بگیرین.

-نمی تونیم جناب وزیر،تعدادشون خیلی زیاده. ما هم که سه نفر بیشتر نیستیم.

-بله جناب وزیر حق با تده؛تعداد ما خیلی خیلی کمه.

آرسینوس فریاد زد:
-نخیر،شما با اونا می جنگید تا من بتونم با چند دیوانه ساز فرار کنم.این یک دستوره،فهمیدین؟

تد و اورولا خشمگین به وزیر نگاه کردند؛هر یک می خواستند چیزی بگویند که ناگهان رئیس شان وینکی شروع به صحبت کرد:

-البته جناب وزیر...اصلا نگران نبود...ما با زامبی ها جنگید...از موقع شما فرار کرد.

آرسینوس لبخندی زد سپس از اتاق خارج شد.

-شما دارین چی کار می کنین وینکی؟ ما حریف این همه زامبی نمی شیم!

-درسته این کار مثل خودکشی می مونه!

وینکی لبخندی زد و گفت:ما هم در لباس مبدل دیوانه ساز ها همراه وزیر خواهیم رفت. !
تد و اورولا:



پایان فلش بک



پادگان محفل



-باید این شنل ها را درآورد.

با گفتن این جمله تد شنل دیوانه سازش را درآورد و وینکی که روی شانه تد جا خوش کرده بود از شانه او پایین آمد.
ملت سیاه،سفید و ماگل چنان مشغول دعوا برره ای بودند که هیچ یک نه متوجه آن سه نفر نشدند.نه ناپدید شدن دامبلدور.

-اون پشمک پیر کجا رفت؟

اورولا با دست به تونلی که در گوشه ای از دیوار پادگان بود اشاره کرد و گفت:
-هاگرید اونو برد توی تونل اون سگه فنگ هم همراهشون بود.

-بریم توی تونل!

هر سه کاراگاه وارد تونل شدند. کمی که در تونل پیش رفتند صدای هاگرید را شنیدند:

- پروفسور وقتی بیهوش شدین من و فنگ شما رو از زیر جمعیت در اوردیم هرچند سر بقیه ان قدر گرم دعوا بود که متوجه ما نشدن. من و فنگ یه تونل زیر پادگان کندیم که شمارو قایم کنیم. قراره با هم زندگی کنیم پروفسور!


-البته ما به شما اجازه این کار رو نداد.

صدای ریز وینکی هر دوی آنها را از جا پراند.ناگهان بدون گفتن هیچ حرفی،هاگرید و فنگ به سمت کاراگاهان حمله ور شدند.تد و اورولا به سرعت طلسم های بیهوشی را به سمت آنها شلیک کردند،یکی از طلسم ها فنگ را بیهوش کرد،اما بیهوش کردن هاگرید که یک غول دورگه بود کار آسانی نبود.

هاگرید با دستانش مشتی به سر هردو کاراگاه زدو کاراگاهان بیهوش روی زمین تونل افتادند.وینکی که وضعیت رو این طور دید بلافاصله با مسلسل اش شروع به شلیک کرد.و چند لحظه بعد هاگرید نیز سوراخ سوراخ شده کنار کاراگاهان افتاد.


سپس وینکی رو به دامبلدور کرد وگفت:

-من شما رو تحویل زامبی ها داد پروفسور شايد با برگشتنت ، تونست کاری کرد که روح های کم تری ناقص و عليل شد و خونواده های کم تری از هم پاشید. اگر اين به نظر هدف ارزشمند بود، پس فعلا با هم خداحافظی نکرد!وقتی رسیدیم پیش زامبی ها خداحافظی کرد!


دامبلدور از این که دیالوگش را همه بلد بودند بغض کرداما ناگهان فکری به خاطرش رسید؛ به وینکی گفت:

-چه طوری می خوای منو از اینجا ببری بیرون؟جمعیتی که اون بیرونن میخوان خودشون شخصا منو تحویل بدن

-من تونست آپارات کرد

-اینجا ضد آپاراته

-جادوی جن خونگی با جادوگر فرق داشت مثلا شما نتونست در هاگوارتز آپارات کرد ولی ما تونست


وینکی:

دامبلدور:


وینکی دست دامبلدور را گرفت و هر دو در آن ناحیه غیب شدند.


