تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.
تکلیف این سری استاد تاریخ،تحقیق راجع به مردم زیر اب بود.مردمی مرموز وعجیب که طبق گفته های خود آرسینوس،اطلاعات اندکی ازشان در دسترس بود.
الیشیا که ساعت ها روی یکی از مبل های راحتی تالار گریفندور نشسته بود،وکاغذ پوستی مقاله نویسی راهم روی پایش گذاشته بود،اهی کشید وبا خود گفت:
-حالا چیکار کنم اخه !؟مراسم خاکسپاری کدوم موجود بوقیو بنویسم من!؟؟
الیشیا وسایلش را جمع کرد وبه کنار دریاچه رفت،به نظرش ارامش اب میتوانست تمرکز از دست رفته اش را برگداند.
حدود نیم ساعت بعد کنار دریاچه رسید وزیر سایه ی درختی نشست.نمیدانست درمورد چه چیزی باید بنویسد.حتی به سختی راجع به مردم دریایی که از دوران قدیم در دریاچه زندگی میکردند می دانست.
حتی نمیدانست که انها با جسد مردگانشان...وافکار الیشیا در همین نقطه متوقف شدند،و جرقه ای در ذهنش زده شد.الیشیا پس از دانستن موضوع تحقیقش،دیگر وقت را تلف نکرد.به سرعت به انبار معجون ها رفت ومقداری گیلی وید برداشت ودوباره به ساحل دریاچه برگشت.نفس عمیقی کشید،وسپس گیاه سبز وتلخ مزه را در دهان گذاشت.
ابتدا چیزی حس نکرد ،اما کم کم دست وپا وگردنش شروع کردند به سوختن ومور مور شدن،وتمایل شدی به اب پیدا کرد،پس به سرعت به سمت دریاچه هجوم برد.چند ثانیه بعد با تمام وجود اکسیژن را از درون آب،به داخل آبشش های تازه در آمده اش فروداد.
-عجب غلطی کردما...حالا چیکار کنم اینجا؟؟؟
همین طور به دور وبرش نگاه میکرد وبه سمت قسمت های عمیق تر دریاچه شنا میکرد،که ناگهان صدای گریه ای شنید.پس مسیر خود را تغییر داد وبه سمت ان صدا رفت.و درآنجا،در عمق دریاچه،منظره ای عجیب دید.مردم دریایی،همگی در حالی که با انواع صدف ها خود را تزیین کرده بودند ولباس های زیبایی از جنس خزه های زیر دریا به تن کرده بودند،دور چیزی حلقه زده بودند.همگی اشک میریختند وغمگین بودند.
آلیشیا به مردی که به نظر میرسید از بقیه آرام تر باشد،نزدیک شد.نگاهی به پاهای مرد که درواقع دم یک ماهی بودند ،انداخت،نفس عمیقی کشید وگفت:
-میتونم بپرسم اینجا چه خبره؟؟
آن مرد ،درحالی که با دستانش روی آبشش هایش را میخاراند،با لحنی پر از اندوه گفت:
-یکی از بزرگان قبیلمون امروز فوت کرد...
الیشیا به کمک جثه لاغر وکوچکش از میان جمعیت عبور کرد وجلو رفت،وسپس به موجود کوچک وعجیبی که داخل یک صدف قرار داشت نگاه کرد.
یکی از مردم دریایی ،با صدای بلند فریاد زد:
-همه سکوت کنید تا با این موجود عزیز خداحافظی کنیم....
همه ساکت شدند.
آلیشیا با کنجکاوی منتظر بود تا حرکت بعدی مردم دریایی را ببیند..
ودید!
آنها با صدای آرامی شروع کردند به آواز خواندن...وکم کم صداهایشان اوج گرفتت تا اینکه تبدیل به فریادی گوشخراش شد.آلیشیا تا ده دقیقع تنها توانست دستانش را روی گوش هایش فشاردهد...واگر به خاطر نمره تاریخ نبود،با تمام سرعت آنجا را ترک میکرد.
-خب...مراسم تمام شد.
کم کم قبرستان خلوت شد،وتنها آلیشیا باقی ماند وچند نفر دیگرکه در حال حفر کردن قبر بودند.بعد از بیست دقیقه هرچه میکندند،دوباره شن جای شن های قبلی را میگرفت.وآلیشیا همچنان با تعجب نظاره میکرد.آن چند مرد،که ریش های خزه بسته شان در مقابل صورتشان شناور بود،صدف را روی زمین گذاشتند واورادی برآن خواندند...و در کمال تعجب،صدف ناگهان اتش گرفت...
آلیشیا آنچنان غرق نگاه آتش فروزان در زیر اب بود،که اصلا متوجه آن چند نفر نشد.آنها از سوی دیگری،با یک صدف بزرگ که روی شانه هایشان آن را حمل میکردند بازگشتند.صدف را روی زمین گذاشتند ودرب آن را باز کردند،وسپس به سوی آتش هلش دادند.
آلیشیا توانست در لحظه آخر چهره پیرمرد از دنیا رفته را ببیند.مو وریشش سپید وبافته شده بود،ولباسی زیبا ودرخشان از جنس خزه وصدف برتن داشت.سپس آلیشیا احساس کرد که زمانش در حال به اتمام رسیدن است. پس در حالی که از تکلیف خود راضی بود،خود را به سطح آب رساند.
تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز