ریونکلاو vs گریفیندور
سوژه: بلا
روز قبل از مسابقه - خوابگاه پسران:
- هی جیسون! بیدار شو ببینم!
جیسون خواب آلود از روی تخت بلند شد و چشم هاشو مالید.
- باز چیه گرنت؟ ساعت 4 صبحه!
- فکر کردی من خودم نمیدونم ساعت چنده؟ پاشو وقت نداریم!
جیسون بی حوصله از روی تخت بلند شد و لباس هاشو پوشید. اصلا نمیدونست کجا و برای چه کاری ساعت چهارصبح باید برن. پس تصمیم گرفت از گرنت بپرسه.
- میشه یه سوال بپرسم؟
- نه.
- یک سوال.
- نه.
گرنت که مشغول ور رفتن با یه سری خرت و پرت بود ترجیح میداد جواب جیسون رو نده. جیسون هم ساکت شد و منتظر موند که گرنت خودش شروع کنه به توضیح دادن. گرنت بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاهی به جیسون انداخت.
- چرا لباس پوشیدی؟
- مگه نمیخوایم بریم بیرون؟
- آخه کی ساعت چهار صبح میره جایی؟
- ها؟
- آدم ساعت 5 باید بره جایی.
- ها؟
گرنت پس از اینکه تعجب جیسون تموم شد، بهش اشاره کرد که بشینه روی تختش. سپس ادامه داد:
- خب، بریم سر اصل مطلب. من الان بیدارت کردم که با هم، یک هم فکری کنیم تا من یه بلایی سر این گریفیندوری ها بیارم.
جیسون پوکر وار نگاهی به گرنت انداخت و گفت:
- چرا مثلا؟ ما که این همه تمرین کردیم دیگه، نیازی به این کارا نیست. ما حتما میبریم.
- میدونم میبریم، ولی دلم میخواد یه بلا سرشون بیارم.
-چرا خب؟
- چون ازشون خوشم نمیاد.
جیسون واقعا نمیدونست باید چی بگه. گرنت ساعت چهار صبح از خواب نازنین بیدارش کرده بود که باهم، هم فکری کنن و همنیجوری الکی، چون ازگریفیندوری ها بدش میاد، یک بلایی سرشون بیاره. ولی خب بدش هم نمیومد که یکم بازی فردا رو هیجان انگیز تر کنه.
- خب چطوره توی دستگاه توپ پرت کن گوجه بذاریم که سمتشون پرت کنه؟
گرنت از ایده جیسون خوشش اومده بود ولی از اونجایی که خیلی مغرور بود و دوست داشت حرف حرف خودش باشه و مغز قشنگش رو به رخ بکشه، طوری رفتار کرد که انگار زیاد موافق نیست.
- حالا بهش فکر میکنم.
- باشه.
- باید یک چیز جانانه تر باشه.
- مثلا؟
این حرف، گرنت رو توی فکر فرو برد. واقعا چی میتونست حال گریفیندوری هایی که مدام دم از شجاعت می زدن رو بگیره؟ این سوالی بود که تا دو دقیقه بی جواب موند.
دو دقیقه بعد، گرنت آنچنان داد زد " فهمیدم" که برق سه فاز از کله جیسون پرید. گرنت پس از اینکه زیر گوش جیسون زد تا اونو به هوش بیاره، لبخند شیطانی زد و گفت:
- یافتم جیسون! باید بریم سراغ یک عده خیلی خوفناک! مافیاهای کوییدیچ!
روز مسابقه - زمین کوییدیچ:
هوا اون روز صاف و آفتابی بود؛ یک روز خیلی خوب و عالی. روزی که کسی حتی فکرش رو هم نمیکرد که ممکنه چقدر وحشتناک تموم بشه.
اعضای دو تیم ریونکلاو و گریفیندور به ترتیب وارد زمین شدن و برای هواداراشون دست تکون دادن.
اعضای تیم ریونکلاو در عجیبی نظیر نداشتن. یک چراغ راهنمایی نیمه سوخته دراز بی قواره، یک دستگاه توپ پرت کن که توش به جای توپ، گوجه بود، و یک دستمال توالت خیلی بزرگ که شایعه شده بود این دستمان توالت رو ریونکلاوی ها از مصری های باستانی، که مرده ها رو مومیایی میکردن، قرض گرفتن.
