هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
#11
1- وقتى خجالت مى كشين چه شكلى مى شين؟ مى تونين عكس بدين يا توصيف كنين. اگه توصيف مى كنين كوتاه باشه.[مثلا رز وقتي خجالت مى كشه، كش مياد و كش مياد و كش مياد و بعد يهويي رها مى شه و ميره تو زمين كه از علت هاى اصلى سوناميه! ]( ٦نمره)

من خیلی کم خجالت می کشم ولی وقتی بکشم دو حالت پیش میاد.
حالت اول: یکدفعه از خجالت آب میشم و این آب باعث سیل میشه و میاد همه رو میبره.
حالت دوم: آب نمیشم و انقدر میکشم که معتاد میشم و کمی بعد شغل خودم رو ترک میکنم و یه انگل اجتماع تبدیل میشم. بعد زنم ازم جدا میشه و بچه هام و تحت تاثیر نبود مادر و معتاد بودن پدر، به اعتیاد رو میارن و این چرخه ادامه پیدا میکنه تا بیکاری، اعتیاد و بی سوادی تموم جامعه رو در بر میگیره.
نتیجه گیری: همه چیز به فنا خواهد رفت!

2- فكر مى كنين سوال هاى امتحان چى باشن؟ (٣نمره)


خب سوالات امتحان احتمالا به دو دسته اصلی و فرعی تقسیم میشن که به صورت زیره:
سوالات اصلی { اختیاری }
- 124000 پیامبر را با رسم شکل توضیح دهید.
- چگونه کلاشینکف آقا محمد خان بی خشاب شد؟
- چیشده؟

سوالت فرعی { اختیاری }
- نقش ویبره را در معجون سازی توضیح دهید.
- نقش معجون سازی را در ویبره توضیح دهید.
- نقش ویبره و معجون سازی را در هاگوارتز توضیح دهید.

3 – كلاس معجون سازى آموزنده، خفن و پر از ويبره بود يا نه؟ (١نمره)

آره خوب و خفن بود ولی چیز مفیدی ازش یاد نگرفتم. تنها چیزی که یاد گرفتم ویبره زدن بود و لازم به ذکره که از اون کسایی نیستم که از جنبه های خوب یه چیز استفاده کنم ... الان سقف خونه مون ریخته و هر دو دقیقه یکبار دل و رودم میاد تو حلقم. راه حلی بود پیشنهاد بدین لطفا!
ولی جدا از شوخی کلاس جالبی بود.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۸ ۰:۳۶:۲۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۸ ۱۲:۴۰:۴۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#12
"داستان یه روز زندگی تون تو یه دنیای موازی رو بنویسید. "


دنیا های مختلفی در دل این هستی بزرگ نهفته اند. دنیا هایی که از یک منبع سر چشمه می گیرند و افراد مشابهی در آنها زندگی می کنند اما در بسیاری از مسائل، کمترین شباهت را به یکدیگر دارند.
در دل یکی از این دنیاهای بزرگ، درون یکی از شهر های کاملاً جادوگر نشین، رونالد ویزلی همراه با همسرش هرماینی و تنها فرزندشان یعنی رز، در خانه آرام خود مشغول زندگی عادی شان بودند.
ماه با نورافشانی خود در یک شب مهتابی زیبا، سیاهی ها را شسته بود. رون، پارگی های لباس نارنجی رنگ مخصوص خود را می دوخت و هرماینی هم در اتاق خواب، مشغول خواباندن دختر یک ساله شان بود.

دقایقی بعد


هرماینی اتاق خواب را به قصد آشپزخانه ترک کرد که ناگهان متوجه حضور رون روی کاناپه شد. بسیار تعجب کرد و با کمی عصبانیت از او پرسید:
- رونالد ... تا این موقع شب کجا بودی؟ اون زخما چیه رو بدنت؟ چرا بی خبر اومدی و چیزی نگفتی که خونه ای؟

رون ویزلی پس از اینکه کمی جای زخم هایش را خاراند، دستی به مو های نارنجی رنگش کشید و لباس مخصوصش را کنار گذاشت، گفت:
- خب فکر کردم شما خوابید و نخواستم بیدارتون کنم. و اینکه امروز چند تا حمله پراکنده به وزارتخونه داشتیم و من هم به عنوان یه مامور سری باید تو مقابله حضور پیدا می کردم و زخمی شدم ... ولی اشکال نداره، به زخمای حاصل از ضربات محکم " نابودگر " که نمیرسه.

هرماینی کمی نزدیکتر آمد و کنار شوهرش نشست و دستش را روی صورت او گذاشت.
- تو الان دیگه یه خانواده داری رون ... تو یه پدری. دیگه باید کمتر نوع قهرمان خودت یعنی " فنتستیک بوی " باشی. من از زندگیم راضیم ... سعی کن با کمتر به فکر قهرمان بازی بودن هات، راضی نگهم داری.
- اوهوم.
- راستی گفتی نابودگر. مدت هاست یه سوال ذهنم رو درگیر کرده ... چرا در آخرین نبردت باهاش و وقتی که پیروز شدی، نکشتیش؟ اون از هویت تو آگاهه و ممکنه برات مشکل ساز شه.

رون خمیازه ای کشید و در حالی که به سمت اتاق می رفت تا کمی بخوابد، گفت:
- یه آدم خوب یا بهتر بگم یه مبارز قوی هیچوقت کسی رو نمیکشه. جای اون تو آزکابان خوبه ... دمنتور ها حسابی از خجالتش در میان.

دقایقی بعد

هرماینی که در حال تمیز و جمع و جور کردن نشیمن و رون هم خوابیده بود که ناگهان جغد رون، در حالی که نامه ای در اختیار داشت به درخت اصابت کرد و نامه با جریان باد به داخل خانه و جلوی هرماینی افتاد.
- رون، رون. یه نامه برات اومده ... فک کنم خیلی مهم باشه زود بیا.

رون پس از اینکه در مسیر از شدت خواب آلودگی چند بار به در و دیوار برخورد کرد، نامه را از همسرش گرفت و پس از چند دقیقه خواندن آن، خواب از چشمانش پرید و با شوکگی گفت:
- خبر فوری از محفل ققنوسه ... میگه باید خودم رو سریع بهشون برسونم ... انگار شایعاتی که میگفتن سر و کله ولدمورت پیدا شده، واقعیت دارن!
- رون! محض رضای خدای خیلی تو فاز قهرمانیت نرو و قاطی جنگ نشو ... بخاطر خونوادت.

رون لباس مخصوصش را پوشید، با هرماینی خداحافظی کرد، رز را بوسید و پس از اینکه ماسکش را سرش کرد سوار بر جارویش شد و به سمت خانه شماره دوازده گریمولد حرکت کرد.

آری؛ در این دنیای عجیب، رون ویزلی مامور مخفی وزارتخانه و محفل ققنوس بود که با نام مستعار " فنتستیک بوی " زیر ماسک جالبی که برای در امان ماندن جان عزیزانش استفاده می کرد، به مبارزه با دشمنان گوناگون می پرداخت.

خانه شماره دوازده گریمولد

- خوب شد که خودت رو سریع رسوندی رونالد ... چیزه فنتستیک بوی!

در خانه شماره دوازده گریمولد، عده زیادی از ماموران وزارتخانه و یاران ققنوس و سپیدی حضور داشتند و برای خبر مهمی که به آنها رسیده بود نقشه می کشیدند و مشغول گفتگو بودند؛ البته اگر بخواهم واضحتر بگویم بیشتر آنها چشم به دهان مودی چشم باباقوری دوخته بودند.
- لرد ولدمورت دوباره به قدرت رسیده و شهر های اطراف رو مورد تصرف قرار داده. اون اگه ما رو هم شکست بده دیگه به اوج تسلط و قدرت میرسه اما ما نمیذاریم ... اگه یادتون باشه هری پاتر تموم هورکراکس های لرد سیاه رو نابود کرد اما در کشتن خود لرد عاجز بود و در نهایت کشته شد و لرد هم ناپدید شد. ولی ما الان قوی تریم ... زنده باد سپیدی!
- زنده باد سپیدی!

دقایقی بعد

سپیدی و روشنایی های حاصل از نور ماه در آسمان شب، کم کم جای خود را به تاریکی مطلق دادند. مرگخواران به همراه لرد ولدمورت از فاصله ای نه چندان دور قابل شناسایی بودند و برای تصرف مهم ترین شهر برای آغاز کردن حکومت تاریک خود پا به عرصه نبرد گذاشته بودند.
- ارتش ما ... پیش به سوی مقر محفل ققنوس!

سمتی دیگر

- سربازان قسم خورده راه سپیدی، پیش به سوی نبرد!
- ریموس و تانکس! شما ها با من بیاین. فنتستیک بوی ... تو با نویل برو. فنتستیک بوی کجایی؟

رون سوار بر جارو با آخرین سرعت مشغول پیش روی به سمت خانه اش بود تا خانواده اش را به سرعت به پناهگاهی برساند تا از جنگ به دور باشند.

دقایقی بعد

او به خانه رسید و با عجله در را با ورد " الوهمورا " باز کرد اما با صحنه ای مواجه شد که حتی فکرش را هم نمی کرد. نابودگر- هیولای غول پیکر و قدرتمند دنیای او – که از بزرگترین دشمنانش به شمار می رفت، همسر و فرزندش را گروگان گرفته بود و با خنده می گفت:
- فرار از آزکابان کار سختی برام نبود ... کشتن تو و خونوادت برام آسونتره ... پس بیا و بمیر ویزلی احمق!

رون چوبدستی اش را در دستش محکم نگه داشت، عرق روی پیشانی اش را خشک کرد و در حالی که دنداش هایش را به هم می فشرد، به سمت نابودگر حمله ور شد.
- استوپتفای! هرماینی سریع رز رو بگیر و از خونه خارج شو!
- کجا برم؟ تو چی؟
- هر جا. من حساب این حرومزاده رو میرسم.

نابودگر که پس از برخورد ورد رون به او به عقب پرتاب شده بود برخاست، فریاد بلندی سر داد و مشت محکمی به رون زد و سریعاً از پنجره خانه به بیرون پرید و دنبال هرماینی و رز رفت.
- آخ ... مشتای اون اندازه یه " کروشیو " درد دارن ... ولی من قوی ام ... میرم دنبالش.

اطراف مقر محفل ققنوس

- اکسپلیارموس! آخ چقدر تعداشون زیاده.
- آوداکداورا!
- ریموس نــــــــــه!
- ما از همه قدرتمند تریم. بزودی این گروه هم شکست خواهد خورد و عصر سلطه تاریکی آغاز خواهد شد.

آن طرف

هرماینی و رز به کوچه بن بستی رسیدند که در انتهای آن ساختمان بزرگی در حال آتش گرفتن بود. هرماینی با وحشت به عقب برگشت و با نابودگر مواجه شد. هراسان و با دستانی لرزان دنبال چوبدستی اش گشت ولی یادش آمد که انقدر برای خروج از خانه عجله کرده بود که چوبدستی اش را فراموش کرده بود. نابودگر نیز به هر ثانیه به او نزدیکتر میشد. چشمانش را بست و رز را در آغوش گرفت. اشک از چشمانش سرازیر شد و برای پایان آمد شد که ناگهان صدایی آمد.
- استوپتفای!

نابودگر با برخورد طلسم رون به او به درون ساختمان پرتاب شد و رون نیز پشت سر او، سوار بر جارو وارد آنجا شد.

