هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
#11
سلام ارباب
خالتون چطوره خوبین ُخوشین سلامتین سرحالی رو به رشدی.
اگه هستی خوش به حالت.اگه نیستی امیدوارم بشی.

1- هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!
من تازه واردم اول سرم اومدم اینجا

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟
لرد ترسناک تر و با ابهت تر بود ولی از حق نگذریم دامبلدور هم جادوگر بزرگی بود

3-مهم ترين هدف جاه طلبانه تان براي عضويت در گروه مرگخواران چيست؟
اگه ناراجت نشین جانشین لرد بشم

4-به دلخواه خود يکي از محفلي ها را انتخاب کرده و لقبي مناسب برايش انتخاب کنيد.
مالی ویزلی: خپل قر قرو

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهي قادر به سير کردن شکم ويزلي هاست؟
مثل اینکه بگی با لیوان اب دریا رو خالی کن

6-بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟

منطقیش اینه که بینشون طفرقه بندازی و اینا ولی من میگم مثل او لقبی هستش که ما تو بچگی به دخترا میگفتیم:محفلی ها شلنگن یکی بزنی میلنگن

7-در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟
سعی می کنم بهش نزدیک نشمو عصبانیش نکنمو باهاش مهربون باشم

8-چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟
میگن اونایی که زیاد فکر میکنند موهاشون میریزه
اما در مورد بینی یا تو جنگ اون طوری شده یا ...اصلا به من چه که تو زندگی خصوصی مردم دخالت کنم

9-يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.
ساخت معجون مرکب برای نفوذ کردن و منحدم کردن مدرسه و ....

من اصرار نمیکنم که منو عضو کنین .اگه شایستگی دارم منو بپذیرید


همونطور که گفتین شما تازه وارد هستین. کل فعالیتتون هم مربوط به هاگوارتزه. فعالیت هاگوارتز به درد گروه مرگخوارا نمی خوره. باید در ایفای نقش عمومی فعالیت خودتونو شروع کنین تا بتونم تصمیم بگیرم. پست های هاگوارتز ملاک خوبی برای قضاوت نیستن.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۵ ۲:۴۳:۵۱


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
#12
کوروش کبیر


[size=medium]استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد - بسیار دل در قدرت و ثروت خودش بسته است این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند. این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که قصد گرفتن تاج و تخت او کند ، استیاگ به این فکر می افتد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که از طرف او بر انزان فرمان روایی می کرد درآورد.و در خواب ، ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش سرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباره ی در تعبیر این خواب می گویند کودکی که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.

.مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن می کرد که فرزند ماندانا ، بهدلیله پارسی بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید که فکر به سلطنت رسیدن را بکند و تهدیدی متوجه تاج و تختش شود. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی که فرزند ماندانا به دنیا آمد ، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد.

استیاگ به هارپاگ دستور می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. استیاک کودک را برای کشتن آماده می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به نام میتراداتس را صدا زد و با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی سخت را به او محول کرد. هارپاگ به او گفت: شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها کنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی که می داند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.
اما از بخت کوروش کبیر ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیا می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید ، زن و شوهر که هر دو عاشق کوروش بودند ، تصمیم می گیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ کنند.

کوروش کبیر تا ده سالگی در خانه مادرخوانده ی خود بزرگ شد.

یک روز که کوروش در ده با دوستان خود بازی می کرد و از طرف همه ی ان ها در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود اتفاقی افتاد که هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خودش تعیین کرده بود. هر کدام وظایف خود را می دانستند و همه مجبور بودند از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت کنند.
یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداری کرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در بازی او را شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه ، که جزو مقررات بازی بود ، ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود ، چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کردند.
پسرک رفت و به پدرش شکایت کرد. آرتمبارس که احساس خجالت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود کردبه نزد پادشاه رفت ، ماجرا را برای او طعریف کرد و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکایت کرد. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را خواست و در حالی که لحنش بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: «چطور به خود جرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ » کوروش جواب داد:
« ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال که همه فرمان های مرا اجرا می کردند این پسر به حرفهای من گوش نمی داد. »
استیاگ فهمید که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه به میتراداتس خطاب بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند ، تمام ماجرا را آنسان که می دانست برایش بازگفت.
استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو کرده ای ، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »
[/size



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۰:۱۱ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
#13
رولی بنویسید و در اون تبدیل به یک جانور نما یا گرگینه و یا دگرگون نما بشید. سوژه کاملا آزاده... شما باید کارهایی که به عنوان یکی از این سه مورد انجام میدید رو توضیح بدید، توصیفات زیبا و واقع گرایانه نمره بیشتری میگیرن. خلاقیت هم به شدت مهمه. حتما ازش استفاده کنید. (30 نمره)