اعضای تیم گریفیندور هم دست کمی از ریونکلاوی ها نداشتن. ترامپ بنده مرلین رو با هزار و یک گرفتاری و مملکت داری آورده بودن که بیاد و مدافعشون بشه. دروازه بانشون هم که یک کلاه پاره پوره سخنگو بود. البته توی انتخاب مهاجم، انتخابشون خیلی عاقلانه بود؛ چون بتمن توی پرتاب نظیر نداشت، تازه خیلی هم محبوب بود.
در اطراف زمین بازی، بیشتر دانش آموزای هاگوارتز به عنوان تماشاچی گرد هم اومده بودن. با ورود هر دو تیم، تماشاچی ها دست زدن و جیغ کشیدن. در بین همون جمیعت شلوغ، یک عده از تماشاچی ها بودن که لباس های سیاه پوشیده بودن و در بین جمعیت پخش بودن و هیچ عکس العمل یا هیجان و شادی از خودشون نشون نمیدادن، اما همه خیلی هیجان زده تر از اون بودن که به یک عده سیاه پوش بی بخار توجه کنن.
به محض به صدا در اومدن سوت مسابقه توسط یکی از داور های مسابقه، رز ویزلی، یکی از گزارشگر ها آماده شد که بازی رو گزارش کنه.
بله... درست خوندید؛ این بازی دو تا گزارشگر دو قلو داشت به نام های اصغر و اکبر.
- من اول گزارش میکنم!
- نخیر من باید گزارش کنم!
- چرا مثلا؟
- چون من بزرگترم!
- هیچ مدرکی برای اثبات این وجود نداره.
اکبر این جمله رو گفت، بعدش یک مشت زد توی دماغ گنده اصغر که باعث شد اصغر کل بازی بیهوش بمونه و اکبر بتونه خودش گزارش کنه.
- از همه حضار معذرت میخوام بابت این تاخیر. میکروفون ها مشکل فنی داشتن.
- نه نداشتن.
- کسی از تو نظر نخواست جعفر! برو کشکتو بساب.
- چشم!
از اونجایی که جعفر خیلی بچه حرف گوش کنی بود، بساطش رو جمع کرد و رفت کشکشو بسابه بعدش بره و دنبال نخود سیاه بگرده.
- خب دیگه، وقت نمیشه اعضا رو بهتون معرفی کنم، خودتون ببینید دیگه... حالا آنجلینا جانسون، کوافل به دست به سمت دروازه میره. ریتا نزدیکی های دروازه ایستاده، گرنت هم خودشو آماده کرده. جیسون آنجلینا رو تعقیب میکنه. جیسون خیلی به آنجلینا نزدیک شده و نزدیکه که توپ رو به دست بیاره... اوه نه، نشد!
آنجلینا تا جیسون رو دید که میخواد توپ رو از چنگش در بیاره، با یک حرکت آکروباتی، توپ رو به کتی پاس داد.
اکبر خیلی الکی جو می داد و فقط استرس جمعیت رو زیاد میکرد. اعصاب همه از دستش خورد شده بود، ولی چون اون یکی گزارشگر غش کرده بود و دامبلدور همه بودجه هاگوارتز رو خرج روشنایی دل ملت کرده بود، گزارشگر دیگه ای دم دست نبود که بیاد و گزارش کنه. همه گزارشگر ها پول نقد میخواستن. این اکبری و اصغری که مبینید هم مجانی نیومده بودن، چک شش ماهه گرفتن.
حالا کتی بل کوافل رو محکم دستش گرفته بود و به سمت دروازه پیش میرفت، غافل از اینکه یک بلاجر داشت با سرعت به سمتش میومد. بلاجر خیلی به کتی نزدیک شده بود. لحظه ای که همه فکر میکردن کار کتی تمومه، ترامپ وارد شد و با شکمش، بلاجر رو از کتی دور کرد. بلاجر از کتی دور شد، ولی به سمت ریتا رفت. ریتا هم با قدرت و مهارت تمام به بلاجر ضربه زد و بلاجر به دور دست ها رفت.
