هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#11
گریفندور
vs
هافلپاف


موضوع: بلاک!



مسابقه ی بین گروهی دیگه ای تو زمین بازی هاگوارتز شروع شده بود. ولی بایه نگاه میشد فهمید این زمین دیگه اون زمین همیشگی نبود. انگار یه چیزی کم بود. انگار دیگه اون زمینی نبود که تو هر مسابقه پر میشد از حضور دانشجو و استادای هیجان زده. دیگه خبری از اون پرچم های رنگی رنگی نبود که سرتاسر جایگاه تماشاگرارو میپوشوند.
به نظر می رسید توی زمین خاک مرده پاشیدن. خبری از اون شور و حرارت همیگشی نبود. شاید علتش این بود که زمین بازی کوییدیچ به صحنه نبرد گلادیاتورها شباهت بیشتری پیدا کرده بود تا زمین بازی!

پارت اول:هرج و مرج!


روز قبل از مسابقه- تالار گریفندور

تالار گریفندور اون وقت شب مثل همیشه بود. شلوغ و مملو از جمعیت. ملت حاضر در صحنه از سر و کول هم بالا میرفتن و صداشون در و دیوار تالارو به لرزه درآورده بود. انگار این جماعت خواب نداشتن! البته این موضوع در مورد خوابگاهی که ترکیبی از عجیب ترین موجودات توش گرد جمع شده بودن چندان عجیب به نظر نمی رسید.

دوربین با احتیاط هرچه تمامتر، سعی کرد راهشو از بین لشگری از موقرمزهای ریز و درشت باز کنه که به خاطر عدم حضورشون توی بازی و نادیده گرفتن سوابق خانوادگیشون دست به تظاهرات زده بودن. تا اون لحظه تمام پنجره های تالار شکسته شده و تزئینات تالار توسط جمعیت خشمگین ویزلیون پایین آورده شده بود. دوربین رو توده ای از صندلی های شکسته که وسط تالار جمع شده بود زوم کرد. عده ای هم در تلاش بودن جمعیت ویزلی هارو آروم و پراکنده کنن.
ویزلی های عصبانی درحالیکه پلاکاردهای بزرگی با آرم w نشان خاندان ویزلی دستشون بود، داشتن علیه آرسینوس شعار میدادن.
- ناظر بی کفایت اعدام باید گردد!
- آرسینوس استعفا استعفا.
- ویزلی سر به دار میدهد تن به ذلت نمیدهد.
- نون خشکیه...نمکیه!


دوربین بالاخره تونست با دادن زیرمیزی و پارتی بازی نویسنده از لا به لای جمعیت رد شه و خودشو برسونه به پله های خوابگاه پسرونه و ازش بالا بره.

چند دقیقه بعد- خوابگاه سال اولیا


هنوز صدای هیاهو و اعتراضات از طبقه پایین به گوش میرسید. اعضای تیم کوییدچ گریفندور گوشه اتاق جمع شده بودن تا آخرین تاکیتک هارو برای مسابقه فردا بررسی کنن.

آرسینوس کنار تخته سیاه بزرگی وایساده بود و داشت با جوراب تخته رو پاک میکرد.
- کسی سوالی نداره؟

آرسینوس به امید اینکه کسی سوالی داشته باشه یه نگاه به اعضای تیم کوییدیچ گریفندور انداخت. و البته جای هیچ تعجبی نبود که امیدش به ناامیدی بدل شد.
ترامپ که تمام مدت رو به روش لم داده بود و سرگرم توئیت بازیش بود. مایک پنس هم که کنارش محترمانه وایساده بود با دیدن نگاه منتظر آرسینوس یه چشم غره بهش رفت تا متوجه ش کنه نباید مزاحم توئیت کردن یه رییس جمهور شه.
از اونجایی که تالار گریفندور با کلی سیبیل و ریش گرو گذاشتن و خواهش و التماس به نویسنده موفق شده بود رییس جمهور آمریکارو وارد بازی های لوس و بی مزه بین مدرسه ای جادوگری کنه، آرسینوس اصلا قصد نداشت که بازیکنی مثل ترامپ رو از دست بده که خوراک سوژه سازی و سوژه پردازی بود. پس در نهایت حرف گوش کنی سرشو چرخوند تا نگاه اتهام آمیزشو به یکی دیگه بدوزه.

ولی چه کسی به نگاه آرسینوس اهمیت میداد؟ کتی بلی که قاچاقی وارد خوابگاه پسرا کرده بودن و اون لحظه داشت روی رو تختی یه بخت برگشته ای با ماژیک نقطه های سیاه میذاشت؟ یا مون که پشت در نگهبان وایساده بود تا اگر کسی هوس کرد بیاد بالا یه ماچ آبدار ازش بگیره. کلاه گروهبندی هم که داشت چرت میزد. حقم داشت بیچاره. بالای هزار سالش بود و از 500 سال پیش درخواست استعفاش پشت سر هم رد کرده بودن.
تنها کسایی که به نظر میرسید دارن با دقت گوش میکنن آنجلینا و پرسیوال بودن.
پرسیوال که داشت به تخته نگاه میکرد گفت:
- من یه سوال داشتم.
- بپرس پرسیوال.
- اگر من کاپیتان این تیمم پس چرا تو باید تاکتیکارو بهمون یاد بدی؟
- سوال خوبی بود چون اگر تو کاپیتانی من ناظر این تالارم و امتیازاتی که شما میگیرین در نهایت متعلق به این تالاره. پس من باید تمام دقتم رو به کار بگیرم تا همه چیز درست باشه. هیچم به خاطر این نیست چون من الماسم!

اعضای تیم گریفندور:

پرسیوال اومد یه چیزی بگه و یحتمل لیچارهایی که تا اون لحظه تو دلش جمع شده بود رو حواله آرسینوس کنه که یه مرتبه صدای نعره ای از پایین به گوش رسید. متعاقبش هم صدای شکستن و زد و خورد بلند شد. همه گوشاشون تیز شد. حتی ترامپ هم موقتا دست از سر توییت کردن برداشت و به درنگاه کرد. صدای نعره ها حالا نزدیکتر شده بود. انگار جماعت خشمگین بالاخره تونسته بودن محافظارو کنار بزنن و برسن به پله ها. شعارهای "مرگ بر دیکتاتور" و "آرسینوس حیا کن کوییدیچو رها کن" گوش ملتو کر کرده بود.
تو اون جمع فقط مون از همه هیحان زده تر به نظر میرسید. وقتش رسیده بود با چندتا ماچ آبدار برای خودش جشن بگیره. پرسیوال که زودتر از همه به خودش اومده بود نعره زد:
- جمع کنین در ریم. وضعیت قرمزه!

آرسینوس با خونسردی گفت.
- پرسی لازم نیست انقدر نگران باشی. من مطمئنم همه چیز درست میش...

آرسینوس نتونست جمله شو کامل کنه. پرسیوال پس کله شو گرفت با اردگنی از پنجره پرتش کرد بیرون. حالا صداها دقیقا از پشت در به گوش میرسید. مون با ولع هوارو کشید تو ریه هاش. پرسیوال پرید و به کلاه گروهبندی چنگ انداخت.
- گریفندور! چی...چیکار میکنی؟عه این چه کاریه بی حیا؟دستتو بکش!

پرسیوال با عجله داشت کلاهو زیر و رو میکرد.
- ای بابا این پیری یه وقت دسترسی مدیریت داشت.کدوم تسترالی ازش گرفت؟آهان فهمیدم!

چند ثانیه بعد در شکسته شد و جمعیت خشمگین ویزلی ریختن تو اتاق. ولی منظره ای که مقابل چشماشون بود خارج ازباورشون بود.
- سوپ!
- اونم سوپ پیاز!اونم یه قابلمه پر!
- من سوپ پیاز میخوام!
- حمله!

ویزلی ها با دیدن پاتیل جوشان و پر از سوپ پیاز در حالیکه همه چیزو فراموش کرده بودن به طرف دیگ سوپ هجوم بردن تا دلی از عزا دربیارن و خاطرات دستپخت مامانشونو یادآور بشن. سوپ پیاز چیزی نبود که بشه به راحتی ازش گذشت! درنتیجه کاملا هم طبیعی بود که خروج دزدکی اعضای تیم گریفندور از چشاشون دور موند.


پارت دوم: فاجعه!



روز بعد- رختکن تیم کوییدیچ گریفندور

صبح کله سحر بود و خورشید تازه داشت طلوع میکرد. اعضای تیم کوییدیچ گریفندور داخل رختکن روی نیمکت ها به خواب عمیقی فرو رفته بودن. شب گذشته بعد از اینکه از مخصمه فرار کرده بودن اون شب رو اقلا از یکی دیگه از خوابگاه ها پناهندگی بگیرن. ولی وقتی کسی روی خوش بهشون نشون نداد، مجبور شدن دزدکی وارد زمین بازی بشن تا شب رو تو رختکن بگذرونن. اون لحظه هم صدای خرو پفشون رختکن رو برداشته بود.

همون موقع کله یه خروس از لای در نیمه باز رختکن به داخل سرک کشید.
- قوقولی قو قو!

ولی تلاش خروس کافی نبود.اعضای تیم خسته تر از اون بودن که بتونن به خواست خروس واکنش مثبتی نشون بدن. نهایت تاثیری که صدای خروس داشت این بود که آرسینوس با صدای بلندتری خرناس کشید و پرسیوال که سرش رو شونه تام بود تکونی خورد و با دهن باز به خوابش ادامه داد.

خروس که خیلی از این وضعیت راضی نبود کامل خودش رو داخل کشید. بعد پرهاشو به هم زد و با صدای بلندتری سر و صدا کرد.
- قوقولی قو قو! قوقولـــــــــی قو قو! قـوقـــــــــولـــــی قـــــوقــــــو...دنـــــگ!

بالاخره تلاش خروس نتیجه داد و تونست آرسینوس رو بیدار کنه. آرسینوس که به شدت بدخواب شده بود با چشمهایی لوچ و نقابی که رو صورتش کج شده بود دمپایی ابریشو پرت کرد طرف خروس که صاف خورد تو سرش و از کادر خارجش کرد.
- خروس مزاحم بوقی!

آرسینوس اینو گفت. بعد بلند شد و یه کش و قوسی به خودش داد. درحالیکه خمیازه میکشید و زیر لب غر میزد نقابشو رو صورتش صاف کرد. لخ لخ کنان رفت سراغ دمپایی ابریش در همون حال هم چوبدستیشو درآورد و یه حوله و مسواک و خمیردندون ظاهر کرد. بعد درحالیکه خمیازه ی صدادار دیگه ای میکشید در رختکن رو باز کرد و رفت بیرون. گرچه دیگه نمیتونست از حموم خوابگاه استفاده کنه ولی اینا مسائلی نبودن که اونو از پرداختن به نظافت شخصیش بازدارن. آرسینوس مرد مرتبی بود و هیچ شرایطی نمیتونست مانع اصلاح و دوش صبحگاهیش بشه.

