اسب vs فیل
نقل قول:
سوژه: ابرقهرمان
لرد سیاه در طبقهی بالایی یک قلعهی مرموز زندانی شده و جالب است بدانید که به وی یک کلاهگیس برای انداختن از پنجره دادهند. ترجیحاً به نجاتش بروید.
اگر هرکس قادر به کنترل چیزی نباشد، تنها چیزی که مایه دلگرمی اوست امنیت خیالی و پوشالی اش است. به خوبی میدانست که حضورش در آنجا تنها به خائنین و گندزاده ها قوت قلب می بخشد. اما مگر چقدر می توانستند قدرتمند ترین جادوگر دنیا را زندانی کنند؟ حتی اگر بالاترین اتاق بلندترین برج آزکابان زندان او باشد؟ او لردولدمورت بود. جادوگری که مرگ که تقریبا مرگ را شکست داده بود. فرار از این زندان برایش چندان غیر ممکن نبود.
_لرد سیاه موهاشو انداخت پایین!
لرد سیاه کلاه گیس را برداشت و آن را روی سرش گذاشت و موهای به طرز عجیبی بلند آن را پایین انداخت. چند لحظه بعد جن خانگی به کمک موهای کلاه گیس خود را به اتاق او رساند.
_کریچر سلام میکنه.
_دیر کردی. در ضمن بارها بهت گفتیم اینقدر نگو موهای ما! این کلاه گیسه.
کریچر در حالی که سبدی که در دست داشت را روی تخت می گذاشت گفت:
_کریچر عذرخواهی میکنه. اما لازم بود که ما عادت کرد. کلاه گیس قرار بود نقش مهمی در نقشه فرار کریچر ایفا کرد! باید لرد سیاه باور کرد که این ها موهای خودش بود!
موجود مقابلش چقدر حقیر می نمود. با آن قد کوتاه و لنگ کثیف و موهای سفید فرفری پشت گوشش. افسوس که فعلا به او نیاز می داشت!
_تو سبدت چی داری؟
_ارباب... اینا لوازم آرایش بانو بلک بود.
_ما نمیدونیم اینا چطور قراره به فرار ما کمک کنن؟
_واضحه ارباب... باید چهره قشنگ تون رو قشنگ تر کرد.
_نه اینکه متوجه نشیم، فقط میخوایم از زبون خودتون بشنویم که چطور و چرا میخوان ما رو قشنگ تر کنین؟
کریچر در حالی که رژ لب بدست به سمت لرد می آمد گفت:
_ارباب باید مدتی مونث شد!
آن روز احتمالا خوش شانس ترین روز کریچر بود؛ چرا که اگر در یک روز عادی به لرد سیاه این حرف را میزد صد در صد کریچر نیز به ارباب ریگولوس عزیزش می پیوست. بالاخره پس از مجادله بسیار لرد سیاه راضی به آرایش شد. پس از ساعتها کار بر روی سر و صورت و اصلاح ابرو و خط چشم و رژ لب و سایه روشن و سایه کم رنگ و هزاران مورد دیگر که لرد سیاه حتی اگر از آغاز خلقت هم زنده می بود هرگز نمی دید، بالاخره کریچر راضی شد کارش را تمام کند.
_البته کریچر پیشنهاد میده لرد سیاه این کفش و جوراب ها رو هم پوشید.
لرد سیاه جوراب را دید. اصلا شبیه جوراب نبود. لرد سیاه عادت داشت جوراب هایش را تا زانو بالا بکشد. این جوراب جدید حتی پشت پایش را نیز نمی پوشاند.
_ما این جوراب ها رو نمی پوشیم. ما جوراب بلند دوست میداریم. احساس بدی داریم نسبت به اینا. الان که خودمونو داخلش تصور میکنیم میبینیم احساس خوبی نخواهیم داشت. انگار ابهت نداریم.
_ارباب نگران نبود. این جوراب طوری بود که مچ پای ارباب بیرون بود. جای نگرانی برای ارباب نبود چون این روزا حتی آقایون هم از اینا پوشید!
یک لحظه به ذهن لرد سیاه رسید که خود را از پنجره داخل دریاچه پرت کند اما بر آن غلبه کرد.
_همین که از اینجا بیایم بیرون امر میکنیم به سلاخی تک تک این مردان.
بالاخره لرد سیاه کلاه گیس به سر گذاشته، آرایش کرده و پاچه ردا بالا زده آماده بود برای اجرای نقشه.
