هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چرا دامبلدور؟
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵:۴۷ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#11
چه ویژگی دامبلدور باعث میشه که قوی‌ترین جادوگر باشه؟
اصلا به نظرتون چی شده که دامبلدور تصمیم گرفته قوی باشه؟ ذاتی بوده یا تلاش کرده براش؟
چه چیزی باعث میشه کل جامعه‌ي جادوگری بهش تکیه کنند و چطور میشه که چنین فردی در طی داستان یه جاهایی تبدیل به کسی میشه که بقیه فکر می‌کنن «خرفت» شده؟
آیا واقعا دامبلدور از لردولدمورت قوی‌تر بود؟ یا به خاطر تجربه‌هاش از زندگی تونست موفق باشه؟

اصلا دامبلدور کی بود؟

اینجا جاییه که هر مطلبی در مورد دامبلدور به نظرتون میرسه رو بگین!



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷:۳۹ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#12
لیتا لسترنج

---
ذهن خوانی
عاشق
طرفدار پشیمون گریندل‌والد



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: گفتگو با ناظران تالار اصلی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳:۲۱ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#13
سلام.

بابت مطرح کردن ایده‌تون خیلی ممنونم.
تاپیک‌هایی که در مورد یک شخصیت خاص و یک جنبه از اون کاراکتر هستن، معمولا خیلی زیاد پست نمی‌خورن و بعد از یکی دو پاسخ، دچار خاک گرفتگی میشن. برای همین متاسفانه با زدن یک تاپیک مخصوص پرسی ویزلی و اجحافی که در حقش شده نمی‌تونیم موافقت کنیم.

اما ایده‌ی شما باعث شد این فکر به ذهن بیاد که آیا تاپیکی در مورد «شخصیت‌های درک نشده‌ی هری پاتر» داریم یا نه و خب چنین تاپیکی رو در سایت نداریم. بنابراین اگر تمایل داشتید، می‌تونین چنین تاپیکی رو در همین انجمن باز کنین و اولین شخصیتی که قراره بررسی بشه رو پرسی ویزلی بذارید. بعد از اون بقیه‌ی اعضا هم می‌تونن در مورد اینکه آیا در حق پرسی ویزلی و بقیه‌ی شخصیت‌ها اجحاف شده و جزو شخصیت‌های درک نشده هستن یا نه نظر خودشون رو بگن. (در صورتی که تمایل داشتین اینکارو بکنین ممنون میشم تا در اولین پست توضیح بدین که این تاپیک برای بررسی این موضوع هست که کدوم یکی از شخصیت‌های هری پاتر به خوبی درک نشدن و در حقشون جفا شده و بعد پستی که میخواین در مورد پرسی بزنین رو بفرستین.)

دومین کاری که می‌تونید بکنید اینه که در کارگاه فن فیکشن نویسی، از دیدگاه پرسی و افکار و احساساتی که داره یک داستان (فن فیکشن) بنویسید. نوشتن فن فیکشن به صورت کلی در انجمنش آزاد هست و نیازی به مجوز نداره. (گرچه اعضا وقتی میخوان فن فیکشنی رو ارسال کنن قبلش به ناظرین اطلاع می‌دن که خیلی از این بابت ازشون ممنونیم.)

باز هم از بابت ایده‌ای که دادین ممنونم و امیدوارم دوباره شما رو اینجا ببینم.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰:۵۸ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#14
هرماینی گرنجر
---
انفجار
«تو یه دروغگویی»
دوست دین توماس



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵:۰۲ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#15
با یاد و خاطره‌ی مرلین و زیر سایه‌ی ارباب!

نیومدم و کیک نخوردم و در نتیجه هم نرفتم.
در ابتدا گمان می‌بردم که جلسه هفته‌‌ی آینده است و بنابراین داشتم از جا ماندن از میتینگ آنلاین در غصه فرو می‌رفتم که دیدم مدیره‌ی محترم در حال عذرخواهی است؛ پس حالم کمی بهتر شد که اگر من جا مانده‌ام، دیگران هم جا مانده‌اند.
قصد دارم بابت برگزار نشدن جلسه‌ی آنلاین غر بزنم و وانمود کنم که پشت درهای دیسکورد با پتو و ظرف کیک مجازیم کلی انتظار کشیده‌ام.