درون ساختمانی که هر طرف آن شعله های آتش می افروختند، مبارزه سهمگینی در جریان بود.
- اینپدیمنتا! پتریفیکوس توتالوس!

طلسم های رون دیگر تاثیری روی نابودگر نداشت. هیولا مشت قدرتمندتری از دفعه قبل به رون زد و او چند متر آنطرفتر پرتاب شد.
رون دیگر توانایی برخاستن نداشت. صورتش سرخ شده بود و زخم هایش در آن گرمای بیش از اندازه عفونت کرده بودند. هیولا بالای سرش آمد و با خنده ای از جنس غرور گفت:
- میدونی چیه احمق ... مدت هاست که هدف من کشتن تو نیست، من میخوام روحت رو نابود کنم؛ همونطور که تو با انداختن من به آزکابان روحم رو نابود کردی. هدف من کشتن خونوادته. ولی الان فهمیدم که تو ارزش هیچ چیز رو نداری ... پس اول خودت رو میکشم بعد میرم سراغ خونوادت.

رون وقتی که کلمه " خانواده " را شنید، حال و جانی دوباره بدست آورد. او نباید شکست میخورد ... اگر می باخت، زندگی خانواده اش هم پایان می یافتند. چوبدستی اش را در دست گرفت، به سختی مچ دستش را چرخاند و به ستون بلندی که باعث شده بود ساختمان نریزد اشاره کرد.
- ریداکتو!
- نه نه ... تو نمی تونی اینکارو بکنی ... نمیتونی منو بکشی. یه آدم خوب هیچوقت کسی رو نمیکشه!

رون جارویش را که فقط چند متر آنطرفتر بود برداشت و سریعاً ساختمان را قبل از ریزش آن ترک کرد.
- نــــــه!

آن شب سربازان سپیدی در پی حمله لرد ولدمورت مردند. در واقع همه قهرمانان مردند ... حتی فنتستیک بوی. البته او روبروی ساختمانی همراه با خانواده اش ایستاده بود؛ گر چه او فقط رون ویزلی بود، در یک لباس مبدل مسخره. او آن روز فهمید چیزی از مبارزه برای نجات دنیا و سپیدی مهم تر است ... و آن چیز خانواده بود.

پنج سال بعد

پنج سال گذشته بود. پنج سال بود که لرد سیاه دنیا را به تسخیر خودش در آورده بود. هیچ نشانه ای از سپیدی قابل رویت نبود. مرگخواران اداره بخش های مختلف کشور ها را در اختیار داشتند. لرد سیاه هاگوارتز را به محل حکومت خود تبدیل کرده بود و بچه ها باید از سن شش سالگی و در مدارس خصوصی تحت نظارت مرگخوران شروع به تحصیل و یادیگری انواع و اقسام جادو های سیاه می کردند. با این وجود هنوز هم افرادی حضور داشتند که در دل خود جایی برای سیاهی باز نکرده بودند.

هاگوارتز، مقر فرماندهی لرد سیاه

- ارباب ... یه خبر عجیب دارم براتون ... خیلی مهمه ... امروز یه دختر سال اولی توی یکی از مدارس خصوصی به اغتشاش پرداخته. دبیر " کروشیاتوس " رو تدریس کرد و از اون خواست تا اجراش کنه ولی اون سر باز زد. حتی با دبیر دهن به دهن شد و گفت که جادوی سیاه چیز ممنوعیه و اون هیچوقت چنین طلسمی رو اجرا نمیکنه.

لرد سیاه بدون اینکه از جایش بلند و عصبانی شود نفس عمیقی کشید، لبخندی بر لب زد و با خونسردی گفت:
- از شبی که من سربازان سپیدی رو قتل عام کردم و نیرو و قدرت درونی شون رو در بدن خودم جا دادم تا بدون داشتن هورکراکس ها قوی تر شم، حس کردم که انگار یه چیزی کمه. انگار همشون کشته نشدن و حالا فهمیدم حدسم درست بوده. اون دختر فنتستیک بویه. سریع به اونجا خبر بده تا سرش رو گرم کنن ... پدرش زود خودشو میرسونه.

مغازه فروش وسایل شوخی جادویی

رون ویزلی روی صندلی اش در مغازه خود نشسته بود و روزنامه میخواند. او در دنیایی ناکامل زندگی می کرد و توجهی خاصی به اتفاقات پیرامونش نداشت. او و خانواده اش در امان بودند و همین برای او کافی بود تا سراغ آن هویت و لباس مسخره که در یکی از کمد های همان مغازه خاک میخورد، نرود. البته این اعتقاد تا جایی پایدار ماند که ناخودآگاه صحبت دو نفر از بیرون مغازه اش را شنید.
- همین الان مدرسه بچم بودم و فهمیدم یه دختر بد طوری گیر داده که جادوی سیاه اجرا نمی کنه. نمیدونم اون کیه ولی ...

همین که آنرا شنید فهمید که آن دختر همان رز است. او قول داده بود که دیگر سراغ آن لباس نرود ولی اینبار ممکن بود جان دخترش به خطر بیفتد. پس لحظه ای درنگ نکرد و بعد از پوشیدن لباس و ماسک، سوار جارو شد و از در پشتی مغازه را ترک و سریعاً به سمت مدرسه رز حرکت کرد.

- اونجا رو باش، یعنی اون واقعاً فنتستیک بویه؟
- اون بزدل پنج سال پیش از جنگ عظیم فرار کرد. به درد هیچی نمیخوره!

چند دقیقه بعد

رون پس از چند دقیقه بالاخره به مدرسه دخترش رسید. از روی جارویش پیاده شد و آنرا روی زمین گذاشت که ناگهان چند مرگخوار قوی هیکل روبرویش ایستادند.
- کجا با این عجله؟ کروشیو! بندازیدش تو گونی و ببریدش پیش ارباب!

یک ساعت بعد

در یکی از اتاق های مقر حکومت لرد ولدمورت، رون ویزلی در اتاقک شیشه ای بسیار کوچکی حبس شده بود و خونش با کمک لوله های پلاستیکی بسیاری که به بدنش وصل بودند درون کیسه ای ریخته میشد.
- وای سرم داره گیج میره ... دیگه قدرتی برام نمونده. همیشه فکر می کردم هنگام مرگم صحنه های جنگ هاگوارتز یا دوئل هایی که با دشمنان انجام دادم یا حتی مبارزه با نابودگر جلو چشمم بیاد. اما الان فقط دارم صحنه های چهره هرماینی و رز رو می بینم ... آره اونا منتظرمن. من ... اوه اینجا رو اسنیپ داره چیکار میکنه؟ نفسم داره بالا میاد، نیرو داره به بازو هام بر می گرده ...

و ناگهان رون محفظه شیشه ای را شکست و بیرون پرید.
- پروفسور اسنیپ ... اینجا چه خبره؟ شما ... ممم ...
- فقط یه مقدار آدرنالین اضافه کردم. ببین پسر، وقت زیادی نداریم. لرد خون تو رو میخواد. من به جای خون تو مقدار ماده رادیو اکتیو به لرد تزریق میکنم و اون میمیره ... ولی تو باید اینجا باشی و به من کمک کنی تا با بقیه مرگخوارا بجنگیم. ببین تو تنها مامور باقیمونده از نسل طلایی چند سال قبلی، پس مراقب خودت باش و بی گدار به آب نزن. من دارم میرم به لرد تزریقش کنم تو جایی وایسا که بتونی ما رو ببینی.باشه؟
- ببببباشه.

جایگاه لرد ولدمورت

- ارباب ... این هم از خون فنتستیک بوی. بدنش هم دادم ببرن بندازن تو جنگل ممنوعه. بفرمایید.

اسنیپ نزد لرد رفت و سرنگ حاوی ماده رادیو اکتیو را به او داد. لرد پس از اینکه آنرا به بازوی خود تزریق کرد، از جایش بلند شد و روبروی اسنیپ آمد و دستش را روی شانه او گذاشت.
- آفرین سوروس ... آفرین. تو خیلی باهوشی که پیشنهاد نگه داشتن اون رو توی یه محفظه شیشه ای و گرفتن خون اون رو با استفاده سامانه پیچیده ای که خودت طراحیش کرد بودی دادی.
- دست بوسم ارباب.
- اما فقط یک نفر باید توی دنیا از همه باهوش تر باشه و اون منم. تو سرباز وفاداری بودی سوروس. آوداکداورا!

رون که از دور شاهد این ماجرا بود فریاد کشید:
- نــــه!

و بدون درنگ و با آخرین سرعت دوید و جلوی لرد ولدمورت آمد. لرد جا خورد؛ کمتر دیده میشد که لرد چهره متعجب به خود بگیرد اما اینبار این اتفاق افتاده بود اما سریع به حالت اولیه خودش بازگشت.
- به خاطر اینکارت کشته میشی عوضی! استوپتفای!

لرد به راحتی طلسم را دفع کرد.
- ببین کی میخواد ما رو شکست بده. هری پاتر نتونست ما رو بکشه و حتی محفل ققنوس. ما یک خدایمم! کروشیو!

رون روی زمین افتاد. از درد فریاد می کشید اما فریاد هایش در صدای خنده های لرد، محو میشد. در حالی که دیگر حال و جانی نداشت گفت:
- تو ... هیچوقت ... یک خدا ... نخواهی شد!
- دیگه داری زبون درازی میکنی!

لرد چوبدستی اش را بالا آوررد و رفت که کار رون را نیز تمام کند. حتی چند حرف از طلسم " آوداکداورا " را نیز به زبان آورد اما ماده رادیو اکتیو دیگر کار خود را کرده بود و لرد روی زمین افتاد. بدنش خشک و کرخت شد و دیگر چیزی جز یک صدا احساس نکرد.
- گفتم که تو هیچوقت یک خدا نخواهی شد!

روز بعد، خانه رون ویزلی


- میشه یکی شربت رو بهم بده؟
- بفرما دخترم ... فقط وقتی صبحونه رو خوردی سریع تر حاضر شو.
- مامانت راست میگه رز. خیلی کارا برا انجام دادن دادیم. باید هاگوارتز رو دوباره راه بندازیم ... یه مقبره با شکوه واسه اسنیپ درست کنیم و کلی کار دیگه.

موسیقی در حال پخش:
- دوست دارم زندگی رو ...

این می توانست یک پایان ایده آل باشد، برای یک دنیای ایده آل، اما دنیای جادویی هیچوقت ایده آل نیست.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶ ۲۱:۳۳:۳۶
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶ ۲۱:۵۶:۴۸



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
#13
گریف VS ریون

سوژه: خرید داور




در فضای تاریک و ترسناکتر از جادوگران حاضر در خانه ریدل ها، لرد ولدمورت، در حالی که تعداد بسیاری از مرگخواران خویش را برای سخنرانی ای که به نظر مهم می آمد روبروی خود جمع کرده بود، بر تخت خود تکیه زده بود و به مار یا بهتر بگویم فرزند خودش که کنارش حضور داشت می نگریست. سپس از جایش بلند شد و گفت:
- مرگخواران من! از اونجا که تمامی در آمد های حاصل از خانه ریدل ها اعم از فروش معجون های هکتور یا نوشیدنی کره ای های اسلاگهورن و ... صرف هزینه ساخت ماهواره های جاسوسی علیه محفل ققنوس شد، متاسفانه هیچ پولی در خزانه نداریم و نمی تونیم هزینه های شام فرزندم رو تامین کنیم. از این رو هر کدام از شما به مدت سه روز، نوبت به نوبت فرصت دارید تا هزار گالیون از هر روشی که خودتون می دونید، به من برسونید تا شرمنده فرزند عزیزم نشید.

