هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
#11
دلفی پس از اینکه با چوب بستنی توی گوشش را خاروند، توی نسخه‌ی دروئلا، عشق یک طرفه به آزمون رو قید کرد! همون طور که دروئلا از در خارج میشد، دورا وارد اتاق شد. به محض نشستن گفت:
_ دورا ویلیامز.. آآآآآآ!

دلفی متعجب به دورا نگاه کرد. او که هنوز چیزی نگفته بود! دورا دهنش را که تا آن لحظه باز بود، بست و توضیح داد:
_ میتونم بفهمم تو ذهنت چخبره!

دلفی با وجود اینکه متوجه منظورش نشده بود، همان چوب بستنی دستش را در دهانش فرو برد!

_ سالم سالمم. میدونستم دکترا میتونن خیلی پولکی باشن ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که بخوان یه آدم سالمو مریض جا بزنن! آخه عشق یه طرفه هم شد بیماری؟ میخوای براش چی تجویز کنی؟ اینجوری میخواید پول جمع کنید؟ از بابات چرا پول نمیگیری؟ ارباب که وضعش بد نیست.

_ تو خودت مریضی.. لباساتو نگاه کن! آدم کور رنگی میگیره.. یه رنگ دیگه هم بپوشی بد نیستااا! از سر تا پات بنفشه. علاوه بر اون نگاه کن لباساتو.. کی تو این دوره تو خیابونا لباس پف پفی و کلاهای پر تور میذاره؟ فکر میکنی هنوز تو زمان ملکه کاترین کبیریم؟ همممم شایدم تو با ماشین زمان اومدی نه؟

دورا هاج و واج موند. خیلی وقت بود که کسی انقدر باهاش حرف نزده بود! نگاهی به لباس‌هایش انداخت و یک لحظه احساس مریضی کرد. شاید واقعا از گذشته اومده بود. سعی کرد به ذهنش فشار بیاورد تا چیزی بیاد آورد. دلفی از موقعیت استفاده کرد. حالا که فرصت نداشت ذهنش را بخواند و دردسر درست کند؛ بهترین وقت بود تا نسخه‌اش را بپیچد. در نسخه‌اش نوشت:
_ مبتلا به دخالت کردن در همه‌ی امور!

نسخه را تا کرد و درون پاکتی قرار داد. روی آن وردی خواند تا باز نشود و آنرا به دستش داد. پوزخند شیطانی‌ای زد. برنامه داشت که حال این ذهن خوان فضول را حسابی بگیرد.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲ ۲۰:۱۷:۳۸


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷
#12
دورا چند لحظه گنگ ماند. بعد به دکمه‌ی ریلود روی آورد. یک بار.. دو بار.. بیهوده بود! سعی کرد از راه دور نگاهی به ذهن شلوغ و همیشه به هم ریخته‌ی رز بیندازد تا کمی از سردرگمی بیرون بیاید! اما حتی هیچ ارتباطی نبود. دورا مبهوت شد. سعی کرد خودش را قانع کند:
_ رز خیلی وقته که منو میشناسه. شاید تونسته که ذهنشو به روم ببنده!

و سعی کرد اسم یکی از تازه‌واردها را بیاد آورد. در صدر آن اسم‌ها پسر خوشتیپی به نام سدریک درخشید! در اعماق دل بار دیگر از او تعریف کرد. تمام تمرکزش را گذاشت ولی سیاهی مطلق! هیچی راهی به ذهنش نیافت. کم کم بغض سنگینی در گلویش نشست! البته دورا آخرین باری که گریه کرده بود را به یاد نمی‌آورد و دلش نمیخواست الان که یکی از اصلی‌ترین قدرت‌هایش را هم از دست داده از قانون‌هایش هم بگذرد. پس سعی کرد با چند نفس عمیق و پلک زدن‌های پشت سر هم از این اتفاق جلوگیری کند!

دورا کمی در تاریکی ماند. وقتی حس کرد میتواند از جایش بلند شود؛ برخاست. بهتش تبدیل به خشم شده بود! میخواست فرار کند. برود به جایی که همه دلشان تنگ شود و همش به دنبالش بگردند. فرار کند و وقتی حس کرد برای تنبیه کافی است، برگردد و ببیند که همه دنبالش گشته‌اند و نگرانش شده‌اند. این افکار به پاهایش قدرت بخشید. سرعتش را بیشتر کرد و باعث شد لبخندی روی صورتش نقش ببندد..

.............
پ.ن: لطفا نفر بعدی ادامشو از دورا ننویسه.. بره سراغ همون آدر و ادامه ماجرای مافیا! ممنون.
(میدونم نباید من بگم کی چیکار کنه و کارم شاید اشتباه باشه و حتی به سوژه آسیب بزنه! ولی لطفا کسی متوجه نبود دورا نشه..)



