هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶
#11
لیسا با عصبانیت به در بسته شده توسط زندان بان، زبان درازی کرد.
_ بی ادب! بی نزاکت! روی من درو میبندی؟ قهرم قهـــر!

سپس با چهره ای درهم کشیده، به سمت محفلیون برگشت.
محفلیون با چهره هایی گشاده و آغوشی باز برای خوشامدگویی به هم سلولی جدیدشان آماده بودند.

_ دوست من سلام!
_ ایش... برو کنار ببینم... دوست چیه... دوستی ندارم با تو... سمت من دیگه اومدی نیومدیا! قهرم بات! قهر.

لیسا با اکراه اولین محفلی را از خود جدا کرد و قدمی به جلو برداشت. جایی که محفلی دیگری با آغوش باز انتظارش را می کشید.
_ خوش اومدی! اینجارو سلول خودت بدون .
_ اه اه... قیافه شو... از اون سیبیلت خجالت نمیکشی انقد لوسی؟! با تو ام قهرم. قهر!

محفلیِ مذکور با اردنگی لیسا به گوشه سلول شوت شد. ولی باز هم خم به ابرو نیاورد.
_ هیچیم نشد... خوبم خوبم...

لیسا سری به نشانه تاسف تکان داد که ناگهان محفلی دیگری را مقابل خود دید.
_ آه پروف... کاش اینجا بودی و میدیدی که جبهه تاریکی به سفیدی ها پیوستن... بیا فرزند... بیا به آغوش عشق!
_ عشق؟ آغوش؟ سفیدی؟ گمشو ... تو دیگه کلاً توی بلک لیستمی! قهر قهر تا روز قیامت!

لیسا متوجه شده بود که دلش برای رودولف و لایتینا و سروکله زدن با آنها تنگ شده است... بغض گلوی او را به سختی می فشرد.
_ ای بابا... دکمه غلط کردمش کجاست؟ من میخوام برگردم سلول خودم ...حالا من با این دیوونه ها چیکار کنم؟ نمیخوام... با خودم قهرم اصن!


?Why so serious


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۶
#12
خلاصه:

کرم فلوبر خطرناکی از آزکابان فرار کرده. کرم متعلق به هکتوره و بعد از جستجوی زیاد موفق به پیدا کردن هکتور می شه.
کرم فقط از هکتور فرمان میبره و هر فردی رو که به هکتور توهین کنه درسته قورت میده!
مرگخواران از دست کرم فرار میکنن و به زیرزمین میرن تا تصمیم بگیرن خودشون رو از شر کرم راحت کنن. لینی پیشنهاد میده یک نفر داوطلبانه بصورت انتحاری با مواد منفجره توسط کرم خورده شه... این وسط آرنولد پفک پیگمی که معلوم نیست چجوری اونجاست پیشنهاد میده آرسینوس رو بفرستن داخل شکم کرم.

___________________________

آرسینوس با ناراحتی لب ورچید.
_هان؟ من؟ چرا من؟! حالا من گفتم با همه چی موافقم... ولی این نه دیگه... واستا ببینم... اصن تو چی میگی این وسط کپک؟

آرنولد حرف آرسینوس را اصلاح کرد.
_ پفک!

بلاتریکس با عصبانیت به سمت آرنولد که از پنجره آویزان بود، برگشت.
_ این گربه که باز اومد! یکی اینو پرت کنه بیرون!

نارسیسا برای آرام کردن بلاتریکس به سمت پنجره مذکور رفت، در حالیکه با خود فکر میکرد چرا زیرزمین باید پنجره داشته باشد!
_ پیش! پیش! چخه! چخ!

آرنولد از پنجره زیرزمین فاصله گرفت و از دید مرگخواران دور شد.

مرگخواران مجدداً به جلسه رسمی خود بازگشتند.
_ خب... کی داوطلب میشه؟

زیرزمین در سکوت عمیقی فرو رفته بود...

- من که نگفتم! آرسینوس رو نفرستین! خیلی انسان به درد بخوریه!

با شنیدن صدای آرنولد، چندین تار موی بلاتریکس در یک مکانیسم دفاعی به سمت آرنولد شلیک شدند!

_ این که باز اینجاس! سیـــســـــــی!!

نارسیسا بار دیگر به سمت آرنولد رفت تا او را بیرون کند، ولی ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و به سمت مرگخواران برگشت. سپس در حالیکه سعی میکرد با صدای آرامی صحبت کند، گفت:
_ من یه فکری دارم... چطوره همین کپک رو بفرستیم تو دلِ کرم؟
_ پفک!

