به نام خدا
باب اگدن (من)بر علیه لوسکی اونز
کوچه دیاگون مانند هر سال شلوغ بود.هر کس پاتیل بزرگی در دست داشت و این ور و ان ور میدوید.در این میان پدر و مادر باب که تا کنون دنیای جادوگر ها را ندیده بودند، با بهت و تعجب به همه جا نگاه میکردند،که ناگهان صدای باب انها را متوجه او کرد:
_من دوهزار بار گفتم ؛ اون جغد رو نمی خوام
_باب ...چهار بار گوچه رو بالا پایین شدیم و تو برای هر حیون یه عیب پیدا کردی . اگه میخوای می تونی این جغدرو بخری و اگرهم فقط می خواستی ما رو اسکل کنی ، موفق شدی بیا بریم.
_من حاضرم یه سوسک رو ببرم ولی این جغدرو نمی برم؛ اندازه ی یه شتره اما قدر یه خرشعور نداره
پدر باب که تا ان لحظه ساکت بود ، با لبخند بازی به باب گفت :
_این که خوبه باب ...با خرید یک جغد یه خر و یه شتر هم خریدی
مادر باب که از شدت عصبانیت سرخ شده بود. گفت:
_باب ...این چه طرز صحبت کردنه .همین که گفتم
و بعد با عصبانیت در مغازه را باز کرد و خیلی سریع جغد خاکستریی را خرید و بیرون امد . و قفس را رو به روی باب قرار داد باب هم با عصبانیت تمام قفس را گرفت و شروع به حرکت کرد.
خیلی زود انها از کوچه دیاگون خارج و سوار ماشین شدند . باب در تمام مدت به جغد بزرگ خیره شده بود . از نگاه جغد هم نفرت می بارید . تا این که سکوت مرگبار درون ماشین تمام شد . باب به خانه رسیده بود و با دست پاچگی پیاده شد ؛ قفس جغد به شدت به در ماشین برخورد کرد ؛اما باب بدون توجه به جغد که در حال بال بال زدن درون قفس بود در خانه را باز کرد و سریع به درون اتاقش رفت و در را پشت سرش به هم کوفت.
پدر مادر باب هم در حال خارج کردن جارو و سایر وسایل باب از درون ماشین بودند.فردای ان روز باب با عصبانیت اماده شد و با خصمانه ترین صدای ممکن به مادرش گفت :
_مامان...من با این جونور بو گندو میریم با مرون بازی کنیم ، ببینم میتونم یه چیزی به این بز پرنده یاد بدم
باب بدون اینکه منتظر جواب مادرش شود در را محکم بست و رفت .
در دشت کنار خانه باب، مرون کنار سبزه ها نشسته بود و کتاب می خواند که ناگهان متوجه باب شد و با صدای بلندی گفت:
_باب....اومدی ...دیروز چیزهاتو خریدی؟...چه حیونی گرفتی؟
_اره خریدم...و البته در مورد حیون ...
همین که باب خواست ادامه حرفش را بزند جغد بزرگ از هوا فرود امد و روی سر باب نشست. باب با دستانش جغد را حل داد و گفت:
_جونور احمق... دو هزار بار بهت گفتم رو دستم بشین نه رو سرم
_باب..باب ...یه لحظه وایسا
_چی شده نکنه تو هم از این خوشت میاد مرون؟
_نه... یه چیزی تو دهن جغدته
ناگهان باب شروع کرد به بالا و پایین پریدن و با شدت به سر خودش و جغد ضربه میزد تا جغد از روی سرش بپرد
_وایییی....چیهههه.....من چندشم میشه.....برو کنار جغد مارمولک خور
_اون که مارمولک نیست
در همین هنگام جغد بالهایش را بهم زد و همین طور که بالا میرفت مار بزرگ و بلندی که درون دهانش بود را روی زمین انداخت و به سرعت دور شد.
مرون با چشمان گرد شده گفت:
_اون ..اون...
_نگران نشو مرون اون جغد سیریش بر میگرده
_اونو نمیگم که ...اون جونوره... یه ماره؟
باب که تا ان لحظه سرگرم مرتب کردن مو هایش بود که البته جغد نصف انها را کنده بود متوجه مار زنگی بزرگی شد که روی زمین بود .