وقتی در پشت سر آرسینوس بسته شد دوربین روی بقیه اعضای تیم زوم کرد که هنوز بیدار نشده بودن و کماکان به خواب نازشون ادامه میدادن. هیچ صدایی از بیرون به گوش نمیرسید. انگار میرفتن که یه روز آروم دیگه و یه مسابقه دوستانه دیگه رو آغاز کنن.
ولی همه چیز به این آرومی نموند. چند ثانیه بعد صدای غرش مانندی بلند شد. بعد صدای جیغ وحشت زده کسی به گوش رسید و به دنبالش صدای دویدن اومد. چند لحظه بعد در با صدای شترقی باز شد. طوری که ماموریت نیمه تمام خروس رو کامل کرد و باعث شد بقیه اعضای تیم از خواب بپرن. پرسیوال درحالیکه چشماشو می مالید گفت:
- چه مرگته مرتیکه بوقی؟

آرسینوس بلافاصله جواب نداد. درحالیکه یه قسمت از رداش پاره شده بود با صد نوع قفل مختلف درو بست تا مطمئن شه هیچی نمیتونه درو باز کنه. صدای ضربه هایی که به در کوبیده میشد باعث شد اعضا از حالت سستی ناشی از خواب خارج شن و با حالتی پرسشگرانه به آرسینوس خیره بمونن که با وحشت دو طرف چهارچوب درو چسبیده بود.
- زامبیا! زامبیا حمله کردن!

پارت سوم:چه اتفاقی افتاده بود؟


زمان حال- زمین مسابقه


با صدای سوت داورها مسابقه شروع شده بود. ولی مسابقه هم مثل همیشه نبود. با حضور تماشاچی های بی رمقی که انگار از نشستن روی صندلی های ورزشگاه اکراه داشتن. حتی بازیکنا هم مثل همیشه نبودن. انگار تک تک کسایی که توی ورزشگاه حضور داشتن رو با زور و اجبار به مسابقه کشونده بودن. تمام مدت نگاه حاضرین اعم از بازیکن، داور و تماشاچیا با وحشت و نگرانی به اطراف میچرخید. مثل اینکه منتظر وقوع فاجعه ی غیرقابل جبرانی باشن. خلاصه همه توجها به همه چی بود جز بازی!

صدای گزارشگر تو ورزشگاه پیچید.
- جسیکا ترینگ از تیم هافلپاف رو داریم که صاف میره طرف دروازه گریفندور. ترامپ رو جا میذاره که مشغول توییت کردنشه کماکان و علاقه ای به جریان بازی نشون نمیده. میرسه مقابل دروازه و...اوه این صدای چی بود؟

صدای بنگ بلندی از پشت درهای بسته شده زمین کوییدیچ به گوش رسید. انگار یه نفر تلاش میکرد درهارو بشکنه و به زور وارد زمین بازی بشه. درها با شدت به هم میخوردن و صداشون تو ورزشگاه انعکاس بدی داشت.
- جسیکا که سرجاش میخکوب شده توپ از دستش میافته و به دروازه نمیرسه.آنجلینا توپو میقاپه و میره سمت دروازه هافلپاف.

کسی سعی نکرد جلوی آنجلینارو بگیره تا مانع رسیدنش به دروازه بشه. ولی انگار حتی خود انجلینا هم علاقه ی چندانی نداشت به دروازه هافلپاف نزدیک بشه. انگار از چیزی نگران بود.
- آنجلینا توپ به دست دور زمین بی هدف میچرخه. حتی سعی نمیکنه اونو به کتی بل پاس بده که همین الان از بغل دستش رد شد. گرچه به نظر نمیاد فایده ای هم داشته باشه چون کتی در کل دنبال هرچیزی میره جز توپ!

کسی از طرفدارای تیم گریفندور به این حرف اعتراض نکرد. با بلندشدن صدای کوبیدن شدن دیگه ای ملت آشکارا به خودشون لرزیدن و دوباره با نگاه های نگران به اطراف چشم دوختن. به نظر می رسید تنها چیزایی که تو این بازی هدف داشتن توپ های بازدارنده بودن. چون همون لحظه تام ریدل رو که یه گوشه ایستاده بود هدف گرفتن.
- اوف! جستجوگر تیم گریفندور به چیز رفت!

فلش بک- دو ساعت قبل از شروع مسابقه- رختکن تیم کوییدیچ گریفندور

اعضای تیم در سکوتی غیر عادی دور هم نشسته بودن و با رعایت اصول آسلامی به هم چسبیده بودن. از بیرون صداهای عجیب و غریبی شبیه خرناس و ناله و غرش شنیده میشد. بعضی وقت ها هم در رختکن که آرسینوس 6 قفله کرده بود به لرزه در می یومد. انگار کسی میخواست به زوربیاد داخل. بچه های تیم یه بار دزدکی از لای در یه نگاه به بیرون انداخته بودن. جمعی از موجودات ناشناخته داخل محوطه جلون میدادن. موجوداتی که معلوم نبود چی بودن. فقط یه چیزمشخص بود که نمیشد اونارو دوست قلمداد کرد!
دوربین آرسینوس رو نشون داد که با حالت عصبی دور رختکن میچرخید و یه ریز غر میزد
- این چه وضعیتیه؟کی مسبب این اتفاقاست؟کی میخواد چه وقتی جوابگو باشه؟من شکایت میکنم!مگه شهر هرته؟

پرسیوال در حال خاروندن کله ش پرسید:
- آرسی باور کن خیلی دوست دارم بدونم توی رختکن تیم من چیکار میکنی؟اگر من کاپیتانم تو اینجا دقیقا چه غلطی داری میکنی پسرم؟

آرسینوس لحظه ای ایستاد و چهره ش به طرز باور نکردنی از عصبی به ریلکس تغییر حالت داد. البته چون همه این چیزها زیر نقاب اتفاق افتاد نویسنده فقط میتونه حدس بزنه که اینطور بوده!
- تو کاپیتان تیمی هستی که من ناظر گروهشم و نسبتبهش احساس مسئولیت میکنم. میتونی منو به عنوان مربی تیمتون در نظر بگیری.

پرسیوال:
اعضای تیم:
آرسینوس:

پرسیوال از وقاحت آرسینوس در حیرت به سر میبرد. اگر دست خودش بود این کنه مزاحم و چسبنده رو از گردن میگرفت و پرتش میکرد وسط جک و جونورهای ناشناخته که توی زمین بازی بودن.
- خب جناب مربی میشه بفرمایید دقیقا باید چه بوقی تناول کنیم؟ دو ساعت دیگه مسابقه ست و ما جرئت نداریم از اینجا بیرون بریم حتی!

آرسینوس کله شو خاروند و با درماندگی نگاهی به در بسته رختکن کرد.از وقتی که صبح رفت سمت دریاچه و با هیولاهای بی شاخ و دم رو به رو شده بود. خیلی نمیگذشت. از اون موقع تا حالا اینجا زندونی شده بودن و جرئت نداشتن بیرون برن. سر و صداهای هیولاوار از بیرون به گوش میرسید و کسی هیچ ایده ای نداشت که این هیولاها یه شبه از کجا تو زمین کوییدیچ ظاهر شدن. هیولاهایی با چهره های نیمه انسانی و چشمای قرمز. انگار که از بی خوابی مفرط رنج میبردن. بدتر از همه اینکه ظاهرا علاقه زیادی به گوشت آدم داشتن!

آنجلینا با ناامیدی به بقیه نگاه کرد.
- یعنی هیچکس نمیاد به ما کمک کنه؟ یعنی هیچکس این جک و جونورایی که اون بیرونن رو ندیده؟ چرا کسی کاری نمیکنه؟ما تا ابد که نمیتونیم اینجا بمونیم!
- من میگم بریم بیرون باهاشون نقطه بازی کنیم!میدونم که خیلی دوس دارن و باهامون رفیق میشن!

هیچکس زحمت نکشید جواب جمله حکیمانه کتی رو بده.

آرسینوس درحالیکه از پشت یقه کتی رو میگرفت تا به سمت در هجوم نبره گفت:
- نگران نباش آنجلینا من مطمئنم همه چیز درست میشه!

پرسیوال تلاش کرد موبایل ترامپ رو از دستش بقاپه و پرت کنه تو سر آرسینوس که دیگه این جمله رو تکرار نکنه. ولی وقتی ترامپ مثل بچه ها افتاد رو زمین و درحال مشت زدن شروع کرد به جیغ و هوار و گریه بی خیال این موضوع شد.

همون لحظه از بیرون صدای گرومب گرومب وحشتناکی بلند شد و صدای یه نواخت خرناس ها به جیغ و فریاد تبدیل شدن. انگار بالاخره یه اتفاقی داشت میافتاد. گرچه مثبت یا منفی بودنش دیگه به شانس اعضا بستگی داشت!

چند لحظه بعد در رختکن با صدای گرومبی منهدم شد. سایه ی عریض و طویلی که به طرز عجیبی تو هوا معلق بود و دوتا شاخ دراز داشت توی رختکن افتاد.

اعضای تیم:

صدای آشنایی گفت:
- نترسین بابا منم!

سایه جلوتر اومد و شروع شد کوچیکتر شدن. تا اینکه از نزدیک معلوم شد لینی بوده و اونام که دیدن شاخاش نبوده بلکه بالهاش بوده!

آرسینوس با مشاهده لینی انگار که فرشته نجاتشو دیده پرید جلو و لینی رو تو بغلش سفت چلوند.
- لینی نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم!هیچوقت از دیدنت انقدر خوشحال نبودم. ما فکر کردیم فنگ مارو با مدرسه هیولاهاادغام کرده!

لینی که سخت تلاش میکرد خودشو از دت آرسینوس نجات بده گفت:
- نه دقیقا ولی میشه گفت تقریبا همچین کاری کرده!

اعضای تیم:

لینی که نگاه های متعجب رو رو خودش حس کرد به فکر فرو رفت تا از مغز ریونیش استفاده کنه و ببینه چطورمیتونه بهتر موضوع رو منتقل کنه. در نتیجه یه ابر افکار بالای سر لینی شکل گرفت.

نقل قول:
شب گذشته- خوابگاه مدیران

- بهت گفتم من اصلا همچین چیزیو ندیدم!
- دروغ میگی تو همیشه بهش نظر داشتی. وقتی دیدی من گلبرگ های درخشانی دارم میخواستی بالهاتو باهاش برق بندازی!
- فرزندان تاریکی من...به هم عشق بورزید. دنیا ارزش این چیز هارو ندارها!

تقریبا نصفه شب بود. صدای فریاد های لینی و رز که سر آب پاش رز با هم دعوا میکردن خواب رو از چشم زوپس نشینان گرفته بود. لینی تلاش داشت رز رو قانع کنه که یه آب پاش عتیقه به دردش نمیخوره ولی رز به هیچ وجه حاضر نبود زیر بار بره. متاسفانه کسی جز دامبلدور هم حاضر نبود اقلا پادرمیونی کنه بین ایندو نفر!دامبلدور هم که بیچاره 150 سالش بود. 150 سال سن زیادیه برای پادرمیونی!

