هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (چارلی_ویزلی)



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#11
بله! لرد تصمیمش را گرفت، به آرامی چوبدستی اش را زیر ردای سیاهش بیرون آورد و آن را به سمت لینی گرفت.
-شما به چه جرئتی ما رو تهدید کردی لینی؟

لینی که گویی تازه از خواب بیدار شده بود گفت:
-کی ارباب؟ من؟! ارباب! من غلط بکنم! ارباب! باور کنین اشتباه شده! ارباب! من نمی خواستم! ارباب! من فقط می خواستم شما خوب بخوابین! ارباب! ...
-بس کن دیگه! همین حالا بیا به اتاق ما!
لرد سیاه به اتاقش رفت و حشره آبی رنگ هم پشت سرش بال بال زنان وارد اتاق شد.

اتاق خواب لرد سیاه

ولدمورت روی تخت اش دراز کشید و پتو را به تا زیر چانه اش بالا کشید. در آن حالت هچون نوزاد غول پیکر و ترسناکی به نظر می رسید.
-خب لینی، فرمودیم که برامون قصه بگو.
-من ارباب!؟
-بله! خود شما!
-اممم...ارباب، چیزه...من قصه بلد نیستم!
-باید بگی لینی.

چوبدستی لرد به آرامی و به طرز تهدید آمیزی از زیر پتویش بیرون آمد. لینی در حالی که به نوک چوبدستی خیره شده بود، با صدایی لرزان، شروع به تعریف کرد:
-ارباب! یه روزی یه تسترال بود که با سه تا بچه اش زندگی می کرد. اسم بچه هاش شنگول، منگول و حبه انگور بود. بعدش یه روز...
-لینی؟
-بله ارباب؟
-شما ما رو چی فرض کردی؟ چرا اسم تسترال سفیدن؟
-اسم تسترال ها سفیدن؟!
-بله! سفیدن! مگه اینجا محفله؟
-ببخشید ارباب! اسماشون آوادا، کروشیو و ایمپریو بود...

لینی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-یک روز مامان تسترال میره بیرون و به بچه هاش میگه که من دارم میرم بیرون اگه مانتیکوره اومد در زد و گفت من مادرتون هستم، در رو براش باز نکنین.

چشمان سرخ لرد، درحال بسته شدن بود؛ کم کم داشت به خواب عمیقی فرو می رفت.
لینی نفس راحتی کشید و گفت:
-آخرش اینکه مانتیکوره سه تا بچه رو می خوره و خلاص!

ناگهان لرد از جایش بلند شد و فریاد زد:
-غلط کرده!
لینی در حالی که خشکش زده بود گفت:
-کی ارباب؟
-مانتیکوره! مگه اتاق تسترال های اینجا صاحب نداره؟! ما خودمون توی انجمن مون تاپیکش رو زدیم، سوژه دادیم اونجا، ماموریت دادیم حالا یک مانتیکور بیاد تسترال های ما رو بخوره؟
-ارباب این فقط قصه بود!
-برو بیرون لینی!

قبل از اینکه لرد بخواهد تغییر عقیده بدهد و چوبدستی اش را بیرون بکشد، لینی به سرعت از اتاق خارج شد و به سایر مرگخواران پیوست.

لرد فریاد زد:
-اگه تا پنج دقیقه دیگه خوابمون نبره، همتون خوراک نجینی میشین!

بیرون از اتاق

مرگخواران متفکرانه به یکدیگر خیره شدند تا ببینند که باید چه کنند، تا این که یکی از آنها گفت:
-شاید اگر برای ارباب، به جای قصه، رول بخونیم خوابشون ببره.
-

شاید این ایده، زیاد هم بد نبود!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#12
محفل ققنوس


دامبلدور با حالت " " به یاران ققنوس خیره شد و گفت:
-فرزندان روشنایی! کی داوطلب این کاره؟
هیچ کس پاسخی نداد. ظاهرا فرزندان روشنایی سخنان پیرمرد را نشنیده بودند.

-فرزندان روشنایی! کی داوطلبه؟

بازهم پاسخی شنیده نشد.

-فرزندان! جوابم رو بدین!

البته اگر بخواهیم صادق باشیم، محفلی ها شنیدند. خیلی خوب هم شنیدند، اما هیچ کس نمی خواست داوطلب این کار شود بنابراین؛ محفلی ها تصمیم گرفتند خود را به نشنیدن بزنند که در بیشتر موقعیت های سخت جواب می داد.

