هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ جمعه ۴ تیر ۱۴۰۰
#11
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):
چند سالی میشه دابش. ولی خیلی قدیمی حساب نمیشیم در برابر سروران.

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه)
من اومدم رای بدم... مگه اینجا نبود؟!

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:
یه زمانی مطالب اشتراکی دستمون بود. کی، کِی، کجا بازی میکردن ملت. سرگرم میکردیم بچه های مردم رو. حتی یه بار یوان درخواست داد یه تاپیک بگیره. تایید کردیم براش. ناظر گریف هم بودیم یه چند ماهی. بچه ها خیلی شجاعت به خرج دادن شهید زیاد دادیم.

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:
وزیر قبلیت با چه رویی اومده کاندید شده؟ من اگه وزیر شم وزیر قبلی رو میندازم آزکابان.

شعار انتخاباتی:
مردم من میدونم شما به من رای نمیدید. ولی من میخوام با ماگل ها مذاکره کنم. من رای بیارم دیوار میکشم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: ولدمورت چی نداره ؟
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ جمعه ۴ تیر ۱۴۰۰
#12
اربابتون نه حین داره، نه میم داره... یه دونه ر داره.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰
#13
با کی؟
با آلبوس دامبلدور جوان


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۹
#14
گروه سرود گل های هاگوارتزی


همینطور که ملت برای هم افاده میومدن و لاو میترکوندن و اما هم این وسط مسطا سود میکرد، طوری که خود سود اینجوری سود نمیکرد، ملتی خارج از این بحث ها و مسخره بازی ها داشتن همدیگه رو تیکه پاره میکردن. تمام زن و شوهر ها به جون هم افتاده بودن و عین فنگ همدیگه رو میزدن، طوری که فنگ اونجوری کسی رو نزده بود. همین وسط مسطا، لا به لای جمع گریفی ها و هافلی ها، آرتور و مالی با هم درگیر بودن. مالی از ناکجا آبادی ماهیتابه ای قطور بیرون کشید تا ماهیتابه اونو بیرون نکشه. فریاد زنان ماهیتابه رو میچرخوند و سر آرتور غر میزد:
-تو چی داشتی که من به تو جواب مثبت دادم؟ هیچی نداشتی، هفت تا بچه هم روی دستم گذاشتی...

در مقابل، آرتور هم سکوت نکرده بود و فریاد مردان، یه بنده مرلینی رو روی هوا میچرخوند و غر میزد:
-من خودمم به زور مامانم اومدم خواستگاریت. وگرنه تو خودت چی داشتی؟
-از صبح تا شب همش توی اون انبار واموندتی. همش با پریز ها و باتری های مسخره ماگلیت ور میری. این کوفت و زهرمارا برای ما نون و آب میشه؟ پول شهریه هاگوارتز بچه ها رو از کجا میخوای بیاری؟
-آلبوس رفیق چند سالمه ها. چی فکر کردی؟ اصلا به تو چه ربطی داره که من تو اون انبار چیکار میکنم؟ هرکاری بخوام میکنم، به تو هم ربطی نداره.
-لوموسا منو بذار زمین. الان بالا میارم گلاب به روحتون.
-خوبی، بدم خوبی. الکی ادا حال بدا رو در نیار جون دل.

دعواهای ملت ادامه داشت و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. گویا معجون عشق اثر برعکس روی زوج ها داشت و اون ها رو به جون هم مینداخت. در سمت دیگه ملانی همچنان به کتی مشکوک بود و اما هم پشت سر هم موردهاش رو میگفت و خصوصیاتشون رو با پیاز داغ بیشتر برای ملانی میگفت. تنها کمکی که میشد به ملت گریفی و هافلی و ارواح حاضر در مراسم کرد، معجون آنتی عشق بود. تا قبل از اینکه اوضاع بیشتر از این خراب بشه، اینیگو باید سریع تر به معجون میرسید.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#15
1.روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)
شاید خندتون بگیره ولی من میخوام این طلسم رو روی یکی از پریز هایی که دزد... چیز... پیداشون کردم... آره آره ... روی یکی از پریز هایی که پیداشون کردم امتحان کنم. میپرسید چرا؟ چون توی اوقات بیکاریم، وقتمو با اون ها میگذرونم. روشون مطالعه میکنم تا ببینم دقیقا چه کاربردی دارن و از چی ساخته شدن. حتی وقتایی که دلم گرفته سرمو باهاشون گرم میکنم تا حالم بهتر شه. چه بهتر که بخوان باهام حرف هم بزنن.

2.چه واکنشی نشون میدید؟ چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)
از اونجایی که همیشه دلم میخواسته چیز هایی که ممنوع شدن یا توصیه شده انجام ندیم رو انجام بدم، چوب دستیم رو سمت پریز میگیرم و تا ناقوس، "س" رو میکشم. اسسسسسسسسسسسسس...میلانسیوس! حالا انتظار میکشم:
-همممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...
-...
-همممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...
-...
-همممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...
-...
-یه زری بزن!
-خودت زر بزن!