_از شما متنفریم کریچر. ما ترجیح میدیم اینجا بمیریم و بپوسیم اما خفت پوشیدن این کفش ها را به جان نمی خریدیم.
کریچر هق هق کنان گفت:
_ارباب...کریچر به شما حق داد. کریچر ترجیح داد لرد سیاه ازش متنفر شد و اونو کشت اما لرد سیاه در امنیت بود. کریچر عهد کرد از وقتی ارباب ریگولوسش ناپدید شد به ارباب اربابش خدمت کرد.
_فقط زودتر ما رو از اینجا بیرون ببر!
_ارباب...اگر کسی ما رو دید و از تون پرسید شما راپونزل رایدر اسم تون بود. وکیل مجرمین.
کریچر بکشنی زد و غیب شد. درست چند لحظه بعد، کریچر در سلول را باز کرد. لرد سیاه نگاهی به سرتاسر راهروی تنگ و تاریک و ترسناک کرد. به طرز معجزه آسایی خالی از رفت و آمد و امن بنظر می رسید. هردو روی پنجه پا از راهرو گذشتند و به راه پله گردی رسیدند. بنظر می رسید راه پله هرگز انتهایی نداشته باشد. همینکه لرد سیاه و جن خانگی چند پله قدم به پایین گذاشتند فریادی آنها را میخکوب کرد.
_ایست!
به دنبال فریاد، صدای عصا زدن شخص نیز به گوش رسید. لرد سیاه بی تردید متوجه شد که این شخص کسی نیست جز الستور مودی.
_شما دوتا اینجا چه غلط...؟
اما همین که چشمش به ولدمورت افتاد حرفش را خورد.با لحن بسیار بسیار ملایم تری پرسید:
_بانوی محترم شما اینجا چیکار میکنید؟
_ما بانوی محترم نیستی... آخ...
کریچر نیشگونی از پای لرد سیاه گرفت. لرد سیاه نگاه "خون ات پای خودته" طوری به او کرد. خوشبختانه مودی طوری مبهوت مانده بود که متوجه این موضوع نشد.
_می فرمودیم... ما... یعنی من.... راپونزل رایدر وکیل مجرمین... هستم...و... این...
به کریچر اشاره کرد.
_جن خونگی... ام...مکسه.
طوری جملات را ادا کرده بود گویی به زبان کشف نشده ای حرف میزند.
مودی پرسید:
_احتمالا خارجی هستین خانم گیزاتل.
_راپونزل...بله.
_پس پیشنهاد من برای خوردن قهوه رو بپذیرید.
_ما قهوه نم... یعنی من متاسفانه باید... برم... کار...
ناگهان کریچر به میان حرفش پرید:
_البته! البته! بانو به شدت به قهوه نیاز داشت!
_چه عالی! پس هرسه میریم کافه آزکابان!
لرد سیاه حاضر بود در آن لحظه همه چیزش را از دست بدهد. حتی تک تک جان پیچ هایش را به دست خودش نابود سازد اما بتواند لگد جانانه ای نصیب کریچر کند. تنها مرلین میدانست نقشه فرار کریچر به کجا خواهد رسید.
کریچر به آرامی گفت:
_ارباب می بایست طبیعی رفتار کرد.
چند لحظه بعد همگی در کافه آزکابان دور میز گردی نشسته بودند و مقابل هریک فنجان قهوه قرار داشت. مودی لبخند بزرگی زد. لبخندی که اصلا با صورت زخمی و چشم جادویی اش تناسب نداشت.
_خانم گیزاتل از قهوه راضی هستن؟
لرد سیاه با خشم به کریچر خیره شد.
_بله عالیه... در ضمن ما راپونزل هستیم.
_بله... متوجه خانم گیزاتل. شما انتظارتون از همسر آینده تون چیه؟
_ببخشید؟!
کریچر به آرامی گفت:
_ارباب آروم بود. این تنها شانس برای فرار بود!
سپس ادامه داد:
_بانو از همسرشون یه زندگی عالی خواست. خونه، طلا، جاروی آخرین مدل، مهریه بالا.
_من هرچی بخواین براتون فراهم میکنم. با من ازدواج می کنید؟
_البته که بانو با شما ازدواج کرد! فقط به شرطی که کارآگاه ما رو از اینجا برد بیرون!