دامبلدور نگاهی به اعضای محفل انداخت؛ رز ویبره زنان اتاق زیر شیروانی را تخریب کرده بود و داشت می رفت که اتاق های طبقه دوم گریمولد را نیز با خاک یکسان کند. اورلا گوشه ای نشسته بود و هر از گاهی، "لعنت بر سیاهی گویان" طلسمی را به سمت وسایل گریمولد شلیک می کرد تا مبادا مرگخواری، مجرمی، چیزی در آنها پنهان شده باشد. چارلی که چشم ویولت را دور دیده بود، گوشه ای ایستاده بود و داشت با یک موبایل مشنگی حرف می زد و قسم میخورد که اژدهایی که قصد فروشش را دارد، متعلق به یک خانم شفادهنده بوده که با آن تنها به سنت مانگو می رفته و بر می گشته است. لوئیس با چوبدستی اش، سرش را به شکل یک گلوله آتش در می آورد و قاه قاه می خندید.
جیمز هم گوی زرینی از جیبش بیرون آورد و مشغول بازی با آن شد.

دامبلدور فهمید که نمی تواند از چنین اعضایی انتطار کمک داشته باشد اما دامبلدور به همه اعتماد داشت و عشق می ورزید! بنابراین ریشش را جمع کرد، حالت "" را به خود گرفت و به آشپزخانه رفت تا کمی فکر کند!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۳:۲۰ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#13
آگریپا همیشه بدبخت بود! آگریپا از لحظه به دنیا آمدن بدبخت بود! حتی می گویند پدرش قرار بود نامش را بگذارد بدبخت! اما مادرش دوست داشت که نامش را بگذارند آلبرت. پدر و مادر با هم دعوا کردند، گیس و گیس کشی کردند، برای یکدیگر شاخ و شانه کشیدند؛ حتی برادر های مادر تا می توانستند، پدر را کتک زدند!
پدر و مادر از هم طلاق گرفتند و حضانت بچه را به پدرش سپردند، و در پایان هم همسایه سر کوچه نام آگریپا را برای او برگزید.

-آهای! با تو هستیم! چه کار کردی با ما؟

آگریپا بدبخت بود! آگریپا در بیست و یک سالگی عاشق دختر همسایه شد که با کاسه آش برایش نذری می آورد، اما پدر عروس او را به شخص دیگری داد. آگریپا هم رفت معتاد شد و توی جوب زندگی کرد!

-فرمودیم با ما چه کردی؟

آگریپا بدبخت بود! پس از طلاق پدر و مادرش، مادرش او را برای زندگی بهتر به یک خانواده ثروتمند سپرد.
آن خانواده هرروز از او کار می کشیدند، شلاقش می زدند، و...

-فرمودیم که با سر مبارک ما چه کردی؟

آگریپا بدبخت بود! هنگامی که مختصر پولی ای برای خودش جمع کرده بود تا آن را در گرینگوتز سرمایه گذاری کند، یک از مرلین بی خبری آمده بود و پول او را اختلاص کرده بود!

-دفعه بعدی نمی فرماییم آگریپا!

آگریپا بدبخت بود! اگر لردولدمورت آن چهره را می دید، در جا آگریپا را آتش می زد. شاید اگر کمی شانس می آورد خوراک نجینی می شد!
آن وقت میتوانست راحت در معده مار بماند و موی غذاهای نجینی را کوتاه کند.

آگریپا:


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
#14
مرگخواران با ترس و لرز، "آوادا زنان" در جنگل ممنوع پیش رفتند. مرگخواران پیش رفتند. مرگخواران بسیار پیش رفتند. مرگخواران خیلی خیلی پیش رفتند. مرگخواران بسیار "پیش رفت" کننده بودند!

یکی از مرگخواران گفت:
-کسی ایده ای نداره که چطور سنگ رو پیدا کنیم؟
مرگخواران فکر کردند، بسیار هم فکر کردند، حتی در افکارشان غرق شدند. اما بعد به یاد آوردند که شنا بلد نیستند بنابراین از فکر بیرون آمد. اما به هیچ نتیجه ای نرسیدند.
-واقعا هیچ کس ایده ای نداره؟!
-معجون "پیدا کردن سنگ زندگی مجدد" بدم؟
-

البته نباید زیاد به مرگخواران سخت گرفت. آنها در تمام طول عمرشان از یک عدد "لرد دماغ قشنگ " پیروی می کردند و هر دستوری که می شنیدند، بی چون و چرا اطاعت می کردند. بنابراین، طبیعی بود که بدون ارباب شان نتوانند کاری کنند. البته اگر ارباب شما هم فردی کچل، بی دماغ و چشمانی سرخ داشته باشد و از چوبدستی اش تنها دو ورد"کروشیو" و "آواداکداورا" خارج شود؛ قطعا به این حالت " " درخواهید آمد!