_مرون ....اروم بیا کنار
_چی میگی ؟اون زخمی شده
_هاااا...از کی تا حالا مدافع حقوق حیوانات شدی ؟ اون یه مار خطر ناکه که ممکن هر لحظه....
مرون بدون توجه به باب، به طرف مار رفت و کنارش زانو ،استین سفیدش را گرفت و پاه کرد و زخم روی بدن مار را با پارچه بست . مار طلایی که نای حرکت نداشت به دور خود حلقه زد . مرون که با دستانش مار را با ملایمت نوازش میکرد گفت :
_خب...فقط شب بهش یه چیزی بده بخوره
_چیکار کنم؟ من ببرمش
_پ ن پ من ببرمش، مگه جغد من اینجوی کرده؟
_اما...
قبل از این که باب بخواهد دلیلی بیاورد ،جغد دوباره برگشت و روی سر او نشست ، مرون هم با خنده روی پاشنه پا چرخید و به سمت خانه خودشان رفت گفت :
_فردا می بینمت.همین جا
باب هم به سوی خانه خودشان رفت و در تمام راه به این فکر میکرد که چگونه مار را بدون اینکه خانواده اش بفهمند به درون اتاق ببرد.
باب در خانه را باز کرد و به ارامی بدون اینکه کسی متوجه او شود وارد اتاقش شد و مار را روی تاقچه کنار تختش گذاشت و جغد را درون قفسش گذاشت و در حالی که به مار زخمی نگاه میکرد به فردا فکر میکرد که ناگهان صدایی او را متوجه خود کرد ؛ صدایی که مانند خزیدن چیزی روی زمین بود او ارام ملافه اش را کنار زد و روی تخت نشست چشمان قرمز رنگ مار سمی که روی زمین بود او را ترساند . باب به ارمی در قفس جغد را باز کرد و ما ر به ارامی به کنار تخت باب امد. باب که دیگر نمیتوانست ساکت بماند فریاد زد :
_بگریش
اما جغد به سوی باب پرواز کرد . در کسری از ثانیه باب فکر کرد جغد به سمت او حمله ور شده اما متوجه شد، جغد به هدف مار زنگی پرواز میکند. باب بی معتلی با ضربه ای جغد را به ان طرف پرتاب کرد و جغد به در کمد باب خورد و به زمین افتاد .
مار سمی که از عمل باب رسیده بود خود را جمع کرد .باب صدای پای پدر مادرش که با عجله به طبقه بالا می امدند را می شنید، اما می دانست امکان ندارد که به موقع برسند برای همین دستان خود را جلوی صورتش گرفت مار هم با شتاب به طرف باب پرید. باب که انتظار چیز دیگری را میکشید، از صدای برخورد چیزی به زمین متعجب شد و چشم هایش را باز کرد و دستانش هم پایین اورد . دید که مار زخمی با مار سمی گلاویز شده است و نیش خود را در سر مار سمی فرو کرده است .مار زخمی با وجود زخمش هم زمان با مار سمی پریده بود و مانع او شده بود.
مار زنگی نیش خود را در اورد و دوباره به روی تخت بازگشت و دور دست باب پیچید. اما هنوز باب نمی توانست چشمش را از مار سمی بردارد .
با صای باز شدن در چشمش را از مار سمی به مار دور دستش دوخت .او اصلا متوجه صحبت ها و نگرانی های مادر و پدرش که با او حرف میزدند نشد . تنها به مار طلاییی که به شدت زخمی و خسته بود نگاه میکرد.
فردای ان روز
مرون دوباره همان جا منتظر باب بود اما اینبار از دیدن باب متعجب شد.
_باب ...پس جغدت کو؟...چرا زنگی دور دستته؟ مگه تو از مار بدت نمی اومد؟
_میدونی مرون ...من مارم تصمیمات جدی در مورد سال اینده و مدرسه داریم
با لبخند مرون و باب مار زنگی نیز به سرعت دور دست باب چرخید . مار هم متوجه اینده جادویی خود با صاحب جدیدش شده بود.
همین دیگه