با تشکرات!



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: راهنمای مترجمین
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱:۱۳ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
#16
راهنمای ارسال داستانک‌های دنیای جادوگری

پاترمور سابق


درود مجدد بر مترجمین عزیز!

در همین ابتدا به این موضوع اشاره می‌کنم که بخش دنیای جادوگری مربوط به نوشته‌های شخص خانم رولینگ است.

برای ارسال ترجمه‌ی داستانک‌های دنیای جادوگری، از تب بالای صفحه، « سایت جادوگران» سپس «بخش همکاری با ما» و نهایتا «ارسال ترجمه برای بخش پاترمور فارسی» را انتخاب کنید. (دو مرحله‌ی اول دقیقا مشابه با ارسال مقالات است.)

توضیحات بخش‌های مختلف ارسال داستانک‌های دنیای جادوگری:

درحالت کلی ارسال متن برای این بخش خیلی از مقالات گزینه‌های کمتری داشته و بسیاری از موارد و توضیحات آن مشابه است.

در قسمت بالای صفحه، ۴ بخش اصلی، Files ،Images و Others را خواهید دید. بخش اصلی برای ارسال متن و Images برای ارسال تصویر مطلب است. نیازی به ایجاد تغییر در دو بخش دیگر نیست.

بخش اصلی:

شاخه: با توجه به محتوای مطلب، مجموعه‌ی مورد نظر را انتخاب کنید.

Short URL: لینک اصلی مطلب را در آن بگذارید. مثلا:
https://www.wizardingworld.com/writing-by-jk-rowling/secret-keeper

کلمات کلیدی: حداقل سه کلمه‌‌ی کلیدی و حداکثر ۵ واژه را با توجه به متن و موضوع آن را در کادر مربوطه بنویسید.

انتخاب: حالت آن را به صورت «ویرایشگر DHTML همراه با کدهای زوپس» قرار دهید تا بتوانید از امکاناتی مثل تغییر اندازه‌ی نوشته، ارسال عکس، بولد کردن عناوین و غیره استفاده کنید.

Block summary: خلاصه‌‌ی متن که معمولا شامل چند جمله‌ی اول است را در این بخش قرار دهید. دقت کنید که باید مطالب این بخش دوباره در بدنه تکرار شود.

بدنه: تمام متن ترجمه شده (به همراه خلاصه) را در آن بگذارید.

نیازی به ایجاد تغییر در باقی قسمت‌ها نیست.

بخش Images:

ابتدا نامی مرتبط با تصویر را در کادر مربوطه (Enter image name) تایپ کنید.
سپس عکس مقاله را با اندازه‌های مشابه مقاله آپلود کنید (Upload new image) و روی گزینه‌ی «افزودن» کلیک کنید.
width: 200px
height: 130px


برای تغییر اندازه‌ی عکس‌ها می‌توانید از نرم افزار paint و یا سایت‌های آنلاین استفاده کنید.
فرمت تصویر ترجیحا jpeg باشد. (بعضی از فرمت‌ها در سایت نشان داده نمی‌شوند.)

باید عکس را از قبل با یکی از سایت‌های آپلودر، بارگذاری کرده باشید. ترجیحا از این سایت استفاده کنید.

در صورت برخورد با هرگونه مشکل حتما از مدیر ترجمه کمک بگیرید.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷:۵۵ جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲
#17
لینی!

