هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (سیوروس.اسنیپ)



پاسخ به: آموزش جادوي سياه !
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵
#11
عنوانِ اصلی هر سه طلسم ممنوعه :

ایمپریو یا طلسم فرمان: در این حالت شخص تحت کنترل کامل فرد افسون کننده قرار می گیرد. بایستی به این نکته توجه نمود نباید چوبدستی را همچون رهبر ارکستر حرکت داد. بلکه با کار بر روی مچ و انجام حرکات سینوسی وار چوبدستی را به حرکت درآورد.رنگ طلسم بسته به فرد اجرا کننده اُخرایی - بنفش است.

کروشیو یا طلسم شکنجه‌گر:
ایجاد درد و رنج فراوان بدون بکار بردن هرگونه ابزاری مادی(شئی) در این حالت اجرا کننده طلسم بایستی توان و قدرت کافی برای انجام این طلسم را داشته باشد. رنگ طلسم زرد متمایل به سبز است.

آوداکداورا: طلسمی بسیار زیبا(برای اهل فن ) و پر کاربرد در دوران طلایی سرورم. در این حالت کافیست با بی تفاوتی ظاهری(برای تحقیر کردن هدف) و خشم و تنفر درونی(برای پرقدرت تر کردن طلسم) چوب خود را به سمت فرد مورد نظر گرفته و طلسم را بر زبان آوریم. گرچه این طلسم قابلیت غیر لفظی را دارد، با این حال بدلیل بالا بردن هیجان، فرد انجام دهنده معمولا آنرا با صدای بلند و رسا بیان می کند. رنگ طلسم مزبورسبز روشن می باشد.


مقاله ای بنویسید که طی اون آراگوگ رونالد ویزلی رو ابتدا تحت طلسم فرمان با خودش به مسافرت میبره و سپس با طلسم شکنجه، شکنجه‌ش میکنه و سپس با طلسم مرگ به قتل میرسونه.

تالار گردهمایی مرگخوارن:
بلاتریکس که از محصور ماندن در خانه اربابی کلافه شده بود. با صدای بلندی گفت:
-آخه چرا من! چرا ارباب باید به اون خائن ماموریت بده!
- برای اینکه اون اربابه و هرچی بگه درسته!
نارسیسا تنها کسی بود که می توانست با خواهرش مجادله کند. بلا سرش را برگرداند تا به نارسیسا جواب دهد که متوجه حالت عجیبی در چهره فرد سوم ساکن در تالار شد.
لوسیوس مالفوی در گوشه ای از میز جواهر نشان غرق در مطالعه روزنامه "شب نامه جادوگر" بود. چشمان مالفوی بر روی صفحه حوادث ثابت مانده بود. حالت چهره اش چیزی مابین بهت و خنده بود.
- هی تو، به چی زل زدی؟!
- بیا بلا، این خبر فکر کنم کمی حالت رو جا بیاره.
لسترنج با کج خلقی به روزنامه تا شده در دستان لوسیوس چنگ زد و از بالای بینی به صفحه نخست آن نگاهی انداخت.

نقل قول:
یک تراژدی دردناک برای خانواده ویزلی

به سرعت تای روزنامه را باز کرد.
نقل قول:
با خبر شدیم، شب گذشته، ماجرایی تاثر برانگیز برای خانواده ویزلی رخ داده است که طی آن خانواده ای را در اندوه و غم فرو برد.
شاید هیچ کدام مقصر وقوع حادثه نبودند و تنها بدشانسی های متوالی این تراژدی را برای این خانواده رقم زد.
یکی از بازرسان بخش جرائم طی مصاحبه کوتاه با مجله اظهارکردند:
شامگاه گذشته در حالیکه پسر کوچک خانواده رونالد ویزلی با هری پاتر"پسری که هنوز زنده ماند" مشغول گشت زنی و مراقبت از چیزی حوالی جنگل ممنوعه بودند با گروهی از عنکبوتان غول پیکر روبرو شدند که طی آن آقای ویزلی بدلیل پارانورمای شدید نسبت به عنکبوت پیری به نام آراگوک، کنترل خود را از دست داده و چوبدستی خود را به سمت جانور مذکور (که به گفته شکاربان هاگوارتز تنها قصد آشنایی و دوستی داشته است) می گیرد تا با طلسمی عنکبوت را از خود دور کند. اما بدلیل مستعمل بودن چوبدستی ، دچار پس زدگی طلسم شده و بر روی زمین می افتد. متاسفانه ماجرابه این جا ختم نشده و در عین بدشانسی چوب دستی به سوی آراگوک پرتاب شده و لای آرواره های نیش مانند عنکبوت گیر می کند و باعث رم کردن حیوان می شود. به دلایل نامعلومی از چوبدستی آسیب دیده طلسم فرمانی بر روی ویزلی جوان اجرا می شود. عنکبوت از شدت درد ناشی از فرو رفتن چوبدستی در دهانش ترسیده و متواری می شود، غافل از اینکه پسرک به واسطه طلسم اجرا شده بر او ناچار به اجرای دستور بوده و به دنبال عنکبوت می رود. عنکوبت که به وحشت افتاده بود سعی در دور کردن پسرک نموده و او را تهدید می کند. ظاهرا چوبدستی تهدید حیوان را به زبان طلسم در آورده و یکی ازطلسم های نابخشودنی به نام شکنجه گر را روانه پسر می کند. در انتها زمانیکه پاتر سعی در نجات دوست خود می نماید و طلسم شگفت انگیز و بی عیب و نقص خود را که همان اکسپلیارموس معروف است را روانه عنکبوت می کند. نتیجه عکس داده و باعث ایجاد مرگبار ترین طلسم از سوی عنکوبت می گردد که پس از برخورد با رونالد ویزلی او را به درجه شهادت می رساند.
ریتا اسکیتر گزارشگر ما هنوز نتوانسته است با پروفسور دامبلدور؛ رئیس مدرسه علوم فنون جادوگری مصاحبه ای ترتیب داده و از کم و کیف کار با خبر شود. با این حال خبر های ضد و نقیضی از دستگیری پاتر و انتقال آن به دایره بازجویی به گوش می رسد.
پایان خبر

مالفوی از بالای روزنامه نگاهی به بلاتریکس انداخت و با لبخندی شیطانی گفت:
- هووم... هنوزم دلت می خوای بدونی دیشب ارباب اسنیپ رو به چه ماموریتی فرستاد.