سپس دقیقا روبروی بلاتریکس لسترنج آمد و با خنده و البته قاطعیت گفت:
- مثلا خود تو بلاتریکس ... چرا همین الان نمیری اون بیرون و از جان و مالت مایه بذاری برای فرزندم؟ چرا نمیری هر چی داری بفروشی تا صرف هزینه دخترم بشه؟
- اااارباب چیزه ... من داور کوئیدیچم ... باید این چند روز استراحت کنم تا روز مسابقه خسته نباشم.
- چی شنیدم؟
- چشم ارباب!

سالن اجتماعات گریفیندور


در سالن اجتماعات شیردلان هاگوارتز، گریفیندوری هایی که در بازی هافلپاف با اقتدار به پیروزی رسیده بودند با انگیزه ای مضاعف مشغول تمرین کردن بودند و همچنین با کمک ارشدهای با تجربه، نقشه های تاکتیکی می کشیدند.
- خب اگه ادوارد از جناح چپ طوری حمله کنه که همه بازیکنای حریف دورش جمع شن، میتونه با یه حرکت مافوق سرعت و تعویض منطقه بازی به راست یه موقعیت تک به تک ایجاد کنه ... اگه هم اونا به دروازه ما شوت کردن، رون با یه پرش فوق العاده ایکر کاسیاسی نمیذاره کوافل بره تو حلق بابالنگ دراز.
- آفرین بچه ها ... همینطوری خوب تمرین کنید، این بازی هم ما می بریم!

سالن اجتماعات ریونکلاو


جو حاضر در تالار خصوصی ریونکلاو نیز فرق زیادی با فضای تالار گریفیندور نداشت. آنها نیز به عنوان مدافع عنوان قهرمانی، تمام بازیکنان خوب خود به همراه لژیونرهایی از سر تاسر جهان را جمع کرده بودند تا به مقابله با تیم قدرتمند گریفیندور بروند.
- پنه لوپه زودتر طناب بزن، ایچیکاوا دراز و نشست برو، لاتیشا تنبلی نکن!

سال اجتماعات هافلپاف

اما در تالار خصوصی هافلپاف، برخلاف دو گروه دیگر که برای مسابقه کوئیدیچ آماده می شدند، شور و حالی وجود نداشت. آنها که قدرت و انرژی زیادی را برای پیروزی مسابقه در مقابل گریفیندور و همچنین شرکت در کلاس های هاگوارتز گذاشته بودند ولی در هر دو مورد با شکست روبرو شده بودند، میخواستند به هر روشی که شده قهرمان این دوره هاگوارتز و همچنین مسابقات کوئیدیچ شوند.
آملیا که چند روزی میشد ایده ای را در ذهنش پرورانده بود، تصمیم گرفت که آن را با بقیه هم گروهی هایش نیز در میان بگذارد تا بتواند نقشه شوم خود را اجرا کنند تا بتوانند پس از سال ها، تیم قهرمان هاگوارتز لقب گیرند.
- دوستان من لطفا گوش بدید ببینید چی میگم ... ما کوئیدیچ رو باختیم، هاگوارتز امتیاز عقبیم ... انگیزه کافی نداریم ... باالکل داغونیم ... اینا همه درستن. ولی ما به آخر خط نرسیدیم. ما هنوز شانس داریم اگه شما همکاری کنید.
- بگو بگو!
- خب نقشه از این قراره که ما باید به صورت تکی یا گروهی پیش بلاتریکس بریم و در ازای دادن مبلغ بالایی بهش، ازش بخوایم که در بازی گریفیندور در مقابل ریونکلاو، انقدر بد داوری کنه که اعضای هر دو تیم عصبانی بشن و تعادل روحی خودشون رو از دست بدن ... در اینصورت نمی تونن خوب تمرکز کنن و به در و دیوار کوبیده و داغون میشن، همچنین هاگوارتز هم نمی تونن شرکت کنن و ما قهرمان میشیم.

از چشم های همه هافلپلافی ها میشد فهمید که از این نقشه رضایت کامل دارند و آماده اجرای این طرح هستند جز یک نفر. دورا ویلیامز باهوش و مکار که گوشه سالن ایستاده بود، با قدم های بلند به آملیا نزدیک شد و با غرور گفت:
- این حرفت کاملا احمقانه به نظر میاد دختر. بلااتریکس لسترنج نمیاد توانایی و ارزش خودش رو بخاطر چندرقاز گالیون از بین ببره. من با خرید داور موافق هستم اما به یه روش دیگه ... یه روش غیر مستقیم اما کاملا موثر. چرا ما داور رو بخریم؟ داور یه چیزی از ما میخره به تسخیر ما در میاد.
- پس لفتش نده بگو! :

دو ساعت بعد، کافه هاگزمید

موسیقی در حال پخش:
- آلاله غنچه کرده، کاش بودی و می دیدی ... کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می دیدی ...

بلاتریکس لسترنج از فرط بدختی و فلاکت، به یکی از کافه های هاگزمید پناه آورده بود تا با خیالی آسوده تر به فکر در آوردن پول برای هزینه های نجینی افتد. او انقدر بدبخت بود که حتی نمی توانست خاکی بر سرش بریزد؛ زیرا لرد ورود او به خانه ریدل بدون پول را ممنوع کرده بود و او نمیتوانست سرش را بشوید. بلاتریکس، وفادارترین مرگخوار اربابش بود اما اینبار به دلیل مشغول بودن ذهنش از داوری مسابقات کوئیدیچ کمتر می توانست به کارهای مرگخواریش فکر کند. نمی دانست چه کند و فقط منتظر اعجازی بود.

کمی آنطرفتر

دورا ویلیامز که از قبل موقعیت بلاتریکس لسترنج را به وسیله تلسکوپ آملیا شناسایی کرده بود، در حالی که نقشه را برای خود تکرار می کرد، به سمت کافه هاگزمید می رفت.
- خب من این برتی باتزها رو که باعث میشن آتیش از دهن شخص خورنده دربیان رو به بلا میدم ... اون هم میخوره و وسط بازی بازیکنای دو تیم رو میسوزونه و اونا داغون میشن و دیگه نمی تونن هاگ و کوئیدیچ شرکت کنن و تیم ما قهرمان میشه.

کافه هاگزمید


دورا پس از اینکه وارد کافه شد، به سرعت توانست شخص مورد نظر شناسایی کند. او کارش را خوب بلد بود، پس به صورت کاملا عادی و با حفظ خونسردی خود، استارت اجرای نقشه را زد.
- به به ببین کی اینجاس ... بلاتریکس لسترنج ... خوبی؟
- هعی ... خودت که بودی و میدونی ...
- اتفاقا منم بخاطر همین اینجام. هفته قبل تو بخش ممنوعه کتابخانه هاگوارتز چیز عجیبی پیدا کردم ... دانه های سحر آمیز طلسم شده که با خوردن شون زندگی ابدی در دنیایی دور از اینجا بدست میاد ... گفتم شاید به دردت بخوره.

پس از شنیدن این حرف حس عجیبی به بلاتریکس دست داد. ابتدا خواست محکم ضربه ای به دورا بزند، زیرا او وفادارترین مرگخوار بود و لحظه ای هم به ترک اربابش فکر نکرده بود. از طرفی دیگر اما، از این وضع نامطلوب خسته شده بود و پیشنهاد جالبی برایش به نظر می آمد.

دقایقی بعد

- من فکرامو کردم دورا ... واسه من چند؟

دورا که در مخش عروسی بود، به سختی توانست احساسات خود را که با موسیقی در حال پخش، موجبات حرکات موزون را فراهم کرده بودکنترل کند. سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
- فقط 50 گالیون و از اونجایی که میدونم الان پولی نداری یه قرارداد می نویسم.

دقایقی بعد

- خب، اینم از قرارداد. آهان فقط یادت باشه که این دانه ها رو درست قبل از شروع بازی کوئیدیچ بخوری تا درست بعد از تموم شدن بازی، به رستگاری برسی.
- بسیار متشکرم.

سپس، دورا ویلیامز از جای خود برخاست و پس از اینکه قرارداد را در جیبش گذاشت، به سمت در خروجی حرکت کرد. او در راه رسیدن به هاگوارتز و همچنین تالار خصوصی هافلپاف انقدر عجله کرد که بدون آنکه متوجه شود، برگه قرارداد از جیبش روی زمین افتاد.

ساعتی بعد، تالار خصوصی هافلپاف

- چیکار کردی دورا؟

دورا که مثل همیشه از عملکرد خوب خود راضی بود، با لبخند به بقیه گفت:
- داور رو به طور غیر مستقیم خریدم یا بهتره بگم داور خودش چیزی خرید که باعث میشه آخر سال پرچم هافلپاف بالا بره!

روز بعد، زمین بازی کوئیدیچ

در هوای گرم و طاقت فرسایی که " اگر تسترال را با نانشیکو مورد ضرب و شتم قرار می دادی بیرون نمی رفت " و زیر نور خورشید درخشنده ای که از پشت رشته کوه ها خودنمایی می کرد، بازیکنان دو تیم گریفیندور و ریونکلاو بر جاروهای خود نشسته و منتظر شروع مسابقه بودند. ثانیه ای نیز نگذشت که بازی با سوت داور یعنی بلاتریکس لسترنجی که در خیال خودش آخرین حضور در این دنیای فلاکت بار را تجربه می کرد، آغاز نشد بلکه با نعره تسترالی که در گوشه زمین حاضر بود، دومین بازی لیگ کوئیدیچ هاگوارتز بین دو تیم گریفیندور و ریونکلاو شروع شد.

مقر گزارشگر

- با عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما بینندگان عزیز و ارجمند، دوستداران ورزش زیبا و پر هیاهوی کوئیدیچ. از اونجایی که دوستانم در پخش درباره ترکیب باهاتون صحبت کردن من سریع می پردازم به گزارش این بازی ... البته نکته قابل توجه در این بازی وجود لژیونرهایی از سرتاسر جهان در تیم ریونکلاو هستش که از اینا میشه به ثور اشاره کرد. از اونجایی که خیلی ها راجع به این شخص اطلاعات کافی ندارن، من یه توضیح کلی دربارش بهتون میدم. ثور یک ابرقهرمان دنیای ماروله که اولین در سال 1962 در شماره 183 کمیک " سفر به اسرار " توسط استن لی و جک کربی خلق شد ...

ده دقیقه بعد

- اون یه اسطوره و خدای صاعقه هاست ... اون خیلی قدرتمنده و از انسان ها محافظت میکنه.

تماشاگران:
- د بازی رو گزارش کن دیگه!

دقیقه ای بعد


- و حالا میرسیم به بازی ... دو تیم سعی دارن با پاسکاری های متعدد نبض بازی رو در اختیار بگیرن. هرماینی برای ادوارد پاس میفرسته، ادوارد هم یه پاس بلند پشت مدافعان ریون می فرسته برای تاتسویا. سامورایی میره که توپ رو بگیره اما پنه لوپه توپ رو دور میکنه ... وقتی که دو تیم قدرتمند دارن با هم بازی میکنن باید هم انتظار بازی زیبا و سخت FIFA وار رو داشته باشیم.

یک ربع بعد


- شما ایچیکاوا کوافل رو در اختیار داره، با زیرکی هرماینی گرنجر رو پشت سر میذاره، حالا میخواد شوت کنه که سوجی اشتباهی به جای بلاجر اونو میزنه و ایچیکاوا به دور دست ها پرتاب میشه. داور پنالتی میگیره ولی فقط یه تذکر ساده به سوجی میده.

