هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۹۶
#11
کجا ؟

وقتی توی شکم نهنگ بود .



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#12
سلام به همه گریفندوری های عزیز.
من همیش فراتر هستم
چوب دستیم از چوب درخت گردو ساخته شده و روش مار های در هم تنیده رو حکاکی کردن جالبه بدونین که داخل مغزش یه قطره از خون ارباب سایه ها و مقدار خیلی نا چیزی شاخ اژدها داره و از همه مهم تر ... کریستال جادویی پدرم.
چوبه من قبل از اینکه پدرم کشته بشه به‌دست بزرگترین سازنده های چوب جادویی ساخته شد کریستال جادویی پدرم رو و ... داخلش گذاشتن ، چوبم تکه و مثلش پیدا نمیشه. گاهی اوقات صاحبش رو به زندگی بر میگردونه


پاترونوسم یه بز کوهی که شنل مجنون گرا ها رو پوشیده (مثل خودم شجاعه)
جاروم هم ، هروقت یه پیشرفتش بیاد میرم میخرم
و داخل گروه گریفندورم

سنمم خوب ، یه خورده به خودم ربط داره ببخشید
از اسمم معلومه که پسرم دیگه توضیح نداره
کاپیتان تیم کوییدیچم
یه پسره نسبتاً قد بلندم با مو های پر کلاغی که حوصله شونه کردنشونو ندارم برای همین یه مدل خفن بهشون دادم از دو طرف صورتم روی گوش میاد پایین تا نزدیک فک و بعد یه جوری مثل دم اسبی بالای سرم جمعشون میکنم ولی دم اسبی نیستا.
نه بدن هیکلی و چهار‌شونه دارم نه یه هیکل ریزه
هیکلم متوسط به بالا
بیشتر لباسی می‌پوشم که بلند باشه و تا زیر زانوم ادامه داشته باشه ولی باید استین کوتاه باشه
چشمام قهوه‌ای  که وقتی خیلی تنها میشم قرمز میشه
یه سری دستکش دارم سیاه رنگه که ۹۹ درصد مواقع توی دستمه ، به من انرژی میده .
خیلی دوستش دارم

خوشتیپ هم هستم (نه خیلی)
دماغم الا توی سن بلوغ یه کم گنده شده
فقطم روی دماغم جوش میزنه خوش بختانه چشم‌ های تیزی دارم

علاقه مندی امو بگم .....باش
خوب‌من از رنگ قرمز و زرد خوشم میاد از یخچاله( هوی مگه میخوای جهیزیه بخری )ببخشید 
خوب از موسیقی بی کلام خوشم میاد از همه بیشتر پیانو و گیتار از پرش از ارتفاع هم خوشم میاد و توی دروازه‌بانی هم مهارت دارم،خیلی فرزم
بعد از روزای برفی و سرد هم خوشم میاد 
و ازهمه بیشتر عاشق دوئلم و دوست داشتم عضو یه گروه مثل محفل بشم‌ و کارای خطری بکنم و مهارت شمشیر زنی بالای دارم
درود بر دامبلدور.
داستان زندگیم 
من شاهزاده یه سرزمین به نامه لوسیسم سرزمین من یکی از بزرگترین کشور های دنیاست و یکی از شادترین سرزمین های دنیا که به قلمرو جادو معروفه همه به خوشی زندگی میکردین تا اینکه... کشور نیفل هایم امپراطوری ماشین های نظامی عظیم به لطف تکنولوژی پیشرفتش قدرت گرفت و به کشور من حمله کرد نبرد مدت طولانی ادامه داشت روز ها می‌گذشت و هر روز بخشی از کشور من تصرف میشد تا اینکه اون ها به پشت دروازه های اِنسامنیا رسیدن پدرم برای دفاع از شهر از چوب دستیه کریستالیش استفاده کرد که یه قدرت فوقولاده داشت ، دیواره قدرتمندی درست کرد ولی بعد از مدتی شهره من تبدیل به یک ویرانه شد .
پدرم کشته شد و تمامه مردمه من قتل عام شدن ..... بیش خیلی طولانی برای همین ادامه نمیدم

جایگزین قبلی بشه لطفا


انجام شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۰ ۲۲:۰۶:۳۴


پاسخ به: نقد پست اعضای الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶
#13
نقد (این)
لطفا

