هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ جمعه ۱ آبان ۱۳۹۴
#11
از ته سالن اب کش شده صدایی گفت:
_وینکی...جون هر کی دوست دار بس کن...
_وینکی بس نکرد ...وینکی پس گردنی زن را ابکش کرد
ناگهان همه چشم ها به پشت سر وینکی برگشت که چوبی معلق در هوا به سمت کله وینکی میرفت
تاققققق
در اثر برخورد چوب به کله وینکی ،وینکی از هوش رفت و همه از پناهگا هایشان بیرون امدند
ارسینوس در حالی که کراواتش را مرتب میکرد گفت :
_خوب ...حالا یکی گبین رو پیدا کنه
هکتور با ارامش گفت:
_نگران نباشید الان اینو با این قاطی میکنم و....
_هک اگه دستت به جعبه استامینافن هم بخوره جای زنگوله میندازمت گردن تسترال های خونه ریدل :vay:
_بله سیو....هرچی شما بگی
اسنیپ که داشت ردایش را می تکاند بلند فریاد زد:
_خیلی خب گبین کجایی؟ خودت رو معرفی کن تا یه فکری برات کنیم
اما صدایی نیامد
_گبین با تو حرف میزنما
لاتریکا که داشت از لوستر پیاده میشد گفت :
_خودت هم میدونی سیو...کدوم مرگخواری بعد از نامرئی شدن خودشو معرفی کرده اخه
ارسینوس از پشت میز سوراخ سوراخ بیرون امد و گفت:
_بهتره تا ارباب نیومده پیداش کنیم ...اگه ارباب بفهمه ...احتمالا به هممون معجون "گبین پیدا کن "هکتور میده بخوریم
_نهههههههه ....
این صدای رودولف بود که داشت از روی شکم لودو بلند میشد
_خیلی خب ما یه تیم میخوایم تا بریم و گبین رو پیدا کنیم کیا داوطلبن؟



چه جالب




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ جمعه ۱ آبان ۱۳۹۴
#12
_رودولف
_ارباب
_ایا این در شکسته را می بینید؟
_البته ارباب
_بروید ارسینوس را بیاورید تا این در را درون حلقتان سر هم نکردیم
رودولف اینبار سریع از اتاق خارج شد و با خود فکر میکرد که چرا امروز ارباب این همه تهدیدات وحشتناک میکند
_خو تقصیر منه مگه..همشون یه شکله اسماشون...ریگلوس، ارسینوس، سیوروس ...من نمیدونم این همه خانواده علاقه مند به وس از کجا اومدن...
که ناگهان صدای ارامی او را از حرف زدن با خودش بازداشت:
_امشب شب مهتابه
حبیبم رو میخوام
حبیبم اگر خوابه
_ارسینوس؟
_...ها...ها ...چی شده
_ارسینوس خودتی؟
اره ...مگه شک داری
_نه ...خوب گوش کن، ببین دارم میگم ار سینوس ها
_مشکلت چیه رودولف؟دوباره از دست هکتور شربت خوردی یا سیوروس با منو مدیریتش زده تو سرت
_هیچی....ارباب گفتن ببرمت پیششون
_اها...اره، خودمم میخواستم برم پیششون دعوتشون کنم بیان خواستگاری
رودولف که بار دیگر به فکر فرو رفته بود میدانست اگر اینبار اشتباه کند عفی در کار نیست پس دوباره پرسید:
_ارررررسینوس صد در صد خودتی دیگه ؟یعنی ارررررسینوسی؟
_تا جاییی که یادم میاد تا دیروز همه منو ارسینوس صدا میزدن .البته نه با این همه مکث رو R اسمم. اما چرا اینقدر حساس شدی؟
_میدونی...اخه فکر نکنم هیچ ساحره ای به من با یه در تو حلقم توجه کنه...یا در حالی که ریگول بهم چسبیده
_
_خوب بهتره اربابو منتظر نزاریم


چه جالب




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
#13
به نام خدا
باب اگدن (من)بر علیه لوسکی اونز

