هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.جریکو)



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#11
پست پایانی
چگونه یک سوژه را به سبک آنتونین چاخانوف فقید به پایان برسانیم؟

هری و رون و هاگرید چهارنعل می‌تاختند. از این راهرو به آن راهرو. از این دریچه به آن دریچه. از اتاق سبز به اتاق قرمز. از قرمز به آبی. از سوسک سیاه به خاله خرسه!
بله.. آنها فقط می‌تاختند. چون تاختن تنها کاری بود که برای نجات از این غار حرا[!] می‌توانستند انجام دهند. خلاصه که تاختند و هوارکشان و "جیــــــــغ!! چقد عنکبــــوت!!" گویان، از لابه‌لای انبوه عنکبوت‌ها هم گذشتند که در این بین، عنکبوتی پرید و مُچ دست رون را گاز گرفت و رون هم بعد از چندین جیغ و آخ و واخ و ننه من غریبم بازی و غیره، مُچ دستش اندازه‌ی دماغ رولینگ باد کرد و لباس رون هم به آبی و اناری تغییر رنگ داد.

- عه! چه باحال! پیس پیس! آررررره! پیس پیس! آی ام اسپایدرمن!

و رون هم هری و هاگرید را بلند کرد و این‌طرف و آن‌طرف تار انداخت و کمی تا حدودی از مخمصه خارج شدند تا اینکه ناگهان با ولدمورت مواجه شدند. بله! ولدمورت، بیگ‌باسِ آخر!

- عه؟ داشتین می‌رفتین؟ خو زودتر می‌گفتین براتون چایی می‌ریختیم! ما لردِ کَدآقایی هستیم!
- نه دیگه، رفع زحمت می‌کنیم. دیرمون شده. باید برگردیم خونه. هوا تاریک شده، باید برگردیم وگرنه جینی ریموومون می‌کنه!
- عه؟ خب حرفی نیس. فقط یه چیزی خواستم نشونتون بدم.
- چیو؟

و لحظاتی بعد، زیپِ بدنِ لرد باز شد و یک عدد رودولف لسترنج از درون آن نمایان شد.

- مرتیکه‌ی بوقی! این همه مدت ملت فک می‌کردن لرد برگشته!
- خو تقصیر من چیه؟‌ این آنتونین قبل از شروع سوژه اومد سر وقتم و بهم گفت بیا لباس لرد رو بپوش و نقشش رو بازی کن، طوری که ملت فک کنن لرد زنده شده و خوف کنن و منم عوضش کلید طلایی یه مدرسه‌ی دخترونه رو بهت می‌دم. منم دیدم چه فان! و پیشنهادش رو پذیرفتم. الان که نقش لرد رو بازی کردم، خوب بیــــد؟
- نه خیلیم ضایع بید!
- تعریف در نظر می‌گیرم. چون رودولف خوب بید حتی وقتی که ضایع بید.
- اوهوم. خب دیگه، بریم؟
- به سلامت!
- خداحافظ!
- گودبای!

و هری و رون و هاگرید هم صحیح و سالم برگشتند خانه‌ی گریمولد و جینی هم که حسابی از دیدنشان خوشحال شده بود، با لبخندی ملیح به هرسه‌تایشان و همچنین به جیمز و آلبوس سوروس توصیه کرد که دیگر زیاد از خانه دور نشوند و آن دوردست‌ها نپلکند. چون که گرگ دارد و وحشی است و جدی‌جدی گاز می‌گیرد.
و بعد، سوژه به سبک خودِ شروع‌کننده‌ی سوژه پایان یافت و آخرین سلول‌های فعال و باقی‌مانده از حضرت آنتونین [ع.گ] هم از بین رفتند.

پایان!


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲ ۱۴:۰۶:۴۷

خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۳:۳۵ جمعه ۱ مرداد ۱۳۹۵
#12
- یالا یالا! بدو بدو! لبوییه! لبـــــو! لبو تازه! بدو لبو! خانم، لبو؟ آقا، لبو؟ لبو بدم؟
- سلام جیگر! لَبو می‌دی؟
- سلام علیک! آره لبو می‌دم! بزن تو رگ تا از دهن نیفتاده!
- آخ آخ چه جیگری واقعاً! خب، لَبو بده!
- از کدوما بدم؟ لبو بیرمنگامی؟ لبو گریمولدی؟ لبو ماگتی؟ لبو ناگتی؟
- نه نه نه، جیگرم! نگرفتی مث اینکه! ببین، لَبو بده!
- خو منم می‌گم چه لبویی می‌خوای، ایکبیری! اون روی تسترالمو بالا نیارا! یهو میام می‌بافمتا!
- انواع و اقسام نداره که جیگرم! همش یه‌دونس، لَبو.. بده! نیگا، لَبو.. بده!
- لا پیغمبر الا المرلین! عین آدم می‌گی چی می‌خوای یا هاستا لاویستات کنم؟!
- باو، عشقم! عزیزم! نفسم! یه ساعته دارم می‌گم لَبو بده! چطور بگم؟ اجنبی بگم؟ گیو می یور لیپ!
- از جلو چشام خفه شــــو مرتیکه‌ی بی‌نامــــــــــــــــــــــــــوس!!

و اون مرتیکه هم که ظاهراً بیخیال شده بود و می‌دونست که نمی‌تونست مُخِ دخترِ لبو فروشِ تسترال‌صفتِ ریونی رو به این سادگیا بزنه، به آسمون اشاره کرد.
- عه! اونجا رو! یه تسترال پرنده! چقد تکنولوژی پیشرفت کرده ها!
- تسترال پرنده؟! کو؟ کووووو؟! نمی‌بینمش!
- ایناهاش!

و مردِ بی‌ناموس هم از غفلت ربکا سوء‌استفاده کرد و سرش رو چپوند لای انبوه لبوهای گرم و خوشمزه. و اینطوری بود که موهای ربکا به لبویی تغییر رنگ داد.
جریکو که از گستاخی مردِ بی‌ناموس به نقطه‌ی جوش رسیده بود، دماغِ آغشته به لبوش رو چند دور لیس زد و با قیافه‌ی باگزبانیِ عاصی‌طور، به اون مرتیکه زل زد.
- الآن دهنتو کاهگل می‌گیـــــــــرم!

