هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷
#11
دارلین.

نقل قول:
یک لحظه به عقل خودش شک می کنه که نکنه هاگوارتز واقعا وجود داره؟


شاید هری پاتر واقعیه و اون چیزی که واقعی نیست و تخیلیه خود ما هستیم!

نقل قول:
ما لحظه به لحظه به سمت مرگ حرکت می کنیم


ما متولد شده ایم ، بزرگ می شویم و می میریم . بنابراین زندگی ما در یک زمان مشخص گنجانده شده است. با این حال وقتی کاری را انجام می دهیم که واقعا دوستش داریم ، انگار زمان متوقف می شود و خود را جاودانه احساس می کنیم. با وجود این ، برای فکر کردن به حرکت یا ثبات چیز هایی که اطراف مان وجود دارند و همچنین برای فکر کردن به وجود خودمان ، هم به زمان هم به مرگ و هم به ابدیت نیاز داریم . اگر چیز ثابتی در ما وجود نداشته باشد ، مثل چیز هایی که همواره از لحظه ی تولد تا لحظه ی مرگ ثابت می مانند ، نمی توانیم یک شخص باشیم ، از سوی دیگر، اگر در لحظه پیر تر نشویم، نمی توانیم زنده باشیم.


نقل قول:
من تا حالا چند تا مصاحبه رو خوندم و برام خیلی عجیبه که بعضی از اعضا مثل پیوز ، لینی وارنر ، آرنولد پفکی و... بعد از این همه سال فعالیت هنوز هم توی سایت هستن.


هرکسی منحصر به فرد است و باید به خاطر فردیت اش پذیرفته شود و مورد احترام قرار بگیرد . با این حال ، از آنجا که همه ی ما انسان هستیم و در خانواده و جامعه با هم زندگی می کنیم ، نقاط مشترک بسیاری داریم.

نقل قول:
انگار دیگه نمی خوان و نمی تونن از این دنیای خیالی دل بکنن یا ولش کنن.

نقل قول:
ما به این سایت اومدیم چون دوست داریم هاگوارتز واقعی باشه. دوست داریم توی هاگوارتز درس بخونیم و با زندگی شگفت انگیز و جادویی آزادی که خانوم رولینگ به نمایش گذاشت سر و کار داشته باشیم نه دنیای واقعی که محدودیت هایی داره و در اون جادوی کتاب هری پاتر نیست که مثلا زمان برگردان داشته باشه. با اینکه خودمون هم می دونیم هری پاتر فقط فقط یک داستانه اما تخیلمون و اون نیاز هاگوارتزی ای که داریم ما رو به اینجا می کشه. هممون انقدر تخیلی شدیم که داریم از زندگی واقعی به زندگی خیالی سایت جادوگران پناه می بریم و لحظه لحظه هامون رو برای چهار تا رولی که به هیچ جا هم نمی رسه از دست می دیم.


جسم و ذهن اغلب با هم در تقابل اند و حتی با هم درگیرند ، زیرا نه احتیاجات یکسانی دارند و نه علایق و لذت های یکسان . با این حال، با هم کار می کنند، به هم تبدیل می شوند و بدون شک مکمل یکدیگر هستند ، زیرا هر یک از آنها کاری را انجام می دهدکه از توان دیگری خارج است . مسئله این است که سرانجام کدام یک از آن ها باید بر دیگری مسلط شود. چون که هر کدام از آن ها همواره فراموش می کند که تنها نیست ، جسم با نیاز های جسمانی و ذهن با نیاز های غیر جسمانی اش .
اما این که می گی "تخیلی شدیم" یه کم بحثش طولانی تره ! اختیار ما انسان ها بسیار زیاد است ، زیرا می توانیم انتخاب کنیم و مسیولیت انتخاب هایمان را بر عهده بگیریم . همین مسئله داشتن اختیار را سخت می کند : به همین دلیل است که قبل از تصمیم گرفتن تأمل می کنیم ، وقتی اشتباهی مرتکب می شویم دیگران ما را مسخره می کنند یا...
ما جزئی از یک بازی بزرگ دومینو هستیم ، جزئی از یک زنجیره ی طولانی و پیچیده که در آن هیچ اتفاقی بی علت و نیز هیچ رویدادی بی نتیجه نیست و در نهایت همه چیز به هم متصل است ؛ تا جایی که از خود پس اختیار ما کو؟
در نتیجه هیچ موجودی آزاد نیست جز در محدوده ی وجودش.
و شاید به همین دلیل باشه که خیلی هامون خودمون رو با دنیای مجازی سرگرم می کنیم، چون توش آزادی عمل داره! این که تو چجوری یک رول رو ادامه می دی همش بسته به تمایل خودته یا حتی شایعات و گفت و گو ها خیلی هاش تو دنیای مجازی تخیلیه!
اصلا مگه اسم این دنیا مجازی نیست؟