یک پاراگراف بنویسید که در آن از هفت عبارتِ " ریش سفیدان - کاپوچینو - اکسپلیارموس - عنکبوت - جادوی سیاه - هاگزمید - اسنیپ " استفاده شده باشد و در متن یک نفر بمیرد.

جامعه ریش سفیدان مخالف جادوی سیاه در پایان نشست سالیانه خود در هاگزمید پس از محکوم کردن باعث و بانی به وجود آمدن طلسم سیاه و درود فرستادن به روان آن بزرگواری که طلسم اکسپلیارموس را اختراع کرد تا پسری سال ها بعد ناخواسته موجب مرگ ابر جادوگر قرن شود، طی بیانیه ای اعلام داشت تا روشن شدن وضعیت مهاجرت عنکبوت های غول پیکر به ساختمان هاگوارتز، سوروس اسنیپ را به سمت دهدارجدید هاگزمید برگزید و آرزوی موفقیت برای وی خواستار شد.



When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#12
رای من:

لرد سیاه



When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
#13
1. مرلین که بود و چه کرد؟
پس از ساعت ها بررسی کتب خاک گرفته و کپ زده هاگوارتز که نشان از مراقبت های بی شائبه و مادرانه مادام پینس و علاقه وافر دانش آموزان به امر کتاب خوانی است، دریافتیم که این سوال ساده در واقع یک سوال کلی و صد البته بیچاره کننده است.
درقرون مختلف، انگلستان شاهد ظهور مرلین های مختلف و صد البته مشهور بوده است. از مرلین پیژامه پوش گرفته تا مرلین خفن!
موضوع جالب توجه نقش بسیار مهم مرلین ها در ایجاد ضرب المثل ها و گسترش و نشر کلمات و جملات تعجبی است. برای نمونه: یا زیر شلواری مرلین، مرلین به دادمون برسه، مرلین باش تا کامروا شوی، مرلینش گرفته، مرلین در خانه و ما گرد جهان می گردیم، یا مرلین، مرلین نگهدارت باشه، در پناه مرلین، سر و تهش بزنی یک مرلینه، مرلین رو آخر پاییز نمی بینن. مرلین دانا به از دوست نادان است.(این مورد آخر نشان از از احترام دشمنان مرلین به هوش و استدلالش داشته)
نکته قابل تامل در مورد تمامی مرلین ها، قدرت و نفوذ منحصر به فردشان در ایجاد و شکل گیری حس فرمانبرداری در میان جادوگران و ماگل های عصر خود بوده است. سوالی که در اینجا برای هر خواننده ای پیش می آید این است که آیا انتخاب اسم مرلین توانسته این قدرت یکسان را به تمامی هم نام ها بدهد یا تنها وابسته به خط خونیست؟! در سال 1953مرکز آمار و ثبت احوال طی بیانیه ای اعلام کرد در هر دوره تنها یک جادوگر با نام مرلین را ثبت شده است و آخرین مرلین به دنیا آمده در سال 1800 بوده است. با بررسی اینجانب مشخص شد این مرلین هنوز وفات نیافته است. لذا برای من محرز گردید که سعادتی نصیب بنده شده است تا این مقاله را تقدیم به یک فسیل زنده نمایم. کسی که به گمان تاریخ روح مرلین کبیر در او دمیده شده و به نوعی نامیراست!
با در نظر گرفتن ثابت ماندن روح لذا به این نتیجه می رسیم که تمامی فعالیت های مرلین ها همه به نوعی مرتبط با یک مرلین بوده که بنا به استناد به تاریخ مرلین اعظم یا کبیر نام داشته است. از جمله اقدامات وی در طول تاریخ ظهورش:
- اختراع آتش
- ایجاد اولین نمونه های تمدن شهری.
- ایجاد صندوق پست جغدی.
- ساخت اولین جاروی پرنده.
- ساخت اولین نمونه نوشیدنی کره ای و آتشین!
- ساخت و طراحی چوب جادویی
- برگزاری اولین دوره مسابقات ریش سال.
- و...

2. یک فضاسازی از حضور یک جادوگر با تجربه و با قدرت جادویی بالا در میدان جنگ و تاثیر وی در آن جنگ را بنویسید.
بر بلندای تپه ای ایستاده بود و به صحنه خونین پیرامونش می نگریست. نبردی که جز درد و اندوه و کینه ورزی بیشتر هیچ ثمره ی دیگری نداشت.
پیرها اگر در جنگ نمی مردند از قحطی و گرسنگی جان می باختند و طفلان خرده پای که هنوز تاب و توانی نداشتند را به جای خویش می گماشتند. نسل اندر نسل "پرواک ها" برای تصاحب قلمروهای بیشتر، بی رحمانه بر مردم بخت برگشته می تاختند و با به یغما بردن اندوخته هاشان آنها را به سوی نیستی و نابودی می کشاندند.
این درد و رنج برایش بیگانه نبود. پدرش در راه بهتر شدن وضع خانواد هاش به جنگجویان پیوسته بود تا بتواند آنها را از گزند وحشیگری های ارتش پرواک برهاند. اما عمر کوتاهش مجالی به او نداده بود و در اولین صحنه نبرد "تراننس" جان داد. "گراوتز" فرزند "پورتس" و "هلما" تنها کودکی بود که از یورش مرگبار به دهکده اش زنده مانده بود. خون جادویی که در رگ هایش جریان داشت او را از چشم قاتلان دور نگه داشته بود و به گفته ناجیش در عمق چشمه ای مخفی نگه داشته بود.
مرلین ناجی و استادش او را برای سال های متمادی در زیر بال و پر خود نگه داشته بود و همچون فرزندی در تعلیم و تربیتش کوشیده بود و برخلاف افکار مردم خسته و خشمگین او را همیشه از گرفتن انتقام باز میداشت.
" انتقام ممکنه عطش تو را برای مدتی برطرف کنه اما قادره عطش گروه بیشتری رو برانگیزه و این همون چیزیه که انسان ها رو به ورطه نیستی و نابودی می کشونه... بخشنده باش و از نیروت در راه خوبی استفاده کن."
اکنون پس از سال ها به آنجا باز گشته بود. به سمت راستش نگاه کرد و به پیرمردی که چوبی در دست گرفته بود خیره شد. اکنون او به همراه گروه کوچکی از یاران بر آن بلندی ایستاده بودند تا با نیرویی که طبیعت به آنها بخشیده بود به این جنگ خانمان سوز پایان دهند.

