هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كارخانه دستمال سازي اسكاور
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
#11
لایتینا ظرف های حاوی ماست را یکی یکی بر میز های جعبه ای می انداخت. بچه ها با چشم های گرد شده از تعجب به مایع سفید رنگ و ترشیده و بو گندوی داخل ظرف ها نگاه می کردند. آن را بو می کردند. با احتیاط انگشتشان را در ظرف فرو می بردند و مثل دانشمندی که نمونه های بیولوژیکی حیوانات را نگاه می کند ماست را برانداز می کردند.

یکی از بچه ها ظرف را به جلو انداخت و اعتراض کرد :
- من اینو نمی خورم. ماستش بوی گند می ده.

لایتینا ابرویی را بالا انداخت و به پسر نگاه کرد.

- گوش کن پسر جون. ماست برای سلامتیت خوبه. باعث میشه گردش خونت بهتر بشه و مغزت خوب کار کنه. تازه این ماست ها ماست های ویژه ای هم هستن که دیگه بهتر.
- نه ، اصلا من نمی خوام مغزم خوب کار کنه. من نمی خورم.

لایتینا آهی کشید. یک تکه نان را در ظرف فرو کرد و به آرامی به سمت دهان پسر برد.

- هو هو چی چی ، هو هو چی چی! قطار داره میاد. بگو آآآآ!

پسر که بر صندلی اش میخکوب شده بود ، دهانش را محکم بسته بود و سرش را تکان می داد. آرسینوس که مقاومت پسر را دید چوبدستی اش را برداشت و وردی خواند. دهان پسر باز شد. لایتینا نان و ماست را در دهانش انداخت و فک پسر را به آرامی بست.

ناگهان چشم های پسر از حدقه بیرون زدند و در کاسه ی ماست افتادند. صورتش در کمتر یک ثانیه کبود شد و با سر بر ظرف ماستش فرو رفت و مرد.

دانش آموزان در گوش هم پچ دو می کردند. بعضی ها گریه می کردند و دیگر نه نه بابایشان را صدا می زدند. حتی بعضی ها برای اینکه ماست را نخورند سیانوری خوردند.

دختری گفت:
- من نمی خواهم این ماستو بخورم. من می‌خوام از اینجا برم.

آرسینوس از تخت پادشاهی اش پایین آمد و فریاد زد:
- ساکت! این جزئی از آزمونه. همتون باید ماستو بخورین. فقط قوی ها باید زنده می مونن. هیچکس هم از اینجا بیرون نمیره...

بعد نیشخندی زد و ادامه داد:
- تازه این اولشه!



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۹:۵۱ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
#12
بغض در گلوی هکتور شکست و با آه و سوز در حالی که بر روی جنازه ی آرسینوس خم شده بود زار می زد و گریه می کرد.
صدای جان سوز آه و ضجه هایش در دهکده ی تاریک و خالی می پیچید و انعکاس می یافت. بالاخره بعد از نیم ساعت برخاست. دماغش را بالا کشید و با دستش اشک ها را از چشمانش کنار زد. زیر لب گفت :پیدات می کنم... بالاخره پیدات می کنم و انتقام می گیرم...
قلبش مثل سنگ سخت شد و عطش انتقام وجودش را می سوزاند.
به خانه ی ریدل ها آپارات کرد. در همان حال که محکم قدم بر می داشت جلو می رفت حرف های قاتل در سرش می پیچید :
- پدر و مادرم قبلاً با شما آشغالا همکار بودن...

همکار بودند؟ خب ، این یعنی الآن نیستند. هکتور مکثی کرد. چهره اشرا در هم کشید و با خود فکر کرد : مگه تا حالا سابقه داشته کسی از گروه مرگخوار ها بیرون بیاد؟ نه ، نه این غیر ممکنه...
ناگهان فکری در سر هکتور جرقه زد. چطور است به اربابش قضیه را بگوید و از او کمک بخواهد؟ نه ، ارباب کار های مهم تر از این چیز ها داشت. به علاوه اگر می دانست آرسینوس یکی از بهترین مرگخوار هایش به خاطر یک قاتل کشته شده و هکتور هم نتوانسته کاری کند شاید شام نجینی عزیزش می شد! هکتور لرزید و به راهش ادامه داد.
همانطور که در راهرو ها جلو می رفت بالاخره یکی از مرگخوار ها را پیدا کرد : بلاتریکس لسترنج.
جلوی راهش را گرفت و گفت :
- سلام بلاتریکس. یک سوالی ازت داشتم. تا حالا سابقه داشته کسی از گروه ما بیرون بیاد؟

تمام تلاشش را کرد که صدایش نلرزد. بلاتریکس با اخم سر تا پای هکتور را بر انداز کرد و گفت :
- نه ، چطور مگه؟ چرا چشات سرخ شده؟ گریه کردی؟
- نه ، نه. نه. فقط محض کنجکاوی این سوالوپرسیدم. گریه هم نکردم. کشته چی؟ تا حالا چند تا کشته داشتیم؟
- زیاد مخصوصا تو جنگ هاگوارتز...