کوچه دیاگون مانند هر سال شلوغ بود.هر کس پاتیل بزرگی در دست داشت و این ور و ان ور میدوید.در این میان پدر و مادر باب که تا کنون دنیای جادوگر ها را ندیده بودند، با بهت و تعجب به همه جا نگاه میکردند،که ناگهان صدای باب انها را متوجه او کرد:
_من دوهزار بار گفتم ؛ اون جغد رو نمی خوام
_باب ...چهار بار گوچه رو بالا پایین شدیم و تو برای هر حیون یه عیب پیدا کردی . اگه میخوای می تونی این جغدرو بخری و اگرهم فقط می خواستی ما رو اسکل کنی ، موفق شدی بیا بریم.
_من حاضرم یه سوسک رو ببرم ولی این جغدرو نمی برم؛ اندازه ی یه شتره اما قدر یه خرشعور نداره
پدر باب که تا ان لحظه ساکت بود ، با لبخند بازی به باب گفت :
_این که خوبه باب ...با خرید یک جغد یه خر و یه شتر هم خریدی
مادر باب که از شدت عصبانیت سرخ شده بود. گفت:
_باب ...این چه طرز صحبت کردنه .همین که گفتم
و بعد با عصبانیت در مغازه را باز کرد و خیلی سریع جغد خاکستریی را خرید و بیرون امد . و قفس را رو به روی باب قرار داد باب هم با عصبانیت تمام قفس را گرفت و شروع به حرکت کرد.
خیلی زود انها از کوچه دیاگون خارج و سوار ماشین شدند . باب در تمام مدت به جغد بزرگ خیره شده بود . از نگاه جغد هم نفرت می بارید . تا این که سکوت مرگبار درون ماشین تمام شد . باب به خانه رسیده بود و با دست پاچگی پیاده شد ؛ قفس جغد به شدت به در ماشین برخورد کرد ؛اما باب بدون توجه به جغد که در حال بال بال زدن درون قفس بود در خانه را باز کرد و سریع به درون اتاقش رفت و در را پشت سرش به هم کوفت.
پدر مادر باب هم در حال خارج کردن جارو و سایر وسایل باب از درون ماشین بودند.فردای ان روز باب با عصبانیت اماده شد و با خصمانه ترین صدای ممکن به مادرش گفت :
_مامان...من با این جونور بو گندو میریم با مرون بازی کنیم ، ببینم میتونم یه چیزی به این بز پرنده یاد بدم
باب بدون اینکه منتظر جواب مادرش شود در را محکم بست و رفت .
در دشت کنار خانه باب، مرون کنار سبزه ها نشسته بود و کتاب می خواند که ناگهان متوجه باب شد و با صدای بلندی گفت:
_باب....اومدی ...دیروز چیزهاتو خریدی؟...چه حیونی گرفتی؟
_اره خریدم...و البته در مورد حیون ...
همین که باب خواست ادامه حرفش را بزند جغد بزرگ از هوا فرود امد و روی سر باب نشست. باب با دستانش جغد را حل داد و گفت:
_جونور احمق... دو هزار بار بهت گفتم رو دستم بشین نه رو سرم
_باب..باب ...یه لحظه وایسا
_چی شده نکنه تو هم از این خوشت میاد مرون؟
_نه... یه چیزی تو دهن جغدته
ناگهان باب شروع کرد به بالا و پایین پریدن و با شدت به سر خودش و جغد ضربه میزد تا جغد از روی سرش بپرد
_وایییی....چیهههه.....من چندشم میشه.....برو کنار جغد مارمولک خور
_اون که مارمولک نیست
در همین هنگام جغد بالهایش را بهم زد و همین طور که بالا میرفت مار بزرگ و بلندی که درون دهانش بود را روی زمین انداخت و به سرعت دور شد.
مرون با چشمان گرد شده گفت:
_اون ..اون...
_نگران نشو مرون اون جغد سیریش بر میگرده
_اونو نمیگم که ...اون جونوره... یه ماره؟
باب که تا ان لحظه سرگرم مرتب کردن مو هایش بود که البته جغد نصف انها را کنده بود متوجه مار زنگی بزرگی شد که روی زمین بود .
