خلاصه :(به قلم لرد سیاه )
مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندان خانه سالمندان را به عهده می گیرن، ولی در این کار زیاد موفق نیستن. رودولف به دنبال یه لحظه عصبانیت، پیرزن تحت مراقبت خودشو می کشه...و تصمیم می گیره برای ناپدید کردن جسد، اونو بپزه و به خورد مرگخوارا و لرد بده. برای همین همراه جسد به خانه ریدل ها بر می گرده.===================
کمی اون ور تر از دکه :- می خواین واستون قرش بدم ؟
- آ ره !
- پیچ و تاب خوشگلش بدم ؟؟
- آ ر ه .
- آخه این کمره ...یا فنره ؟؟
کمی اون ورتر :( ریتا در قالب سوسک حموم )- پس نتیجه می گیریم فیزیک پلاسما...
- اهم ...می شه باهات مصاحبه کنم ؟
- این در واقع یه پدیده ی بین مولکولی ...
-اهم ...
- و باعث ایجاد یاخته های ...
- هـــوی!
- . کی بود ؟
- من !
این پایین . می شه باهات ...
- ســوســـکـــ!
- اوا چرا همچین کرد ؟
دکه ی دربانی رودولف :- ســـوســـک!
رودولف لحظه ای به تبر خیره شد . حرف زده بود ؟
- کمک ! سوسک !
صدا نزدیک دکه اش بود .
- تو حرف می زنی ؟
- سوسک !
رودولف خواست به تبر بگوید که در دکه اش سوسک ندارد ، که در چهار تاق باز و ساحره ی جوانی ( که تا آن جا که به رودولف مربوط بود ، تازه وارد بود .) با فریاد «
سوسک!» وارد شد .
رودولف سریع جلوی پیرزن مرده پرید .
- تو این جا چی کار می کنی؟!
- سوس..اون چیه دستت ؟
- امم چیزه ..درواقع ...
- چرا خونیه؟
- اممم
...رنگه ! دارم برای عید اینجارو رنگ می کنم .: relax:
- عید ؟ ما هم می خواستیم سالن ریونکلاو رو آبی ک...اون یه سر قطع شده اس؟!
رودولف نگاهی به اطراف انداخت و سر پیرزن را نزدیک در دید .
- اررر
...می خواستم آویزانش کنم . مثل این سر گوزن ها که هست ...
- پس بدنش کو ؟
- بدنش پاتریشیا ؟
بدن نداره که! کی گفته بدن داره ؟
اصلا هم من نکشتمش ! تقصیر من ..
- نمی شه که باید از یه جایی کنده شده باشه !
پاتریشیا (احتمالا تا الان فهمیدین که ساحره ی تازه وارد اونه !) سرش را خاراند . هر چیزی یه منبعی داره . نمی شه بدن نداشته باشه که !
- از کجا آوردیش؟
- امم ...چیز ....سر پسرخاله ام.
- پسر خاله ات ؟
- آره .: relax:
- این که زنه .
- خب چیز
...دختر خاله ام .
- ولی خیلی پیره !
- اره خب می دونی چیزه
..اصلا به تو چه ؟
رودولف تبر را در دستش جا به جا کرد . او مرگخوار قدیمی تری بود . دلیل نداشت به یه تازه وارد توضیح بده .
- به نظرم داری مشکوک می زنی
..می رم از ارباب بپرسم ..
- نـــه!
- چرا ؟
- چون .....چون...می خوام ..هی سوسک !
- کو؟
- زیر پات !
پاتریشیا بیرون دوید ؛ و رودولف باز با جسد روی دستش تنها ماند .
بیرون دکه :- سوســـــک!
- می شه باهات مصاحبه کنم ، تازه وارد ؟
پاتریشیا :