عاقبت رز که دید هیچ رقمه دستش به آب پاش نازنینش نمیرسه و لینی هم زیر بار نمیره، قاطی کرد. درحالیکه جیغای بنفش میکشید دست انداخت و اولین چیزی که دم دستش رسید رو پرت کرد طرف لینی. لینی جاخالی داد و در نتیجه کتابی که رز پرت کرده بود سمتش، صاف خورد تو ملاج دامبلدور. دامبلدور که تقریبا ضربه مغزی شده بود افتاد روی میز شامی که فنگ هنوز پشتش نشسته بود و مشغول لیس زدن استخون نازنینش بود. میز زیر فشار دامبلدور تکون بدی خورد و چپه شد. در اثر برگشتن میز استخون فنگ هم از زیر دستش دراومد و به سمت پنجره پرواز کرد.
فنگ هم که انگار فحش ناموسی بهش داده باشن قاطی کرد. زوزه ی خشمگینی سر داد. بعد درحالیکه مقادیری دود از کله ی پشمالوش بیرون میزد منوش رو از زیر میز درآورد و طی یه حرکت انتحاری قبل از اینکه کسی فرصت کنه کاری کنه روی دکمه ی بستن سایت کوبید.

نور درخشانی صحنه رو پر کرد و ثانیه ای بعد همه جا تاریک شد.

-عه آرسی ولم کن. خفه م کردی!بالام شکست!دهه.

آرسینوس که با دیدن وقایع اتفاقیه چشماش گرد شده بود یکم عقب عقب رفت.
- نه...نه...امکان نداره. یعنی الان ما بلاک شدیم؟یعنی مارو کشتن؟من مامانمو میخوام!

لینی درحال صاف و صوف کردن بالهاش گفت:
- آره بلاکمون کرده. البته با شناسه های فعال و بسته نشده. کل سایت به بوق رفته.

پرسیوال گفت:
- پس این جک و جونورها...این زامبیا یا هرچی...اینا در واقع شناسه های بلاک شده هستن؟

- دقیقا! الان دنیای بلاک نشده با بلاک شده یکی شده. ما در واقع بلاک شدیم ولی در عین حال هم نشدیم! شناسه هامون بازن ولی با دنیای بلاک یکی شدیم یا اونا با ما یکی شدن.

بقیه از شنیدن این توضیحات کله هاشونو خاروندن. مشخصا کسی در نهایت نفهمیده بود چی به چی شده!آرسینوس با ناراحتی گفت:
- ولی مگه شماها مدیر نیستین؟ چطور نمیتونین یه سایتو باز کنین؟
- ما مدیر هستیم آرسینوس ولی فنگ کسی بود که دسترسی سی پنل داشت برای همین کلا سایتو بسته. ما با منوی خالی نمیتونیم بازش کنیم. ولی نگران نباشید. قراره با شناسه مافلدا به عله پیام بدیم بیاد سایتو باز کنه.

همه نفس راحتی کشیدن.پس هنوز به طور کلی نابود نشده بودن. اما لینی اجازه نداد این آرامش برای اقلا چند دقیقه پایدار بمونه.
- راستی واسه این نیومده بودم. اومدم بگم مسابقه سر ساعت برگزار میشه!

اعضای تیم:

آرسینوس اولین کسی بود که به خودش اومد.
- من اعتراض دارم. با این جک و جونورایی که دارن تو زمین مسابقه رژه میرن ما قراره چطور بازی کنیم؟
- بذار حرفتو اصلاح کنم آرسینوس ما نه و اونا!تو عضو تیم نیستی. در ضمن چون عضو تیم نیستی هم اعتراضت پذیرفته نیست. نکته بعد اینکه هیچوقت جریانات مهمی مثل این به خاطر یه چیز جزئی عقب نمیافتن!

تیم:
لینی:
جریانات جزئی:

لینی نگاه طوری به آرسینوس انداخت.
- نگران این جک و جونورا هم نباشین. ما مراقبیم موقع جریان بازی از زمین دور باشن شما راحت بازی کنین.راستی اگر احیانا باهاشون برخورد کردین بالافاصله ازشون فاصله بگیرین. چون واسه اینکه بتونن برگردن به دنیای ایفا به دسترسی شما نیاز دارن. پس مراقب خودتون باشین!

بچه های تیم در سکوت به رفتن لینی خیره موندن. از همین الان مشخص بود چی در انتظارشونه!

پایان فلش بک

پارت چهارم: نبرد بر سر مردن و زنده موندن!


هیچکس نمیدونست اقداماتی که تیم مدیریت برای امن نگه داشتن زمین بازی درنظر گرفته چیه. لینی انقدر سریع غیب شد که کسی فرصت پیدا نکرد از کم و کیف این اقدامات چیزی بپرسه. هرچند در جریان بازی مشخص شد این اقدامات خیلی هم تاثیر نداشتن. به هرحال ازتاریخ تاسیس سایت مدت زیادی گذشته بود و تو این مدت تعداد زیادی شناسه بلاک شده بودن. طبیعتا تعدادشون چندین برابر شناسه های فعال بود و بعید به نظر میرسید منوی چندتا مدیر بتونه جوابگوی این حجم از فاجعه باشه! تا اون لحظه شناسه های بلاک شده در هیبت زامبی پشت درهای بسته ورزشگاه جمع شده بودن و تلاش میکردن داخل شن. کسی نمیدونست درهای ورزشگاه و اقدامات احتمالی مدیریت چقدر میتونه در برابر این جونواری تشنه بازگشت به محیط ایفای نقش مقاومت کنه!
کسی حتی نمیخواست تصور کنه پشت درهای بسته ورزشگاه چه خبره و مدیریت برای نجات بقیه بخش های سایت تونسته کاری بکنه یا نه. یه جورایی به نظر میرسید تا تعیین تکلیف تو ورزشگاه زندانی شده باشن!

در نتیجه همه این چیزها رو جریان بازی به شدت تاثیر منفی گذاشته بود. تا جاییکه حتی یه دونه گل هم برای هیچ تیمی به ثبت نرسیده بود.
- پرسیوال رو داریم از تیم گریفندور که با سرعت میره سمت دروازه... و اوه خدای من یه توپ بازدارنده میخوره پس کله ش!رز زلر توپو میقاپه ولی با شنیدن صدای بیرون ورزشگاه سرجاش میخکوب میشه. در نتیجه انجلینا به راحتی توپ رو از دستش درمیاره و با سرعت نقش کاپیتانشو میره که ایفا کنه و...آخ توپ بازدارنده میخوره تو سرش. انگار انتخاب ترامپ برای ایفای نقش مدافع بزرگترین اشتباه این تیمه. ندیدم حتی یه لحظه به بازی توجه کنه!انگار گوشی به دستش با چسب دائمی چسبیده!

اما با این تیکه کنایه ها ترامپ از رو برو نبود. بدون اینکه حتی سرش رو بالا بیاره درحالیکه به صفحه گوشیش نگاه میکرد با سرعت مشغول توییت کردن و بد و بیراه گفتن به اینو اون بود.
صدای ترسناک دیگه ای از پشت دیوارهای ورزشگاهبه گوش رسید. تماشاچیا که تا اون لحظه هم انگار رو میخ نشسته باشن از جا پریدن. بقیه بازیکنا هم سرجاشون متوقف شدن.
- یه صدای گوگولی دیگه از مهمونامون پشت درهای بسته ورزشگاه!چه میکنن این زامبیا!چه صدایی!چه استقامتی!

ملت تماشاگر:

اعضای دو تیم:

گزارشگر ولی کلا تو فاز دیگه ای بود و به نگاه های سنگین ملت توجهی نداشت. با علاقه ادامه داد:
- اوه...انگار جستجوگر تیم گریفندور یه چیزی پیدا کرده رو زمین. داره شیرجه میزنه به اون سمت.

ناخواسته نگاه همه به اون سمت جلب شد. اگر تام تونسته بود گوی رو پیدا کنه اقلا مسابقه تموم میشد و ملت با خیال راحت میتونستن ببینن چه خاکی باید تو سرشون بریزن!
- اون چیه تو دستش؟ عه استخونه که فقط.

تام بدون توجه به نگاه های پوکرفیس ملت، داشت با آستینش استخون رو برق مینداخت.
- و حالا کاپیتان تیم کوییدیچ گریفندور با سرعت میره سمت بازیکنش تا باهاش جر و بحث کنه.

پرسیوال خودشو رسوند به تام.
- هیچ معلومه داری چیکار میکنی مشنگ بی خاصیت؟ عوض این جلف بازیا بگرد گوی زرین رو پیدا کن زودتر این افتضاح رو تموم کنیم بریم دنبال زندگیمون!

- توپ دوباره دست رزه که با سرعت میره سمت دروازه. موندم واسه چی انقدر عجله داره. کسی که نیست جلوشو بگیره!


تام با علاقه به استخون نگاه کرد.
- دارم استخوان جمع میکنیم تا پسریه عزیزم را به زندگی برگردانیم!
- چی میگی تو پیری؟تازه مگه برعکس نبود؟اون نباید دنبال استخون میگشت؟بعد چطوری میخوای برگردونیش؟

- مون حرکت میکنه سمت رز...

- استخوان استخوان است دیگر!چه اهمیتی داریه؟مهم پسر عزیز من بودیه که حالا تو جمع این زامبیا میباشید!تازه هکتور سر آشپز قول دادیه آشش را بپزد!

- رز داره سعی میکنه مون رو دور بزنه و...اوه این صدای چی بود؟اینصدای خرت خرت چیه؟

- آش دیگه چه صیغه ایه؟بده من این استخونو پیری ببینم! مضحکه عام و خاصمون کردی.

تام استخون رو با سرعت بغل کرد.
- دستت را بکش ای گستاخیه!به استخوان مرده زنده کن من دس نزنیه!

پرسیوال پرید سمت تام تا استخون رو از بغلش دربیاره. هر دو چنان گلاویز شده بودن که توجهی به صدای اطرافشون نداشتن. صدای جویدن سنگ و سیمان که از هر 4 طرف ورزشگاه به شنیده میشد.
همهمه بین تماشاچیا افتاده بود. بازیکنا از همونبازی نصفه نیمه هم دست کشیده بودن و با ترس داشتن به دیوارها نگاه میکردن.

خـــــــــــــــررررررت...بومب!

دیوارهای هر 4 طرف ورزشگاه با صدای مهیبی ریخت و زامبیا با حالت پیروزمندانه ای در آستانه ورزشگاه ظاهر شدن.

-زامبیا؟
زامبیا!
- مادر خوب و قشنگم!
- الــــــــــفـرار!

زامبیا که دیدن نمیتونن از سد دفاعی مدیرا رد شن تصمیم گرفتن تا دیوارهارو بجوئن و خوش و خرم وارد ورزشگاه شن و به قلع و قمع ملت بپردازن.