نقل قول:
شخصیت واقعیم پس چی؟


تو همین جادوگران خودمون ، پسری رو می شناختم - که به شدت هم ازش متنفر بودم ها! - که تقریبا هم سن و سال خودت بود . از همون روزی که عضو سایت شد ، به این نتیجه رسید که این شخصیت مجازی که برای خودش می سازه نمی تونه شخصیت عینی و واقعی خودش رو تغییر بده و دردی هم از درد هاش دوا نمی کنه؛ به همین دلیل - طبق مکاتبه هایی که با هم داشتیم- تصمیم گرفت خودش باشه ! و از همون روز اول هم به عنوان خودش شروع به فعالیت کرد. و با اینکه تازه وارد بود خیلی زود پیشرفت کرد - چون درگیر حاشیه ها نشد- و خیلی هم به شـــدت محبوب بود. به همین دلیل رسما مجبور نیستی شخصیت واقعی خودت رو کنار بزاری دارلین.

بگذریم از اینکه هیچ وقت به جغد
من جواب ندادی!



I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۹:۱۸ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۷
#12
- بپرس پات.
- واقعا؟
- بله واقعا.
- یعنی واقعا واقعا دیگه؟
- بله واقعا واقعا.
- خب ممنون.

پاتریشیا دستش را پایین آورد و با این افکت () به لرد خیره شد. 

- خب بپرس دیگه!

پاتریشیا نیشخندی زد.
- پرسیدم ارباب.
-
- بله دیگه ارباب . پرسیدم واقعا؟ شمام گفتین واقعا بعد که دیدم موافقت کردین گفتم واقعا واقعا؟ و شما هم گفتین واقعا و خب... منم جواب سوالمو گرفتم دیگه!
-
- نگرفتم؟
- پات!آخه بعد از این همه وقت...
-Always.
-

- ارباب ارباب من یه سوال بپرسم!

لرد نگاهی به کراب کرد.
- بپرس.
- ارباب این رژ قرمزه که زدم به من می یاد ، یا صورتی بزنم؟ می دونم که هر دوش بهم می یاد ولی با کدوم خوجل تر می شم؟
-


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷
#13
سلام پیوز .

چطوری پیوز؟

خوبی پیوز؟

۱. یه جا (که نمی گم کجا !) شنیدم که گفتی می خوای برای تحصیل بری خارج از کشور (!) . جدی پیوز؟ چرا؟ هدفت چیه؟

۲. چی شد ناگهان بازگشتی جادوگران ؟

۳. رنگ مورد علاقه ات چیه ؟

۴. اگه توی واقعی هم گروه بندی بشی (بر فرض اینکه جادوگری و هاگوارتز هم حقیقت داره !) بازم می ری هافلپاف یا گروه دیگه ای؟

الف) چرا بله؟

ب) چرا خیر؟

ج) در صورتی که پاسخ شما «خیر » است به گزینه ی «د» پاسخ دهید.

د )چه گروهی می ری؟

۵ . تاحالا شده کسی از اعضای جادوگران رو بیرون ببینی؟ کی؟

۶ . اگه می تونستی یکی رو حذف شناسه کنی اون کی بود؟

۷ . نظرت رو راجع به افراد زیر بگو :

لینی وارنر:

ارباب :

لایتینا فاست:

آلبوس پرسیوال ولدفریک برایان دامبلدور:

آرسینوس جیگَر :

مرحوم حاجیه خانم وینکی:

آرنولد پفک :


۸. به نظر من بزرگترین شکست عشقی جاییه که آدم با کلی آرزو گره سیم هنذفری شو باز کنه بعد ببینه گوشیش شارژ نداره !
به نظر تو چی؟





با سولات بیشتر باز می گردم بابابزرگ .


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
#14
لیزا با حرکتی L مانند با ناز و ادا جلو آمد سپس خودش را در بغل رودولف انداخت.

- آفرین فرزندان ققنوس ! ما همواره با صلح و عشق و صفا بازی می کنیم .