3. یک نمونه دیگر از جادوگرانی که در کنار پادشاهان بودند را با توضیح مختصر در مورد آنها، بنویسید.
1- گراورتز: جادوگری که توسط شخص مرلین کبیر بزرگ شد و در پایان دادن جنگ های داخلی نقش موثری داشت.او در سالهای ابتدایی حکومت آرتور شاه به او خدمت کرد. او در تمام طول زندگی خود از این باور دست برنداشت که با نیروی محبت و عشق می توان دنیایی زیبا و به دور از شر ساخت. دروازه ممنوعه(دروازه گراورتز) که اینک ساختمان وزارت جادو در آن محل بنا شده را به او نسبت می دهند.

2- اندوارانات؛ جادوگری نیرومند و دانا که با استفاده از نیروی خود و هنرمندی یک الف حلقه نیرومندی برای پادشاه قلمرو یُرک؛ "ایکانوس" تهیه نمود تا او بتواند از مردم سرزمینش در مقابل دشمنان محافظت کند. با مرگ "اندوارانات" که همواره پادشاه را به سمت نیکی هدایت می کرد، برادرزاده شاه؛"اورث" که آرزویی جز سلطنت نداشت توانست خود را با نیرنگ به شاه نزدیک کند اما به خاطر قدرت جادویی انگشتر "ایکانوس" به "اورث" شک کرد و و را طرد نمود. "اورث" کینه شاه را به دل گرفت و به واسطه انسانی بیگناه توانست پادشاه را مسموم کرده و خود زمام امور را در دست گیرد. "اورث" که انگشتر را تصاحب کرده بود متوجه شد نمی تواند همچون عمویش از نیروی آن برای اجرای اهدافش استفاده کند. اندوارانات که پیش بینی این کار را کرده بود انگشتر را به گونه ای طلسم کرده بود تا تنها به کسی خدمت کند که صاحب قبلی انگشتر ،آن را به نفر بعدی ببخشد. سرانجام در یکی از روزهای تابستانکه "اورث" برای شکار به جنگل رفته بود انگشتر را گم کرد. اورث که از دست دادن آن میراث را نمی توانست تحمل کند سال ها در جنگل به دنبال آن گشت تا سرانجام روزی در باتلاقی گرفتار شد و مرد.

4. آن دانش آموز که سومین سال حضورش در کلاس مرلین را میگذراند، که بود؟ چرا؟
همانا آلبوس پرسیوال دامبلدور که صرفا جهت سرگرمی خود را به شکل شاگردی تنبل درآورده تا از جیک و پیک استادانش سر درآورد. جالب است که هیچ استادی تاکنون متوجه نشده است که این شاگرد هرگز در سر میز شاگردان حاضر نمی شود.
دانش آموزان نیز چون منفعتی از سوی شاگرد تنبلی نصیبشان نمی شود اصلا به خود زحمت نداده که او را به خاطر بسپارند.

5. موضوعات پیشنهادی خود را برای این دوره از کلاس های تاریخ جادوگری بنویسید.
- تاریخ انتخابات وزارت جادو( چه کسی اصلح تر است)
- تاریخ شکل گیری منوی مدیریت(از گذشته تا کنون)
- آیا مرلین قبل از خلق بهشت در آنجا سکنا داشته است؟
- "زیرشلواری مرلین!" چرا به یک ضرب المثل بین المللی بدل گشته است؟
- آیا جادوگران نقشی در شورش اجنه داشته اند یا نه؟

6. ( برای دانش آموزان رسمی) تریس مریگولد که بود؟
تریس مریگولد ساحره ای ناشناس، که اگردر زمان غیبت صغری با لرد سیاه آشنا می شد چه بسا به رقیب سرسختی برای بلاتریکس لسترنج بدل میگشت. اما چه حیف که ما از این شادمانی و جنگ خانمان سوز محروم شدیم و این سعادت نصیب گرالت شد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۸ ۲۱:۳۵:۲۳

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#14
از اونجا که ما اصلا و ابدا اهل رو دادن به کسی نیستیم و اصلا علاقه ای نداریم احساساتمان را در میان عوام بر ملا کنیم، بنابراین تا از حضورمان در این تاپیک پشیمان نشدیم مستقیم می ریم سر اصل مطلب.

پونصد-شونصد امتیاز بابت نذاشتن گزینه لایک یا تشویق باید ازتون کسر کنم! شانس اوردین سمتی ندارم وگرنه بلاک کردن کمترینش بود!

انصافا بعضی از پست ها به اندازه ای زیبا نوشته و پرداخته شده که شخصا گاهی وسوسه می شم برم در میان پست ها، پستی بزنم و از اون نویسنده تقدیر کنم. :yoho:

پس تا هوس نکردم منوی مدیریت را بزور و از طریق دست های پشت پرده تصاحب کنم برید در این مورد یک فکر بکری بکنید.




When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#15
نام:
بیست امتیاز کم میشه به خاطر این سوال شوم! توی مدرسه خودم هویتم رو می پرسی!