مردِ بی‌ناموس که اوضاع رو خیط می‌دید، لنگ از جاش کَند و زد به چاک. ربکا هم هواااارکشان و مادرسیریوس‌گویان، هرچی دم دستش بود، اعم از دمپایی، سنگ، پاره‌آجر، نارنجک، بچه‌ی همسایه، کروشیوی یواش و قلقلکی، شورتِ آدیداس مرلین و همه و همه رو با کم‌ترین تولرانسِ ممکن پرت کرد سمتِ اردوغان و دولتش مردِ بی‌ناموس و وقتی آخ و واخش طنین‌انداز شد، خسته و بی‌اعصاب برگشت سر کارش.
- پوووف! عوضی! نه تربیت دیده، نه خونوادگی! انگار از وحشی‌خونه اومده با اون موهای احمقش!

از اون‌طرف، مردی که عینک دودی زده و تیپش شبیه رضا عطاران بود، اومد سمت ربکا و نگاهی عمیق بهش انداخت. بعدش چند بار دورش چرخید و چهره‌ش مات و مبهوت شد و همون شکلی هم موند.

- واتس پرابلم عاقا؟!
- خانم شما فوق‌العاده‌این! هدف‌گیری‌تون حرف نداشت! خانم اصن پرفکت! اصن شما تیراندازِ دو عالم! اصن خودِ سَم فیشر!
- انصافاً؟! نمی‌خوای مخمو بزنی که؟
- نه باو! مخ‌تون کجا بود خانم؟ اصن خودم بطور خودجوش شما رو توی باشگاه تیراندازیم ثبت‌نام می‌کنم!
- هاع؟! چی گفتی؟ باشـ.. باشگاه تیراندازی؟

مَردُمَک چشای ربکا بندری رقصید، دلش مشغول بریک‌دَنس شد و قلبش هلیکوپتری رفت.
"لبو فروشی رو ول کن! نون و روغن توی تیراندازیه!"


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱ ۴:۵۶:۲۵
ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱ ۱۳:۲۷:۳۹

خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۹:۵۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵
#13
اسپک اسپم می‌زنیم!


تق تق تق!

و هری هم رفت تا درو باز کنه و وقتی دستشو رو دستگیره گذاشت، در با لگدی باز شد و هری به همراه در روی دیوار مقابل پوستر شد.
بعد، موزیک ورودی استار وارز پخش شد و از بین گرد و غبار، آیلین پرنس مث مارمولک اژدها پرید جلو.
محفلیا:

- سلام! اینجوری هم نگام نکنین! فصل نقل و انتقالات بود، منو فعلاً فرستادن اینجا که چند صباحی پیش‌تون باشم! اصن هم سورپرایز نیستم! اصن هم مبلغ قراردادم هنگفت نیس! اصن هم بازیکن قلیونی نیستم! اصن هم با تانک سلفی نمیندازم! ولی علی ای حال.. داشتین شخصیت برمی‌داشتین؟ بدون منو که نمی‌شه!
- تو که دیگه مدیر نیستی! منوت کو؟
- سوغاتی آوردم! محصولی شگرف از زوپس‌زمین به نام منو! زاغی بیارش! حالا بیار اینجا! بیار اینجا! بیار اینجا! اونجا نه!
محفلیا: LOL!

پنجره‌ی اتاق شکست و زاغی همونطور که ماگت بهش معلق بود، وارد شد و منو رو داد دست آیلین و افتاد به جون ماگت و عین دارکوب به سر و صورت و بدنش نوک زد و سوراخ‌سوراخش کرد و باعث شد تموم چربی‌های بدن ماگت از بدنش فواره بزنه بیرون و لاغرمردنی شد و رژیم غذاییش رو هم گذاشت کنار.

- خب دیگه، کی رو براش بگیرم؟
- گلرت رو!
-

آیلین چندتا استیکر خشن و خونین و وحشیانه نثار سیا هری کرد و ادامه داد:
- منظورم اینه که چه شخصیتی رو براش بذاریم؟
- اریک عجیب و غریب!

آیلین هم زد روی دکمه‌ی Apply و بلافاصله دامبلدور مشغول خاریدن بدنش شد، اتاق رو چندین دور پشتک وارو زد، با آچار فرانسه زد تو کله‌ی ویولت، دماغ تدی رو گاز گرفت، دست‌و‌پای جیمز رو با نخ یویوش بست، یه‌کم بندری رقصید، ترقه‌های رکسان رو توی شورت ویلبرت ترکوند، بعدش کراوات ربکا رو دنبال خودش کشوند و یه‌کم باهاش خَرسَواری کرد. بعد از روی تختش پرید و چسبید به لوستر و به دلیل وزن زیاد و استحکام نه‌چندان کافی مصالح ساختمونی خونه‌ی گریمولد، از همونجا بطور هلیکوپتری با لوستر سقوط کرد روی محفلیا.

- یا حضرت گوریل‌انگوری! این دیگه کیه؟!
- عوضش کن! استابی بوردمن رو بذار!
- کی هس این یارو؟
- مُطربه!

آیلین هم فوراً دکمه‌ای رو فشار داد. بلافاصله دامبلدور کانال عوض کرد و میکروفونی توی دستش ظاهر شد.
- آس، پاس، آسم و پاســــم! ولی عاشقونه! یه دل دارم که داشتنش گرونه! یه دل دارم که داشتنش گرونــــــه!

آیلین که از این ترانه‌های جلف خوشش نمی‌اومد، سلستینا واربک رو جایگزین استابی بوردمن کرد.

- بـ بـ بـ بـبـبـگو آخـــــه واسه‌ی چی پیشم نمیـــــای، گلرتِ من؟ مگه دوسَم نداری؟ منو نمی‌خـــــوای، گلرتِ من!

آیلین که وضعیت ظاهری، باطنی و روانی محفلیا رو خطرناک می‌دید، دوباره با منوش ور رفت.

- بســـــــــــــــــــــــــــه!
- یه شخصیت دیگه براش بذارین!
- کی رو مثلاً؟
- مایکل کرنر؟
-
- ادی کارمایکل؟
-
- گیبن؟
-
- وردنه؟
-
- من کاری ندارم، ولی ایف یو دونت هیر، یو سی بد!

آیلین که حسابی به جوش اومده بود، چندتا استیکر چک نثار آباث هاگرید و بیز بیز ویلبرت کرد. و حتی یه چک هم نثار مصی رودولف کرد. چون در هر صورت رودولف حقش بود که چک بخوره، حتی اگه حقش نباشه.
- خودم اصن انتخاب می‌کنم!