بلاتریکس آهی کشید و چند لحظه ای به نقطه ای خیره ماند و گفت :
- خب دیگه من باید برم...

هکتور دوباره جلویش را گرفت و گفت :
- می خوام یکم دربارشون تحقیق کنم. درباره ی کسایی که مرگخوار بودنو مردن. باید چی...

بلاتریکس به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت :
- برو اون اتاقی که اونجاست. یک دفتر بزرگ تو کشور میزه. همونو بکش بیرون و بخون.

بلا راهش را کشید و رفت. هکتور به سمت اتاق انتهای راهرو رفت ، درش را باز کرد و وارد اتاق شد. در وسط اتاق یک میز مستطیلی کوچک چوبی قرار داشت و یک صندلی هم کنارش بود. هکتور تندی به سمت میز رفت. بر صندلی نشست و از کشوی میز آن دفتر را با دقت بیرون کشید. دفتر قطوری بود. آنقدر خاک خورده و کثیف بود که انگار عتیقه ای است که از زیرزمین پیدا کرده اند. روی جلد سخت و قهوه ای اش نوشته بودند : پرونده ی مرگخوار های مرده.
هکتور نفس عمیقی کشید. چطور می توانست در کتابی به این بزرگی پدر و مادر قاتل و در نتیجه اینکه خودش چه کسی است را پیدا کند؟ یاد آرسینوس افتاد. عزمش جزم شد و کتاب را ورق زد. بر خلاف انتظارش فقط سی برگ از آن دفتر کت و کلفت درباره ی مرگخوار های مرده بود و بقیه ی صفحات خالی بودند.درواقع ، فعلا خالی بودند...
در آن سی برگ زندگینامه ی مرگخوار هایی که مرده بودند با عکسشان قرار داشت و از هر کدام یک صفحه ی کامل مطلب نوشته شده بود. همانطور که هکتور برگه ها را ورق می زد گفت :
- اون قاتل ممکنه پسر هر کدومشون باشه.

آهی از خستگی کشید. چشم هایش سنگین بودند وهر لحظه ممکن بود خوابش ببرد. یک برگه جلو رفت و شروع کرد به خواندن زندگینامه ی یک مرگخوار دیگر. این یکی یک مرد بود و اسمش « جیمز ماردن » بود. هکتور به عکس مرد نگاه کرد. مو های بلند و قهوه ای رنگی داشت و می خندید. در سال ۱۹۷۷ میلادی به دنیا آمده بود و در بیست سالگی عضو گروه مرگخوار ها شده بود. در سی سالگی با گارتن که یکی از مرگخوار های دیگر محفل بود ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد به اسم « دارین ماردن. »
جیمز ماردن و گارتن ماردن هر دو ، در جنگ هاگوارتز کشته شدند. وقتی آنها مردند دارین نه ساله بود. او بعد از مرگ پدر و مادرش به مرگخوار ها پناه آورده بود ولی چون مرگخوار ها درگیر مشغله های دیگری بودند او را در دنیای مشنگ ها رها کردند.
هکتور دستی به چشم هایش کشید و گفت :
- دیگه کافیه!

خواست کتاب را ببندد که کاغذ معلقی در هوا سر خورد و درست وسط صفحه ای که هکتور آن را می خواند ، نشست. چیزی بر روی تکه کاغذ نوشته شده بود. یک یادداشت.
هکتور کاغذ را برداشت و خواند :« همون بچه ی عزاداری که بهش پشت کردین ، با اینکه پدر و مادرش براتون مرده بود ، حالا قاتل جون شما شده. من همیشه یک جا تو مسیر زندگی تون کمین کردم و یک روز با همتون ملاقات می کنم. شاید طول بکشه ولی بالاخره همتونو می کشم.
من دارین ماردنم. امروز نوبت تویه هکتور. نوبت تو که باهات یک ملاقات داشته باشم. لیسا هم اینجاست. کنار من و داره از ترس می لرزه. بهش گفتم که می خوام زنده زنده پوستشو از تنش بکنم. نمی خوای دوستتو نجات بدی؟ مترو متروکه ی لندن که می دونی کجاست؟ فردا ساعت دوازده نیمه شب اونجا می بینمت. فقط خودت باید بیای. تنهایی. اگه حس کنم یکی باهاته دیگه لیسا رو نمی بینی. می بینمت. »
هکتور آب دهانش را قورت داد. قلبش تند می زد. او نمی خواست لیسا بمیرد...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#13
هکتور که صورتش به حالت انزجار جمع شده بود ، دماغش را بالا کشید و با صدایی زمزمه وارگفت :
- وحشتناکه! بیا از اینجا بریم آرسینوس.
- بهت که گفتم نگاه کن.

هکتور که به سختی جلوی استفراغش را گرفته بود به آرامی گفت :
- اون مرد که رو پشت بوم کمین کرده بود کجا رفت؟ مطمئنم همه چیز زیر سر اونه.
- نمی دونم ، ولی مطمئنم یک مشنگ نبود. یک چوبدستی دستش بود. این سرنخه بزرگیه.
- حالا چی کار کنیم؟

آرسینوس به حالت متفکرانه ای به هکتور نگاه کرد و بعد چند لحظه گفت :
- این روستا زیاد بزرگ نیست ؛ مگه نه؟ اگه یکم بگردیم شاید بتونیم دوباره پیداش کنیم؟
- پس بریم.

دو مرگخوار در هوای نسبتا گرم شب به آرامی در کوچه ها ی خلوت راه افتادند. همه جا سوت و کور بود. چراغ همه ی خانه ها و مغازه ها خاموش بودند و همه جا در سکوت ترسناک شب فرو رفته بود. نسیم گرمی می وزید و شاخه ی درختان را به هم می زد. درختان خش خش می کردند و گویا آنها هم در این فضای تاریک شب از آن قاتل صحبت می کردند.
دو مرگخوار در حالی که با احتیاط و به آرامی در کوچه ها قدم بر می داشتند ، با دقت به اطراف خیره شده بودند و دنبال قاتل می گشتند.
ناگهان هکتور آستین آرسینوس را گرفت و کشید و در حالی که به سختی سعی می کرد آرام صحبت کند گفت :
- اونجا رو نگاه کن. اونجاست.

آرسینوس به نقطه ای که هکتور اشاره می کرد نگاه کرد. بله ، مردی سیاهپوش در لباس هایی به آرامی و با قدم هایی آهسته جلو می رفت. سرش در تاریکی کلاه وصله دارش فرو رفته بود و چوبدستی ای را محکم در دست می فشرد. آرسینوس گفت :
- باید مطمئن شیم. بیا تعقیبش کنیم.

آنها به آهستگی پشت سر مرد نا شناس راه افتادند. بعد از ده دقیقه مرد سیاهپوش جلوی کلبه ی کوچکی ایستاد. هکتور و آرسینوس پشت درختی در آن حوالی پنهان شده و او را زیر نظر داشتند. سیاهپوش نگاهی به اطراف انداخت و وقتی خود را در کوچه تنها دید چوبدستی اش را جلو آورد. زیر لب وردی خواند. نور آبی کم رنگی از سر چوبدستی اش بیرون آمد و به داخل خانه رفت. صدای خفیف جیغ مانندی از کلبه به گوش رسید و بعد دوباره سکوت محض همه جا را در بر گرفت. قلب هکتور سخت بر سینه می کوبید و شقیقه هایش می پریدند. به آرامی گفت :
- خودشه! اون خود قاتله. باید گیرش بندازیم.
- موافقم همین الآن...

صدای شکستن چوبی در زیر پای هکتور سکوت را شکست. دو مرگخوار خود را محکم به تنه ی درخت سپیدار چسباندند و نفس هایشان را حبس کردند.
هکتور زیر لب پرسید :
- یعنی صدامونو شنید؟

دو مرگخوار چوبدستی هایشان را به دست گرفتند و آماده شدند. ثانیه ها به کندی و در سکوت وحشتناکی می گذشتند.

- آرسینوس و هکتور؟ اگه اشتباه نکنم... درسته؟

دو مرگخوار جیغ کوتاهی کشیدند و از جا پریدند. چند متر جلو تر از آنها قاتل ایستاده بود. هکتور چوبدستی اش را رو به او تکان داد و گفت :
- تکون بخوری می کشمت!

صورت قاتل کاملا در تاریکی فرو رفته بود و به هیچ وجه نمی شد حالت صورتش را فهمید. اما قاتل با خونسردی خندید و ادامه داد :
- منو یادتون میاد؟

آرسینوس که چشم هایش را باریک کرده و به سختی سعی داشت چهره اش را تشخیص دهد گفت :
- تو کی هستی؟ ما رو از کجا می شناسی؟

قاتل دوباره خندید. خنده ای کوتاه و شیطانی. بعد ناگهان خاموش شد و گفت :
- پدر و مادر من قبلا همکار شما آشغالا بودن. اما من به زودی سراغ شما هم میام. تو لحظه های آخر منو می شناسین.

قاتل دوباره بلند بلند خندید. خنده اش هر لحظه بلند تر می شد و لرزه بر اندام مرگخوار ها می انداخت. هکتور داد زد :
- خفه شو!