_مرون ....اروم بیا کنار
_چی میگی ؟اون زخمی شده
_هاااا...از کی تا حالا مدافع حقوق حیوانات شدی ؟ اون یه مار خطر ناکه که ممکن هر لحظه....
مرون بدون توجه به باب، به طرف مار رفت و کنارش زانو ،استین سفیدش را گرفت و پاه کرد و زخم روی بدن مار را با پارچه بست . مار طلایی که نای حرکت نداشت به دور خود حلقه زد . مرون که با دستانش مار را با ملایمت نوازش میکرد گفت :
_خب...فقط شب بهش یه چیزی بده بخوره
_چیکار کنم؟ من ببرمش
_پ ن پ من ببرمش، مگه جغد من اینجوی کرده؟
_اما...
قبل از این که باب بخواهد دلیلی بیاورد ،جغد دوباره برگشت و روی سر او نشست ، مرون هم با خنده روی پاشنه پا چرخید و به سمت خانه خودشان رفت گفت :
_فردا می بینمت.همین جا
باب هم به سوی خانه خودشان رفت و در تمام راه به این فکر میکرد که چگونه مار را بدون اینکه خانواده اش بفهمند به درون اتاق ببرد.
باب در خانه را باز کرد و به ارامی بدون اینکه کسی متوجه او شود وارد اتاقش شد و مار را روی تاقچه کنار تختش گذاشت و جغد را درون قفسش گذاشت و در حالی که به مار زخمی نگاه میکرد به فردا فکر میکرد که ناگهان صدایی او را متوجه خود کرد ؛ صدایی که مانند خزیدن چیزی روی زمین بود او ارام ملافه اش را کنار زد و روی تخت نشست چشمان قرمز رنگ مار سمی که روی زمین بود او را ترساند . باب به ارمی در قفس جغد را باز کرد و ما ر به ارامی به کنار تخت باب امد. باب که دیگر نمیتوانست ساکت بماند فریاد زد :
_بگریش
اما جغد به سوی باب پرواز کرد . در کسری از ثانیه باب فکر کرد جغد به سمت او حمله ور شده اما متوجه شد، جغد به هدف مار زنگی پرواز میکند. باب بی معتلی با ضربه ای جغد را به ان طرف پرتاب کرد و جغد به در کمد باب خورد و به زمین افتاد .
مار سمی که از عمل باب رسیده بود خود را جمع کرد .باب صدای پای پدر مادرش که با عجله به طبقه بالا می امدند را می شنید، اما می دانست امکان ندارد که به موقع برسند برای همین دستان خود را جلوی صورتش گرفت مار هم با شتاب به طرف باب پرید. باب که انتظار چیز دیگری را میکشید، از صدای برخورد چیزی به زمین متعجب شد و چشم هایش را باز کرد و دستانش هم پایین اورد . دید که مار زخمی با مار سمی گلاویز شده است و نیش خود را در سر مار سمی فرو کرده است .مار زخمی با وجود زخمش هم زمان با مار سمی پریده بود و مانع او شده بود.
مار زنگی نیش خود را در اورد و دوباره به روی تخت بازگشت و دور دست باب پیچید. اما هنوز باب نمی توانست چشمش را از مار سمی بردارد .
با صای باز شدن در چشمش را از مار سمی به مار دور دستش دوخت .او اصلا متوجه صحبت ها و نگرانی های مادر و پدرش که با او حرف میزدند نشد . تنها به مار طلاییی که به شدت زخمی و خسته بود نگاه میکرد.
فردای ان روز
مرون دوباره همان جا منتظر باب بود اما اینبار از دیدن باب متعجب شد.
_باب ...پس جغدت کو؟...چرا زنگی دور دستته؟ مگه تو از مار بدت نمی اومد؟
_میدونی مرون ...من مارم تصمیمات جدی در مورد سال اینده و مدرسه داریم
با لبخند مرون و باب مار زنگی نیز به سرعت دور دست باب چرخید . مار هم متوجه اینده جادویی خود با صاحب جدیدش شده بود.