کمتر از یک دقیقه بعد

- لادیسلاو کوافل رو در دست میگیره و محکم به سمت سه بابالنگ دراز شوت میکنه، توپ به گوشه حلق بابالنگ دراز سمت چپ بخورد میکنه، رون ویزلی هم درست پریده بود ولی توپ برمیگرده و بعد از برخورد به پشت سر رون وارد دروازه میشه .... گلللل برای ریونکلاو ... ریون 60-50 جلو میفته.

نیم ساعت بعد

- ادوارد از سمت چپ زمین در حال پیشرویه ... حالا تعداد زیادی از بازیکنان ریونکلاو دور مهاجم گریفی جمع میشن، اون با یه پرتاب بلند به سمت هرماینی، منطقه بازی رو عوض میکنه و هرماینی هم دروازه ریون رو باز میکنه. دو تیم در امتیاز 80 برابر میشن.

هم زمان، خانه ریدل ها

هکتور در حالی که برگه ای در دست داشت، نفس نفس زنان خود را نزد لرد ولدمورت می رساند و پس از اینکه نفسش بالا آمد، با شوکگی و همچنین خشم گفت:
- اارباب ... این برگه رو نزدیک یه کافه تو هاگزمید پیدا کردم ... نوشته قرارداد خرید دانه های زندگی ابدی توسط بلاتریکس لسترنج تا از این زندگی فلاکت بار و همچنین خدمت به نجینی نجات یابد.

لرد برگه را به سرعت از هکتور گرفت و پس از خواندن آن از جایش بلند شد، چوبدستی اش در دست گرفت و با صدایی رسا گفت:
- حاضر بشید ... اول یه سری به این شخص می زنیم ببینیم حقیقت داره یا نه و بعد هاگوارتز رو تسخیر میکنیم.

زمین کوئیدیچ هاگوارتز

هواداران ریونکلاو:
- ریون حمله کن، گریف سوراخه!

هواداران گریفیندور:
- اتحاد اتحاد تا اشک ریون در آد!

در میان شور و شوق بازی جذاب و هیجان انگیز کوئیدیچ، بلاتریکس لسترنج که پس از عبور باد از بین مو های عجیبش موجبات شادی و خنده هواداران را فراهم می آورد، سعی می کرد برخلاف دیگر داوران امروزی و بدون تکیه به تکنولوژی VARبهترین عملکرد را از خود نشان دهد. در واقع همان رسیدن به رستگاری ابدی بود که انگیزه او را افزایش می داد البته غافل از اینکه چه سرنوشتی در انتظارش است.

یک ساعت بعد

در حالی که تیم ریونکلاو 140-100 از گریفیندوری که خستگی بازی قبلی را حالا میشد از حرکات شان احساس کرد جلو افتاده بود، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و این باعث شد که بر زیبایی بازی افزوده و حساسیت مسابقه دو چندان شود؛ گر چه لازم به ذکر است که زئوس با قدرت خدای آسمان ها بودنش، باعث بارش این باران شده بود تا تمرکز تیم گریفیندور از بین برود.
- دوستان آ، مراقب باشید که در این هوای طوفانی با یکدیگر برخورد ننمایید. پیروزی از آن ماست!

گزارشگر:
- و در این سمت بازی بالاخره جستجوگرها که در طی مسابقه خواب تشریف داشتن، با برگشتن اسنیچ به زمین بعد دو ساعت، بدن شون رو تکون میدن و به سرعت به سمت اون گوی طلایی با ارزش میدون ... در سمت دیگه رون ویزلی به سوجی پاس میده ... اون چند ثانیه کوافل رو نگاه میداره و به قصد پاس تو عمق اونو پرت میکنه ولی ثور پتکش رو به سمت کوافل میندازه و پتک با تغییر جهت توپ سبب رفتن اون به حلق بابالنگ دراز میشه ... گل برای ریون ... ولی تیم گریفیندور داره اعتراض میکنه که ثور نباید از پتکش استفاده میکرد ... همه دور داور جمع شدن که ناگهان پتک ثور تغییر جهت میده و میخوره به آندرومدا بلک ... اون سقوط میکنه و هاگرید بدون وجود هیچ رقیبی اسنیچ رو قورت میده. داور هم سوت میزنه و پیروزی گریفیندور رو اعلام میکنه!

بازی کوئیدیچ به اتمام رسید اما این پایان ماجراها در زمین مسابقه نبود. بازیکنان تیم ریونکلا با خشم از اشتباه پتک ثور، به ثور هجوم آوردند. زئوس با صاعقه هایش به ثور حمله کرد اما ثور نیز حمله او را بی پاسخ نگذاشت و با میولنیر یعنی پتکش و همچنین قدرت صاعقه اش به او حمله کرد.

تماشاگران:
- بزن تو گوشش! بزن تو گوشش!

اما بلاتریکس لسترنج که داور این مسابقه به شمار می رفت، به جای متفرق کردن بازیکنان، در فکر و خیالات خود که سریعتر به محلی امن برسد تا تغییرات ایجاد شود بود. او که ناگهان متوجه اتفاقات پیرامون خود شد جیغی سر داد تا همگی ساکت شوند اما به جای صدا، آتشی فروزان و سوزاننده از دهانش بیرون آمد و پس از برخورد به جایگاه هواداران، گریبانگیر بازیکنان نیز شد.

تالار خصوصی هافلپاف

هافلپافی هایی که از پنجره تالار خود شاهد همه چیز و اجرای درست نقشه خود شاد و خرم بودند و به فنا رفتن زمین کوئیدیچ و مصدوم شدن بسیاری از دانش آموزان را به گوش چپ خود نیز نمی گرفتند، زودتر از هر کس دیگری متوجه سیاه شدن آسمان بیرون شدند.

زمین کوئیدیچ

آمدن مرگخواران به همراه لرد سیاه برای سر زدن به بلاتریکس لسترنج و مطلع شدن از درستی یا نادرستی محتویات موجود در ورقه ای که هکتور پیدا کرده بود و البته تسخیر هاگوارتز، آسمان را به رنگ تیره در آورده بود و دقیقه ای نگذشت که آنان جنگی خونین را به راه انداختند. خیلی زود خبر به وزارتخانه نیز رسید و ماموران آن وارد نبرد شدند. خیلی سریع جنگ به همه بخش های هاگواتز سرایت پیدا کرد، مدیریت و تعداد کثیری از استادان نیز به ارتش لرد ولدمورت پیوستند و در کل، اوضاع پیچیده ای به وجود آمد و در آستانه پیچیده تر شدن نیز بود.
در زمین کوئیدیچ اما، ثور که با خوشحالی به اوضاع نگاه می کرد از طریق صاعقه ای فرکانسی برای پدرش اودین فرستاد.
- پدر ... این جادوگرا خیلی پررو و بی فرهنگن ... جنگ راه انداختن فکر کردن گردن کلفتن ... خودت به همراه یه ارتش به اینجا بیا تا زمین رو تسخیر کنیم!

یک هفته بعد

پس از هفت روز نبرد طاقت فرسا، جان سوز و خونین بین ارتش آزگاردی ها، مرگخوران و وزارتخانه و دانش آموزان به اتمام رسید. اخر الزمان به سبک ثور و پدرش اودین به نام " رگناروک " و عصر غلبه تاریکی بر سپیدی به سبک لردولدمورت آغاز شده بود. ثور و اودین دنیای ماگل ها و لرد ولدمورت دنیای جادوگران را در کنار هم تحت سلطه در آورده بودند.
تمام انسان های خوب و دانش آموزان هاگوارتز بَرده آنان شده بودند و گاه گاهی توسط غول ها و موجودات عجیبی که از دنیاهای دیگر به زمین می آمدند، برای کار کردن به دنیاهای دیگر برده می شدند. آری؛ این بود نتیجه و عاقبت خرید داور و تلاش برای پیروزی با حیله گری!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۰:۲۵ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۷
#14
اتفاقاتی که پشت پرده رقم میخورن، باهاس آشکار شن!

ویزلی تو بلدی با این دستگاه بابات کار کنی؟ من تا همین نیم ساعت پیش داشتم باهاش حرف میزدم الان نوشته آخرین بار لانگ تایم اگو دیده شده!

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۱۴:۳۴:۵۲



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خبرگزاري الف دال
پیام زده شده در: ۰:۱۴ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۷
#15
سلامی به گرمی اتفاقات این روز های هاگوارتز خدمت شما بینندگان عزیز و ارجمند و دوستداران برنامه " خبرگذاری الف دال ". همونطور که میدونید در این روزا اتفاقات عجیب و غریبی رو در مدرسه جادوگری هاگوارتز شاهدیم و منم تحت عنوان یه عضو کاملا بی طرف ( آره جون خودم )، میخوام به بررسی دلایل حمله گروه الف.دال بپردازم... پس تا پایان برنامه با همراه باشید.

پیام بازرگانی

- آیا از کم مو بودن خود رنج می برید؟ آیا با مشکل ریزش مو روبرو شده اید؟ آیا شوره ها مثل دانه های برف در سرتان نمایان هستند؟ آیا روزی n بار به حمام می روید و سر و کله خود را می شویید اما هنوز هم با چنین مشکلاتی روبرو هستید؟ ما "شامپوی تسترالرنگ" به شما معرفی می کنیم. با خرید این محصول به قیمت استثنایی و خارق العاده و اصلا هلوی ...100000 گالیون یک شیشه نوشیدنی کره ای نیز هدیه بگیرید.

پایان پیام بازرگانی

خب دوستان ... پیام بازرگانی ای که مشاهده کردید توسط یکی از نوچه های هوریس اسلاگهورن در حیاط اصلی هاگوارتز گرفته شده. این یعنی چی آخه؟ مکان آموزشی رو تبدیل کرده به مرکز تجارت! اصن از کدوم تسترالی اجازه گرفته؟ حالا اینکه خوبه ... شما همین شبکه ساعت یک بعد از ظهر میدونید چی پخش میکنه؟ برنامه زنده آشپزی هاگرید در سرسرای عمومی!

فلش بک ساعت یک

- خب دوستان بعد از اینکه یک کیلو نمک به تسترال زنده ای که در دیگ انداختیم اضافه کردیم، نوبت میرسه به اضافه کردن دست یکی از دانش آموزا که من به دلیل کمبود وقت قبلا قطع کردم ...

پایان فلش بک

یکی دیگه از مشکلاتی که در طی مدیریت هوریس اسلاگهورن داره مشاهده میشه، کمبود غذاهاست ... تا پارسال چهار تا میز میچیدن، چهارصد تا هاگرید سیر میشدن باهاش ... الان یه نصفه میز میچینن چهار تا گروه میشینن دورش، از خجالت x به y تعارف میکنه، y به z ... آخرم هاگرید میاد کلش رو با یه لقمه میخوره یه آروغم روش. غذاهای هاگوارتز کجا میره؟ مسئله اینست ... خب مطمئنم نصفتون تایید کردید ... آخه به چیزی میگن مسئله که حلش سخت باشه ... این کجا حلش سخته؟ به محض آماده شدن غذها، اسلاگ ترنسفرشون میکنه خانه ریدل ها ... یه قوطی نوشیدنی کره ای هم روش! در این زمینه من دیگه حرفی ندارم!