حالا که پریز تصمیم به زر زدن گرفته و زر زده، من از جام میپرم و ذوق زده ویبره میرم. تصویر کوچک شده
این از واکنشم.
درست در همین لحظه، پریز انتظار داره که ویبره زدن ها و این مسخره بازیا رو تموم کنم و به بحثمون بپردازم.
-خب... چی باید صدات کنم؟
-پریز؟
-پریز؟ پریز خالی؟
-نه. فقط پریز.
-خب فقط پریز...
-فقط پریز نه... پریز. من پریزم.
-آخه پریز خالی که نمیشه صدات کرد. آقای پریزی، خانم پریزی، ممدی چیزی.
-فقط پریز صدام کن.
-خب پریز... خیلی خشک و خالیه ولی خب کاربردت دقیقا چیه؟
-یعنی چی که کاربردم چیه؟ پریزم دیگه.
-خب دقیقا کاربرد یه پریز چیه؟
-تا به حال یه پریز ندیدی؟
-چرا دیدم ولی تا به حال باهاشون کار نکردم.
-من برق رو انتقال میدم.
-برق؟
-آره. از طریق دو شاخه به وسایل برقی.
-دو شاخه چیه؟
-چرا از خودش نمیپرسی؟
-خب دو شاخه ها حرف نمیزنن.
-پریزا هم حرف نمیزنن.
-خب تو طلسم... بگذریم... این سوراخات مال چیه؟
-سوراخ؟
-آره دقیقا همینجا روی صورتت... البته اگه صورتت باشه!
-از طریق همین سوراخ ها برق رو انتقال میدم.
-چرا برق رو انتقال میدی؟
-تا وسایل برقی رو به کار بندازم؟
-چرا میخوای وسایل برقی رو به کار بندازی؟ چه فایده ای دارن؟
-چون این وظیفه منه و فایدشون... ببین... خیلی داری سوال میپرسی.
-سوال پرسیدن عیب نیست.
-آره ولی چرت و پرت داری میپرسی. یه چیز درست و حسابی بپرس.
-یه دیقه صبر کن الان میام.
-کجا میری؟
-صبر کن اومدم... آها... ایناهاش.
-چیکار داری میکنی؟
-منظورت از دوشاخه اینه؟
-نه اون دو تا سوزنه. از من دورش کن.
-ولی دقیقا دو تا شاخ داره.
-آره ولی هر گردی گردو نیست.
-این که گرد نیست.
-آره ولی دوشاخس.
-تو که گفتی دوشاخه نیست.
-معلومه که نیست.
-پس چرا میگی دو شاخس؟
-چون دو تا شاخ داره. ولی این، اون نیست.
-فقط یه کم...
-نه!
-یه ذره!
-خودت به فنا میری، منم به چوخ میدی. به منبع برق وصلم.
-هواپیما اومد...
-نه!
-بگو عاااااااا... آآآآآآامشدستشسیکشدتشالشتکسزئشمنسدزذشوسئزدشئسدز.

این بود نتیجه به حرف آوردن یک پریز، گوش ندادن به توصیه های یک پریز، سوزن کردن تو پریز و بازی بازی کردن با ابزار برقی. نتیجه اخلاقی این بود که هرگز با برق بازی نکنید، وگرنه برق باهاتون بازی میکنه.
این هم از تکلیف من.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
#16
1. یه اسم مناسب برای گیاهی که گفته شد، انتخاب کنید. (1 نمره)
من اسمش رو میذارم گروت. گیاهی میشناختم به اسم گروت که توی گلخونه ویزلی ها کاشته بودمش. آخرین بار یه راکن که شلوار پاش کرده بود گفت حاضره در قبال 500 گالیون ازم بخردش ولی من اون گیاه رو خیلی دوست داشتم و نفروختمش. شبانه ازم دزدیدش و با اون شی عجیب پرندش که هیچ شباهتی به جارو و وسایل ماگلی نداشت، فرار کرد... چیه؟ تا به حال یه راکن با شلوار ندیدید؟

2. یه روش برای سرگرم کردن گیاه مذکور پیشنهاد بدید. (3 نمره)
خیلی به موسیقی علاقه داره. البته شما موسیقی ملایم گذاشتید در حالی که به موسیقی شاد علاقه بیشتری داره و البته اگه یه موسیقی رو براش مدام تکرار کنی ازش زده میشه. باید متنوع باشه. یکم که رشد کرد میتونید آتاری دستی بدید بهش. انقدری جذبش میشه که مطمئن باشید فکر فرار به سرش نمیزنه. البته زیاد نباید باهاش بازی کنه. به ریشه هاش آسیب میرسونه.

3. به نظرتون چرا این گیاه علاقه داره فرار کنه؟ (2 نمره)
خیلی خجالتی و مظلومه. اصلا با جمعیت حال نمیکنه. کلا تنهایی رو دوست داره ولی اگه باهاتون رفیق شه، همه جا دنبالتون میاد... البته گفتید که بیرون خاک ضعیف میشه. ولی این تا زمانیه که هنوز پاهاش رشد نکردن. پاهاش که رشد کنه میتونه بیاد بیرون و خود به خود دست و پاهاش رو رشد بده.

