«زمین خاکی بین همه گروهها مشترکه و کنار اومدن با بقیه شاید دردسر داشته باشه. این که چطور با هم کنار میآین به عهده خودتونه»در ابتدای یک روز مهتابی و پر از ابر که آسمان از روشنایی برق میزد و خفاشان کوریده و خرامان، خرامان به دنبال غاری برای ادامهی بقای خود بودند، در زمین بازی کوییدیچ دو گریفیندوری در حال گرم کردن اعضای بدن خود بودند.
در گوشهای از گوشهها، لیزا چارکس چندبار دستانش را بهم میمالید و به گونههایش میزد. آنطرفتر آرتور ویزلی در حال عضله ساختن با وسیلهای ماگلی و سنگین بود و هر چند ثانیه دوبار فیگورهای ماگلهای از خودراضی را میگرفت.
لیزا با خستگی گفت:
- آرتور واقعا لازم بود انقدر زود بیایم پایین؟ هنوز هیچکس نیست. مگسام رو ببین از بی حوصلگی بلاجرارو بغل گرفتن.
لیزا راست میگفت، خیلی هم راست میگفت، او همیشه راست میگفت. مگسهای او دور بلاجرها حلقه زده بودند و ویز، ویزی کر کننده سر داده بودند. آرتور صبح زود در تالار گریفیندور لیزا را با قیافهای گرفته و سفید پیدا کرد و حدس زد که او اصلا نخوابیده است، پس تصمیمش را گرفت و او را هم با خود به آنجا آورد.
- بعله لیز، ما باید بیایم اینجا جا بگیریم که کسی نیاد جا بگیره، چون اگه اونا جا بگیرن دیگه جایی واسه ما نیست.
لیزا با قیافهای درست شبیه لاکهارت در زمانی که حافظهاش را از داده بود، لبخندی زد و به ژل زدن ادامه داد که صدای سوت زدن کسی را درست پشت سرش شنید.
او از سوت متنفر بود، از صاحبان سوت هم متنفر بود، از همانی که سوت را هم اختراع کرده بود متنفر بود، چون خودش نمیتوانست سوت بزند. او برگشت و با حرص به صاحب سوتهای پی در پی نگاه کرد.
ادوارد بونز با لب و لوچهی کج که در اثر سوت زدن به وجود آمده بود خشکش زده بود. در کنار او یوآن بمپتون که یکی از چشمانش به دلیل تنبلی نیمه باز بود، شق و رق ایستاده بود.
- شما اینجا چیکار میکنید؟
با این حرف یوآن، آرتور حواسش از فیگور گرفتنها پرت و به آنها جمع شد. لیزا حرصی به آن دو نگاه میکرد. آرتور که وضعیت را خطری دید کنار لیزا ایستاد.
- ما باید اینو بپرسیم البته شما اینجا چیکار میکنید؟
ادوارد لب و لوچهاش را درست کرد و گفت:
- ما اومدیم جا بگیریم.
- ما زودتر اومدیم.
- تعداد ما بیشتره.
لیزا تازه متوجه لینی وارنر شد که در پشت آندو ریونکلاوی ویزویز میکرد. همان لحظه فکری شیطانی به مغز سفیدش خطور کرد. او برگشت به طرف مگسهای بلاجر دوستش و صداییهایی نامفهموم برای هر انسان از دهانش بیرون آمد:
- ویزو ویز ویزا ویز ویزوو، زوزر ویزرو! زواروزی؟
زوارووو!
- چی میگی تو دخـ...
حرف آرتور با دیدن صحنه روبهرویش نصفه ماند. مگسهای بلاجر دوست لیزا ، لینی را محاصره کردند و او را کت بسته و داد و بیداد کنان و جیغ و هوار زنان بردند.
یوآن حرصی گفت:
- این کارت واقعا دور از ادب بود.
لیزا مقدار بیش از حدی لبانش را کش داد و گفت:
- من کاری نکردم که آخه، اونا یکم شیطونن.
ادوارد متانت و وقار را کنار گذاشت و خواست مشتی همانند مشت هرمیون به دراکو روی لیزا امتحان کند که همانند فیلمهای مشنگی هندی که خیلی اشکدرآر هست، دستی مشت او را گرفت.
آرتور ویزلی عمو بودن را در حق لیزا تمام کرده و نگذاشت که بینی صاف و بدون خش او کج و کوله شود و او را زشت کند.
- خیله خب پنجاه، پنجاه زمین رو نصف میکنیم. هر کی هم بیاد طرف ما یا شما میدم مگسای لیزا ببرنش اون دوردورا.
با تمام شدن حرف آرتور بچههای تیم ریونکلاو و گریفیندور با حالت اسلوموشنوار وارد زمین شدند.