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۱۵:۱۰:۳۰

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
#14
برای جلسه ی بعدی ازتون می خوام که توی یک رول با یکی از بزرگترین ترس ها و نقطه ضعف هاتون روبه رو بشین و راه مقابله با اون رو پیدا کنین.(30 نمره)

تد تانکس ،دانش آموز سال چهارم هاگوارتز بود.رفتار او بسیار عجیب و مرموز بود.هر روز صبح ساعت هشت از خواب بیدار میشد؛بعداز خوردن صبحانه در کلاسهایش شرکت می کرد.

بعد از غروب آفتاب و اتمام کلاسها، به کتابخانه می رفت و بعد از اتمام تکالیفش،شروع به مطالعه آزاد می کرد که در اثر آن نفرین ها و طلسم های زیادی یاد گرفته بود.
سپس در ساعت نه و نیم شب به سالن عمومی گریفندور باز می گشت و بعد از آن که نیم ساعت تکالیفش را مرور می کرد؛ساعت ده شب به رخت خواب می رفت و باز فردا روز از نو و روزی از نو.

او در واقع بزرگترین خصوصیت گریفندور را داشت:شجاعت
بله؛او بسیار شجاع بود.نه ترس های بچه گانه ای مثل ترس از تاریکی داشت،و نه از لرد ولدمورت و مرگ خوارانش می ترسید و نه حتی از دوئل با دانش آموزان سالهای آخر.

از آنجا که تد رفتار های عجیبی داشت،بسیار مورد تمسخر سایر دانش آموزان قرار می گرفت و البته تد با نفرین هایی که بلد بود حسابی از پس خودش بر می آمد!
یک بار سه دانش آموز سال هفتمی اسلیترین را به خاطر اینکه او را گند زاده خطاب کرده بودند؛با اجرای دو طلسم روانه بیمارستان کرد و موجب کسر صد امتیاز از گریفندور شد که البته ارزشش را داشت. در همان شب بچه های گریفندور،جشنی به افتخار تد ترتیب دادند.

اکنون او می بایست برای تکالیف درس دفاع در برابر جادوی سیاه با یکی از بزرگترین ترسهایش روبرو می شد: تد از مار ها وحشت داشت!

اگر یک مار را می دید غش می کرد و حتی با دیدن تصاویر مار ها وحشت می کرد.

تد در راه رسیدن به دفتر مدریت مدرسه بود.بله؛چه کسی بهتر از آلبوس دامبلدور می توانست به او کمک کند؟

تد در زد سپس وارد شد.

-آه...سلام تد.ببینم بازم کسیو طلسم کردی؟

-نه قربان...در واقع من یک مشکلی داشتم...و امیدوار بودم شما کمکم کنید

-خوب مشکلت چیه؟

-من...خوب...من...در واقع...
تد نفس عمیقی کشید سپس ادامه داد:
-از مار ها می ترسم.

تد انتظار داشت دامبدور بخندد اما او ناگهان چهره جدی به خود گرفت ، به پشتی صندلی اش تکیه داد و نوک انگشتان کشیده اش را به هم چسباند.

-تد،برو اون پنجره رو باز کن.

تد دستور دامبلدور را انجام داد.دامبلدور از جایش برخاست و گفت : منو ببخش تد،الان بر می گردم .
سپس از جایش برخاست و اتاق را ترک کرد.
تد نگاهی به اتاق دامبلدور انداخت؛هیچ چیز روی میز او نبود به جز یک کلاه نخ نما و قدیمی:کلاه گروهبندی

تد کلاه را در دستش گرفت.صدای فش فش عجیبی تد را از جا پراند. نه...نمی توانست آنچه را می دید باور کند.

ماری که دست کم سه متر طول داشت وسیاهرنگ بود به سمت تد می آمد دقیقا از همان پنجره ای که او آن را باز کرده بود.
و حالا تد علت آن را می فهمید : دامبلدور بدترین روش را برای تد انتخاب کرده بود.

کلاه از دست تد افتاد و صدای بلندی آمد.مگر کلاه آن قدر سبک نبود که هیچ صدایی ندهد؟
تد نگاهی به کلاه انداخت.چیزی در درون آن نظرش را جلب کرد:شیء نقره ای که دسته آن با یاقوت قرمز می درخشید.