تاریخ عضویت:
با یک نظر به سمت راست متوجه میشید.

تعداد ترم هایی که در هاگوارتز شرکت کرده اید؟
پنج شش ترمی بودیم.

آیا شناسه ی قبلی داشته اید؟
پنجاه امتیاز دیگه به خاطر برملا کردن اسرار مردم ازت کم میشه.


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#16
سوژه جدی و تک پستی است.
--------------------------------------------------------------------



صدای کشیده شدن ناخن به دیواره های نمور و ناله های ضجه مانند آن سوی دیوار باعث شد هرچه بیشتر خودش را جمع کند. این اواخر دیگر قادر نبود حتی از جایش تکان بخورد. فکر کردن هم برایش دشوار شده بود. بوی خون آب و زخم متعفن شده اش هوا را آلوده کرده بود.

می دانست لحظه به لحظه به لبه تاریکی و خاموشی نزدیک می شود. حس مبارزه طلبی و جسارتش رو به زوال رفته بود. وقتی برای آخرین بار شگنجه گرش در برابرش ایستاد و نتوانست در چشمانش نگاه کند این موضوع را فهمیده بود. به یاد نمی آورد چگونه به آن مکان مخوف آورده شده بود. تنها چیزی که به یاد داشت صدای کسی بود که دیوانه وار می خندید.

بار دیگر صدای غل و زنجیری از آن سوی دخمه بلند شد و به دنبال آن صدای خس خس و گرفته ای دوباره به ناله کردن پرداخت. بلافاصله صدای قدم های محکم و تندی را در خارج از مرز دخمه شنید. دیگری بد زمانی را برای ناله کردن انتخاب کرده بود. با باز شدن دری سنگی ناله محکوم بلندتر از قبل شد. رمقی نداشت تا به صحنه نگاه کند. صدای چکمه های زندانبان را شنید که به آن سوی دخمه رفت.
- خب، خب. رفیق جاسوسمون در چه حاله.

صدای باز شدن زنجیر ها و گرمپ خفیف ناشی از سقوط زندانی را شنید.
- بهت گفته بودم اگه ناله کنی چیکارت می کنم، نگفته بودم!

لحظه ای سکوت و بعد صدای ضربه های بم ولی محکم و مداوم در تمام دخمه پیچید. صدای ناله در دم قطع شد اما صدای ضربه های چکمه نه.
- بگو... ببینم کی.. تو را فرستاده!
- هیچکی.
- به من دروغ نگو!
- هیچکس نمی دونه من اینجام.

صدای عق زدن زندانی را شنید. به سختی و مشقت سعی کرد سرش را تا حدی که طرف مقابلش را ببیند بلند کند اما عضلاتش آنقدر ضعیف شده بود که جز لرزشی خفیف کاری نتوانست انجام دهد.
صدای دژخیم را می شنید که با تنفر لگدی دیگر را نثار جاسوس کرد.
- باشه حرف نزن. می دونی در نهایت تو هم بالاخره باید سرنوشتت رو قبول می کنی. از تو مقاوم ترهاش هم دیدم. همه مُقُر اومدن. اون یکی رو می بینی. ببین! گفتم نگاش کن!
صدای کشیده شدن جسمی به سوی را شنید. سپس بی مقدمه دستی با تمام خشنونت در موهایش فرو رفت و سرش را به سمت بالا کشید.
- نگاش کن. یه زمانی برای خودش کسی بود. اونقدر نیرومند بود که کسی نمی تونست باهاش در بیفته. اما حالا ببین چه به روزش افتاده. وقتی تاریخ مصرفش تموم شد هیچ قدرتی نتونست جلوی زوالش رو بگیره. همون دستایی که روزی بهشون خدمت کرد اونو تبدیل به این موجود کرده.

سرش را به همان شدتی که بالا کشیده بود به همان شدت رها کرد تا دوباره بر روی سینه اش فرو افتد. شاید اگر زنجیر ها نبود مدت ها پیش نقش زمین شده بود.
- بهتره تو هم سرنوشتت رو قبول کنی به نفعته.
- خ...ف...ه ش...و!

سکوتی وهم انگیز در ذره ذره فضای اتاق افتاد.
- چی گفتی!
- گوف..گفتم..خفه...خفه شو! بزودی اونا... میان... و... تو ... و بقیه رو... نا...نابود.. می کنن!
- بقیه... حرف بزن کیا.

به نظر می رسید زندانی جاسوس مرگ را به آن وضعیتی که زندانی قدیمی در آن قرار داشت ترجیح داده بود و با بیان این جملات سعی در تحریک زندانبان را داشت.
- اونا میان... و کارتون رو تموم می کنن...حتی اگه اینجور هم نشه... اون شما رو ه..م به همین بلا ...دچار می کنه. این آینده توه... بهت تبریک... می گم.
- ساکت شو! خفه شو!

ناگهان همه چیز به هم ریخت. نوری خیره کننده و به شدت آشنا از سمت زندانبان به سوی مرد افتاده بر زمین پرتاب شد. صدای جیغ وحشتانکی در تمام اتاق پخش شد و به دنبالش مرد بیچاره به خود پیچید.

زندانبان عنان از کف داده بود و برخلاف دستوری که گرفته بود چوبدستیش را بیرون کشید و طلسم شکنجه را اجرا کرده بود.
دژخیم وحشیانه طلسم های شکنجه را بر روی پیکر زخمی اجرا می کرد.

پیکره روی زمین می غلتید و نعره می زد و شکنجه گر را بیشتر و بیشتر به سر شوق می آورد. آنقدر از بودن در آن مکان خسته شده بود که این فرصت را نمی توانست نادیده بگیرد.

خواسته یا ناخواسته شدت یکی از طلسم ها به حدی بود که زندانی را از جای پراند و درست مقابل زندانی دیگر به زمین انداخت. برای لحظه ای گذرا چشمان دو زندانی در هم قفل شد. مرد جاسوس حضور کور سوی زندگی را هنوز در چشمان قربانی اول می دید.