و بطور خودجوش مشغول عوض کردن شناسه‌ی دامبلدور شد. اولین شناسه آنتونین دالاهوف بود که نتیجه‌ای جز خشتک دریدن سایت و اعضاش نداشت. گزینه‌ی بعدی هم بارون خون‌آلود بود که تَر و خشک رو باهم سوزوند و همه رو بلاک کرد. حتی لرد رو هم بلاک کرد. گزینه‌ی بعدی هم بید کتک‌زن بود که با دَوَران‌های قهرمانی و زورخونه‌ای همه رو به بوق و بیق و بق داد. شناسه‌ی بعدی هم آرنولد پفک پیگمی بود که با هیکل آرنولدیش، همزمان با یه دستش، به مسلسل مسلح شده بود و با اون یکی دستش پفک می‌خورد. بعدش به "چمبرز" تغییر شناسه داد و به‌دلیل تشابه اسمی، رفت مدافع تیم آرسنال شد! محفلیا هم رفتن قراردادش رو لغو کردن و دوباره شناسه‌ها رو روش اعمال کردن. مورگانا شد. آیلین شد. باری ادوارد رایان شد. گیدیون پریوت بودا! شد. و در آخر هم بانو ویولت شد و ویولت بودلر هم طوری سکته کرد که وقتی به‌هوش اومد، چنان به آشپزی مسلط شده بود که یه نامه‌ی عضویت و خوش‌آمدگویی از طرف کمپانی مک‌دونالدز دریافت کرد.

به هر حال، هرکدوم از شناسه‌ها اتمسفر خاص خودشون رو داشتن. یکی شر و بدبختی آورد. یکی موجبات امر خیر رو به ارمغان آورد. یکی خونه‌ی گریمولد رو خراب و آواره کرد. یکی رقص و بزن و بکوب راه انداخت. یکی کار رو کشوند بیمارستان. یکی کار رو کشوند دادگاه. یکی هم کار رو کشوند اون‌یکی دادگاه.
خلاصـــــــــــــــــه..
توی این هاگیر واگیر..
ناگهان دست هرمیون، علامه دهر، بلند شد و گفت:
- خانم اجازه؟ خب چرا از همون اول روی "آلبوس دامبلدور" اوکی نزدین؟

و سوالی که توی ذهن محفلیا خطور کرد، این بود:
با انتخاب شناسه‌ی آلبوس دامبلدور، قرار بود چه دامبلدوری رو شاهد باشن؟ دامبلدور رولینگی؟ دامبلدور آمبریجی؟ دامبلدور ادواردی؟ دانگلدور؟ دامبلدور چند دقیقه پیش؟ دامبلدور اینجوری؟ دامبلدور اونجوری؟

هوم؟!


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵
#14
خلاصه:

نقل قول:
ماه با سه سیاره در یک راستا قرار گرفته! فنریر گری‌بک از اعضای محفل کمک میخواد چون تحت‌تاثیر این شرایط گرگینه‌ها دیوونه شدن و قصد شورش علیه ولدمورت رو دارن. محفلی‌ها به این نتیجه می‌رسن که شورش این موجودات نمی‌تونه محدود به خونه‌ی ریدل بمونه و دیر یا زود نوبت اونا هم می‌رسه.

یوآن و جیمز به خونه‌ی ریدل فرستاده می‌شن تا با مرگخوارا مذاکره کنن و باهاشون متحد بشن که توی نزدیکیِ مقصدشون، با سیوروس اسنیپ مواجه می‌شن و به‌موقع هم از دیدرسش خودشون رو مخفی می‌کنن.

قرار می‌شه که تدی و گری‌بک به دستور دامبلدور به مخفی‌گاه گرگینه‌ها نفوذ کنن تا از جزئیات نقشه‌شون باخبر بشن. ولی فنریر می‌پیچونه و کنار یوآن و جیمز و اسنیپ ظاهر می‌شه. یوآن و جیمز که از بد ذاتی فنریر مطلع شدن، نزد خونه‌ی گریمولد برمی‌گردن تا اوضاع رو به گوش پروفسور دامبلدور برسونن.

و از طرفی دیگه، گری‌بک به همراه اسنیپ به خونه‌ی ریدل می‌ره و به ولدمورت خبر می‌ده که محفلی‌ها قراره با اونا متحد بشن تا در برابر حمله‌ی گرگینه‌ها مقاومت کنن. فنریر بلافاصله به دست ولدمورت کشته می‌شه. لرد هم که متوجه شده مقرّ گرگینه‌ها هنوز همون جای سابقه، به بلاتریکس دستور می‌ده که لشکر مرگخوارا رو جمع کنه.


***


- نیگا کی اینجاس.. جوجه‌ی قرتیِ لوپین!

چیزی نگفت. فقط سرجایش ایستاد.
راستش.. دیر یا زودش را نمی‌دانست اما حدس می‌زد که بالاخره این صحنه را خواهد دید. باید اتفاق می‌افتاد. یک روزی. یک جایی. به هر دلیلی. باید در مقابل آنها قرار می‌گرفت.
در مقابل ده‌ها نفر از هم‌نوعانش.

- جوجه‌ی قرتیِ لوپین؟!
- بچه‌ی همونی که زارت و زورت از فنریر و دار و دسته‌ش کتک می‌خورد و نفله می‌شد!

مُشت‌هایش لرزید. سعی کرد قهقهه‌ی رقت‌انگیزشان را نادیده بگیرد.
امّا ناخودآگاه، تصویر محوِ ریموس لوپینی در ذهنش نقش بست که با سر و وضعی درب‌و‌داغان، وسطِ حلقه‌ی محاصره‌ی گرگینه‌ها مُدام چنگ می‌خورد. گاز گرفته و به این‌طرف و آن‌طرف هُل داده می‌شد. و در آخر، خسته و ناتوان زانو می‌زد.

گرگی که چالاک‌تر و تنومندتر از بقیه به نظر می‌رسید، چند قدم جلوتر از بقیه آمد و سرتاپای تدی را ورانداز کرد.
- بگو ببینم.. اومدی اینجا چیکار؟ امر خیری تو کاره؟ یا..
چنگال‌های دراز و تیزش، مهتاب را بازتاب دادند.
- دلت می‌خواد توئم یه‌کم حال‌و‌احوال باباتو مزه‌مزه کنی؟

تدی باز هم حرفی نزد. نگاهش با چشمانِ برّاق آن گرگِ شرور تلاقی کرد. چشمانی که هر لحظه امکان داشت او را وسوسه کند و آن روی گرگش را بالا بیاورد.

- دِ چرا زیپِ دهنت بسته‌س بچه‌جون؟! زِبونتو موش خورده؟

گرگینه‌ی فیروزه‌ای بی‌توجه به نگاه‌های منتظر دیگر گرگ‌ها، نفس عمیقی کشید.
- می‌تونم سوالت رو با سوال جواب بدم؟ در واقع، می‌شه بپرسم چه نقشه‌ای توی کلّه‌تونه؟

گرگی که جلوتر از بقیه ایستاده بود، قدمی به عقب برداشت و نگاهی معنادار بین یارانش رد و بدل کرد. و بعد، نگاه‌ها همگی به سمتِ لوپین جوان برگشت.