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷
#13
۱_ توی چه شرایطی رنگ مه توی گوی عوض میشه؟ (7 نمره)

در شرایط بحرانی! البته باید دقت شود که شرایط بحرانی برای گوی مدنظر است نه شرایط بحرانی برای فرد! یعنی اگر شما بر فرض بخواهید از گوی کمک بگیرید تا بفهمید فردا تیم بلغارستان، تیم محبوبتان، کوییدیچ را می‌برد یا نه؛ رنگ گوی تغییری نمیکند ولی اگر در گوش گوی زمزمه کنید که فردا دمای هوا آنقدر کم می‌شود که منفجر میشود و میترکد؛ از زور ترس مه درونش به رنگ ردای من میشود!

2_ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﯼ ﭘﯿﺸﮕﻮﯾﯽ ﮔﺮﺩﻩ؟(3نمره)


چون طبیعتش گرده! استاد تور.. پّّّّین، کسی از شما پرسیده چرا چشماتون مشکیه؟ یا هیچ وقت رز ویزلی بخاطر گیاه بودن بازخواست شده؟ گوی به طور مادرزادی گرد پدیدار شده و باید به گردی او احترام گذاشت! مهم تر از ظاهر هر چیز باطن اونه.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۰ ۱۸:۳۸:۵۹


پاسخ به: موزه‌ی تاریخ سیاسی-اجتماعی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#14
صدای باز شدن درها توسط راننده کامیون و صحبت کردنش با چند نفر به گوش رسید:
_ اینم میوه‌هاتون.. یجوری آوردم که آب تو دلشون تکون نخوره!

رودولف غر زد:
_ آره! مردک..
_ رودولف؟ میخوای ارباب رو بیاریم بیرون یا خودمونم بیوفتیم اونجا؟

چند نفر داخل اتاقک کامیون شدند و جعبه‌ها را بیرون بردند. اول جعبه پیازها، بعد خیار، موز، گرمک، گیلاس و.. بانز به سرعت قبل از آنکه افتخار پیدا کند و جعبه‌ی نجینی روی سرش قرار بگیرد؛ پایین پرید و کنج دیوار پنهان شد.

بالاخره کارکنان تمام جعبه‌ها را گذاشتند و رفتند. چند ثانیه بعد همه از جعبه‌ها بیرون پریدند. لینی اسپری حشره نکشی را به خود میزد. کراب به در و دیوار اطرافش خیره شد و پرسید:
_ ما دقیقا کجای وزارتخونه‌ایم؟

نجینی که فرزند باهوش پاپایش بود به تابلوی روی در اشاره کرد:
انبار وزارتخانه
بلاتریکس همانطور که گیلاسی در دهان بانو نجینی‌اش میگذاشت؛ نقشه وزارتخانه را کف زمین پهن کرد. دستش را روی نقطه‌ای قرار داد:
_ پس ما الان اینجاییم و.. قراره بریم اینجا.

و دستش را تا جاییکه اربابش زندانی بود کشید.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۷ ۱۹:۱۲:۳۲


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#15
آملیا زیرکانه توانسته بود مرگخواران را هم از دست دکتر نجات دهد و این باعث شد به چشم آنها عضوی خوب و به درد بخور بیاید. بنابراین هنگامی که داشتند به سوی زندان برمیگشتند صدای خوش و بش نارسیسا و آملیا باعث لرزش دیوارها میشد.

_ دیگه وقتشه که شما مرگخوارا با ما محفلیا آشتی کنید نه؟

همه جا را سکوتی سنگین در بر گرفت. دوستی مرگخواران و محفلیا؟ هرگز!
آملیا که متوجه شده بود اگر میخواهد غیر از تلسکوپش همصحبتی دیگری هم داشته باشد، چاره ای جز همنشینی با مرگخواران حاضر ندارد؛ خراب کرده بود. خودش پرده از نفشه‌اش برداشته بود و باعث خراب شدنش شده بود. به همین خاطر طی یک حرکت جلوی جمع استاد و تپ تپ روی تلسکوپش زد.

_ صدام رو میشنوید؟ ببینید من اینجا تنهام! هممون میخوایم از اینجا فرار کنیم. لطفا!

دورا جلو رفت. خوشش نمی‌آمد چیزی را از اطرافیانش دریغ کند که به او لطمه‎‌ای نمیزد. به بقیه گروه مرگخواران هم نگاه کرد. همه با چشمانشان، کم یا زیاد، راضی بودند. به سمت آملیا برگشت:
_ نقشت چیه گربه؟




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#16
_ تریشا لطفا از دلش در بیار!
_ اگر اون لجبازه من لجباز ترم!

