تصویر شماره 5
با قدم های لرزان به سمت سکو راه افتادم دلم می خواست داد بزنم نه من مال اینجا نیستم . اینو از همون موقعی که وارد این جا شدم فهمیدم نه اصلا امروز صبح هم کاملا مشخص بود . از همون موقع که توی ایستگاه کینگزاس بودم و داشتم خودمو از زیر دست و پای مردم بیرون می کشیدم فهمیدم که خیلی بد شانسم ! بیش تر زمانی حس بدبختیم بیش تر شد که فهمیدم قطار 45 دقیقه تاخیر داره !نشستم و به محیط اطرافم زل زدم در این بین جمعی از ادم های موقرمز توجهم رو جلب کردند . این چیز عجیبی بود اما چیز عجیب تر زمانی اتفاق افتاد که اونها به سمت دیوار دویدند و غیب شدند ! می خواستم مثل بقیه بی توجه بمونم و کتابمو بخونم اما صدایی از درونم می گفت :سم دنیای تو اون بیرونه پشت اون دیوار! پس رفتم و از دیوار رد شدم بدون هیچ دردی !!ان سوی دیوار یک قطار قرمز بزرگ بود که من تعجب می کردم چرا تا به حال ان را ندیده ام !سوار شدم . از لابه لای یک عالمه بچه گذشتم و کوپه ای خالی پیدا کردم . کمی بعد از راه افتادن قطار همان دسته ی موقرمز اجازه خواستند وارد کوپه ام شوند من هم اجازه دادم . همه چیز خوب بود تا این که فهمیدم ان ها جادوگرند و من نیستم کمی نگذشته بود که کل کوپه فهمیدند به قول خودشان یک ماگل در قطار است !زمانی که وارد ان سرسرای با شکوه شدیم هنوز محو تماشای سقف ان بودم که مرا سمت استیجی که یک زن نسبتا مسن با یک عینک و چهره ای شبیه گربه با قیافه ای مستبد روی ان ایستاده بود بردند زمانی که رو به روی او قرار گرفتم گفت:
خب خب دانش اموزان عزیز اصلا حول نشید ! به نظر من هیچ چیز این دنیا اتفاقی نیست . و من اطمینان دارم این دختر خانم جوان یک ساحرست . من به وضوح نشانه های قدرت جادو رو در رگ هاش حس می کنم . پس نظرتون چیه که اونو امشب گروه بندی کنیم ؟
صدای حلحله دانش اموزان بالا رفت . ان ها شاد بودند اما من چی ؟ با لرزش پاهایم خودم را روی سکویی که رویش یک کلاه نوک تیز با حالت لب و دهن بود رساندم. ان را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم . ناگهان صدایی درون سرم گفت :
اوه ... بیبین کی اینجات سم هاتسن دردر ساز ! شوخی کردم ! خب بذار ببینم تو خودت چی داری هوشیاری یا نادانی قدرت می خوای یا ثروت ارامش یا شجاعت تو مهری یا عطوفت در کار خود واردم ازاده و بالغم حال ببینم درونت صیرت و خلق و خویت !
خب کارم زیادی خت شد تو به درد گیریف ریون و اسلی می خوری ! ولی خب اینده ی هیچ کسس اتفاقی نیست و اینده ی تو تو گیریفه !
نا گهان صدا از سرم خارج شد و صدایی از بالای سرم امد :
- گیریفندور.....
درود فرزندم.
خوب بود. سوژه جدیدی رو انتخاب کرده بودی، گرچه خیلی سریع پیش بردیش. میتونستی بیشتر بهش بپردازی.
توصیفاتت بد نبودن گرچه بعضی جاها غلط املایی داشت، مثلا... هلهله نه حلحله. این که اول شخص نوشتی هم خوب بود، درواقع تونسته بودی احساسات راوی داستان رو به خوبی منتقل کنی.
یادت باشه توصیفاتت رو با دو تا اینتر از دیالوگ هات جدا کنی. این طوری:
زمانی که وارد ان سرسرای با شکوه شدیم هنوز محو تماشای سقف ان بودم که مرا سمت استیجی که یک زن نسبتا مسن با یک عینک و چهره ای شبیه گربه با قیافه ای مستبد روی ان ایستاده بود بردند زمانی که رو به روی او قرار گرفتم گفت:
- خب خب دانش اموزان عزیز اصلا حول نشید ! به نظر من هیچ چیز این دنیا اتفاقی نیست . و من اطمینان دارم این دختر خانم جوان یک ساحرست . من به وضوح نشانه های قدرت جادو رو در رگ هاش حس می کنم . پس نظرتون چیه که اونو امشب گروه بندی کنیم ؟
صدای حلحله دانش اموزان بالا رفت . ان ها شاد بودند اما من چی ؟ با لرزش پاهایم خودم را روی سکویی که رویش یک کلاه نوک تیز با حالت لب و دهن بود رساندم .
پاراگراف بندی بهتری هم میتونستی داشته باشی.
با امید این که این اشکالات در فضای ایفای نقش حل بشن...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی