هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶
#11
ریونکلاو vs گریفیندور
سوژه: بلا

روز قبل از مسابقه - خوابگاه پسران:

- هی جیسون! بیدار شو ببینم!

جیسون خواب آلود از روی تخت بلند شد و چشم هاشو مالید.
- باز چیه گرنت؟ ساعت 4 صبحه!
- فکر کردی من خودم نمیدونم ساعت چنده؟ پاشو وقت نداریم!

جیسون بی حوصله از روی تخت بلند شد و لباس هاشو پوشید. اصلا نمیدونست کجا و برای چه کاری ساعت چهارصبح باید برن. پس تصمیم گرفت از گرنت بپرسه.
- میشه یه سوال بپرسم؟
- نه.
- یک سوال.
- نه.

گرنت که مشغول ور رفتن با یه سری خرت و پرت بود ترجیح میداد جواب جیسون رو نده. جیسون هم ساکت شد و منتظر موند که گرنت خودش شروع کنه به توضیح دادن. گرنت بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاهی به جیسون انداخت.
- چرا لباس پوشیدی؟
- مگه نمیخوایم بریم بیرون؟
- آخه کی ساعت چهار صبح میره جایی؟
- ها؟
- آدم ساعت 5 باید بره جایی.
- ها؟

گرنت پس از اینکه تعجب جیسون تموم شد، بهش اشاره کرد که بشینه روی تختش. سپس ادامه داد:
- خب، بریم سر اصل مطلب. من الان بیدارت کردم که با هم، یک هم فکری کنیم تا من یه بلایی سر این گریفیندوری ها بیارم.

جیسون پوکر وار نگاهی به گرنت انداخت و گفت:
- چرا مثلا؟ ما که این همه تمرین کردیم دیگه، نیازی به این کارا نیست. ما حتما میبریم.
- میدونم میبریم، ولی دلم میخواد یه بلا سرشون بیارم.
-چرا خب؟
- چون ازشون خوشم نمیاد.

جیسون واقعا نمیدونست باید چی بگه. گرنت ساعت چهار صبح از خواب نازنین بیدارش کرده بود که باهم، هم فکری کنن و همنیجوری الکی، چون ازگریفیندوری ها بدش میاد، یک بلایی سرشون بیاره. ولی خب بدش هم نمیومد که یکم بازی فردا رو هیجان انگیز تر کنه.

- خب چطوره توی دستگاه توپ پرت کن گوجه بذاریم که سمتشون پرت کنه؟

گرنت از ایده جیسون خوشش اومده بود ولی از اونجایی که خیلی مغرور بود و دوست داشت حرف حرف خودش باشه و مغز قشنگش رو به رخ بکشه، طوری رفتار کرد که انگار زیاد موافق نیست.

- حالا بهش فکر میکنم.
- باشه.
- باید یک چیز جانانه تر باشه.
- مثلا؟

این حرف، گرنت رو توی فکر فرو برد. واقعا چی میتونست حال گریفیندوری هایی که مدام دم از شجاعت می زدن رو بگیره؟ این سوالی بود که تا دو دقیقه بی جواب موند.
دو دقیقه بعد، گرنت آنچنان داد زد " فهمیدم" که برق سه فاز از کله جیسون پرید. گرنت پس از اینکه زیر گوش جیسون زد تا اونو به هوش بیاره، لبخند شیطانی زد و گفت:
- یافتم جیسون! باید بریم سراغ یک عده خیلی خوفناک! مافیاهای کوییدیچ!


روز مسابقه - زمین کوییدیچ:

هوا اون روز صاف و آفتابی بود؛ یک روز خیلی خوب و عالی. روزی که کسی حتی فکرش رو هم نمیکرد که ممکنه چقدر وحشتناک تموم بشه.
اعضای دو تیم ریونکلاو و گریفیندور به ترتیب وارد زمین شدن و برای هواداراشون دست تکون دادن.

اعضای تیم ریونکلاو در عجیبی نظیر نداشتن. یک چراغ راهنمایی نیمه سوخته دراز بی قواره، یک دستگاه توپ پرت کن که توش به جای توپ، گوجه بود، و یک دستمال توالت خیلی بزرگ که شایعه شده بود این دستمان توالت رو ریونکلاوی ها از مصری های باستانی، که مرده ها رو مومیایی میکردن، قرض گرفتن.

اعضای تیم گریفیندور هم دست کمی از ریونکلاوی ها نداشتن. ترامپ بنده مرلین رو با هزار و یک گرفتاری و مملکت داری آورده بودن که بیاد و مدافعشون بشه. دروازه بانشون هم که یک کلاه پاره پوره سخنگو بود. البته توی انتخاب مهاجم، انتخابشون خیلی عاقلانه بود؛ چون بتمن توی پرتاب نظیر نداشت، تازه خیلی هم محبوب بود.

در اطراف زمین بازی، بیشتر دانش آموزای هاگوارتز به عنوان تماشاچی گرد هم اومده بودن. با ورود هر دو تیم، تماشاچی ها دست زدن و جیغ کشیدن. در بین همون جمیعت شلوغ، یک عده از تماشاچی ها بودن که لباس های سیاه پوشیده بودن و در بین جمعیت پخش بودن و هیچ عکس العمل یا هیجان و شادی از خودشون نشون نمیدادن، اما همه خیلی هیجان زده تر از اون بودن که به یک عده سیاه پوش بی بخار توجه کنن.

به محض به صدا در اومدن سوت مسابقه توسط یکی از داور های مسابقه، رز ویزلی، یکی از گزارشگر ها آماده شد که بازی رو گزارش کنه.
بله... درست خوندید؛ این بازی دو تا گزارشگر دو قلو داشت به نام های اصغر و اکبر.

- من اول گزارش میکنم!
- نخیر من باید گزارش کنم!
- چرا مثلا؟
- چون من بزرگترم!
- هیچ مدرکی برای اثبات این وجود نداره.

اکبر این جمله رو گفت، بعدش یک مشت زد توی دماغ گنده اصغر که باعث شد اصغر کل بازی بیهوش بمونه و اکبر بتونه خودش گزارش کنه.

- از همه حضار معذرت میخوام بابت این تاخیر. میکروفون ها مشکل فنی داشتن.
- نه نداشتن.
- کسی از تو نظر نخواست جعفر! برو کشکتو بساب.
- چشم!

از اونجایی که جعفر خیلی بچه حرف گوش کنی بود، بساطش رو جمع کرد و رفت کشکشو بسابه بعدش بره و دنبال نخود سیاه بگرده.

- خب دیگه، وقت نمیشه اعضا رو بهتون معرفی کنم، خودتون ببینید دیگه... حالا آنجلینا جانسون، کوافل به دست به سمت دروازه میره. ریتا نزدیکی های دروازه ایستاده، گرنت هم خودشو آماده کرده. جیسون آنجلینا رو تعقیب میکنه. جیسون خیلی به آنجلینا نزدیک شده و نزدیکه که توپ رو به دست بیاره... اوه نه، نشد!

آنجلینا تا جیسون رو دید که میخواد توپ رو از چنگش در بیاره، با یک حرکت آکروباتی، توپ رو به کتی پاس داد.

اکبر خیلی الکی جو می داد و فقط استرس جمعیت رو زیاد میکرد. اعصاب همه از دستش خورد شده بود، ولی چون اون یکی گزارشگر غش کرده بود و دامبلدور همه بودجه هاگوارتز رو خرج روشنایی دل ملت کرده بود، گزارشگر دیگه ای دم دست نبود که بیاد و گزارش کنه. همه گزارشگر ها پول نقد میخواستن. این اکبری و اصغری که مبینید هم مجانی نیومده بودن، چک شش ماهه گرفتن.

حالا کتی بل کوافل رو محکم دستش گرفته بود و به سمت دروازه پیش میرفت، غافل از اینکه یک بلاجر داشت با سرعت به سمتش میومد. بلاجر خیلی به کتی نزدیک شده بود. لحظه ای که همه فکر میکردن کار کتی تمومه، ترامپ وارد شد و با شکمش، بلاجر رو از کتی دور کرد. بلاجر از کتی دور شد، ولی به سمت ریتا رفت. ریتا هم با قدرت و مهارت تمام به بلاجر ضربه زد و بلاجر به دور دست ها رفت.

همه این بلاجر بازی ها باعث شد که ریتا از دروازه غافل بمونه، ولی گرنت حواسش خیلی جمع بود. کتی با سرعت به راهش ادامه داد و وقتی به نزدیکی دروازه رسید، کوافل رو توی دست راستش گرفت و آماده شد تا ده امتیاز اول بازی رو به نفع گریفیندور به ثمر برسونه. کتی نفس عمیقی کشید و درست زمانی که خواست توپ رو به سمت دروازه پرت کنه...
گرنت پیج از دروازه خارج شد و با سرعت تمام به سمت کتی رفت و بهش فرصت پرتاب کردن نداد. توپ رو از دستش کش رفت و اون رو به سمت جیسون پرت کرد.

با این حرکت گرنت، فریاد شادی طرفداران ریونکلاو و صدای تشویقاشون به آسمون رفت. گرنت هم مغرورانه لبخندی زد و یک دست خود را بالا برد و چند درجه ای به احترام طرفداران خم شد.

در قسمت دیگه ای از زمین بازی، لینی - که این دفعه هم تصمیم گرفته بود با حالت انسانیش وارد بازی بشه- با جیمز سر اسنیچ درگیر بودن. هر دو سرعتشون تقریبا یکی بود و موازی هم پرواز میکردن، ولی اسنیچ سرعتش خیلی بیشتر بود.
خلاصه اینکه وضعیت خیلی کسل کننده شده بود. جیمز که کم کم داشت حوصله ش سر میرفت، تمام قدرتش رو جمع کرد و تنه جانانه ای به لینی زد. لینی هم از اون پیکسی ها نبود که خیلی آروم و خونسرد با قضیه برخورد کنه، خیلی عصبانی شد و سر جیمز فریاد زد:
- منو هل میدی؟ حالتو جا میارم.

سپس به قولش عمل کرد و به سمت جیمز هجوم برد. عینک جیمز رو از چشمش برداشت و با یه حرکت خورد کرد. سپس لبخند کجی زد و گفت:
- برای یک آدم عینکی، همین یک حرکت کافیه تا حالش جا بیاد.

سپس از جیمز دور شد.

لینی درست میگفت، چون بعد از اینکه عینک جیمز رو خرد کرد، جیمز مدام به این و اون و در و دیوار میخورد و حسابی خودشو زخمی کرد و حالش جا اومد.

به نظر میومد که بازی حساس شده، چون گزارشگر دوباره با هیجان شروع کرد به گزارش کردن:
- و حالا جیسون ساموئلز موفق میشه کوافل رو از چنگ کتی در بیاره. مون و ترامپ، مدافع های تیم گریفیندور، دارن نزدیک میشن که از دروازه شون دفاع کنن... ولی نمیتونن! دستگاه توپ پرت کن به کمک جیسون اومده و داره به سمتشون گوجه پرت میکنه...

سپس گزارشگر لحظه ای میکروفون رو خاموش کرد و روبه جعفر گفت:
- هی جعفر کشک رو ول کن بابا، اون گونی رو بردار برو وسط زمین... گوجه مجانی میدن.

ولی نه، میکروفون رو خاموش نکرده بود و همه جمعیت صداش رو شنیدن. تمام جمعیت ساکت شده بودن و حتی بازیکن ها هم دست از بازی برداشته بودن. گزارشگر برای اینکه آبروی خودشو حفظ کنه گفت:
- وای خاک بر سرم! جعفر جایی نری ها، شوخی کردم!

البته اکبر دوباره روشو میکنه سمت جعفر و یواشکی بهش اشاره میکنه که بره گوجه جمع کنه.