۱. چرا؟
2. سوال اول باعث شد به فکر فرو بری؟ آیا ذهنت درگیر شد؟ آیا به بال‌هات نگاه کردی تا مطمئن شی سرجاشونن؟
۳. رکورد پروازت تا چه ارتفاعیه؟ قدرت باد چقدر باشه از مسیرت منحرف می‌شی؟
۴. اگه می‌تونستی هر اتاقی رو توی خونه‌ی ریدل انتخاب کنی، کدوم رو برمی‌داشتی؟
۵. دوست نداری با همین شکل، اندازه‌ت بزرگتر بشه؟ کلا ژن‌ت کوچیکه یا خودت خواستی کوچیک باشی؟
۶. چرا اینقدر مرگخوار خوبی هستی؟
۷. اگه بتونی بدون مواجه شدن با هر گونه مجازاتی، یکی از مرگخوارها رو سر به نیست کنی، انتخابت کیه؟

سالازارحافظ



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰:۲۰ جمعه ۱۰ آذر ۱۴۰۲
#18
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد.
این روزها آسمان رنگ آبی خود را به غم روزهای بی‌خورشید باخته و خاکستری شده بود. یک شرط‌بندی احمقانه که ابرها با آسمان کرده بودند؛ اگر آسمان می‌توانست دوری خورشید را تحمل کند و هر شب رخت سیاه خود را بر تن نکند، ابرها برای همیشه از دلش رخت برمی‌بستند و اگر نمی‌توانست این دوری را تاب بیاورد، تا یک سال مهمان دلش می‌شدند. آسمان، باخته بود و حال روز به روز چهره‌اش رنگ پریده‌تر می‌شد. دیگر چیزی نمانده بود تا خون آبی رنگش برای همیشه خشک شود.

آهی کشید و به مسیر خود ادامه داد.
دست هایش را در جیب‌های سوراخش فرو برد و لرزید. سال‌ها بود که از همه چیز دور افتاده بود و تنها امیدش به آسمان بود تا مسیر خانه را به او نشان دهد. حالا تنها امیدش هم داشت کم کم مثل شمعی که به ته می‌رسد، خاموش می‌شد.
نمی‌توانست به آینده فکر کند؛ آینده‌ای وجود نداشت. نمی‌توانست زمان حال را درک کند؛ بجز درد چیزی درونش نبود. اما گذشته... گذشته با پنجه‌های قدرتمند خود داشت خفه‌اش می‌کرد. تمام حسرت‌ها، تمام اشتباه‌ها و تمام فقدان‌ها یک به یک، هر روز، بی‌وقفه راهی برای بیرون آمدن پیدا می‌کردند.
بیشتر لرزید.
بی‌توجه به هیچ چیز در کوچه‌ها قدم برمی‌داشت. وقتی به چیزی برخورد کرد، ناگاه به خود آمد.

-اوه ببخشید!

پسربچه‌ای کوچک، با لباس‌هایی نازک و پر از وصله، که از شدت دویدن به نفس نفس افتاده بود از او عذرخواهی کرد. کودک، ناامیدانه به انتهای کوچه خیره شد و با آهی گفت «نه...».
او هم به انتهای کوچه نگاه کرد و بادکنکی آبی را دید که داشت از دید خارج می‌شد. نمی‌دانست چرا یا چگونه، اما شروع به دویدن کرد تا بتواند بادکنک را بگیرد. در لحظه‌ای که بادکنک داشت به سمت آسمان می‌رفت، توانست با پرشی کوتاه، انتهای نخ آن را بگیرد. به سمت پسربچه برگشت و بی هیچ کلامی، نخ را به دستش داد.

-ممنونم! ممنونم! خیلی ممنونم!

خوشحالی پسربچه، شعله‌ای کوچک و گرم را در سینه‌اش ایجاد کرد. بدون حرکت به او خیره شد.

-خواهرم خیلی وقت بود که بادکنک آبی می‌خواست. هر روز می‌رفتم کار می‌کردم تا بتونم براش اینو بخرمش... ازتون خیلی ممنونم! خیلی زیاد.

و پسرک ورجه وورجه کنان، از کوچه خارج شد.