در حینی که ملت دیوانه وار به همه طرف میدوئیدن تا از چنگال زامبیا در امان بمونن گزارشگر که انگار نفسش از جای گرم بلند میشد مشغول ارائه گزارش لحظه به لحظه از وضعیت داخل ورزشگاه بود.

- بله و حالا صحنه ورود شکوهمندانه و پیروزمندانه زامبیارو داریم که به داخل زمین هجوم آوردن و اوه...پرسیوال دیر جنبید. دیه پیر شدی پیرمرد!

شناسه های بسته شده به سرعت تمام ورزشگاه رو پر کردن. انگار تمومی نداشتن.
چه شناسه هایی که بعضیاشون قرن ها بود داشتن خاک میخوردن و قسمت زیادی از وجودشون تجزیه شده بود، چه شناسه هایی که تازه بلاک شده بودن یا حتی شناسه هایی که کلا هیچوقت فرصت تایید شدن پیدا نکرده بودن با ولع بوی زندگی و فعالیت ایفای نقشو میکشیدن تو ریه های پوسیده و تجزیه شدشون و به دنبال سرچشمه ش به هرطرف حرکت میکردن. هرچیزیم که سر راهشون قرار میگرفت رو نابود میکردن.

صدای جیغ و هوار کمک خواهی ازهمه طرف زمین بازی بلند بود. بازیکنا هم که از ترس جرئت نداشتن برن سمت زمین تا به بقیه کمک کنن مجبور بودن از همون فاصله صحنه دریده شدن و پاشیدن دل و روده و خون ملت رو در و دیوار زمین بازیو تماشا کنن.

از اون طرف هم که پرسیوال نیروی حیاتش توسط زامبیا گرفته شده بود و یه ضربدر رو شناسه ش خورده بود سریع بلیت زد و تو شناسه مودی چشم باباقوری وارد ایفای نقش شد. ولی انتخاب خوبی نبود. مودی کلا موجود متوهم و نامیزونی بود. اون لحظه هم توهم رو به نهایتش رسونده بود و هرکس و ناکسیو دم دستش میدید طلسم میکرد و برای مدیریت تبدیل شده بود به قوز بالا قوز. تا اینکه عاقبت رز حوصله ش سر رفت و دسترسیشو از ایفا گرفت تا به حضور کم رمقش تو بازی خاتمه بده و بعدا کسی نگه نویسنده حواسش نبود پرسیوال با مودی جایگزین شد!

اعضای مدیریت با زدن صاعقه های نورانی -الهی زوپس از طریق منوهاشون، سعی میکردن اوضاع رو تحت کنترل در بیارن. ولی اوضاع لحظه به لحظه برای مدیریت سخت تر میشد و کنترل موقعیت رو که بهش بده بره!

دیگه تقریبا کسی تو زمین بازی زنده باقی نمونده بود جز تام ریدل که زامبیا دیدن این خودش فسیل و لاجونه و فوتش کنن جون از دماغش در میره. در نتیجه از کنارش با بی توجهی رد شده بودن. اون لحظه هم داشت با دقت بین دل و روده ملت میگشت دنبال استخون تا باهاش واسه پسرش معجون پشت پا بپزه!

حالا همه بازیکنا و مدیرا یه گوشه جمع شده بودن و به منظره ترسناک زیر پاشون نگاه میکردن.

سرتاسر زمین پوشیده از خون و امعا و احشای ملت بخت برگشته ای بود که توسط زامبیا شکار شدن. زامبیای بی شناسه هم سر تیکه پاره هاشون با هم دعوا میکردن و میزدن دل و روده پوسیده همو در می آوردن و میریختن رو زمین تا کار رفتگرارو زیاد کنن. بعضیا هم داشتن انگشتای خونیشون رو با لذت میلیسیدن و هرازگاهی هم نگاه های موذیانه ای به زنده های بالا سرشون مینداختن. تا همون لحظه همیه تعدادیشون سعی کرده بودن از دیوارا بالا برن ولی خب از اونجا دستشون به زنده ها نمیرسید.

آرسینوس که به موقع پریده بود رو جاروش و خودشو از مهلکه نجات داده بود درحال نگاه به زمین زیر پاش گفت:
- لینی؟

لینی با مشاهده صحنه خورده شدن مغز یکی از قربانیا توسط آنتونین دالاهوف شماره 3 آب دهنشو به سختی قورت داد.
- بله؟

- یادمه میگفتی که مراقب اوضاع هستین!

رز جهت جلوگیری از هرگونه دعوای جدید پرید وسط بحث.
- الان موقعش نیست آرسی. باید از اینجا بریم و یه جای امن پنهان شیم تا عله بیاد.

- و اون جای امن دقیقا کجای این سایته در حال حاضر؟

رز کمی کله پر از شاخ و برگشو خاروند تا بتونه یه نقطه امن پیدا و معرفی کنه. ولی کجا از دستبرد زامبیا در امان مونده بود؟
قبل از اینکه رز بتونه جواب سوالو پیدا کنه آسمون بالای سرشون رعد و برق خفنی زد به طوری که از شدتش زمین و زمان روشن شد. اما برخلاف همیشه که اینجور مواقع بارون شدیدی میباره خبری از بارون نبود. از وسط ابرها کله عله کبیر ظاهر شد. فرشته ی نجاتی در قالب انسان! از شدت ابهت و خفانتش همه حتی زامبیا در برابرش سر خم کردن.
عله ولی اصلا خوش اخلاق به نظرنمیرسید. درحالیکه تو یه دستش شیشه شیر بود و با اون یکی پوشک بچه نگه داشته بود غرید.
- اینجا چه خبره؟این چه وضعه سایته؟ خیر سرم سایتو دست مدیرا سپردم خیالم راحت باشه. سایتو به بوق دادین رسما!

همگی به سختی آب دهنشونو قورت دادن. بعد به هم نگاه کردن تا بلکه یکی داوطلب شه به عله کبیر پاسخ بده. آخر سر لینی که دید بقیه دارن سوت زنان در و دیوارو نگاه میکنن همه شجاعتشو جمع کرد و جلو رفت.
- درود بر عله کبیر. مدیر مدیران... این وضعیت که میبینین همه ش تقصیر فنگه! همونطور که تو پیام براتون نوشتیم از طریق سی پنل دنیای ما و بالاک رو با هم یکی کرده و شما تنها کسی هستین که میتونین این وضعیتو درستش کنین.
نگاه پر از خشم و سوزان عله نفس لینی رو بند آورد. عله با عصبانیت پوشک بچه ای که دستش بود رو تو هوا تاب داد.
- چطور جرئت میکنی حشره موذی؟بزنم با تار و مار نفله ت کنم؟ فنگ فرد مورد اعتماد منه. من خودم سی پنل رو دستش دادم. حتما یه کاری کردین که اینجوری کرده. اصلا حالا که اینطور شد دیگه لازم نکرده این سایت باشه. الکی فقط واسم هزینه درست میکنه. نباشه خیال منم راحته!

عله اینو گفت و قبل از اینکه کسی بتونه چیزی دردفاع بگه و ثابت کنه اونا کاری نکردن دست کرد از جیبش یه فروند منو درآورد و یه دکمه رو روش فشار داد. دهن ملت برای جیغ زدن باز شد. جیغی که هیچوقت از دهنشون خارج نشد. اقلا نه تو دنیای شناسه های فعال!

یک هفته بعد از مسابقه

دوربین روشن شد و راه افتاد تو بیابون برهوتی که پوشیده از خس و خاشاک بود و بعضی وقتا باد گرمی بوته های خارو اینور و اونور میبرد. در گوشه و کنار جک و جونورهای عجیب و غریب درحالیکه خرناس میکشیدن با تنبلی خودشونو اینطرف و اونطرف میکشوندن. کمی دورتر پای یه تپه اعضای تیم کوییدیچ گریفندور و هافلپاف به همراه تیم مدیریت نشسته بودن. روی سرشون پارچه انداخته بودن تا از تابش نور خورشید در امان بمونن و بعضا خاک تو چشمشون نره. فقط کتی و تام داشتن اون اطراف به دنبال استخون زمینو میگشتن.

آرسینوس که چشماش به افق خیره مونده بود آهی کشید.
- حالا یعنی عله نمیخواد دوباره سایتو باز کنه؟

لینی که رمق حرف زدن نداشت فقط سری به نشونه منفی تکون داد. آرسینوس باز آه کشید. آنجلینا درحالیکه داشت به دعوای زامبیا سر استخون نگاه میکرد پرسید:
- یعنی ما هم انقدر اینجا میمونیم که به این شکل در بیایم؟

کسی جوابی نداد. رز زلر با عصبانیت دستی به چشماش کشید.
- اه اینجا چرا انقدر گرد و خاک هست؟چرا بالاک نباید یه جای خوش آب و هوا توصیف بشه؟

بقیه با بی اعتنایی شونه بالا انداختن. یقینا نویسنده ای که توصیف صحنه هاش انقدر خونین و مالینه نمیذاره به شخصیت های پستش خوش بگذره. چه تو بالاک باشن یا نباشن!

رز ویزلی آهی کشید و به گلبرگ هاش نگاه کرد. تو اون یه هفته بیشترشون از بی آبی و ناراحتی خشک شده بودن. از همین حالا داشت تبدیل به زامبی میشد.
- من که فکر میکنم نشستن و غصه خوردن فایده نداره. باید با محیط سازگار شیم. نمیتونیم باهاش مبارزه کنیم.باید باهاش کنار بیایم. من که میگم بریم زامبی بودن رو از همین حالا تمرین کنیم!
بقیه با تردید به هم نگاه کردن. شاید رز خیلی هم بد نمیگفت. اگر عله هیچوقت حاضرنمیشد سایت رو دوباره باز کنه اونا شانسی برای برگشت نداشتن. باید با محیط فعلی خودشونو وفق میدادن.

چند دقیقه بعد دوربین جماعتی رو نشون داد که با شونه های افتاده به سمت اسلافشون تو ایفای نقش میرفتن. کسایی که یه زمانی مثل خودشون شاد و سرزنده بودن و بعضا در اثر خشم و غضب مدیریت به اینجا تبعید شده بودن. باید از همین حالا با این وضعیت کنار می اومدن و میپذیرفتنش. شاید زندگی در اون صورت راحت تر میشد. شاید زامبی بودن هم اونقدرا بد نبود که به نظر میرسید!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۰:۵۵:۰۸
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۱۷:۴۶
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۳۱:۵۰
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۲:۳۸:۲۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
#12
سلام استاد

نقطه من خدمت شما.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
#13
- از کوجا؟از کوجا؟

جینی که شور و اشتیاق کتی رو دید لبخند خبیثی زد.
- بیا بریم بهت نشون بدم!

ساعتی بعد- شهر لندن

دوربین روشن میشه و دنبال جینی و کتی بل راه میافته که دارن وسط جمعیت مشنگی به سمتی حرکت میکنن. مشنگا هم با نگاه های متعجب به این دو نفر نگاه میکردن. جینی شک نداشت با شنل سرخابی و چکمه های چرم اژدهای ارغوانیش خیلی خوشتیپ شده و هیچم شبیه شنل قرمزی به نظر نمیاد. در نتیجه علت نگاه های متعجب مشنگ هارو تقصیر کتی میدونست.
- عه...کتی انقدر ویبره نزن. آروم بگیر یه دقیقه بچه! خیلی داری جلب توجه میکنی.