پس از نمایش یک نماهنگ

یک بحث دیگه ای هم که واقعا اشک آوره، قطع کردن تکی و انبوه درخت های جنگل ممنوعه س. همه ما میدونیم که قطع کردن این درختا چه ضرری داره و من هم نمیخوام حرف کلیشه ای بزنم ولی مشکل اینجاس که پول حاصل از فروش الوار یه راست به خزانه خانه ریدل ها ریخته و صرف هزینه های شخصی مار لرد میشه ... آخه جناب مدیر فک نکن ما تسترالیم! ما میدونیم پشت پرده چه اتفاقاتی در حال رخ دادنه!

دقایقی بعد و پس از لو رفتن چند چیز دیگر

خیلی خوشحالم که در برنامه امشب تونستم چند تا واقعیت رو براتون تحلیل و بررسی کنم ... ما باید چشم هامون رو باز کنیم و با یه زاویه دیگه به اتفاقات دور و بر مون نگاه کنیم ... ارتش دامبلدور یه کار بزرگ رو شروع کرده که ریسک عظیمی به شمار میره ... ولی اونا بر این مهم واقفن که یا مدیر هاگوارتز باید دست از این کارهاش برداره یا استعفا بده!
اونا تا آخر سر این حرف میمونن چون حرف زدن ... اونا زیر بار ذلت نمیرن ... آره اینست منطق ارتش دامبلدور!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۰:۰۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#16
تکلیفتون هم اینه که این طلسم رو روی یه چیزی اجرا کنید، یه کاری بکنید باهاش خلاصه. اگر روی آدم اجراش کردید، اثرات جانبی و اتفاقاتی که میفته و چیزایی که میشه رو حتما و به صورت کامل شرح بدید!

-------

در هوای داغ و پس گردن سوزان این روز های هاگوارتز که هیچ دانش آموزی جرئت بیرون رفتن از تالار خصوصی خود یا سرسرای عمومی را غیر از زمان کلاس ها نداشت، دو دوست گریفیندوری که از کلاس تغییر شکل رهایی پیدا کردند، در حیاط اصلی پرسه می زدند.
- آخه این چه وضعشه! من بگیرم فلان چیز رو بگیرم به گرگ تبدیل کنم که چی بشه؟! هان؟!

ادوارد دست قیچی همانطور که پا به پای رون ویزلی مشغول پلکیدن بود، با حس و حال اعتراضی و همچنین بی حوصلگی به رون گفت:
- اصلا کلاس های امسال خیلی نابودن ... من که قاطی کردم ... این فنریر که هر جلسه میخواد بریم با گرگا مواجه شیم ... کجای دنیای جادوگری منطقی و فلسفیه؟! ... جنگل شناسی رو که شوت کن بیرون ... عمومیا هم که ما رو به فنا دادن از تکلیف نقاشی!
- بابا مجبوریم کلاس ها رو بریم متوجهی؟ اگه نریم و از هافل و ریون امتیازمون کمتر شه فنریر تبعیدمون میکنه تسترال آباد!

ادوارد سری به نشانه تایید تکان داد و به دنبال رون به سمت سرسرای عمومی حرکت کردند.

نیم ساعت بعد، سرسرای عمومی

- بهتره به جای اینجا خوابیدن و همچنین تلف کردن وقتتون، بگیرید تکالیف کلاس ها رو انجام بدین. لااقل اگه انجام نمی دید برید تو خوابگاه بخوابید تا بیشتر از این آبرو مون نرفته!

رون و ادوارد که سرشان را روی میز طویل سرسرای عمومی گذاشته و کپیده بودند، با صدای هرماینی از چرت برخواستند. سپس دقیقه ای پوکر فیس به یکدیگر خیره شدند و بعد به او گفتند:
- یک لحظه تصور کن که ما بریم تو تالار بخوابیم ... بعد یکدفعه فنریر وارد شه و ببینه ما در حال انجام ندادن تکلیف هستیم ... تصور کردی؟

هرماینی، در حالی که دفتری را که در آن تکالیف کلاس ها را انجام می داد می بست و برای رفتن به کلاس دیگری آماده میشد، به آن دو کله تهی گفت:
- راستی فنریر گفت که امروز ساعت پنج عصر، همه تو سالن اجتماعات جمع باشن میخواد با کسایی که کلاسا رو شرکت نمی کنن اتمام حجت کنه ... به هر حال نمی تونید از دستش فرار کنید نادونا!
رون و ادوارد:

ساعتی سه بعد از ظهر

رون و ادوارد که بر لب دریاچه نشسته، گذر عمر می دیدند، مدام به حرف فنریر که می گفت " برو هاگ شرکت کن، مگو چیست رول " می اندیشیدند. آنها دوست داشتند تکالیف کلاس ها را انجام دهند ولی انگار چیزی مانع شان میشد. انگار توانایی استفاده از تمامی بخش های ذهن خود را از دست داده بودند.

- من خیلی وقته که دارم به تکالیف فکر میکنم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه ... تو چیزی نمیخوای بگی؟
- خب آره منم همینطوریم ... اصلا سوژه ای به ذهنم نمیاد. میدونی چیه ... ما خیلی داریم سخت می گیریم ... باید بریم یه چند ساعتی ذهنمون رو از هاگ به دور کنیم ... شاید بعدش سوژه ها بیان.

ادوارد درست میگفت. گیر دادن و گذاشتن تمامی حواس روی یک موضوع مشخص، در بیشتر مواقع نتیجه عکس می دهد. آنها یقینا به یک ریکاوری احتیاج داشتند.

- بد هم نمیگی ... با هاگزمید چطوری؟

کافه هاگزمید

موسیقی در حال پخش:
- امشب میخوام مست بشم ... عاشق یک دست بشم ... بدون تو هیچ بودم، امشب میخوام هست بشم ...

رون و ادوارد در یکی از کافه های هاگزمید نشسته، مشغول صحبت و خوشگذرانی بودند تا شاید ذهن و روح شان ریکاوری گشته و بتوانند در کلاس های هاگوارتز شرکت کنند.

- خب دیگه رون ... باهاس برگردیم الان دیگه جلسه اتمام حجت شروع میشه.

رون پس از اینکه یک لیوان دیگر نوشیدنی کره ای را یک نفس سر کشید، با پوزخندی به ادوراد گفت:
- تازه داریم حال می کنیم ها! حالا ما وقتی برگشتیم میریم پیشش ... تازه اون موقع سوژه ها هم به ذهن مون اومدن و میریم تکالیف رو انجام میدیم!
- چی بگم ... بهتر از اینه که سوژه نداشته باشیم و تبعید بشیم تسترال آباد.


ساعت هفت عصر، سالن اجتماعات گریفیندور

- خب بچه ها ... جلسه تموم شده، برید کلاسا رو بشرکتید ببینم چه میکنید!

فنریر پس از اینکه ختم جلسه را اعلام کرد، هرماینی را فرا خواند و سپس در حالی که معلوم بود " کارد بزنی خونش در نمی آید" گفت:
- از اون دو تا ملعون خبری نداری؟
- راستش ... آخرین بار توی سرسرای عمومی دیدمشون ... نمیدونم چشونه ولی انگار نمیخوان تکالیف رو بنویسن.

فنریر آستین هایش را بالا زد، گردنش را صاف کرد، چوب درخت بید کتک زن را در دست گرفت و با حالت " جوری میزنمت که اسمتو یاد کنی، بفهمی فنریر کیه بری و فریاد کنی! " منتظر بازگشت آن دو نادان شد.

ساعت یازده شب

ادوارد دست قیچی و رون ویزلی که از خستگی حال راه رفتن نداشتند، بالاخره و با سختی بسیار توانستند خود را به جلوی در ورودی تالار گریفیندور برسانند و میخواستند رمز عبور را بگویند که ناگهان صدای نفس گرمی را شنیدند، آب دهانشان خشک شدند و پس از اینکه با ترس و لرز سر خود را برگرداندند متوجه حضور فنریری شدند که معلوم بود به خون آنها تشنه است.
- شما دو تا ابله تا الان کدوم تسترال محله ای بودین؟ جدا از اون چرا جلسه همگانی رو پیچوندین؟
- فنریر جان ... ممما ... بذار راستشو بگم ... ما نمی تونیم خوب سوژه برا انجام تکالیف گیر بیاریم ... رفتیم هاگزمید یخته حال مون عوض شه بلکه سوژه ها هجوم بیارن.

فنریر دستی به ریش نداشته اش کشید، چوب را کنار گذاشت و با مهربانی بچه ها را به داخل تالار گریفیندور هدایت کرد و سپس به آنها گفت:
- خب چرا زودتر نگفتین اینو؟
- فکر میکردیم تو ما رو میخوری.
- مگه من گرگم که کسی رو بخورم؟! من گرگینه م.
رون و ادوارد:

فنریر پس از اینکه تعدادی چوب به شومینه سالن اجتماعات اضافه کرد روبروی رون و ادوارد که خبردار ایستاده بودند، گفت:
- خب بچه ها ... میخوام یه روش سری ولی بسیار موثر رو بهتون معرفی کنم ... این روش ممکنه عجیب باشه چون از توی بخش ممنوعه گیرش آوردم ولی بهتون کمک میکنه تا راحتتر و سریعتر تکالیف هاگوارتز رو انجام بدید.
- بده، بده به من!
- خب ... شما برای انجام این کار باید به جنگل ممنوعه برید، یک سانتور پیدا کنید و ورد " ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس " روش اجرا کنید. وقتی که اینکارو کردین، ماده ای از دهنش ترشح میشه که اونو می گیرید میذارید تو یه قوطی و میارید واسه من ... منم با چند تا ماده دیگه مخلوطش میکنم و میدم بخورید.

ادوارد و رون دقیقه ای پوکر فیس به یکدیگر خیره شدند و سپس با ترس و لرز به فنریر گفتند:
- ججججنگل ممنوعه ... این موقع شب ... سانتور ... ورد ... میشه فردا صبح بریم؟

همین که فنریر این حرف را شنید، با حرکت چشم خود، چوب درخت بید کتک زن و سپس دندان های خویش را به آن دو نادان نشان داد و بعد از اینکه قوطی را به آنها داد، با یک اردنگی به بیرون پرت شان کرد.

بیرون

- چه کنیم حالا ادوارد؟
- مجبوریم بریم اونکارو انجام بدیم.
- ولی وردش خیلی آشنا به نظر میاد.
- مزخرف نگو بیا بریم تا دیر نشده.

ساعتی بعد، اعماق جنگل ممنوعه

در فضای سرد و تاریک و همچنین خوفناک جنگل ممنوعه که در هر بخشی از آن موجود جادویی عجیبی حضور داشت، رون ویزلی و ادوارد دست قیچی که از کنار هم تکان نمی خوردند، با ترس و لرز فانوس را به چپ و راست می چرخاندند تا سانتوری پیدا و نقشه را روی آن اجرا کنند.

دو ساعت بعد

- بابا من هر چی میگردم چیزی پیدا نمی کنم! هر وقت میومدیم کلی سانتور اینجا ریخته بود ها!
- اصلا بیا برگردیما ...

همینطور رون و ادوارد مشغول گفتگو بودند که ناگهان متوجه سانتوری در چند متر جلوتر شدند و بالاخره پس از چند ساعت سرگردانی در جنگل ممنوعه، نور امیدی برایشان نمایان شد.

- خب رون ... همونطور که فنریر گفت مچ دستت رو سه بار بچرخون و ورد رو اجرا کن.
- پس تو چی؟
- به نظرت من می تونم چوبدستی دستم بگیرم؟
- آها ... پس تو هم سریع برو اون ماده رو بگیر.