4. توضیح بدید فکر می‌کنید چه اتفاقی برای لینی افتاده؟ (2 نمره)
استاد سو، در یک حرکت استادانه و قهرمانانه پریدن و لینی رو از دهن گیاه گوشتخوار بیرون کشیدن. ولی استاد یادتون نبود لینی هنوز تو دستتونه. از ماجرای گرفتن گیاه که میخواست فرار کنه تا آخر کلاس تو دستتون بود. فکر کنم هنوز هم تو دستتونه.

5. تصورتون از شکل این گیاه چیه؟ نقاشی بکشید یا سعی کنید یه توضیح روشن و کامل بدین. اگر نقاشی می‌کشید می‌تونید یه توضیح مختصر هم بهش اضافه کنید. (2 نمره)

تصویر کوچک شده


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#17
۱-برای احضار روح چه کسی رو انتخاب می کنید و چه نسبتی باهاتون داره؟ (۳نمره)
خیلی ها هستن که دلم میخواد احضارشون کنم. اسطوره ها و قهرمان هایی که توی زندگیم تاثیر گذاشتن، عزیزانی که از دست دادم و... اما بیشتر از هر کسی، دلم میخواد روح بزرگ ترین اسطوره زندگیم رو احضار کنم. مخترع اردک پلاستیکی. هیچ نسبتی هم باهام نداره. نمیدونم... شایدم داشته باشه. باید برم شجره نامه رو چک کنم.

۲-چرا این روح رو احضار کردید؟ از روحی که احضار کردید یه سوال بپرسید و جواب خلاقانه ش رو برام بنویسید. )۷نمره)
همیشه چیزی که برام سوال بوده، این بود که بدونم کی اردک پلاستیکی رو اختراع کرده و هدفش از درست کردن همچین چیزی چی بوده. خب... سوالی که ازش میپرسیدم مشخص شد. جالبیش اینه دلیل احضار روح هم مشخص شد. اینو بهش میگن با یه تیر دو نشون زدن. خیلی جاها ممکنه ندونی، ولی یه تیر میزنی و دو نشون میخوره. کل جذابیت یه تیر و دو نشون به همین ندونستنشه. بگذریم... مطمئنا منتظر یه جواب خلاقانه از روح مخترعید. مثلا بپرسی "اسمت چیه؟" و اون بگه "آقای گویا. خب آقای گورزا... چیز... گویا. دقیقا کاربرد یک اردک پلاستیکی چیه؟" مدتی بگذره و اون با خودش بگه "من این همه راه برگشتم تا به این سوال جواب بدم؟ فکر میکردم نسلم به دنبال گنجینه مهمی باشن که براشون گذاشتم. ای بابا... این که اصا از نسل من نیست. برگشتنم که دست من نیست. بهتره جواب سوالتو بدم. اردک پلاستیکی صرفا برای کودکان تنها در حمام ساخته شد که دیگه احساس تنهایی نکنن و از دوش گرفتن ترسی نداشته باشن. شاید بپرسی دوش گرفتن مگه ترس داره؟ بله ترس داره. وقتی که تمام صورتت رو کف گرفته و چشاتو میبندی تا بری زیر دوش، اجنه میان سراغت. اردک پلاستیکی بهترین دوست تو میتونه باشه تا از حمله موجودات ماورایی بهت جلوگیری کنه." اینجا دقیقا جاییه که میخوای بپرسی "پس اردک پلاستیکی در واقع یه جادوی حفاظتیه که از تو در برابر خطرات محافظت میکنه؟" و اون بگه "نمیدونم جادوی حفاظتی که ازش حرف میزنی چیه، ولی به نظرم میتونه توصیف زیبایی برای اختراع من باشه." ولی متاسفانه استاد از ما خواستن که فقط یک سوال ازش بپرسیم و اگر پرسیدن اسمش رو درنظر نگیریم، ما سوالمونو پرسیدیم و جوابمونم گرفتیم.

راستی استاد استانفورد تشکر یادمون نرفت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#18
این طرف!

در حالی که لیسا جیغ میزد، اما هم جیغ میزد. حتی فریاد های زاخاریاس هم به جیغ های بنفش تبدیل شده بودند. همگی جیغ میزدند. بلااستثنا، همه جیغ میزدن. حتی اونی که نباید. بگذریم... زاخاریاس جیغ کشان به پایین پایش خیره شده بود و اصلا از ارتفاعی که ازش سقوط میکرد، لذت نمی برد. کم کم به زمین نزدیک میشد. دستش رو توی رداش کرد تا چوبدستیش رو دربیاره، ولی پیداش نمیکرد. زاخاریاس نگاهی به زمین انداخت. جیغ بلند تری کشید:
-از ارتفاع متنفرم...

زاخار این جمله رو گفت و چشم هاش رو بست. با خودش میگفت حتما تا الان مردم و پخش زمین شدم. آروم چشم هاش رو باز کرد:
-من نمردم؟ همین الان به سطح زمین رسیدم... چرا من هنوز رو هوام؟!