بازی دوباره ادامه پیدا کرده بود. جیسون کوافل رو محکم زیر بغل گرفته بود و به سمت دروازه پیش میرفت. مدافعان و مهاجمان گریفیندور رو جا گذاشته بود و حالا خودش بود و دروازه و یک دروازه بان که یک کلاه پاره پوره بیش نبود. پس فقط یک پرتاب حساب شده، میتونست اولین ده امتیاز رو به نام ریونکلاو ثبت کنه. نفس عمیقی کشید و توپ را پرتاب کرد...

- جیسون ساموئلز پرتاب خودش رو انجام میده... توپ با قدرت زیاد به سمت دروازه میره و ... میره داخل کلاه گروهبندی! کلاه گروهبندی حامل کوافل وارد دروازه میشه. ده امتیاز برای تیم ریونکلاو!

بازیکنای ریونکلاو دست زدن و هورا کشیدن. شروع بسیار خوبی با توجه به دفاع گرنت و پرتاب جیسون داشتن.

چند ساعتی از بازی گذشته بود. بازیکنای ریونکلاو اصلا احساس خستگی نمیکردن چون با توجه به امتیازها، خودشون رو برنده مسابقه میدونستن اما گریفیندوری ها دیگه نای بازی کردن نداشتن.

در همون حال جیسون یک لحظه پیش گرنت رفت و بهش گفت:
- میگم، اون مافیا ها الان اینجان؟
-آره.
-کی میخوان بیان تو زمین؟
-فکر نکنم دیگه بیان. حال این گریفی ها حسابی گرفته شده، دیگه نیازی به اونا نیست.

اما گرنت پیج سخت در اشتباه بود. نه توی قسمت حال گرفته شده گریفیندوری ها، بلکه توی قسمت نیومدن مافیاهای کوییدیچ.

در همون حال که گرنت داشت حرفش رو تموم می کرد، آسمون تیره و تار شد. صداهای وحشتناکی سر تا سر زمین کوییدیچ رو فرا گرفت. صداهایی که همه حضار رو به سکوت فرا خوند. حتی بازیکنان دست از بازی کردن برداشتن. همه حیرت زده به اطرافشون نگاه میکردن و دنبال صاحب صداها بودن.

- اســـــــــپـــــــــــارتــــــا!

ناگهان، در میان حیرت و تعجب جمعیت، پس از شنیده شدن فریاد "اسپارتا" پنج یا شش نفر با لباس های کاملا سیاه نینجایی و صورت های پوشیده از وسط جمیعت به رهبری مردی قد بلند و چهارشونه که به نظر خیلی عصبانی میومد، همراه با جارو هایی که برچسب اسکلت آتشین داشتن، وارد زمین بازی شدند.

جمعیت از فرط ترس سکوت کرده بود و بازیکنان از جاشون جم نمیخوردن. جیسون رو به گرنت کرد و گفت:
- گرنت جان داشتی میگفتی؟

گرنت که عملا شوخی سرش نمیشد نگاه معناداری به جیسون کرد و گفت:
- میدم مافیاها بخورنتا.

مرد چهارشونه کمی جلو تر اومد، سپس شروع کرد به صحبت کردن:
- من اسپارتاکوس هستم!

جمعیت با شنیدن اسم اسپارتاکوس تا مرز سکته رفتند.

رز ویزلی، داور مسابقه، جرات به خرج داد و گفت:
- کی شما رو به این بازی دعوت کرده؟

خب جواب این سوال میتونست گرنت رو با توجه به عقبه ش، از تیم کوییدیچ اخراج کنه. گرنت هم که هیچ از این موضوع خوشش نمیومد سر جایش مدام بال بال میزد و سعی میکرد به اسپارتا بفهمونه که چیزی نگه. اما اسپارتا گرنت رو تحویل نگرفت و خیلی راحت به سوال جواب داد:
- گرنت پیج!

رز که داشت از عصبانیت منفجر میشد، گفت:
- گرنت! اگه از این بازی زنده بیرون اومدی، مطمئن باش از تیم اخراجی.

گرنت هم در جواب فقط نیشخند زد.

رز بلندگو گزارشگر رو گرفت. گلوش رو صاف کرد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف هایی که مو به تن همه، به خصوص بازیکنان راست کرد.
- خب، با توجه به ورود مافیاهای کوییدیچ، و رهبرشون اسپارتاکوس، ما مجبوریم که این قانون رو اجرا کنیم. حالا این بازی، دیگه نه اسمش کوییدیچه و نه قوانینش مثل کوییدیچه. به این بازی میگن کوییدیچ خونین. نه کوافلی هست نه اسنیچی نه بلاجری. دیگه تیمی وجود نداره. بلکه، هر کی آخرین باز مانده از بین شما باشه، برنده بازیه.

سپس دوباره میکروفون رو به دست گزارشگر داد.

- با تشکر از رز عزیز! من پیشنهادم اینه که همه جونتونو بگیرین و فـــرار کنیــــن!

سپس، اکبر میکروفون رو روی زمین انداخت و برادر غش کرده ش رو انداخت روی کولش و، الــــفـــــرار!

تماشاچی ها نیز همه بعد از شنیدن حرف های رز، شروع کردن به جیغ زدن و فریاد کشیدن، اما راه فراری نبود.

به محض شنیده شدن صدای سوت داور، مافیاها به سمت بازیکنان حمله ور شدن. اول از همه به سمت چراغ راهنمایی حمله ور شدن و همه چراغ هاشو شکستن و به گوشه ای پرتش کردن. بعد سراغ دستگاه توپ پرت کن رفتن و تمام سیم هاشو کندن و گوجه هاشو به اطراف پرت کردن. بعد نوبت دستمال توالت بود. دسمتال تولت رو هم چند نفری ریز ریز کردن. بعد هم کلاه گروه بندی پوسیده رو به یک گلوله نخ تبدیل کردن. همه این کار ها براشون کمتر از پنج دقیقه طول کشید.

بعد از کلاه گروهبندی سراغ بتمن و ترامپ رفتند و اون ها رو هم ترور کردن. با دست های خالی قلبشون رو از توی سینه شون بیرون کشیدن که باعث شد صورت بعضی از بازیکنان، خونی بشه.

در این مدت بازیکنان واقعی دو تیم تماشاگر بودن، اونا وحشت زده تر از اون بودن که فرار کنن یا حتی گرنت رو سرزنش کنن. گرنت نیاز به سرزنش نداشت چون خودش داشت از ترس میمرد. حتی گریفیندوری های به اصطلاح شجاع نزدیک بود پس بیفتند.
گرنت با کمال پررویی و بی توجه به اینکه همه این بلا ها تقصیر اون بود، فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
- مثلا شما ها شجاع های هاگوارتزین.

گریفیندوری ها چشم غره ای به گرنت رفتن و گفتن:
- خفه شو گرنت!

حالا نوبت بقیه بود. مافیاها به هم دیگه نزدیک شدن، همه لباس ها و دست هاشون خونی بود. بازیکنای دو تیم هم از ترس به هم چسبیده بودن.

با اشاره اسپارتاکوس، عده ای از مافیا ها به سمت تماشاچی ها و عده ای به سمت بازیکنان حمله ور شدن. تماشاچی ها فقط میدویدن و جیغ میکشیدن. هر کسی به هر طرفی میرفت. فقط خون بود که به اطراف میپاشید.

اسپارتاکوس تصمیم گرفت که خودش حساب گرنت رو برسه، پس به سمت گرنت رفت. گرنت داشت از ترس میمرد ولی به روی خودش نیاورد.

- سلام عمو اسپارتا! من طرفدارتما.
- حرف زیادی نزن بچه.
- حرف زیادی چیه. یادت نره من دعوتت کردم به زمین، پس بهم مدیونی.
- من این حرفا حالیم نیست.

اسپارتا بعد از گفتن این حرف، به سمت گرنت حمله ور شد. گرنت هم لگدی جانانه به اسپارتا زد. بعدش هم جلو رفت و موی سبیل اسپارتا رو کند. داد اسپارتا به هوا رفت. گرنت هم نیشخندی زد و سریع از دیدرس اسپارتا دور شد. اسپارتا هم برای انتقام به دنبالش رفت.

از طرف دیگه، لینی و ریتا، معلوم نبود از کجا چند تا چاقو گیر آورده بودن و به مافیاها حمله میکردن.

لینی به یکی از مافیاها اشاره کرد و گفت:
- هی من اینجام!

مافیا هم تا به سمت لینی برگشت، ریتا از پشت خنجری رو توی قلب مافیا فرو کرد. خون از دهن مافیا بیرون اومد. ریتا چاقو رو از بدن مافیا بیرون کشید و هیکل بی جون مافیا از روی جارو، نقش بر زمین شد.
لینی کلی سر ذوق اومد و دستش رو بلند کرد تا با ریتا بزنن قدش. ولی ریتا دستش رو بلند نکرد و بی اعتنا از کنار لینی رد شد. دست لینی همنیجوری روی هوا موند، ولی مرلین رو شکر کسی اونجا نبود تا ضایع شدنش رو ببینه.

پس از گذشت نیم ساعت، کل زمین بازی پر خون و جنازه شده بود. همه بازیکنان خونی بودن. جنازه آنجلینا، کتی و جیمز روی زمین افتاده بود و قلب همه شون از توی قفسه سینه شون به طرز وحشیانه ای بیرون کشیده شده بود. مون هم معلوم نبود کجا غیبش زده بود. تمام تماشاچی ها هم به قتل رسیده بودن.
مافیا ها هم از این کشت و کشتار نجات پیدا نکرده بودن. دانش آموز های هاگواتز حسابی حال اونا رو هم جا آورده و چهار نفرشون رو کشته بودن.

لینی در حالی که گریه می کرد گفت:
- آخه این دیگه چه بلایی بود سرمون اومد؟

در میان هق هق لینی، دو تا مافیای باقیمونده وارد زمین شدن و روبه روی جیسون و لینی و ریتا قرار گرفتن. لینی و جیسون و ریتا هم آماده دفاع از خودشون شدن.
مافیاها حمله میکردن و جیسون و لینی و ریتا دفاع. حسابی میزدند و میخوردند. دست راست جیسون و پای چپ لینی و ریتا، به شدت آسیب دیده بود، ولی بازم ادامه دادن.
لینی تمام قدرتش رو جمع کرد، به سمت یکی از مافیا ها حمله ور شد و چاقو رو توی قلبش فرو کرد.
- خب شر این یکی هم کم شد!

از اون طرف، ریتا درگیر یه مافیای دیگه بود. این یکی مافیا به ظاهر خیلی سگ جون بود، چون با هیچ کدوم از ضربه های ریتا آخ هم نمیگفت. سپس جیسون فکر بکری کرد.
روی جاروش محکم نشست. بعد، پرواز کنان از زیر مافیا پرواز کرد و پشت سرش قرار گرفت. سپس از پشت، دست های مافیا رو گرفت و ثابت نگهش داشت. ریتا هم فرصت رو غنیمت شمرد و چاقو رو توی قلب آخرین مافیا فرو کرد.

حالا فقط لینی، جیسون و ریتا توی زمین باقی مونده بودن.به نظر برنده های این مسابقه بودن. اما جیسون یک دفعه متوجه موضوعی شد.

- هی بچه ها! گرنت کجاست؟

لینی که صورت خونیش رو پاک میکرد گفت:
- احتمالا مرده دیگه.
- اما جنازه ش روی زمین نیست.

این حرف بچه ها به فکر فرو برد. اگه جنازه ش روی زمین نبود، پس حتما زنده بود. ولی کجا بود؟ فرار کرده بود؟ نه، گرنت پیج هیچوقت فرار نمی کرد.

در همون حال، ریتا به نکته خوبی اشاره کرد:
- اگه دقت کرده باشین، اسپارتا هم نیست.