رز ویزلی چشمانش را در حدقه چرخاند. تالار پر شده بود از آدم‌های لجباز و مغرور! باید راهی برای تربیت‌شان پیدا میکرد. ولی قبل از آن باید مسئله شازده کوچولو تموم میشد. یکی باید تنها امیدشان، مارگارت را راضی میکرد. هر چند که رز دل خوشی از او نداشت چون بارها گلدانهایش را شکانده بود ولی چاره دیگری هم نداشت.

_ فهمیدم! دورا؟

سر دورا و نیمفادورا با هم به سمت او برگشت و جوابش را دادند. برای لحظه‌ای برگ و ریشه‌اش را گم کرد و فراموش کرد که میخواسته چه بگوید.

_ اممم... چیزه.. آهان یادم اومد. دورا تو نه. نیمفادورا حالا وقتشه که بدرخشی.

نیمفادورا که هیجان موهایش سرخ شده بود، درخشش باعث شده بود نیمفادورا گفتنش را فراموشش کند و مشتاقانه به رز نگاه کرد.

_ باید شبیه تریشا بشی و از دل مارگارت در بیاری! تمرکز کن موها و چشمهای قهوه‌ای. یه مقدار روشنتر کن موهاتو! آهان بهتر شد.. حالا برو و دل مارگارت رو به دست بیار و راضیش کن بره دنبال شازده کوچولو!

نیمفادورا با ظاهری شبیه تریشا به جستجوی مارگارت از تالار خارج شد.



پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#17
آدر میخواست پیچ دستشویی مرلینگاه را بپیچد که صدای خرد شدن در دستشویی را در پشت سرش شنید. صدا به قدری بلند بود که باعث شد آدر لحظه‌ای شوک‌زده و سرجایش میخکوب شود. اما فرصتی برای از دست دادن نداشت ثانیه‌ای از دست دادن زمان موجب میشد که دوباره خود را روی صندلی، در حالیکه دست و پایش با طناب بسته شده و جوراب رودولف در دهانش بود و دورا سرنگ بنفش رنگش را از کیف بنفشش در آورده و نزدیکش میشد؛ پیدا کند.
به پاهایش سرعت بخشید و سریع‌تر حرکت کرد. باید خروجی را پیدا میکرد. سعی کرد اردوهای هاگوارتز در زمان حاج درک(!)، مدیر باتقوا را به یاد بیاورد که هر هفته اینجا بودند. عین مرغ سرکنده به این سو و آنسو میدوید و سعی میکرد کمترین صدا را تولید کند. ستون‌ها را دنبال میکرد و علامت‌ها را با دقت در ذهنش حلاجی میکرد.

_ راه خروج لطفا، لطفا پیدا شو من میخوام زنده بمونم! من تازه یه راه برای معروف شدن پیدا کردم.. لو دادن این مافیا میتونه نقطه سرآغاز شکوفا شدن اسمم توی همه جهان باشه.. لطفا!

دستش را روی دیواره‌های سرد اطرافش میکشد و به دنبال برجستگی‌ای بر رویش بود. دری برای موقعیت‌های اضطراری وجود داشت که به در خروجی اصلی میرسید. بالاخره حس سرمای سنگ زیر انگشتانش از بین رفت و دستش برجستگی در را لمس کرد. فشاری کوتاه بر آن وارد کرد و داخل فضای تاریک شد. باید سریع‌تر بیرون میرفت.

بالاخره نفس نفس زنان به ته راهرو رسید. اگر این در را باز میکرد، میتوانست خارج شود. در که باز شد، دورا روبه رویش همراه دختری با چشمان آبی کشیده ایستاده بود. نفسش برید.

_ تو.. تو اینجایی؟

و کنجکاوی‌اش آشکارا سرک کشید:
_ این کیه؟

دورا پوزخندی زد.

_ لازم نیست مافیایی تازه‌مون رو معرفی کنم. صح سر کلاس معجون دیدیش! به مغزت فشار بیار. و خیلی ابلهانست که انتظار داری من بدون خوندن ذهنت سرگردون دنبالت باشم! ماتیلدا؟ میشه دستاش رو با این ببندی؟



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷
#18
_ آملیا میخوای با تلسکوپت فرار کنی؟ واقعا هم تیمی خوبیه.

حالا که عقلش سرجایش آمده بود، باید انجام وظایفش را از سر میگرفت و در صدر لیستش عصبی کردن آملیا بود. بلاتریکس متعجب به سمت دورا برگشت:
_ توعم اینجایی؟ از صفحه روزگار محو شده بودی که!

دورای حاضر جواب سرش را به زیر انداخت! چند وقتی بود که تمام آرمان‌های بزرگش را درعظمت مرگخواران از دست داده بود و سر در گم به دنبال نقطه شروع میگشت.

_ اینارو بیخیال شید و بیاید نقشه فرارو بکشیم. بلا چرا رزومتو رو نمیکنی؟
_ ادروارد تو باید کمک کنی..

همون لحظه صدای لایتنیا از بلندگوهای آزکابان پخش شد.

_ دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان.. دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان..

دکتر مکمرفیلد اینبار قبل از آنکه به قسمت تسترال برسد، سمت اتاق زندانیان دوید. زندانیان سریع گرد هم نشستند و شروع به بازی نقش‌هایشان کردند.

-پووووف هارهارهارهار... چرا موهام شبیه سیم ظرفشوییه؟
-پییییییف هارهارهارهار... چرا موهات شبیه سیم ظرفشوییه؟

دکتر سری با تاسف تکان داد و آنها را هل داد. نارسیسا آرام گفت:
_ نباید بزاریم اون عینکارو بزاره روی چشمامون وگرنه ریختن خون آرسینوس به تاخیر میوفته و این اصلا خوب نیست!



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
#19
البته که من آدمی نیستم که سوال بکنم! یکی تلسکوپ گذاشت پشت سرم بیام بپرسم سوالاشو... و اون کسی نیست جز: آملیا!

1_ چرا از دوئل فراری؟

2_ میدونه که ازت میپرسن ولی چند بار ناظر شدی؟

3_ این یکی به نظرم خیلی مضخرف بود ولی پرسید چند تا رنک گرفتی؟

4_ بهترین رول دوئلت کدوم بوده؟

5_ چرا مرگخوار شدی؟


سوالاش تموم شد! منم یه سوال داشتم... البته که درباره‌ی خودته و زندگی خصوصیت نه سایت و غیره.

اگر تو زندگی واقعیمون هم سیاهی و سفیدی وجود داشت میرفتی سمت سیاهی؟ چرا؟

همین دیگه از سوال من فیض ببر از سوالای آملیا احساس تاسف کن!



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۷
#20
_ عه اینجات چی ریخته؟

جن در دام افتاد. تا به پایین نگاه کرد، بلاتریکس موهایش را از چنگش بیرون کشید و کراب با حرکت چوبدستی‌اش طنابی به دورش پیچید. نارسیسا هم نگاهی ذوب کننده به او انداخت. جن شروع به تکان خوردن کرد! اما بقیه بی توجه به او، دوباره در میان غذاها به جستجو پرداختند.

_ نخیر اینجوری فایده نداره...
_ ایده خاصی دارید شما؟
_ آره دارم. یه طلسم هست که میتونیم باهاش تونل بزنیم بریم تو غذا!
_ تونل غذاست این الان؟

ریتا به مرگخوار مذکور نگاهی انداخت و کیفش را باز کرد. سپس ظرف‌های سنگی روی میز را برداشت و جلوی ظرف سالاد قرار داد. سپس از مایع درون بطری درون ظرف‌ها ریخت و زیر لب مشغول زمزمه‎‌هایی شد. کم کم دایره‌هایی میان مرگخواران و ظرف سالاد پدیدار شد و بزرگ و بزرگ‌تر شد. وقتی به میزان رد شدن بزرگ شد؛ ریتا به سمت مرگخوارن برگشت.

_ فعلا یکی بره تو ظرف سالاد تا من برای بقیرو هم باز کنم. این تونل تا وقتی ازش خارج بشید باز میمونه پس اصلا نگران زمان نباشید. کی میخواد اولین نفر باشه؟

تمام مرگخواران قدمی به عقب برداشتند! همه به جز مرگخواری که اصلا حواسش به ریتا نبود: لایتنیا

_ خوبه لایت... بیا!

و دست لایتنیا را گرفت و او را وارد تونل کرد؛ لایتنیا رفت ولی تمام وسایل مشنگی‌اش خارج از تونل باقی ماند.
لایتنیا احساس کرد دارد سقوط میکند. انگار که از بالای سرسره‌ای بلند رها شده باشد. تلپ روی زمین سبزی افتاد. گیج به اطرافش نگاه کرد. صدایی از بالای سرش آمد.

_ لای..؟ رس...ی؟ د... اس... ب...د!

لایتنیا به اطرافش نگاه کرد. سنگ‌های ریز قرمزی را دید. از جایش بلند شد و پایش را روی یکی از آنها فشار داد. فشش آب قرمزی به همراه دانه‌های زرد از آن خارج شد.

_ عه؟ اینا گوجه گیلاسین!

به راهش ادامه داد تا بیشتر از فضای جنگل لذت ببرد.کاهوها زیر پایش خرچ خرچ صدا میکردند.

_ چمنای ما خیلی سبزن! یادم باشه به ارباب بگم چمنارو کمرنگ کنیم. اگر لینی میومد اینجا خیلی خوب میشد! پیکسی‌ای در اعماق جنگل... خعب دیگه خوشگزرونی بسه! بریم سر کارمون. قرار بود چکار کنم!؟

و چون یادش نیامد قرار بود چکار کند به گشت و گذارش در جنگل سالادی ادامه داد.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.