تد به سرعت خم شد و شمشیر گریفندور را برداشت . آیا آن قدر جرئت داشت تا بتواند سر مار را با آن قطع کند؟آیا میتوانست؟

تد می خواست جلو برود اما گویی دستی نامریی او را از این کار منع می کرد.چشمانش را بست چند نفس عمیق کشید سپس با سرعت به طرف مار سیاه رفت و سر آن را از بدنش جدا کرد.......و همه ی اینها فقط در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد.

تد سر جای خود خشکش زده بود که ناگهان از همان پنجره ققنوس با شکوه نقره فامی وارد اتاق شد وتد بلافاصله متوجه شد سپر مدافع دامبلدور است.

سپر مدافع با صدای دامبلدور شروع به صحبت کرد:تد پسر عزیزم،امیدوارم از دست من عصبانی نباشی ولی تو به خوبی انجامش دادی کمی به کاری که کردی فکر کن مطمئنم دیگه از مار ها نمی ترسی.خوب پسرم موفق باشی!

تد ابتدا فقط نگاه می کرد سپس لبخندی زد؛ شمشیر را به درون کلاه برگرداند و از اتاق خارج شد.




ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#15
1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)


تد تانکس به سرعت به سمت دفتر مدریت مدرسه می رفت.برای تکلیف درس آشپزی باید گیلاس بورکینافسو را برای هاگرید می برد. او مدت ها دنبال این میوه می گشت اما آن را پیدا نمی کرد و اکنون چاره کار این بود تا از مدیر بخواهد او را با رمز تاز به بورکینافاسو بفرستد.

تد جلوی مجسمه نگهبان دفتر مدیر ایستاد و گفت:شاهزاده دورگه

مجسمه جان گرفت و راه پله را نمایان کرد،تد از پله ها بالا رفت وبه در اتاق مدیر رسید،ابتدا در زد وسپس وارد شد.

پروفسور اسنیپ؛روی صندلی نشسته بود و با دیدن تد گفت:
-حتما تو هم می خوای به بورکینوفاسو بری!

-بله پروفسور شما از کجا... ؟

-پسر جان حداقل پنجاه نفر قبل از تو اومدن اینجا.میشه پنجاه گالیون.

-پنجاه گالیون چه خبره مگه؟!

-بیست گالیون هزینه تبدیل شی ء به رمزتاز،بیست گالیون برای این که دارم این کار رو غیر قانونی انجام میدم،ده گالیون مالیات بر ارزش افزوده!

-مالیات بر ارزش افزوده؟!!مگه به رشوه هم مالیات بر ارزش افزوده تعلق میگیره؟!!

-به خاطر بلبل زبونیت 50 امتیاز از گریفندور کم میشه. حالا زود باش تصمیم بگیر!

تد کیف پولش را درآورد ؛پنجاه گالیون روی میز گذاشت و یک شانه پلاستیکی از اسنیپ گرفت .چند لحظه بعد ؛ تد درست وسط یکی از خیابان های بورکینافاسو ظاهر شد.

ابتدا نگاهی به دوربرش انداخت سپس به طرف اولین میوه فروشی رفت.

-ببخشید آقا شما گیلاس بورکیوفاسو دارین؟

-ای بابا ! خسته شدم این قدر به همه جواب دادم .بیرون شهر ، سه تا تپه هست که کنار همه.پشت این تپه ها کلبه دینگ پیره.اون تنها کسیه که این میوه رو داره.

-ممنونم

تد به سرعت به راه افتاد؛آرزو کرد کاش نیمبوس دو هزار و یک اش را می آورد.به سختی از تپه ها بالا رفت تا به کلبه دینگ پیر رسید.

چند بار در زد.ساحره ای بسیار پیر که شاید بیشتر از پنجاه قرن سن داشت در را باز کرد.

-می دونم چی می خوای . بیا تو .

تد به سرعت وارد کلبه شد.کلبه بسیار قدیمی بود . تنها نوری که کلبه رو روشن می کرد ، نور خورشید بود که از پنجره به درون اتاق می تابید.

روی یک کاناپه نشست و منتظر دینگ پیر ماند.
تقریبا پانزده دقیقه طول کشید تا دینگ پیر از در کلبه به کاناپه برسد!
حالا تد برای اولین بار معنای دقیق کلمه <<پیر>> را فهمید!

-خوب؟

-خوب چی؟!!