ولی بلاتریکس عشق و صفا و ساحره و ردولف حالیش نمی شد .
کمالات ملکه ای را زیر پا گذاشت و چوبدستی کشید .
-بمیر رودولف بمیر ! کروشیــو!

- نمی میره ! من بهش زدم حالا یکی از فرزندان ققنوسه !

- جون چه ساحره ی با کمالاتی !


بلاتریکس با عصبانیت دندان هایش را به هــم سایید. سپس چون نوبت مشکی بود آستین هایش را بالا زد ، هکتور را روی دست هایش بلند کرد ، و به سمت لیزا و رودولف پرتاب کرد .
- خب حالا هردوتون رو زدم . از بازی برین بیرون .

لرد در حالی که با وقار چینی را به ردایش افتاده بود صاف می کرد نگاهی به رودولف و لیزا که شکست خورده از زمین بیرون می رفتند انداخت .
- خب دامبل . حالا نوبت شماست .


دامبلدور از اون ور زمین لبخندی زد . سپس دستش را روی گردن یاران ققنوس گذاشت و آن ها را دایره وار گرد هم آورد تا با هم برای حرکت بعدی شان نقشه بکشند .
- دلا دیدی آن عاشقان را ؟ (لیزا و رودولف) جهانی رهایی در آغوششان بود! و بلاتریکس اصلا شرمگین از زدنشان نبود! جمع شید نقشه بکشیم.


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
#15
- تق تق!

لرد نگاهی به در انداخت .
- کیه؟
- منم منم مرگخوارتون ! چیز آوردم براتون ، یالا در را باز کنید.
- تو مرگخوار ما نیستی! مرگخوارای ما از این لوس بازیا در نمی آرن ! حالا هم نیا تو .
- ارباب یعنی...یعنی... نیام تو ارباب ؟
- نه .
- خب دیر گفتین اومدم .

لرد نگاهی به ساحره ی روبه رویش که نشان « بهترین تازه وارد مرگخواران » روی سینه اش می درخشید کرد .سپس
اخمی بر چهره اش نقش بست .
- ارباب حالا قهر نکنین دیـــه! وگرنه منم گریه می گیره ها .

لرد اخمش را شدید تر کرد . نشانه ی خوبی نبود . اگر ساحره چیزی را که لرد می خواست نیاورده بود ، و این یک شوخب بی مزه بود...
- حالا چی آوردی؟
- نخود و کشمش! با صد..
-
- امم چیز...یعنی خب چیز..چیزه دیگه ..چیز ...
- چی؟

ساحره نفس عمیقی کشید .
- سنگ صبور .
- سنگ صبور ؟

پاتریشیا ( لابد تا حالا فهمیدن تازه وارد مرگخواران کیه !) انگار که از این ایده خوشش آمده سرش را تند تند تکان داد.
- بلی بلی . ارباب من هر تمایل به چیز می کنم یعنی دلم گرفته به همین دلیل می شینم پیش لایتینا دردل می کنم . خیلی خوبه ارباب آخه لایتینا به هیچکس نمی گه چون انقدر صدای آهنگش بلنده اصلا دردل منو نمی شنوه ! حالا منم اینجا می شینم گوش هامو می گیرم تا شما دردل کنین ، منم می شم سنگ صبورتون ! خوبه ارباب؟
-
-بَده ؟
-
- چشم ارباب الان خودم می رم یه وری خودمو ساقط می کنم ، بعد که ساقط شدم می یام خبر می دم که شما خوشحال بشین .
-


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۶
#16
دقایقی در حالت ناامیدانه سپری شده تا اینکه ساحره ای از جلوی در مغازه رد شده و با لب خندی بر لب وارد می شود.
-جــــون ! can i help you؟
- Yes ! yoy can.

- به به چه ساحره ی با کمالاتی!

لرد نگاهی به کله ی رودولف که از جعبه بیرون آمده بود انداخت . سپس دستش را روی سر رودولف گذاشت تا او را به درون جعبه هل دهد .
- برو تو رودولف . تـــــــــو!
- نه ارباب! من نمی رم ! شما با می خوای با این ساحره تنها بمونی تا...

لرد با لب خندی به سمت ساحره برگشت.
- اگه می شه مادموازل یه نگاهی به اون جنس های تو ویترین بندازن.. این صحنه یه کم ترسناکه!