جیغ های بنفش و ممتد زاخار ادامه پیدا کرد. گویا این کابوس بارها و بارها تکرار میشد. زاخاریاس به سطح زمین میرسید و تا قبل از له شدنش، دوباره در آسمان ظاهر میشد و این سقوط رو دوباره تجربه میکرد.

یه طرف دیگه!

میان جیغ های گوش خراش زاخار، فلور جیغ ممتد نمیزد، بلکه جیغ پیوسته میزد. یه جیغ میزد، ثانیه ای صبر میکرد و دوباره جیغ میزد. همه چیز سیاه و تیره دیده میشد. صورتک هایی در این تاریکی ها گذر میکردند و وحشت در دل فلور می انداختند. صورتک ها برایش آشنا بودند. همه رو میشناخت. صورت دوستان و خانواده اش بودند که میدید، اما نه چهره همیشگیشان. چهره هایی خشک، وحشتناک و مملو از خشم. گاز هم میگرفتن. گویی در راهرویی طویل گیر کرده بود و مسیر راهرو رو طی میکرد و هر بار چهره یکی از افراد حاضر در زندگی اش را میدید.
-عمه! مامان! بیل! بونژو خانم ویزلی! یا مرلین، رون ویزلی!

راهرو تمامی نداشت و جیغ زدن ها هم همینطور. کم کم همه چی برای همه عادی میشد. گویا داشتن بر ترس هاشون قلبه میکردن.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۲۲:۰۹:۱۳

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز (ارتباط با ناظرین)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#19
درود فراوان خدمت ناظرین محترم.
به مدت 2 سال، تالار گریفیندور مسابقه ای رو به سبک دوئل فردی در بین اعضای گریفیندور برگزار کرده. به مناسبت 3 سالگی مسابقات کوییزرول، تالار گریفیندور قصد داره تا این مسابقه رو بین اعضای سایت و گروهان دیگر برگزار کند. درخواست مجوز و معرفی تاپیکی برای شروع مسابقات رو دارم.

کوییزرول یک مسابقه به سبک دوئل حذفیست که در هر مرحله، 3 داور برای هر مسابقه قرار داده میشود و سوژه ها به صورت سوالی توسط یکی از داوران به شرکت کنندگان داده میشود.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
#20
اسب گریفیندور VS وزیر اسلیترین


سوژه: کوه و بیابون!

سکوت در خانه ویزلی ها، نشان دهنده این بود که ویزلی ها به خواب رفته اند و خبری از جنب و جوش ها و شیطنت های بچه ویزلی ها نیست. آرامش خاصی با بادی که در لا به لای علفزارها می پیچید، ترکیب شده بود. آرتور که مدتی کوتاه رو مرخصی گرفته بود تا در کنار خانواده اش باشد، در تخت خواب گرم و نرمش خوابیده بود. هنوز در خواب عمیق فرو نرفته بود که صدای در شنیده شد. خواب از سر آرتور پرید و چشمانش رو باز کرد. برای لحظه ای فکر کرد که شاید به خیالش اومده که در این ساعت از شب، صدای در خانه رو شنیده، ولی برای بار دوم که در خانه به صدا در اومد، مطمئن شد که کسی اون بیرونه. مالی و بقیه ویزلی ها هنوز خواب بودن و با به صدا در اومدن در خانه، از خواب بیدار نشده بودن. آرتور به طبقه پایین رفت و پشت در ایستاد.
-کیه؟

آرتور جوابی نشنید و بعد از چند ثانیه، دوباره در زده شد. آرتور چوبدستیش رو بیرون آورد و آماده باش ایستاد. در رو به آرامی باز کرد و از گوشه در به بیرون نگاه کرد. سه مرد با قدی نسبتا کوتاه، با لباس هایی کهنه و آستین هایی گشاد و کله هایی تاس و کچل، جلوی در ایستاده بودن. آرتور، نگاهی به ظاهر این افراد انداخت. در رو کامل باز کرد، ولی همچنان چوبدستیش رو در دست داشت. مردی که جلوتر از همه ایستاده بود، با تعجب به آرتور نگاه کرد.
-شما...

دو مرد دیگر که عقب تر ایستاده بودن نیز با دیدن آرتور، دست و پاهاشون شل شد و به آرتور خیره موندن.
-ماروده سان درست میگفت.
-یعنی افسانه ها حقیقت دارن؟

آرتور که حرفهای اون ها رو نمیفهمید و از هیچی خبر نداشت، ابرویی بالا انداخت و به اون سه مرد خیره شد.
-شماها کی هستین؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟

آرتور کمی بیشتر به چهره اونها دقت کرد و سعی کرد در اون تاریکی، چهره اون اشخاص رو ببینه.
-ببینم چینی ای چیزی هستید؟ یا پیغمبر!... کرونا مرونا ندارید که؟ اومدید جلو خونم تا آلودم کنید؟ نزدیک بشی تف میکنم در میرما!