با پرتاب طلسمی دیگر تماس چشمی آن دو قطع شد و فریاد دردآلود مرد دوباره به هوا خاست. مرگخوار آنقدر بر روی شکنجه مرد متمرکز شده بود که عملا حضور شخص سوم در غل و زنجیر را فراموش کرده بود. پیکر ماچاله شده زندانی دوم درست در زیر پای زندانی اول افتاده بود.

مرگخوار مجددا چوبدستیش را بالا آورد.
- اونقدر شکنجت میدم تا بمیری!

اخگر آخر به هر دو زندانی برخورد کرد. نعره ناشی از درد مرد خاطی دوباره بلند شد و هم زمان زندانی در بند که دیگر صدایی در گلو نداشت با لرزشی شدید به تقلا افتاد.

-"به یاد داشته باشید هرگز روی اون ها طلسمی اجرا نکنید."

ناگهان خون در رگ های مرگخوار منجمد شد. آنقدر از بودن در آن مکان منزجر کننده خسته شده بود که برخلاف دستورات صادر شده از سوی لرد سیاه نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و از جادو استفاده کرده بود.

با عجله بر بالای سر قربانیانش رفت. زندانی جاسوس کاملا از هوش رفته بود. می دانست دیگر شکنجه کردنش فایده ای ندارد با این حال نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لگدی محکم بر پیکر خاموش شده زند. با نگرنی و اندکی ترس به دیگری چشم دوخت که همچنان با سری آویزان در جای خود بی حرکت بود.

برای لحظاتی در جای خود ایستاد و به صدای بیرون گوش فرا داد. حالا که به خود آمده بود بشدت نگران و مضطرب به نظر می رسید.

می دانست در چند سال اخیر طی دو خیانتی که به رهبرش شده بود لرد را بر آن داشته بود تا دست به اقدامی وحشتتاک بزند. در شبی از شب های ما مِی، درست پس از پایان جلسه ای نمایشی، کار را تمام کرده بود.

تصفیه تمام عیار و بدون عیب و نقص. معجون مرگباری که درون جام های شراب ریخته شده بود به آرامی در رگ های مرگخواران حاضر پخش می شد و یکی پس از دیگری بر زمین می غلتاند. نیروهای تازه نفس که به دستور لرد سیاه در پشت درها گوش به فرمان ایستاده بودند با صدای خنده دیوانه وارش به سرعت وارد میدان شده و طبق برنامه همه را به این مکان انتقال داده بودند. مکانی که که زمانی بدست مرگخوارن ارشد ساخته شده بود اکنون به محل نگهداری آنها بدل گشته بود.

لرد سیاه مدت ها بر روی این نقشه کار کرده بود. در واقع این ایده درست بعد از اولین خیانت به ذهنش رسیده بود. ایجاد گروهی از اینفری هایی که با وجود نشان سیاه بر روی ساعد و خون جادوگری در رگ، آماده برای خدمتی جدید برای او بودند.

روند تدریجی تبدیل شدن مرگخوارن به اینفری ها دستاورد نبوغ لرد سیاه بود. مرگی آرام و تدریجی. به نیروهای مستقر دستور داده بود به زندانیان تنها معجون هایی داده شود که برای همین منظور ساخته شده بود. همچنین دستور اکید داده بود که از اجرای هر گونه طلسمی خودداری کنند. هیچکدام از جایگزین های جدید علت مورد دوم را نمی دانست.

و حالا "پیر کاران" قانون را شکسته بود. مرگخوار به دو زندانی نگاه کرد. زندانی اول که مرگخوار قدیمی و مورد غضب واقع شده بود در حالیکه موهای سیاه و چربش همچون قابی دور صورت پر زخمش را احاطه کرده بود با بدنی متورم و ملتهب از زنجیر ها آویزان بود. یکی از معدود مرگخواران باقی مانده که هنوز به طور کاملا روند تکاملش را طی نکرده بود. می دانست ساحره مو مشکی در بندی نیز وجود دارد که او هم هنوز در حالا تقلا و مبارزه بود. گرچه اکنون مقاومت او هم در هم شکسته بود و به زودی به گروه آماده به خدمت می پیوست.

به زندانی بیهوش نگاه کرد. یک جاسوس فضول که از قضا از نقشه لرد سیاه آگاه شده بود و توانسته بود آن محل مخفی را پیدا کند. غافل از اینکه لرد سیاه هرگز مکان های مخفیش را بدون محافظ و تله های جادویی رها نمی کند و حالا او نیز به اجبار در این روند تغییر وارد شده بود.

لرد سیاه به مکانی نامعلوم رفته بود و تا چهار روز دیگر به آنجا بر نمی گشت. دستورها روشن و واضح بودند. به هیچ کس اجازه ورود و یا خروج داده نمی شد. مهاجمان و افراد مشکوک سریعا دستگیر و بازجویی شده و در نهایت به پروژه تبدیل شونده ها وارد می شدند.

"پیر کاران" با نگرانی به سمت در رفت و از درگاه سر و گوشی آب داد. به نظر نمی رسید کسی از همکارانش در آن حوالی بوده باشند. پس تا زمانی که خود را لو نمی داد احتمال اینکه کسی از ماجرا بو ببرد بسیار کم بود.

با این افکار گویی انرژی تازه ای بدست آورده بود. به داخل برگشت تا جاسوس را دوباره به زنجیر کشد.

مرد هنوز به صورت روی زمین افتاده بود. "کاران" خم شد و با خشونت پشت لباس چاک خورده مرد بیهوش را گرفت تا او را کشان کشان به سمت غل و زنجیرش ببرد. ناگهان نفسش بند آمد. سردی جسمی تیز در پشتش و دردی جانکاه تمام وجودش را در برگرفت.

سعی کرد تقلایی کند و خود را برهاند. اما توان حرکت از او صلب شده بود. احساس کرد به آرامی از زمین کنده شد و در هوا معلق ماند. به سختی نفس می کشید. به خاطر شوک ناگاهانی که به او وارد شده بود نمی توانست دست حامل چوب دستیش تکان دهد. با بلند شدن صدای تقه ای دانست تنها حامیش را نیز از دست داده است.