- چیه؟ چرا اینطوری نگام می‌کنین؟ از چی می‌ترسین؟ از اینکه منِ جوجه‌ی قرتیِ لوپین به این گله‌ی کوچیک ملحق بشم و دیگه کسی ازتون حساب نبره؟

نیش سردسته‌ی گرگ‌ها باز شد و دندان‌های تیزش نمایان شد.
- گله‌ی کوچیک؟! هنوز گله‌مون رو ندیدی، کوچولووو!
- بی‌صبرانه منتظرم ببینم!
- الان نشونت می‌دم، کف کنی! فقط دنبالم بیا!

و با اشاره‌ی دستش، تدی و بقیه پشت سرش حرکت کردند. تدی بین آن جمعیت، چندان احساس راحتی نمی‌کرد و سایه‌ی نگاه‌های مشکوکانه و نامطمئنِ چندین جفت چشم بر او سنگینی می‌نمود.

چند دقیقه بعد، سر از جنگلی تاریک در آوردند. صدایی جز خش‌خش برگ‌ها و شکستن شاخه‌ها به گوش نمی‌رسید و مهتاب، در میان درختان سربه‌فلک‌کشیده، به دنبال روزنه‌ای می‌گشت.
لحظاتی بعد، همگی ایستادند. تدی هم همینطور. اطرافش را چند باری از نظر گذراند.
- پس کو گله‌ت؟
- یه دقه دندون رو جیگر بذار.

گرگ ارشد نیم‌نگاهی به گوشه‌ای نامعلوم انداخت و بعد، زوزه‌ی ممتد و هراس‌انگیزش، دلِ جنگل را به لرزه در آورد. چند لحظه‌ای گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد.
اما به تدریج، از چهارسویشان لشکری عظیم از گرگینه‌ها پدیدار شد.
بعضی‌ها از بالای شاخه‌ها. بعضی‌ها از لای چاله‌ها. بعضی‌ها از پشت سرشان.

- چی شد؟ کفت بُرید جوجه؟!

و تدی خیلی زود فهمید که سخت در اشتباه بوده.
"گله‌ی کوچیک؟”
از نگاه صدها گرگ تازه‌وارد می‌توانست سنگ‌دلی، بی‌رحمی و حس انتقام را به خوبی بخواند.
واقعاً به خون تک‌تک جادوگران تشنه بودند..!


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۹ ۲۳:۲۴:۵۶

خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#15
آقا نمی‌دونین چقد برا نظم و ترتیب تالار، سر و دس می‌شکونه! رهبر و کاپیتان در حد فیلیپ لام ـشون!
لینی مگس رو می‌گم.


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#16
خب راستش من نمی‌دونم "بهترین نویسنده" در کنار کیفیت، کمیتش اهمیت داره یا نه؟
به هر حال..

ون دیزلِ تأسف‌انگیز وندلینِ شگفت‌انگیز!

کمیتش کم بوده ولی رولاش جالب.


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۳ ۱۳:۵۳:۴۷

خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#17
نام: می‌خوای اسم منو توی لیست بدها بنویسی؟ بوقی! خیلی مبصری!

ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻋﻀﻮﯾﺖ: ۱۶ خرداد ۱۳۹۵

ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺗﺮﻡﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﺎﮔﻮﺍﺭﺗﺰ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﺪ؟ هیچی! آکبندم. تازه از شرکت شناسه‌سازی اومدم.

ﺁﯾﺎ ﺷﻨﺎﺳﻪﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪﺍﯾﺪ؟
نه باو. گفتم دیگه. آکبندم. با اجازه برم داخل؟
مسئول تأیید: بله بله بفرمایید تو.. عه! وایسا وایسا! آی خانم کجا کجا؟ دوستت دارم بخدا!
ربکا: بله؟ پرابلم؟

مسئول که به لطف قابلیت‌های جدید و خفن منوی مدیریت، ربکا رو اسکن کرده بود، متوجه بعضی اطلاعات و سوابق نهفته درونش شد.
- چرا نشر اکاذیب تحویل می‌دین؟ اینجا نوشته که شما قبلاً با شناسه‌ها و هویت‌های زیر عضو بودین:
نویل لانگ باتم - تاریخ عضویت: تیر ۹۲
یوآن آبرکرومبی - تاریخ عضویت: خرداد ۹۳
و علاوه بر اینکه ارشد از آب در اومدین، توی سه‌تا ترم هاگ هم حضور داشتین. انقد دروغ نگین خانم! این‌کارا زشته! چخه!

و اینگونه بود که ربکا ضایع شد و غرولند کنان رفت و نشست کنار ارشدها، خرس‌ها و گنده‌ها که همه‌شون تشدیدی و مردودی بودن و قرار گذاشته بودن که زنگ آخر جیم بزنن و برن گیم‌نت، ترانسفورمایس و شل‌شاک ۲ بازی کنن.



خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#18
- خو ینی چی؟
- پس خونه‌ی دوازدهُم کو؟
- منم نمی‌دونم. لینی تو یه ریونی هستی. یه‌کم مغزت رو به‌کار بنداز.
- می‌گم که، به نظرتون دلیلش این نیس که چون ما مرگ کسی رو از نزدیک ندیدیم، پس خونه رو هم نمی‌تونیم ببینیم؟
- اون که برا تسترال بود، تسترال!
- وینکی دلش خواست در رو دید. وینکی دلش خواست در رو سوراخ‌سوراخ کرد.
- شیکر میون کلومتون حاجیا، ولی چطوری توی این همه سوژه پاتوق‌مون خونه‌ی گریمولد بوده و الان نمی‌دونیم چطوری بریم توش؟!

ملت مرگخوار مدتی طولانی با حالتی فراتر از پوکرفیس به همدیگه خیره شدن. واقعاً با نکته‌ای که تراورز بهش اشاره کرد، سیزده سال سابقه‌ی ایفای‌نقش زیر سوال رفت. خیلی زیر سوال رفت. اونقد زیر سوال رفت که له شد و فعالیت راکد شد و دلفی هم که اوضاع رو مناسب می‌دید، پرید و سایت رو بست.