جیسون گفت:
- باید بریم دنبالشون بگردیم.

لینی گفت:
- بریم.

درست زمانی که لینی، ریتا و جیسون میخواستن برن و دنبال گرنت و اسپارتا بگردن، از دور گرنت رو دیدن که با اسپارتاکوس روی دوشش، پرواز کنان نزدیک میشد.

بچه ها متعجب به گرنت نگاه میکردند. اصلا باورشون نمیشد که گرنت تونسته بود اسپارتاکوس رو بکشه، ولی خب... واقعیت داشت.

گرنت در جواب تعجب بچه ها نیشخندی زد و گفت:
- دلتون برام تنگ شده بود؟


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
#12
هافلپاف vs ریــونــکــلــاو
سوژه: معجون

روز قبل از مسابقه- خوابگاه پسران


-خب چی شده گرنت؟ چی میخوای بگی؟

لینی در حالی که خمیازه می کشید، خودش رو روی یکی از مبل ها انداخت.

-خب خواستم بگم که، احتمال برد ما توی بازی فردا خیلی کمه.

با این حرف گرنت، داد همه در اومد و همه شروع کردن به اعتراض و جیغ و داد کردن.

ریتا جلو اومد و پرسید:
- چرا کمه؟ ما که خیلی از هافلپاف بهتریم!
- از اونجایی که اعضای تیم اونا همه آدمن ولی برای مارو ببین.

و به سمت چراغ راهنمایی و دستمال توالت و دستگاه توپ پرت کن اشاره کرد.

لینی که به ظاهر خیلی ناراحت شده بود گفت:
- ولی من اعضامونو خیلی دوست دارم! مخصوصا چراغ راهنمایی رو!

چراغ راهنمایی هم به احترام لینی چراغ سبزش رو روشن کرد و تعظیم مختصری کرد.

- حالا خیلی کم هم نیست ولی در حد متوسطه. ما باید مطمئن شیم که بازی فردا رو میبریم. بدون شک! و من یک فکر بکری دارم. خیلی هم بی سر و صدا میشه انجامش داد.

چشم بچه ها گرد شد. هر سه تا نزدیک تر اومدن تا به بقیه حرف های گرنت با دقت گوش بدن.

- باید بریم از هکتور معجون بگیریم. میدونم خیلی گزینه خوبی نیست ولی راه دیگه ای نداریم تازه وقت هم نداریم.

ریتا چپ چپ به گرنت نگاه کرد و گفت:
- آخه این بود فکر بکرت؟ هکتور معجون بلده درست کنه آخه؟

گرنت هم روش رو به سمت ریتا کرد و گفت:
- فکر بهتری داری، میشنویم!

ریتا به سمت افق خیره شد و تو فکر فرو رفت. گرنت پوزخند زد که کار اصلا عاقلانه ای نبود. چون ریتا حسابی از کوره در رفت و به شکل سوسک در اومد و رفت توی لباس گرنت.
گرنت جیغ می کشید و دور اتاق میدوید و درخواست کمک میکرد!

- بیاین منو نجات بدین! غلط کردم! وااای!

لینی و جیسون یک صدا گفتن:
- به ما ربطی نداره!

بالاخره سوسک، که همون ریتا باشن، از توی لباس گرنت در اومد و گفت:
- حالت جا اومد؟
- بله غلط کردم!

ولی بعد از اینکه خودشو جمع و جور کرد ادامه داد:
- ولی هنوزم میگم فکرم بکر بود.

بعد از گفتن این حرف، حشره کش الکتریکی به نظر خطرناکی رو از ناکجا آباد در آورد و جلوی خودش سپر کرد.
- به جون مامانم جلو بیای میزنم!

لینی که خیلی بهش برخورده بود، از جاش بلند شد و گفت:
- حواست باشه ها! به جامعه حشرات احترام بذار! دیگه اون وسیله رو دستت نبینما وگرنه باهات برخورد فیزیکی میکنم.

و نیشش رو نشون گرنت داد.

- باشه بابا خون آلوده ت رو کثیف نکن!

بعد هم حشره کش رو همینطوری روشن پرت کرد. از قضا یک ریونی از مرلین بی خبری داشت می رفت دستشویی، بعد این حشره کش میخوره توی سرش و از اونجایی که روشن بوده برق ریونی بنده مرلین رو میگیره و در جا جزغاله میشه.

قیافه بچه ها:

بعد از سوختن جنازه، یک سری نعش کش اومدن و جنازه رو بردن.
- خب این قطعا باید بین خودمون بمونه!

گرنت صورتش رو از نعش کش ها به سمت بچه ها برگردوند.
- حالا موافقین؟
- با چی؟
- الان داشتیم درباره چی حرف میزدیم جیسون؟
- حقوق حشرات!

گرنت:

- معجون رو میگه جیسون!
- آره همون! موافقین یا نه؟

به نظر لینی و جیسون، فکر خیلی بدی هم نبود. درسته که هکتور بیشتر اوقات معجون های اشتباهی دست مردم می داد ولی چاره ی دیگه ای نبود. هکتور تنها کسی بود که در حال حاضر میتونست بهشون کمک کنه. پس لینی و جیسون سرشون رو به علامت موافقت تکون دادن.

گرنت هم لبخندی زد و گفت:
- میخوام معجون قدرت برامون بگیرم. باعث میشه سرعت و قدرتمون زیاد بشه.

لینی و جیسون و همچنین ریتا حسابی ذوق کردن و هیجان زده شدن.

- تازه، میخوام یک معجون هم واسه هافلی ها بگیرم.

قیافه بچه ها به حالت پوکر تغییر کرد.

- درست شنیدیم؟ هافل؟
- بله خود خودشون!

حالا نوبت جیسون و ریتا بود که اظهار نظر کنن.

- آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟
- نه بابا فکر کنم عاشق رز زلر شده.

گرنت:

بعد از اینکه تقریبا نصف موهای سرش رو کند، شروع کرد به توضیح دادن:

- من نه مهربون شدم نه عاشق! عــق! فکر های شیطانی تو سرمه! یک معجون گیج کننده هم برای هافلی های عزیز میگیرم. به خود هکتور میسپرم که معجون رو نامحسوس به دستشون برسونه. خب دیگه من برم!

چند دقیقه بعد- آزمایشگاه هکتور

- سلام هکولی!
- سلام گرنت!

هکتور طبق معجون داشت روی یک معمول کار میکرد. ببخشید طبق معمول داشت روی یک معجون کار می کرد که... بمب! یک انفجار خفیف رخ میده. از اونجایی که گرنت انتظارش رو داشت، خیلی شوکه نشد فقط جلو رفت و یک دستمال تمیز سفید دست هکتور داد. در اون لحظه گرنت یکم دو دل شده بود. توی این فکر بود که راهشو کج کنه و برگرده...

- خب چی میخوای گرنت؟

خب دیگه دیر شده بود. پس نفس عمیقی کشید و گفت:
- معجون میخوام.
-اینو که متوجه شدم، چه نوعی میخوای؟
- خب، راستش دو نوع میخوام. یکی معجون قدرت یکی معجون گیچ کننده.
- خب باشه، خدافظ.

گرنت از این حرف مسخره هکتور هم متعجب شد هم عصبانی. پس به حرف زدن ادامه داد بلکه بتونه هکتور رو مجبور به عملی کردن خواستش بکنه.

- هنوز که حرفم تموم نشده.
- خب نشه. من برای هر کسی همینجوری الکی که معجون درست نمیکنم.
- داداش گیر آوردی مارو؟
- دقیقا. حالا راهتو بگیر برو کار دارم.

و دوباره به سمت ظرف های معجونش برگشت.

گرنت هم کم نیاورد. کمی فکر کرد و گفت:
- خیلی خوب باشه. ولی اگه یه وقت یه بلایی سر پاتیلت اومد، که تصادفا معجونی که تازه درست کردی هم توش هست، تعجب نکن.

هکتور به محض اینکه اسم پاتیلش و معجون عزیز دردونه ش رو شنید، به سمت گرنت برگشت.
- گفتی چه نوع میخوای؟

گرنت لبخندی زد و گفت:
- یک معجون قدرت برای اعضای خودمون میخوام. یک معجون گیجی هم برای هافلی ها. فردا صبح معجون ها رو به دستمون برسون. فقط معجون های هافل رو یک جور نامحسوس بهشون بده. کارت رو که بلدی؟
- چه جورم!

گرنت سری تکون داد و خوشحال و راضی از آزمایشگاه بیرون رفت.

روز مسابقه- آزمایشگاه هکتور

هکتور رو به روی میز کارش ایستاده بود و به دو ظرف، که مایع داخل یکیشون نارنجی و یکی دیگه قرمز بود نگاه می کرد.

- خب قرمز برای ریونی ها و نارنجی برای هافلی ها.

و درست زمانی که حاضر شد که معجون ها رو ببره، با خودش گفت:
- نه... نارنجی برای ریونی ها و قرمز برای هافلی ها.

هکتور که گیج شده بود مدام به معجون ها نگاه میکرد و با خودش میگفت این برای اونا اون برای اینا. خودش هم آخر سر نفهمید چی شد ولی وقتی به خودش اومد، دید که توی رختکن کوییدیچ رو به روی تیم ریونکلاو ایستاده.


حدود 10دقیقه بعد - زمین بازی کوییدیچ

- بینندگان عزیز! به بازی هیجان انگیز کوییدیچ خوش آمدید! لحظات خوشی رو برای شما آرزومندیم!

در میان هیاهوی تماشاچیان، اعضای تیم هافلپاف و ریونکلاو تک تک وارد زمین میشدند.

رز زلر و آملیا آخرین نفراتی بودن که هنوز وارد زمین نشده بودن. آملیا کمی نگران به نظر می رسید.
رز برای اینکه آرومش کنه، گفت:
- نگران نباش آملیا! ما می بریم!

و سپس مشتی به شونه آملیا زد که باعث شد آملیا با جاروش مستقیم به سمت زمین کوییدیچ پرت شه.

هکتور پس از دیدن این صحنه خودش فهمید که چه گند بزرگی زده. ولی خب، هکتور یک آدم معمولی نبود که بند و بساطش رو جمع کنه و از صحنه جرم دور بشه. بلکه هکتور فقط با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و ویبره ای زد. بعدش هم به سمت آزمایشگاهش رفت تا معجون های بیشتری بسازه و فیض ببره.

- خب بازی با شوت شدن آملیا به وسط زمین و ورود رز آغاز میشه. تیم ریونکلاو حمله میکنه. جیسون پاس میده به دستگاه توپ پرت کن. دستگاه توپ پرت کن و جیسون هر دو به سمت دروازه هافلپاف میرن... توپ پرت کن کوافل رو به سمت جیسون پرت میکنه... و اما... چرا جا خالی میده؟

جیسون دقیقا بر خلاف جهت توپ جهش برداشت و توپ مستقیم در بغل جسیکا رفت.

جیسون که به نظر گیج شده بود گفت:
- چی شد دقیقا؟

ریتا به جیسون نزدیکتر شد و گفت:
- این دقیقا سوالیه که ما میخواستیم ازت بپرسیم.
- نمیدونم چی شد. یه لحظه حس کردم توپ داره اونوری میره.
- نمیدونم منم یک حس عجیبی دارم. حالم زیاد خوب نیست. شاید معجون داره اثر میکنه.

در همان حال، جسیکا که کوافل رو در دست داشت، مستقیم به سمت دروازه ریونکلاو میرفت.
گرنت هم مدام چشماشو میمالید. یک حالتی پیدا کرده بود. نمیدونست چرا دو تا جسیکا وسط زمین هست. هر چی هم چشماشو می مالید فایده نداشت.

- جسیکا کوافل رو با تمام قدرت به سمت آملیا پرتاب میکنه. آملیا هم توپ رو میگیره ولی مثل اینکه نیرویی که جسیکا به کوافل وارد کرده بود، اینقدر زیاد بود که آملیا همراه توپ به سمت یکی از دروازه های هافل پرت شد و ... درسته امتیاز برای ریونکلاو!

اعضای ریونکلاو خوشحال نبودن. اعضای هافل هم ناراحت نبودن. همه فقط متعجب بودن و نمیدونستن که چه خبره.

در همون لحظات، رز ویزلی و لینی وارنر مشغول دنبال کردن اسنیچ بودن. لینی از رز پیشی گرفته بود و خیلی به اسنیچ نزدیک بود.

- چرا اینجوری میشم؟

چشم های لینی خوب نمیدید. اسنیچ رو تار میدید. چشم هاشو چند بار باز و بسته کرد ولی فایده نداشت. اما لینی چاره ای نداشت و باید با همون وضعیت ادامه می داد پس به سمت اسنیچ خیز برداشت و دستشو دراز کرد تا اسنیچو بگیره... ولی متاسفانه فقط هوا رو گرفت. که این باعث شد تعادلش بهم بخوره و روی جارو برعکس بشه. رز هم قهقهه زنان از او دور شد و به سمت اسنیچ رفت.

لینی بعد از چند دقیقه تونست دوباره درست روی جاروش بشینه. همونطور که به سمت رز میرفت فکر وحشتناکی به ذهنش رسید:
- ای وای نکنه این هکتور معجون ها رو اشتباهی بهمون داد؟

در هر صورت میدونست که الان راه دیگه ای جز ادامه دادن بازی وجود نداره پس سرعتش رو زیاد کرد و با تمام زورش به سمت رز و اسنیچ پیش رفت.

- حالا رز زلر توپ رو از آملیا میگیره. آملیا با قدرت جلو میره... حالا نزدیک دروازه اس... پیج به نظر گیچ و سر در گم میاد. حالا آملیا توپش رو پرتاب میکنه...

گرنت سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه ولی هر کاری میکرد توپ رو تار میدید. توپ مسقیم به سمتش اومد...

گرومپ!

- وای چه فاجعه ای! توپ مسقیم توی صورت پیج میخوره و هر دو باهم وارد دروازه میشن! امتیاز برای هافلپاف!

هافلپافی ها از خوشحالی جیغ کشیدن و ریونکلاوی ها ناراحت و عصبانی تماشاچی اونا بودن.

- حالا توپ دست جیسون ساموئلزه. جیسون جلو میره. توپ رو پاس میده به توپ پرت کن. چراغ راهنمایی رو ببینین! جلوی لاکرتیا و دورا رو گرفته و داره جریمشون میکنه.چه بازی هیجان انگیزی!

در همون حال که مدافعان هافلپاف توسط چراغ راهنمایی گیر افتاده بودن، جیسون به سرعت جلو میرفت. اما از طرف دیگه یک بلاجر داشت با سرعت به سمتش میرفت.

ریتا که پشت سر جیسون بود، شاهد این اتفاق بود. پس جلو رفت و رو به روی جیسون ایستاد و خودش رو آماده کرد که بلاجر رو با قدرت از جیسون دور کنه. چشماش خیلی تار می دید ولی توجهی نکرد و سعی کرد حواسش رو جمع کنه. چون سرش گیج میرفت حفظ تعادلش روی جارو هم خیلی سخت بود. بلاجر با قدرت به سمت ریتا اومد و ریتا ضربه محکمی بهش زد...

- اوه نه! نزد! ریتا در واقع هوا رو با قدرت زد که این باعث شد یک دو یا سه دوری دور خودش بچرخه. بلاجر هم دوباره برگشت و از پشت محکم توی سر ریتا خورد؛ اما خوشبختانه ریتا تونست خودش رو روی جارو ثابت نگه داره.

- گرنت! اگه از این بازی زنده بیرون اومدیم، خودم میکشمت!

گرنت در جواب ریتا فقط نیشخند زد که باعث شد همه بفهمن به خاطر اون ضربه ای که آملیا زده بود، نصف دندوناش ریخته.

- گرنت دندونات!
-چشه مگه؟
-هیچی ولش کن!

مدتی از بازی گذشت. هافلپافی ها مدام میزدن و ریونکلاوی ها مدام میخوردن. هافلپافی ها علت این قدرت زیادشون رو نمیدونستن ولی براشون مهم نبود. مهم این بود که داشتن قهرمانی کوییدیچ رو به دست میاوردن.

اما ریونکلاوی ها خوب میدونستن دلیل چیه. دلیل اشتباه مزخرف هکتور بود. جالبیش اینجا بود که معجون ها دقیقا طبق خواسته شون درست شده بود. یعنی درست اثر گذاشته بودن که این با توجه به عقبه هکتور عجیب بود. احتمالا چون توسط گرنت تهدید شده بود، افتخار نداد که معجون های خودش رو تحویل ریونکلاوی ها بده و از معجون های آماده استفاده کرده بود. البته هکتور بالاخره گند خودش رو زده بود پس اینکه چطور معجون ها درست اثر کردن، اصلا مهم نبود.

دیگه تقریبا بردن ریونکلاو غیر ممکن شده بود. هافلپاف مدام گل میزد و از دست هیچکس کاری بر نمیومد. گرنت که دیگه اینقدر توپ توی صورتش خورده بود، تمام صورتش خونی شده بود و باد کرده بود و دیگه چشمش جایی رو نمی دید. بقیه اعضا هم دست کمی از گرنت نداشتن. همه خونی و داغون شده بودن.

تنها امید ریونکلاو، لینی و توپ اسنیچ بود. لینی از رز جلوتر بود. اما نمیدونست کدوم اسنیچ، اسنیچ اصلیه. دو بینی خیلی شدید پیدا کرده بود به طوری که کاملا هر دو تا اسنیچ رو واضح می دید. نفس عمیقی کشید و به سمت یکی از اسنیچ ها حمله ور شد... پوچ! اسنیچ نبود، بلکه لینی به سمت هوا حمله ور شده بود. این دفعه کاملا از روی جاروش افتاد و همون لحظه که فکر میکرد دیگه سقوط میکنه، دست راستش جاروش رو محکم نگه داشت و لینی تونست دوباره روی جاروش بشینه.

در همون لحظه افتادن لینی، رز از لینی پیشی گرفت. حتی اعضای تیم هم متوقف شده بودن و درگیری بین رز و لینی رو تماشا میکردن. رز جلو و جلوتر میرفت و هر لحظه به اسنیچ و قهرمانی نزدیکتر میشد... رز دستش رو دراز کرد و محکم اسنیچ رو در دستش گرفت... جیغی از خوشحالی کشید و اصلا متوجه نشد که چقدر محکم اسنیچ رو توی دستش گرفته.

داور از رز خواست که دستش رو باز کنه و اسنیچ رو بهشون نشون بده. رز هم نزدیک تر اومد و مشتش رو باز کرد...
جز یک مشت خاک طلایی چیزی از دست رز بیرون نیومد.

- اوا! ولی تو دستم بود...

خب فکر کنم متوجه شدین که معجون قدرت این جا هم کارشو خوب انجام داد و اسنیچ رو پودر کرد.

داور ها هم که نمیتونستن یک تیکه خاک رو به عنوان اسنیچ قبول کنن، بازی رو، یک بازی بدون برنده اعلام کردن.

هافلپافی ها غمگین از زمین بیرون می رفتند ولی ریونی های درب و داغون شده خیلی خوشحال بودند. بعد از این تبریک گفتن به همدیگه، گرنت در حالی که صورت خونیش رو پاک میکرد گفت:
- درسته که نباختیم، ولی باید بریم حال این هکتور رو بگیریم!

ریونکلاوی ها به نشانه تایید، لبخند شیطانی به دوربین زدن و به سمت آزمایشگاه هکتور روانه شدن.


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
#13
جلسه دوم تاریخ جادوگری

" گرنت فرانسیس ریچارد هنری سوم، از نوادگان پسری میرزا گرنت جمال المخ از خاندان هاپسبورگ فرانسه، ملقب به گرنتِ مخچه قشنگ -چون که درخت زندگی مخچه وی حاوی طرح های زیبایی از سالوادور دالی، وینست ونگوک، پیکاسو و دوستان بود- خیلی به بازی هری پاتر و سنگ جادو علاقه داشت. بازی های ویدیویی در نوجوانی او -دهه منفی 96453 هجری میلادی- رونق بسیاری گرفته بود. مادرش، کاترین قیصربانوی تنکابنی بنت کعب دو مدیچی، همیشه به او می گفت:
- پسر، برخیز و دمی به بازی نگذران.

ولی گرنت فرانسیس ریچارد هنری پاسخ می داد:
- خیر مادر. می خواهم بنشینم و دمی به بازی بگذرانم.
- اما پسر، تو باید دمی به شستشوی ظروف و البسه و پاجامه ی پدرت، اعلی حضرت لویی 14 بگذرانی. گازهای سمی جبه و دستار پدرت باعث تسریع آثار گلخانه ای خانه شده است. -گویی لرد سیاه در پس آن جا خوش کرده است.
- نموخواهم.
- پاشو برو تا نزدم فکت را پایین نیاورده ام.

گرنت فرانسیس ریچارد هنری سری تکان داد و رفت ظرف ها را بشوید و خانه را بسابد. نمی دانست کدامین انگل در طبع و سرشت مادر وی تثبیت گردیده که وی را چنین پولادزره کرده. چوبدستی سیمین پولک پر پری دریایی خود را دراز می کند و فریاد می زند: اکسپلیارموس!

ظرف ها خودی بالا رفتند و نیکو گشتند و به کابینت راست هدایت شده و لباس ها شسته و رفته گشته و تا شدند. "


گرنت فرانسیس چانصدم کتاب را بست. دانستن شیوه گذران زندگی نیاکانش هم او را سوپرایز کرده بود و هم شکه. او خدای او! آن ها از ظروف شستنی استفاده می کردند به جای این که با جادو ظرف بسازند. چه زندگی دشواری!

حس شعرش آمده بود. اینستای جادوییش را باز کرد و عکسی با قیافه ی متفکرانه از خودش گذاشت. - که البته با وجود ریش پروفوسوری و عینک دامبلدوری اش سخت نبود.-
زیر عکس نوشت:

به لب دریا رفتم،
گیوه هامو کندم.
اون جا نشستم. خیلی حال کردم.

می دونی گذشته ها، چقدر سخت بوده، آی بچه ها؟
من می خوام قایق بسازم برم پشت کوه،
یکم حال اونا رو درک کنم.

زندگی رو ترک کنم.
به این میگن شعر نو،
خیلی نو!
نوی نو،
نوی نو!

چون من شاعرم، شعر بلدم. آره!

پاییز 326446 هجری میلادی، گرنت فرانسیس چونصدم، شاخ اینستا

#مرلین جارویت جا دارد؟ #لایک فور لایک #فالو فور فالو #شعر نو #گرنت سپهری


چه کپشنی شده بود! حتما کلی لایک می خورد. واقعا هم قدیمی ها زندگی سختی داشتند. او نمی توانست حتی یک روز بدون سوشال میدیا دوام آورد.
آن ها حتی نمی توانستند ولدمورت، یک غول مرحله آخر 7 جانه -که الان لول 2 هم نبود- را شکست دهند. یک مشت خنگ و خل دور هم جمع شده بودند به رهبری دامبول کله پوک و بهترین راهی که به ذهنشان رسیده بود این بود که یک پسر برگزیده را برگزینند و به او چهارتا شمشیر و چهارتا چیت کد دهند و ولش کنند به امان مرلین. حتی چشم او را هم لیزیک ولازک نکرده بودند ولی آخر سر هم این پسره ی کور کودن ژانگولر که فکر و ذکری جز کوییدییچ و چوچانگ و آخرین سریال های جم تی وی نداشت با جادوجمبل موفق شد. ننگ!