مدت‌ها نگاهش روی نقطه‌ای که پسرک ناپدید شده بود، ثابت ماند.
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. آسمان هنوز خاکستری و افسرده بود اما شعله‌ی کوچکی که درون سینه‌اش روشن شده بود، مثل شمعی که هیچ گاه خاموش نخواهد شد به او امید می‌بخشید.
لبخند کوچکی زد، آسمان هم یک روز امید خود را باز می‌یافت و به آغوش خورشید بر‌می‌گشت.
دوباره به سمتی که کودک از آن رفته بود، به آینده، نگاه کرد. دست‌هایش را از جیبش درآورد و به مسیر خود ادامه داد.
دیگر نمی‌لرزید.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳:۲۶ پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲
#19
دوریا بلک در مقابل آیلین پرینس

آن روز کسی گفت جورج ویزلی تمام آینه‌های خانه‌اش را شکسته است و کسی نمي‌داند چرا؛ اما من می‌دانستم... .

یک صبح پاییزی، موهایم را با همان گیره‌ی همیشگی بستم، همان کت و دامن تکراری را پوشیدم و پس از پیمودن مسیری که هر روز از آن گذر می‌کردم، به وزارتخانه رسیدم. وقتی که وارد وزارتخانه شدم، گروه‌هایی از افراد دور هم جمع شده بودند و پچ پچ می‌کردند؛ اما من بی‌توجه به آن‌ها به سمت دفترم رفتم. پس از مدتی همکارم با دو لیوان چای وارد اتاقم شد و یکی از آن‌ها را در حالیکه با هیجان سخن می‌گفت روبروی من گذاشت.
-شنیدی چی شده؟

او منتظر پاسخ نماند.
-دیروز وقتی یکی از همکارهای آرتور ویزلی به خونش رفته تا بسته‌ای رو تحویلش بده، دیده که تمام آینه‌ها و حتی پنجره‌های خونه شکستن و جورج، پسر ویزلی، درحالیکه سرش رو توی دست‌های زخمیش گرفته، یه گوشه نشسته. طرف کنجکاو شده که قضیه چیه، پس رفته داخل و چیزی که متوجه شده این بوده که خود جورج همه‌ی آینه‌ها و پنجره‌ها رو شکسته... کسی نمی‌دونه چرا!

در حالیکه به استکان چایم خیره شده بودم، آن را بالا آوردم و جرعه‌ای نوشیدم... .

فلش بک

-مرگخوارها دارن دیوار دفاعی رو مورد حمله قرار می‌دن! باید چیکار کنیم؟

صدای فریادها قطع نمی‌شد، همه به دنبال راه فراری بودند تا به این وضعیت اسفناک پایان دهند؛ اما گویی، این داستان قرار نبود مثل تمام قصه‌های خوب به پایان رسد. هر لحظه احساس می‌کردی ممکن است چیزی بشکند؛ چیزی ورای سرنوشت یک فرد، چیزی بیشتر از آرزوهای دختربچه‌ای که عروسکش را محکم در آغوش کشیده است، چیزی فرای انسانیت... .
در آن لحظات حساس، من، خسته و ناامید، به گوشه‌ای پناه برده بودم که نباید و گفتگویی را شنیدم که هیچ‌گاه نباید اتفاق می‌افتاد.

-آماده‌ای فِرِد؟

درست لحظات قبل از شکسته شدن طلسم محافظ هاگوارتز و یورش بردن مرگخواران به داخل مدرسه، دوقلوهای ویزلی، بی‌آنکه بخواهند به این فکر کنند که شاید این آخرین مکالمه‌ی آن‌هاست، با یکدیگر صحبت می‌کردند. جورج که تمام جرئت خود را جمع کرده بود، به برادرش نگاه کرد و لبخند زد؛ اما سایه‌ای که روی صورت فِرِد افتاده بود، لبخند او را خشکانید.

-فِرد... اگر می‌ترسی...

لحن پرشتاب فِرد، کلمات جورج را ناتمام گذاشت.

-نه! یعنی... نمی‌دونم! فقط... الان چیزی برای از دست دادن دارم... .

صدای فِرد با گفتن آخرین کلمات محو شد. سرش را پایین انداخت و قطره‌ی اشکی از سرچشمه‌ی چشمانش به پایین افتاد. من که پشت دیواری خارج از دید آن‌ها بودم، نمی‌توانستم انقباض شانه‌ها و لرزش بی‌وقفه‌ی دستانم را کنترل کنم.

