پست دوم - هم تیمی : آرتور ویزلییه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.
مینروا با ترس به سمت دو خون آشام بیریخت برگشت. خواست چوبدستی اش را در بیاورد که آرتور زودتر از او عمل کرد و چوبدستی اش را به سمت یکی از خون آشام ها گرفت و گفت :
- استیوپفای.
مینروا نگاهش را از خون آشام بیهوش گرفت و به خون آشام دیگر که جری تر شده بود و آماده حمله بود دوخت . چوبدستی اش را بالا آورد و گفت:
- سکتوم سمپرا .
آرتور و مینروا به خون آشام غرق خون نگاهی ننداختند و با هم به سمت بقیه خون آشام ها رفتند. مینروا با خودش فکر می کرد که وقتی برگشتند چطور به خدمت آرسینوس برسد . وقتی کمی به خون آشام ها نزدیک شدند توانستند صدای زشت و کلفت یکی از خون آشام ها را بشنوند :
- اون دو تا بی عرضه چرا نیومدند؟ ها؟
-ق...قربان الاناست که برسن .
خون آشام دیگرکه صدایش افتضاح تر از اولی بود ، طوری که مو های تن مینروا سیخ شد . مینروا همه خون آشام هایی که آنجا بودند را شمرد و به آرتور گفت :
-پنج تا بیشتر نیستند حالا چیکار کنیم؟
آرتور قیافه ای متفکرانه به خودش گرفت و بعد از چند دقیقه گفت :
- نمیدونم .
مینروا در حالی که سعی می کرد موهای سرش را نکند گفت :
- واسه همین انقدر داشتی فکر میکردی؟
آرتور شانه ای بالا انداخت و با حواس پرتی با پا به قوطی کوچکی که روی زمین بود ضربه زد . صدای بلندی که ایجاد شده بود توجه خون آشام ها را به خود جلب کرد . مینروا با کف دست به پیشانی اش زد و نگاه تند و تیزی به آرتور انداخت .
خون آشام ها به سمت جایی که آرتور و مینروا ایستاده بودند ، رفتند . وقتی هیکل کوچک و نحیف آن دو را از بین تاریکی تشخیص دادند ، رییسشان با صدای بلندی که گوش هر انسانی را کر می کرد، داد زد :
-شما دو نفر آنجا چه غلطی می کنید ؟
یک فکر احمقانه سریع در ذهن آرتور شکل گرفت :
-امم ... ما خون آشام های تازه کاریم .
مینروا با چشمان گرد شده سرش را به طرف آرتور بر میگرداند و با خود فکر میکند که هر بلایی سر آرسینوس بیاورد بدترش را سر این ویزلی دیوانه می آورد .
خون آشام به یکی از آن چهار نفر همراهش اشاره ای می کند . خون آشام به طرف آن دو می رود و دورشان چرخی می زند . بدن نحیف مینروا و نسبتا نحیف آرتور لرزی می گیرد . خون آشام دست از بو کشیدن بر می دارد و به طرف خون آشام های دیگر می رود و می گوید :
- دروغ می گویند . آنها ، دو بچه جادوگر احمق کله شق هستند .
مینروا وقتی قیافه های عصبانی خون آشام ها را می بیند می گوید :
-حالا وقتشه .
و چوبدستی اش را رو به سقف می گیرد :
- ریداکتو .
سقف فروکش می کند و نور آفتاب که نشان از آمدن روز می دهد بر روی خون آشام ها می تابد . خون آشام ها جیغ های کر کننده ای می کشند و تبدیل به خاکستر می شوند . مینروا و آرتور دستشان را از روی گوششان بر می دارند و با استفاده از افسون جمع آوری خاکستر های روی زمین را جمع می کنند و در کیسه بزرگی می ریزند .
ناگهان فکر شیطانی در ذهن هر دو آنها شکل می گیرد و با هم می گویند :
- کله آرسینوس
با کمک زمان بر گردان بر میگردند به زمان حال و درون کلاس تاریخ جادوگری . آرسینوس بی توجه به اطراف سرش را روی چند تا برگه خم کرده است که ناگهان احساس خفگی بهش دست می دهد . مینروا و آرتور خاکستر خون آشام ها را روی سر او ریخته بودند و آنها از نقابش عبور کرده و کل دهان و بینی اش را در بر گرفته .
آرتور با چهره ای بشاش رو به آرسینوس می گوید :
- این هم تکلیفت جیگر جون .
و پا به فرار می گذارد . در این حین مینروای مهربان که کمی دلش برای آرسینوس سوخته است ولی انکارش می کند ، آخرین نرمه خاکستر ها را روی کله او می ریزد و با جدیت همیشگی اش کلاس را هر چه زودتر ترک می کند . آرسینوس خاکستر های تو نقابش را تمیز می کند و می گوید :
- آخجون خاکستر مرغوب اگر آن دو بچه بدونند چی را از دست داده اند .
و بعد از قهقهه ای شروع به جمع آوری خاکستر ها می کند.