با صدای آرنولد مرگخواران با لبخندهای شیطانی و مهربانی ِ تصنعی به سمت او برگشتند...


?Why so serious


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#13
خلاصه (از لردولدمورت) :

مسابقه‌ای برای انتخاب بهترین آرایشگر بین رودولف و آگریپا برگزار شده. جایزه مسابقه مجوز قتل یه نفره. مدل رودولف دامبلدور، و مدل آگریپا ولدمورته.
آگریپا از معجون رویش فوری مو روی سر لرد استفاده می کنه. ولی معجون ساخت فرد و جرج ویزلیه و لرد رفته رفته شبیه دامبلدور می شه.
وقت مسابقه تموم شده و آرایشگرا باید مدل ها رو پیش داورا ببرن.

_______________________________________

لرد که حوصله اش حسابی سر رفته بود و وقت مسابقه را تمام شده می دید با عصبانیت دستان آگریپا را از صورتش کنار زد و به سمت آیینه برگشت.
_ این چیه؟! این چه ریختیه برای ما درست کردی؟ اینا چین به ما چسبیدن؟! اه اه... ریشن! ریش دار شدیم ما؟! تو مارو الان مدل آلبوسی آرایش کردی؟ مدل قحطی بود آخه؟ مدل سانتوری میزدی بهتر بود که!

آگریپا که حسابی احساس خطر میکرد، تا آنجایی که میتوانست از لرد فاصله گرفت.
_

با صدای مجدد داوران {« شرکت کنندگان گرامی وقت تمام است. لطفا با مدل های خود از اتاق خارج شوید.»} رودولف و داملبدور و با کمی تاخیر، ابتدا آگریپا با اردنگی لرد و سپس خود لرد، از اتاق خارج شدند و در مقابل داوران قرار گرفتند.

داوری که بلندگو را در دست داشت شروع به صحبت نمود:
_ اهم اهم... ضمن تشکر از تلاش هردوی شرکت کننده ها، همونطور که میدونین قانون مسابقه میگه مدل کسی که برنده اعلام بشه حق انتخاب فردی که قراره کشته بشه رو داره! خب... حالا... لطفا مدل شرکت کننده ی اول یک قدم جلوتر بیاد...

آلبوس دامبلدور با موهای دم اسبی و ریش های بزی اش قدمی به جلو برداشت.
_
داوران پس از بررسی دقیق آلبوس، هریک امتیازاتی را یادداشت نمودند.

پس از آن نوبت ولدمورت بود. ولدمورت با اکراه به سمت داوران رفت. داوران با تعجب به چهره لرد که تفاوتی با چهره آلبوس دامبلدور سابق نداشت، نگاه می کردند. مدتی در سکوت سپری شد... تا بلاخره یکی از داوران زبان به اعتراض گشود.
_ این کاپیه آقا! کاپی! ما اینجا کاپی نمیخوایم! صفر! صفر امتیاز!

_________________________

رودولف لسترنج جام قهرمانی را بر بالای سر برده بود و با خوشحالی قمه اش را در هوا تکان میداد و برای ساحره های حاضر در جمع فیگور میگرفت.
_

آلبوس نیز کنار رودولف، بر روی سکوی قهرمانی ایستاده بود و با آغوشی باز به ابراز علاقه طرفدارانش پاسخ میداد.
_ آیا بازهم ایمان نمی آورید؟ عشق! عشق پیروز است فرزندام!

لرد که اکنون چهره سابق خود را بازیافته بود، با خشم و دست به سینه نظاره گر این صحنات بود.
_

مدت ها بود کسی خبری از آگریپا نداشت. آخرین بار همراه لرد به اتاق رفته بود و دیگر هرگز بازنگشته بود!

داوری به پشت بلندگو رفت.
_ ضمن تبریک به برنده مسابقه و مدل محترمشون. میرسیم به قسمت هیجان انگیز مسابقه... الان نوبتی هم باشه نوبت انتخاب فردیه که قراره کشته بشه ! جناب دامبلدور همه منتظر انتخاب شمائیم... بفرمائید.

در یک آن طعم شیرین برنده شدن برای دامبلدور کوفت شد! او با نگرانی به اطرافش نگاه میکرد.
_ نمیشه کسی نمیره؟ پس عشق چی میشه فرزندانم؟ بیاین به هم عشق بورزیم... نه؟ چرا نمیشه همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه؟

چاره ای نبود. دامبلدور محکوم بود به انتخاب!