و طلسم سنگینی به سوی قاتل پرتاب کرد. اما او قبل از آنکه طلسم بر بدنش اصابت کند غیب شد. ولی هنچنان صدای خنده هایش در کوچه پس کوچه های تاریک منعکس می شد...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#14
بانز از پشت سر صدای هلهله و جیغ و فریاد شنید. آدرنالین خونش بالا رفت. مثل موشک در مجرا های فاضلاب جلو می رفت. می دانست که پشت سرش جنگی به پا شده. همانطور که می دوید ناگهان کسی گردنش را گرفت و کشید.

- کجا داری در می ری؟

بانز به پشت بر زمین افتاد. نفسش بند آمده و هوا تو سینه اش گیر کرده بود. موش غول آسا گفت :
- من حالا حالا ها باهات کار دارم.

بانز در حالی که با حالت خفگی سرفه می کرد بریده بریده گفت :
- با من چی کار داری؟

بعد از سی ثانیه که نفسش جا آمد با بدخلقی پرسید :
- اصلا تو چطور فهمیدی دارم فرار می کنم؟ من که نامریی ام.

موش ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت :
- نا سلامتی من شاه موشام. الکی که نیست. من قدرتای خاصی دارم. مثلاً نادیدنی ها رو هم می بینم.

ناگهان یک موش لاغر مردنی که اندازه ی یک انسان بالغ هیکل داشت از نا کجایی سر و کله اش پیدا شد. در حالی که نفس نفس می زد گفت :
- اعلی حضرت ، بالاخره... بالاخره... آرنولد... بالاخره...

موش غول که از عصبانیت صورتش بنفش شده بود جیغ کشید :
- د جون بکن دیگه! آرنولد چی؟
- آرنولد پفکی مرد... شخصی به اسم یوآن تومبون یک دفعه سر و کلش پیدا شد و... اونو کشت...

یک دفعه لبخندی سر تا سر صورت موش غول آسا را پوشاند و گفت :
- جدی می گی؟
- آره.

موش غول آسا از خوشحالی شیهه کشید. بانز هم همانطور دراز کشیده از شنیدن مرگ یک محفلی از شادی می رقصید. می خواست بداند چه کسی یعنی کدام مرگخوار همچین کار بزرگی کرده است. پرسید :
- گفتی اسمش چی بود؟
- یوآن تمون.
- تمبون؟

یک دفعه موشی از پشت به سر موش لاغر کوبید و گفت :
- احمق ، اسمش یوآن تمپتمون بود!

موش هیولا که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت گفت :
- اینکه اسمش چی بوده مهم نیست. مهم اینه که بالاخره آرنولد پفکی مرد. امروز رو باید جشن بگیریم.

بانز که برخاسته بود گفت :
- خب دیگه من کم کم رفع زحمت کنم. نمی خواهم مزاحم جشنتون بشم. خداح...
- اول می خواستم تو رو به عنوان شام بخورم. ولی به خاطر کشته شدن آرنولد ما امروز جشن می گیریم و من تو رو نمی کشم. بگو تو این مجرا های فاضلاب دنبال چی می گردی؟ شاید بتونم کمکت کنم.

بانز با خوشحالی ماجرا را برای موش تعریف کرد و گفت دنبال چه می گردد. آخر سر شاه موش گفت :
- اون دفترچه دسته منه. چند هفته پیش تو مجرای فاضلاب جنوبی پیداش کردیم. اونو بهت می دم به شرط اینکه...

بانز با شنیدن کلمه ی شرط به خود لرزید. باز قرار بود چه بلایی سرش بیاید؟

- به شرط اینکه ما رو سرگرم کنی. امروز روز جشنه. من می خوام تو به میدان اصلی شهر ما بیای و ما رو سرگرم کنی. اون موقع من دفترچه بهت می دم.

بانز که فکر می کرد قرار است چه کار شاقی انجام دهد بعد از چند لحظه سکوت با صدایی دو رگه گفت :
- همین؟ فقط باید شما رو سرگرم کنم؟
- فکر نکن کار آسونیه. پنج مرحله داره. تو مرحله ی اول باید برقصی ، تو مرحله ی دوم باید با گربه هایی اندازه ی شیر بجنگی و بکشیشون. بعدش باید جوک تعریف کنی. اگه جوکت بی مزه بود می خوریمت. تو مرحله ی سوم باید...
- نمی خوام بقیشو بشنوم. ولی قبول می کنم.

بانز چاره ای نداشت. بانز برای اربابش هر کاری می کرد.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۷:۳۳ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۹۷
#15
سلام لایتینا.

چطور تونستی یک دفعه طنز نویس شی؟ چون همونطور که خودت گفتی قبلا طنز نویسیت افتضاح بود و حتی تو سوژه های طنز جدی می نوشتی.