ارگوس پس از از دست دادن خانم نوریس ،به شدت احساس تنهایی می کرد و مدام با خودش کلنجار میرفت بلاخره دلش را به دریا زد و پیش هاگرید رفت تا از او درخواست کمک کند.وقتی هاگرید فلیچ را دید یکه خورد،او اصلا انتضار دیدن فلیچ را نداشت و گفت:
-سلام چی شده فلیچ دست از تنبیه دانش اموزان برداشته؟
-س...سلام هاگرید من میخوام یه کاری برام بکنی
-هر چی که باشه.
-تو خوب میدونی که من به گربم خیلی وابسته بودم ولی حالا او نیست.
-خب حالا من باید چی کار کنم؟
-هیچی..من فقط می خواهم یه گربه دیگه داشته باشم
-تو میدونی من اصلا ازگربه ها خوشم نمی یاد ولی می تونم یک گرگ به تو بدم.فکر کنم بهترم باشه چون اینجوری کسی دیگه به فکر اذیت کردن اون نمی افتده.
-باشه
-پس برو ردا بیا
فلیچ با گام های بلند و خشک از کلبه به سمت قلعه رفت.
فلیچ که ارام و قرار نداشت صبح سراسیمه به سمت کلبه رفت افتاب تازه در امده بود و تعداد بسیار انکی دانش اموز در سرسرا ها بودند
فلیچ وقتی در زد صدایی نیامد پس از چند دقیقه انتضار بلا خره هاگرید در را باز کرد او سر حال نبود موهایش ژولیده بود و احتمالا برای این بود که تازه از خواب بیدار شده بود.
فلیچ بدون احوال پرسی گفت:
چی شد گرگ رو اوردی؟
هاکرید در حالی که خمیازه میکشید گفت.
-چه خبرته صبح به این زودی .اره اوردمش ولی خواب یه چند روزی طول می کشه تا به تو عادت کنه برای همین بهتره او تو قفس نگه داری.
گرگ بزرگ نبود به اندازه یک سگ معمولی بود با رنگ سیاه و پشم های کوتاه چشمان زردی داشت رست مثل چشمان خانم نوریس.
فلیچ بعد از این که گرگ را گرفت با عجله به سمت قلعه رفت و می توانست صدای بسته شدن در را بشنود که هاگرید ان را محکم بسته بود.
یک شب که فلیچ کنارگرگ در اتاقش که پر از قفسه و پرونده نشسته بود و به او نگاه می کرد احساس عجیبی به او دست داد او حس میکرد که گرگ می خواهد با او حرف بزند گرگ که با حالت ملتمسانه ای فلیچ را نگاه می کرد ناگهان دهان باز کرد و با همان حالت ملتمسانه گفت :
مرا بیرون بیاور!
فلیچ در حالی که از تعجب دهان باز مانده بود و مات و مبهوت گرگ را نگاه می کرد گرگ دوباره تکرار کرد:
مرا برون بیاور .
فلیچ اینبار از جایش بلند شد و به سمت قفس رفت تا خواست ئر را باز کند گرگ دست او را گاز گرفت .او سوزشی را در دستش احساس کرد ولی توجهی نکرد گوی او را هیپنوتیزم کرده باشند.او در را باز کرد و بلافاصله شروع کرد به دویدن ولی قبل از این که از در بیرون برود گفت:
ممنونم و سپس خارج شد.
فلیچ که معنی این حرف را نفهمید همان طور ات و مبهوت سرجایش خشکش زده بود او می خواست به دنبال او بود ولی پاهایش او را یاری نمی کردند.
او پس از چند دقیقه سوزشی را در دستش حس کرد و وقتی به دستش نگاه کرد مو هایی در دستش رشد کرده بودند و رنگ انها درست هم رنگ مو های گرگ بو د ولی نرم .
او در چند روز اول ان ها را می تراشید ولی چندی بعد رشد مو ها بیشتر شده بود و کل دستش را گرفته بود او می خواست به بیمارستان قلعه برود ولیبا خود فکر کرد، چند روز دیگر صبر می کنم اگه خوب نشد به بیمارستان میروم.چند روز بعد رشد مو ها به طرز عجیبی سریع شده بود به طوری که همه ی بدن او به جز صورتش موهای زبر و سیاه گرفته بود.
او این بار با ترس به بیمارستان رفت. بیمارستان طویل بود و با دو ردیف تخت پر شده بود.روی همه ان ها ملحفه سفید بود و برخلاف دیگر روز ها کسی روی تخت ها نبود.او خود را به خانم لوسی پرستار جدید نشان داد .خانو لوسی زنه چاق و فربه ای بود با گردن کوتاه و مو های بلند و قرمز و فرفری رنگ که تا کمرش میرسید.او از که بسیار ترسیده بود رفت و مشکل را با دیگر استاد ها در میان گذاشت ان ها با مشاهده فلیچ تعجب می کردن و از درمان او عاجز بودند ان ها با بیمارستان ها و دکتر های دیگر نیز مکاتبه ای داشتند ولی ان ها هم نتوانستند کا کنند سرانجام با تصمیم دامبلدور فلیچ را از مدرسه بیرون کردند این در حالی بود که اندکی بعد ای دیگر کاملا تبدیل به گرگ شده بود.
چند روزی گذشت و در مدرسه اتفاق عجیبی افتاد که هیچ کس توضیحی برای ان نداشت فلیچ دوباره سرحال و قبراق برگشت و باعث خوشحالی دامبلدور و عصبانیت و ناراحتی دانش اموزان شد انگار خوش حالی دانش اموزان چندان پایدار نبود.
ولی هیچ کس نمی دانست اصل داستان چیست به جز گرگ و فلیچ.داستان از این قرار بود که گرگ ازاد شده در طول مدتی که فلیچ تبدیل به گرگ می شد تبدیل به انسان میشد در واقع تبدیل به فلیچ.
حال بشنویم از فلیچ که به علت تبدیل شدن به گرگ بسیار خطرناک و خشمگین بود.
او حالا فقط به یک چیز فکر میکرد کشتن و خون ریختن از همه بیشتر دوست داشت خون هاگرید را بریزد.
ای گرگ زشت حالا بسیار عصبانی بود عصبانی تر از وقتی که در قلعه بود