چیزی توجه مرگخواران را جلب کرد. به نظر می رسید که صدایی شبیه به برخورد سم اسب به زمین، از هرسو می آید. طولی نکشید که مرگخواران دریافتند از هرسو توسط سانتور ها محاصره شده اند.

یکی از سانتور ها که موهایی بور و چهره بسیار خشنی داشت جلوتر آمد وگفت:
-انسان های پست فطرت! به چه جرئتی به قلمرو ما پا گذاشتین؟
-الان نشونت میدم موجود حقیر و بی ارزش! کروشی...

شترق! یکی از سانتورها با شلاقش چوب دستی بلاتریکس را گرفت و او را نقش بر زمین کرد.

سانتور اولی گفت:
-شما انسان ها به چه جرئتی پا به قلمروی ما گذاشتین؟

مرگخواران به یکدیگر و سانتور ها نگاهی انداختند؛ ظاهرا نمی توانستند از این مانع عبور کنند!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۰:۰۰ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#15
بعد از خوردن به اصطلاح شام، وقت خواب فرا رسید. آرسینوس دست هایش را همچون دوبال باز کرد و گفت:
-فرزندانم! گروهبندی که شدین. شام تون رو هم که خوردین. حالا وقت خوابه. همون طور که می دونین، این ساختمون کوچیکه. نمی تونیم چهارتا خوابگاه مجزا بهتون بدیم ولی حیاط که داریم! تابستون هم هست هوا خنکه! همین جا می خوابیم، از آسمون زیبا و پر ستاره شب هم لذت می بریم!

آرسینوس سپس نگاهش را از دانش آموزان برداشت و گفت:
-آی پسر! برو اون پشه بند رو بیار!

دانش آموزان راه دیگری نداشتند. این هاگوارتز با هاگوارتز اصلی بسیار تفاوت داشت اما اکنون هیچ راه دیگری وجود نداشت. تنها چیزی که دانش آموزان می دانستند، این بود که اگر می فهمیدند چه کسی باعث بسته شدن ایستگاه کینگزکراس شده، وی را زنده نخواهند گذاشت...!

فردا صبح


قطعا نمی بایست انتظار داشته باشید که هاگوارتز شعبه دوم، دانش آموزان با صدای زنگ از خواب بیدار شوند.
صبح روز بعد، هنگامی که دانش آموزان با صدای وحشتناک حاصل از برخورد دو در قابلمه و یک عدد ریگولوس که با زهرخند بالای سرشان ایستاده بود از خواب بیدار شدند؛ اصلا تعجب نکردند.

آرسینوس با ردای سیاهش بالای سر دانش آموزان آمد و گفت:
-زود از خواب بلند شید فرزندانم!
باید به اولین کلاستون برسین! کلاس معجون سازی با تدریس بزرگترین معجون ساز قرن. حالا زودتر برید به طبقه دوم.

از بین دانش آموزان، یک دست بالا رفت.
-ببخشید آقا! بهمون صبحونه نمی دین؟
-خیر پسر! از مرلین خجالت نمی کشی؟ آسلام در خطره! همگی امروز روزه اید تا به ثواب دنیا و آخرت برسین!
-ولی آقا! شما که به ما سحری ندادین.
-شما مال کدوم گروهید؟
-ریگول!
-پنج امتیاز از ریگول کم شد! دفعه بعدی میفرستمت جزایر بالاک پسرم! سوالی هست؟

کاملا واضح بود که اگر سوالی هم بود از ترس جزایر بالاک و آدم خوارهایش، کسی جرئت پرسیدن نداشت!
هنگامی که دانش آموزان به طبقه دوم ساختمان رفتند تا به کلاس معجون سازی برسند، با دیدن فضای دود گرفته کلاس، میز و نیمکت هایی که انگار تسترال آن را گاز زده بود و استادی که در حالت "" به سر می برد، فهمیدند که جزایر بالاک، جایی است که آرزو دارند برای تعطیلات آخر هفته به آنجا بروند...!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#16
واقعا کی این کار رو کرده؟! کی اصلا جرئت اینکار رو داشته؟! مگه ما اعضا بوقیم؟! حداقل مشورتی، صحبتی چیزی! واقعا که! این کار از جنایت هم بدتر بوده! همین طوری الکی سایت رو ببندیم؟ سایت متعلق به شخص خاصی نیست. هرکاری هم که انجام بدین باید با مشورت اعضا باشه. واقعا اون مدیری که همچین فکری کرده، اگه دلش میخواد بره! به ما چی کار داره؟!