ویرایش شده توسط گرنت پیج در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۰ ۱۷:۱۴:۳۶

من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
#14
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

- وای که از دست این سوسک ها روانی شدم!

گرنت جیغی کشید و روی تخت خوابش پرید. کف اتاقش از وجود آن همه سوسک سیاه شده بود. گرنت که داشت از ترس میمرد با خود گفت:

- اینجوری نمیشه! باید یک فکری بکنم. ای کاش یک سوسک کش خودکار وجود داشت.

سپس قیافه اش را کج و کوله کرد و گوشه تختش نشست و پاهایش را در بقلش گرفت. ناگهان، بلند شد و روی تختش پرید که باعث شد سوسک ها شوکه شده و پراکنده شوند.

- فهمیدم! خودشه! باید برم پیش دکتر!

ساعتی بعد- راهرو های هاگوارتز

گرنت در راهرو های هاگوارتز پرسه می زد و به دنبال اتاق آرسینوس جیگر میگشت. ناگهان جلوی در یکی از اتاق ها ایستاد.
- خب خودشه!

گرنت به آرامی وارد اتاق شد و بر ریش مرلین پناه آورد که یک وقت آرسینوس توی اتاق نباشد.در اتاق را کمی باز کرد و از لای در به داخل نگاهی انداخت...
کسی توی اتاق نبود و گرنت هم به راحتی وارد شد. به محض ورود به سراغ میز آرسینوس رفت و داخل کشوهای آن را گشت.

- این نیست... اینم نیست... اینا که همش زمان برگردان بتاست! یه دونه اصل نداره این؟

گرنت پس از کاوش بسیار باز هم نتوانست چیزی در کشوهای میز آرسینوس پیدا کند. پس به ناچار یکی از زمان برگردان های بتا را برداشت و در جیب بارانی مشکی اش گذاشت. در همان حال که به سمت در میرفت، آرسینوس وارد اتاق شد. گرنت که از دیدن آرسینوس شوکه شده بود گفت:

- شما اینجا چیکار میکنید استاد؟
- فکر کنم من اونیم که باید این سوالو بپرسه.
- من و شما نداره که استاد!
- برو بیرون گرنت!
- رفتم!

گرنت این را گفت و به سرعت در حالی که نیشخندی بر صورت داشت از اتاق خارج شد.

سال 1985- آزمایشگاه دکتر اِمِت بِراون

- وای این واقعا کار میکنه!

گرنت نگاهی به اطراف کرد. سپس گلوی خود را صاف کرد و با هیجان خاصی گفت.
- سلام دکتر!
- سلام!

دکتر در حالی که سرش داخل یک ماشین قدیمی - که قرار بود ماشین زمان مشنگی باشد- بود، برای گرنت دستی تکان داد. انگار اصلا برایش مهم نبود دارد با چه کسی صحبت میکند.

- هنوز داری روی این کار میکنی دکتر؟
- آره .کم کم داره درست میشه.

ناگهان صدای انفجار خفیفی از داخل ماشین شنیده شد و از ماشین دود بلند شد. دکتر سرش را بیرون آورد و در حالی که پیچ گوشتی را روی میز می گذاشت و با دست دیگرش صورتش را که سیاه شده بود، پا میکرد، گفت:

- خب فکر کنم هنوز خیلی کار داره.

گرنت پوکر فیس نگاهی به دکتر کرد و گفت:
- فکر میکنی؟

دکتر بار دیگر پیچ گوشتی را برداشت و تا دوباره روی اختراعش کار کند. درست زمانی که مخیواست دوباره سر خود را توی ماشین فرو ببرد به سمت گرنت برگشت و پرسید:

- صبر کنن ببینم! تو دیگه کی هستی؟ ببین اگه اومدی راجب اختراعم بپرسی باید بگم که داری وقتتو تلف میکنی من جوابتو نمیدم...
- من خبرنگار نیستم...

تا گرنت خواست ادامه حرفش را بزند و درخواست خود را به دکتر بگوید دکتر ناگهان قاطی کرد و گفت:
- اصلا برو بیرون ببینم خبر نگار فضول مزاحم!

گرنت که دیگر داشت کفرش در می آمد، عصبانی شد و مشتی بر دماغ دکتر زد که باعث شد دکتر روی زمین بیفتد و برای چند دقیقه سکوت کند.
سپس گرنت چوب دستی اش را در آورد و ورد موبیلیکورپوس را روی دکتر اجرا کرد.

- اون چیه توی دستت؟ الان چی گفتی زیر لب؟

گرنت چوب دستی را تکان داد که باعث شد دکتر هم همراه آن تکان بخورد. گرنت لبخند شیطانی زد و گفت:
- من دوست دارم بهش بگم... طلسم عروسک خیمه شب بازی.

دکتر که معلوم بود چیزی از حرف های گرنت نفهمیده، با چشم های گشاد شده به او نگاه کرد. گرنت هم تصمیم گرفت که به صورت عملی کاربرد طلسم را برای دکتر شرح دهد.

گرنت چوب دستی را محکم در دست گرفت و با استفاده از آن دکتر را به در و دیوار و زمنی و سقف آزماشگاه کوبید.

- آخ... اوخ... وای...

سپس با یک حرکت نمایشی، دکتر را روی صندلی در گوشه آرماشگاه فرود آورد و چوبدستی اش را نیز توی جیب داخلی بارانی اش گذاشت.

گرنت آرام آرام جلو رفت و با لحنی محکم و قانع کننده گفت:
- گوش کن دکتر! من به کمکت احتیاج دارم. مهم نیست من کی ام و از کجا اومدم. فقط کاری که من میگم رو انجام بده. این یک کار خیلی سنگینه که فقط تو از پسش بر میای. متاسفانه من این همه قدرت جادوگریم نمیتونم این کار رو انجام بدم.

دکتر که متعجب و همچنین هیجان زده از گرنت پرسید:
- چه کاری؟

گرنت که نصف صورتش در تاریکی فرو رفته بود، مثل شخصیت های فیلم های معمایی، با حالی مرموزانه گفت:
- میخوام برام یک چیزی بسازی.

لحن گرنت گویی روی دکتر هم اثر گذاشته بود چون دکتر هم با همان لحن گفت:
- چه چیزی؟

ناگهان گرنت با دوپا از توی تاریکی بیرون پرید و با قیافه وحشت زده و کج و کوله، که تمام فضای مرموزانه و هنری را خراب کرد، گفت:
- یک سوسک کش!

عوامل پشت صحنه، همگی پوکر فیس شدند. کارگردان به دست و اندر کاران اشاره زد و گفت:
- جمع کنید بریم. کار ما اینجا تمومه!

دکتر و گرنت به سمت دست اندر کاران برگشتند. سپس پس از خروج آخرین نفر، دکتر رو به گرنت کرد و گفت:
- خب برو یکی بخر! توی همه مغازه ها هست.

گرنت پوکر فیس به دکتر نگاهی انداخت و گفت:
- یه حشره کش معمولی نمیخوام. یک مدل خاص! یک سوپر سوسک کش! یک سوسک کش خودکار!

دکتر دستی بر چانه اش کشید. ناگهان لامپ نیمه سوخته ای بالای سرش روشن شد. دکتر از روی صندلی بلند شد و به سمت وسایلش رفت تا کار را شروع کند.

1 ساعت بعد

- هنوز تموم نشد؟ من دارم میمیرم از خواب!
- اینم از این... دیگه تموم شد! چشماتو باز کن!

گرنت چشمانش را باز کرد و در مقابلش، دستگاهی را دید که رویش نوشته شده بود:

سوپر سوسک کش 2000

گرنت از خوشحالی جیغی کشید.دستگاه خیلی بزرگ نبود. گرنت رو به دکتر کرد و گفت:
- خب حالا چطوری کار میکنه؟

دکتر مغرورانه و متکبرانه جواب داد:
- خب همونطور که خواستی، این یک حشره کش خودکاره... البته باید بهش بگی سوسک کش خودکار چون مخصوصا اوناست. اون دکمه قرمز پشتش رو میبینی؟ اون رو که بزنی روشن میشه. اون دوربینی هم که جلوش هس باعث میشه سوسک هارو شناسایی کنه. به محص اینکه سوسک رو شناسایی کرد از اون دریچه جلوش یک ماده سوسک کش قوی ازش خارج میشه و در جا سوسک رو میکشه.

گرنت که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید رو به دکتر کرد و گفت:
- ممنون دکتر! واقعا دکتری، دکتر!

دکتر لبخندی به گرنت زد. خب شاید تعریف گرنت خیلی چرت و پرت به نظر می آمد ولی او گرنت پیج بود. او به این سادگی ها از کسی تشکر نمیکرد پس اگر من به جای دکتر بودم، خیلی به خودم افتخار میکردم.

گرنت سوسک کش را به زود در بقل خود جا داد، سپس سری برای دکتر تکان داد و از آزمایشگاه بیرون رفت.
- آماده باشین سوسکا که من دارم میام!

دست در جیب خود کرد و زمان برگردان را بیرون آورد.

همان لحظه- اتاق گرنت

- هیچ جا مثل خونه آدم نمیشه!

و حالا گرنت آماده بود. آماده برای انتقام از سوسک ها. ولی یک جای کار می لنگید...

- پس دستگاه کجاست؟

گرنت هر جایی را که نگاه کرد نتوانست دستگاه را پیدا کند. ولی پس از گذشت چند ثانیه فهمید اوضاع از چه قرار است. پس رفت و گوشه تختش نشست و زانوی غم بقل گرفت. تمام آرزوهایش به باد رفت و طعم شیرین انتقام به کامش تلخ شد.

مثل اینکه شما متوجه نشدید اوضاع از چه قرار است. خب، اگر یادتان باشد، آن وسیله یک زمان برگردان بتا بود. یعنی هیچ تغییریچ در گذشته، بر حال تاثیر نمی گذاشت. خب اختراع این وسیله هم جزوی از گذشته بود پس... دیگر خودتان تا تهش را بخوانید.


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۴۸ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#15
اسلیترین vs ریونکلاو

سوژه:حمله

روز قبل از مسابقه، اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو در رختکن دور هم جمع شده بودند و اعلام آمادگی میکردند.

- خب همه آماده ان؟
- ما آماده به دنیا اومدیم!

سپس همه خندیدند.

ناگهان صدای باز شدن در خنده آن ها را متوقف کرد و صورت هایشان را به سوی در چرخاند.

- امیدوارم آماده باشین بچه ها!

این ریتا بود که آهسته از لای در داخل می آمد و به جمع آنان ملحق می شد. ریتا محکم و مغرورانه رو به روی آن ها ایستاد و سپس ادامه داد:
- کارتون رو خوب انجام بدید. میخوام اسمتون رو روی صفحه اول روزنامه ها ببینم!

پس از اتمام سخنش، رویش را برگرداند و به حالت سوسکی خود تبدیل شد و پروازكنان، صحنه را ترک کرد.

گرنت که چندشش شده بود با صدایی نازک گفت:
- آخه این همه حشره، چرا سوسک؟

لینی پوکر فیس به گرنت نگاه کرد و گفت:
- من رو حشره ها حساسما... حواست باشه!
- چیزی نگفتم که!

ناگهان لیسا وسط پرید و گفت:
- راستی بچه ها، اونا چی شدن؟
- کیا؟
- خنگ بازی در نیار گرنت قهر میکنما!

جیسون خونسردانه گفت:
- همونا رو میگه دیگه! اعضای خاص!

لینی لبخند کجی تحویل جیسون داد و گفت:
- آها اونا! اونا آماده ان خیالتون راحت!