فردی که از بقیه جلوتر ایستاده بود، به نشانه احترام، سر خم کرد و دوباره عمود ایستاد.
-لطفا بنده و دوستان من رو ببخشید که در این ساعت از شب، مزاحم استراحتتان شدیم. شما آرتور هستید؟ ما راهبان تبتی هستیم و به دنبال شخصی به نام آرتور ویزلی میگردیم. حسی بهم میگه که شما خودشون هستید. چون دقیقا همون مشخصاتی رو دارید که معبد در اختیار ما گذاشت.

آرتور ابتدا کمی جا خورد و به راهبان تبتی نگاهی کرد.
-چیشده؟ شما با آرتور ویزلی چیکار دارید؟
-آیا شما خودشون هستید؟
-بله... من خودشم، ولی با من چیکار دارید؟

راهب خوشحال شد و دوباره سر خودش رو خم کرد.
-باورم نمیشه که شما رو پیدا کردیم. ما باید شما رو تا معبد همراهی کنیم. لطفا همراه ما بیاید.

آرتور که همچنان متوجه قضیه نشده بود و نمیدونست چرا راهب ها به دنبالشن، چند قدمی عقب رفت.
-چرا من باید با شما ها بیام؟

راهب سرش رو بالا آورد و به آرتور نگاه کرد.
-ازتون خواهش میکنم به همراه ما به معبد بیاید. معبد به حضورتان در آنجا احتیاج داره. در بین راه همه چیز رو برایتان توضیح میدم. از شما خواهش دارم این خواسته بنده رو رد نکنید و با ما همراه بشید.

آرتور همچنان نمیدونست که چه اتفاقی افتاده و باید چیکار کنه. نگاهی به پله های خانه اش انداخت.
-من که متوجه نشدم چرا باید باهاتون بیام... ولی... اگر من باهاتون همراه شم، خانواده ام چی؟ من نمیتونم اون ها رو تنها بذارم و یا بی خبر از پیششون برم.
-همانطور که خدمتتون عرض کردم، همه چیز رو در بین راه برای شما توضیح خواهم داد و درباره خانواده تان... به محض رسیدنمان به معبد، گروهی رو به سمت خانه میفرستم تا در ساعتی از صبح که خانواده شما از خواب بیدار شدن، اون ها رو به سمت معبد هدایت کنند.

آرتور نمیدونست چه تصمیمی باید بگیره. مدت کوتاهی با خودش فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت که این ریسک رو بپذیره و با راهبان تبتی به سمت معبد بره. آرتور در رو برای مدتی بست و به سمت اتاقش رفت و تمام وسایل مورد نیازش رو برای این مسیر نسبتا طولانی تا معبد راهبان تبتی، آماده کرد. بعد از دقایقی، آرتور از خانه خارج شد و به همراه راهبان تبتی عازم کوهی شدند که معبد، بالای اون بنا شده بود.

یک ساعت مانده به طلوع خورشید-میانه راه

آرتور و راهبان تبتی، در مسیر حرکت بودن و تمام مدت آرتور به تصمیمش فکر میکرد. شاید تصمیم اشتباهی گرفته بود و نباید با راهبان همراه میشد و شاید هم کاملا برعکس این دید، کار درستی انجام داده بود که به راهبان تبتی اعتماد کرده بود. آرتور نمیدونست که چه سرنوشتی در انتظارشه. کمی بعد یادش افتاد که راهبان قرار بود ماجرا رو برای آرتور توضیح بدن.
-ام... چیزه... میگم که قرار بود بین راه، همه چیز رو برام توضیح بدید. به خاطر دارید که؟

راهب نگاهی به آرتور انداخت و سرش رو پایین آورد.
-بنده را عفو بفرمایید. اصلا حواسم نبود که باید برایتان توضیحاتی را ارائه دهم.

راهب صداش رو صاف کرد و در حالی که به راهشون ادامه میدادن، تمام ماجرا رو برای آرتور توضیح داد.
-طبق افسانه های معبد، در سال هایی بسیار دور که معبد، تازه کار خودش رو شروع کرده بود، شخصی با نام سایکو به معبد آمد و خودش را به عنوان یک مبارز حرفه ای معرفی کرد. مبارزی که در تمام سال های زندگی اش، تنها کاری که کرده، خدمت به مردمش بود. او در تمام سال های زندگی اش، در معبدی که در نزدیکی روستایشان بود، در حال آموزش دیدن و خدمت بوده و در جنگ های بسیاری که بین نظامیان و راهبان معبد بوده، شرکت داشته. اما در همان سال های اخیر، قبل از اینکه معبد بالای کوه ساخته بشه، هیولایی بر روستای آن ها چیره شده بود و تمام روستا را در آتش خود سوزاند. هیولایی بی رحم که تمام مبارزان معبد را کشت، زن ها را سوزاند و تمام کودکان را خورد. به جز تعدادی که از روی شانس جان سالم به در بردن، هیچ کسی در این روستا و معبد کنارش، زنده نماند. بعد از آن و تا زمانی که معبد بالای کوه ساخته شود، سایکو به همراه بازماندگان آن حادثه، در حال سفر به روستاهای اطراف بودن تا اینکه معبد ساخته شد و شروع به کار کرد. در همان روزها، سایکو به همراه بازماندگان، به معبد آمد و هنر خودش را در عرصه مبارزه، به رخ کشید...