-مگه نگفتین که میدونیین من چی می خوام؟

-اوه.بله.بله . ببخشید من تازگیا حواس پرتی گرفتم!گمونم یک کمی سنم بالا رفته! پنجاه نفر قبل از تو اومدن و اون گیلاس رو از من گرفتن .
فکر می کنم هنوز چند تا دیگه توی انبارم داشته باشم.الان برات میارم.

-بله ازتون ممنون میشم.

-ممنون؟ممنون یعنی چی؟!!!

تد با وحشت به پیرزن نگاه کرد و گفت:

-خوب یعنی ازتون تشکر می کنم.

-اوه..درسته پسرم منو ببخش اینگلیسیم اصلا خوب نیست آخه زمانی که جوان بودم هنوز این زبان اختراع نشده بود! :lol2:

تد:

تد وحشت زده بود مگر این پیرزن چند ساله بود؟!بیست دقیقه طول کشید تا دینگ پیر از خانه بیرون رفت.تد نگاهی به ساعت انداخت یک بعد از ظهر بود.سپس با دهانی باز خوابش برد.




پنج ساعت بعد!


-بیدار شو پسرم گیلاس بورکینو فاسو رو برات آوردم.

تد با شنیدن صدای پیرزن از جا برخاست.گیلاس را از او گرفت و پس از تشکر از او خداحافظی کرد.چون در زمان جوانی دینگ پیر؛انگلیسی هنوز اختراع نشده بود،تد مجبور شد معنای خداحافظی را به او بفهماند!
سپس از کلبه بیرون آمد.شانه پلاستیکی را از جیبش بیرون آورد؛نوری آبی رنگ درخشید و چند لحظه بعد تد در دفتر مدریت هاگوارتز ظاهر شد.
هیچ کس آنجا نبود. تد شانه را روی میز مدیر قرار داد سپس به از اتاق خارج شد وبه سمت خوابگاه گریفندور رفت.




. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)


لرد ولدمورت؛پیش بند سفید آشپزی را روی ردای سیاهش بسته بود.کلاه آشپزی سفیدی،دقیقا همرنگ پوستش بر سر داشت اگر کسی او را نمیشناخت؛گمان می کرد کلاه به سرش چسبیده است. در دستی که همیشه چوبدستی بلندش را نگه می داشت،اکنون ملاقه ی آشپزی بود.ولدمورت رو به جمعیت گفت:

-خوب مرگخواران عزیز،پس از وارد کردن جسم و گوشت یک خادم وفادار،برای مرحله آخر معجون؛خون یک دشمن قسم خورده لازمه.... .





پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#16
سلام من سعی کردم فعال تر باشم و به غیر از کلاس های هاگوارتز وارد اداره کاراگاهان هم شدم.
حالا میتونم وارد محفل بشم؟

پسرم.

اداره ی کارآگاهان یه سازمانه پسرم که شما میتونی برای قسمتی از شخصیت پردازی یا برای علاقه ی خودت عضوش بشی. هاگوارتز هم یه جاییه که شما سطح نویسندگیت رو بالا ببری. اما رولهایی که ازت خوندم هنوز اشکال های زیادی داره. من ازت توقع بی نقص نوشتن ندارم چون خیلیا تو سایت نمیتونن. اما باید اشکالاتت رو کم کنی و سطح رول نویسیت رو به حد قابل قبول برسونی.

محفل ققنوس تو عضویت به دو چیز نگاه میکنه ( که فکر کنم مرگخوارا هم به همین ها برای عضویت توجه کنن ) یکی فعالیت ایفایی و دیگری سطح رول نویسی قابل قبول. هاگوارتز جزء ایفا نیست پسرم چون فقط تابستون ها برقراره. پیشنهادم اینه در کنار هاگوارتز، تو ایفا هم پست بزنی و در خواست نقد کنی ( حالا یا از ناظر انجمن یا ویزنگاموت ) تا هم سطحت بالاتر بره و هم فعالیت ایفایی داشته باشی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۷ ۱۲:۰۲:۱۱

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#17
روی من هم حساب کنین!


ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۳:۱۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#18
ماموریت انجام شد.

بفرمایین!


ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۳:۰۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#19
زندان آزکابان , بخش کاراگاهان


تد تانکس در دفترش روی صندلی اش نشسته بود.از زمانی که وارد اداره کاراگاهان شده بود ؛این اولین ماموریتش بود که در شکنجه گاه آزکابان سپری می شد.