رون به سانتوری که پشت به آنها ایستاده بود نگاه کرد و برای اولین بار در عمرش توانست یک ورد را درست اجرا کند.

- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!

همین که ادوارد خواست برود و ماده مذکور را جمع آوری کند ناگهان تغییرات قابل توجهی رخ داد. رعد و برقی زده شد و باران شروع به باریدن کرد. همچنین بدن سانتور مورد نظر تغییرات عجیبی پیدا کرد و رنگ پوستش تغییر کرد و جثه اش بزرگتر شد تا جایی که شبیه به یک گرگ تمام عیار شد. گرگ مورد نظر با خشم دندان هایش را به هم می فشرد و در کمتر از یک ثانیه به رون و ادوارد حمله ور شد.

آن شب از جنگل ممنوعه صداها و فریاد های عجیب و غریبی که ناشی از جیغ ادوارد و رون بود به گوش می رسید که حتی خواب را از سر دانش آموزان نیز برده بود اما در این میان فنریر گری بک روی کاناپه نشسته بود و در حالی که چای می نوشید با خود می گفت:
- آفرین بچه ها ... بالاخره تونستین تکلیف یک کلاس رو انجام بدین!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۰:۰۶:۴۹



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
#17
گریف VS هافل

موضوع: کم بینا

شور و حال شرکت در مسابقات کوئییدیچ، در هر برهه ای یکی از خصوصیات مشترک شیردلان گریفیندوری بود. آنها انقدر به این ورزش علاقه داشتند و قهرمانی در این مسابقات انقدر برایشان مهم بود که اعضای تیم برای تعامل بیشتر با یکدیگر و طرح نقشه برای پیروزی، یک هفته پیش از شروع لیگ کوئیدیچ هاگوارتز دور از دیگر اعضا در کنار زمین کوئیدیچ چادر زده بودند تا در زمین مسابقه دیگر با مشکلی روبرو نشوند.

مقر تیم گریفیندور، روز قبل از مسابقه

- ما می بریم بچه ها ... فقط کافیه به خودمون باور داشته باشیم.
- خودم با همین قیچی هام نابودشون می کنم.
- بچه ها توی این کتاب نوشته که حواستون باشه که یه وقت به جای بلاجرها، یار حریف رو نزنین ... حرکت مرلین ناپسند منظور میشه و محروم تون میکنن.

در جایی که اعضای تیم گریفیندور حاضر بودند، شور و شوقی وجود داشت. در یک سمت ارشدها با انگیزه دادن به تازه واردهایی که تا به حال شرکت در یک مسابقه رسمی کوئیدیچ را تجربه نکرده بودند، انگیزه و روحیه خودباوری آنها را افزایش می دادند و در جایی دیگر نقشه هایی برای بهتر بازی کردن کشیده میشد.
همانطور که بحث کوئیدیچ داغ بود، در سمتی دیگر رون و هاگرید که مسئول پختن غذا برای دیگر اعضا بودند، مشغول گفتگو بودند.
- ببین شاگرد ... غذا های هاگوارتز خیلی چربن به درد شام قبل از مسابقه نمی خورن ... امشب سوپ پیاز باهاس بپزیم. همین الان می پری میری کوچه دیاگون یه کیسه پیاز ور می داری میاری!
- ولی هاگرید جان من باید تمرین کوئیدیچ کنم ... ناسلامتی دروازه بانم من!

هاگرید ابتدا ریش های پر پشتش را خاراند، شلوارش را بالا کشید و پس از اینکه از جایش بلند شد، زانو هایش درست روبروی سر رون قرار گرفت. رون هم که بررسی کرد که احتمال داد هاگرید در کمتر از یک ثانیه او را به راحتی له کند، بدون آنکه اجازه دهد هاگرید چیزی بگوید، با مود نظامی گفت:
- اطاعت می شود قربان!

فلش بک، تالار خصوصی هافلپاف


سخت کوشان هافلپافی نیز در زمینه علاقه به شرکت در مسابقات کوئیدیچ و همچنین توانایی بازی کردن آن، کم از گریفیندوری ها نداشتند. آنها ساعات و روزهای زیادی را از پی قهرمانی در لیگ کوئیدیچ هاگوارتز، در کنار هم به تمرین پرداخته و تیم یک دستی و متحدی را به وجود آورده بودند.
آنها باید در بازی نخست به مصاف تیم قدرتمند گریفیندور می رفتند و آنها را شکست می دادند ولی ضرب المثلی می گوید: کار هر کس نیست خرمن کوفتن ... آنان که بر این مهم واقف بودند، برای این که در حین بازی مثل تسترال در گل گیر نکنند، تمرینات سخت و طاقت فرسای بدنی نظیر " هزارو دویست دراز و نشست در یک دقیقه، دو هزار شنای سوئدی در سی ثانیه و دویدن صد متر مسیر مستقیم در نه دقیقه و شصت و دو ثانیه" را بر خود تحمیل کردند؛ به همین دلیل بود که روز پیش از مسابقه دیگر قدرتی برایشان باقی نمانده بود.

- آخ پام شکسته، دستم در رفته، دیسک کمرم اوت کرده.
- حال ندارم ویبره بزنم.
- ما نمی تونیم برنده بشیم.

آملیا که اوضاع را نامساعد می دید و به نظر خودش باید کاری می کرد، به سختی بدنش را تکان داد و با زحمت بسیار روبروی بقیه رساند و گفت:
- دوستان ... ستاره ها میگن شاید ما بدلیل ناتوانی بدنی با قدرت خودمون نتونیم برنده بشیم، ولی می تونیم با ضعیف کردن تیم مقابل پیروز بشیم.
- بد هم نمیگی.
- هیچ کسی که قدرت بیناییش ضعیف بشه، نمی تونه خوب تمرکز کنه ... چه برسه وسط بازی کوئیدیچ با اون همه فشار باشه ... فقط وایسین و تماشا کنین.

پایان فلش بک، تالار خصوصی هافلپاف

آملیا پس از چند دقیقه دیدزنی مقر گریفیندور به کمک تلسکوپش از پنجره تالار خصوصی هافلپاف، بالاخره رویش را برگرداند و چشمش را از تلسکوپ بیرون کشید؛ سپس پیش رز زلر رفت و گفت:
- رز ... من یک هفته ای میشه که تلسکوپم رو آپدیت کردم.
- خب آفرین.
- یعنی منظورم اینه که اون میتونه صدا رو هم شناسایی کنه.
- بیا این مدال مرلین تقدیم به تو.


آملیا که از بی تفاوت بودن و فکر نکردن رز به عمق قضایا خسته شده بود، به او که حالت ویبره همیشگی خود را نداشت گفت:
- آخه نادان آدم! مگه بهت نگفته بودم که اگه یکی شون بره بیرون، ما میریم نقشه رو روش اجرا میکنیم . از شانس خوب ما رون داره میره به یه جای نامعلوم.

رز به فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه فرو رفتگی و کنکاش در ذهن خود، از افکارش بیرون پرید و گفت:
- آهان ... یادم نیومد.

سپس آملیا در حالی که از بد بختی تیم شان می نالید، به سرعت مشغول توضیح دوباره نقشه به رز شد.

کوچه دیاگون

در کوچه دیاگون و زیر آفتاب داغ و پس گردان سوزان آن، رون ویزلی در حالی که از این که هیچکس دیواری کوتاه تر از او پیدا نمی کند می نالید، کیسه ای بزگ و مملو از پیاز را کشان کشان حمل می کرد و به دنبال راه خروج بود.
او همانطور که به مغازه های عجیب و غریب تر از آدم های موجود در دیاگون نگاه می کرد، متوجه صدای پیر و آشنایی شد و پیش از این که بخواهد به اطرافش نگاه کند، متوجه حضور دستی روی شانه اش شد.
- چطوری پسرم؟

آری. شخص مذکور رز زلر بود. او که با معجون مرکب پیچیده، ظاهر خود را به آلبوس دامبلدور تغییر داده بود، با حمایت آملیا از چند متر عقب تر، برای اجرای نقشه شان به سمت رون آمده بود.
- پپروف ... سلام عرض شد ...

رز که حرکات مورد استفاده دامبلدور را از بر بود، دستی به ریشش کشید و پس از آنکه عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد، گفت:
- اون کیسه بزرگ چیه داری حمل می کنی؟

رون که یک ساعتی میشد منتظر یک موقعیت بود تا هر چه دلش از آن پر بود را به یک نفر بگوید، از فرصت استفاده کرد و گفت:
- ببین پروف جان ... این هم تیمی هام منو مسخره گیر آوردن ... من ناسلامتی دروازه بان تیم کوئیدیچم ... فردا باید از سه تا بابا لنگ دراز دفاع کنم ...

ساعتی بعد

- که اینطور پسرم ... من به این مسائل کاری ندارم ولی یه چیزی واسه تیم تون دارم ... باعث میشه انرژی تون چند برابر بشه ... اونطوری اصلا خسته نمی شین وسط بازی.

و سپس بسته برتی باتزی را که نوشته روی جلدش نوشته شده بود: " بینایی را ضعیف و مغز را مختل می کند، اثر پس از دوازده ساعت نمایان می شود ... مخصوص شوخی! " که البته آملیا از قبل آن را لاک گرفته بود، از جیب ردایش در آورد و به رون نشان داد.
- اینست!

چهره رون درهم رفت. چنین رفتاری از دامبلدور به دور بود. آیا واقعا منظور او دوپینگ بود؟ به هر حال پرسش سوال خالی از لطف نبود.
- پروف؟! این دوپینگ محسوب نمیشه آیا؟
- نه ... بابا دوپینگ چیه ... اینا همش حرفه ... اگه اینطوری باشه که باید کاپ قهرمانی رو از فرانسه بگیرن! آخه چطور یه بازیکن میتونه تو فینال جام جهانی با اون فشار و خستگی بعد از گل زدن، حرکات موزون انجام بده؟!

رون که دید حرف دامبلدور منطقی است، بدون وقفه بسته برتی باتز را از او گرفت و به سمت مقر تیم گریفیندور حرکت کرد.

دقیقه ای بعد و پس از اینکه رز دامبلدورنما متوجه شد رون به حد کافی دور شده است، به چند متر عقب تر و نزد آملیا رفت.
- حال کردی چطور اون بسته رو بهش دادم؟
- عالی بود ... دوازده ساعت بعد از خوردن، تاثیرش مشاهده میشه ... یعنی درست وسط بازی کوئیدیچ اونا بینایی شون به پایین ترین حد ممکن میرسه ... توپ ها رو نمی بینن، گیج میزنن و دیوونه بازی درمیارن ... بعدش ما از کم بینایی اونا استفاده می کنیم و جشنواره گل به راه میندازیم ... لیندا هم بدون وجود هاگریدی که بخواد برای گرفتن اسنیچ مزاحمش بشه، ما رو برنده میکنه.

ساعتی بعد

- هاگرید ... اینم از پیاز ... حالا می تونم برم استراحت کنم؟

هاگرید سرش را برگرداند، ریشش را خاراند و پس از اینکه گونی پیاز را از رون گرفت، گفت:
- من دارم میرم استراحت کنم ... تو هم می گیری این سوپ رو میپزی ... این گونی رو میذارم کنار دیگ، همون جا یه ذره لوبیا هم هست، اضافه کن به سوپ ... آبلیمو یادت نره بزنی!