همین دیگه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۳۰ ۱۹:۴۷:۲۱

چه جالب




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۸:۴۹ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
#14
سلام ارباب
ارباب جون میشه اینو نقد کنید خیلییییی ممنون
اینو میگم


چه جالب




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۴
#15
سلام ارباب
ارباب میشه من مرگخوار بشم؟میشه؟ میشه ؟میشه؟
راستی ارباب اگه درگیری بین منو داییتون بوده سهوی بوده ها ؛تازه در اون درگیری که من فقط کتک خوردم و اگه دخالت نمی کردم پدر بزرگتون مادرتون رو با بلیط یک طرفه به دیار باقی راهی کرده بودند

هر گونه عضویت قبلی خود را در گروه های محفل یا مرگخواران شرح دهید؟
ارباب جون من تو عهد خیار شور شاه میزیستم اون موقع که هنوز نه مرگخواری بوده نه محفلی

به نظر شما مهم ترین تفاوت بین دو شخصیت ارباب و ولدومورت در کتابها چیست؟
سرورم ابوهت دارن ؛ ولی دامبلدور فقط عین بز ریش داره
سرورم دماغشون عملیه ؛دامبلدور جای دماغ چماغ قلی خان مغول رو رو صورتش نصب کرده

مهمترین هدف جاه طلبانتان برای عضویت در مرگ خواران چیست؟
سرورم اولیش اینه که هه محفلی هارو به هات داگ تبدیل کنم
بعدش مرگخوار خوبی بشم
بعدیش مرگخوار بهتری بشم
بعد ترش مرگخوار عالی بشم و...

به دلخواه خود یکی از محفلی ها را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید؟
دامبلدور : ریشو الدوله
(سرورم تازه یادم اومد یکی دیگه از هدایای خانواده بزرگوارتون به من این بود که اینقدر با زیان شیوا مارها حرف زدن و من اینقدر گفتم نمیفهمم که الان منو هم نفهم الدوله صدا میزنن )

به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی ها است
سرورم باور کنید من خودمم توش موندم اما فکر کنم صندوق صدقاتی چیزی برا اینا زدن یا شاید کل مالیات جادوگرا رو میدن به اینا .(اما بازم سیرمونی ندارن خوب مگه یکی دوتان باور کنید من هنوز موفق به شمارش کل ویزلی ها نیستم)

بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست
سرورم این محفلی ها جان پیچ سر خودن این هری پاترو چند بار کشتید اخه، دوباره زنده شد سوسک هم دوبار با دمپایی زدی روش میمیره اما اینا نه
اما یکی از بهترین راها اینه که بندازیشون تو یه استخر پر کوسه و در همین حین کلی مار سمی هم بریزی تو اب و یکی هم سیم برقو بندازه تو اب
اگه اینجوری هم نمردن ...من دیگه نظری ندارم...

در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی دارید؟
هر چی برای سرورم عزیزه برای منم عزیزه مخصوصا نجینی

چه اتفاقی برای موها و بینی لرد افتاده؟
سرورم ملت الان کلی پول میدن دماغشون رو مث شما کنن در مورد مو هم ؛ابهت شمارو کلی برابر کرده اصلا کلی با کلاس شدید.

یک یا چند مورد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را شرح دهید
ارباب در این باره قبل از من سازمان ملل بیانیه صادر کرده که یکی از استفاد هاش اینه که اگه عصر یخبندان دوباره اغاز بشه ما به اندازه تمام موجودات پتو داریم

ارباب خواهش میکنم درو واز کنید بیرون سرده کبریت هم ندارمبفروشم میشم دخترک کبریت نفروش. تازه همونم نمیشم میشم مردک کبریت نفروش



باب عزیز

چه مشکلی با دایی ما داشتین؟! حلش کنین! دایی ما شخصی بسیار محترم بودن.

آخر جمله هاتون حتما علامت بذارین! در پست هات هم این کارو انجام بدین. بدون علامت جمله هاتون ناقص به نظر می رسن.

فعالیتتون مشکلی نداره...خودتون و شخصیتتون هم همینطور. ولی نوشته هاتون مشکلات جزئی دارن. قسمت های طنز خوبی هم تو نوشته هاتون بود. اشکالات کوچیکی وجود دارن که بهتره اول برطرف بشن، بعد عضو ارتش سیاه بشین. اگه مایل بودین بپرسین تا بگم. یا با درخواست نقد و یا با پیام شخصی.