پیکر معلق همانطور در فضا در حال چرخش بود. مرگخواری که تا ساعاتی پیش قادر به حرکت نبود در حالیکه میخی را در پشت "کاران" فرو کرده بود خمیده در مقابلش قرار گرفته بود. بوی تعفنی که از او به مشام می رسید، چهره مات و سفیدش او را به پیک مرگی شبیه کرده بود.

زندانی کمی جلوتر آمد. هنوز زنجیرش به میخی که در پشت "کاران" فرو رفته بود متصل بود. مرگخوار ترسیده به زندانی نگاه می کرد که با دست دیگرش سعی در لمس کردن زنجیر متصل به او را داشت اما به واسطه میخ دیگری که دستش را اسیر دیوار ساخته بود قادر به اینکار نبود.

نمی دانست هدف زندانی چیست. اصلا چطور توانسته بود بی صدا خود را خلاص کند. در حالیکه از شدت درد و ترس در حال از هوش رفتن بود به اینفری چشم دوخت.

اینفری تلو تلویی خورد. چشمانش در چشمان مرگخوار قفل شده بود. در چشمان زندانی چیزی غیر معمول وجود داشت که در قربانی های دیگر نبود.
- آخخخخخ.... ک...م...ک!

این بار جسم فرو رفته در تنش از سردی به داغی گرایید. مرگخوار خروج نیرویی جادویی از تنش را بخوبی حس می کرد. گو اینکه زنجیر متصل انرژی و زندگیش را به سمت فرد دیگر می کشید.

صدای ناله ای خفه ای از زیر پایش برخاست. جاسوس تکانی خفیفی خورد. اینفری بی توجه به اطراف فقط بر روی مرگخوار متمرکز شده بود.

زندانبان دیروز و اسیر امروز اکنون به تقلا افتاده بود. اینفری سعی کرد قدمی دیگر به سمت مرگخوار بردارد. اما این بار عضلات فرسوده و استخوان های شکسته اش تاب نیاوردند و او بر روی دو زانویش افتاد. از انجاکه طول زنجیر کوتاه بود با پایین کشیده شدن زنجیر، پل ارتباطی که برقرار شده بود از هم گسیخت و میخ آهنین به همراه زنجیر متصل به آن در کنار اینفری بر روی زمین افتاد. لحظه ای بعد مرگخوار نیز در کنار آنها با صدای خفه ای نقش بر زمین شد.

مرگخوار در حالیکه از شدت درد و خونریزی به خود می پیچید. دستش را به جانب جایی که چوبش روی زمین افتاده بود دراز کرد.
- تکون ... نخور ...وگرنه ...می.. کشمت!

نگاه مرگخوار به سوی صدا چرخید. مرد جاسوس در حالیکه با هر کلمه مقداری خون از دهانش سرازیر می شد به طرف مرگخوار نشانه رفته بود.
- گفتم حرکت نکن!

این بار نوبت زندانی دوم بود تا طلسمی را البته با استفاده از چوب جادوی به غنیمت گرفته اش روانه مرگخوار کند. به سرعت طناب هایی ظاهر و به دور بدن مرگخوار پیچید شدند.

زندانی دوم به سمت اینفری چرخید. ظاهرا زندانی که نتوانسته بود انرژی کافی را از مرگخوار بگیرد. بیهوش بر روی زمین افتاده بود.

- خوبه. خدا کنه تا رسیدن کمک همونجور روی زمین بمونه.

در حالیکه به نفس نفس افتاده بود چوب دستی را به سمت در خروجی گرفت. بلافاصله پرنده ای کوچک و نقره فامی از انتهای چوب دستی بیرون جست و بدون فوت وقت به سمت بیرون شتافت. با رفتن پاترونوس مرد سعی کرد خودش را به دیواری برساند و تلاش کرد قبل از بیهوش شدن دنده های خرد شده اش را ترمیم کند.
***

مرگخوارن وحشت زده از اتاق نگهبانی بیرون ریختند. دقایقی بود که طلسم هشدار از هر سو فعال شده بود.
- تسلیم شین... این آخرین هشداره!
باران طلسم از هر سو به طرف مخالف روانه می شد. در این بین گروهی کوچک که توانسته بودند سد رو به رویشان را در هم بشکنند موفق شدند راه نفوذی به داخل پیدا کنند.

- هووم... اثر پاترونوس از این سمته. دنبالم بیاین.

چهار جادوگر که لباس کاراگاهی بر تن داشتند وارد دالان های تنگ و تاریک شدند.
- خدای من! دور شو.

یکی از جادوگران به سرعت در سلولی که باز کرده بود را بست و به دست بیرون زده با نفرت تمام چشم دوخت. جادوگران هرچه به دنبال رد پاترونوس پایین و پایین تر می رفتند بر وحشتشان افزوده تر می شد. تمام اتاق ها از اینفری هایی پر بود که بقایای لباس مرگخواری به تن داشتند.
- اینجا چه خبره!
- نمی دونم.
- امیدوارم "مایکل" هنوز زنده باشه.

سرانجام به جایی رسیدند که تنها دو سلول در آن قرار داشت. در یکی از آنها نیمه باز بود. هر چهار نفر به سرعت نگاهی به هم کردند و در حالیکه چوب هایشان را آماده گرفته بودند قدم به داخل اتاق گذاشتند.
- لوموس!

با روشن شدن اتاق مرگخوار در بندی را دیدند که با دهانی بسته در وسط اتاق به آنها زل زده بود.
- بچه ها!
- مایکل!
- خوشحالم... دوباره می بینمت جفری.

مایکل؛ مرد جاسوس، در حالیکه به سختی قادر به حرکت بود لبخند نصفه نیمه ای به همکارانش زد.