همین لوئیس ، جیمز و دومینک که ازشون نامبرده شد، من واقعا شاهد تلاششون توی تالار هستم! حالا همین جور الکی یکی میاد تمام این تلاش ها رو به باد بده؟!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵
#17
خانه ریدل.

بلاتریکس لسترنج در حالی که کلاه عجیب و غریبی بر روی موهای همچون جنگل آمازون اش گذاشته بود، با حالت" " به سمت اربابش آمد.
_ارباب! خوجل شدم! فقط به خاطر شما بهترین کلاهم رو سرم گذاشتم.
_بلاتریکس! بهت سی ثانیه فرصت می دیم که با اون لحن مسخره حرف نزنی! صبر کن ببینیم...اون دیگه چه جور کلاهیه؟! البته ما میدونیم که چه جور کلاهیه، ما لرد بسیار دانایی هستیم اما میخوایم از زبون شما بشنویم.

لرد حق داشت. کلاهی که بر سر بلاتریکس قرار داشت، عجیب ترین کلاهی بود که در زندگی اش دیده بود. به نظر می رسید که جسم مچاله شده ای بر روی کلاه قرار دارد که دارای گوش های درازی است. البته لرد بسیار دانا بود و همه چیز را همیشه می دانست! اینبار فقط می خواست " از زبان بلاتریکس" بشنود!

-معلومه که دانا هستین ارباب! شما نه تنها دانا، بلکه شجاع، باهوش، زیبا، اصیل، دارای چشمانی همچون آهو و سری به زیبایی ماه هستین.
_خودمون میدونیم که همه اینا هستیم. فرمودیم راجع به کلاهت بگو!
_ارباب! این یک جن خونگی بی ارزش و بی اصل و نسبه که خودم بعد زدن کروشیو های بسیار، چشماش رو درآوردم و گذاشتم توی معده اش. بعد روده باریکش رو از راه دهان وارد گلوش کردم و مغزش رو توی همون سرش متلاشی کردم! خوشگل شده ارباب؟
_ما بی رحمی شما رو تحسین نمی کنیم! ما فقط خودمون رو تحسین می کنیم! اما زودتر آماده شو که بریم گریمولد و ... رودولف این دیگه چه ریختیه؟ :vay:

رودولف در حالی که چند گل به خودش وصل کرده بود و قمه هایش را به نمایش گذاشته بود، گفت:
_ارباب این ظاهرم موقتیه. برای اینه که به ساحره های سپید محفل ابراز علاقه کنم. البته سپید های بی اصل ونسب ارزش علاقه ی اصیل رو ندارن ولی...ارباب چی شده؟ چرا این شکلی شدین؟ چرا دارین دود می کنین؟ بلا برو یه سطل آب بردار بیار ارباب رو خاموش کنیم! :pretty:

ولدمورت:

قبل از آنکه بلاتریکس سطل آب را بیاورد در اتاق باز شد و سیل عظیمی از لشگر سیاهی وارد اتاق شدند.
-ارباب! حقیقت داره که محفل عشق پارتیه؟ تشه عشق پارتی میخواین؟
_ارباب! لباس من قشنگه؟
-ارباب! وینکی اجازه خواست که مسلسل عزیزیش رو هم با خودش آورد.
_ ارباب! نقابم مناسبه مهمونی هست؟
_ ارباب! لی لی هم اونجاست؟
_ارباب! عشق پارتی که شما توش نباشین به فتوای خودم حرام است!

ولدمورت:

و ناگهان دود اتاق را فرا گرفت!

محفل ققنوس!

دامبلدور گفت:
_فرزندان روشنایی! همین طور که "نا" ندارین، عشق هم بورزین!



ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۳ ۱۳:۴۰:۱۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵
#18
خورشید در حال غروب کردن بود. آسمان به رنگ سرخ ترسناکی درآمده بود. البته غروب آفتاب همیشه زیباست؛ اما نه برای من و در شرایطی که در آن گیر افتاده بودم. خسته و گرسنه در جنگل بودم. همان طور که با قدم هایی آرام مسیرم را طی می کردم، از کوله پشتی ام قمقه آبم را برداشتم و آخرین ذخیره آبم را نوشیدم.

پاهایم از رمق افتاد. دیگر مرا یاری نمی کردند. زیر درخت تنومند و بزرگی نشستم و کوله پشتی ام را از پشتم به کناری انداختم. با جدا شدن کوله پشتی از پشتم نفس راحتی کشیدم. به درخت تکیه دادم و چشمانم را بستم تا کمی استراحت کنم. تا کوهستان راه زیادی باقی نمانده بود، اما دیگر نمی کشیدم. همان طور که در حال استراحت بودم؛ مواظب بودم که خوابم نبرد. اگر خوابم می برد خوراک حیوانات وحشی جنگل می شدم! و اگر هم ادامه می دادم، به احتمال زیاد از خستگی و تشنگی بیش از حد می مردم!

کم کم پلک هایم سنگین شد، گرمایی مطبوعی سرتاسر وجودم را همچون دارویی شفابخش فرا گرفت. آخرین مقاومتم در برابر نخوابیدن شکست خورد و بالاخره خوابیدم.

کسی در حال تکان دادنم بود. به سرعت از جایم بلند شدم و چوبدستی ام را به سمت شخص ناشناس گرفتم. غریبه گفت:
_آروم باشین آقا! میشه اون چوب رو کنار بذارین؟ قصد آسیب زدن ندارم.

از طرز صحبت کردن و لباس هایش فهمیدم مشنگ است. چوبدستی ام را آرام داخل جیبم قرار دادم و گفتم:
-ممنون که بیدارم کردین. فکر کنم فقط چند لحظه خوابم برده بو...

با دیدن آسمان؛ حرفم را خوردم. وقتی زیر درخت افتادم خورشید درحال غروب کردن بود، اما اکنون ماه کامل وسط آسمان ظاهر شد بود! فرد غریبه لبخندی زد، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
_من استیو هستم، استیو برجس.
_چارلی ویزلی.

همان طور که با او دست میدادم، در چهره اش دقیق شدم: استیو تقریبا هم سن و سال خودم بود. موهای پرپشت و سیاهش را پشت سرش دم اسبی بسته بود. چشمانش هم هم رنگ موهایش بودند. پوستش کمی سفید و هنگامی که با من دست داد متوجه شدم دستش به شدت سرد است. استیو گفت:
_ چرا اینجا خوابیدین؟ اینجا جنگل خطرناکیه. پر از حیوانات وحشیه.

پاسخ دادم:
_ راستش یک کوهستان این اطرافه..میخوام برم اونجا. من یک کوهنوردم.

دروغ گفته بودم اما نمی توانستم بگویم به دنبال اژدها می روم. احتمالا استیو به من میخندید و فکر می کرد دیوانه ام!

چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
_میدونستین کوهستانی که نزدیک اینجاست خطرناکه؟ من افراد زیادی رو دیدم که میرن به سمت این کوهستان و برنمی گردن.

حق با او بود. کوهنوردان مشنگ معمولا در برخی از کوهستان ها ناپدید می شوند؛ دلیل اش یا اژدها ها هستند و یا غول های غارنشین. اما مشنگ ها معمولا این حوادث را به مسائل ماوراالطبیعه نسبت می دهند.

استیو گفت:
_ اگر مایل باشین میتونین امشب رو توی مسافرخونه ما بگذرونید.
با تعجب پرسیدم:
_شما مسافر خونه دارین؟ فکر نمی کردم این دور و بر ها اثری از حیات باشه!
خندید و پاسخ داد:
_نه...گفتم که من مسافرای کوهنورد زیاد دیدم که یک شب توی مسافر خونه ام خوابیدن. بعدش رفتن و هرگز پیداشون نشده. امیدوارم شما از اونا نباشین!

استیو در حالی که به شوخی خودش می خندید؛ کوله پشتی ام را برداشت و آن را پشتم انداخت. سپس به راه افتادیم.در طول راه با هم صحبت کردیم. متوجه شدم استیو چند ماه قبل ازدواج کرده و با همسرش مسافرخانه کوچکی این اطراف دارند. وقتی از او پرسیدم که از حمله حیوانات وحشی نمی ترسد، تنها لبخند زد و پاسخ داد: هیچ حیوونی جرئت نزدیک شدن به اینجا رو نداره.