همه این بلاجر بازی ها باعث شد که ریتا از دروازه غافل بمونه، ولی گرنت حواسش خیلی جمع بود. کتی با سرعت به راهش ادامه داد و وقتی به نزدیکی دروازه رسید، کوافل رو توی دست راستش گرفت و آماده شد تا ده امتیاز اول بازی رو به نفع گریفیندور به ثمر برسونه. کتی نفس عمیقی کشید و درست زمانی که خواست توپ رو به سمت دروازه پرت کنه...
گرنت پیج از دروازه خارج شد و با سرعت تمام به سمت کتی رفت و بهش فرصت پرتاب کردن نداد. توپ رو از دستش کش رفت و اون رو به سمت جیسون پرت کرد.
با این حرکت گرنت، فریاد شادی طرفداران ریونکلاو و صدای تشویقاشون به آسمون رفت. گرنت هم مغرورانه لبخندی زد و یک دست خود را بالا برد و چند درجه ای به احترام طرفداران خم شد.
در قسمت دیگه ای از زمین بازی، لینی - که این دفعه هم تصمیم گرفته بود با حالت انسانیش وارد بازی بشه- با جیمز سر اسنیچ درگیر بودن. هر دو سرعتشون تقریبا یکی بود و موازی هم پرواز میکردن، ولی اسنیچ سرعتش خیلی بیشتر بود.
خلاصه اینکه وضعیت خیلی کسل کننده شده بود. جیمز که کم کم داشت حوصله ش سر میرفت، تمام قدرتش رو جمع کرد و تنه جانانه ای به لینی زد. لینی هم از اون پیکسی ها نبود که خیلی آروم و خونسرد با قضیه برخورد کنه، خیلی عصبانی شد و سر جیمز فریاد زد:
- منو هل میدی؟ حالتو جا میارم.
سپس به قولش عمل کرد و به سمت جیمز هجوم برد. عینک جیمز رو از چشمش برداشت و با یه حرکت خورد کرد. سپس لبخند کجی زد و گفت:
- برای یک آدم عینکی، همین یک حرکت کافیه تا حالش جا بیاد.
سپس از جیمز دور شد.
لینی درست میگفت، چون بعد از اینکه عینک جیمز رو خرد کرد، جیمز مدام به این و اون و در و دیوار میخورد و حسابی خودشو زخمی کرد و حالش جا اومد.
به نظر میومد که بازی حساس شده، چون گزارشگر دوباره با هیجان شروع کرد به گزارش کردن:
- و حالا جیسون ساموئلز موفق میشه کوافل رو از چنگ کتی در بیاره. مون و ترامپ، مدافع های تیم گریفیندور، دارن نزدیک میشن که از دروازه شون دفاع کنن... ولی نمیتونن! دستگاه توپ پرت کن به کمک جیسون اومده و داره به سمتشون گوجه پرت میکنه...
سپس گزارشگر لحظه ای میکروفون رو خاموش کرد و روبه جعفر گفت:
- هی جعفر کشک رو ول کن بابا، اون گونی رو بردار برو وسط زمین... گوجه مجانی میدن.
ولی نه، میکروفون رو خاموش نکرده بود و همه جمعیت صداش رو شنیدن. تمام جمعیت ساکت شده بودن و حتی بازیکن ها هم دست از بازی برداشته بودن. گزارشگر برای اینکه آبروی خودشو حفظ کنه گفت:
- وای خاک بر سرم! جعفر جایی نری ها، شوخی کردم!
البته اکبر دوباره روشو میکنه سمت جعفر و یواشکی بهش اشاره میکنه که بره گوجه جمع کنه.
بازی دوباره ادامه پیدا کرده بود. جیسون کوافل رو محکم زیر بغل گرفته بود و به سمت دروازه پیش میرفت. مدافعان و مهاجمان گریفیندور رو جا گذاشته بود و حالا خودش بود و دروازه و یک دروازه بان که یک کلاه پاره پوره بیش نبود. پس فقط یک پرتاب حساب شده، میتونست اولین ده امتیاز رو به نام ریونکلاو ثبت کنه. نفس عمیقی کشید و توپ را پرتاب کرد...