اگه برای مرگخوار شدنه که همه پست هاتونو تو انجمن خانه ریدل می زنین، این کار لزومی نداره. فرقی نمی کنه کجا فعالیت کنین.


اگه دوباره برگشتین لازم نیست فرم رو پر کنین.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۳ ۰:۲۶:۱۵

چه جالب




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۴
#16
با کمال میل دعوت دوشیزه اونز
رو میپذیرم


چه جالب




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#17
همین طور که ریگلوس حرف می زد اسنیپ دنبال یک نبش دیوار بود تا کله خودش را از دست ریگلوس به چند قسمت نا مساوی تقسیم کند :vay:
ان دو همین طور به راهشان ادامه میدادند تا اینکه اسنیپ به تنگ امد و گفت :
_ریگلوس ....میشه لطف کنی و چند دیقه لالمونی اختیار کنی :vay:
_با منی
_تو ریگلوس دیگه ای میبینی که فکش ترمز بریده باشه ؟
_بزا یه نگا کنم
_
_هاااااا پس منو میگی . البته سیو .از اون جایی که خیلی بزرگوارم این لطفو بهت میکنم
_
قبل از اینکه سیوروس بتونه یا خودش رو هلاک کنه یا ریگلوسو ،ریگلوس فریاد زد
_پاااااااتیل درز دار
_اسنیپ از خوشحالی نمی دانست چکار کند با خوشحالی جلو رفت اما جلوی در چهره اشنای مردی با یک کلاه بافتنی و یک جارو دسته بلند را دید جلو رفت گفت :
_سلام لوسیوس نمی دونی از دیدن دوبارت چقدر خوشحالم
_لوسیوس دیگه کیه ؟من هاشم عاقو هستم و از اولم ین جا کار می کردم
_لوسیوس این منم
_شوخی میکنی فکر کردم تو منی
_منظورم این بود که من اسنیپم
_هااا ...با اون لنگ قرمز رو شونت نشناختمت. خوبی شنیدم راننده شخصی شدی
_اره دیگه . مجبورم
_خوب حالا چکار داری
_یه جلسه مهم برگزاره به نارسیسا هم خبر بده .همه میان
_باشه حالا میرم بهش میگم بیاد ولی صبر کن یه جارو بزنم. ریگلوس اولا سلام، دوما دوتا تون برید کنار م دارم جارو میکنما
_
اسنیپ از کنار مالفوی گذشت و همراه ریگلوس وارد پاتیل درز دار شد


چه جالب




پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴
#18
مورگانا که چشمش از عصبانیت می پرید نا گهان تبسمی کرد و سریعا گفت
_اگه مرلین لرده پس باید موهاشو بزنه و البته ریشاشو و بازم البته دماغشو هم باید عمل کنه
_چیکار کنم ؟
_ همین که شنیدی لرد سیاه باید کچل باشه
_عامو یه روزه ها . نمیخام که همه عمر لرد شم
اسنیپ که منوی مدیریتش را که تا چند دیقه قبل توی حلق ندلین کرده بود را تمیز میکرد گفت:
_خو راس میگه دیگه ؛فردا که یکی دیگه لرد شد هم باید اونو کچل کنیم اینجوری تا لرد بیدار شه ما کچل خونه شاه قلی افتتاح میکنیم
ارسینوس هم گفت :
راس میگه اگه لرد به کچلی که حسن کچل تو ایران هم داوطلب لردیت
مورگانا گفت :
_خو حالا مو رو بیخیال همه میدونن ارباب ادمای ریشو رو دوس نداره اگه دامبل نبود این یارو رکورد ریش رو زده بود
وینکی تایید کرد و در حالی که لوله مسلسلش را پاک میکرد گفت:
_مورگانا راست گفت. ارباب ادم ریشو دوس نداشت. وینکی ادم ریشو را ابکش کرد
با شروع مسئله ریش مورگانا رو به مرلین لبخند شرورانه ای زد و گفت :
_خب حالا تو دو راه داری ارباااااب یا ریشتو بزنی یا بیخیال لردی شی
_ من ... بدون ریش :worry: ...باشه نمیخام لرد شم
-خب پس حالا که مرلیین بیخیال شد کی لرده؟کسی که سیبیل نداشته باشه میتونه امروزو لرد شه
با این حرف صدای همه ی مرگ خوار ها بالا رفت
_من سیبیل ندارم
_خو منم ندارم
_ اقا اصلا من کچلم میکنم خودمو
روونا که از این همه صدا عصبا نی بود گفت
_یه دیقه ساکت شید متمدنانه حلش کنیم یا نکنه میخاید با (ده بیست سی چهل )لرد انتخاب کنین
_افرین روونا ؛تو امروز چه پیشنهادای خوبی میدی با (10؛20؛30؛40)لرد انتخاب میکنیم
_ر وونا:vay:
ریگلوس گفت :
_خب اره سوروس اما کی داوره ، منظورم اینه که کی میشماره