-نمیتونم. اینجا پر از نقطه ست!

جینی با تعجب به دور و برش نگاه کرد تا اثری از آثار احتمالی نقطه هارو ببینه. ولی نقطه ای وجود نداشت. اقلا از دید جینی!
همه چیز کاملا طبیعی بود. ملت داشتن میرفتن و می یومدن.
- کدوم نقطه هارو میگی؟

- باو جینی چقدر تو گیجی! اوناها دیه...همون نقطه مربعیایی که دور کلاه اون آقا پلیساست دیه!

جینی نگاه حیرت زده شو به کلاه دوتا پلیس مشنگی دوخت که سر چهارراه وایساده بودن.
- حاشیه کلاه اون ماگلارو میگی؟ چقدر تو خلی بچه... اونا که نقطه نیستن. اونا فقط...

یه مرتبه افکار شیطانی از ذهن جینی عبور کرد. شاید بهتر بود میذاشت کتی تو این توهم که اونا نقطه ن باقی بمونه. تازه مگه چه عیبی داشت؟ مگه کتی دنبال نقطه ش نمیگشت؟ حالا هم پیداش کرده بود. هرچند تو دنیای غیر جادویی. باید تشویقش میکرد تا بره سراغ پلیس های مشنگ. حتما اونا میفهمیدن که کتی دیوونه ست و میبردنش تیمارستان. به هر حال دیوونه همیشه دیوونه ست و از این حیث بین مشنگ و جادوگرش فرقی نیست!

جینی دلش برای کتی می سوخت. کتی تو جریان دیوانگیش مقصر نبود ولی جینی بیشتر از وضعیت کتی دلش برای زندگی خودشون می سوخت که تو همین یکی دو ساعت کتی به بوق داده بود. اگر زود نمیجنبید ممکن بود به خاک سیاه بشینن!
- آره درسته کتی. اونا نقطه ن که رو کلاه اون آقا پلیساست. نقطه هات دست اوناست. واست نگه داشتن. برو ازشون بگیر!

کتی بل با شور و شعف جیغ کشید و دوئید به طرف چهارراه. جینی هم درحالیکه لبخند فاتحانه ای به لب داشت، روشو برگردوند و تو جهت عکس کتی راه افتاد تا هرچه سریعتر بین جمعیت خودشو گم و گور کنه.

ساعتی بعد_ خونه ویزلیا!

جینی درو با شدت باز کرد و با قیافه ی گل انداخته، تقریبا خودشو پرت کرد تو خونه.
- مامان! بابا؟ بالاخره تونستم گم و گورش کنم. تحویلش دادم به دوتا پلیس مشنگ تا ببرنش تیمارستان. دیگه لازم نیست نگران باشین...

همون لحظه چشم جینی افتاد به نگاه غم زده آرتور و مالی که تو آشپزخونه، پشت میز نشسته بودن و با کمال بی علاقگی به حرفای جینی گوش میدادن. و یه نفرم کنارشون نشسته بود که کسی نبود جز....کتی بل!
- یه دفعه کوجا غیبت زد تو جینی؟خیلی دنبالت گشتم. فکر کردم گم شدی! راستی ممنونم ازت به خاطر راهنماییت. اون آقا پلیسا خیلی مهربون بودن و با کمال میل نقطه هارو بهم دادن. فقط نمیدونم چرا وقتی سرمو برگردوندم دیدم دارن میدوئن. فکر کنم دزدی چیزی پیدا کرده بودن و میخواستن بگیرنش. این شد که نتونستم ازشون تشکر کنم. راستی داشتیم با مالی در مورد خونه تکونی حرف میزدیم. بهش گفتم تا وقتی من هستم اصلا ناراحت نباشه من همه جوره کمک میکنم!

به نظر می رسید خلاص شدن از دست کتی به اون سادگی نبود که جینی تصور میکرد!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱ ۲۲:۰۲:۲۸
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱ ۲۲:۰۵:۰۰
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱ ۲۲:۲۰:۵۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#14
پست دوم- هم تیمی پالی چپمن

ولی پالی همون شکلی رو زمین ولو شده بود.
- پالی؟

کتی کم کم از شدت لرزشش کم شد. یه نگاه دقیق به صورت پالی انداخت که حالا صاف و بدون هیچ گونه برآمدگی بود.
- اوا؟کی دماغتو عمل کردی من ندیده بودم؟

جواب پالی سکوت بود و تمام. انگار زیادی خسته بود که جواب نمیداد!

کتی بی خیال پالی شد. کمی کله شو خاروند و یه نگاه به دور و برش انداخت. تا چشم کار میکرد درخت بود و بوته. هیچ صدایی هم به گوش نمیرسید جز صدای باد که لا به لای درختا میپیچید و فضای پستو ترسناک تر میکرد. محوطه ای که کتی و پالی توش بودن تاریک و سرد بود. انگار حتی نور خورشید هم با اون قسمت از جنگل قهر بود.
- هوم اومدیم اینجا چیکار کنیم؟ اصلا قرار بود کاری کنیم؟ خاله بازی؟نه این نبود؟ قایم باشک؟ شایدم گرگم به هوا؟ هوم...خاله بازی چطوره؟ شایدم نقطه بازی!آره همین بود!

قطعا اگر پالی همون لحظه به هوش می یومد و گزینه های کتی رو میشنید دوباره از هوش میرفت. معلوم نبود پالی پیش خودش چه فکری کرده بود که کتی بل رو به عنوان همگروهیش برای انجام تکلیف نه چندان بی خطر آرسینوس انتخاب کرده بود. هرچند این موضوع نمیتونست به اینکه قضیه که همه از ترس همگروه شدن با کتی سریع دنبال هم تیمی رفته بودن بی ارتباط باشه!

به هر حال این کلاهی بود که سر پالی بیچاره رفته بود و اون لحظه هم یقینا کاری از دستش بر نمی یومد. کتی در کمال مهربانی رفت از همون دور و بر برگ جمع کرد و ریخت رو پالی تا سردش نشه. بعد رفت دنبال پیدا کردن نقطه ی گم شده ش تا شاید بالاخره بتونه تو جمله هاش ازش استفاده کنه.

- خرررر غررررررررررررر! بوی آدمیزاد میاد...کی جرئت کرده وارد قلمروئه من بشه؟

صدای خش خشی از لابه لای شاخ و برگ درختی که پالی پایینش بی حس افتاده بود به گوش رسید. به ثانیه نکشید یه موجود دراز و بی قواره با دست و پای بلند از لای شاخه ها پرید پایین. موجودی که به طرز عجیبی رنگ پریده بود و دوتا دندون نیش بلند از گوشه های لبش بیرون زده بودن. انگار تله گذاری پالی کار خودشو کرده بود. حیف که خود پالی به هوش نبود تا ثمره کارش رو ببینه و اینکه خودش تو دام خودش گرفتار شده!

خون آشام خودشو رسوند بالای سر پالی و نگاه خریداری به سرتاپای دختر بیهوش انداخت. بعد خم شد و انگشت کشید رو خونی که پالی روی برگا ریخته بود. انگشتت رو بالا آورد و زیر دماغش گرفت.
- هوم...بوی عجیبی میده. انگار یه کیلو کلم بروکلی خورده باشه با شلغم!

خون آشام دستشو پایین آورد و به پوست سفید گردن پالی نگاه کرد. لبخند بدجنسی رو لب های باریک و بی رنگ خون آشام نشست.
- مهم نیست... مهم اینه که خون همیشه خونه!

خون آشام خم شد تا نیش های بلندش رو در گردن پالی فرو کنه و... ثانیه ای بعد داشت خون پالی رو میمکید. شاید پالی زیاد هم بدشانس نبود که بیهوش بود! شاید درواقع این خون آشام نگون بخت بود که از شانس بدش گیر یه گرگینه افتاده بود. چند ثانیه بعد خون آشام درحالیکه سرشو بالا می آورد خون روی لبهاشو مزه مزه کرد.
- ام...مزه شم عجیبه. تازه نیست همچین انگار مونده.اوه...چرا من همچین میشم؟ چرا دنیا داره میچرخه؟ سرم چرا سنگینه انقدر؟

خون آشام سعی کرد با گرفتن درخت نزدیکش سرپا وایسه. رنگش کم کم به سبز بعد به ارغوانی و سرخ و کبود و یاسی و زرشکی و مشکی تغییر رنگ داد. بعد درحالیکه سعی میکرد بالا نیاره یه قدم برداشت. باز یه قدم دیگه برداشت و تلو تلوخوران رفت سمت بوته هایی که کتی داشت پشتشون با حرارت دنبال نقطه ش میگشت. کتی سرشو بالا آورد و چشمش افتاد به خون آشام.
- ببخشید آقا!شوما اینجا زندگی میکنین؟
-
- شما یه نقطه ندیدین از این طرفا رد شه؟
-

کتی دید که نه این یارو نمیتونه انگار حرف بزنه. شونه ای بالا انداخت. شاید لال بود طرف. اما همینکه خواست برگرده بره دنبال نقطه ش چشمش افتاد به زیر شلواری خون آشام که از تو شلوارش زده بود بیرون. یه زیر شلوار خالخالی با توپای زرد و نارنجی!
- نقطه هام! کی به تو گفت بپوشیشون؟

کتی عین پلنگ زخمی حمله کرد طرف خون آشام تا نقطه هاشو از تنش دربیاره. خون آشام هم که اون لحظه به خاطر خوردن خون ی گرگینه شدیدا مسموم شده بود نتونست مقاومت کنه و پرت شد رو کنده درختی که لبه های تیز و ناهمواری داشت.

گرومــــــــپ!

خون آشام با شدت افتاد رو کنده درخت و همون لحظه کتی با فریاد نفس کش! خودشو انداخت روی خون آشام تا عوامل پشت صحنه به علت درجه بالای ناموسی بودن صحنه مجبور شن شطرنجیش کنن.

در حینی که کتی مشغول نجات دادن نقطه های نازنینش بود، این طرف کادر پالی تکونی خورد و با خمیازه ای تو جاش نیم خیز شد.
- چه خبره؟من کوجام؟ چرا گردنم انقدر درد میکنه؟

پالی دستی به گردنش کشید. بعد انگشتای خونیش رو ناباورانه جلوی صورتش گرفت.
- این...اینا خونه؟

پالی نگاه متعجبشو چرخوند به این سمت داستان. جایی که جنازه کتلت شده خون آشام افتاده بود رو کنده درخت. درحالیکه قلبش از جا دراومده بود و از لبه ی تیز کنده اویزون بود. کتی هم با حرارت مشغول جرواجر کردن شلوار خون آشام بود تا نقطه هاشو از پاش دربیاره.