آیا تا حالا تصمیم گرفتی ریونو ترک کنی؟

به نظر تو گروه های دیگه هم بودی. به نظرت کدومیشون از همه بهتر بودن؟

نظرت درباره ی دارین ماردن چیه؟ درباره ی منی که پشت گوشی ام نه. نظر و احساس واقعیت درباره ی خود دارین ماردن.


چرا دیگه هیچ سوالی به ذهنم نمی رسه؟

اگه دوباره چیزی به ذهنم رسید بر می گردم.






ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳۱ ۷:۴۱:۰۱

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ جمعه ۲۴ فروردین ۱۳۹۷
#16
کسی فریاد زد :
- هی تاتسویا! نمی بینی داره طوفان میشه؟کلی کار هست که باید انجام بدی. داری کجا می ری؟ تو موتور خونه بهت نیاز داریم. دنبالم بیا.

تاتسویا با صورت رنگ پریده برگشت و کاپیتان را دید. زیر لب گفت :
- لعنتی! باید برگردیم.

صورت آماندا مچاله شد و گفت :
- اما تاتسویا! ما می خوایم همین الآن بریم. این کشتی جای من و رز نیست. ما باید همین حالا بریم.

تاتسویا با لحن سردی گفت :
- به من ربطی نداره. الآن نمی تونیم. شما هم باید برگردین به کابینتون.

خون در صورت آماندا دوید. اخم کرد و داد زد :
- تو نمیای؟

تاتسویا با لحن پر تاکیدی گفت :
- ما همه با هم نمی ریم.

آسمان که سر تا سر لباس سیاه پوشیده بود غرید. اولین قطره های سرد باران به صورت آماندا و گلبرگ های رز برخورد کردند. آماندا گفت :
- نخیر ما می ریم.

آماندا رز را از بغل تاتسویا قاپید و برگشت. با عجله به سمت قایق های نجات دوید. رز که از خوشحالی در برگ نمی گنجید هورا کشید و گفت :
- آفرین آماندا! برو ، برودو ما رو ببر پیش ارباب و خونه ی ریدل ها.

تاتسویا جیغ کشان به دنبالشان دوید.

- شما حق ندارین برین. من به اون پولا احتیاج دارم. وایستین.

آماندا که به هیچ وجه از جیغ جیغ های آن چشم بادامی خوشش نیامده بود برگشت و چوبدستی اش را رو به او گرفت و گفت :
- کریشیو.

تاتسویا در آخرین لحظات زندگی اش وقتی از درد به خود می پیچید و می نالید پخش زمین شد و خشکش زد. توجه خدمه به رز و آماندا جلب شد. اما دیگر دیر شده بود. آنها به قایق نجات رسیده بودند. آماندا با چوبدستی اش قایق را بر سطح آب انداخت. مرد ها جیغ و داد زنان به سمت آنان حمله ور شدند. آماندا با رز به داخل قایق پرید و دوباره با وردی از طریق چوبدستی اش طناب های متصل به کشتی را برید. مردان درست زمانی به لب کشتی رسیدند که آماندا و دوستش در دریای بی کران در قایقی کوچک و رهای از کشتی به حرکت در آمدند. آماندا که نیشش تا بناگوش باز شده بود در حالی که با تمام وجود می خندید برای کشتی دست تکان داد و فریاد زد :
- خداحافظ ای کشتی مزخرف ، خداحافظ سرگردانی ، خداحافظ چشم بادومیا. من می رم پیش اربابم. و امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمتون مشنگای پست!

او رز را در آغوش گرفت و آهی از آسودگی کشید. ولی چیزی نگذشت که شادی اش با صدای رگبار آسمان که شبیه انفجار یک کوه بود ، خیلی سریع جایش را به نگرانی وحشتناکی داد.







عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷
#17
آرتور اخم کرد و گفت :
- علاقه ی من به مشنگ ها هیچ مشکلی ایجاد نمی کنه خانوم. الآن هم سرم شلوغه.

لایتینا ابرویی بالا انداخت و آرتور را بر انداز کرد و با حالتی تهدید آمیز گفت :
- این گستاخیت کار دستت می ده آرتور.

دامبلدور مثل فنر از جا پرید و در حالی که چشم هایش برق می زد به لایتینا نگاه کرد و خیلی محترمانه گفت :
- شما خودتونو ناراحت نکنین. من خودم ادبش می کنم.

دامبلدور ناگهان چشم غره ای به آرتور رفت و گفت:
- آرتور ، از کی تا حالا اینقدر بی ادب شدی؟ با خانوم درست صحبت کن. همین حالا ازشون عذر خواهی کن. زود.

آرتور که خیلی مظلوم واقع شده بود با صدایی بغض آلود گفت :
- پروفسور؟ منما!

لاتینا برخاست و در حالی که به سمت در می رفت گفت :
- درضمن ، حق نداری دوستای پیر پاتالتو بیاری وزارت. اینجا اتاق کاره نه کافه.

