دیانای خفنVS گیبن.
روز بارونی و سردی بود، در اون هنگام که همه داشتن از سرما، مثل هکتور میلرزیدن دیانا داشت با مکعب روبیک کار میکرد.
که ناگهان، اینقدر تو حل کردن اون مکعب غرق شده بود که متوجه نشد افرادی دور اورو محاصره کردن و قصد داد زدن تو سرش دارن.
-اهای، مکعب منو پس بده، ای دزد!
-راست میگه پسش بده.
-منکه ندزدیدمش، قرضش گرفتم، تازه میخواستم پسش بدم...البته وقتی کارم باهاش تموم شد.
همه ی افرادی که اونجا بودن اینقدر عصبانی بودن که مثل یه گوجه، قرمز شدن و دودی قرمز هم از کله ی اونا، بیرون اومد؛ یکی از اونا که از صبر کردن خسته شده بود، چوب دستیش رو دراورد و ناگهان به سمت دیانا یه طلسمی رو پرتاب کرد و او طلسم شد.
دیانا برای چند دقیقه احساس کرد که دنیا برعکس شده، در این هنگام که در شوک بود، افرادی که اونجا بودن به سرعت مکعب رو برداشتن و از اونجا دور شدن.
یه ساعت بعد...
دو ساعت بعد...
سه ساعت بعد...
همین طوری گذشت و دیانا هاج و واج بود...
اصلا یه روز گذشت و بالاخره...یه روز دیگه هم گذشت تا بالاخره مغز او تونست، اتفاقاتی که افتاده رو تجزیه و تحلیل کنه و دیانا تونست راه بره و فکر کنه.
چند دقیقه بعد از اینکه او تونست، مغزش تجزیه و تحلیل کنه.
در ذهنش با خودش میگفت.
-الان چی شده بود؟ من اینجا چیکار میکنم؟ برای چی اصلا اینجام؟
اصلا بیخیال، میرم به برج هافل.خوابم میاد.
او به سمت برج هافل رفت و تو راه که داشت میرفت ناگهان یادش اومد که برای مصاحبه و گزارش باید بره به پیش ریتا، به همین دلیل مثل جت به سمت خونه ی ریدل رفت.
نیم ساعت بعد.دیانا با مخ رفت تو در و بعد به ارومی، در زد.
-کیه؟
-من دیگه.
-همه میگن "من"، حالا من از کجا بفهمم، که منی که میگن، کدوم منه؟
-تو کی ای؟
-من منم،استوریا.
-منم دیانام...انقدر من من، نکن به جاش درو باز کن.
-نمیتونم.
-چرا؟
-چون ناخونام تو این قفل در گیر کردن و در ضمن لیسا هم با در قهر کرده.
-خوب با اون یکی دستت باز کن.
-نمیتونم، چون اون یکی دستام لاک خوردن و تا خشک نشن باهاشون هیچ کاری نمیکنم.
اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، وقتی درو باز کردن و باتو مواجه شدم، این ناخونارو میکنم تو حلقت.
دیانا که دیگه دید، صحبت کردن هیچ فایده ای نداره، حرفی نزد.
نیم ساعت بعد کسل کننده ی دیگه."از اینجا طلسمی که به دیانا پرتاب کردن، کم کم اثراش رو میذاره."
دیانا بالاخره وارد خونه ی ریدل شد.
-دیر اومدی.
دیانا با شرمساری سرش رو میندازه پایین و دنبال ریتا میره برای مصاحبه.
-خوب خانما و اقایون محترم، اینم از مهمون برنامه ی امروز ما.
دیانا رو صندلی میشینه تا مصاحبه کنه.
- خودتون رو معرفی کنید.
-تسا یقیسوم میگدنز قشع ،مراد رتیپ مسا هب ردارب هی ،یبا ماشچ گنر ،متسه نوسمایلیو اناید نم.
دیانا، متوجه ی برعکس حرف زدنش نشد و فقط به چهره هایی که باتعجب نگاه میکردن خیره شده بود.
-من نفهمیدم چی گفتی.
-منم همین طور.
-فکر میکنم برعکس حرف زده، حالا چیکار کنیم؟ من میخواستم با این مصاحبه یه رکورد برای شایعه سازی هایم بزنم، حیف شد.
-هدش یزیچ؟
او الان متوجه ی برعکس حرف زدن خودش شد.
در دلش گفت.
-من چم شده؟ چرا برعکس حرف میزنم؟ امروز روز مهمیه برای من، بعد من دارم بی اختیار برعکس حرف میزنم، چرا اخه؟
-معجون "درست حرف زدن" بدم؟
ارسینوس کرواتش رو محکم میکنه.
-فکر کنم اگه تو این معجونو به خورد دیانا بدی، کلا دیگه نتونه حرف بزنه.
- قلم، من یه سوژه ی خوب واسه "پیام امروز" پیدا کردم،بنویس، دختری که به طرز خیلی مشکوکی برعکس حرف میزنه، اسم او دیانا ویلیامسون از هافله.
بعد رو به بقیه میگه.
-مشکلی نیست، من اینطوری هم میتونم مصاحبه کنم."بنویس قلم جان هرچی رو که میگه."، خوب خانم دیانا، میشه بگید میخواید برای چی عضو مرگخواران بشید.
-دیهورگ نیا وضع ارچ الصا نوتدوخ امش؟
-حدس میزنم که چی گفتید، گفتید چون میخواید لج گویل رو در بیارید؟
- متفگن یزیچ نیچمه الصا نم.
-قلم هر چی رو که میگه، بنویس، خوب خانم دیانا حالا هر چی که جوابتون بود، لطفا میشه یه ساز برامون بزنید.
ریتا اصلا دلیل اینکه میخواست دیانا ساز بزنع، این نبود که لذت ببره، میخواست ببینه ایا حرکاتش هم برعکس شدن یا نه.
دیانا میره تا ساز بزنه ولی...
ولی تا میاد بزنه، سیم پاره میشه چون برعکس کشید اسن سیم ساز گیتار بیچاره رو.
-همه ی حرکاتش رو یادداشت کن قلم خوبم.
ریتا خیلی از این مصاحبه خوش حال بود، بعد از چند دقیقه میگه.
-خوب من دیگه وقتم تموم شده، میتونید برید، ممنون بابت مصاحبه.
-وقت چرا تموم شد؟من اصلا با وقت قهرم.
چند روز بعد در روزنامه ها.نقل قول:
دختری به نام دیانا ویلیامسون، به خاطر دلایلی برای کارهای شوم، برعکس حرف میزنه.
برعکس ساز میزنه.
گیتار هکتور رو که باعشق براش خریده بودم، سیمش رو پاره کرد تا لج گویل و من رو در بیاره.
او همش برعکس حرف میزنه ولی من میفهمیدم که او چی میگفت.ترجیح میدم که ادامه ندم دیگه.
با تشکر، ریتا.:)
دیانا بعد از دیدن این متن روزنامه کلا از درون پوکید.
-من،من فکر کردم که خیلی موفق بودم و امید داشتم به این مصاحبه ولی کلا نابود شدم.
و دیانا از شدت ناراحتی، ذوب شد، ولی بعدش منجمد شد دوباره، از هم شکست ولی دوباره سرهم شد.
و بعد به این نتیجه رسید که دوباره تلاش کنه و این مصاحبه رو نادیده بگیره ولی...
ولی دورا اینقدر خندش گرفته بود که صورتش بنفش شده بود بعد از خوندن این روزنامه.":|"