جادوگری که به سمت دوستش می شتافت در میانه راه متوقف شد و چوب دستیش را به سمت پایین روبه روی مایکل گرفت. در مقابل کاراگاه زخمی، پیکری بیهوش قرار داشت که بی شباهت به اینفری ها نبود.
- مراقب باش و ازش اروم فاصله بگیر.
- نه! اون هنوز کاملا تبدیل نشده. کمک کنید ما رو از اینجا ببرید.
***

لرد سیاه دیوانه وار به خرابه ها نگاه می کرد. مرگخوارن تازه نفسش یا کشته شده بودند و یا دستگیر. اینفری ها نیز نابود شده بودند. نقشه هایش دوباره بر باد رفته بود.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۲۲:۳۱:۰۱

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#17
1- هر گونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخوران را با زبان خوش شرح دهید.
سرورم، مگر کسی جرات داره جلوی شما با زبان غیر خوش صحبت کنه. اینجانب مرگخوار جان نثار شما بوده، هستم و خواهم بود. اصلا خاطر لطیف(؟) و حساس(؟) خودتون رو در گیر این موضوع نکنید که در زمان غیبت صغری شما، من در کدام جبهه بودم. قلب و روح من در هر لحظه با شما بوده و هست.

2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
تصور بفرمایید کتابی نوشته می شد در مورد دامبلدور و کارهایی که در طول عمرش کرده بود. می دونید نتیجه اش چه میشد! سرورم لطفا گوشتون رو بیارید جلوتر....نه..نه سر.رم... مکنه بچه این دور و برا باشه... یک کتاب مبتذل سراسر عشقی و کشکی!
خب حالا دوباره تصور بفرمایید یک کتاب نوشته بشه که شخصیت اصلیش شما باشید. نتیجش... ام..نه سرورم نیازی به جلو آوردن گوشتان نیست. نتیجش میشه یک کتاب هیجان انگیز و اکشنی که مردم برای خوندنش صف می کشند. نه اصلا جون میدن!

3- مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخوارن چیست؟
کلا سرکار گذاشتن ملتی که تا آخر نفهمند نقشم این وسط چیه. بخصوص جبهه سفید که اصولا به جز اعتماد کردن کار دیگری بلد نیستند!

4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها را انتخاب کنید و لقب مناسبی برایش بگذارید.
ارباب با اجازتون یه لقب برای کل محفل در نظر دارم:
محفلیون: خس و خاشاکه ته پاتیل درزدار.


5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
سرورم اگه محفل قادر به سیر کردن شکم ویزلی ها بود که الان عقلشون می رسید با دم مار باز نکنند! بیچاره ها از شدت سوء تغذیه دچار منگلیسم حاد شدن!

6- بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

از اونجا که 75 درصد وجود محفلی ها رو همین ویزلی ها تشکیل میدن، به نظر من گرفتن و بستن ویزلی ها به انواع غذا، مکمل و ویتامین ها و صد البته کمی کروشیو می تونه موثر واقع بشه و این پارادوکس جمعیتی رو از بین ببره.

7- در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی خواهید داشت؟
ام... میشه بعدا نظرم رو اعلام کنم. این اواخر کمی مزاجم ریخته به هم.

8- چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده؟
سرورم من چه حقی دارم که در مورد سلیقه شما نظری بدم.

9- یک یا چند مورد استفاده از ریش دامبلدور را شرح دهید. در صورت تمایل توضح دهید.
ریش ... می دونم که بسیار آلرژی زاست! به اندازه ای که میشه برای مسموم کردن ماگل ها استفاده کرد.
از اونجا که نیمه عمر دامبلدور با عناصر رادیم و باریم برابری می کنه اگه روی ریشش کمی کار بشه کم کمش میشه ید 128 ازش در آورد که مصارف گوناگونی داره.



سیو

نجینی با شنیدن اسم شما هیجان زده شد...دلیلش رو نمی دونیم!

نیمه عمر؟ باریم؟ رادیم؟
شما بسیار خطرناک جلوه می کنین!

تایید شد. خوش اومدین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۱۷:۲۴:۴۸
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۱۹:۰۲:۱۸

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
#18
- ریگولوس نگو که پاتو روی سنگ اشتباهی گذاشتی! هیچ تکون نخور! :vay:
لرد سیاه بلافاصله با در نظر گرفتن احتمالات بلافاصله جمله اش را تصحیح کرد و گفت:
- هیچکی تکون نخوره!
- ارباب من یک پام توی هواست!
- و حرف نزنه!
- آخه الان می خورم زمین.

لرد سیاه چرخید تا با مرگخوار گستاخ روبه رو شود. اما وقتی نور چوب دستی در حالت چرخش بود. بجای مرگخوار خاطی یک لنگه پا، آرسینویوس را دید:
- اوععع . در حدی که دستت رو از توی اون سوراخ دماغت بکشی بیرون مجازی حرکت کنی آرسینوس!

آرسینوس در شرمساری ذوب شد. مرگخوار تمیز و شیک و پیک ناخواسته در توطئه ای گرفتار شده بود. او سیاست مدار بود و مرد عمل. باید جلسه می گذاشت. باید رسانه ها را در جریان حقایق پشت پرده قرار می داد. اما اکنون در جا و مکانبی نبود که بتواند حرکتی بکند. مخاطبش لرد سیاه بود! بعدا مردک یک لنگه پا را ادب می کرد.

لرد سیاه برگشت و چوبدستیش را به سمت در و دیوار گرفت و به آرامی مشغول زمزمه کردن. مرگخوارها حضور امواج نامرئی را در اطراف خود حس می کردند که با گذشت زمان و با زیر و بم شدن صدای لرد قوی و ضعیف می شد.