روز بعد- زمین مسابقه

- تماشاگران عزیز! شما را به دیدن این مسابقه هیجان انگیز دعوت میکنم. اعضای تیم اسلیترین دارن وارد زمین میشن. اعضاشون به نظرتون یکم... هیچی ولش کنید. توجهتون رو به تیم ریونکلاو جلب میکنم که حالا وارد زمین شدند. به نظر میاد لینی وارنر تصمیم گرفته با حالت انسانیش در بازی شرکت کنه. پناه به ریش مرلین! اینا چیه آوردن با خودشون؟

گزارشگر که بسیار تعجب کرده بود، مدام سر خود را می خاراند. اعضای تیم ها یکم عجیب و غریب بودند: وزغ پرنده، دستگاه توپ پرت کن، چراغ راهنمایی، آب، ناخن گیر و دستمال توالت...

گزارشگر که از شدت خارش در قسمتی از سر خود کچلی گرفته بود تصمیم گرفت که به ادامه گزارش بازی بپردازد:
- خب اصلا اعضا به ما چه، ما کار خودمون رو میکنیم. حالا دو تیم آماده نبرد هستن. اولین حمله از طرف گروه ریونکلاو. جیسون میره جلو و کوافل رو پاس میده به چراغ راهنمایی و... از اونجایی که چراغ راهنمایی دست نداره، قاعدتا توپ رو هم نمیتونه بگیره.

توپ از چراغ راهنمایی رد شد و به دست آستوریا رسید. آستوریا جای خود را روی جارویش محکم کرد و به سرعت پیش رفت. دقیقا زمانی که می خواست کوافل را به سمت جودی پرتاب کند، لیسا تورپین سد راه او شد و با پاشنه کفشش محکم توی صورت آستوریا کوبید.
البته دوستان میگویند که آستوریا جا خالی داد.

- جا خالی میدی؟ خیلی حرکت ناجوان زنانه ای بود. اینو مطمئن باش که باهات قهرم!

سپس با قدرت تمام با کله توی صورت آستوریا رفت.

آستوریا که حسابی قاطی کرده بود، دستش را جلو آورد و با ناخن هایش، چنگی جانانه بر صورت لیسا زد. لیسا هم کم نیاورد. با یک دست موهای آستوریا را گرفت تا مطمئن شود این دفعه دیگر جا خالی نخواهد داد، و با دست دیگر کفش خود را از پایش خارج نمود و پاشنه آن را محکم بر صورت آستوریا کوبید.

جیسون از دور به آن ها نزدیک شد و در حالی که کوافل را از دست آستوریا که دو تا از ناخن هایش شکسته و دماغش خونی بود، و از شدت عصبانیت نفس نفس می زد، میگرفت، گفت:
- در ضمن، اینم مال ماست!

و با سرعت دور شد و توپ را به سمت توپ پرت کن پاس داد. توپ پرت کن هم کوافل را گرفت و روی یکی از حلقه ها متمرکز شد و پــرتـــاب!

کوافل با قدرت به سمت حلقه ای که هکتور رو به روی آن ایستاده بود پرتاب شد و مستقیم در بغل هکتور رفت. البته اینقدر پرتاب توپ محکم بود که هکتور قادر به کنترل آن نبود و خودش نیز با توپ به داخل حلقه پرتاب شد!

از آن طرف لینی وقتی جستجوگر تیم مقابل را دید گفت:
- آب آخه؟ آب مثلا میخواد چیکار کنه؟

آب هم که ظاهرا بهش بر خورده بود آنچنان با قدرت توی صورت لینی پاشید که لینی نزدیک بود از روی جاروی خود پایین بیفتد.

- خب حرفمو پس میگیرم!

حالا توپ در دست تیم اسلیترین بود. آستوریا بار دیگر توپ را در دست گرفته بود و با جدیت تمام به سمت دروازه پیش میرفت که ناگهان چراغ راهنمایی و رانندگی، جلوی او سبز شد... نه ببخشید قرمز شد!
و جالب اینجا بود که آستوریا هم جلوی چراغ راهنمایی ایستاد. خودش هم نمیدانست چرا. واقعا چرا؟

- قدمی بود برای روشنایی دل ها!
- شایدم یک رفلکس ناخودآگاه!
- اون بحث علمیشه! ما فقط تو کار روشنایی هستیم!

دوربین از سمت تماشاچی ها به سمت بازی چرخید. حالا توپ دوباره دست دستگاه توپ پرت کن بود و ناخن گیر نيز آماده حمله. درست زمانی که توپ پرت کن آماده یک پرتاب درست و حسابی بود، ناخن گیر از پشت به توپ پرت کن حمله کرد و سیم هایش را چید. دستگاه توپ پرت کن خاموش شد و توپ کوافل با قدرت بسیار کمی پرتاب شد و در دستان هکتور قرار گرفت.

- این است قدرت هکتور!
- دستگاه خاموش شد!
- حالا هر چی!

یک ساعت بعد

بازی همچنان به علت درگیری آب با لینی بر سر اسنيچ با برتری گروه ریونکلاو ادامه داشت. توپ ها به این طرف و آن طرف پرتاب می شدند و بازیکنان نیز حسابی می زدند و می خوردند.

گرنت که مجبور بود از این حلقه به آن حلقه پرواز کند و با دست و سر و پا و هر چیزی که میتوانست از حلقه ها دفاع کند، دیگر نای تکان خوردن نداشت. فقط آرزو می کرد که لینی زودتر دستش به اسنيچ برسد.

از طرف دیگر، درگیری مهاجمان و مدافعان همچنان ادامه داشت. حالا کوافل دست دوریا بلک بود که به سمت دروازه حرکت میکرد اما... دستمال توالت نیز او را تعقیب میکرد. دوریا که دیگر به نزدیکی دروازه رسیده بود، سرعت خود را کم کرد و آماده پرتابی جانانه شد تا حال گرنت را جا بیاورد. دستمال توالت به دوریا نزدیک شد و...
با یک حرکت بسیار خفن به دور دوریا پیچید. سپس دوریا را آزاد کرد که این باعث شد دوریا چند دور به دور خود بچرخد و توپ به دور دست ها پرتاب شود. اعضای ریونکلاو خوشحال و سر زنده می خنديدند و اعضای اسلیترین سر افکنده تماشا میکردند.

در همان حال، در میان ابرها، در بالای بالای زمین کوییدیچ، لینی وارنر که از جستجوگر تیم حریف پیشی گرفته بود، هر لحظه به اسنيچ نزدیک تر میشد. دست خود را دراز کرد و بدن خود را تا حد توان کش آورد و آماده بود که اسنيچ را در مشت خود بگیرد...

ناگهان از ناکجا آباد توپ کوافل، محکم به سر لینی اصابت کرد و به سمت زمین کوییدیچ بازگشت. لینی هم تا آمد خودش را جمع و جور کند، دید که مرغ از قفس پرید... بهتر است بگوییم گوی از مشتش پرید.

و اما، کوافل پس از اصابت با سر لینی، به سمت لیسا پرتاب شد و چون لیسا خیلی هول شده بود، ضربه ای محکم به توپ زد و توپ را محکم فرستاد در بغل جودی. که از شانس بد دقیقا نزدیک دروازه ایستاده بود. جودی هم فرصت را غنیمت شمارد و توپ را به سمت دروازه پرتاب کرد...
از آنجایی که گرنت نای تکان خوردن نداشت، فقط جا خالی داد و اجازه داد توپ وارد حلقه شود.

- گـــرنت!
- چرا جا خالی میدی؟
- باهات قـــهـــرم! قــهــر برای همیشه!

گرنت کوچکترین اهمیتی به این حرف ها نمیداد، ولی تحمل گل خوردن برایش خیلی سخت بود. پس چوبدستی خود را بیرون آورد و وردی را زیر لب زمزمه کرد...

ناگهان آسمان تیره و تار شد. همه وحشت زده به آسمان خیره شده بودند. آسمان که گویی وحشی شده بود، غرشی کرد و آماده جنگ شد. آماده حمله ای جانانه که مسبب آن گرنت پیج بود. ناگهان، در میان تعجب و هراس تماشاچی ها، صاعقه هایی دیوانه وار بر سراعضای تیم اسلیترین فرود آمدند. گرنت نیز در گوشه ای به تماشای جمعیت هراسان و کباب شدن تیم مقابل ایستاده بود و از این نمایش لذت می برد.

اول از همه، صاعقه روی جودی که گل را به ثمر رسانده بود، فرود آمد. گرنت لبخندی زد و گفت:
- آخیش دلم خنک شد!

سپس صاعقه تک به تک همه اعضای تیم اسلیترین را جزغاله نمود. اما، در آن لحظه که همه فکر میکردند حمله تمام شده و آسمان باید دوباره به حالت عادي خود برگردد، صدای غرشی شنیده شد و صاعقه به سمت تماشا چی ها رفت. ملت جیغ می کشیدند و می دویدند و جزغاله می شدند.

گرنت که خودش نیز تعجب کرده بود آهسته زیر لب گفت:
- خیلی خب این دیگه جزو برنامه نبود!

سپس خیلی شیک و مجلسی، چوب دستی خود را رو به آسمان گرفت و طلسم خنثی کننده را زیر لب زمزمه کرد. با این حرکت، آسمان آرام گرفت و جزغالیدن ها به پایان رسید.

گرنت مغرورانه و جسورانه رو به جمعیت باقی مانده از تماشاچی ها فریاد کشید:
- به چی زل زدین؟ بسه دیگه. بازی تموم شد برین خونه هاتون! محض اطلاعتون هم ما بردیم!

خب حرف گرنت درست بود. اعضاي تيم مقابل پودر شده بودند و ديگر دليلي براي بحث سر اينكه كدام تيم برنده شده بود، وجود نداشت.


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
#16
1.ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

به محض اینکه کلاس تمام شد، گرنت وسایلش را جمع کرد تا به کتابخانه برود و دنبال کتاب تواریخ الجامع از عمید الملک کندری... نه ببخشید کندر عمید الملکی بگردد.

چند لحظه بعد- کتابخانه هاگوارتز

گرنت از نردبان جادویی – که به هر اندازه که نیاز بود بلند و کوتاه میشد – بالا رفت. تک تک کتاب ها را از قفسه بیرون میاورد و تا میدید کتاب مورد نظرش نیست آن را پایین می انداخت.
- این نیست... اینم نیست... اینم نیست که... بابا این کتابه کجاست هزار تا بدبختی دارم!
و سپس این کتاب را هم پرت کرد.
- آهـــای بچه! چیکار داری میکنی سرم شکست!

گرنت نگاهی به پایین انداخت و وقتی چهره مبارک پروفسور پیوز را مشاهده کرد رنگ از رخسارش پرید. سریع روی خود را برگرداند.
- یا امام زاده مرلین!

سپس دوباره رویش را به سمت پروفسور برگرداند و نیشخندی زد:
- ارادتمند پروفسور! ببخشید نمیدونستم شمایید وگرنه اروم تر پرت می کردم.
- ریون کلاوی هستی نه؟
- نه به مرلین قسم!
- پس مال کدوم گروهی؟
- گریفندور پروفسور.
- ولی شال گردنت...
قبل از آنکه پیوز حرفش را تمام کند گرنت شال گردن ریونکلاوی خود را به طور نا محسوس در آورد و به گوشه ای پرتاب کرد. البته از بخت بعد شال گردن روی صورت یکی از بچه ها فرود آمد که 6 کتاب روی هم چیده شده را با خود حمل می کرد. شال گردن جلوی دید او را گرفت و با مخ خورد زمین. و اسم یکی از کتاب هایش نمایان شد: جوامع التاریخ اثر کندر عمید الملکی!