آرتور همچنان گوش میداد و حرفی نمیزد. اما ته دلش، از آروم حرف زدن راهب، گله می کرد و منتظر بود که هر چه سریعتر، داستان راهب تموم شه و وارد اصل قضیه بشن. راهب همچنان ادامه میداد.
-سنسی موراشیتو که از مبارزه سایکو خوشش اومده بود، وی را تحسین کرد و او را به عنوان یکی از مبارزان بزرگ و اساتید معبد برگزید تا وظیفه آموزش افراد و خدمت به معبد را برعهده بگیرد. سال های بسیاری گذشت و سنسی موراشیتو در اثر پیری و بیماری درگذشت. در وصیت نامه او، نام سایکو به عنوان استاد جدید و مقام بالای معبد آمده بود و نامه ای جداگانه، برای او گذاشته شده بود. طبق وصیت نامه، همگی به سایکو، ادای احترام کردند و او را سنسی جدید خواندند و نامه ای که موراشیتو برای او کنار گذاشته بود را تحویلش دادند. سایکو نامه را باز کرد و خواند. چند سالی گذشت و...

آرتور که تقریبا خونش به جوش اومده بود، دستش رو روی گوش هاش گذاشت و فریاد زد:
-جون عزیزت برو سر اصل مطلب.

راهبان که گرخیده بودن، با تعجب به آرتور نگاه میکردن.
-ولی... تقریبا داستان تمام شده بود.
-اصل مطلب رو بگو!
-اجازه بدید من براتون بگم. بعد از اون چند سال، دوباره سر و کله اون هیولا پیدا شد و تمام معبد رو به آتش کشید. تنها چیزی که باقی موند، تعدادی از اسناد و نامه ها و همینطور مخروبه ای از معبد بود. بعد از اون مردم روستایی در پایین کوه، داوطلبانه به معبد رفتن و دوباره معبد رو بازسازی کردن و حالا نامه ای که موراشیتو برای سایکو نوشته بود، به عنوان تندیسی ارزشمند و مقدس، داخل معبد قرار داده شده. داخل نامه نوشته شده که شخصی، با مشخصات شما و همینطور با نام شما در دنیایی جدا از دنیای راهبان پیدا خواهد شد که به زندگی این هیولا خاتمه خواهد داد.
-و فکر میکنید که اون شخص منم؟
-مطمئنیم که شما هستید. شما تمام آن مشخصات را دارید.
-احیانا تو اون نامه حرفی از شلوار نزده بود؟

راهبان با تعجب به آرتور نگاه کردن.
-شلوار؟!
-بله... شلوار. مثلا بگه همچین قهرمانی که بتونه شلوار خودشو بکشه بالا. چون من حتی شلوار خودمم نمیتونم بکشم بالا!

راهبان همچنان با تعجب و پوکرفیسانه به آرتور نگاه میکردن. راهبی که در کنار آرتور حرکت میکرد، با خونسردی به راه رفتنش ادامه داد.
-نگران هیچ چیز نباشید سنسی ویزلی. ما چیزی را برای شما کنار گذاشته ایم که با استفاده از آن، تمام قدرت های از دست رفته تان، دوباره به شما باز میگردند تا کار هیولا را یک سره کنید.
-چرا خودت مصرفش نمیکنی که با اون هیولا بجنگی؟
-چون ما شایسته استفاده از اون معجون نیستیم. تنها خداوند روماتیسم میتواند از این معجون استفاده کند.

آرتور کمی جا خورد و با خودش فکر کرد. سپس رو کرد به راهب و پرسید:
-خداوند رماتیسم؟ رماتیسم دیگه چه صیغه ایه؟
-هیچگاه نام لارتن را شنیده ای؟
-نچ!
-ناموسا... چیز... یعنی جدی که نمیگویید؟
-شوخی دارم من با تو؟

راهب گلوش رو صاف کرد و خواست حرف بزنه که آرتور نطقش رو کور کرد.
-جون پدر پدرسگت داستان تعریف نکن!
-خیر... اجازه دهید بگویم که لارتن کیست. لارتن، کسی بود که رماتیسم را ابداع کرد. ما همگی لارتن را میپرستیدیم تا اینکه روزی از میان ما رفت و دیگر هرگز پیدایش نشد. ما هیچوقت لارتن را ندیدیم و برای پیدا کردنش، مسیر های بسیاری را طی کردیم و از شهرها و روستاهای بسیاری گذر کردیم. اما هرگز او را نیافتیم. حال، به دستور سنسی موراشیتو که در نامه به جا مانده از او آمده، ما تصمیم گرفتیم که شما را پیدا کنیم و به عنوان خداوند رماتیسم بپرستیم تا بالاخره هیولا شکست بخورد.
-منو بپرستید؟ تسترال جفتک زده تو شقیقتون؟

راهب ایستاد و به سمت آرتور تعظیم کرد.
-ما همگی مطیع شما هستیم و خود را برای مبارزه با هیولا و محافظت از مردممان آماده میکنیم... و اما اکنون، به معبد خوش آمدید سنسی ویزلی.