رون که میخواست زمین را گاز بگیرد، یکدفعه یاد برتی باتز افتاد، بعد چشمش به لوبیا افتاد، بین این دو
رابطه ای مشاهده کرد و بعد تصمیم گرفت که به جای لوبیا، برتی باتز در سوپ بپزد.

نه ساعت پس از صرف سوپ، زمین کوئیدیچ

بازیکنان آماده تیم گریفیندور و یاران خسته تیم هافلپاف، روی جاروهایشان نشسته و منتظر آغاز مسابقه بودند. چند ثانیه بیشتر نگذشت که بازی با سوت داور شروع نشد، بلکه با صدای نعره تسترالی که در گوشه زمین حاضر بود، اولین بازی لیگ کوئیدیچ امسال هاگوارتز از سر گرفته شد.

- با عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما بینندگان عزیز و ارجمند، دوستداران ورزش زیبا و پر هیاهوی کوئیدیچ. از اونجایی که دوستانم در پخش درباره ترکیب باهاتون صحبت کردن من سریع می پردازم به گزارش این بازی ... البته بهتره درمورد تکنولوژی VAR که برای اولین بار در تاریخ امروز داره مورد استفاده قرار می گیره صحبت کنم ... تعداد بیست و چهار دوربین در سرتاسر زمین بازی نصب شده ...

ده دقیقه بعد

- این تکنولوژی رو دانشمندان کشور ...

تماشاگران:
- د بازی رو گزارش کن دیگه!

پنج دقیقه بعد


- در زمین، یه بازی زیبا و پر هیاهو و مهیج رو شاهد نیستیم ... مدافعین بلاجرها رو نمی زنن، مهاجمین کوافل ها رو شوت نمی کنن، دروازه بان ها از بابالنگ دراز ها دفاع نمی کنن، جستجو گرها اسنیچ ها رو دنبال نمی کنن ... چونکه توپ ها انقدر با قدرت زیاد به بالا پرتاب شده بودند که هنوز برنگشتن ... آهان بالاخره به زمین بازی رسیدن ... رز زلر تلاشی برای قاپیدن کوافل نمیکنه و اون راحت به هرماینی میرسه، اون بدون وقفه مثل سری بازی های تخیلی PES از وسط زمین شوت میکنه و گللللل برای گریفیندور ...

بازی سختی برای تیم گریفیندور به نظر نمی رسید. آنها از لحاظ قدرت بدنی، تکنیک و بازی گروهی بسیار قوی تر از تیم خسته و بی جان هافلپاف بودند. گرچه تازه اول بازی بود و آنها نمی دانستند که چه سرنوشتی در انتظارشان است.

سه ربع بعد

رون ویزلی بسیار مضطرب بود. او از درستی کاری که انجام داده بود، اطمینان نداشت ولی به هر حال علی رغم حرکات مضطربانه اش، به خوبی توانسته بود از دروازه ها دفاع کند.

- رون ویزلی با ترس و لرز یه پرتاب بلند و بیرانوند وارانه به وسط زمین میکنه، ادوارد و آملیا برای گرفتن توپ بدنشون رو مثل مستر فنتستیک کش میدن ... آملیا دستاش و ادوارد قیچی هاش رو بلند میکنه و حال می بینیم که قیچی های ادوراد، نصف مو های آملیا رو می تراشن ... این حرکت باید خطا منظور شه ولی داور به گوش چپش هم نمی گیره ...

تماشاگران هافلپافی:
- توهیییییییین!

تمشاگران گریفیندوری:
- شیر سماور، ماشاالله داور!

آملیا در حالی که خونش به جوش آمده بود و مو های دوست داشتنی اش نگاه می کرد، دندان هایش را به هم فشرد و گفت:
- نوبت ما هم میشه!

یک ساعت بعد

- توپ طبق دیگر لحظات بازی در اختیار تیم گریفیندور قرار داره ... اونا مقتدرانه 70 بر 10 پیشن و میرن تا گل بعدی رو هم به ثمر برسونن و بله ... چه گل زیبایی از طرف این سامورایی! و در سمت دیگه زمین هاگرید بدون توجه به اسنیچ در حال پلکیدنه، حالا گیاه آدمخوار جلوش میاد ... به هم نزدیکتر میشن ... و حالا در یک حرکت شگفت آورهاگرید دهنش رو باز می کنه و در یک ثانیه گیاه آدمخوار رو می بلعه ... اینبار دیگه ماجرا جدیه و داور سراغ VAR میره.

سه ربع بعد

- بله ... عقیده داور اینه که هاگرید گیاه آدمخوار رو نخورده، بلکه گیاه آدمخوار توسط هاگرید خورده شه ... اون اعتقاد داره که این دو تا خیلی با هم فرق دارن ... سه تا دبیر ادبیات سکته میکنن ... به هر حاال بازی بدون گرفته شدن خطا برای هافلپاف ادامه پیدا میکنه ...

تماشاگران هافلپاف:
- چیزی فراتر از توهین!

یک ربع بعد

دوازده ساعت از خوردن برتی باتزی که عوارض کم بینایی و مختل شدن مغز را داشت، توسط گریفیندوری ها گذشته بود. آنها با اقتدار جلو بودند ولی ناگهان حس سر درد و سرگیجه بدی پیدا کردند، آب دهان شان خشک شد و دقت بینایی شان کاهش یافت. بعضی چیز ها را نمی دیدند، بعضی ها را دو تایی و تعدادی دیگر را شکلی دیگر می دیدند. آنان نمی توانستند زمین بازی را ترک کنند. چیزی که حس می کردند شبیه هم بود، از این رو واکنش یکسانی نیز نشان دادند.
- آخ ... چرا همچین میشم من؟! الان که حالم خوب بود ... ولی نباید چیزی به بقیه بگم، من به سختی به بازی کردن ادامه میدم ... برای گریفیندور!

دقایقی بعد


چند دقیقه ای میشد که کوافل و همچنین نبض بازی در اختیار هافلپاف بود و آنها پشت سر هم گلی به ثمر می رسانند ولی هنوز هم فاصله زیادی با امتیاز تیم گریفیندور داشتند.
در سمت دیگر، اختلال در بخش بینایی تاثیرات نامطلوبی بر ذهن گریفیندوری ها گذاشته بود. مدافعین به جای بلاجرها به بازیکنان حریف ضربه می زدند و مدام پنالتی می دادند ... مهاجمین کوافل را به سمت سایه بابالنگ دراز ها شوت می کردند ... دروازه بان که اصلا در حال و هوای خودش و جستجوگری هم قبل رویت نبود.

یک ساعت بعد


- و بله ... هافلپاف یه گل دیگه هم میزنه و دو تیم در امتیاز 1200 برابر میشن ... و حالا اینجا رو باش ... هاگرید بالاخره دیده شد و بعد از یک ساعت داره خود نمایی میکنه ... و حالا سر و کله اسنیچ هم پیدا میشه ... روبیوس هاگرید و لیندا چادسلی به سرعت دارن سراغ اسنیچ میرن ... برخلاف دیگر اعضای تیم گریفیندور، هاگرید از انرژی و قدرت خوبی برخورداره ... در سمت دیگه سوجی به اشتباه با چماق داور رو میزنه ... اون سمت هاگرید از فرصت استفاده میکنه و با یک ضربه شکم، لیندا رو دور می کنه و اسنیچ رو بدست میاره ... گریفیندور برنده این بازی پر حاشیه و غیرعادی میشه!

آری ... گریفیندور در نهایت با گرفته شدن اسنیچ توسط هاگرید برنده شد. راستی ... چیزی را فراموش کردم به شما بگویم ... هاگرید از لوبیا متنفر است و همیشه آنرا از ظرف خود جدا می کند!



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۱۹:۴۸:۳۴
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۱۹:۴۹:۵۹
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۲۱:۱۰:۲۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۲۱:۱۲:۴۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷
#18
سلام بر پروفسور وارنر!

1. تحت چه شرایطی تخمی که به شما داده شده شکسته می‌شه و حیوون داخلش به دنیا میاد؟ (3 امتیاز)

شرایط که چه عرض کنم ... چند تا تاپیک دنباله دار زمان میبره تا تخممون شکسته بشه و حیوونش بیرون بیاد. این تخم با صبر کردن یا ضربه زدن و یا حتی با پرت کردنش از بالاترین نقطه بالاترین طبقه بالاترین ساختمان بالاترین قله بالاترین کشور هم نمیشکنه. نمیدونید چه سختی هایی کشیدم.

اول: رفتم پیش هاگرید و بعد از دادن وعده غذایی یک هفته هاگوارتزم و با کلی خواهش و التماس و ... ، تونستم ازش یه صفحه راهنمایی بگیرم.
دوم: بنا بر راهنمایی های بدتر از مکر و فریب هاگرید، به تنهایی به اعماق جنگل ممنوعه رفتم و یه گیاه نایاب رو در اعماق تاریک جنگل و در حضور موجوداتی همچون فنریر و امثال اون، با زور شمشیر کمک شنل هری بدست آوردم.
.
.
.
بیست و سوم: به برگه ای که هاگرید برام بدون غلط املایی نوشته بود نگاه کردم و طبق اون برای گرفتن یک معجون به یه ساختمونی رسیدم که طبقه اول پر از گرگینه بود و طبقه دوم مملو از اسید و طبقه سوم پر از تمساح و ... وقتی که بعد از دو سال به طبقه آخر رسیدم دیدم که هیچی نیست ... به برگه نگاه کردم و دیدم که نوشته خیلی آدم شوخ طبیعیه و اون معجون فقط در اورست پیدا میشه.
.
.
.
نود و نه: دیگه رسیده بودم آخر صفحه ... با خوشحالی رفتم اون کار رو هم انجام بدم که دیدم نوشته که باید هر چی از سرتاسر کهکشان جمع کردم با هم قاطی کنم و بزنم به پوست تخم ... در اینصورت شاید تا صد سال بعد حیوون این تخم بیرون بیاد.

حالا هم دنبال یه وقت مشاوره با اسلاگهورن هستم تا بهم بگه چطوری با کشتن هاگرید، واسه خودم هورکراکس بسازم.

2. غذای مناسب حیوون شما در دوران طفولیت چیه؟ چرا؟ (2 امتیاز)

از اونجایی که در قسمت قبلی متوجه شدین که این حیوون تا چه حد میتونه مهم باشه، پس باید کلی بهش رسیدگی بشه تا بتونه بازدهی لازم رو داشته باشه.
یک عدد میز طویل پر از غذای هاگوارتز که هر چیزی بصورت نامحدود در اون یافت میشه رو براش با بهترین کیفیت آماده میکنیم ولی میز و غذا ها رو میندازیم توی طبقه آخر همون ساختمونی که هاگرید از روی شوخ طبعی بهمون نشون داد. حالا شاید بپرسین که چرا؟ خب معلومه ... بچه باید تربیت شه ... بچه باید بفهمه چه سختی هایی براش تحمل شده ... باید بفهمه زندگی سخته ... اگه هم دوست نداشت میتونه لینی یا گشنه پلو با خورشت دل ضعفه بخوره.


3. نقاشی‌ای از تخمتون در حالتی که هنوز نشکسته (1 امتیاز)، و در حالتی که شکسته شده و جانورتون به دنیا اومده بکشین. (4 امتیاز) حتما باید سایز تخمتون تو نقاشی مشخص باشه. معیار مقایسه رو من بذارین. یعنی سایز تخم رو در حالتی که کنار یه پیکسی قرار گرفته مشخص کنین.