ویرایش دلفی: هرهر خندیدم! توئم یکی مث اون جماعتی که اعتراض کردن و منو به فحش کشیدن!
ویرایش نویسنده:
ویرایش دلفی: می‌بندی یا ببندم؟!
ویرایش نویسنده: خیله خو! خیله خو! حله حله! .. آقا، صدا، دوربین، حرکت!

- یه دقه بتمرگین ببینم پُشتِ خط چی می‌گن؟!

رز ویزلی در میان همهمه اینو گفت و چون اخیراً خصلت ویبره توسط رز زلر و هکتور اِشغال شده بود، ناچاراً ریلکس منتظر موند تا یکی از محفلیا گوشی رو ورداره.

بووووووق! ... بوووووووق!

- الو؟
- عه! جواب دادن!
- بده ما جواب بدیم.

رز گوشی رو فوراً گذاشت کنار گوش لرد.

- الو؟ کیه؟
- ما هستیم.
- ما؟
- بله. درست شنیدین. ما.
- ینی کیا؟
- با اعصابمون بازی نکن! داریم می‌گیم ما هستیم!
- خو ینی کیا دقیقاً؟

باروفیو از بین جماعت مرگخواری که لرد رو محاصره کرده بودن، گردنش رو دراز کرد و رو به گوشی داد زد:

- ماااااع بابا! مـــاااااع!

لرد که پرده‌ی گوشش به فنا رفته بود، چنان کروشیویی نثار باروفیو کرد که روستایی شریف از هوش رفت و حافظه‌ش رو به کلی و بطور دائمی از دست داد و هویتش رو به شهرنشین نمونه تغییر داد و گاومیشش هم که بی‌صاحاب شده بود، افسرده شد و مُرد و چون خودش مرگِ خودش رو دیده بود، تسترال شد!

لرد ادامه داد:
- ولدمورت هستیم. لرد ولدمورت.
- ها از اون لحاظ. خب از اول می‌گفتی.. نه نه نه، داری دروغ می‌گی. تو لرد نیستی! اگه لردی، چرا انقد صدات کلفته؟ دستتو بذار لای سوراخ خونه‌ی یازدهم و سیزدهم ببینم!

لرد:

- من دستمو بذارم؟
- نه تو دستت ضایعه. شبیه کیوی ـه.
- وینکی دستشو گذاشت؟
- من من من من!
- خودم دست می‌ذارم، وگرنه دستاتون رو با قمه قطع می‌کنم!


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۲۵ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#19
- هــاااف!

خم شد روی تنها آینه‌ی خونه‌ی گریمولد. آینه‌ای که لابد لا‌به‌لای دعواهای همیشگیِ جیمز و ویولت، کن فیکون شده بود.
از هر زاویه که نگاه می‌کرد، به جای یه چهره‌ی خندون و سرِحال، یه چهره‌ی کج و معوج و بی‌ریخت توی آینه منعکس می‌شد.

- هوووواف!

ولی خب، اون لحظه، چیزی نمی‌تونست مانع این بشه که نیشش تا فرق سرش باز باشه.
اصولاً روزهای تعطیل برای سگ‌ها روزای خاصی هستن. مخصوصاً اگه اون سگ، اسمش فنگ باشه.
اون روز مجبور نبود شونصد بار هی بپره تا دستگیره‌ی در رو بچرخونه و یهو با هجوم طیف وسیعی از ویزلی‌ها مواجه بشه.
یا سه وعده دست‌پُختِ شیرین و نرمِ هاگرید رو میل کنه.
یا اوقات استراحت رو در مجاورت یه گربه‌ی فضایی بگذرونه.
یا..

اون روز، فنگ توی خونه‌ی گریمولد حبس خونگی نبود.
اون روز، فنگ آزاد بود!

- هوایی‌هوف!

عطر زد. چندتا تارِ موش رو داد یه ور. لنز آبی چپوند توی چشاش. پاپیون استخون‌مانندش رو راست و ریست کرد.
و حالا چشاش از خوشحالی برق می‌زدن.
دست بُرد به سمت پخش‌کننده‌ی موسیقیِ دور گردنش و بعد از یه کلیک، آهنگی پخش شد.

ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﻣﺜﻞ یه ﺳﮓ ﻫﺎﺭﻩ، ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﺭﺱﻫﺎﺷﻮ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﻩ

شاد و شنگول توی خیابونا راه می‌رفت، بی‌وقفه پارس می‌کرد و هر گربه‌ای رو که سر راهش سبز می‌شد، بهش امون نمی‌داد.

توی یکی از کوچه‌ها بود که سرجاش وایساد و یه لحظه ساکت و با چشمایی گشاد و دهنی باز، به چیزی که جلوش وایساده بود، خیره شد.
توله دختر سگی با قد رعنا و دامنِ مینی ژوبِ صورتی با ناز و افاده براش ابرو بالا و پایین می‌انداخت که همین باعث شد مردمک‌های قلب قلبیِ فنگ از چشاش بزنن بیرون.

- هووواف! (آی دختره! تک دل منو بریدی!)

فنگ سر از پا نمی‌شناخت. معمولاً ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم جزو برنامه‌های روزمره‌ش بود که بیشتر مواقع با دخالت‌ها و نصیحت‌ها و تنبیه‌های فیزیکی و شفاهی هاگرید، بی‌نتیجه باقی می‌موند.
ولی خب، اون لحظه تک‌وتنها بود و هیچکس دور و برش نبود. پس سوت‌زنان و با قدم‌های ریتمیک رفت جلو.

- هافاهیف! هافاهیف! هافاهیف! (جیــگری! جیـــــگری! جیــــــــــگری!)

توله دختر سگ که اوضاع رو واقعاً خطرناک و جدّی جدّی می‌دید، برگشت عقب و چسبید به دیوار.
- هیفی هیف! (لطفاً سگ‌های بدتیپ و بد هیکل به من نزدیک نشن. مرسی، اَه!)
- هوافیفیفی! (عمراً اگه بذارم از چنگم در بری.)
- هپوفی! (دنبالم نیا که اسیرم می‌شی!)
- هافوف! (اسیر کیلو چنده؟ به عشق تو.. بخاطر تو.. برده‌ی تو هم می‌شم.)
- هیـــــــف! (ایــــــش!)

اما فنگ دست بردار نبود. خودش بیشتر از اون دختره بوی ترشی می‌داد. هاگرید تا امروز مانعش شده بود؟ امروز باید الا و بلا خودش برای خودش آستین بالا می‌زد.
دست آخر، اونقد رفت جلو که آخرش توله دختر سگ، سوتی زد و ناگهان دیوار پشت سرش سوراخ شد و از لای سوراخ، سگی با هیکل آرنولد شوارتزنگر بیرون اومد.

