_آخ...نجینی! دمتو از تو دماغ ما درار!
_فیسس.فسیی!
_میدونیم دماغ نداریم. ولی منفذش رو که داریم. الان دم تو دقیقا توشه.
نجینی پیچ و تابی خورد و کنار لرد سیاه حلقه زد. لرد، ارباب دانایی بود. بسیار دانا. اما هر چه فکر میکرد به هیچ نتیجه ای در مورد مکان فعلی اش نمیرسید! سرانجام با حفظ سمت"دانا بودن" پرسید:
_کسی اینجا هست؟!
_من اینجام! من! من.
در نگاه اول لرد فکر کرد که یک شلغمِ به شدت لاغرِ ماقبلِ تاریخِ سخنگو اعلام حضور کرده. وقتی با دقت بیشتری نگاه کرد متوجه شد که یک شلغمِ به شدت لاغرِ ماقبلِ تاریخِ سخنگوِ خیلی خوشحال اعلام حضور کرده. در واقع یک پسر جوان با لباس های صورتی و سفید و کفش های طرحِ باب اسفنجی با لبخند منزجر کننده به لردِ مبهوت خیره بود.
_تو دیگه کی هستی؟ اینجا کجاست؟ مرگخوارامون کجا هستن؟
_شما اربابی؟
_ما اول سوال پرسیدیم. اصلا حتی اگه اول هم نپرسیده بودیم بازم اول حساب میشدیم.
_شما اربابی؟
لرد میتوانست تا صبح سوال خود را تکرار کند و جوان تا صبح سوال خود را! لرد، اصلا ارباب صبوری نبود. در آن لحظه خیلی مشتاق بود تا یک آوادا به وسط مغز جوان بزند و خودش را راحت کند. اما حیف که قیافه جوان او را یاد زمانهایی می انداخت که داییاش تازه چیز میزد و چِت میشد! البته به نظر نمیرسید جوان چیز زده باشد. بیشتر شبیه کسانی بود که به صورت دیفالت چت هستند!
_بله! ما اربابیم.
_سلام الباب جون
_الباب نه! ارباب. خب! حالا بگو کی هسی؟
_شما!
_ما؟!
_نه، نه. من شمام!
_یعنی چی من شمام؟ یعنی تو مایی؟ یعنی تو لرد ولدمور..
_نه، یه دیقه، چیز شده، چیز...اسمش سر زبونم بود. سوظن؟! سوتفاوت؟! سو...
_مارو مسخره کردی؟ نجینی! این شام امشبت. برو بخورش.
_نه نخور. من مسخره نکردم. به جون مامانم نکردم. اصلا اسمم شماس. شما ایچیکاوا! تازه اگه نجینی بخورتم دوبار خورده میشم. من نمیخوام. دیگه تحمل آنزیم های موجود در دهان رو ندارم.
_دیگه دیره. نجینی! ما امر کردیم بخو...دو بار؟!
_آره دیگه. ما الان تو شکم این نهنگه ایم.
_نهنگ!
_آره الباب جون.
فلش بک_نجینی! قراره ما میگو و ماهی و نهایتا کوسه بود. اونقدر نزدیک نشو. اون نهنگه. معده تو اون همه گنجایش نداره. نمیتونی بخوریش!
_ارباب! نرید دنبالشون. الان نهنگه جفتتونو میخوره. بعد ما بدون ارباب چیـ...
نهنگ دهانش را باز کرد و لرد و نجینی با هم به درون آن فرو رفتند.
_خوردشون!
_فکر کنم.
_حالا ما بدون ارباب چیکار کنیم؟!
پایان فلش بک.لرد یک نگاه "چغندر تو مخ لکلکی که تو رو بجای فرزند برامون فرستاد"حواله نجینی کرد.
_اهم! خب...ما برای اهداف سیاه و پلیدمون اینجا هستیم. الان یادمون اومد. ولی شما، تو چرا اینجایی؟
_من که...پدر ژپتو هم محلهایمون بود ازم خواست بیام دنبال پینوکیو. چون من خیلی جادوگر توانمندیم و دنبال استعدادم هستم و شاید استعدادم پیدا کردن باشه اومدم.
_خب؟ پینوکیو هم اینجاست؟
_نه! نهنگو اشتباه اومدم.
لرد با ترحم خاصی به پسرِجوانِ خوشحال نگاه کرد. دایی مورفینش حتی در اوج چیز زدن هم انقدر ملنگ نمیشد!
_نگران نباش. مسلما مرگخورانمون با سریع ترین و بهترین راه دنبال ما میان. شما هم میبریم. شما گونه کمیابی هستید. حیفه منقرض شید.
_ممنون الباب من شما لو خلی دوج دالم!
_مث آدم با ما حرف بزنید.
_باش.
_خیلی خب...حالا ساکت یه گوشه بشینید و نجینی رو سرگرم کنید تا مرگخورانمون با خفن ترین شیوه ممکن نجاتمون بدن.
مرگخوران/حین انجام خفن ترین شیوه ممکن برای نجات ارباب_اممممم...رودولف! مطمئنی این راه درسته؟ طبق نقشه، ما الان تو پیچ لوزالمعده باید باشیم نه سر کبد! ۳۵ بار قبلی هم دقیقا از همین جا رد شدیم.
_من میدونم یا تو لیسا؟ بعیده از یه ساحره باکمالات که به من شک کنه.
_من هر چی گفتم از سوراخ سرش وارد شیم مستقیم میره به معده گوش ندادی. هی گفتی نه از روده وارد شیم! ببین گممون کردی. اصلا من شاه مملکتم. بیا برو این ور تـ...
_یه دقیقه حرف نزنید فکر کنم اینجا معدشـ...نه اشتباه شد. دور بزنید اینجا آپاندیسه.
و مرگخوران غر غر کنان به دنبال رودولف به سمت معده احتمالی شماره۳۶ راهی شدند.