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۷ ۱۲:۱۲:۴۷

چه جالب




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴
#19
دکتر که با چشم های گرد شده به وینکی می نگریست به پرستار گفت:
بیاید این موجود محترمو ببرید لباس وارونه تنش کنید
_موجود محترم عمت بود من وینکی بود . من تو را سر و ته کرد زمین را با تو جارو کرد
وینکی همین طور فریاد زنان میرفت و دکتر بون اینکه نگاهش را از وینکی برگرداند به پرستار گفت:
_یکی دیگه رو بیار که وضعش بهتره ...یکی که بشه یه کاری براش کرد
_ باشه باشه دکتر ...الان
و بعد از اندکی با سیوروس که با وقار کامل ایستاده بود بازگشت
_بفرمایید بشنید
_بله حتما
_خب به نظرم شما مشکلی ندارید که ولی برا موهاتون شامپو تخم مرغ صحت و اگه برای دماغتون خاستید عملی کنید دکتر خوب سراغ دارم
سوروس که از شدت عصبانیت قرمز شده بود گفت
_مگه دماغم چشه
_هیچی ..هیچی به مرلین
_20امتیاز از جامعه پزشکان کم میشه
_چی
_20 امتیاز دیگه هم برای پرسش بی جاتون
_اقای محترم شما داری چی میگی ؟ مشکل شما که حاد تره
_من که مشکلی ندارم 40 امتیازم بخاطر توهین
_ پرستار ...بیا اینو ببر تا من خودمو تو نبش دیوار نپوکوندم
اسنیپ در حالی که خارج میشد گفت
_ 40 امتیازم بخاطر رفتار زشتتون
دکتر که از شدت عصبانیت یکی از چشم هایش میپرید داشت مو های خود را میکند :vay:


چه جالب




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴
#20
تلخ ترین خاطره باب
مانند هر شب باب که 15 ساله بود ؛تنها در رختخوابش نشسته و به سقف اتاق خیره شده بود و به شدت مشغول افکار خودش شده بود به ارامی چشمانش را روی هم گذاشت و در ذهنش صدایی اشنا را شنید و ناگهان خود را میان علف های سبز یک پارک حس کرد نسیم ملایمی به مو های سیاه دختر 14سالهرکنارش می خورد و انها را در هوا پریشان کرده بود .دختر به ارامی گفت:

-با اینکه مثل دنیایی جادو گرا نیست اما خیلی قشنگه،نه؟
این صدای مرون بود ،که با چشمان سیاهش به چشمان باب ذل زده بود.
_حتی از اونجا هم قشنگ تره.
_دروغ نگو، چون میدونی من نمی تونم بیام اونجا اینو میگی.
_مرون تو وخانوادت میتونی بیاین اونجا .هر چی نباشه اونا جادوگرن .
_ولی من نیستم.
مرون سرش را پایین انداخت؛ با تکان سریعی کاری کرد مو های سیاهش روی صورتش بریزند تا باب اشکش را نبیند سپس با لحن غم انگیزی گفت :
_میدونی که ....من فشفشم
_بیخیال مر، فکر کردم میخای کوچه های لندنو نشونم بدی. بخاطر این کلی به مادرت التماس کردم ؛حالا هم باید زود برگردیم .اگه هیجان زده بشی ممکنه.... میدونی که من نمیتونم اینجا برای خوب کردنت از جادو استفاده کنم .
_باشه باشه ، میخام با هم سوار چرخ فلک شیم
مرون به شدت از چرخ و قلک خوشش می امد ،ولی باب که به ان اندازه ذوق زده نبود تنها با ترهم خاصی به مرون خیره شده بود
سپس به ارمی به مرون گفت:
_مهم نیست اونا چی میگن وقتی بزرگ شدم خودم بهت جادو یاد میدم.
_مرون با لبخند تلخی به باب نگاه کرد و گفت :
_باب... تو تنها دوستمی ...از همون موقع که منو از تو رودخونه نجات دادی تا حالا
لبخند باب محو شد انگار حرف سنگینی برایش بود چرخ فلک پایین امد باب اول پیاده شد و دست مرون را گرفت هوا تقریبا تاریک بود به طوری که دیگر چراغ ها پارک روشن شده بود
باب و مرون از پارک بیرون امدند باب به شدت مشغول فکر کردن به حرفهای مرون بود انچنان که وقتی متوجه شد،وارد خیابان شده که نور زرد شدیدی چهره اش را روشن کرد و صدای بوق بلندی او را شگفت زده کرد . ناگهان او کششی از پشت سر حس کرد و از وسط خیابان به پیاده رو پرت شد او میدانست که مرون او را کشیده اما دیگر مرون را نه در خیابان و نه در پیاده رو نمیدید .
در همان موقع صدای خفیفی او را متوجه کف پیاده رو کرد مرون کف خیابان افتاده بود و مانند ماهی بابلا پایین میشد و کف از دهانش بیرون می امد . مرون صرع داشت ؛باب بدون توجه به هیچ چیز چوبش را کشید و روبه مرون گرفت که صدای خس خسی گفت :
-اکسپریاموس
باب با عجله برگشت
مردی پیر با صورتی چروک ایستاده بود. او پدر بزرگ مرون بود که در وزارت جادو کار میکرد .مرون از یک خانواده اصیل بود اما خودش قدرت جادویی نداشت پدر بزرگش همیشه از او متنفر بود، چرا که فکر میکرد نداشتن هیچ بازمانده ای بهتر از نام ننگین یک فشفشه در شجره نامه انهاست
باب با صدای ملتمسانه ای اما بلند گفت :
-خواهش میکنم ... اون ..اون ..تو رو خدا
_پسره احمق میخاستی رازمونو فاش کنی
از چشمان باب اشک مانند رود سرازیر شد او گفت :
_هر چی میخای بهت میدم.... فقط ...چوبو بدش
پیر مرد کمر خمش را کمی راست کرد و بعد به ارمی در کوچه تاریک رو به رو باب رفت و بدون توجه به فریاد های باب در ان کوچه خلوت غیب شد
باب که از شدت گریه نمی توانست چیزی در ان کوچه ببیند گفت:
_مرون ...مر ...مر عزیزم نترس الان درستش میکنم
با اینکه میدانست کاری از دستش بر نمیاید شروع به گفتن سریع وردها کرد و تنها وقتی ساکت شد که دخترک دستش را گرفت
باب دست لرزان مرون را که در حال خفه شدن بود را محکم گرفت و با حالتی احمقانه گفت:
_تو..تو ... جایی نمیری
مرون سرش که پر از کف شده و روی پای باب بود را تکان داد اما باب طاقت نیاورد و فریاد زد
_تو دروغ میگی ...مر خواهش میکنم ...مر ...من ...مر به من گوش کن ...ما برمیگردیم ..من بهت جارو سواری یاد میدم ... و تو یاد میگیری...برام مهم نیست کی چی میگه
ناگهان لرزش بدن مرون متوقف شد ، باب که مات مبهمت بود گفت
دیدی ؛دیدی خوب شدی
اما این بار باب جوابی نشنید .حتی فشار دست مرون را حس نکرد. او نمیخاست باور کند پس بلند تر گفت :
_مر ..مرون..
باز هم جوابی نشنید . تنها لبخند دلگرم کننده مرون به باب روی صورتش مانده بود
یک هفته گذشته بود و هنوز باب در اتاقش به تلخ ترین خاطره اش فکر میکرد






چه جالب








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.