گرنت تا چشمانش به کتاب خورد فریاد بلندی کشید:
- هی تو! همونجا وایسا! هیچکس از جاش تکون نخوره تا من کتاب رو بردارم!
همه بچه ها و کتابدار ها با چشمان گشاد شده و دهان باز سر جای خود میخکوب شدند و منتظر حرکت بعدی گرنت ماندند.
گرنت که خیالش از کتاب راحت شد رو به پروفسور کرد و گفت:
- شال گردن چی؟
- هیچی هیچی. 10 امتیاز از گریفندور کم شد. حواست باشه کجا کتاب پرت میکنی.
گرنت خیلی سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد، اما وقتی به این واقعیت که باعث شده بود 10 امتیاز از گریفندور کم شود واقعا برایش لذت بخش بود.

پس از رفتن پروفسور گرنت دست هایش را روی دسته های نردبان محکم کرد و آرام آرام لیز خورده و پایین آمد و به سمت کتاب دوید. کتاب را از روی زمین برداشت و آن را ماچ کرد.
- به چی زل زدین؟ برین سر کاراتون!
و گرنت شاد و خوشحال و لی لی کان به سمت یکی از میز های کتابخانه رفت تا کتاب را مطالعه کند و سپس به مبارزه با شاخدم مجارستانی برود.

فردای آن روز – جنگل مجارستان

- وای خدا چقدر گرمه!
گرنت کلاه لبه دارش را صاف کرد و شاخه ها را کنار زد و زیر لب به پیوز بد و بیراه گفت.

گرنت، که حسابی جو او را گرفته بود، لباس های جنگل نوردی پوشیده بود. تیشرت دکمه دار و شلوارک رنگ خاکی و کفش های کیکرز رنگ خاکی کوه نوردی با کلاه لبه دار. از روی سبزه ها و گیاه های مختلف رد میشد و شاخه ها را کنار میزد. دنبال یک معبد قدیمی می گشت که تقریبا خرابه شده بود. طبق اطلاعاتی که از کتاب جوامع التاریخ... نه ببخشید تواریخ الجامع به دست آورده بود، و طبق یک نقشه قدیمی، گنج شاخدم مجارستانی باید داخل آن معبد می بود.
- وای که چه چیزایی میتونم با این گنج بخرم! کل دنیارو میتونم فتح کنم! اصلا میرم هاگوارتز رو میخرم... صبر کن ببینم اصلا مگه میشه اینکارو کرد؟

گرنت در فکرها و خیالات خود غرق شده بود که اصابتش با درخت او را به جنگل باز گرداند.
- آخ سرم! آخه این درخت این وسط چیکار میکنه؟
روایت داریم در اون لحظه 3 گرگی که کمین کرده بودند تا گرنت را بخورند وقتی این حرف او را شنیدند، خودشان رفتند و داوطلبانه در عمود حل شدند.

- وااای!
گرنت در حالی که سر خود را می مالید با چشمان گشاد شده و دهان باز به معبد بزرگ رو به رویش نگاه میکرد.عینکش را در آورد و دقیق تر نگاه کرد.
- همین؟ این خرابه اس که! این کندر هم گیر آورده مارو ها!

در هر صورت، چه گیر آورده بود چه نیاورده بود، گرنت مجبور بود وارد معبد شود.
معبد هیچ چیز خاصی برای تعریف کردن نداشت. پر از خرده سنگ و خاک بود. چند مجسمه نه چندان سالم هم در اطراف دیده میشد. گرنت در حالی که به در و دیوار معبد نگاه میکرد جلو تر میرفت. با دیدن شاخدم مجارستانی دم سوسماری کوتاه قدی که روی تخت پادشاهی اش خوابیده بود، سر جایش میخکوب شد. کول پشتی اش را زمین گذاشت و چوبدستی اش را بیرون اورد. آرام آرام به شاخدم نزدیک شد...
ناگهان اژدها چشمانش را باز کرد و از سر جایش بلند شد. حتی وقتی بلند میشد هم کوتاه قد به تظر میرسید. گرنت که اصلا نترسیده بود روبه روی اژدها سفت ایستاد و گفت:
- اگه نمیخوای بمیری، به من بگو گنجت کجاست!

اژدها نیشخندی زد و گفت:
- کدوم گنج؟
- دروغ نگو! توی کتابا نوشته که از یک گنج محافظت میکنی. یالا جاشو بهم نشون بده! وگرنه با یک آوادا کداورا حالتو جا میارم!
- خیلی خوب باشه نشونت میدم فقط منو نکش!

گرنت هم خوشحال شد هم متعجب. اژدها ها باید مثلا ترسناک و مخوف باشند نه ترسو و بزدل. در هر صورت برای گرنت چه فرقی میکرد؟ او کار خودش را انجام میداد.
اژدها به سمت تخت سلطنتی خود رفت و تاج بالای آن را چرخاند. صندلی پادشاهی پایین رفت و صندوقچه قدیمی و خاک گرفته ای جای ان را گرفت. گرنت نزدیک شد. نفس عمیقی کشید و در صندوقچه را باز کرد...

- چــــی؟ اینکه هیچی توش نیست!
اژدها سر خود را تا ته داخل صندوقچه فرو برد.
- اوا راست میگیا!
گرنت رو به اژدها کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی چی راست میگم؟ زود باش توضیح بده بگو این گنج کجاست. من اعصاب ندارما! من نمره مییییخوااام!
- خیلی خب بابا! توی هر جنگل دو تا اژدها هست. یکی گنج رو داره و یکی دیگه پوچه. و این دو تا دقیقا تو جهت مخالف همن مثلا اگه یکی شماله یکی جنوبه. اگه یکی شرقه یکی دیگه غربه.
- الان تو اون پوچه ای؟
- آره.
- درد کروشیو بگیری! چرا زودتر نمیگی؟
- من خبر نداشتم که!
- صبر کن ببینم... اگه تو اون پوچه ای پس من...
گرنت نقشه را از کیفش در آورد و به ان نگاهی انداخت.
- اوا! خاک بر سرم! دیدی چی شد؟ نقشه رو بر عکس گرفته بودم!


2.تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

- بیاین اینجا بچه ها کارتون دارم.
پیوز یقه دو جوجه جادوگرسال اولی و تازه وارد هاگوارتز رو گرفت و به طور نامحسوس وارد یکی از این اتاق های بی صاحاب هاگوارتز شد.
اتاق با کاغذ دیواری صورتی رنگی که روش عکس کفش پاشنه بلند بود، تزیین شده بود. پیوز دو دانش آموز رو به خود نزدیک کرد و آهسته گفت:
- خب بچه ها! گوش کنین! این فرش قرمزی که اینجا میبینید...
- ما که چیزی نمیبینیم!
- باید برین بیارینش را ببینین! داشتم میگفتم... این فرش رو پر از چسب میکنین بعد توی سالنی که به کلاس موجودات جادویی ختم میشه پهن میکنین. بعدش این تورپین از روش رد میشه و ... چقدر شیطانی بودن حس خوبی داره! موهاهاهاها...
ناگهان صدای پیوز خش خشی شد و سرفه اش گرفت و عوامل پشت صحنه مجبور شدن براش آب بیارن و صحنه رو دوباره فیلم برداری کنن.
- صدا، دوربین، حرکت!
- موهاهاهاهاها...
و باز دوباره صداش گرفت و همون آش و همون کاسه. پیوز هم که عصبانی شد داد زد:
- اصلا خنده شیطانی به ما نیومده بزار حرفمو بزنم.
و اینگونه شد که خنده شیطانی حذف شد و پیوز تونست ادامه حرفش رو بزنه.
- بعدش رو دیگه خودتون میدونین چی میشه. پاشنه های کفشش کنده میشه و من میتونم برم سر کلاس!

بچه ها که در تمام مدت پوکر فیس بودند، همان طور پوکر فیس پرسیدند:
- الان ما برای چی باید اینکارو بکنیم؟
- نمره میدم!
بچه ها با شیندن اسم نمره تند و تیز از اتاق بیرون رفتند و با یک فرش قرمز و یک کارتون چسب داغ برگشتند و مشغول شدند. پیوز هم از آن طرف روی خنده شیطانیش کار میکرد که بعد از چند ساعت تمرین و یک گالن آب خوردن هم چنگی به دل نمیزد.

ناگهان در بین چسب کاری و خنده شیطانی، صدای تق تق کفشهای پاشنه بلند از پشت در شنیده شد. سپس در اتاق محکم و با قدرت باز شد و لیسا تورپین در چارچوب در نمایان شد.
- چیکار دارین میکنین توی اتاق من؟
و اون لحظه بود که پیوز و نوچه هاش فهمیدن که اتاق بی صاحاب نبوده. و همچنین معنی اون کاغذ دیواری های کفش.
- بچه ها میریم سراغ نقشه دوم.
- مگه نقشه دومم داشتیم؟
- الان داریم.
پیوز به سمت لیسا جهید و روی زمین پرتابش کرد سپس فریاد زد:
- کفششو در بیـــــارین!
بچه ها هم به سمت لیسا دویدند و کفش هاشو در اوردن و پاشنه هاشو شکستن.
لیسا هم کم نیاورد و به سمت یک پاشنه شکسته خیز برداشت و با همون پاشنه مدام توی سر دانش آموزای بی گناه می زد و می گفت:
- قـــهـــرم! قــــهـــرم! با همتون قهرم!
پیوز هم که حالا از اتاق خارج شده بود سرش رو از لای در داخل آورد با یک لبخند شیطانی گفت:
- تا تو قهری من میرم سر کلاس! داره دیر میشه.
سپس ابرویی بالا انداخت و لیسا را با کفش پاشنه بلندِ پاشنه شکسته تنها گذاشت.

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش های پروفسور تورپین؟
سوال بسیار به جا و خوبی پرسیدید استاد! ( اصلا هم مدیون نیستین فکر کنید دارم چاپلوسی میکنم! والا نمرم دستشه! )
خب به نظر من کفش های پروفسور خوبیش اینه که هر جا میخوان ظاهر بشن همه متوجه میشن اگه دارن پشت سرشون حرف میزنن ساکت میشن.
و اینکه به نظرم کفش هاشون نشون میده از ارتفاع نمیترسن!
خلاصه اینکه کفشاشون خیلی هم خوبه! ما راضی، خودشون راضی، نا راضی ها هم دیگه حسابتون با خود پروفسور تورپین!


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#17
تکلیف درس معجون سازی

گرنت در کلاس را با ضربه محکم پا باز کرد. چون با هر دو دستش ظرف معجونش را محکم در دست گرفته بود.

- کیه؟
- گرنت پیج هستم پروفسور! تکلیفم رو آوردم!
- برای چی عین اسب میای تو؟ در بلد نیستی بزنی؟
- دستم پر بود استاد!
- حالا بیار اون معجونو بزار روی میز من.
- چشم.

گرنت آهسته و با احتیاط جلو رفت و معجونش را کنار معجون سایر دانش آموزان گذاشت.

- خب برو دیگه نبینمت!
-چشم استاد!


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#18
صبح روز بعد، حدود ساعت 10 صبح، زنگ خانه ی پیج ها به صدا در آمد.

-گــــرنت! بیا ببین کیه!

گرنت بدن خود را به زور از تخت خواب کَند. با چشمان نیمه باز دست در موهای ژولیده اش برد و سرش را خاراند. بی توجه به اینکه موهایش شبیه انیشتین شده بود، در حالی که عینک خود را بر چشم میزد از اتاق خارج شد.