سه روز بعدسه روز از فرار لرد سیاه گذشته بود. با این حال تغییر چندانی در وضعیتش دیده نمی شد. باز هم در بالاترین اتاق بلندترین برج زندانی شده بود البته نه دقیقا. مودی لرد سیاه را به جایی برده بود که میگفت روستای محل تولدش است و بهترین اتاق روستا را به همسر آینده اش اختصاص داده بود.
_لرد سیاه موهاشو انداخت پایین!
... کریچر کم کم از این کار خوشش اومد.
چند لحظه بعد کریچر وارد اتاق شد.
_کریچر سلام کرد.
لرد سیاه آرایش کرده بود، همچنان پاچه ردایش را بالا زده بود و ردای صورتی گل گلی به تن داشت.
_ما دیگه تحملش رو نداریم کریچر. سه روزه اسیر این چلاق شدیم. مادرش از ما خوشش نمیاد. میگه مچ پامون لاغره. مچ پای ما خیلی هم خوبه. با چشماش طوری به ما نگاه میکنه انگار فضولات پیکسی هستیم. از همین حالا میخواد تو زندگی مون دخالت کنه.
امروز برامون ردای صورتی خرید و برامون شعر "ردا صورتی دل منو بردی. " خوند. چشمای مادرش داشت در میومد.
ما اصلا نمیدونیم نقشه تو قراره چه کمکی به ما بکنه. ما که الان آزادیم ولی تو همش به ما میگی تحمل کنیم و نقشه داره درست پیش میره ولی این نقشه داره ما رو زجر میده به جای اینکه کمک مون کنه! حتی اخلاق مون رو عوض کرده. دچار اختلال شخصیتی شدیم. الان نمیدونیم لرد سیاه هستیم یا گیزاتل که میخواد زن این چلاق بشه و از دخالت های بی جای مادر شوهرش خسته شده!
کریچر دستی به موهای سفید پشت گوش های بزرگش کشید.
_راستش لرد سیاه نقشه قرار نبود به شما کمک کرد. نقشه برای کمک به کریچر بود.
لرد سیاه کمی گیج شده بود بنابراین کریچر ادامه داد:
_حقیقتش اینا هیچ کدوم واقعی نبود.
لرد سیاه فریاد زد:
_منظورت چیه که واقعی نبود؟ یعنی ما همچنان زندانی هستیم؟
_بدتر... اینجا نه روستا بود نه زندان. اینجا ذهن کریچر بود!
_تو ما رو مسخره می کنی؟ ما بزرگترین جادوگر دنیا هستیم. میدونی عاقبت سر به سر ما گذاشتن چیه؟
کریچر لبخند گشادی زد.
_نه ارباب... اینجا ذهن کریچر بود. سالها قبل هری پاتر شما رو کشت. بعد اون خانم گند زاده که دوست ارباب هری بود شد وزیر سحر و جادو و برای جن های خونگی مدرسه زد. یکی از دروسش اندیشه مرلینی یک و دو بود. کریچر الان سر کلاس اندیشه مرلینی یکه. این کلاس همیشه حوصله کریچر رو سر برد برای همین کریچر که شب قبل تو جعبه جادویی مشنگا کارتون راپونزل دیده بود تصمیم گرفت از قوه تخیلش استفاده کنه که زودتر کلاس تموم شه!
اینا همه تو ذهن کریچر بود! برای همین لرد سیاه این سوژه اصلا شبیه لرد سیاه اصلی رفتار نکرد!
ولدمورت فریاد زد:
_ما لرد سیاه اصلی هستیم. میندازیمت جلو دخترمون که تیکه تیکه ات کنه! اونقدر بهت کروشیو میزنیم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی! تو موجود حقیر کارت به جایی رسیده که ما رو دست بندازی؟!
_ای بابا... چرا لرد سیاه ملتفت نشد؟اینجا ذهن کریچر بود. تمام این ماجرا بخاطر این بود که کلاس اندیشه مرلینی یک تموم شه! لرد سیاه به خودش تو آینه نگاه کرد...مگه لرد سیاه واقعی رو می شد به این راحتی دست انداخت و سوژه کرد؟!
_تو...تو...
لرد سیاه به سمت کریچر حمله برد اما درست قبل از آنکه دست هایش گردن کریچر را لمس کند ناپدید شد و چیزی جز کلاه گیس اش باقی نماند. کم کم کلاه گیس و برج هم ناپدید شدند.
اکنون کریچر سر کلاس اندیشه مرلینی یک نشسته بود و تلاش می کرد لبخند نزد. چند لحظه بعد کلاس به اتمام رسید. وسایلش را جمع کرد و از کلاس خارج شد.