لایتینا در اتاق را باز کرد و بست و رفت. دامبلدور مات و مبهوت چند دقیقه به در خیره ماند. دوباره خشکش زده بود. صورتش لرزید ، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت :
- آخه چرا؟ چرا؟ همش شکست عشقی می خورم. چرا؟ آی ی ی ، خدااا.

و زد زیر گریه. آرتور در حالی که دستانش را دور شانه ی پروفسور حلقه کرده بود با لحن دلسوزانه ای گفت :
- نه ، گریه نکنین. از اون بهتر هم هست. اصلا اون به شما نمی خورد. همین الآن مشکلتون حل می کنم.

آرتور بلافاصله گوشی تلفن را برداشت و شماره ی جایی را گرفت و گفت :
- سلام خانوم ارت. اگه میشه صد تا اعلامیه ی تبلیغاتی چاپ کنین. توش بنویسین به یک منشی زن نیازمندیم و آدرس اینجا رو بنویسین. قیمتش هر چقدر هم شد می دم. خیلی ممنون.

آرتور گوشی را سر جایش گذاشت. نیشخندی زد و گفت :
- الآن دختر مد نظرتون پیدا می کنین!


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۷
#18
دامبلدور جدید لنگ هایش را روی میزش انداخته بود و کره ی زمین کوچک روی میزش را با نیشخندی شیطانی می چرخاند. انگار اصلا متوجه ی حضور محفلی ها در مقرش نشده بود. آدر گلویش را صاف کرد. پروف بر نگشت. سکوت سنگینی همه جا را در بر گرفته بود. آدر دوباره گلویش را صاف کرد و پرسید :
- پروفسور؟ حالتون خوبه؟

دامبلدور لبخندی شیطانی زد و گفت :
- البته.

در یک لحظه با انگشت اشاره اش کره ی زمین گرد را نگه داشت. پایش را از روی میز پایین آورد و بر خاست و در حالی که در اتاق قدم می زد داد کشید:
- گوش کنین. ما زیادی به مردم دنیا خدمت کردیم. حالا باید مزد این همه تلاشمون رو بگیریم. اگرالآن دنیای مشنگ ها در امنیت کامله فقط فقط به خاطر حفاظتیه که ما از اونها در برابر ولدرمورت انجام دادیم. اگر ما نبودیم همه ی دنیای مشنگی و جادوگری نابود شده بود. ما باید اختیار دنیا رو به دست بگیریم و فرمانروای جهان بشیم. به نظر شما اینطوری بهتر نمی تونیم ولدرمورت رو کنترل کنیم؟

دامبلدور که همینطور به سرعت داشت توی رویا هایش غرق می شد ادامه داد :
- من فرمانروایی خواهم بود عادل که صلح و آرامش رو به جهانیان هدیه می کنه. من...

آرنولد پفک پیگمی گفت :
- پروفسور ، اجازه نیس...

هنوز حرفش تمام نشده بود که دامبلدور مثل برق برگشت و یک کروشیو ی خشن به گربه ی معصوم کوچولو زد و کل دودمانش را به باد داد. همانطور که محفلیون با دهان هایی باز گربه ی بیچاره نگاه می کردن که دود می شد و به هوا می رفت دامبلدور با فریاد سخنرانی اش را ادامه داد :

- بهتون یاد ندادن وسط حرف بزرگترتون نپرین؟ آهخ ، چه آدمو عصبی می کنن. اینم یکی از کار هاییه که باید انجام بدم. من نه تنها دنیایی پر از صلح می سازم بلکه دنیایی رو می سازم که کسی وسط حرف بزرگترش نپره.

بچه های محفل با قیافه هایی وحشتزده به هم نگاه می کردند. دامبلدور داد زد :
- از همین حالا شروع می کنم. کی با من مخالفه؟

هیچکس چیزی نگفت. پروفسور لبخندی زد و گفت :
- عالیه! خب ، اول از خود دنیای جادوگری شروع می کنیم. باید به وزارت حمله کنیم. وقتی دنیای جادوگری رو گرفتیم ارتشی از جادوگران سفید می سازیم و دنیای مشنگ ها رو هم می گیریم. راه بیافتین!


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
#19
آرنولد پفکی :

نقل قول:
دارین؟ یا شایدم ندارین.


یعنی همیشه عاشق طنزاتم! همیشه هم رولای طنزتو دنبال می کنم. به نظرم خیلی پسر با حالی هستی.
راستشو بخوای من هم کم و بیش یک سری مشکلاتی با اجتماع اطرافم دارم. ولی اینو به عنوان یک دوست از من قبول کن : این تو هستی که باید تغییر کنی نه اطرافیان. تو نمی تونی دیگران رو عوض کنی اما می تونی خودتو عوض کنی و با شرایط وقف بدی. این خیلی مهمه. اگه به این نتیجه برسی بزرگترین قدم برای حل این مشکلو برداشتی و نصف راهو رفتی.