می‌توانستم به خوبی در چهره‌ی جورج ببینم که نمی‌فهمید برادرش از چه چیزی سخن می‌گوید. می‌توانستم افکارش را از گوی درخشان چشمانش بخوانم؛ باور نداشت این مسئله چیزی باشد که از آن بی‌خبر است، اما همچنان، چشمانش پرسشگرانه به او خیره شده بود تا توضیح دهد «الان چیزی برای از دست دادن دارم...» به چه معناست. من می‌دانستم آن دو برادر، همیشه مامن یکدیگر بودند؛ اما این را هم می‌دانستم کلماتی که به زودی از دهان فِرد خارج خواهد شد،‌ چیزی فرای تصور برادر دوقلویش است.

صدای نعره‌ای به پا خواست؛ دیوار دفاعی شکسته بود. در حالیکه لرزش بدنم بیشتر شده بود و احساس می‌کردم هر آن ممکن است قلبم از قفسه‌ی سینه‌ام بگریزد، دیدم که جورج به سرعت شروع به دویدن کرد تا خود را به محلی برساند که مرگخواری به تازگی در آن ظاهر شده بود. فِرد از پشت سر او را صدا زد؛ ولی او نایستاد.

-اکسپلیارموس!

جورج چوبدستی خود را به سمت مرگخوار گرفته بود. مرگخوار طلسم او را دفع کرد. دو برادر با همدیگر به او حمله کردند.
-استوپیفای!

یکی از پرتوهای سرخ به گونه‌ی چپ مرگخوار خورد و با چنان شدتی او را به دیوار پشت سرش کوبانید که صدای خرد شدن استخوان‌هایش درون سرم طنین انداخت. نفسم در سینه حبس شده بود. ترسیده بودم.

فرد ویزلی با سرعت به سمت جورج برگشت و محکم بازوهای او را گرفت.
-فرصتی نمونده! شاید این آخرین بار باشه که...
-این وسط چی داری می‌گی!

جورج نعره زد. فِرد در مقابل، صدایش را بالا برد.
-خفه شو و گوش کن چی می‌گم!

وقتی جورج از شدت تعجب به او خیره شد، برادرش دوباره شروع به سخن گفتن کرد.
-من متاسفم! من واقعا متاسفم...
-تو... چی...
-می‌دونم ممکنه هیچ وقت من رو نبخشی! اما باید این رو بهت بگم چون هیچ کدوم نمی‌دونیم عاقبت این جنگ چی میشه! خواهش می‌کنم به حرفام گوش کن.

فِرد با نگاهی التماس آمیز به چشمان نزدیک‌ترین فرد زندگیش خیره شد. صدای هیاهو و فریادها شنیده می‌شد. هر لحظه ممکن بود دوباره مرگخواری جلوی آن‌ها ظاهر شود؛ اما فِرد همچنان بازوی جورج را که گیج و منگ به او خیره شده بود، چسبیده بود. من و جورج برادرش را خوب می‌شناختیم؛ هیچ گاه لحنش ملتمسانه نبود، هیچ گاه در میدان خطر شوخی‌های مسخره نمی‌کرد، حرف‌هایش حتما مهم بودند که این طور با استیصال به او خیره شده بود. پس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و فِرد به سخن آمد. آرزو می‌کردم هیچ گاه آن حرف‌ها را نزند. آرزو می‌کردم خاموش بماند،. می‌خواستم جلویش را بگیرم. ترسیده بودم، خیلی زیاد ترسیده بودم، اما بخشی از وجودم می‌دانست که این حرف‌ها مهم هستند و یک روز بالاخره باید زده شوند.

- می‌دونم که همیشه دوستش داشتی... اما... اما من هم داشتم... با اینکه هیچی نگفتم!

جورج احساس کرد قلبش در حال سقوط است. برادرش از چه حرف می‌زد؟

-اولش با یه شوخی مسخره شروع شد... یک بار تصمیم گرفتم به جای تو باهاش برم بیرون تا بتونم هر دوتون رو سر کار بذارم... ولی...
-از چی حرف می‌زنی؟
-ولی بهش نگفتم که منم... نتونستم بگم... چندبار دیگه هم این اتفاق افتاد...