ببخشید کمی طولانی بود
از شما می خوهم که بر روی رول من را یک تحلیلی بکنید.با تشکر



پاسخ به: به نظر شما ممکنه ولدرمورت از چیزی بترسد?
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#14
طبق کتاب اولدامبلدور تنها جادوگری بود که ولدمورت ازش وحشت داشت وحشت داشت.



پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#15
هیچی
میگم سلام.تازه بدم نمیاد عضو مرگ خوار ها باشم،جالبه.



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#16
با سلام
من درخواست دوئل دارم(حریف فرقی نمی کند.ترجیحا ارشد نباشد)



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#17
میخوام اولین زمین کوییدیچ تاریخ رو شرح بدین، کل سی نمره هم همین تکلیفه. اگه نقاشی هم پایینش کشیدین نمره اضافه داره.

ایده بازی را جادوگر بزرگ ان زمان (در تاریخ نامی از او به میان نیامده)از بازی بسکتبال و فوتبال مشنگ ها گرفته بود.
اما برای این که این بازی بازی جادوگران بود قوانین و شکل زمین متفاوت بود.
از انجا که ان ها جارو داشتند باید تیر ها بالا تر می بود .ولی بازی کردن با یک سبد مشکل بود بنابراین او دو تیر دیگر اضافی کردند و یک دروازه هم گذاشت .
او فکر کرد اگر قرار است بازی در طول سال باشد بنابر این در زمستان بازی بسیار سختتر از تابستان است پس او مصر را انتخاب کرد در کنار رودخانه پایالادا(رود خانه ای که مشنگ ها به ان دسترسی نداشتند).
زمین بازی ان قدر پیشرفته نبود زمین هیچ دیواری نداشت،هیچ سکویی نداشت فقط دروازه ها بودنند و یک رخت کن کوچک .در واقع ان رختکن نبود بلکه 2 کلبه چوبی چسبیده به هم بود و سقف ان به صورت صاف بود.چوب های ان از درخت سرو بود ،کوچک بود ولی نو بود ان را با طلسمی ضد زنگ کرده بودند و طوری بود که هیچ جانوری نمی توانست به ان صدمه ای وارد کند و باعث پوسیدگی ان شود.درون ان 2 نیمکت روبروی هم برای نشستن بود ارتفاع ان ها نیم متر بود.
همان طور که گفتم دور زمین هیچ دیواری نبود و هر کس از دور زمین را نگاه میکرد فکر می کرد که چند درخت باریک بر روی زمین کنار رودخانه روییده بودند.با این حال برای مشخص کردن محدوده با جادویی دور زمین یک دیوار نا مرئی بود که اگر توپ به ان برخورد می کرد بر می گشت.
سه تور مقابل هم سه تا در قسمت شمالی و سه تای دیگر در قسمت جنوبی زمین قرار داشتند.
بازیکنانی که بعد بازی می خواستند دوش یگیرند باید به درون رودخانه ی پایالادا میرفتند.رودخانه ی کم عمقی بود و عرض ان حدودا 3 متر بود.رودخانه بسیار شفاف بود طوری که می شد ماهی های کوچک کف رودخانه را دید.
تماشاچیانی که می خواستند بازی را ببینند یا مجبور بودند روی زمین بشینند یا به خود صندلی یا چهارپایه یا ...بیاورند یا با ورد روی هوا معلق بمانند.





پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۳۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#18
آرگوس فيلچ
گروه :نامعلوم
ویژگی ظاهری:
-رنگ چشم:خاکستری -رنگ مو:خاکستری -لاقر -استخوانی -موی بلند
ویژگی اخلاقی:
بداخلاق-خشن
چوبدستی:ندارد
جارو:برای تمیز کردن کف قلعه
سن:پیر

او سعی می‌کند به هر طریق ممکن، بخشنامه قوانین مدرسه را اجرا کند. از جمله: بیرون رفتن از خوابگاه‌ها بعد از وقت قانونی که قدغن است .
طلاعات او از راه‌های مخفی مدرسه و اسرار آن، بی‌نظیر است.
رگوس فیلچ گربه‌ای به نام خانم نوریس دارد که بسیاری از دانش‌آموزان آرزو دارند برای یک بار هم که شده، لگدی به او بزنند.زیرا اگر خانم نوریس دانش اموزی را در حال قانون شکنی ببیند فلیچ را خبر کرده و او در عرض چند ثانیه میرسد.به نظر او نمی خوابد زیرا 24 ساعته در حال مراقبت و جستو جوی دانش اموزان است یا دارد به نظافت مدرسه میرسد.


تایید شد.
خوش اومدید.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۳ ۱۰:۰۳:۰۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#19
دراکو مالفوی که انسان مغروری است و از هری هم متنفر برای این که نشان بدهد هری فقط به خاطر ان ذخمی که ولدمورت ان شب بر پیشانی اش به جای گذاشته مشهور است و خود از او بهتر است او را به دوئل دعوت کرده بود و همه دانش اموزان را هم دعوت کرده بود .ولی هیچ یک از اساتید نباید با خبر می شد اما مشکل بزرگ تر ان ها فلیچ بود و او بادیگاردش کراب به گوشه ای خلوت برد .او هیکل درشت داشت سری تاس و قدی نسبتا بلند ولی او کراب را به این علت انتحاب کرده بود که رابطه ی خوبی با فلیچ داشت . و به گفت:
-من یک معجون بی هوش کننده درست کرده ام و تو باید او را به فلیچ بدهی
-اما چگونه؟
-من نمیدانم فکر کن ببین او چه دوست دارد.
کراب با لحنی امیخته به بخنده گفت
-شکنجه دانش اموزان
-بی مزه
ناگهان چشم کراب برقی زد و گفت
-شکلات
- خوبه پس من معجون رو روی شکلات میریزم.
یک ساعت بعد هری مالفوی رو بروی هم اماده دوئل بودند و ده ها دانش اموز اطراف ان ها .مکان بزرگی نبود ولی مالفوی فکر می کرد یک لشگر دور اوست و او خوب می دانست اگر بتواند هری را شکست دهد می توانست هری را جلوی همه کوچک کند و با افتخار ا ز کارش رد شود
مالفوی با تمسخر گفت:
-چیه پاتر ترسیدی
-هری مسمم پاسخ داد بهتره بعد دوئل حرف بزنیم.
دوئل اغاز شد ولی طولی نکشید که مالفوی شکست خورد.
او بلافاصله پس از دوئل نتوانست شادی هری و دوستانش را تحمل کند و انجا را به سرعت ترک کرد و فقط می دوید و می خواست از انجا دور شود در ان لحظه می خواست زمین دهان وا کند و او به درونش بیفتد. او قط میدوید و روی پله ها جا به جا شد و در ها ی تالار های مقابلش را یکی پساز دی گری می گشود ان قدر دوید که فکر می کرد پا هاش بی حس شده اند ناگهان خود را درون دستشویی مارتل همیشه گریان یافت. مکان سرد و تاریکی بود و در ان تنها یک پنجره وجود داشت که از ان به زحمت می شد ماه را دید .
مالفوی ناگهان زد زیر گریه ، طوری که اگر کسی کنارش بود فکر می کرد یکی از اقوام نزدیکش را از دست داده.او در پشت سرش صدایی شنید و به سرعت اشک هایش را پاک کرد.او کسی نبود جز ماتل همیشه گریان با همان عینک گرد و مو های ژولیده. لباس مدرسه به تن داشت و چهره اش اصلا شاد به نظر نمی رسید.او اندکی متعجب شد از مالفوی پرسید:
- چه شده ؟
مالفوی که دوست نداش کسی دیگری بفهمد که او شکست خورده گفت:
-به تو ربطی نداره ،حلا هم هر چه زود تر تنهایم بزار.
-به من بگو من هرچه باشه درک میکنم،شاید هم توانستم کمکت کنم.
-گفتم به تو ربطی نداره
مارتل بسا اسرار کرد و مافوی هم برای این که مجبور نشود حرفی نزند از دست شویی خارج شد.