بله ، حرفت کاملا درسته. اگه به این سوال فکر کنیم که : آخرش که چی؟ سایت جادوگران که سهله ، خیلی از کار هایی که تو دنیای واقعی انجام می دیم رو باید ترک کنیم. کار خیلی سختیه. چون باید می فهمیم که خیلی از عادت ها و خیلی از کار هامون بیهوده است. اما باور کن اگه قبل از هر کاری این سوال رو از خودمون بپرسیم و به آخر کار نگاه کنیم دیگه لحظه هامون بیهوده نمی گذرن. اون موقع راه واقعی زندگی رو پیدا می کنیم.
این سوال ( آخرش که چی؟ ) از اساسی ترین سوال هایی که آدم ها تو لحظات مرگ بهشون فکر می کنن. به زندگیشون نگاه می کنن و مثلا از خودشون می پرسن : این همه برای پول بیشتر دوندگی و تلاش کردم. این همه حرص داشتم. آخرش چی شد؟ الآن باید برم توی قبر!
( نکته : من به هیچ وجه با پول مخالف نیستم ولی حریص بودن رو اصلا قبول ندارم. )
اما اگه از حالا که زنده ایم به این موضوع فکر کنیم وقتی به لحظات مرگ رسیدی ، برگشتی و پشت سرتو نگاه کردی با خودت افسوس نمی خوری که : ای وای! چقدر عمرمو بیخودی توی جادوگران ، توی دنیای خیالی هدر دادم!
یا مثلا : برای چه چیز های الکی ای جوش زدم!
اون موقع وقتی به زندگیت نگاه کردی احساس افتخار و غرور می کنی. احساس می کنی که زندگی با معنایی داشتی و عمرتو هدر ندادی.
این رو موقعی فهمیدم که خیلی وقت پیش توی صبح سرد کیف به دوش به سمت مدرسه می رفتم. غرق افکار بودم و همونطور که رو پل هوایی قدم می زدم یک دفعه ، نمی دونم چی شد که صفحه ی آهنی کف پل انگار رفت داخل. یک صدای مهیب دنگ گوشمو پر کرد و ورقه ی آهنی لرزید. از اونجا که غرق افکارم بودم این اتفاق باعث شد با خودم فکر کنم که آهن پل شکسته و من الآن دارم با مخ می رم پایین! نترسیدم. ولی اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود : ای چه مرگ مسخره ای! حیف شد که انقدر سریع تموم شد.
احساس می کردم ای کاش بیشتر زنده می موندم و خودم و خدام رو بیشتر می شناختم و حداقل بی ثمر از این دنیا نمی رفتم.

آلبوس دامبلدور :

نقل قول:
شغل اصلی من نوشتن هست.


واقعا؟ می گم چرا انقدر خوب نقد می کنین! این رو هم بگم من عاشق نویسنده هام!

البته این حرف شما هم درسته. واقعا زندگی بدون تفریح معنی نداره. خشک و مصنوعیه. تفریح برای زندگی لازمه. ولی به نظرتون اینکه ما انقدر به سایت چسبیدیم بد نیست؟ چرا باید یک دنیای دروغین اینقدر به زندگیت نزدیک بشه که اولین تجربه ی عشقت از توی این سایت در آد؟ یا مهارت ها اجتماعی رو از جایی یاد بگیری که واقعا جاش نیست. وقتی بچه ها اینطوری از سایت حرف می زنن کاملا مشخص می شه که سایت جادوگران بخشش تقریبا بزرگی از زندگیشونو تحت الشعاع قرار داده و این بدون شک اصلا چیز خوبی نیست.
منظور من هم از اینکه همه ی ما هر لحظه به سمت مرگ می ریم اینه که کار های بیهوده ای که انجام می دیم رو ترک کنیم ، یا حداقل کم کنیم. منظورم این نیست که تفریحات رو بزاریم کنار. باید طوری زندگی کنیم که اگر هزار بار هم بمیریم و زنده شیم اون سبک زندگی کردن رو انتخاب کنیم.

بله ، حدس شما درسته. من دبیرستانی ام. اما فکر کردن درباره ی این چیز ها هیچ وقت برای هیچ سنی بد نیست. اتفاقا اگر از سن کم شروع بشه بهتره. خیلی هم بهتره. چون باعث میشه خیلی اشتباهات و کار های نادرست رو از همون سن انجام ندی و جلوی تصمیم ها و راه اشتباه رو بگیری.
من خودم به شخصه درباره ی خیلی چیز ها فکر می کنم. درباره ی ماهیت انسان ، خدا ، زندگی ، آدم ها و... هر بار که موضوع جالب و جدیدی رو کشف می کنم احساس می کنم یک قدم از همه ی هم سن وسالای خودم جلو تر رفتم. احساس می کنم که بزرگ می شم و رشد می کنم. بالا می رم و بالا می رم. و این رشد باعث میشه خیلی از لذت ها و کار های هم سن وسالام برام احمقانه و پوچ به نظر برسه.
در کل مثل بقیه ی نوجوون ها و جوون ها نیستم.