ساحره ابرویی بالا انداخت سپس ریز ریز خندید و روبه ویترین کرد. در همان حال لرد به سمت رودولف برگشت .
- کروشیو رودلف .

بلاتریکس در همان لحظات :




I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۶
#17
خلاصه: آنتونین دالاهوف قصد کشتن لرد ولدمورت رو داره و برای همین الیواندر چوب دستی ساز رو دزدیده.

»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
مغازه ی الیواندر :

آنتونین برای بار هزارم از محکم بودن طناب های دست و پای الیواندر اطمینان حاصل کرد ، سپس با انگشتان بلند و کشیده اش روی میز ضرب گرفت .
- ببین پیری ، من یه چوبدستی می خوام خیلی سخته ؟

لحنش سرد بود . از چشمانش می شد مفهوم جمله ی «ببین پیری ، من یه چوبدستی می خوام خیلی سخته ؟ » را به صورت « ببین پیری یا یه چوبدستی به من می دی یا می کشمت » خواند .
الواندر با حالتی عصبی لب هایش را لیسید .
- می خوای چی کار ؟
- می خوای چی کار ....

آنتونین لب خند خبیثانه ای زد . نشانه های تمسخر به خوبی در چهره اش معلوم بود .
- امیدوارم به زودی کارت رو شروع کنی ..
- کارم رو ؟
- بله کارت رو . شروع نمی کنی ؟
..........نه ؟...پس...

به طرف الیواندر خم شد طوری لب هایش فقط میلی متری از لاله ی گوش الیواندر فاصله داشت .
- می میری !

مردن . مصدر می میری و فعل مرگ . و مرگ ....کلمه ای سه حرفی که بی هیچ دلیلی از آن می ترسیم ...به نظر الیواندر جالب بود که چنین لغاتی هم در دنیا وجود دارند و ما همیشه یادمان می رود .
نفس عمیقی کشید . بی مقدمه شروع به صحبت کرد .
- اول باید دستام رو باز کنی . به چوب نارون نیاز دارم ، به دست آوردنش کار سختی نیست چون تو انبار میزان زیادی ذخیره ی نارون و بلوط دارم اما ....

آنتونین ابرو هایش را بالا انداخت.
- اما ؟

الیواندر دوباره لب هایش را لیسید .
- برای مغزش ...

به چشمان خمار آنتونین خیره شد.
- به ریسه ی قلب اژدها نیاز دارم.
- مغزش؟

الیواندر آهی کشید .
- بله مغزش و جنابعالی برام می یاری در غیر صورت باید منو بکشی چون من بدون اون نمی تونم چوبدستی بسازم .

آنتونین لحظه به چشمان الیواندر خیره شد . انگار می خواست دروغ یکی از دو را پیدا کند . سپس شروع به بریدن طناب های الیواندر کرد .


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: اگه قرار باشه يك نفر كه تو هري پاتر مرده برگرده شما ميگيد كي بر گرده؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶
#18
لرد سیاه .
( )


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
#19
لرد با آرامش شروع به نوشیدن آب پرتغالش کرد .
این درخت پیمایی سرگرم کننده تر از چیزی بود که فکر می کرد .
-

یک ماه بعد :

-
-

مرگخواران که عرق از سر و رویشان جاری بود و بوی گند گرفته بودند (به خصوص رودولف) با افکت مردگان متحرک از درخت بالا می رفتند و بالا می رفتند و بالا می رفتند و بالا می رفتند .....

سه سال بعد :

-
-

مرگخواران با چهره هایی چرب و آفتاب سوخته که معلوم بود از سو تغذیه رنج می برند خودشان را از درخت به سختی بالا می کشیدند تا اینکه پای هکتور سر خورد و با افکت پروفسور دامبلدور تو کتاب ششم به پایین پرت شد .
- اربــــــــابــــــــــــــــــــ ...

لینی جیغی کشید .
- هـــــــــــــــــک!
-
- خب بد نبود . حالا برین بالا ما گشنه ایم .

چند قرن بعد ، پس از انقراض مشنگ ها :

- ارباب مثل اینکه تموم شد !
- رسیدیم به بالاش !

مرگخواران که پس از چند قرن متمادی از درخت بالا رفته بودند به بالا ی درخت رسیدند .