- الو؟
- سلام.
- شما؟
- منم!
- خب تو کی ای؟
- جینی ام.
- منم گرنتم!
- مسخره بازی در نیار گرنت! جینی ویزلی ام. ببین من دارم از دست این دامبلدور دیوونه میشم تو رو خدا بیا اینو ببرش!
- از تجربیاتش استفاده کن به دردت میخوره.
جینی در پشت تلفن سکوت کرد و منتظر ماند تا گرنت خودش به نکته صحبت هایش پی ببرد.
گرنت پس از لحظه ای، با چشمان گرد شده و متعجب پرسید:
- دامبلدور خونه شما چیکار میکنه؟ این وقت روز؟
- همین دیگه. دامبلدور اصلا نمیدونه دامبلدوره. آلزاییمر گرفته. بیا اینجا ببین میتونیم یک کاری بکنیم این حافظش برگرده یا نه.
- الان میام.
گرنت گوشی را قطع کرد و متعجب به نقطه ای خیره شد. باور کردن این که مدیر هاگوارتز آلزاییمر گرفته باشد، خیلی سخت بود.

چندی بعد- خانه ویزلی ها


زینگ!

- من درو باز میکنم!
دامبلدور، با لباس خواب راه راه و کلاه زنگوله دار، لی لی کنان در حالی که آوازی را زیر لب زمزمه میکرد به سمت در رفت و آن را به روی گرنت باز کرد.

-سلام پروفسور!
- پروفسور؟ پروفسور کیه؟ اشتباه اومدی اینجا خونه شنگول و منگول و حبه انگوره!

ناگهان جینی و رون و آرتور در وسط صحنه ظاهر شدند.
- این الان به ما گفت بز؟
- یک چیزی تو همین مایه ها!

گرنت نگاهی از سر تا پا به دامبلدوری که حالا بیشتر شبیه پیرمردهای باز نسشته خانه نشین شده بود تا یک پروفسور انداخت و گفت:
- فکر کنم وضع از چیزی که فکر میکردم هم خیلی بدتره.

دامبلدور به افق نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنم قدمی برای روشنایی دل هاست!

گرنت پوکر فیس نگاهی به دامبلدور انداخت و گفت:
- خوشم میاد این یکی شامل آلزاییمر نشده!
سپس ادامه داد:
- جناب پروف... اصلا ولش کن! آقای محترم. لطفا برید لباس هاتون رو عوض کنید با هم بریم یک گشتی بزنیم حال و هواتون عوض شه.
- برای روشناییه؟
- روشنایی کیلو چـــ... آره برای همون روشناییه!
- ولی من لباس دیگه ای ندارم.
- اصلا نمیخواد بیا با همینا بریم!

سپس، گرنت فریاد بلندی زد تا به گوش همه اهالی خانه برسد:
- من دارم دامبلدور رو میبرم هاگوارتز! شاید اگه دفتر کارش رو ببینه یه چیزایی یادش بیاد.


ساعتی بعد- هاگوارتز- دفتر دامبلدور

- این جا کجاست؟
-این چیه؟
-اینا کین؟
-برای چی منو آوردی اینجا؟

و اینها سوالاتی بود که دامبلدور مدام از گرنت میپرسید و گرنت تا جایی که ممکن بود جوابش را می داد تا بلکه دامبلدور روزهای خوش گذشته را به یاد بیاورد ولی انگار نه انگار! گرنت در آن لحظات طاقت فرسایی که از خانه ویزلی ها تا دفتر دامبلدور، با او گذرانده بود فهمیده بود که دامبلدور اگر دامبلدور نبود، چه موجود اعصاب خورد کنی میتوانست باشد.

- وااای چه جای قشنگی! اینجا کجاست؟
- دفترته پروفسور! واقعا یادتون نمیاد؟
- مگه باید بیاد؟
گرنت که داشت روانی می شد، سرش را به دیوار کناری اش کوبید.
- صبر کن ببینم تو اصلا اسمت یادت میاد؟
- معلومه! مگه میشه ادم اسم خودشو ندونه؟
-اسم چیه خب؟
- تربچه!
- ها؟
- ادامشو بگو دیگه من عاشق این شعرم!
- ای وای!
گرنت پس از چندین بار کوبیدن سر خود به درو دیوار و میز اتاق، دوباره صاف ایستاد و گفت:
- خب. من یک سری اطلاعات کلی از خودتون بهتون میگم. اسم شما آلبوس دامبلدوره. شما پروفسور هستید و بهترین در جادوگری. شما مدیر اینجا هستین. اینجا هم دفترتونه. حالا یکم فکر کنین ببینین چیزی یادتون میاد.

ناگهان دامبلدور دست خود را بر سرش گذاشت و چشمانش را بست و کمی در اتاق چرخ زد و از خود ادا های عجیب غریبی در آورد و ناگهان در همان حال که چشمانش را محکم بسته بود و سر خود را نگه داشته بود و تمرکز میکرد گفت:
- یک چیزهایی داره یادم میاد...

ناگهان گرنت کنترل خود را از دست داد و جیغی از خوشحالی کشید:
- وای مرگ من؟

دامبلدور چشمان خود را باز کرد و دست خود را از سرش برداشت.
- ای وای دیدی چی شد؟ باز یادم رفت.


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
#19
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

یــک سال تحصیلی دیگر نیز به پایان رسیده بود و گرنت باید به خانه بر می گشت. در ذهنش، حتی تصورش را هم نمیکرد که زندگی در دنیای مشنگی پس از یک سال در هاگوارتز بودن کار سختی باشد.
وقتی در خانه را باز کرد، کسی خانه نبود. وارد خانه شد و آهسته از پله ها بالا رفت تا وسایل خود را در اتاقش بچپاند.

گرنت در حالی که وسایل خود را روی تخت می انداخت گفت:
- اع؟ باز خاله اینجا رو تمیز کرده! چند بار باید بگم وقتی اتاقمو جمع میکنین وسایلم گــم میشه!

با بی حوصلگی در چمدانش را باز کرد و یکی یکی لباس هایی که بوی گند عرق نمی دادند را مچاله کرد تا در کشوی آخر لباس هایش بچپاند. گرچه لزومی برای این کار نمی دید چون سه ماه دیگر باز باید همه را به چمدانش منتقل میکرد ولی در هر حال روی زمین زانو زد و در کشویش را باز کرد.
در حالی که یکی یکی لباس هایش را داخل کشو فرو میکرد،موجودی را دید که از رو به رویش رد می شود.

- پنـــاه بـــه ریـــش مــرلـــیــن! این دیگه چیه؟

موجود قهوه ای زشت از رو به رویش رد شد و گوشه ای ایستاد. شاخک های حال به هم زنش را تکان داد و تا خواست به سمت گرنت حرکت کند، گرنت سه متر در هوا پرید و روی تخت خوابش پناه گرفت.

- از من دور شو موجود زشت! واقعا مشنگ ها چطور با این موجود زندگی میکنن؟ اینکه از صد تا موجودی که ما هر روز میبینیم بد تره.

سپس گرنت سر خود را به سمت دوربین کج کرد و با حالتی متکبرانه گفت:
- البته یه وقت فکر نکنین من از این میترسما! یه وجبه دیگه تازه بال هم...

گرنت با دیدن سوسک در حال پرواز بر فراز سقفش، حرف خود را قورت داد و فریاد زد:
- واااااااای پــــرواز میـــکنههههه!

دیگر بد تر از این نمیشد. تمام دانشمندان معتقدند که بدتر از سوسک، عقرب نیست بلکه سوسکی است که پرواز میکند.

گرنت به سرعت در آن وضعیت قاطی قاراشمیش، حشره کش جادویی خود را در آورد. او در اتاق خود می پرید و می جهید و بی وقفه حشره کش بر سر و صورت سوسک خالی میکرد ولی لا مصب سوسکه نمیمرد که سگ جون رو گفته بود زکی! ببخشید یک لحظه از حالت کتابی خود خارج شدم!

- اها کشتمش! به این میگن قدرت یک جادوگر!

گرنت این را گفت و روی تخت خود ولو شد. اصلا برایش مهم نبود که با این حرکات نا شایست و ناشیانه خود تمام اتاقی که خاله اش تمیز کرده بود به گند کشیده بود. فقط خوشحال از این بود که دیگر سوسکی در اتاقش نیست.

- گـــــرنت!

صدای فریاد خاله گرنت از طبقه پایین به گوش رسید. گرنت چشمانش را باز کرد و ...
سوسک را دید که روی دماغش نشسته و شاخک هایش را تکان می دهد! گرنت با دیدن این صحنه فشارش افتاد و همانطور روی تخت غش کرد و پیروز میدان جناب سوسک بــود که در اتاق گرنت می چرخید.


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
#20
تکالیف:

1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


پس از دیدن صحنه افتادن برادر ها در رودخانه تنها صدایی که شنیده میشد صدای جیغ و داد جوجه جادوگران هاگوارتز بود.

آرسینوس که بسیار عصبانی شد فریاد زد:
- احمقا شما قرار بود فقط شاهد قضیه باشید برای چی دخالت کردین اخه!
-حالا چیکار کنیم استاد؟
- اگه نمره میخواین برین و این گندی که بالا آوردین رو درستش کنین!

بچه ها عزم خود را جزم نموده و به سوی سه برادر شتافتند.

- ببخشید شما نباید اینطور میمردید!
-نجاتتون میدیم نگران نباشین!
-البته شایدم باید نگران باشین چون ما اصلا حالیمون نیست چیکار داریم میکنیم!

سه برادر که مدتی سکوت کرده و به حرف های دانش آموزان گوش میدادند دوباره جیغ و داد خود را از سر گرفتند.

ناگهان، رودخانه از حرکت ایستاد. رعد و برقی در آسمان طنین انداخت و چهره ای استخوانی در زیر شنل بلند مشکی نمایان شد!
- من مـــــرگ هستم!
- ما میدونیم شما مـــرد هستید!
- مرد نه احمق! مــــــرگ!
- اع سلام مــــرگ!
-سلام بچه ها! صبر کنید ببینم شما از کجا میدونین من مرگم؟
- خودت گفتی همین الان!
- داشتم امتحانتون میکردم.
- حالا میشه زودتر این قضیه رو جمع و جورش کنی ما کار داریم باید بریم!
- اصلا حالا که اینطور شد اون وسایلو نمیدم به این سه برادر که همتون در آینده زامبی شین منم بخندم! هه هه هه!

و اینگونه شد که بچه ها همگی پوکر فیس شدند. اخه مرگ اینقدر بی مزه و ننر؟

و بالاخره گرنت مخ قشنگ وارد شد و محکم رو به روی مرگ ایستاد. عینک خود را از چشم برداشت و گفت:
- پس اون وسیله هارو بده به ما!

مرگ دستی بر چانه اش کشید و گفت:
- اینم فکر بدی نیستا!
و سپس دست در شنل خود فرو برد و هر سه وسیله را به گرنت داد.
گرنت هم سر خود را کج کرد و راه خود را گرفت و رفت.

بجه ها همگی نگاهی باهم رد و بدل کردند.
- چی شد الان؟
- رفت که!

ناگهان سه برادر فریاد زدند:
- برین دنبالش دیگه گند زدین به هر چی داستان آموزنده اس!

بچه ها با این فریاد مثل فلش تند و تیز شده و جلوی گرنت را گرفتند.
- گرنت جان اینارو باید بدیم به اونا.
گرنت که انگار تازه به خود آمده بود گفت:
- منم میخواستم امتحانتون کنم.
- وسیله هارو بده بابا خوابمون میاد!
- اخه...

بچه ها که دیگر نفسشان به تنگ آمده بود وسیله ها را از دست گرنت کشیدند و به سه برادر دادند. گرنت در آخر برای خداحافظی به سه برادر گفت:

- دوستان خواستم یه چیزی بهتون بگم. این مرگ به همتون حقه زده میاد در آخر همتونو میکشه. خلاصه اینکه همتون میمیرین! تو! برادر سومی! تو هم فکر میکنی خیلی زرنگی اخرش پیر میشی میمیری زیاد فرق نداره! همین دیگه داستانتونم اصلا آموزنده نیست!

بچه ها از آن سوی بوته ها داد زند:
- گــــــــــرنــــــت! بیا برییییییییییم!


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.