دامبلدور چشمان پر اشکش را بین جمعیت چرخاند و با لرد چشم در چشم شد.
_ تام... فرزند... من خیلی به رستگاری تو ایمان داشتم فرزند... میدونستم که یه روزی عشق رو پیدا میکنی... اما مجبورم... متاسفم! انتخاب من تامه!



?Why so serious


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
#14
رودولف تمام شجاعتش را جمع کرد و در مقابل بلاتریکس ایستاد.
_ نمیکنم!
_ خوبه. آفرین! پس دیگه دوئل نکن.
_ ترکو میگم... ترک نمیکنم!

بلاتریکس ملاقه اش را به سمت رودولف پرتاب کرد.
_ میکنی! خوبم میکنی!

رودولف با یک حرکت جا خالی داد.
بلاتریکس این بار دمپایی اش را از پایش در آورد و به سمت رودولف نشانه رفت.
_ ترک میکنی یا بزنم؟
_ بزن... باز جا خالی میدم. من ترک نـِمـ... آخ!

دمپایی بلاتریکس مستقیما به چشم رودولف اصابت کرد.
بلاتریکس لنگه ی دوم دمپایی اش را هم به سمت رودولف نشانه رفت و رودولف را بار دیگر تهدید نمود.
_ بیا اینجا رودولف لسترنج! بیا باید ببندمت به تخت... باید ترک کنی!

رودولف میدانست وقتی اربابش دستوری بدهد بلاتریکس تا آنرا اجرا نکند کوتاه نخواهد آمد. ولی از طرفی هم بحث دوئل نکردن او بود! او تنها به دوئل زنده بود و بس. اگر از دوئل کردن منع میشد زندگی برای او بی معنی میشد... ولی چاره چه بود؟

رودولف نا امیدانه آخرین تلاشش را هم به کار بست.
_ نامردا... حداقل بذارید آخرین دوئلمو بکنم. بعد...

بلاتریکس به فکر فرو رفت.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۹ ۲۲:۱۶:۳۶

?Why so serious


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۶
#15
هکتور با خوشحالی بر روی صحنه جنگ مالی ویزلی و بلاتریکس توقف کرد.
_ اینجاش... اینجاشو ببین بلا!

بلاتریکس با اکراه به تصویر خیره شد.
_ این منم مثلا؟ کارگردان این فیلم کیه؟

مرگخواران سکوت کرده بودند و فیلم در حال پخش شدن بود:

« بلاتریکس و مالی طلسم های مختلفی را به سمت یکدیگر نشانه میرفتند. بلاتریکس در یک آن مالی را غافلگیر نمود و بر اثر اصابت طلسم به مالی، گوشه ای از صورتش زخم بزرگی برداشت... »

بلاتریکس ژست خودپسندانه ای گرفت.
_ کیف کردین؟ صحنه رو داشتین؟ گفتین کارگردانش کیه؟

« ... ولی مالی بلافاصله خود را باز یافت و با خشم بیشتری به بلاتریکس حمله ور شد. بلاتریکس با قهقه های شیطانی اش سعی میکرد تا مالی را عصبی تر کند. هرچه بیشتر میگذشت مالی حملاتش را بیشتر و شدیدتر میکرد... ناگهان بلاتریکس تعادل خود را از دست داد، مالی از فرصت بدست آمده نهایت استفاده را نمود و طلسمی را به سمت او روانه ساخت. و بلاتریکس پر پر گشت!

بلاتریکس با تعجب به رو به رویش چشم دوخته بود.
_ چی شد؟

هکتور که با پاتیلی به سمت بلاتریکس در حرکت بود، پاسخ داد :
_ پر پر شدی! مردی! مالی ویزلی کشتت! بیا... معجون آب قند آوردم برات!

بلاتریکس عصبانی شده بود.خیلی خیلی عصبانی!
_ به دست مالی؟! اون توی عمرش جز ملاقه چیزی دست گرفته آخه؟! گفتین کارگردانش کی بود؟!

درست در همان لحظه، برای تکمیل عذاب دادن بلاتریکس، رودولف گل قرمزی را به او تقدیم نمود.
_ تقدیم به بهترین همسر دنیا!

بلاتریکس از عصبانیت در حال بالا آوردن کف و خون بود...