- هواف هیفی هوووف؟ (چیزی شده کتی ژووون؟)
- هوف هووویف! (آره، به‌موقع رسیدی عصیــــصم! عجقـــم، این مرتیکه‌ی بی‌ناموس مزاحمم شده!)

سگِ قلدر با ابروهایی گره‌خورده نگاهی به فنگِ رنگ و رو باخته انداخت و بعد، آستین پیراهنش رو بالا زد و تَتوی لنگر شکلش رو به رخ کشید.

- هواف هوااااااااف! (الآن حسابتو می‌ذارم کف دستت، فسقلی!)

و بعد، مشتش رو چند دور تو هوا چرخوند و شیرجه زد سمت فنگ.
Ouch! Poor Fang..!

ﺯﺧﻢ دست و پاش رو ﮔﺎﺯ ﻣﯽﮔﯿﺮﻩ، ﺟﯿﻎِ ﺗﺮﻣﺰ ﺭﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻩ

با درد و ناله، زخم و کبودی‌های بدنش رو لیس می‌زد. حیف که شکم سیکس‌پک و عضلات خفنش رو توی خونه جا گذاشته بود، وگرنه حال اون سَگیکه رو می‌گرفت.
واقعاً حیف..
یه قدم تا رسیدن به عشقش فاصله داشت..
وا حسرتا..!

بـــــــــوووق!

یه لیموزینِ شیک کنارش توقف کرد. فنگ عـاشق بوق ماشین بود. مخصوصاً اگه با ترمز همراه باشه. از علاقه‌مندیاش، پارس و استقبال کردن از اونایی بود که از ماشین پیاده می‌شدن.
ثانیه‌ای بعد، پیرزنی درِ لیموزین رو باز کرد. فنگ تو پوست خودش نمی‌گنجید. لنگ از جای بکند و..

ولی وایساد!
با دقّت به پاهای پیرزن که از داخل ماشین بیرون اومده بود، خیره شد.
اوه نه! یه موش رو پاهاش نشسته بود!
فنگ دیگه حال خودش رو نفهمید. باید اون موش کثیف و چاق‌و‌چلّه رو از روی پاهای اون پیرزنِ بیچاره فراری می‌داد.
فنگ، سگِ انسان دوست. سگِ کمک‌کننده. سگِ قهرمان. یک ابرقهرمان! اوه یس!

پس لنگ از جای بکند و به طرف موش حمله‌ور شد و با دندونای تیزش، محکم گازش گرفت.

آآآوووووعوعوووخ!

ولی.. ولی نمی‌دونست چرا اون لحظه، جیغ پیرزن هم رفت هوا.
بنابراین، چیزی رو که بین دندوناش گرفته بود، مورد تجزیه و ‌تحلیل قرار داد.
یه موش.
یه موش سرمه‌ایِ تُپُل.
یه موش که پیرزن اون رو پوشیده بود.
اممم.. شایدم..
شایدم یه کفش با طرحِ موش که دوتا گوش داشت و یه دماغ و دوتا چشم و یه..

شتــــرق!
هوااااااف!


و چَتری بر کله‌ای کوبیده شد و داد و فریاد فنگ، تا ده‌تا کوچه اونورتر رسید.

ﻣﺜﻞ سگی ﮐﻪ ﺻﺪ ﺩﻓﻌﻪ چَک خــــــورد
ﺩﻝ خُنَک ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻋﮑﺲِ ﺭﻭ بیلبــــورد


پژواک پارس‌های وحشیانه‌ش، توی خیابونا می‌پیچید. واقعاً تا کی بهش ظلم می‌شد؟ تا کی باید سر یه اشتباه خوب (!) کتک می‌خورد؟ تا کی باید بوی ترشی می‌داد؟ تا کی؟ مسئولین و مدافعین حقوق فنگ‌ها کجا بودن پس؟
اوه.. فنگ غمگین. فنگ تنها. فنگ افسرده. فنگ بی‌اعصاب. فنگ Cute. فنگ محروم از یارانه. فنگ تارک دنیا. فنگ سلطان غم‌ها.

چشمش افتاد به بیلبوردِ متحرکِ تبلیغاتی که تصویر مردی با لبخندی ملیح رو نشون می‌داد که قلّاب ماهیگیری‌ش رو می‌انداخت و ده‌تا سگِ بورهاوند از داخل آب بیرون می‌آورد و شاد و شنگول، اونا رو با دو برابر قیمت، به فروشگاه‌های حیوانات پایین شهرِ لندن می‌فروخت.

فنگ با دیدن این تصویر، دیگه واقعاً حال خودش رو نفهمید!

- هاف عاو هاااااف عاوی هوفی هاف! (همش تقصیر شماهاس! هرچی ما سَگا می‌کشیم، از دست شماهاس که می‌کشیم! عین بختک افتادین به جونِ زندگی‌مون! مگه ما بورهاوندها چه هیزمِ تری بهتون فروختیم؟ چرا ما رو می‌فروشین؟ لامصبیا! مادرسیریوس‌ها! آدم‌فروشا! سگ‌فروشا! دستِ شماها رو شده برام، قصه‌هاتون رو بلد شدم! آهوووی مرتیکه‌ی مرفهِ بی‌دردِ توی بیلبورد! با توئم! نه اگه بد می‌گم، بگو بد می‌گی! نه اگه جرأت داری، بگو بد می‌گم!)

ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣَﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ، ﺑﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ نثارم می‌کنی دائماً طومارِ بلندِ ناسزاهاتو


مَردِ توی بیلبورد این رو گفت و بعدش چهل پنجاه‌تا سگِ دیگه رو هم فروخت.
فنگ تصمیم گرفت خودش با پنجه‌های خودش، این تصویر اذیت‌کننده رو خط‌خطی و داغون کنه.
پس از میله‌ی چراغ راهنمایی بالا رفت و اوج گرفت و اوج گرفت و اوج گرفت، از ابرها گذشت، از خونه‌ی دیوِ سبز و جکِ سحرآمیز هم گذشت، ولی چون اون بالا بالاها زیادی آفتاب به میله خورده بود و داغ بود، فنگ بیش از این نتونست تحمل کنه و متأسفانه افتاد پایین..!

توی هوا جیغ می‌زد و چرخ می‌خورد و..
جیغ می‌زد و چرخ می‌خورد و..
جیغ می‌زد و چرخ می‌خــــورد تا اینکـــه..

شلپ شولوپ!!