صدای جیغ زندانیان گاه و بیگاه؛سکوت شب را می شکست و تد را از جا می پراند.
ناگهان اورولا کوییرک بدون در زدن وارد شد.

-سلام تد،وقت زیادی نداریم سریع معجون شماره66روبیار به زندان ریتا اسکیتر.
عجله کن تراورز داره ازش بازجویی می کنه و خیلی خیلی هم عصبانیه.

تد سریع از جا برخاست و به سمت اتاق معجونها رفت ، به سرعت وارد بخش ممنوعه شد ومعجون سیاه رنگ را برداشت و سپس به طرف زندان ریتا اسکیتر رفت.
ماسک مخصوص را روی صورتش گذاشت و سپس وارد اتاق شد.

فضای درون اتاق پر از دود های خاکستری بود.تد؛اورالا و تراورز را از پشت ماسک های شان شناخت سپس نگاهی به ریتا اسکیتر انداخت که بر روی صندلی فلزی اش نشسته بود و لبخند ابلهانه ای بر لب داشت.

تراورز با سر به ریتا اشاره کرد و گفت : معجون رو توی دهانش بریز.
تد به سرعت تمامی معجون را در دهان ریتا ریخت و سپس از او دور شد.

لبخند ابلهانه ریتا وسیع تر شد اما چند ثانیه بعد؛شروع به جیغ زدن کرد سپس بیهوش بر زمین افتاد.

تراورز گفت:عالیه،حالا باید وارد ذهنش بشیم . اون الان داره خاطره مورد نظر ما رو مرور میکنه.

تد و اورلا به سرعت چوبدستی خود را در آوردند سپس هر سه آنها یک صدا فریاد زدند:له جی لی منس!

تد تصاویر رنگی را در اطرافش می دید که به سرعت حرکت می کردند و ناگهان متوقف شدند.

اکنون تد در خانه ای کثیف ایستاده بود که تمام آن پوشیده از تار عنکبوت بود. گوشه ای از خانه مردی ژولیده و کثیف نشسته بود و زنی با لباس سبز مشتاقانه با او حرف می زد.
هر سه کاراگاه کمی نزدیک تر رفتند.

-گوش کن استن،من می دونم توی زندان چه طوری تو رو شکنجه دادن،فقط ازت می خوام که باهات مصاحبه داشته باشم تو حقایق رو به جامعه جادوگری میگی همه از تو حمایت میکنن. آرسینوس جیگر بر کنار میشه. مگه تو به جرم سو قصد به جون اون نرفتی زندان؟

-ببینین خانم،من به اندازه کافی دردسر کشیدم.نمی خوام دوباره با وسایلی که تو بخش نگو نپرس هاست و کاراگاها شکنجه بشم.

-کاراگاه ها؟بخش نگو نپرس ها؟کاراگاهها تورو شکنجه می کردن؟
ریتا کمی مکث کرد سپس ادامه داد:تموم شد آرسینوس با صندلی وزارت باید خداحافظی کنی!

-ببینین من واقعا دلم نمی خواد ....

-استیوپفای!

استن شانپایک بیهوش افتاد. ریتا به دست به کار شد،کاوشی در ذهن استن کرد و از تمام راز های شکنجه گاه ها آگاه شد سپس به سرعت از خانه بیرون رفت.


تد،ارولا و تراورز دوباره به محیط زندان بازگشتند.هر سه با چهره وحشت زده به یکدیگر نگاه کردند.درست بود که تمامی روش های غیر قانونی شکنجه به دستور وزیر انجام میشد،اما اگر جامعه جادوگری از این اطلاعات با خبر میشد،پس از شخص وزیر، موقعیت کاراگاهان بسیاری در خطر بود.

تراورز اولین کسی بود که شروع به صحبت کرد:
-من ذهن اونو قفل میکنم .نباید این اطلاعات تو حافظه اش بمونه تا بعد جناب وزیر در موردش تصمیم گیری کنن.شما دو نفر امشب اینجا نگهبای بدین.

تد و اورولا با حرکت سر جواب مثبت دادند و سپس از اتاق خارج شدند و تراورز پس از قفل کردن ذهن ریتا مستقیما به اداره کاراگاهان آپارات کرد.