همیش عزیز، من به تالار خصوصی گریفندور دسترسی ندارم.
میتونید نقدش رو توی تالار خصوصی گروهتون، یا از پروفسور دامبلدور بخواین.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۹ ۲۲:۵۹:۱۴


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶
#14
هردو دست به کار شدند یکی ویبره میرفت و دیگری با نیش کار میکرد ، هر چند دقیقه نوع کار را با هم عوض میکردند .
خوب پیشرفته بودند تقریبا کارشان تمام شده بود که صدایی راه رفتن کسی را شنیدند و هکتور با نگرانی گف:
- صدای چی بود ؟
- صدا ؟ مگه صدایی میاد ؟
- اره ابله گوش کن.
- اره ... راست میگیا
- کاره من تموم شد تو چی ؟ ای من چی دارم میگم زود باش یکی داره میاد.
هردو از شر دیوار خلاص شدند و از جلوی دید بقیه فاصله گرفتند ، در واقع میخواستند مخفی بشوند ولی خودشان را به جای مجسمه جا زدند !
صدای پا به پرفسور مک گونگال تعلق داشت که از دفترش خارج شده بود و به سمت کلاس درس میرفت
- رد شد ؟
- تو کوری
- فکر کنم
هردو به سمت دفتر پورفسور دامبلدور حرکت کردند هکتور دو قدمی از لینی جلو تر بود برای همین متوجه حرکات موزون لینی نمی شد
لینی با خنده ای شیطانی گفت : بالاخره رسیدیم ؛هاهاهاهاهاهاهاها....هاهاهاهها
- خشو احمق
- ببخشید .... یه لحظه فکر کردم اینجا ازکابانه
هردو وارد دفتر پرفسور شدند ... کسی داخل دفتر نبود ؟
- حتما رفته دوش بگیره
- دوش اخه دوشش
پرفسور از پشت سر وارد اتاق شد
- اوه سلام ... این جا چیکار میکنید
- ببخشید شما پرفسور دامبلدور رو ندیدید
- کی رو ؟
- دامبلدور
- ما همچین کسی رو اینجا نداریم
- واقا !
_ بله واقا



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶
#15
لیزا در راهرو قدم میزد و خیلی خوشحال بود ، از چشمانش معلوم بود که هنوز به مهمونی شب قبل فکر می‌کنه ، به سر کادوگان به زرهش و خیلی چیز های دیگه .
هرکس را که میدید با اشتیاق فراوان احوالش را جویا می شود .
ساعت تقریبا دوازدهو نیم بود و من به سمت سالن غذا خوری حرکت میکردم تا صبحانه بخورم کل بعد از ظهر و کلاس داشتم و برای ناهار دیر می‌رسیدم شب قبل هم به جز ان شربت مخصوص چیز دیگری نخوردم ، و تا الان خواب بودم برای همین مثل دیوانه ها برای صبحانه خوردن به سالن غذا خوری رفتم.
هیچکس این موقع ظهر اینجا پر نمیزد چون تا نهار زمان زیادی مانده بود.
میز حا خالی بود و هیچ غذایی یافت نمی شد ناراحت بودم که چرا کسی مرا بیدار نکرده گاهی اوقات به این فکر میکردم که من چرا گریفندوری شدم من نه دوستی دارم نه همراهی ، یک گریفندوری واقعی همیشه چنتا دوست خیلی خوب داره ولی من ندارم
کاغذی را از توی جیبم در آوردم شعری بود که دیشب برای (؟) نوشتم خجالت می‌کشیدم که شعر را به خودش بدهم حتی می‌ترسیدم که از کسی درخواست کنم تا به (؟) بدهد
کسی درو برم نبود برای همین خواستم شعر را با صدای بلند بخوانم

- ای بانوی آفتاب
درخشش آفتاب در ...
و ناگهان رون وارد سالن شد
- وایییی وایییی واییی هرمیون ... هرمیون
- هی رون اروم باش مگه چی شده ؟
- خواب دیدم هرمیون اومده توی مدرسه ... اون برگشته بود
و بلند شد و از سالن رفت
- خوش به حالت که حداقل دلت به یکی خوشه ...