پالی:

کتی بل:

خون آشام:

زمان حال- کلاس تاریخ جادوگری

آرسینوس با چشمایی از حدقه دراومده که حتی از زیر نقاب هم از حدقه بیرون زدگیشون مشخص بود به جنازه خون آشامی که پالی رو میزش انداخته بود، نگاه میکرد. کلاس در سکوت مرگباری فرو رفته بود. همه در سکوت به جنازه خون آشام بدون شلوار نگاه میکردن و هرازگاهیم اب دهنشونو قورت میدادن.
آرسینوس به عنوان اولین نفر، بالاخره موفق شد نگاهشو از جنازه خون آشام برداره. درحالیکه سعی میکرد چشمش به منظره ناموسی که کتی بل با پاره کردن شلوار خون آشام خلق کرده بود نیافته، به پالی که با فرمت وایساده بود نگاه کرد.
- شما...شما چطور تونستین یه خون آشام رو شکار کنین؟

پالی لبخندی زد.
- شما از ما یه خون آشام خواستین استاد ما هم واستون شکار کردیم. شما نمره تو بده باباجان! راستی اگر کمتر از نمره کامل بگیریم مجبورم به مدیریت گزارش بدم که شما از دانش آموزا استفاده ابزاری برای شکار جانواران خطرناک گروه 4 لیست اعلامی وزارت خونه کردین!

پالی اینو گفت. بعد بی توجه به نگاه آرسینوس، دست در دست کتی از کلاس خارج شد تا دوتایی به سمت افق رهسپار شن!





ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۲۳:۰۰:۵۶

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
#15
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بدون چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

در حالی که دو نفر ماموری سفید پوش سعی داشتن با گرفتن حداکثر فاصله، کتی رو سوار یک ماشین آمبولانس کنن، کتی که هنوز به خاطر داروهای بی حسی حال نداشت زیاد تحرک کنه و نقطه بازی از خودش در بیاره، برگشت و برای آخرین بار نگاهی به ساختمون سفید امین آباد انداخت.
کتی یک سال رو در امین آباد گذرونده بود. ساختمونی همیشه تاریک و عجیب. حتی همون موقع هم با اینکه وسط روز بود، به نظر میرسید اشعه های داغ آفتاب خودشونو از این ساختمون دور میکردن. با اینهمه کتی به اینجا عادت داشت و یه جورایی داشت براش تبدیل به خونه ش میشد. همه چی زیر سر اون مردک بود.اگر کمی جنبه داشت شاید انگ خطرناک بودن به کتی نمیچسبوندن و مجبورش نمیکردن از اینجا بره.

فلش بک به یک ماه قبل- امین آباد:

- نمیام!
- تو یه بار بیا، اگر بد بود دیگه نیا!

کتی بل، که اون روز هم مثل بقیه روز ها از دنده راست بلند شده بود، داشت با بقیه دیوانه ها توی سالن غذاخوری امین آباد بانجی جامپینگ بدون طناب بازی میکرد که از معدود ورزش ها و تفریحات سالم دیوانه ها بود و اکثرا هم با آغوش باز برای بازی میرفتن.
البته پای ثابت این بازی هم کتی بل بود.

اون روز هم کتی یک به یک دیوانه هارو به سمت پنجره هدایت کرد و صفشون کرد. بازی به این صورت بود که دیوانه ها یه طناب انسانی تشکیل میدادن و نفر آخر رو آویزون میکردن و تاب میدادن.
در امین آباد این سالم ترین ورزش بود که تا حد امکان به کسی صدمه نمیزد، حتی بعضی وقتا خود مسئولین و دکترها هم توی این ورزش شرکت میکردن البته هیچم به خاطر این نبود که کتی با ماهیتابه زد تو سرشون و آوردشون توی بازی. هیچم تقصیر دیوونه ها نبود که بعدا با مغز پخش شده کف حیاط پیداشون کردن و دیوانه ها هم مجبور شدن به عنوان مجازات با جارو و خاک انداز جمعشون کنن. هر چند که دیوونه ها با همه دیوونگیشون از اسراف خوششون نمی یومد و بعد از جمع آوری امعا و احشای جمع شده از کف حیاط، یواشکی میرفتن تو آشپزخونه و مغز و اندام له شده رو میریختن توی غذاها.

باری به هر جهت، کتی و دیوانه ها اون روز هم زنجیر انسانی رو تشکیل داده بودن و کتی با کلی خواهش و التماس در انتهای زنجیر قرار گرفته بود. کتی تاب میخورد و باد گرم در میان موهاش میپیچید و بهش حس وقتیو میداد که به گردنبند طلسم شده دست زده بود. یه احساس فوق العاده!

همونطور که کتی داشت از تاب خوردنش لذت میبرد، یکهو چشمش به صحنه ای زیر پاش افتاد.
اون پایین، زیر پنجره ای که جماعت دیوانه ازش آویزون بودن، رئیس امین آباد که چهره اش توی تاریکی قرار گرفته بود، در میان چهارتا از محافظینش داشت به طرف در خروجی حرکت میکرد.

کتی همونطور که داشت تاب میزد، یهو فکر کرد که بد نیست اگر تاب خوردنش همینطور خالی خالی نباشه! این شد که خودشو تاب داد سمت رئیس امین آباد. از لایه تاریکی روی صورتِ رئیس گذشت و یه گاز محکم از نوک دماغش گرفت.

رئیس امین آباد از حرکت بازموند. اون اصلا عادت نداشت همچین اتفاقی بیفته. هیچوقت چنین اتفاقی هم نیفتاده بود چون پرستیژ خفانتش بهم میخورد. در نتیجه این غافلگیری خودشو انداخت زمین. بعد درحالیکه دماغشو محکم گرفته بود با اشک هایی که گوله گوله رو زمین میریختن جیغ بنفشی کشید:
- مامان دماغم!

محافظین رئیس هم ولش کردن و رفتن سراغ کتی که نصف دماغ رییس رو هنوز با دندوناش نگه داشته بود و داشت با همون وضعیت تاب میخورد. کتی رو از یقه گرفتن و از زنجیره دیوانه ها جدا کردن و کشون کشون بردنش دفتر ریاست.

چند دقیقه بعد

کتی بل تو فضای نیمه تاریک دفتر رییس رو به روی میز مجللی نشسته بود. اونور میز هم خود رییس نشسته بود که داشت یه سیگار برگ هم میکشید و دودشو حلقه ای میداد بیرون.
رئیس امین آباد که سعی میکرد توی اون تاریکی اتاق که هیچی به جز یه نور کم سو از چشماش رو نشون نمیداد، با ابهت جلوه کنه، با صدایی که سعی میکرد آرامش توش نهفته باشه گفت:
- دماغ من کجاست؟

- ببخشید شوما؟

رئیس امین آباد دستشو که روی میز گذاشته بود مشت کرد.
-میدونی چقدر خرج عمل اون دماغ شده بود؟ البته که نمیدونی چون تو یه دیوونه ی زنجیری هستی! حالا هم دماغ منو که کندی پس میدی یا میدم بندازنت تو انفرادی!

- اها اون دماغو میگی؟شرمنده جون داوش! قبل اینکه بیارنم اینجا انداختمش تو قابلمه خورشت!

حتی از تو اون تاریکی هم میشد گرد و گشاد شدن چشم های رییس تیمارستان رو دید. ممکن نبود واقعیت داشته باشه. کتی فقط یه دیوونه بود. ولی مگه نمیگن از دیوونه هر کاری برمیاد؟
رییس مربوطه خواست خم شه و مستقیم تو چشمای این دیوونه زل بزنه. ولی یادش افتاد با اون دماغ نصفه نیمه زیاد تصمیم خوبی نیست در نتیجه بی خیال شد. یه پک دیگه به سیگارش زد و سعی کرد آرامششو حفظ کنه. برای پس گرفتن دماغش لازم بود مذاکره کنه حتی اگر طرف یه دیوونه بود.
- تو میدونی من کی هستم دختر؟

- خوشگل مو طلایی، رییس بی دماغ ما شومایی یعنی؟

رئیس امین آباد توی تاریکی اتاق سرخ و سفید شد. بعضیا میگن حتی نارنجی و ارغوانیم شد. ولی چون تو تاریکی بود کسی ندید. بعد دید با سرخ و سیاه شدن کاری از پیش نمیره آمپرش رفت رو هزار. دود از کله ش بلند شد و خون در رگهاش به جوش اومد. این دختره نه فقط ابهتش که دماغشو هم ازش گرفته بود. هرچی راجع به دیپلماسی و مذاکره میدونست رو ریخت دور و یه جست زد و اومد تو قسمت روشن پست. یقه کتی رو گرفت و کشید سمت خودش.
دیدن رییس با اون دماغ نصفه نیمه و صورتی که از شدت خشم سیاه شده بود واقعا منظره ترسناکی بود ولی نه برای کتی. کتی نیشخندی تو صورت رییس بیمارستان زد:
- اوا...رییس بی دماغ کچل کی بودی تو؟

در اثر این حرف فشار خون رییس تیمارستان رفت بالا و چسبید به سقف. منتها چون خیلی دیگه زیاد رفته بود بالا جریان خونش به جوش اومد و دود از گوشاش زد بیرون. مغزش سوت کشان از کاسه سرش زد بیرون و چشماشم دونه دونه با صدای هلپ پرت شدن بیرون و افتادن رو میز جلوی کتی.

کتی:

پایان فلش بک

کتی به کمک پرستارا سوار آمبولانس شد. اما قبل از اینکه در پشت سرش بسته شه برگشت و یه نگاه به زنجیره دیوونه هایی انداخت که حالا رییس سابق تیمارستان در انتهاش داشت تاب میخورد و غش غش میخندید. لبخند موذیانه ای رو لبای کتی نشست.
کتی شاید دیوونه بود ولی همین دیوانگی بزرگترین جادوش محسوب میشد. تا دیوونه بود نیاز به هیچ جادوی دیگه ای نداشت!

درب امبولانس پشت سر کتی بسته شد و آمبولانس ببو گویان به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۲۱:۳۱:۵۴

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۱۲ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
#16
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

لولوخورخوره خیلی خسته بود. خیلی خوابش می یومد. یه روز خسته کننده دیگه رو پشت سر گذاشته بود. یه روز تکراری دیگه.
- اینم شد زندگی؟از صب تا شب ملتو بترسون. شکل عوض کن. جیغشونو دربیار. انگار من دلقکم. مگه چقد حقوق به من میدن. جمع میکنم میرم مرده شور میشم بهتره!

لولولخورخوره همینطور که یه بند نق میزد. لباس خوابشو پوشید. کلاه منگوله دارشو هم گذاشت سرش. بعد درحالیکه عروسک خرسیشو زده بود زیر بغلش و یه شمع هم دستش گرفته بود، با دمپایی ابریاش لخ لخ کنون رفت سمت کمدش. بعد در کمدو باز کرد و همونطور که غرغر میکرد، یه فوت به شمع کرد و پرید تو کمد. تمام این مدت هم نویسنده اصلا به روی مبارکش نیاورد که لولوی مربوطه چه شکلی بود و قضیه رو با سوت زدن و به در و دیوار نگاه کردن پیچوند نامرد! البته نمیشد همه رو اینارو گردن نویسنده انداخت. بیشتر تقصیر رولینگ بود که هیچ تصویری از یه لولو ارائه نداده بود تا اون موقع.