ﻏﺮﻕ ﻣﯽﺷﻢ ﺗﻮ ﺑﺮﮐﻪﯼ الکُل، تو خیالاتم می‌بینم ولدک و دامبُل

تو اعماق اون برکه‌ی الکُلی، همه‌چی زرد رنگ بود. همه‌ی آبزی‌ها مست بودن و از خود بی‌خود. همه‌ی ساکنین این برکه از اوضاع و احوال خودشون بی‌خبر بودن. توی گوشه‌ای تعدادی کوسه بوی مورفین می‌دادن و توی گوشه‌ای دیگه، عروس‌ها و پری‌های دریایی ظاهراً در حال اجرای برنامه‌ی متنوع و شادی برای سایر آبزیان بودن.

فنگ هرچی سعی می‌کرد از دست این برکه فرار کنه، بیشتر به سمت اعماقش کشیده می‌شد.
داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نجات آزمایش می‌کرد که چشمش افتاد به دو نفر.
یکی کچل و بی‌دماغ، یکی پیر و ریشو و عینکی. در واقع، یکی لرد ولدمورت بود و یکی آلبوس دامبلدور.

- آفرین تام. حالا می‌ریم سراغ درس بعدی. با صدای بلند بگو لـــاو!

و فنگ نه‌تنها با گوشای خودش شنید که ارباب تاریکی، عبارت عشق رو به پنجاه زبون مختلف عین بلبل گفت، بلکه با چشای خودش هم دید که تخته‌ای رو ظاهر کرد و قلبی رو روش نقاشی کرد که آواداکداورایی از وسطش عبور کرده بود.
و ثانیه‌ای بعد، می‌تونست قسم بخوره که لرد داشت طلسم‌های عشقیِ صورتی‌رنگ به سمت دامبلدور می‌فرستاد.

تحمل دیدن این صحنه‌ها رو نداشت.
نه!
این صحنه‌ها کذب محض بود. شایعه بود. ساخته و پرداخته‌ی ذهن مست و الکل دیده‌ش بود. همش زیر سر این برکه‌ی الکلی بود.
اوه.. نکنه..؟
نکنه بعداً خودش رو هم می‌دید که به یه گربه‌ی با سه‌تا پا و دُمِ نصفه و نیمه تبدیل شده باشه؟
نه! نباید این اتفاق می‌افتاد. باید هرچه زودتر از اعماق این برکه فرار می‌کرد. باید به خشکی برمی‌گشت.
اصلاً.. اصلاً باید به خونه برمی‌گشت. حالا قدرِ بودن و موندن توی خونه‌ی گریمولد رو می‌فهمید.
کاش هیچوقت از خونه بیرون نزده بود..!

- هورررررررواف! هور هور قور بوراف!

دیگه داشت نفس کم می‌آورد. آخرین نفس‌هاش..
- هوپورررراف!

به حباب تبدیل می‌شدن و..
- بورررراف!

شناور می‌موندن.
پرونده‌ی غم‌انگیز زندگی فنگ در حال بسته شدن بود. چشماش هم همینطور..

در اون لحظه امّا.. تو همون لحظه‌ی آخر.. انگار که این اتفاق سفارشی بوده باشه.. ناگهان قالیچه‌ای پرنده کنارش ظاهر شد و سوارش کرد و از دلِ برکه زد بیرون.

ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ سُلِیمون ﻣﯽخوابـــم، دارم برمی‌گردم به خونه‌ی گریمولـــــد

روی فرش دراز کشیده بود و مدام الکل بالا می‌آورد. خسته‌تر از این بود که فکر و تجزیه و تحلیل کنه که دقیقاً این فرش از طرفِ کی به دادش رسیده بود. پس خودش رو قانع کرد که حتماً از طرف هاگریده. هاگریدی که همیشه بهش اخطار می‌داد تنهایی بیرون نره.

اما اون از امروز تصمیمات زیادی گرفت.
تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت مزاحم نوامیس مردم نشه.
تصمیم گرفت که کفش ملت رو گاز نگیره.
تصمیم گرفت که بیخیال اعتراض بشه و دیگه یقه‌ی مسئولین حقوق فنگ‌ها رو نگیره.
تصمیم گرفت که دیگه خونه‌ی دوازدهم گریمولد رو ترک نکنه.
تصمیم گرفت که از این به بعد از بودن کنار ماگت احساس رضایت کنه.
تصمیم گرفت که با کمال میل، دست‌پُختِ آجُریِ هاگرید رو روزی سه وعده تناول کنه.
تصمیم گرفت که..

آه.‌. تصمیمات زیادی گرفت ولی خسته بود. می‌فهمین؟ خسته!
اونقد خسته بود که به زحمت دستش رو دراز کرد سمت پخش‌کننده‌ی موسیقی و دکمه‌ی Next رو فشار داد و بلافاصله، آهنگی شاد و ریتمیک، جایگزین آهنگ لعنتی و مصیبت‌بارِ قبلی شد.

آره تو محشری، از همه سگ‌تــَـری
تو یه افسونگــــری، مجنونی ولـــــی..!


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۷:۵۶ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#20
خـلـاصــه:

نقل قول:
موجوداتی بی‌چهره که از طریق شاخک‌های اختاپوس‌مانندشون جادوی وجود ساحره‌ها و جادوگرها رو می‌کِشن و اونا رو نابود می‌کنن، دنیای جادوگری رو احاطه کردن. بعدها این نکته کشف می‌شه که جادوگرهای خیلی قوی بر اثر برخورد با شاخکا تبدیل به جادوخوار می‌شن، امّا ضعیف‌ترا فقط می‌ترکن!

اورلا، رز، لاکرتیا و برایان، جسد رودولف رو پیدا می‌کنن که با خون خودش، کلماتی رو روی زمین نوشته بود‌. از جمله: "وسایل مشنگی، مقاومت، هاگوارتز، سر نخ، نذار دستشون.."

از طرفی، تدی، جیمز، ویکتوریا، هاگرید و آریانا با همدیگه‌ن و می‌خوان وارد انگلستان شن.

ویولت، دو جا از دوستاش در برابر جادوخوارها محافظت می‌کنه که دفه‌ی اوّل ورونیکا می‌ترکه و ویولت هم ناچاراً ریگولوس و آملیا رو به مکانی نامعلوم می‌فرسته و دفه‌ی دوّم هم یوآن رو به جایی امن منتقل می‌کنه و متأسفانه خود ویولت به همراه ریتا جان به جان آفرین تسلیم می‌کنن.

یوآن در ادامه با لاکرتیا، اورلا و رز همراه می‌شه که در مواجهه با جادوخوارهای اشغالگر محوطه‌ی هاگوارتز، لاکرتیا توسط جادوخوارها پودر می‌شه و اورلا هم دست به خودکشی می‌زنه. یوآن و رز هم فرصت رو مناسب می‌بینن و هرطور شده، وارد قلعه‌ی هاگوارتز می‌شن.