خواهش مند است هر چه زود تر پاسخ دهید

دوست عزیز.اگر کسی به شما پاسخ نمیده اینو در نظر بگیرید شاید به نت دسترسی نداره یا مشکل دیگه ای براش پیش اومده که نتونسته به سایت سر بزنه.این همه عجله کاری رو درست نمیکنه.

خوبه این یکی بهتر شد ولی هنوز هم یه سری مشکل داره از جمله فاصله نذاشتن بین بندها.توی پست شما غلط املایی و نگارشی بیشتر از حد معمول به چشم میاد.تو پستی در این حد داشتن یکی دو تا ایرادی نداره ولی بیشتر از این مقدار ایراد محسوب میشه.قبل از ارسال پست حتما یک دور بازخوانی کنید بعدا ارسالش کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۲۲:۱۶:۱۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#20
دراکو مالفوی بسیار ناراحت است انقدر ناراحت که گریه می کند.گریه شاید از نظر مردم معمولی اتفای ساده باشد ولی برای دراکو خیر.در طول سال های تحصیلش کسی گریه او را ندیده.او برای اینکه کسی کریه او را نبیند نیاز به یک جای خلوت و ساکت دارد . جایی که تنها باشد.و چه جایی بهتر از دست شویی دخترانه ای محل استقرار روح همیشه گریان میرتل . دست شویی سرد و ساکت بود ولی یذهن دراکو چنان مشغول بود که به این چیز ها توجهی نمی کرد و فقط صدای چکه کردن اب می امد حتی صدای گریه مرتیل هم به گوش نمیرسید .سرورش به او دستوری داده که او را بر سر دو راهی قرار داده.او که حال عضو گروه لرد ولدمورت و مرید اوست مجبور به اطاعت دستورات اوست وگرنه جانش به خطر می افتد . ولدمورت گفته ماباید هری را ضعیف کنیم و چه راهی بهتر از اسیب رساندن به روح او به اطرافیانش.ولدمورت گفته باید هرمیون را بکشی وگرنه جان پدرس لوسیس به خطر خواهد افتاد.حال دراکو نمیداند چه باید بکند.او از طرفی قاتل نیست و از طرفی عاقش هرمیون و کسی از این موضوع با خبر نیست حتی هرمیون و از طرفی او نمیتواند با وجدانش کنار بیاید. ناگهان صدایی امد و مالفوی بلافاصله اشک هایش را پاک کرد و گوش هایش را تیز کرد به نظر نمی امد صدای پا باشد وقتی برگشت میرتل را دید که بحت زده او را نگاه می کرد و به نظر مرتیل هم نارحت بود و او را درک می کرد زیرا او معنی گریه را بهتر از هر کسی می دانست .

خب پست شما شبیه یه داستان نیست.بلکه شبیه گزارش یه واقعه ست.وقتی گفته میشه یه داستان بنویسید داستان شما باید در حد قابل قبولی شامل توصیف وفضاسازی صحنه باشه.اگر دیالوگی هم بین اعضا رد و بدل بشه که نوشته شما رو زنده تر میکنه.ولی در پست شما چنین چیزهایی به چشم نمیخوره.ضمنا روایت داستان به زبان حال چندان مرسوم نیست.این سبک بیشتر در مورد راوی اول شخص استفاده میشه و در مورد سوم شخص چندان رایج نیست.
در نهایت من فکر میکنم شما میتونید بهتر از این بنویسید.برای نمونه میتونید به پستای قبلی که تایید شدن و همینطور توضیحات من رجوع کنید.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۸:۵۴:۱۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.