- جیسون ساموئلز پرتاب خودش رو انجام میده... توپ با قدرت زیاد به سمت دروازه میره و ... میره داخل کلاه گروهبندی! کلاه گروهبندی حامل کوافل وارد دروازه میشه. ده امتیاز برای تیم ریونکلاو!
بازیکنای ریونکلاو دست زدن و هورا کشیدن. شروع بسیار خوبی با توجه به دفاع گرنت و پرتاب جیسون داشتن.
چند ساعتی از بازی گذشته بود. بازیکنای ریونکلاو اصلا احساس خستگی نمیکردن چون با توجه به امتیازها، خودشون رو برنده مسابقه میدونستن اما گریفیندوری ها دیگه نای بازی کردن نداشتن.
در همون حال جیسون یک لحظه پیش گرنت رفت و بهش گفت:
- میگم، اون مافیا ها الان اینجان؟
-آره.
-کی میخوان بیان تو زمین؟
-فکر نکنم دیگه بیان. حال این گریفی ها حسابی گرفته شده، دیگه نیازی به اونا نیست.
اما گرنت پیج سخت در اشتباه بود. نه توی قسمت حال گرفته شده گریفیندوری ها، بلکه توی قسمت نیومدن مافیاهای کوییدیچ.
در همون حال که گرنت داشت حرفش رو تموم می کرد، آسمون تیره و تار شد. صداهای وحشتناکی سر تا سر زمین کوییدیچ رو فرا گرفت. صداهایی که همه حضار رو به سکوت فرا خوند. حتی بازیکنان دست از بازی کردن برداشتن. همه حیرت زده به اطرافشون نگاه میکردن و دنبال صاحب صداها بودن.
- اســـــــــپـــــــــــارتــــــا!
ناگهان، در میان حیرت و تعجب جمعیت، پس از شنیده شدن فریاد "اسپارتا" پنج یا شش نفر با لباس های کاملا سیاه نینجایی و صورت های پوشیده از وسط جمیعت به رهبری مردی قد بلند و چهارشونه که به نظر خیلی عصبانی میومد، همراه با جارو هایی که برچسب اسکلت آتشین داشتن، وارد زمین بازی شدند.
جمعیت از فرط ترس سکوت کرده بود و بازیکنان از جاشون جم نمیخوردن. جیسون رو به گرنت کرد و گفت:
- گرنت جان داشتی میگفتی؟
گرنت که عملا شوخی سرش نمیشد نگاه معناداری به جیسون کرد و گفت:
- میدم مافیاها بخورنتا.
مرد چهارشونه کمی جلو تر اومد، سپس شروع کرد به صحبت کردن:
- من اسپارتاکوس هستم!
جمعیت با شنیدن اسم اسپارتاکوس تا مرز سکته رفتند.
رز ویزلی، داور مسابقه، جرات به خرج داد و گفت:
- کی شما رو به این بازی دعوت کرده؟
خب جواب این سوال میتونست گرنت رو با توجه به عقبه ش، از تیم کوییدیچ اخراج کنه. گرنت هم که هیچ از این موضوع خوشش نمیومد سر جایش مدام بال بال میزد و سعی میکرد به اسپارتا بفهمونه که چیزی نگه. اما اسپارتا گرنت رو تحویل نگرفت و خیلی راحت به سوال جواب داد:
- گرنت پیج!
رز که داشت از عصبانیت منفجر میشد، گفت:
- گرنت! اگه از این بازی زنده بیرون اومدی، مطمئن باش از تیم اخراجی.
گرنت هم در جواب فقط نیشخند زد.
رز بلندگو گزارشگر رو گرفت. گلوش رو صاف کرد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف هایی که مو به تن همه، به خصوص بازیکنان راست کرد.