هاگوارتزی که توش کلاوس داره در مورد جادوخوارها تحقیق می‌کنه و وینکی با داد و هواراش کم مونده همه‌شونو بکشه اونجا.


***


ماه می‌تراوید و چمن سرسبزِ محوطه‌ی هاگوارتز را جلا و روشنایی می‌بخشید.

- من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.

کلاوس آهی کشید، عینکش را برداشت و با سر آستینش، عرقِ نشسته بر روی ابروها و پلک‌هایش را پاک کرد. بعد، نگاهی به وینکی انداخت. چند دقیقه‌ای می‌شد که روی لبه‌ی پنجره نشسته و با دقّت اوضاعِ بیرون را دید می‌زد.

- هیچ ایده‌ای ندارم اونایی که الان داشتن با جادوخورا مبارزه می‌کردن، کیا بودن؟!
- وینکی هم ندونست. ولی این مهم نبود. مهم این بود که بودلرِ عینکی باید کتاب‌ها رو گشت.
- همه‌شون رو گشتم.
- بودلر باید بیشتر گشت.
- ولی من اُمیدی نـ..
- بودلر نباید اُمیدش رو از دست داد و بیشتر از قبل گشت.

جر و بحث با وینکی بی‌فایده بود. کلاوس لبش را گزید و با نگاهی مصمم، باری دیگر، تک‌تک ردیف‌ها و ستون‌های مختلف کتابخانه را از نظر گذراند. تا اینکه بخش ممنوعه نظرش را جلب کرد. بخشی که تا به حال سراغ آن نرفته بود. شاید چون اکثراً نفرین‌های متعددی در دل کتاب‌های آن قسمت گنجانده شده و کلاوس نیز برخلاف خواهر بزرگ‌ترش، آدمی ریسک‌پذیر نبود.

ولی خب..
در آن شرایط، باید دست به هر کاری می‌زد تا زنده بماند.
پس به سمت بخش ممنوعه رفت و با احتیاط، مشغول گشت‌و‌گذار شد.
دو دقیقه بعد، نگاهش روی کتاب "مقابله با ماوراء" قفل شده بود. هنگامی که قصد داشت آن را بیرون بکشد، کتاب سیاه‌رنگ و قطور بغلی نیز بر روی زمین افتاد و بلافاصله صفحاتش به‌سرعت ورق خوردند و قهقهه‌ی وحشتناکش، رنگ از رخسار کلاوس پراند.

- اوه.. نــه!

یک جفت دستِ کثیف از لای کتاب بیرون آمد و به پای کلاوس چنگ زد. بودلر جوان با دستپاچگی عقب‌عقب ‌رفت و سعی کرد آن را لگدمال کند.

- اَه! لعنتی! ولم کن!

بوشــــاک!
در آن میان، تیری داغ از داخل لوله‌های مسلسل وینکی به بیرون جست..

عـــــااااه!
و آن کتاب نفرت‌انگیز را به عبارتی، به قتل رساند. پژواک جیغ هراس‌انگیزش، مو بر تن کلاوس سیخ کرد. ظاهراً صدایش چنان بلند بود که حتی جادوخوارها هم آن را شنیده بودند.

وینکی به آرامی جلو آمد.
- حال بودلر خوب بود؟

کلاوس آهی از سر آسودگی کشید. امّا قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید..

- کی اونجاس؟
- خودت رو نشون بده!

نفس هردو در سینه حبس شد. سرعت قدم‌هایی که به گوش‌شان می‌رسید، با سرعت ضربان قلب‌شان برابر بود. وینکی مسلسلش را بالا گرفت و کلاوس چوبدستی‌اش را. شاید اگر خواهرش جای او بود، با کله به جلو می‌تاخت.
ولی او کلاوس بود. آرام، محتاط، منطقی.

و لحظه‌ای بعد، پیکرِ دو تازه‌وارد از کنار پیچ راهرو پدیدار شد.
یکی دُمِ نارنجی داشت و دیگری شال‌گردنِ مشکی و طلایی.

- یوآن! رز!
- وینکی! کلاوس!


به سمتِ یکدیگر دویدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد از مدت‌ها بی‌خبری، حالا کمتر احساس تنهایی می‌کردند.

کلاوس بی‌صبرانه گفت:
- نمی‌دونم چجوری بگم که از دیدنتون خوشحالم! چطوری خودتون رو به اینجا رسوندین؟

یوآن شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هوووف! داستانش مفصّله. تا همینجاشم خودمم تعجب کردم چطور زنده موندم!
- منم همینطور.

- پس دوستان کجا بود؟

یوآن و رز هردو یک لحظه به نگاهِ پرسشگرانه‌ی وینکی خیره شده و بعد، سرشان را پایین انداختند. غمی مشترک در دل هر چهار نفر سنگینی کرد. کلاوس حالا می‌فهمید که چقدر شانس آورده که توانسته با دو بازمانده ملاقات کند.

ثانیه‌هایی به همین منوال گذشت تا اینکه بودلر سکوت را شکست. دیگر بیش از این نمی‌توانست تحمل کند. مدت‌ها بی‌خبر بود و حالا در دلش آشوبی به پا بود.

- و.. و ویولت؟ اون چی؟ خبری ازش ندارین؟

رز این دفعه واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. رویش را برگرداند و سعی کرد جیکش در نیاید. روباه نیز دستش را بین موهایش کشید. نگاه کلاوس لحظه‌به‌لحظه آشفته‌تر می‌شد.
دعا می‌کرد حدسش درست نباشد..

- بـ.. بگین خب! چیزی شده؟

یوآن سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند. طاقت نگاه کردن به چهره‌ی معصوم کلاوس را نداشت.

- ببین.. اون با من بود. ریتا هم اونجا بود. کلی از اونا هم دور و برمون بودن. من.. من واقعاً نمی‌دونستم چیکار کنم. ولی ویولت.. منو از مخمصه در آورد و.. خودش..

و در آن لحظه، دو چیز شکست.
بغض رز، و بلافاصله، دلِ نازُکِ کلاوس.
و یوآن هم فوراً او را محکم در آغوش کشید. طوری که عینکش به زمین افتاد.

- متأسفم، ولی درست فهمیدی..!

و شانه‌ی روباه، کم‌کم خیس شد از اشک‌های پسربچه‌ی تک‌و‌تنهای ریونکلاوی..!‌


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۶:۱۳:۵۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.