جورج ناباورانه سرش را تکان داد.

-اون فهمیده بود که منم... از اولش می‌دونست که منم! و وقتی که بهم گفت از اولش من رو می‌خواسته...

به اینجا که رسید، جورج تحملش را از دست داد. برادرش را محکم به عقب هل داد؛ کاری که در آن لحظه نمی‌دانست قرار است تا آخر عمر گریبان گیرش شود، عملی ساده و از روی خشم که تمام سرنوشتش را عوض کرد... نه! کاری که سرنوشت هر سه‌مان را عوض کرد.

فِرد به دیوار برخورد کرد و به زمین افتاد. در همان لحظه مرگخواری ظاهر شد. جورج که از شدت خشم نمی‌دانست باید چه کند، فقط به مرگخوار نگاه کرد. مرگخوار خندید، چوبدستیش را به سمت فِرد گرفت که با چشمانی گرد شده از ترس، به او نگاه می‌کرد. نوری سبز از انتهای چوبدستی به سینه‌ی فِرد خورد و قلب من از حرکت ایستاد. در آخرین لحظات، چشمان ناامید فِرد به سمت برادرش که فقط آن‌جا ایستاده بود، چرخید و سپس نگاهش به من افتاد. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمانش به روی خاک بارید و سپس بدنش، گویی که هیچ گاه روحی در آن نبوده است، شل شد.

وقتی مرگخوار چوبدستیش را به سمت جورج نشانه رفت، او هم ناخودآگاه با او مقابله کرد. لحظاتی بعد، مرگخوار کمی آن‌طرف‌تر از فِرد به زمین افتاد. پس از آن جورج همانجا که بود ایستاد، بی‌آنکه درکی از صحنه داشته باشد.

این لحظه، اولین باری بود که توانستم تکان بخورم. آرام و بی‌صدا به سمت بدن بی‌جان فِرد رفتم و کنارش به زانو افتادم. دستش را که سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم، سرد شده بود در دست گرفتم و نامش را صدا زدم. می‌دیدم که چشمانش تهی از هر گونه ضربانی است اما نمی‌توانستم باور کنم. سعی کردم بلندتر صدایش بزنم، تکانش دادم و حتی به او ناسزا گفتم؛ اما او، آن‌جا افتاده بود، بدون هیچ حرکتی.

وقتی دوباره یادم آمد جورج آن‌جاست که دستم را محکم کشید و من مقابلش قرار گرفتم. سپس شانه‌هایم را به طرز دردآوری در دستانش گرفت و شروع به فریاد کشیدن کرد.
-این حقیقت داره؟

قطره‌ی اشکی که مدت‌ها بود در پشت سد چشمانم گیر افتاده بود، رها شد.
جورج مرا با شدت تکان داد.
-چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟

دیگر تحملش را نداشتم، فِرد مرده بود! فِرد... مرده بود؟

-تو به من خیانت کردی؟ تو من رو رها کردی و رفتی سراغ برادرم؟

فِرد مرده بود. فِرد مرده بود. فِرد مرده بود.

-تو چطور...

محکم جورج را به عقب هل دادم و شروع به فریاد کشیدن کردم. دیگر دلیلی برای ترسیدن نداشتم، تمام آن‌چه که می‌ترسیدم اتفاق بیافتد، اتفاق افتاده بود.
-فِرد مرده! فِرد مرده! تو کشتیش! تو!

به سمت جورج رفتم و یقه‌اش را گرفتم. با تمام وجود تکانش دادم. به چه امید؟ نمی‌دانم.
-اون مرده! اون مرده! می‌فهمی؟

نه، نمی‌فهمید. ناباورانه به من خیره شده بود.

-چطور می‌تونی الان سر من داد بزنی؟ اون مرده! تو کشتیش!

به پشت سرم نگاه کرد و انگار بدن بی‌جان برادرش را برای اولین بار دید.