پروفسور ... ما سر کلاس هنر خودمون رو به تشنج میزنیم تا دبیر یه خورده دلش بسوزه بخاطر نیاوردن تکلیف زیر 10 نده ... البته هیچوقت جواب نمیداد ... بخاطر همین زدیم به طور غیر مستقیم پاش رو شکستیم ... اون هم دیگه سر کلاس مون نیومد ( این موضوع واقعیت دارد ) ... گفتم در جریان باشید .

مگه حتما باید تخم بزرگ باشه تا حیوونش بزرگ دربیاد؟




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#19
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

در هوای آفتابی و پس گردن سوزان کوچه پس کوچه های دیاگون، در کنار مغازه های سحر آمیز و جالب تر از جادوگران حاضر در آن، رون ویزلی در حالی که کیسه ای پر از پیاز در دست داشت، مشغول پلکیدن بود. او همانطور که از این واقعیت که محفلی ها هیچ وقت دیواری کوتاه تر از او نیافته بودند می نالید، به دنبال راه خروج می گشت ... غافل از آنکه راه خروج خلاف جهت مسیری بود که او در حال پیمودن بود.

کوچه ای آنطرفتر

در هوای آفتابی و پس گردن سوازن کوچه ناکترن، در کنار مغازه هایی که از جادوگران حاضر در آن هم پلید تر به نظر می رسیدند، دو مرگخوار گرسنه که از بی حالی حال و جان نداشتند، مشغول پرسه زدن بودند.

- بیا یه ذره استراحت کنیم هکتور ... با یه دقیقه خستگی در کردن که اتفاقی نمیفته.

هکتور به فنریری که نقش بر زمین شده بود زیر چشمی نگاه کرد و در حالی که بیشتر دقتش را روی محیط اطراف جمع کرده بود، گفت:
- تو هم اگه مثل من یه خورده می گشتی، الان یه جادوگر سفید به عنوان شام پرنسس پیدا کرده بودیم ... یالا پاشو!

فنریر که کماکان روی زمین دراز کشیده بود، با بی حالی و البته با لحن اعتراضی به هکتور گفت:
- بابا من یک ماهه غذا نخوردم ... نه فقط من ... خود تو ... اصلا همه مرگخوارا ... ارباب همه وعده های غذایی ما رو داره میده به پرنسس ... تبعیض دیگه تا چه حد.

شاید کمتر یا بهتر است بگویم اصلا دیده نمیشد که مرگخواری به لرد سیاه و فرزندش اعتراض کند، اما این فاجعه عمیق تر از این حرف ها بود.

دقایقی بعد

- فنریر ... اونجا رو نگاه کن ... داری به چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
- به به! بالاخره نور امیدی نمایان شد.

چند متر جلوتر

رون ویزلی همانطور که سرش را پایین انداخته بود و کیسه پیاز را کشان کشان دنبال خود می آورد، متوجه نفس گرمی پشت سرش شد ... آب دهانش را قورت داد و سرش را برگرداند که با فنریر مواجه شد.
- سوسیس کالباس من چطوره؟!

شاید رون خیلی باهوش نبود ولی هر نادان آدمی می توانست چهره عادی همیشه گرسنه فنریر را از چهره ناعادی خیلی گرسنه او تشخیص دهد ... پس تصمیم گرفت به سرعت فلنگ خویش از آن محوطه ببندد، به سمت دیگر برگشت تا بولت وارانه بدود که با شخص دیگری مواجه شد.
- معجون سرعت بدم؟!

رون خیلی ترسیده بود ... آب دهانش را به سختی قورت داد. زیاد بین دو مرگخوار گیر نیفتاده بود، هر گاه هم گیر افتاده بود، هرماینی ای حضور داشت که توانایی دفاع داشته باشد. او حتی از کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه نیز چیز زیادی یادش نبود، زیرا از نظر او نوشتن خاطرات روزانه سر کلاس درس، حس جالبی دارد.
اول به فنریر و هکتوری نگاه انداخت که به او نزدیک تر می شدند، بعد هم به گونی پیاز. آری، فکر درستی به ذهنش رسیده بود ... شاید او قدرت دفاع در برابر جادوی سیاه را نداشت ولی می توانست از پیاز به عنوان سلاح استفاده کند.

- این پیاز رو بگیر مردک! این یکی هم مال تو!
- استوپتفای!

نیم ساعت بعد

پس از نیم ساعت دوئل سخت و طاقت فرسا، رون که قدرتی برایش باقی نمانده بود برای اولین بار توانسته بود دو نفر را در دوئل شکست دهد . احساس قدرت می کرد ولی آن دو مرگخوار هنوز می توانستند تکان بخورند ... چوبدستی اش را در آورد تا آنها را برای مدتی منجمد کند، بلکه بتواند با خیال راحت فرار کند.
- پتریفیکوس توتالوس!

همین که ورد را اجرا کرد، احساس منجمد شدن کرد ... نمی توانست بدنش را تکان دهد و به سختی به چوبدستی ای که بر عکس و به سمت خود گرفته بود، نگاه کرد.

- فنریر ... دیدی چی شد؟ غذای پرنسس جور شد.
- به نظرت چطوره که غذای خودمون بشه؟

آزمایشگاه هکتور

هکتور مقداری نمک به پاتیلی که در آن داشتند رون را می پختند، اضافه کرد و به فنریر گفت:
- خب فنریر ... زودتر همش بزن. منم الان معجون سیاه کن اضافه میکنم ... راستشو بخوای خوردن سفیدا خیلی سخته!
- هر کار می کنی زود باش!
- منو از اینجا بیارین بیرون! من هنوز کلی آرزو دارم، من هنوز ددپول 2 رو ندیدم ... فنریر اگه من رو بخوری کی دیگه غذای گربه هرماینی رو بدزده و برات بیاره؟

رون از روش های زیادی از جیغ و داد گرفته تا گریه و زاری استفاده کرد ولی جواب نداد. لحظه به لحظه داشت پخته تر میشد. فکر کرد ... باز هم فکر کرد ... انقدر فکر کرد که یاد خاطرات روزانه اش افتاد ... یادش آمد که آنها را سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه یادداشت می کرد ... یادش آمد که استاد بونز از وردی سر کلاس صحبت کرد که اثر منفی حمله جادوگر سیاه رو از بین می برد ... شاید هم می توانست یک جادوگر سیاه را نابود یا تبدیل به یک جادوگر سفید کند.

- لااقل بذارین قبل از پخته شدن یه چیزی بگم.
- زود بگو که میخوایم در پاتیل رو ببندیم.
- به هرماینی بگین که رون قبل از مرگ طرز تهیه یه معجون برات یادگار گذاشت ... خوردن اون معجون باعث میشه آدم از زیر سلطه دیگران بودن بیرون بیاد و تا ابد بهترین زندگی رو واسه خودش داشته باشه و ...

فنریر و هکتور نگاهی به هم کردند. انقدر خسته بودند که احتمال اینکه رون دروغ گفته باشد را بررسی نکردند و شنیدن حرف رون از جا پریدند.
- چه معجونیه که من تا حالا نمی دونستم؟
- از زیر خاکی های هاگوارتزه ... از تو بخش ممنوعه گیرش آوردم.
- بده بده به من!
- اول بیرونم بیارین.

نقشه رون داشت عملی میشد ... فقط مرحله آخر باقیمانده بود که باید ورد را طوری روی آنها اجرا می کرد ... هرماینی روش را به او گفته بود ... او امیدوار بود که هکتور مواد لازم را داشته باشد.

- خب هکتور ... باید اول یه معجون بسازی ... پر بال هیپوگریف، نیش آراگوگ، مغز تسترال و ... رو با هم مخلوط کن.

نیم ساعت بعد

- آماده شد! حالا میتونیم بخوریمش و به اوج خوشبختی برسیم!
- زنده باد آزادی!

همین که رون دید که آن دو معجونی که برای اجرای آن طلسم ضروری بود را خوردند، به سرعت چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و پس از اینکه از درست گرفتن آن مطمئن شد، طلسم " تلدراسیل" را روی هر دو اجرا کرد.

چند ثانیه بعد

- فنریر ... چرا اینقدر محیط اینجا سیاه و بی عشقه؟
- عشقم ... بیا جلو چشمم!
رون:

ساعتی بعد

- پروف ... ماموریت محفل طبق برنامه با موفقیت انجام شد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۹ ۰:۰۴:۵۸



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#20
سه ماه قبل

سلامی به گرمی هوای این روز ها به همه بینندگان عزیز و ارجمند، دوستداران برنامه دانش جادوگری.
امروز از پیامک های شما خبری نیست ولی یه چیزی براتون آوردم تا درموردش با هم صحبت کنیم ... بله این چیزی که در دست من می بینید گوی پیشگوییه، همین امروز خریدمش و از تولید به مصرف آوردم تصاویر موجود در اون رو تعبیر کنیم و متوجه بشیم که گوی چه چیزی رو میخواد به ما بگه.

از اونجایی که وقتی برای تلف کردن نداریم سریع میریم سراغ گوی. خب گوی رو در دست می گیرم ... دارم یه درخت سالم میوه در میون یه باغ بزرگ می بینم ... الان دارم مشاهده می کنم که هزار تا خورشید وجود داره و یکی یکی دارن خاموش میشن... وای اینجا رو باش، هاگوارتز نابود شده و هوریس اسلاگهورن نمیتونه جلوی خنده شو بگیره ... اینجا جغد های نامه بر رو می بینم که بال هاشون شکسته و به سختی و با سرعت خیلی کمی پرواز میکنن ... الان دارم می بینم که گالیون ها یه حکومت تشکیل دادن و بر مردم حکمرانی می کنن ... و در این لحظه دارم یه آدمی رو می بینم که یه کله گنده داره و توی یه وان اسکناس در حال استراحته ... الان دیگه چیزی نمی بینم فکر کنم دیگه تموم شد.

دقایقی بعد


خب دوستان ... تعبیر چیزهایی که توی گوی گفتم رو براتون نوشتم ... فقط یک درخت سالم میوه در یک باغ یعنی کشاورزی کشور بسیار کم رونق میشه و به دلیل کم بودن محصولات، تورم به وجود میاد ... اون خورشید هایی که خاموش میشن یعنی اینکه با قطعی برق روبرو میشیم ... تعبیر نابود شدن هاگوارتز اینه که وضع آموزش کشور کلهم الاجمعین فاسد میشه و خندیدن اسلاگهورن یعنی وزیر آموزش و پرورش به بند کفش چپش خم نمی گیره ... اون جغد هایی که بالشون شکسته یعنی این که وضعیت ارتباطات کشور هم خیلی داغون میشه و سرعت کم جغدها هم نشان از سرعت کم اینترنته ... حکمرانی گالیون ها یعنی اینکه دلار گرون میشه ... تعبیر بخش آخر هم می دونید دیگه .

خب تعبیر نهایی اینه که از این به بعد گوی هایی که تولید میشن بسیار شوخ طبعن و سعی میکنن با تصاویری که نشون میدن، بقیه رو بخندونن.
شاید الان سوال پیش بیاد که چرا چنین تعبیری کردم ... چون از اونجایی که مسئولان کشور ما بسیار مسئولیت پذیرن نمیذارن هیچوقت چنین بلایی سر کشور بیاد و هیچ مشکلی جامعه رو تهدید نخواهد کرد.

تا درودی دیگر، بدرود.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۸ ۲۳:۵۷:۵۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۸ ۲۳:۵۸:۴۳



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.