از تو کمد همچنان صدای غرغرای لولو به گوش میرسید. با این همه چیزی نگذشته بود که صدای خر و پف لولوخورخوره تمام فضای پست رو پر کرد. هرازگاهیم تو خواب یه چیزی بلغور میکرد که یحتمل غرهایی بود که فرصت نکرده بود تو بیداری به زبون بیاره. با این همه به نظر می یومد که شب آرومی برای لولو باشه وگرنه عمرا موفق میشد جوری خرناس بکشه که کل در و پنجره های کلاس بلرزه!

بـــــــــومــــــــــب!

ظاهرا همچین شب آرومی هم قرار نبود باشه. در کلاس با صدای بلندی از جاش دراومد و پرت شد وسط کلاس. لولوخوره که بدجور از خواب پریده بود با چشمای چپ شده و اون شلوار مامان دوز، از کمد پرید بیرون.
-برخرمگس معرکه لعنت! کدومه هیپوگریفیه نصف شبی؟

همون لحظه چشمش افتاد به خرمگس مزاحمی که نصفه شبی از خواب پرونده بودش. خرمگسی به نام کتی بل!
- سلام لولو...ندیدی نقطه م از کدوم ور رفت؟

لولوخوخوره:

- عه این مال اینجا نبود که...آها یادم اومد. لولو بگو من از چی مشنگا بیشتر از همه میترسم؟

لولوخورخوره انگار هنوز خوب از خواب پانشده بود و سیستم عاملش هنوز در حال بالا اومدن بود.
- مث ماست واینستا منو نیگا کن. رودولف بوقی مشق شب داده باس یه چی تحویلش بدم! ترسمو نشونم بده!زود زود!همین حالا!

لولوخورخوره باز هم منظور کتی رو نگرفت. اون نه رودولف میشناخت نه مشق شب و این بوقی بازیارو. شاید منظور کتی رو خوب متوجه نشد ولی از بین شر و ورهایی که کتی براش سرهم کرده بود یه چیز رو خوب متوجه شد چون فقط همون چیز رو خوب میشناخت. ترسوندن رو! ترس ملتو بو میکشید و به شکل ترس و وحشتاشون در می یومد. کلا چاره ای نداشت بدبخت. طبیعتش اینطوری بود.

از رو شب کلاهش کله شو خاروند. یه نگاه به دختر خل و چلی انداخت که خواب نداشت نصفه شبی و نذاشته بود اونم بخوابه. یکمی فکر کرد.لولو شاید هیچوقت مدرسه نرفته بود ولی خوب میدونست با بچه های پررو و مزاحم چطور برخورد کنه. برای همین موذیانه به کتی نگاه کرد و یه لبخند بدجنس زد. ولی چون هیچوقت توصیفی از لولوخورخوره ها ارائه نشده بود کسی نفهمید لبخند خبیثانه یه لولو میتونه چه شکلی باشه.

لولوی مزبور بدون هیچ حرفی یه دفعه دور خودش چرخید و... بومب!
- آمپول!

کتی با دیدن آمپولی در ابعاد هیکل تسترال جیغ زده بود. لولو لبخند دیگه ای زد. ولی چیزی نگذشت رو صورتش خشک شد.
- چه آمپول گنده ای! ایول!نقطه م آنفولانزا گرفته باید آمپول بخوره تا خوب شه. تو لولوی مهربونی هستی!

کتی پرید جلو تا آمپولو برداره و بره به نقطه ش بزنه. ولی لولو که خیلی شاکی شده بود دوباره بامبی صدا کرد و...
- گردنبند!

یک عدد گردنبند با مشخصات نمونه نفرین شده ش داشت رو هوا به کتی چشمک میزد.
- چه طرحی! چه رنگی! بی نظیره... درست مث همونکه دراکو بهم هدیه داده بود!

لولوخوخوره دندون قروچه ای کرد. انگار به یه مورد نه چندان ترسو برخورد کرده بود. شاید هم این نترس بودن از چیز دیگه ای نشات گرفته بود ولی هرچی بود لولو حاضر نبود به همین سادگی کوتاه بیاد. برای همین یه چرخ دیگه زد تا به شکل ترس و وحشت کتی دربیاد. انقدر تغییر شکل میداد تا این دختره دیوونه رو از میدون به در کنه. مگه الکی بود؟ اون استاد ترس و وحشت بود!

یک ساعت بعد

- چه جن بوداده ای هستی تو! میای با هم دوست بشیم و دنبال نقطه های گمشده بگردیم؟

بامب!

- واو! چه کله بریده خون آلود باشکوهی! میشه مال من بشی؟

بــــامب!

- عه این همون اره هست تو فیلم اره برقی که دست جیگساو بود! اووووووووووووووول! بذ یه سلفی باش بیگیرم!

بــــــامب!

- خدای من باورم نمیشه! کنت دراکولا شومایین؟ من یکی از طرفدارای همیشگی شوما بودم. میشه اینو واسم امضا کنین؟

بـــــامــــــب!

- وای چه عروسک خوشگلی! من موخوامش! میدونم اونم منو موخواد!

کتی ذوق مرگ اومد بره جلو و دست عروسک مزبور که قرار بود آنابل باشه رو بگیره و ببره اتاقش باهاش نقطه بازی کنه که...

بــــــــــومـــــــب!


چند ثانیه طول کشید تا دود ناشی از ترکیدن لولوخورخوره بخت برگشته از بین بره. انگار لولوخورخوره دیگه تحمل نداشت. کلا ترکید و خودشو از دست کتی راحت کرد!

اما کتی بی نوا تازه داشت بهش خوش میگذشت. تازه یه عروسک نفرین شده پیدا کرده بود تا بدبختش کنه و واسش سیبیل بذاره و چشماشو دربیاره و نقطه بازی کنه باهاش. با سردرگمی جلور اومد و به دوده های ناشی از خاکستر لولوخورخوره نگاه کرد.
- عه پس چی شد؟ لولو کوجا رفتی؟ عروسک منو کجا بردی؟ اصلا مگه قرار نبود ترسمو نشونم بدی؟

کتی گیج شده بود. کله شو خاروند و یکیم دور و برشو نگاه کرد. بعد شونه شو بالا انداخت.
- لولو هم لولوهای قدیم.

بعد جست و خیز کنان از کلاس رفت بیرون تا دنبال یه لولوخورخوره دیگه بگرده و ازش برای انجام تکلیف درس ماگل شناسی کمک بخواد. هرچی بود کتی دانش آموز با پشتکاری بود و تکالیفشو با دقت انجام میداد. قطعا یه دیوونگی معمولی نمیتونست تو این موضوع تاثیری بذاره!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶
#17
تیم کوییدیچ گریفیندور:

حقیقی ها:
پرسیوال گریوز(کاپیتان)، تام ریدل، آنجلینا جانسون، کتی بل

مجازی ها:
ترامپ، مون، کلاه گروهبندی

حوصله پست و اینا هم نداشتن بچه ها. سوسول بازیه

داور: مرلین کبیر


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۲۳:۱۹:۵۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
#18
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

دانش آموزا با نیش های باز شده تا بناگوش داشتن دست و پا زدن و غرق شدن سه برادر افسانه ای رو به چشم میدیدن. یه عده هم بسته های تخمه و پاپ کورن رد و بدل میکردن و با اشتیاق سه برادر رو تشویق میکردن که زودتر غرق شن و دانش آموزا بتونن تو مراسم تشییعشون سلفی بگیرن بذارن اینستاگرام. چه میشد کرد. دانش آموز بودن خب!

پروفسور جیگر هم مثل همیشه وایساده بود سرجاش. از پشت نقابش خونسردانه به صحنه غرق شدن سه برادر نگاه میکرد ولی کاری هم نمیکرد چون معتقد بود که همه چیز درست میشه!

در همون لحظه ابرهای بالای سرش شروع کردن به هم پیچیدن و غریدن. آسمون رعد و برق خفنی زد و چندتا صاعقه خوشگل تقدیم محیط اطراف کرد و یه چند نفرم سوزوند. آخرش هم بارون گرفت و مشخص شد همه اینا سرکاری بوده. ملت از شدت بارون جیغ و ویغ کنان میدوئیدن اینور و اونور جز جیگر که همینجور مثل ابولهول وایساده بود و با قیافه طورش، همینطور تماشاگر ماجرا بود. چون قرار بود همه چیز درست بشه!

همون لحظه صدای بومب بلندی اومد و یه شبح خیلی پیر و چروکیده تو داستان ظاهر شد. آرسینوس با دیدن شبح چشماش از زیر نقاب گرد شدن.
- پروفسور بینز!شوما کوجا اینجا کوجا؟

روح پروفسور بینز رو هوا سر خورد و اومد جلوی آرسینوس وایساد. بعد دست کرد از زیر ردای شبح گونه ش یه مقاله لوله شده درآورد و باهاش محکم کوبید پس کله آرسینوس. درکمال تعجب، سر آرسینوس شش دور رو شونه هاش چرخید و اگر آرسینوس با دستش مانع چرخشش نمیشد چه بسا پیچ گردنش شل میشد و سرش میافتاد!

آرسینوس درجالیکه سر جنبنده شو به سختی با دست نگه داشته بود فقط تونست بگه:
- آخه چرا؟

پروفسور بینز یه چشم غره به آرسینوس رفت بعد با صدای پیر و تارعنکبوت گرفته روحیش جیغ کشید:
- ای ناخلف! این بود پاسخ اون همه زحمتی که به پای تو کشیدم؟اصلا کدوم تسترالی به تو اجازه داده که تاریخ جادوگری تدریس کنی؟حتما سوابق تحصیلیتو نگاه نکردن که همیشه با تک ماده درس منو پاس کردی.

آرسینوس:

مدیریت مدرسه:

تاریخ جادوگری:

روح بینز داشت تو جیب رداش دنبال سوابق درخشان تحصیلی آرسینوس تو درس تاریخ جادوگری میگشت که پروفسور جیگر یه خیز برداشت و خودشو پرت کرد روی روح بینز.
- جون مادر مرحومت نکن همچین با من پیری! به والله کار نیست منم باید از یه جا خرجمو دربیارم. میخوای من از گرسنگی بمیرم؟

روح بینز یه سر خورد و از بین دستای آرسینوس خودشو نجات داد.
- قبول نیست! چطور تو میتونی بزنی تو سر من؟

بینز رداشو صاف و صوف کرد.
- همینه که هست! برو به نویسنده اعتراض کن. هرچند با این گندی که تو تاریخ زدی از گشنگی نمیری قطعا تا چند ثانیه دیگه مردی!