نزدیک به ده دقیقه پیاده روی کردیم تا به مسافرخانه رسیدیم. مسافرخانه استیو، ساختمان کوچکی بود که بر روی یک تپه سرسبز بنا شده بود و سقف شیروانی داشت و به نظر می رسید که کاملا از سنگ ساخته شده باشد. ساختمان، دارای پنجره های متعددی بود که روی هرکدام از آنها، نوار چسب هایی به صورت ضربدری کشیده بودند. ناگهان متوجه چیزی شدم، شبح شفافی از کنار یکی از پنجره های طبقه دوم ایستاده بود. صورتی ترسناک داشت و موهای بلند و سیاهش همچون دو پرده دو طرف صورتش را فرا گرفته بود. همین که پلک زدم، شبح نا پدید شد!

با اشاره استیو وارد ساختمان شدم. همسرش فورا به استقبال ما آمد. استیو ما را به هم معرفی کرد.
_الی، ایشون چارلی هستن.
الی لبخند زد و با هم دست دادیم. او زنی قد بلند بود. احتمالا چند سانتی هم از شوهرش بلند تر بود. موهایش سیاه و کوتاه بود و چشمانش سبز بود. لباس بلند و سرتاسر سیاهی هم به تن کرده بود.

استیو گفت:
الی...چارلی خیلی خسته اس و همین طور گرسنه. البته خودم از اون بدترم! میشه یه چیزی برامون بیاری؟
_البته...می تونین روی اون میز بشینین.

الی ما را ترک کرد و من و استیو پشت میز نشستیم. استیو گفت:
-هی چارلی؛ تو به افسانه ها اعتقاد داری؟
صدایش را به طور مرموزی پایین آورده بود. پاسخ دادم:
_تا حدودی...افسانه ها معمولا از واقعیت ها سر چشمه میگیرن.
_دلت میخواد یک افسانه قدیمی بشنوی؟ درباره همین جا!

مشتاقانه گفتم:
_آره حتما بگو!
صورتش را به طرفم نزدیک کرد و گفت:
_چیزی که میخوام بگم افسانه نیست؛ کاملا واقعیه. این حادثه تقریبا چند صد سال پیش اتفاق افتاد. یعنی درست زمانی که پدربزرگم اینجا رو ساخت. متسفانه مصادف بود با شروع جنگ جهانی دوم.

پدربزرگم یهودی بود؛ یک یهودی با ایمان. یک روز مسافرخونه خیلی شلوغ میشه، تقریبا تمام اتاق ها پر بود از خانواده هایی که میواستن مدتی در طبیعت بگذرونن. متسفانه سربازای هیتلر هم هم درست همون موقع اطراف جنگل بودن.
اونا به این جا میان تا کمی استراحت کنن. اما پدربزرگم عصبانی میشه یک ساطور بزرگ رو به طرفشون پرتاب می کنه. سربازا که از این کار عصبانی میشن، تمام در ها و راه های خروجی ایجا ر میبندن و کل مسافرخونه رو آتیش میزنن. مسافرخونه، پدربزرگم و تمام مسافرای اینجا زنده زنده سوختن.

اثری از ناراحتی و غم در چهره استیو دیده نمی شد. با این حال گفتم:
_متاسفم.

استیو سعی کرد چهره اش را ترسناک کند.
_می دونی...ما اینجا رو دوباره بازسازی کردیم. اما بعضی وقتا اتفاقای عجیب و غریبی اینجا میفته: وسایل جابجا میشن...صدای خنده میاد...یک نفر شروع می کنه به جیغ زدن، فحش دادن، گریه، التماس و ناله یا هرچیزی که فکرش رو بکنی.

در همین لحظه، ناگهان صدای شکستن چیزی از طبقه بالا آمد.
استیو گفت:
_نگفتم؟ روح کسایی که مردن هنوز اینجاست.

ابتدا فکر می کردم شوخی می کند اما با شنیدن آن صدا کمی ترسیدم. البته سعی می کردم که چهره ام را آرام و خونسرد نگه دارم.