?Why so serious


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
#16
_ خب هرجور دیگه ای باید مذاکره کنین برید مذاکره کنید دیگه!
_ آخه چجوری ارباب؟
_ ما چمیدونیم... یعنی میدونیم... ولی نمیگیم! چون میخوایم خودتون توی دونستن خودکفا بشین. ما به جای اموزش ماهی گیری بهتون ماهی میدیم بخورین. برید. برید مذاکره کنین.

لینی در حالیکه شاخک هایش را تکان میداد به حرف لرد فکر میکرد.
_ ماهی؟ ماهی گیری؟ برعکس نگفتین ارباب؟
_ خیر لینی. ما هیچوقت برعکس نمیگیم.
_ ولی آخه ارباب... شما تاحالا کوفتم ندادین ما بخوریم... چه برسه به ماهی!

لرد با خشم با حرکت دست لینی را که خود را سنجاق سینه اش جا زده بود، از ردایش پراند.
_ کیش کیش! پاشو از روی ردای ما حالا که اینطور شد، ما تورو به عنوان مسئول تیم مذاکرات با اشپاش برمیگزینیم. هرچی باشه توام حیوونی بلاخره زبون اینارو میفهمی...

_ منو میگین ارباب؟ حیوون؟ من؟

لرد توجهی به ناراحتی لینی نداشت. او دغدغه های مهم تری برای توجه داشت.
_ پس ما میریم... مذاکره کردید،تموم شد زود بیاین تا به مسئله کاشت موهای من رسیدگی کنیم. در ضمن هوس ماهی هم کردیم. ماهی هم بیارید با خودتون.

و سپس مرگخواران را با لشکری از اشپاش که به خونخواهی برخواسته بودند، تنها گذاشت و از اتاق خارج شد!

_ رفت؟
_ رفت!

مرگخواران باید چاره ای میافتند.
لینی به عنوان رئیس هیئت مذاکرات با اشپاش عصبانی، سایر مرگخواران را که در اقصا نقاط اتاق استتار کرده بودند، در گوشه ای جمع کرد تا جلسه فوریتی مدیریت بحران تشکیل دهند!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ۲۳:۰۵:۰۱
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ۲۳:۳۳:۲۶

?Why so serious


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
#17
ارباب خان جان
درود!

میتونم درخواست نقد این پست رو ازتون داشته باشم؟

حقیقتش موقع نوشتنش ایده خاصی به ذهنم نرسید! یعنی نتونستم موضوع جالبی در مورد آینده نارسیسا پیدا کنم! پس تصمیم گرفتم همینو یه ایده کنم و بنویسمش. یعنی هیچی نشدن!
برای همین درخواست نقد دادم، تا بدونم نظر شما چیه...

پیشاپیش نهایت تشکر رو از راهنمایی هاتون دارم


?Why so serious


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
#18
هنگامیکه لرد از گم و گور شدن لودو اطمینان خاطر پیدا کرد، به سمت مرگخوارانش برگشت.
_ خب رفت. امیدواریم تا ده سال دیگه مشغول یافتن نوشیدنی کره ای، ماستی ای، دوغی چیزی شه و نبینیمش.

مرگخواران با حرکت سر و «آمین» گویان حرف لرد را تایید نمودند!

سپس لرد به گوی روبرویش نگاهی انداخت.
_ کی نیومده هنوز؟ خودش با پای خودش بیاد...

نفر بعدی با پای خودش رفت. او کسی نبود جز نارسیسا.
_ اومدم ارباب

نارسیسا به آرامی به گوی نزدیک شد و دستش را بر روی آن قرار داد. گوی شروع به درخشیدن کرد و در حالیکه نورهای سبزرنگی از آن ساطع میشد، آینده نارسیسا را به نمایش گذاشت...

« نارسیسا در مقابل آیینه تمام قدی ایستاده بود و لباس جدیدش را از نظر میگذراند... کمی بعد نارسیسا از پله های قصر خانوادگی شان پایین میرفت تا به جمع مهمانان عالی رتبه اش که از مهم ترین مقامات دنیای جادوگری بودند، بپیوندد... »

کمی گذشت...لرد و مرگخواران منتظر ماندند... ولی هرچه گذشت لباس های رنگارنگ تر و مهمانی های باشکوه تر پخش میشد و دیگر هیچ!

_ همین؟

نارسیسا با خوشحالی دستانش را از گوی برداشت.
_ وای ارباب اون لباس آبیه رو دیدین؟ خیلی خوب بو...