آرتور به رو به روش نگاه کرد. معبدی بزرگ در بالای کوهی قرار داشت و زیر نور خورشید درحال طلوع، میدرخشید.

دقایقی بعد-داخل معبد

به محض ورود آرتور به معبد، تمام راهبان در حال تمرین و دعا، دست از کارهای خودشون کشیدن و به آرتور خیره شدن.
-ورود سنسی ویزلی به معبد را اعلام میکنم. احترام بگذارید.

همگی با تعجب به آرتور خیره شده بودن. ناگهان تمام راهبان روی زانو های خودشون نشستن و به حالت سجده، به آرتور ادای احترام کردن. آرتور از دروازه های چوبی معبد و از میان راهبان صف کشیده به حالت سجده و ادای احترام عبور میکرد. راهبی که او را همراهی میکرد، اورا به نزدیکی ورودی ساختمانی چوبی برد و در آنجا ایستاد. تمام راهبان، در مقابل آرتور، در صف هایی منظم ایستادند و به آرتور خیره ماندند. لحظاتی بعد، یکی از راهبان، با شیشه ای که معجونی سر رنگ درونش بود، به سمت آرتور اومد و شیشه رو به راهب تحویل داد. راهب به سمت بقیه مبارزان معبد نگاه کرد.
-و اکنون، زمان آن رسیده که با عمل به خواسته سنسی بزرگ، موراشیتو، خدای رماتیسم را بپرستیم و از او خواهش کنیم که ما را در شکست آن هیولای بی رحم که سایه ظلماتش را بر روی معبد و روستاییان انداخته، همراهی کند تا برای همیشه از شر این موجود شیطانی خلاص شویم.

صدای فریاد راهبان به نشانه آماده بودن برای مبارزه بلند شد. راهبی که شیشه معجون رو در دست داشت به سمت آرتور چرخید و در حالی که زانو زده بود، سرش را به نشانه احترام پایین انداخت و معجون رو به آرتور داد.
-این معجون را که تنها خداوند رماتیسم شایسته آن است را بنوشید تا هیولا در مقابل شما ناتوان باشد.

آرتور شیشه معجون رو از راهب گرفت و به معجون سرخ رنگ درون اون نگاه کرد. تمام راهبان، کف دست هاشون رو روی هم قرار داده بودن و آرتور رو به عنوان خداوند رماتیسم می پرستیدن. آرتور بار دیگر به راهب اعتماد کرد و شیشه معجون رو سر کشید. همگی به آرتور خیره بودن و منتظر بودن تا واکنشی نشون بده. آرتور شیشه رو پایین آورد و در حالی که معجون رو مزه مزه میکرد، رو کرد به راهب:
-مزه گل گاو زبون میداد.

همه راهبان با تعجب به آرتور نگاه میکردن. راهبی که جلوی آرتور ایستاده بود از جاش بلند شد و به آرتور نگاه کرد.
-هیچ احساس خاصی ندارید؟
-نچ!

راهب در فکر فرو رفت و سر در گم بود. به سمت راهبی که معجون رو آورده بود اشاره کرد و ازش خواست تا نامه سنسی موراشیتو رو برایش بیاورد. لحظاتی بعد، نامه به دست راهب رسید و دوباره نگاهی به اون انداخت. کم کم راهب به اسم آرتور رسید و در همین لحظه چشم هاش درشت شد. آرتور نگاهی به راهب انداخت.
-اتفاقی افتاده؟
-عذر میخوام... لطفا نام خانوادگی خود را یکبار دیگر تکرار کنید.

آرتور با تعجب به راهب نگاه کرد.
-ویزلی.

راهب بار دیگر جا خورد و به نامه نگاه کرد.
-باورم نمیشه... نه... این امکان نداره...
-چیشده؟
-آرتور ولزلی...
-ویزلی، نه ولزلی!
-نه... شخصی که به دنبالش بودیم، آرتور ولزلی بود، نه ویزلی!

آرتور به حالت پوکرفیس، به راهب نگاه میکرد و از این که تمام این مسیر رو بیهوده طی کرده بود، عصبانی بود.
-حالا که گندکاری شده، بیزحمت یکیتون منو تا خونم همراهی کنه. الکی وقت من هم تلف کردید.
-خونه؟ متاسفانه باید بگم که شما هیچ کجا نمیرید.
-منظورتون چیه؟
-تا زمانی که تا آخرین قطره اون معجون رو از بدنتون بیرون نکشیم، شما نمیتونید از این معبد خارج شید.

آرتور که گرخیده بود، با چشمانی درشت به راهب نگاه کرد. راهب که به آرتور خیره شده بود فریاد زد:
-بگیریدش.