اون کتابی رو هم که معرفی کردین اگه ترجمه شده باشه حتما می خونم. تولستوی نویسنده ی بزرگیه. بدون شک خوندن این داستانش عاری از لطف نیست.


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۴ ۱۹:۴۴:۱۳
ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۴ ۲۰:۰۳:۲۹

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
#20
قصد توهین ندارم ، ولی هر کی ندونسته این پستت رو بخونه آلبوس ، یک لحظه به عقل خودش شک می کنه که نکنه هاگوارتز واقعا وجود داره؟ البته از این حرف ها و پست ها توی سایت خیلی زیاده و نود درصد بچه ها اگه بخوان چیزی درباره ی سایت یا اعضاش بگن مثل شما ازش حرف می زنن.



می دونین ، هممون دیوونه ایم.
من تا حالا چند تا مصاحبه رو خوندم و برام خیلی عجیبه که بعضی از اعضا مثل پیوز ، لینی وارنر ، آرنولد پفکی و... بعد از این همه سال فعالیت هنوز هم توی سایت هستن. از دوران دبیرستان با سایت آشنا می شن و انگار دیگه نمی خوان و نمی تونن از این دنیای خیالی دل بکنن یا ولش کنن.

ما لحظه به لحظه به سمت مرگ حرکت می کنیم و داریم فرصت کممون برای زندگی دنیایی رو توی این سایت به فنا می دیم. من خودمم که دارم این حرفا رو می زنم جز این دسته هستم و گاهی اوقات از خودم می پرسم : یعنی واقعا کاری مهم تر از جادوگران وجود نداره که بخوام انجامش بدم؟

خیلی هامون فقط یکی دو سال با کنکور فاصله داریم. حتی بعضی ها زن و بچه هم دارن ولی هنوز تو جادوگران فعالیت می کنن! و جالب اینجاست که هیچکدومشون هم از این همه زمانی که برای جادوگران گذاشتن پشیمون نیستن و اون رو از دست رفته نمی دونن. همه یکجوری از اینجا حرف می زنن که انگار واقعا داخلش زندگی می کنن! دوست پیدا می کنن ، مهارت ها اجتماعی یاد می گیرن ، عشقو تجربه می کنن...؟!

گاهی اوقات از خودم می پرسم : الآن من این رولو ارسال کردم. خب ، چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
جواب : شخصیت ایفاییم بیشتر جا افتاد.
سوال : که چی بشه؟ از این جا انداختن شخصیت چه سودی به من می رسه؟ مشکلات زندگیم حل می شن؟ اصلا چرا باید یک شخصیت خیالی رو توی این سایت خیالی جا بندازم؟ شخصیت واقعیم پس چی؟ آیا با این شخصیت خیالی ضعف های شخصیت واقعیم پوشیده و حل می شن؟ تازه ، شخصیتی رو که دارم جا می ندازم و رولی که می نویسم یک داستان معنا گرا که به کار چند نفر دیگه هم بیاد و چند نفر ازش درس بگیرن. دارم شخصیتی رو جا می ندازم و رولی رو می نویسم که به هیچ کس هیج سود و ضرری نمی رسونه.
درسته که این سایت تفریحیه اما آیا تفریحات بهتری وجود ندارن که باعث رشد و ترقی من توی دنیای واقعی بشن. مثلا سفر کردن ، کتاب خوندن ، موسیقی و...

پس این وسط این سوال پیش میاد که اصلا چرا ما اینجا هستیم؟ چرا توی سایت جادوگران فعالیت می کنیم؟ دلیلش اینه : ما به این سایت اومدیم چون دوست داریم هاگوارتز واقعی باشه. دوست داریم توی هاگوارتز درس بخونیم و با زندگی شگفت انگیز و جادویی آزادی که خانوم رولینگ به نمایش گذاشت سر و کار داشته باشیم نه دنیای واقعی که محدودیت هایی داره و در اون جادوی کتاب هری پاتر نیست که مثلا زمان برگردان داشته باشه. با اینکه خودمون هم می دونیم هری پاتر فقط فقط یک داستانه اما تخیلمون و اون نیاز هاگوارتزی ای که داریم ما رو به اینجا می کشه. هممون انقدر تخیلی شدیم که داریم از زندگی واقعی به زندگی خیالی سایت جادوگران پناه می بریم و لحظه لحظه هامون رو برای چهار تا رولی که به هیچ جا هم نمی رسه از دست می دیم.



ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۴ ۱۵:۵۱:۱۲
ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۴ ۱۵:۵۵:۳۶

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.