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶
#16
رون با ترس فراوان به سمت وسایل هری حرکت کرد کیف هری را باز کرد و شنل نامرئی کننده و نقشه هاگوارتز رو برداشت؛
شنلو دوره خودش پیچید و حرکت کرد توی راه پله در حال حرکت بود که یک هو صدای پرفسور اسنیپ و یک فرد غریبه را شنید که در حال گفتو گو بودند
- اخه سوروس این ممکن نیست اون احمقه خیلی احمقه چطور میخواد این مراحلو رد کنه؟
- اون شجاعه ولی ما نباید....
نقشه از دست رون افتاد و باعث شک اون دو نفر شد و رفتن ان دونفر و نفهمیدن ماجرا و خیلی .... ، واقا موقع بدی بود چون اگه یه ثانیه دیرتر میوفتاد شست رون از گفتگوی اندو با خبر میشد .
رون خواست اون دو تا رو دنبال کنه ولی دیگه وقت نداشت چیزی تا صبح نمونده بود و باید زود میرفت ؛ رون در تاریکی قلعه خودش را پنهان کرد انگار یادش رفته بود که شنل را دوره تنش پیچیده .
رون به اخرین پلکان رسید و خواست از پله ها بالا برود و دور بزند و برگردد همینجا ، تا با مدرسه خداحافظی کوتاهی بکند و برود.
برگشت تا بالا برود ولی روی سومین پله پایش به شنل گیر کرد و به زمین خورد فکر کرد کسی گیرش انداخته برای همین تمنا میکرد که کاری با هاش نکنند وقتی صدایی نشنید فهمید کسی درو برش نیست از بس ترسیده بود نفهمید مسیر پلکان عوض شده؛ بلند شد و حرکت کرد هوا هنوز تاریک بود ولی یه چند دقیقه ای تا طلوع خورشد مانده بود مسیر پلکان به طرف سالن اعلام نتایج جام اتش عوض شده بود برای همین به همون سمت حرکت میکرد.
#######
ساعت تقریبا هفتو نیم بود و سرگردانی رون در مدرسه ادامه داشت،با اینکه نقشه داشت ولی راهش را گم کرده بود
همه به طرف سالن اعلام نتایج حرکت میکردن و وقتی از کنار رون رد میشدند یک نیمنگاه به او می انداختند و شروع به خندیدند میکردن
اما چطور رون را میدیدند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا نقشه کار نمیکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سوروس در مورد چی حرف میزد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶
#17
خوب ، منتظرین عزیز لطفا دوباره صبر کنید و منتظر بمونید تا عضو جدید از راه برسه هیچ نگران نباشید
- هی نویل ، خودتو خسته نکن الان یه ، یه ساعتی هست بچه ها خوابیدن ... به نظرت عضو جدید کی میرسه
- یه لحظه صبر کن ...
وبعد نویل شروع به خواندن کرد :
عضو جدید فرا خواهد رسید عضو جدید میاد رسید
نویل ادم خوشبختی بود چون اگر دیگران بیدار بودند تا الان حالش را جا میاوردند
هی بچه ها بلند شین یه صدا هایی میاد...

بیرون در اتاق ضروریات و من از همه چیز بی خبر

- هی شنیدی چه اتفاقاتی داره میفته؟
- نه ، چه اتفاقی؟؟
- منم نمیدونم!! تو میدونی؟؟
- چی!!
- چی ، چی ؟؟
- چی ، چی یعنی چی ؟؟
- ها
- چی ها؟؟
- اهان
- اَه دیگه بسه آملیا حالا ولم کن برو بزار راحت باشم ... اَه
از دست آمیلا عصبانی بودم برای همین راه افتادم و رفتم رفتمو رفتمو رفتمو رفتمو رفتمو رفتم تا اینکه خسته شدم و به یه دیوار تکیه دادم و نشستم .
احساس میکردم کمرم میخاره و اون موقع بود که به یکی احتیاج داشتم تا کمرمو بخارونه ولی ناگهان
- وایی ... هوی ... اون ورتره ، آره آره خودشه
دیوار داشت کمرمو میخاروند !!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟ ولی ناگهان پشتم خالی شد و من با مغز خوردم زمین
- اخخخخ .... سرم
سکوت بدی بود انگار همه مرده بودن و مدرسه خالی بود... ولی بمب صدا ناگهان منفجر شد
- هورااااااااااا یه عضو جدید ، یه عضو جدیییددد
- سلام همیشه به جمع ما خوش اومدی این رمز توعه برای این که یادت نره توی این پاکت ثبت شده به غیر از خودت کسه دیگه ای نمیتونه توشو ببینه پس نگران نباش
نامه رو باز کردم و داخل نامه نوشته‌شده بود :
«وایی ... هوی ... اون ورتره ، آره آره خودشه»
- چی ... چیشده ؟؟ اینجا کجاست؟!!!!!!!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!
=====
خب خب خب... عصبانی؟ از من؟
مورد خاصی برای اشاره نداشت، جز اینکه خیلی سریع پیش رفته بودی. روند ماجرا خیلی سریع بود. و اینکه به علائم نگارشیت بیشتر دقت کن. مثلا:
نقل قول:
دیوار داشت کمرمو میخاروند !!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟

تکرار علامت، معنیش تشدید احساسات نیست.
و... خب... با توجه به اینکه هدف از عضویتتون پیشرفته...
تایید شد!
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۷ ۱۴:۴۶:۴۱


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
#18
سلام پرفسور
من ، همیش فراتر همیشه اماده خدمت و جان فشانی برای شما و تا ابد علیه تاریکی
تاریکی پیروز نخواهد شد
اجازه ورود میخوام پرفسور



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
#19
کریسمس بدی رو گذرونده بودم،خوانوادم از طرف اداره کل به یه جلسه فوری دعوت شده بود ومن مجبور بودم تمام کریسمس رو به تنهایی توی هاگوارتز بگزرونم جالبه که جلسشون به جای چند ساعت چند روز طول میشکه و منم علاف،ولی اتفاق جالبی برام افتاد...
#
از نصفه شب گذشته بود ومنم خوابم نمی برد با خودم گفتم
- هی پسر مگه حوصلت سر نرفته الان این وقت سال همه برای کریسمس رفتن خونه هاشون پس چطوره
فکر بد اما لذت بخشی به ذهنم رسید من که از کتاب خوندن بدم نمی اومد یواشکی حرکت کردم رفتم سمت کتاب خونه ممنوعه،داشتم توی قفسه هارو نگاه میکردم که یک هو یه صدای عجیبی رو شنیدم:« شششش خخخخ شاشاشاشاشا یهنبوبجشب، یه لحظه سنگ کوب کردم ، برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم یه مرد با ریشای خیلی بلند سفید اخر قفسه ها ایستاده یه مار هم تا کمرش بلند شده و به مرده زل زده اروم اروم رفتم جلو و از ریش خوشگلش فهمیدم پرفسور دامبلدوره ولی یهو دلم ریخت و با صدای بلند گفتم:«پرفسور مواظب باشین الان نیشتون میزنه!»
دامبلدور نگاه خیره ای به من کرد وبا صدای یه گوزن زخمی به حرف امد:« تو این وقت شب خارج از رخت خوابت چیکار میکنی پسر؟»
- هیچی قربان.... فقط ... اومدم یه دوری بزنم
- تو این وقت شب نباید از خواب گاهت میومدی بیرون خطر ناکه ممکنه من ببخشید یه نفر تورو بکشه تیکه تیکت کنه شاید بندازد توی اتیش!
بعد به طرف من دوید و یقه منو گرفت وصورتشو به صورتم چسبوند
- او .... قربان... چرا دماغ ندارین چییییی شما دماغ ندارینننننننننننننننننن
ادامه دارد....



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
#20
دراکو در حال قدم زدن بود ، سر راهش به هرکی بر میخورد مسخره اش میکرد و گاهی اوقات مشتی نثارش میکرد همینطور میخندید و میخندید تا به من رسید دراکو زبان باز کرد تا چیزی بگوید ولی من زود تر از اون عمل کردم و پایم را به طرف شکمش پرتاب کردم ، فکر میکنم یک مقدار محکم زدم . دراکو از جایش بلند شد و غرولندی کرد و گفت:« فکر کردی کی تو
هر ادمی نمیتونه بیادو به من لگد بزنه» من هم جوابش را دادم:« تو فکر کردی کی هستی فکر کردی چون پول داری خیلی حالیته
همینجا ادمت میکنم»
دعوای ما داشت گر می گرفت همینطور اتش دعوا بیشتر میشد تا اینکه دراکو چوب دستیش را در اورد و،
- اداورا کاداورا....................
بله درست شنیدین من یعنی همیش فراتر مردم یک مرگ مسخره
چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
- اِه نمردم به این ورده خورده به جغد هری واییییییییییی خداااااااااااا دوست دارم ....
نگاهم را از اسمان کشیدم و به دراکو نگاه کردم
- دراکو چیکار کردی
- ببخشید معذرت میخوام فراتر، غلط کردم منو نکش
خودتون هدس بزنید با هاش چیکار کردم







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.