نیمه شب نوبت نگهبانی تد بود و اورولا به سمت دفترش رفت تا کمی استراحت کند.
هنوز مدتی از نگهبانی تد نگذشته بود که صدای انفجار بلندی او را از جا پراند.اورالا که دراه رسیدن به دفترش بود به سرعت به طرف تد دوید.هردو نگاهی به هم انداختند وبه سرعت به طرف زندان ریتا دویدند.

بیست دیوانه ساز با حالتی وحشت زده از اتاق ریتا خارج می شدند وموجود سفیدی که به بزرگی اسب بود و دو شاخ بزرگ بر سر داشت دنبال آنها می دوید.

تد و اورولا وارد اتاق شدند.اثری از ریتا نبود اما سه فرد شنل پوش آنجا بودند که با دیدن آنها شروع به شلیک طلسم کردند.دو کاراگاه نیز به سرعت از خود دفاع کردند وتد در لحظه آخر موفق شد یکی از آنها را خلع سلاح کند و چند ثانیه بعد هر سه فرد شنل پوش در جای خود غیب شدند.آنها موفق به دزدیدن ریتا اسکیتر شدند.

-عالیه تد درست اولین ماموریتمون باید همچین اتفاقی می افتاد!

اما تد به حرف های او گوش نمی کرد و به سپر مدافعی فکر می کرد که آن دیوانه ساز ها را فراری داد.گوزن شاخدار ؟هری پاتر؟..نه ..این ممکن نبود.

اگر تد شانس می آورد؛میتوانست فرضیه اش را امتحان کند.

تد زیر لب گفت:اکسیو وند!

چوبدستی فردی که خلع سلاح شده بود به سمت تد آمد.
او نوک هر دو چوبدستی را به یکدیگر چسباند و گفت:
فاینات اینکانتاتم!

صدای سوت مانندی از چوبدستی دیگر خارج شد و چند ثانیه بعد گوزن بزرگ شاخداری از نوک چوبدستی مهاجم بیرون آمد.

تد و اورولا با وحشت وتعجب به یکدیگر نگاه کردند؛کاملا مشخص بود آن سپر مدافع متعلق به چه کسی است.


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۳:۱۰:۴۲
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۱۴:۴۰:۵۴
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۲۳:۵۰:۰۶
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۲۳:۵۴:۳۹

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#20
هوای جنگل تاریک بود.تنها صدایی که به گوش می رسید صدای رد شدن حیوانات از روی برگ های خشک و صدای شرشر آب رودخانه بود.

کمی آن طرف تر نور آتشی به چشم می خورد,چهار نفر آنجا بودند:دو جن به نام های گریپهوک و گورناک,پسری هفده ساله و قد بلند و مردی با مو های بلوند و کمی مجعد که همیشه از مجعد بودن آنها متنفر بود.

هر چهار نفر به نحوی فراری بودند در طول سفر با یکدیگر آشنا شده بودند . گاه و بیگاه صدای خنده شان بلند می شد و سکوت شب را می شکست.

-اونا فکر می کنن اون شمشیر واقعیه!

-چطوری مرگخوارا متوجه این موضوع نشده بودند؟

-فقط یک جن واقعی می تونه شمشیر اصلی رو از قلابی تشخیص بده. ما از همون اول متوجه شدیم ولی به خودمون زحمت گفتنش رو ندادیم.

سپس صدای خنده دوباره بلند شد.

-چقدر خسته ام فکر کنم بهتر باشه برم بخوابم.

جن دوم گفت:درسته گریپهوک,منم باهات میام.

سپس هر دو جن به طرف چادر رفتتند وچند لحظه بعد صدای خروپف هر دو بلند شد.

-هوس یک شوخی کردم تد. طلسمی چیزی برای شوخی نداری؟

مردی که تد نام داشت خندید و گفت:چرا یک چیز با حال سراغ دارم ولی خطرناکه دین.

پسری که دین نام داشت پرسید:اون چه طلسمیه؟

-وقتی سال پنجم هاگوارتز بودم , سر کلاس تغییر شکل بهمون یاد دادن این افسون می تونست اشیا طلسم شده رو به حالت عادی برگردونه هم این طور,چیزای عادی رو طلسم میکنه.پروفسور آرسینوس جیگر رو میشناسی؟

-آرسینوس جیگر؟بله, اسمشو توی تالار مدالها دیده بودم همونی که پنج دوره متوالی محبوب ترین استاد از نظر دانش آموزان شناخته شده بود؟

-بله خودشه,واقعا استاد خوبی بود. همیشه طلسم ها رو روی ریگولوس بلک بیچاره اجرا میکرد.
اون روز ما رو برد توی یک اتاق که پر بود از اشیا طلسم شده و طبق معمول ریگولوس بلک هم جزو اونا بود از مون خواست تا این اشیا رو پیدا کنیم بعد اونارو به حالت عادی برگردونیم. بعد هم خودش از کلاس بیرون رفت.مشکل اینجا بود که این افسون خیلی طولانیه و به قول یکی از بچه ها خودش داستانیه!
من توی اتاق دنبال می گشتم که یک تنگ آب که یک ماهی هم توش بود نظرم رو جلب کرد. جلو رفتم و بعد افسون رو اجرا کردم . ریگولوس به حالت اول برگشت ولی سرش هم چنان یک ماهی بود.داشت خفه می شد که بعد جیمز پاتر اومد و افسون حباب سر رو روی اون اجرا کرد. ریگولوس زمین خورد,جیمز داشت کمکش می کرد تا بلند بشه که در اون لحظه من دوباره افسونو اجرا کردم.
خب من که نمی خواستم اون اتفاق پیش بیاد ولی جیمز و ریگولوس به هم وصل شدن!

-وصل شدن؟!یعنی چی؟!!!

-یعنی یک انسان دو سر شدن! مهره های گردن هر دو شون درست به ستون فقرات یک بدن وصل شده بود. درست شبیه حرف Y شده بودن!راستی, هکتور دکورث گرنجر رو میشناسی؟

-همونی که چند سال پیش انجمن معجون سازی نمیدونم چی چی رو پایه گذاری کرد و لقب بهترین معجون ساز دنیا رو گرفت؟

-بله ولی اون موقع اون هم تو هاگوارتز معجون سازی رو درس میداد ولی همون طور که الان بهترینه اون زمان بی دقت ترین بود!اون زمان یک معجون اختراع کرده بود که رنگش سبز بود و طبق گفته خودش هرکی معجون رو میخورد شخصیت اونو می گرفت.

-ولی این چه ربطی به اون موضوع وصل شدن داشت؟

-صبر کن...به اونجا هم میرسیم . من و ریموس لوپین سریع جیمز و ریگولوس به هم چسبیده رو بردیم پیش پروفسور جیگر.پروفسور هم چون نمی خواست دامبلدور چیزی بفهمه, ما رو برد پیش پروفسور گرنجر تا اون درمانش کنه.
پروفسور گرنجر هم گفت راه درمانش؛آویشن کوهیه. ولی اشتباهی بجای آویشن , معجون جدید اختراعی خودش رو به خورد جیمز و ریگولوس داد ولی همون طور که گفتم اون موقع بی دقت بود و تاثیر معجون باعث شد که ...

دین حرف تد را قطع کرد و گفت:
-بی خیال , آخرش درمان شدن دیگه. ببینم الان آویشن کوهی همراهت هست؟

_نیازی به اون نیست . اگه افسون رو دوباره اجرا کنی؛ همه چیز دوباره به حالت عادی بر می گرده.وقتی جیمز و ریگولوس رو بردیم پیش پروفسور جیگر, اون از ترس این که دامبلدور نفهمه این نکته رو یادش رفت.

-خوبه راستی نگفتی اسم اون طلسم چیه؟

-اد ابیکتوم پریموم موماتم

-صبر کن ,الان بر میگردم

-یادت باشه اجرای این طلسم تمرکز زیادی می خواد و اینکه....

-باشه باشه حواسم هست.

دین ؛ تد را تنها گذاشت و به سرعت به طرف چادر رفت و چند ثانیه بعد؛صدای وحشتناکی به گوش رسید.
تد حاضر بود قسم بخورد دین افسون را اشتباه انجام داده است . او به سرعت وارد چادر شد و با عجیب ترین صحنه تمام عمرش رو برو شد:
جایی که محل خوابو گورناک و گریپهوک بود اکنون یک موجود دم انفجاری جهنده ایستاده بود که پنج متر طول داشت و سه سر که متعلق به گریپهوکو گورناک و دین بود.

تد چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:

-اد ابیکتوم پریموم موماتوم!

ترق! حالا موجود دم انفجاری چهار سر داشت!


ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.