- خب، با توجه به ورود مافیاهای کوییدیچ، و رهبرشون اسپارتاکوس، ما مجبوریم که این قانون رو اجرا کنیم. حالا این بازی، دیگه نه اسمش کوییدیچه و نه قوانینش مثل کوییدیچه. به این بازی میگن کوییدیچ خونین. نه کوافلی هست نه اسنیچی نه بلاجری. دیگه تیمی وجود نداره. بلکه، هر کی آخرین باز مانده از بین شما باشه، برنده بازیه.
سپس دوباره میکروفون رو به دست گزارشگر داد.
- با تشکر از رز عزیز! من پیشنهادم اینه که همه جونتونو بگیرین و فـــرار کنیــــن!
سپس، اکبر میکروفون رو روی زمین انداخت و برادر غش کرده ش رو انداخت روی کولش و، الــــفـــــرار!
تماشاچی ها نیز همه بعد از شنیدن حرف های رز، شروع کردن به جیغ زدن و فریاد کشیدن، اما راه فراری نبود.
به محض شنیده شدن صدای سوت داور، مافیاها به سمت بازیکنان حمله ور شدن. اول از همه به سمت چراغ راهنمایی حمله ور شدن و همه چراغ هاشو شکستن و به گوشه ای پرتش کردن. بعد سراغ دستگاه توپ پرت کن رفتن و تمام سیم هاشو کندن و گوجه هاشو به اطراف پرت کردن. بعد نوبت دستمال توالت بود. دسمتال تولت رو هم چند نفری ریز ریز کردن. بعد هم کلاه گروه بندی پوسیده رو به یک گلوله نخ تبدیل کردن. همه این کار ها براشون کمتر از پنج دقیقه طول کشید.
بعد از کلاه گروهبندی سراغ بتمن و ترامپ رفتند و اون ها رو هم ترور کردن. با دست های خالی قلبشون رو از توی سینه شون بیرون کشیدن که باعث شد صورت بعضی از بازیکنان، خونی بشه.
در این مدت بازیکنان واقعی دو تیم تماشاگر بودن، اونا وحشت زده تر از اون بودن که فرار کنن یا حتی گرنت رو سرزنش کنن. گرنت نیاز به سرزنش نداشت چون خودش داشت از ترس میمرد. حتی گریفیندوری های به اصطلاح شجاع نزدیک بود پس بیفتند.
گرنت با کمال پررویی و بی توجه به اینکه همه این بلا ها تقصیر اون بود، فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
- مثلا شما ها شجاع های هاگوارتزین.
گریفیندوری ها چشم غره ای به گرنت رفتن و گفتن:
- خفه شو گرنت!
حالا نوبت بقیه بود. مافیاها به هم دیگه نزدیک شدن، همه لباس ها و دست هاشون خونی بود. بازیکنای دو تیم هم از ترس به هم چسبیده بودن.
با اشاره اسپارتاکوس، عده ای از مافیا ها به سمت تماشاچی ها و عده ای به سمت بازیکنان حمله ور شدن. تماشاچی ها فقط میدویدن و جیغ میکشیدن. هر کسی به هر طرفی میرفت. فقط خون بود که به اطراف میپاشید.
اسپارتاکوس تصمیم گرفت که خودش حساب گرنت رو برسه، پس به سمت گرنت رفت. گرنت داشت از ترس میمرد ولی به روی خودش نیاورد.
- سلام عمو اسپارتا! من طرفدارتما.
- حرف زیادی نزن بچه.
- حرف زیادی چیه. یادت نره من دعوتت کردم به زمین، پس بهم مدیونی.
- من این حرفا حالیم نیست.
اسپارتا بعد از گفتن این حرف، به سمت گرنت حمله ور شد. گرنت هم لگدی جانانه به اسپارتا زد. بعدش هم جلو رفت و موی سبیل اسپارتا رو کند. داد اسپارتا به هوا رفت. گرنت هم نیشخندی زد و سریع از دیدرس اسپارتا دور شد. اسپارتا هم برای انتقام به دنبالش رفت.
از طرف دیگه، لینی و ریتا، معلوم نبود از کجا چند تا چاقو گیر آورده بودن و به مافیاها حمله میکردن.
لینی به یکی از مافیاها اشاره کرد و گفت:
- هی من اینجام!