- خوبه. آنالیز نشون میده 75 درصد شانس نجات داریم.
- سرورم میشه بدونم اون 25 درصد دیگه قراره چطور بشن.
- چند بار باید بگم بدون اجازه من کسی حرف نزنه! 25 درصد دیگه قراره در راه سرورشون جان فدایی کنند. با این حال در صورتیکه زنده موندید نفری چند کروشیو اضافه خواهید خورد. ریگولوس تو تنها کسی هستی که با فرمان من از جاش تکون نمی خوره. روشن شد!
- یعنی من باید فدا شم!
- ممکنه این افتخار نصیبت بشه که در راه نجات اربابت فدا بشی.
-
- با شمارش من همه به سمت راست دیواره بدوید. من هم به سمت اون ستونه می رم.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۸ ۲۱:۲۱:۵۶

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
#19
لرد سیاه دوست نداشت اجازه بدهد...همه غذاهای جهان مال او بودند. ولی چاره ای نداشت. با بی میلی سرش را به نشانه اجازه دادن تکان داد!

چند ثانیه بعد


لرد سیاه به جمعیتی که وحشیانه به میز رنگین یورش برده بودند خیره مانده بود. لوسیوس در کشاکش نبرد سهمگین بر سر ته مانده سوپ قارچ با دراکو، لگدی هم بر سر و صورت گویل می زد که قصد برداشتن تنها پای مرغ موجود را داشت.
بلیز زابینی از شدت ضعف اشتباها یکی از دست های آغشته به سس "اوری" را به دندان کشیده بود بدون توجه به فریاد های هم تالاریش به جویدن ادامه می داد.
ایوان هم با همکاری دافنه بزرگترین شاه میگو را بلند کرده بودند تا در گوشه ای از تالار دلی سیر بخورند.

اما تعجب لرد سیاه زیاد دوام نیاورد. هیجان و میل زایدالوصفی که در اهالی تالار به راه افتاده بود باعث شد رهبر گروه هم به جمعیت بپیوندد و با فریاد "یا مرلین کبیر" بر روی میز شیرجه زند تا به وصال یار(غذا) رسد.

***

شبح بارون خون آلود که از دل مشغولی همیشگیش هنگام غروب آفتاب (ناله های ترسناک شبانگاهی) فارغ شده بود و به سمت تالار بر می گشت. تصادفا صحبت چند دانش اموز راونی را شنید که در مورد عدم حضور دانش آموزان اسلیترینی بر سر میز ناهار و شام با هم صحبت می کردند.
- خیلی عجیبیه ها نه؟
- نکنه اعتراض به کیفیت غذا کردن و ما خبر نداریم.
- از این اسلیترینی های آب زیره کاه هرچی بگی بر میاد!

این موضوع برای بارون هم بسیار عجیب بود. با شناختی که از تک تک بچه های اسلیترین داشت از دست دادن یک وعده غذایی غیر ممکن بود. بنابراین برخلاف مسیر همیشگیش به سرعت مستقیم ترین مسیر به عمق زمین را انتخاب کرد و به سمت تالار شتافت.

دقایقی بعد

وحشت تمام وجودش را فرا گرفت. اهالی تالار دیوانه وار به سوی یکدیگر یورش می بردند تا همدیگر را قطعه قطعه کنند.
لرد سیاه و ناجینی در حلقه ای از گرسنه گان گیر افتاده بود.
دافنه تکه ای از دنده رویه را کنده بود و به سر و صورت او میزد.
تالار به میدان نبرد خونیی شبیه شده بود که دوست و دوشمن در آن مشخص نبود.

برای اولین بار بارون خون آلود بدون فوت وقت به یک نتیجه رسید. باید مدیر را خبر می کرد.




When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
#20
ریگولوس عرق ریزان همچنان در رفت و آمد بود. یک ساعت از زمانی که لرد سیاه به همراه ناجینی به خوردن مشغول شده بود می گذشت. سر و صدای شکم های گرسنه در صدای قرچ قروچ ته دیگ خوردن های لرد سیاه گم شده بود. لقمه های درشت و ملچ و ملوچ باعث دل ضعفه شدید اهالی تالار شده بود.

- سرورم... اجازه میدید شروع کنیم؟
- هموز نم! نمیمینی امبابت هنو سیر نشده!

گرچه لوسیوس یک کلمه هم از حرف های لرد سیاه نفهمیده بود با این حال از نحوه ی فرود آمدن خشن چنگال در استیک به مفهوم حرف پی برد و با ناله ای خفیف در صندلیش فرو رفت.

دو ساعت بعد

گرسنگی امانشان را بردیده بود و تمام استخوان هایشان درد می کرد. صندلی های قدیمی همچون نیشتری در بدنشان فرو می رفت. پاهای گز گز شده چهره هایشان را در هم کرده بود. با این حال هیچ کدام از اینها کوچکترین اثری بر لرد سیاه نگذاشته بود و همچنان درست مثل ساعت اول مشغول خوردن بود.

ناجینی نیز دست کمی از لرد سیاه نداشت. به نظر می رسید لحظه به لحظه بر عرضش اضافه میشد. در آخرین تلاش ناجنینی برای رسیدن به خوراک بریانی که نزدیک جایی بود که اسنیپ نشسته بود باعث شد مرد مو روغنی برای لحظه ای حس طعمه شدن را پیدا کند و به خودش لعنت فرستد که چرا عضو محفل نشده تا دستی از سقف تالار فرود بیاید و او را بیرون ببرد.

صدای خس خسی که در لابه لای لقمه های پیاپی که لرد فرو میداد نشان میداد که در آستانه خفه شدن قرار داشت.

دیگر نگاه ها بر روی میزی که هنوز به لطف رفت و آمد های ریگولوس - که دیگر رمقی برایش نمانده بود- رنگارنگ مانده بود نبود. حس گرسنگی جای خودش را به نگرانی و ترس داده بود.

بلاتریکس نگران اما با احتیاط به سمت لرد سیاه خم شد و گفت:
- ارباب... می خواین کمی استراحت کنید.

لرد سیاه در تلاشی ناموفق برای ربودن کباب از دست ناجینی با حالتی دیوانه وار دستش را تکان داد و گفت.
- ارباب... هنوز... گرسنه هست... ریگلولوس ... یک پرس دیگه... از این کباب بیار.


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.