نارسیسا با دیدن چهره ی لرد، حرفش را پس گرفت.
_ نبود! اصلا خوب نبود! اه اه!

لرد با افسوس سری تکان داد.
_ یعنی واقعا ده سال آینده هم همینی؟ مرفهین بی درد... برو نارسیسا... برو کنار حیف باتری گویمون که هدر دادی...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ۲۳:۱۷:۰۲

?Why so serious


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
#19
مرگخواران منتظر ماندند.
لرد کمی تامل نمود و سپس از صندلی خود بلند شد و قدمی به سمت صندلی بلاتریکس برداشت.
_ مرگخوار وفادار ما... نگران نباش. به تو قول میدیم که به زندگی بر خواهیم گردوندت. اربابه و قولش!

لرد به چهره بلاتریکس نگاه کرد. اثری از کوچکترین نگرانی در او پیدا نبود. خیال لرد راحت تر شد.
لرد به این فکر کرد که با ابهت تمام مرگخوار محبوبش را به کام مرگ بکشد! مرگ بلاتریکس می بایست در شکوه تمام انجام میگرفت!
پس لرد شروع به چرخیدن کرد...

ناگهان گوشه ای از ردای لرد به دور پاهایش پیچید.
_ آآآآآآآآآآآآ......

مرگخواران که متوجه حادثه ای که غریب الوقوع در حال رخ دادن بود نشده بودند، با خیال اینکه اربابشان در حال خلق صحنه ای حماسی ست با ستایش خاصی به اربابشان خیره شده بودند.
_ چه حرکتی...
_ ارباباااا

لرد در حال سقوط بود و سعی می کرد تا با دست و پا زدن تعادلش را حفظ کند ...
ولی چندان موفق نبود!
_ آآآآآآآآآآآآ......

لرد به شدت به صندلی بلاتریکس برخورد نمود و پخش بر زمین شد!
جسد بلاتریکس نیز همراه با لرد بر روی زمین افتاد!

_ چی شد الان؟
_ چرا اینجوری شد؟ قرار نبود با طلسم بلاتریکسو بکشه؟
_ شما میدونستین ارباب میخواد با روشهای مشنگی به بلاتریکس حمله کنه؟

لرد با عصبانیت سعی کرد تا صندلی ای که روی پایش افتاده بود را به کنار بیندازد. ولی وزن بلاتریکس مانع آن بود.
_ این چه وضعشه؟ کی ردای مارو انقد بلند دوخته بود؟ بیاین کمک ما نادان ها! ما سقوط کردیم! بلاتریکس خجالت بکش...جمع کن خودتو! بلند شو از روی پای ما!

مرگخواران نگاهی به لرد و نگاهی به جسد بلاتریکس انداختند و تازه متوجه خطری که تهدیدشان میکرد شدند!


?Why so serious


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
#20
آرسینوس همانطور که هر دو اندام فوقانی و تحتانی اش درون حلق تام مارولو جونیور بود، به این فکر میکرد که تا کی باید در این وضع بماند.
که ناگهان صدای کوبیدن در او را از جا پراند.

_ هی! سینوس! اون تو چه خبره؟
_ چه غلطی میکنی نصفه شبی؟
_ بچه رو چیکارش کردی انقد عر میزد؟
_ از صبح بیست نفرو شکنجه کردم... یه دقیقه خواستم کپه مرگمو بذارم... اونوقت تو یه بچه نمیتونی نگه داری؟ بیام تو بچه داری نشونت بدم؟

مرگخواران معترض پشت در اتاق آرسینوس در حال غر زدن بودند. ولی آنچه که آرسینوس را بیشتر از همه ترساند تهدید بلاتریکس و ورودش به اتاق بود.
_ نه نه نیا...نیا... حل شد... حله. بچه خودشو خیس کرده بود..عوضش کـر... آخ! آخخخخ!

دندان های تام جونیور در گوشت پاهای آرسینوس فرو رفته بود. آرسینوس به تام مارولو چشم غره ای رفت و با صدای آرامی شروع به غر زدن کرد.
_ بچه وحشی! منو گاز میگیری؟ کی دندون در اوردی تو اصن؟!

تام مارولو جونیور:

بلاتریکس که به آرسینوس حسابی مشکوک شده بود، به در اتاق نزدیکتر شد.
_ صدای چی بود؟ باز کن این درو ببینم...


?Why so serious






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.