_باز یک مسافر جدید اومد، داری قصه های ترسناکت رو براش میگی؟

این صدای الی بود که از پشت سرم آمده بود. وقتی صدایش را شنیدم ضربان قلبم تند تر شد اما به روی خودم نیاوردم.
الی سینی غذا را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار شوهرش نشست سپس رو به من گفت:
_نگران نباشین، اون همیشه این کار رو می کنه! فکر می کنه خیلی بامزه اس!

افکار من سمت دیگری بود، یاد هنگامی افتادم که به مسافرخانه نگاه کردم، زن سفید پوشی که صورتی پوسیده و موهای بلند مشکی داشت؛ لبخندی که گوشه لب استیو شکل گرفته بود...

استیو گفت:
_باشه عزیزم، اصلا فکر کن من داشتم شوخی می کردم! اون صدای شکستن رو چی میگی؟
-احتمالا صدای گربه بوده دیگه! من در پشتی رو باز گذاشته بودم.

بقیه غذا خوردن مان در سکوت سپری شد. بعد از خوردن غذا از الی تشکر کردم و به سمت اتاقم در طبقه بالا رفتم. هنگامی که داشتم از پله ها بالا می رفتم، استیو صدایم زد و گفت:
_امیدوارم که تو اولین مسافری باشی که از اینجا موندن جون سالم به در میبره!

الی در حالی که داشت میز را تمیز می کرد؛ گفت:
_نگران نباش چارلی اون داره شوخی می کنه! بهت قول میدم سالم میمونی. اگه هراتفاقی برا ت افتاد بیا منو بکش اصلا!

استیو رو به همسرش گفت:
_وقتی کشته شد چه طوری بیاد تو رو بکشه؟! راستی چارلی، مراقب "گربه ها" باش!

هردو به این شوخی خندیند. من هم شب به آنها شب بخیر گفتم و به سرعت به طرف اتاق رفتم.

اتاق های مسافرخانه کوچک بود. با یک تخت یک نفره و یک آینه ترک خورده. در سمت دیگر اتاق یک گنجه و چند کشو قرار داشت. احساس بدی داشتم، گویی شخصی نامریی در حال نگاه کردن به من بود. هوای اتاق کمی سنگین بود و نفس کشیدن را برایم کمی مشکل ساخت. دست نرمی به صورتم کشیده شد؛ کسی پشت سرم سنگین نفس می کشید و خرخر می کرد.
به سرعت چرخیدم، و از دیدن منظره مقابلم از ترس خشکم زد: هیچ چیزی آنجا نبود!

اگر تا به حال سوسک دیده باشید، میدانید که دیدن سوسک اصلا ترسی ندارد، می توانید تا زمانی که سوسک یاد شده در نظر شماست با دمپایی آن قدر آن را بزنید تا مایع سبزرنگی از وجودش خارج شود! اما مشکل درست از جایی شروع می شود که سوسک مذکور نا پدید شود! آن وقت نمی دانید سوسک کجاست چه بسا زمانی که خوابیده اید، وارد دهانتان شود یا بر روی صورتتان رژه برود!

احتمالا خیالاتی شده بودم، چون تا آخر شب صدایی نشنیدم. روی تخت ولو شدم و پتو را روی خودم کشیدم ، ظرف چند ثانیه خوابم برد. نمی دانم چه حکمتی است که انسان زیر پتویش احساس امنیت می کند؛ حتی اگر شخصی که نباید اسمش را برد در اتاقش مخفی شده باشد!



فردای آن روز صبح خیلی زود از خواب برخاستم. خوشبختانه زنده بودم. وسایلم را جمع کردم و به طبقه پایین رفتم. استیو و الی هنوز خواب بودند. یک یادداشت برایشان نوشتم و ازشان تشکر کردم. مقداری پول نیز گذاشتم و از مسافرخانه بیرون آمدم.

از همان تپه سرسبز پایین آمدم و هنگامی که میخواستم که راهم را انتخاب کنم، کسی فریاد زد:
_آهای تو همون جا که هستی بمون!

برگشتم و دیدم یکی از محیط بان های مشنگ جنگل است. محیط بان هیکل تنومندی داشت و اسلحه بزرگی را روی شانه اش انداخته بود. او پرسید:
_ تو اون بالا چی کار می کردی؟

گفتم:
_توی اون مسافرخونه قدیمی بودم.

محیط بان خنده عصبی کرد و گفت:
_تو فکر کردی من خرم؟ آره؟ اونجا هیچ کس نیست! سالهاست که کسی اونجا زندگی نکرده!

اینبار نوبت من بود که بخندم.
_چطور همچین چیزی ممکنه؟ من کل دیشب رو اونجا گذروندم! پیش استیو و الی! صاحب های مسافرخونه.

چهره محیط بان جدی شد؛ دستم را محکم گرفت و گفت:
_ تو باید با من بیای! مظنون به دزدی هستی!

دستم را به زور از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ولم کن! من کلی کار دارم. هنوز کلی راه تا کوهستان مونده! تو دیوونه ای امکان نداره اونجا خالی بوده باشه!

چهره محیط بان از خشم سرخ شد. با چشمان ترسناکش به من خیره شد.
-یا با من میای یا...

متسفانه یا خوشبختانه هرگز نفهمیدم اگر به دنبال اش نروم چه بلایی سرم می آید زیرا بلافاصله با چوبدستی ام بیهوشش کردم و به مسیرم ادامه دادم.

تقریبا یک ساعت از مسیرم را طی کردم که ناگهان متوجه حقیقتی شدم؛ حقیقتی که باعث شد کل وجودم از ترس سرد شود، اگر محیط بان درست میگفت و آنجا سالها بود که خالی مانده بود، احتمالا استیو و الی خود روح بوده اند و من یک شب را در مهمانی ارواح گذرانده بودم...!



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۵
#19
لطفا جایگزین کنید. ممنون!

نام: چارلی ویزلی

گروه: گریفندور

چوبدستی: هجده سانتی متر، چوب صندل، ریسه قلب اژدها

جبهه: محفل ققنوس

سپر مدافع: اژدها

شغل : تجارت اژدها

توانایی: از زمان بچگی، می توانست با حیوانات ارتباط ذهنی برقرار کند.

خصوصیات ظاهری و رفتاری: قد متوسطی دارد و کمی چاق است. موهای صاف و مرتب قرمز دارد. عاشق رداهای قرمز است و همراه با آن، شنل بلند و قرمز هم می پوشد. اغلب کلاه سیاه و بلندی هم برسرش می گذارد.
او عاشق حیوانات است و به شدت آنها را دوست دارد.
چارلی کلاهش را طوری طلسم کرده که در آن از هر نوع حیوان جادویی، غیر جادویی، وحشی، اهلی، گیاهخوار، گوشت خوار و... را در آن جای داده است. (کلاه نیست که! کشتی حضرت نوحه! )
هرگاه در جایی بیکار نشسته باشد، یکی از حیوانات کوچک را از کلاهش بیرون می آورد و شروع به نوازش آن می کند.
حیوان خانگی مورد علاقه اش عنکبوت اش است که "خانم آرا" نام دارد و او را روی شانه اش می نشاند.
چارلی از خزندگان وحشت دارد. خزندگان تنها حیواناتی هستند که چارلی از آنها متنفر است. حتی لولوخورخوره او نیز به شکل یک افعی سیاه است.
البته خودش می گوید که از خزندگان نمی ترسد بلکه "چندش اش" می شود!

معرفی: چارلی در خانواده خائن به اصل و نسب ویزلی به دنیا آمد. او از بچگی عاشق حیوانات بود و میتوانست با آنها ارتباط برقرار کند.
چارلی در یازده سالگی وارد هاگوارتز شد و کلاه گروه بندی او را به گریفندور انداخت. با اینکه در دروس خواندنی ضعیف بود، اما استعداد فراوانی در کوییدیچ داشت و در مقام یک جست و جو گر بازی می کرد.

پس از پایان تحصیلاتش به رومانی رفت تا بر روی حیوان مورد علاقه اش یعنی اژدها کار کند. پس از چندین سال، تبدیل به یک تاجر اژدها شد.
او برای فروش اژدها از تلفن همراه مشنگی استفاده می کند.
معمولا بیشتر اژدها هایی که می فروشد، متعلق به یک خانم شفادهنده بوده که با آن تنها به سنت مانگو می رفته است...!


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۳ ۱۰:۴۷:۲۴

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#20
یکی از بهترین ایده هایی که دیدم، ایده جالب "معجون مرکب پیچیده" بود که در تاپیک چالش های ایفای نقش زده شد. به محض اینکه امتحانات مشنگی تموم بشه سعی می کنم در این چالش شرکت کنم.
به تد ریموس لوپین رای میدم برای این ایده خلاقانه.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.