مافیا هم تا به سمت لینی برگشت، ریتا از پشت خنجری رو توی قلب مافیا فرو کرد. خون از دهن مافیا بیرون اومد. ریتا چاقو رو از بدن مافیا بیرون کشید و هیکل بی جون مافیا از روی جارو، نقش بر زمین شد.
لینی کلی سر ذوق اومد و دستش رو بلند کرد تا با ریتا بزنن قدش. ولی ریتا دستش رو بلند نکرد و بی اعتنا از کنار لینی رد شد. دست لینی همنیجوری روی هوا موند، ولی مرلین رو شکر کسی اونجا نبود تا ضایع شدنش رو ببینه.
پس از گذشت نیم ساعت، کل زمین بازی پر خون و جنازه شده بود. همه بازیکنان خونی بودن. جنازه آنجلینا، کتی و جیمز روی زمین افتاده بود و قلب همه شون از توی قفسه سینه شون به طرز وحشیانه ای بیرون کشیده شده بود. مون هم معلوم نبود کجا غیبش زده بود. تمام تماشاچی ها هم به قتل رسیده بودن.
مافیا ها هم از این کشت و کشتار نجات پیدا نکرده بودن. دانش آموز های هاگواتز حسابی حال اونا رو هم جا آورده و چهار نفرشون رو کشته بودن.
لینی در حالی که گریه می کرد گفت:
- آخه این دیگه چه بلایی بود سرمون اومد؟
در میان هق هق لینی، دو تا مافیای باقیمونده وارد زمین شدن و روبه روی جیسون و لینی و ریتا قرار گرفتن. لینی و جیسون و ریتا هم آماده دفاع از خودشون شدن.
مافیاها حمله میکردن و جیسون و لینی و ریتا دفاع. حسابی میزدند و میخوردند. دست راست جیسون و پای چپ لینی و ریتا، به شدت آسیب دیده بود، ولی بازم ادامه دادن.
لینی تمام قدرتش رو جمع کرد، به سمت یکی از مافیا ها حمله ور شد و چاقو رو توی قلبش فرو کرد.
- خب شر این یکی هم کم شد!
از اون طرف، ریتا درگیر یه مافیای دیگه بود. این یکی مافیا به ظاهر خیلی سگ جون بود، چون با هیچ کدوم از ضربه های ریتا آخ هم نمیگفت. سپس جیسون فکر بکری کرد.
روی جاروش محکم نشست. بعد، پرواز کنان از زیر مافیا پرواز کرد و پشت سرش قرار گرفت. سپس از پشت، دست های مافیا رو گرفت و ثابت نگهش داشت. ریتا هم فرصت رو غنیمت شمرد و چاقو رو توی قلب آخرین مافیا فرو کرد.
حالا فقط لینی، جیسون و ریتا توی زمین باقی مونده بودن.به نظر برنده های این مسابقه بودن. اما جیسون یک دفعه متوجه موضوعی شد.
- هی بچه ها! گرنت کجاست؟
لینی که صورت خونیش رو پاک میکرد گفت:
- احتمالا مرده دیگه.
- اما جنازه ش روی زمین نیست.
این حرف بچه ها به فکر فرو برد. اگه جنازه ش روی زمین نبود، پس حتما زنده بود. ولی کجا بود؟ فرار کرده بود؟ نه، گرنت پیج هیچوقت فرار نمی کرد.
در همون حال، ریتا به نکته خوبی اشاره کرد:
- اگه دقت کرده باشین، اسپارتا هم نیست.
جیسون گفت:
- باید بریم دنبالشون بگردیم.
لینی گفت:
- بریم.
درست زمانی که لینی، ریتا و جیسون میخواستن برن و دنبال گرنت و اسپارتا بگردن، از دور گرنت رو دیدن که با اسپارتاکوس روی دوشش، پرواز کنان نزدیک میشد.
بچه ها متعجب به گرنت نگاه میکردند. اصلا باورشون نمیشد که گرنت تونسته بود اسپارتاکوس رو بکشه، ولی خب... واقعیت داشت.
گرنت در جواب تعجب بچه ها نیشخندی زد و گفت:
- دلتون برام تنگ شده بود؟