گوشای آرسینوس تیز شد.
- چ...چ...چرا؟مگه من چیکار کردم؟

بینز یه بار دیگه کوبوند پس کله آرسینوس.
- مرتیکه بوقی تاریخ مشروطی! تو هنوز نمیدونی نسل جامعه جادوگری از این سه تا برادره؟ انداختیشون تو آب هرهر به غرق شدنشون بخندی؟ اینا غرق شن دیگه جامعه جادوگری وجود نداره. مرلین نابود میشه و کسی نیست به آرتور شاه کمک کنه تا به فنا نره! کسی نیست که بنیان گذاران هاگوارتز از نسلش باشن. مدرسه ای در کار نیست تا توی بوقی رو توش استخدام کنن! هممون نابود میشم.

بینز اینو گفت. بعد با فرمت و گفتن ایش ناپدید شد. ولی مغز آرسینوس با سرعت هرچه تمامتر به کار افتاد. مگه همیشه نمیگفتن افسانه سه برادر؟

همون لحظه روح بینز از هوا ظاهر شد و باز یکی کوبوند پس کله آرسینوس.
- عه مگه تو نرفته بودی؟واس چی میزنی خب؟

بینز: چرا ولی کتک خورت ملسه میچسبه. بذ یکی دیه بزنم جون آرسی!

آرسینوس:

بینز گلوشو صاف کرد و دست از جلف بازی برداشت.
- یادت باشه افسانه ها همیشه ریشه در واقعیت دارن آرسینوس کله کدو!

آرسینوس یه بار دیگه به رفتن بینز نگاه کرد. بعد مغزش با سرعت افتاد به کار. باید هرطور شده این گندکاریو جمع میکرد.

دانش آموزا کماکان تو وضعیت قبلی وایساده بودن و به وضعیت سه برادر نگاه میکردن. تو همون اوضاع و احوال یه دفعه یه صدای غوداااااااااااا به گوش رسید و دانش آموزا تا برگشتن نگاه کنن کیه و چه خبر شده آرسینوس عین جت از وسطشون رد شد. بعد دست انداخت و کرواتشو از گردنش باز کرد. چند دور دور سرش چرخوند و انداخت تو آب تا کوچکترین برادر که داشت کم کم در برابر امواج مقاومتشو از دست میداد، کرواتو بگیره و خودشو نجات بده.

برادر کوچکتر با بدبختی خودشو رسوند حاشیه رودخونه و نفس نفس زنان ولو شد یه گوشه. آرسینوس هم معطل نکرد. با دقت چشم چرخوند و برادر بزرگترو دید که وسط رودخونه به یه تخته سنگ چسبیده بود. آرسینوس در حالت عادی خیلی آدم باهوشی نبود. حتی میشد گفت همیشه خسته هم بود و به کار و تلاش زیاد هم اعتقادی نداشت. چون معتقد بود همه چیز خودش درست میشه! ولی الان دیگه بحث این چیزا نبود. بحث مرگ و زندگی بود!

این شد که آرسینوس پا به درون رودخانه خروشان نیمه شب گذاشت تا خودشو به برادر بزرگتر برسونه. دانش آموزا هم تو همون اثنا کنار رودخونه بساط انداخته بودن و داشتن بلال کباب میکردن و با دقت به استادشون نگاه میکردن که تو اون لحظه تا کمر تو آب بود.

برادر بزرگتر تا چشمش به آرسینوس افتاد سریع خودشو پرت کرد تو بغلش.
- کمک!من شنا بلد نیستم! من مامانمو میخوام!

آرسینوس خیلی سعی کرد تا چهره ش ریلکس باقی بمونه و یکی نزنه تو کله برادر بزرگتر. خجالت نمیکشید مرتیکه خرس گنده! هرچی بود زشت بود جلوی دانش آموزاش پرستیژش به هم بخوره. از طرفیم برادر بزرگتر خیلی سنگین بود و آرسینوس حساب کرد اینکه بخواد ولش کنه و دوباره بغلش کنه یه زحمتش نمیارزه. پس با بدبختی هرجور بود و با توسل به دامان مورگانا و ردای مرلین خودش و برادر بزرگترو از رودخونه رد کرد و به ساحل رسوند.

دانش آموزا با دیدن استادشون که قهرمانانه برادر بزرگترو زده بود زیر بغلش و عین گونی سیب زمینی شوت کرده بود جلوی پاشون از جا بلند شدن و براش کف زدن و هورا کشیدن. ولی آرسینوس بی توجه به این قرتی بازیا سعی کرد کمرشو صاف کنه. انگار برادر بزرگه قاعده هرکول وزنش بود! ولی اون لحظه این چیزا مهم نبودن. تو همون فاصله هم چشم چرخوند تا آخرین برادر رو پیدا کنه.
چشم های آرسینوس از پشت نقاب به اطراف میچرخید. بی هدف از حاشیه رودخونه به سمت بالای رودخونه به راه افتاده بود و داشت برادر وسطی رو صدا میکرد. ولی هیچ اثری از آثارش نبود که نبود! تا اینکه نویسنده حوصله ش سر رفت و یه سیخونک به آرسینوس زد و یکم دورتر رو نشونش داد. برادر وسطی درحالیکه نصف بدنش هنوز تو آب بود کمی بالاتر دیده میشد. مرگ با داس بلندش هم بالای سرش ایستاده بود. ظاهرا آرسینوس داستان جدیدی تو تاریخ خلق کرده بود!

آرسینوس یه جست زد و خودشو بین بدن بی جان برادر وسطی و مرگ انداخت.
- نه من باعث این قضیه شدم...منو به جای اون ببر!

آرسینوس نفهمید که این کلمات کی و چطور از دهنش دراومدن. ولی هرچی بود برای پس گرفتنشون دیر شده بود. مرگ کمی فکر کرد. بعد سری به نشانه موافقت تکون داد.
- چ...چی؟ منو جاش ببری؟ به جان تو شوخی کردم. یه لحظه تریپ فداکاری اومدم همین...عه دستتو بکش. این بابا که دیگه مرده کاری نمیشه کرد مگه نه؟ وایسا... تو شوخی سرت نمیشه؟ این داسه رو بکش بیا با هم مذاکره کنیم... نه! نکن! منو نبر! مامان!

صدای پاقی اومد. ثانیه ای بعد از مرگ و آرسینوس خبری نبود. برادر وسطی با یه دهن دره که هر 32 تا دنشونشو به نمایش گذاشته بود از جاش بلند شد.
- ام...خب کجا بودیم؟

***


همه دانش آموزا و اساتید تو حیاط مدرسه جمع شده بودن تا تو مراسم مردی شرکت کنن که به قیمت جونش نذاشت مسیر تاریخ تغییر کنه. درحالیکه همه میرفتن تا به سخنرانی مدیریت مدرسه در باب اینهمه از خودگذشتگی برسن روح پروفسور بینز که به خاطر کهولت سن حتی تو عالم مردگی از همه عقب مونده بود وایساد تا به آسمون ابری بالای سرش نگاه کنه.
- جیگر...پسر ساده من! تو هیچوقت تو تاریخ خوب نبودی. اگر برادران پاورل تنها اجداد ما بودن پس برادر بزرگه عمه منو با جوبدستی تهدید کرد؟عمه من بود که میخواست با سنگ جادو معشوقشو زنده کنه؟ برادر کوچیکه از رو هوا بچه دار شد؟

بینز نگاه دیگه ای به آسمون انداخت و آه کشید.
- تو هیچوقت فرق بین درس جادو با شوخی های تاریخی منو درک نکردی پسرم!

بعد درحالیکه کلاه روح مانندشو رو سرش صاف میکرد رفت تا به جمیعت تشییع کننده بپیونده.




قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#19
جینی داشت میرفت که از دست این شوهر الدنگ موهاشو بکنه و بریزه زمین. بعد مدل بروسلی جفت پا بره تو حلقش و موهاشو بکشه. اخرم دست بچه هاشو بگیره و چمدونوشو برداره بره خونه ننه باباش. ولی با یه محاسبه سر انگشتی متوجه شد که همین حالاشم خونه ننه باباش هست. یعنی در واقع ننه باباش خونه شوهرش بودن. شایدم از اول هری نبود که آویزون اونا بود بلکه اونا بودن که آویزون هری بودن...

مغز جینی به سرعت به کار افتاده بود طوریکه صدای ویز ویزش می یومد. آخرم انقدر کار کرد و کار کرد که جرقه زد و دود ازش بلند شد. بعدم ترکید و خون و استخون و محتویات جمجمه ش پاشید در و دیوار و لنز دوربینو کامل پوشوند. فنگم از خدا خواسته دوید لنز دوربینو لیس زد. بعد یه تیکه از مغز جینی که هنوز تبدیل به حلیم نشده بود از رو زمین برداشت و رفت.

کارگردان هم که دید نمیتونه برای یه بارم که شده مثل ادم یه فیلم از زندگی این جماعت تهیه کنه قاطی کرد و دوربیونو کوبوند تو کله هری که هاج و واج اون وسط وایساده بود و به بدن جینی بدون کله نگاه میکرد. بعدم گریه کنان از سوژه خارج شد.

وقتی عوامل پشت صحنه سعی میکردن دوربینو از تو کله هری در بیارن لینی بال بال زنان وسط کادر ظاهر شد. یه نگاه به وضعیت انداخت. بعد سری به نشانه تاسف تکون داد و سریع منوشو از تو بالش دراورد و یه دکمه رو روش فشار داد...

ویــــــــــــــــــــژ!

صحنه به سرعت به عقب برگشت تا رسید به...

- از توله ویزلیاتون نگهداری کنم پول می‌دین؟
- جدا؟ ویزلی؟ پول؟!

جینی اومد دوباره از دست شوهرش یه بلایی سر خودش بیاره و بهش بفهمونه اگه اونا انقدر پول داشتن که جینی رو نمیدادن به یکی مثل هری تا خرجشون کمتر شه! ولی قبل از اینکه بتونه این افکارو با همسر دلبندش به اشتراک بذاره صدای بنگ بلندی اومد و دامبلدور وسط سوژه ظاهر شد.

دامبلدور که با یه دست از پای فوکس اویزون بود و با اون یکی دست قدح شکسته رو نگه داشته بود، با یه قیافه داغون و عینکی که روی صورتش کج شده بود روی زمین فرود اومد.
- مشنگ دیوونه...حالا میفهمم چرا بعضیا با مشنگا مشکل دارن...ولی مسئله ای نیست ما این مشکلاتو با کمک عشق از سر راه برمیداریم!

جینی و هری:

دامبلدور بی توجه به نگاه های زن و شوهر رداشو صاف و صوف کرد و عینکشو درست گذاشت رو صورتش.
- عزیزان روشنایی من. یه لطفی کنین برین بقیه رو جمع کنین بیارین باید جلسه بذاریم. به نظر میاد گند زدیم تو سوژه اساسا! اینجوری نمیتونیم ادامه بدیم. خوردیم به خنسی انگاری. باید به تصمیم درست درمون بگیریم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#20
انجام شود! نقطه سر خط! حالا بذ من برگردم!

تایید شد!
به خونه خوش اومدی کتی...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۵ ۱۱:۵۷:۳۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.