همان لحظه / در ذهن مرگخواران :

آرسینوس:
رودولف :
نارسیسا :
بلاتریکس:
رز::vib :
لینی : هـــکتور ....
لیسا :
لرد سیاه : :۰۰۷:

در واقعیت :


مرگخواران که از شادی به عادت های محفلیانه روی آورده بودند یکدیگر را در آغوش کشیدند و از شادی جیغ زدند تا اینکه حقیقت همچون خورشیدی تابان بر آن ها طلوع کرد .
از بالای درخت تازه درخت دیگری روییده بود که دو برابر درختی بود که از آن بالا آمده بودند .
- چه سرگرم کننده ! یاران ما ! ما حوصله مان سر رفته ! می خواهیم برویم آن بالا شاید قصری چیزی پیدا کردیم .
-


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
#20
خلاصه :(به قلم لرد سیاه )
مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندان خانه‌ سالمندان را به عهده می گیرن، ولی در این کار زیاد موفق نیستن. رودولف به دنبال یه لحظه عصبانیت، پیرزن تحت مراقبت خودشو می کشه...و تصمیم می گیره برای ناپدید کردن جسد، اونو بپزه و به خورد مرگخوارا و لرد بده. برای همین همراه جسد به خانه ریدل ها بر می گرده.

===================

کمی اون ور تر از دکه :

- می خواین واستون قرش بدم ؟
- آ ره !
- پیچ و تاب خوشگلش بدم ؟؟
- آ ر ه .
- آخه این کمره ...یا فنره ؟؟

کمی اون ورتر :( ریتا در قالب سوسک حموم )

- پس نتیجه می گیریم فیزیک پلاسما...
- اهم ...می شه باهات مصاحبه کنم ؟
- این در واقع یه پدیده ی بین مولکولی ...
-اهم ...
- و باعث ایجاد یاخته های ...
- هـــوی!
- . کی بود ؟
- من ! این پایین . می شه باهات ...
- ســوســـکـــ!
- اوا چرا همچین کرد ؟

دکه ی دربانی رودولف :

- ســـوســـک!

رودولف لحظه ای به تبر خیره شد . حرف زده بود ؟
- کمک ! سوسک !

صدا نزدیک دکه اش بود .
- تو حرف می زنی ؟

- سوسک !

رودولف خواست به تبر بگوید که در دکه اش سوسک ندارد ، که در چهار تاق باز و ساحره ی جوانی ( که تا آن جا که به رودولف مربوط بود ، تازه وارد بود .) با فریاد «سوسک!» وارد شد .
رودولف سریع جلوی پیرزن مرده پرید .
- تو این جا چی کار می کنی؟!
- سوس..اون چیه دستت ؟
- امم چیزه ..درواقع ...
- چرا خونیه؟
- اممم ...رنگه ! دارم برای عید اینجارو رنگ می کنم .: relax:
- عید ؟ ما هم می خواستیم سالن ریونکلاو رو آبی ک...اون یه سر قطع شده اس؟!

رودولف نگاهی به اطراف انداخت و سر پیرزن را نزدیک در دید .
- اررر ...می خواستم آویزانش کنم . مثل این سر گوزن ها که هست ...
- پس بدنش کو ؟
- بدنش پاتریشیا ؟ بدن نداره که! کی گفته بدن داره ؟ اصلا هم من نکشتمش ! تقصیر من ..
- نمی شه که باید از یه جایی کنده شده باشه !

پاتریشیا (احتمالا تا الان فهمیدین که ساحره ی تازه وارد اونه !) سرش را خاراند . هر چیزی یه منبعی داره . نمی شه بدن نداشته باشه که !
- از کجا آوردیش؟
- امم ...چیز ....سر پسرخاله ام.
- پسر خاله ات ؟
- آره .: relax:
- این که زنه .
- خب چیز ...دختر خاله ام .
- ولی خیلی پیره !
- اره خب می دونی چیزه ..اصلا به تو چه ؟

رودولف تبر را در دستش جا به جا کرد . او مرگخوار قدیمی تری بود . دلیل نداشت به یه تازه وارد توضیح بده .
- به نظرم داری مشکوک می زنی ..می رم از ارباب بپرسم ..
- نـــه!
- چرا ؟
- چون .....چون...می خوام ..هی سوسک !
- کو؟
- زیر پات !

پاتریشیا بیرون دوید ؛ و رودولف باز با جسد روی دستش تنها ماند .

بیرون دکه :

- سوســـــک!
- می شه باهات مصاحبه کنم ، تازه وارد ؟

پاتریشیا :


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.