راهبان به سمت آرتور هجوم بردن. آرتور دست در آستینش کرد و چوبدستیش رو بیرون کشید و افسونی رو به راهبی که در کنارش بود زد و اون رو به گوشه ای پرت کرد. آرتور چوبدستیش رو به سمت بقیه راهب ها گرفت و ازشون خواست که عقب بایستن، ولی راهبان گوش به حرف آرتور ندادن و همچنان به سمتش حمله میکردن. آرتور دونه به دونه راهب ها رو با چوبدستیش، مورد عنایت افسون هاش قرار میداد. زمانی که سیل جمعیت راهب های مهاجم، بیشتر از قبل شد، آرتور فرار را بر قرار ترجیح داد و با هر زور و بدبختی که بود، شکافی در میان راهب ها ایجاد کرد و خودش رو به خروجی رسوند. راهب ها همچنان دنبال آرتور بودن و بیخیال قضیه نمیشدن. آرتور از کوه پایین میرفت و سعی می کرد از دست راهبان فرار کنه که در این لحظه، سایه جسم پرنده ای رو دید که از بالای سرش عبور میکرد و به سمت معبد میرفت. آرتور ایستاد و به آسمان نگاه کرد. اژدهایی عظیم الجثه در حال نزدیک شدن به معبد بود و در این لحظه، صدای فریاد یکی از راهبان بلند شد.
-هیولا برگشته!

در همین لحظه، اژدها دهن باز کرد و آتشی رو از اعماق وجودش به سمت معبد فرستاد. آرتور که به اژدها خیره بود برای لحظه ای سرش رو پایین گرفت و راهبانی رو دید که همچنان به سمتش میدویدن. آرتور پشتش رو به راهبان و معبد کرد و بعد از اینکه چند قدمی برداشت، تلپورت کرد.

ساعتی بعد-بیابانی در ناکجا آباد

آرتور که از دست راهبان فرار کرده بود، به بیابانی که نمیدونست کجاست، تلپورت کرده بود و ساعتی بود که در این بیابان حرکت میکرد. تشنه و گرسنه بود و دیگه نای راه رفتن نداشت. برای لحظه ای روی زمین نشست و با خود فکر کرد که خانواده پرجمعیت و فرزندان شلوغ کارش و کار پر دردسرش در وزارتخونه کم بود، خدایی کردن برای راهبان تبتی دیگه چه صیغه ای بود که میخواست انجامش بده. با خودش فکر میکرد که چرا با دونستن این موضوع که قرار است برای راهبان خدایی کند و دردسر جدیدی رو به زندگی اش اضافه کند، با راهب ها همراه شد و حالا که آخر این جریان، در همان ابتدایش اینگونه تمام شده، باید چیکار کند. با خودش میگفت که نباید اون ها رو با اون اژدها تنها میگذاشت و نه تنها معبد و راهبان اون، بلکه حتی بار کشته شدن مردم روستا های اطراف کوه رو هم باید به دوش میکشید. آرتور خسته و ناامید و غمگین، در وسط بیابانی ناشناس گیر افتاده بود. احساس گناه میکرد و از همه چیز ناامید شده بود. برای لحظه ای سرش رو روی زمین گذاشت و دراز کشید. خسته بود و همونجا خوابش برد.

ساعت ها بعد، آرتور ویزلی چشمانش رو باز کرد و خودش رو در روستایی دید. آتش بزرگی در مقابل چشمانش میدید و افرادی که دور تا دور آتش میچرخیدن. خواست از جاش بلند شه که احساس کرد به چیزی بسته شده. از تشنگی بسیار، سرش گیج میرفت و دید خوبی نداشت. به سختی، به اطرافش و به خودش نگاه کرد. درست احساس کرده بود. آرتور با طنابی، محکم به تکه چوب بزرگی بسته شده بود و نمیتونست از جاش بلند شه. چیزی که میدید برایش غیر قابل باور بود. مردم صحرایی آرتور رو دزدیده بودن و آتشی که در مقابل چشمانش روشن بود،آماده بود تا آرتور رو به ناهار مردم صحرایی تبدیل کند. دقایقی بعد، آرتور احساس کرد که تکه چوب در حال تکون خوردنه. به پایین پاش و بالای سرش نگاه کرد و دید که دو نفر در حال بلند کردن تکه چوبی که آرتور بهش بسته شده بود، بودن و اون رو به سمت آتش میبردن. آرتور فریاد زد:
-نه... خواهش میکنم... مرلین وکیلی من گوشت ندارم، همش چربیه! دست نزن به من ناموسا... به دومادت میگم. نبر سمت آتیش کره تسترال فنگ پدر... نهههه.

در همین لحظه، آرتور با صدای در خونه ویزلی ها از خواب پرید. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. دستی به بدن خودش کشید تا مطمئن شه سالمه. خیالش که از بابت کابوس و رویا بودن همه این اتفاقات راحت شد، نگاهی به ساعت انداخت. ساعت سه بود و همگی خواب بودن. آرتور از تختش بلند شد و به طبقه پایین رفت تا لیوان آبی بنوشد که در همین لحظه صدای در رو شنید. به سمت در برگشت و به اون خیره شد. بار دیگر، در خونه به صدا در اومد. آرتور فریاد زد:
-خونه نیستیم!

آرتور این رو گفت و با سرعت به طبقه بالا و تخت خوابش برگشت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.