-تو کشتیش! تو! از این به بعد چطور می‌خوای به آینه نگاه کنی وقتی هر روز قراره صورت اون رو ببینی؟ چطور می‌تونی وقتی تصویرت توی هر پنجره می‌افته، به خودت یادآوری نکنی که یه قاتلی؟

در آن لحظات، جیغ می‌کشیدم و این کلمات را بر زبان می‌آوردم.
من، خائنی بودم که زندگی کسی را از او گرفته بودم و هیچ گاه پس از آن نتوانستم بفهمم که چطور آن‌قدر گستاخانه، مردی را به قتلی متهم کردم که خودم مسبب آن بودم.

بله، جورج ویزلی تمام آینه‌های خانه‌اش را شکسته است و کسی نمي‌داند چرا؛ اما من می‌دانم... .


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۲۱:۳۷:۳۷


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: راهنمای مترجمین
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲
#20
راهنمای ارسال مقاله


درود فراوان خدمت تمامی مترجمین عزیز!

برای ارسال ترجمه‌ی مقاله، از تب بالای صفحه، « سایت جادوگران» سپس «بخش همکاری با ما» و در نهایت «ارسال مقاله» را انتخاب کنید.

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



توضیحات بخش‌های مختلف ارسال مقاله:

ابتدا حالت ارسال مقاله را به صورت «پیشرفته» قرار دهید.

عنوان: عنوان ترجمه شده‌ی مقاله را در آن قرار دهید.

خلاصه: معمولا مقالات خود خلاصه‌ای دارند که شما از قبل آن را ترجمه کرده‌اید. بخش خلاصه را دوباره در متن اصلی تکرار نکنید.

زیر عنوان: آن را خالی بگذارید.

متن: حالت آن را به صورت «ویرایشگر DHTML همراه با کدهای زوپس» قرار دهید تا بتوانید از امکاناتی مثل تغییر اندازه‌ی نوشته، ارسال عکس، بولد کردن عناوین و غیره استفاده کنید.

برای قرار دادن تصویر در متن مقاله، با استفاده از سایت گفته شده برای اسپات لایت مقاله، عکس‌ها را ابتدا آپلود کرده و سپس در متن قرار دهید.
اندازه‌ی تصاویر بسته به شکل تصویر و متن متفاوت خواهد بود. تا حد امکان مشابه متن اصلی مقاله عکس‌ها را در متن بگذارید. (ترجیحا اندازه‌ی تمام تصاویر داخل متن یکسان باشد.)
با استفاده از گزینه‌ی وسط چین، عکس را در مرکز تنظیم کنید.

گزینه‌های متن: در آن‌ها تغییری ایجاد نکنید.

نویسنده: نیازی به انتخاب نیست. آن را خالی رها کنید.

منبع: آدرس اصلی سایت را در آن قرار دهید. مثلا www.wizardingworld.com

کلمات کلیدی: حداقل سه کلمه‌‌ی کلیدی و حداکثر ۵ واژه را با توجه به مقاله و موضوع آن در کادر مربوطه بنویسید.

تصویر اسپاتلایت مقاله: عکس اصلی مقاله است که حتما باید دارای اندازه‌های زیر باشد:
width: 200px
height: 130px


برای تغییر اندازه‌ی عکس‌ها می‌توانید از نرم افزار paint و یا سایت‌های آنلاین استفاده کنید.
فرمت تصویر ترجیحا jpeg باشد. (بعضی از فرمت‌ها در سایت نشان داده نمی‌شوند.)

باید عکس را از قبل با یکی از سایت‌های آپلودر، بارگذاری کرده باشید. از این سایت استفاده کنید.

شرح تصویر: عنوان مقاله را در آن بنویسید. (ترجیحا به صورت خلاصه)

شاخه‌ی مبنا و شاخه: آن‌ها را با دقت انتخاب کنید. برای این موضوع از مدیر ترجمه کمک بگیرید.

لینک‌های وابسته: آدرس اصلی خود مقاله را در آن قرار دهید.
مثلا: https://www.wizardingworld.com/feature ... e-love-autumn-at-hogwarts

در صورت ایجاد هرگونه سوال، حتما از مدیر ترجمه‌ی خود کمک بگیرید.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.