هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#11
-نچ نچ نچ، به نظرم کارمون باهات تموم شده. گندزاده!

هیکل سیاه پوش بعد از گفتن این حرف در تاریکی گم شد و هرماینی را بر روی سنگفرش خیابان تنها گذاشت. هرماینی به طرف زخم پهلویش دست برد و خون را بر دست رنگ پریده اش دید. کم کم حس می کرد همه جا تار می شود و آسمان شفاف تر می شود. جادوگران هیچوقت او را در دنیای خودشان نمی پذیرفتند، تمام این مدت خودش را فریب می داد که دوستانی دارد.

نگرانی های خانواده اش و تشویش های خودش همه درست بودند. نبودن حتی یک قطره ی خون جادویی در بدنش باعث این همه نفرت و کینه بود؟ او فقط می خواست بهترینِ خودش باشد.

افکار تیره و تار در ذهنش وزوز می کردند. امشب که به خیال خودش برای جشن آمده بود تبدیل به شب مرگش شده بود. خستگی و بی حالی ناشی از خونریزی او را از جنگیدن با زخمش بازداشته بود. هم کلاسی هایش که آزاری بهشان نرسانده بود... کسانی که به اصیل زادگی افتخار می کردن اما با سلاح سرد و چاقو به او حمله کرده بودند... حتی نمی توانست درک کند برای چه. صدای پرنفرت آن پسر در سرش می پیچید.
-تو جامعه ی جادویی رو آلوده میکنی، خون کثیف. گورتو از دنیای ما گم کن.

نه او نمی خواست از دنیای آنها بیرون برود. او از دنیای خودش بیرون می رفت. حالا همه جا محو شده بود و هرماینی خالی از هر احساسی بود.



lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#12
-زود باشید تنبلا. خلاقیت توی نسل جدید مرده. یالا چشماتونو بشورید و جور دیگر ببینید.

همون طور که هکتور جمله های ادبی بیشتری می گفت و با پاتیلی که در دست داشت به سروکله ی هرکس که تعلل می کرد می کوبید، هرماینی سعی داشت تا معجون هارا شناسایی کند.
-خب اون شبیه معجون عشقه چون بوهای خوب میده، اون یکی مشکی رنگه که میشه زندگی فلاکت بار... این طلاییه چیه پس؟!

-دوشیزه گرنجر!

هرماینی آب دهانش را با ترس قورت داد و برگشت. استاد کوتاه قد و ویبره زن کلاس درست پشت سرش ایستاده بود و او مرلین را شکر کرد که نسبتی با او ندارد.
-بله استاد گرنجر!
-داری وقت کلاس رو میگیری و با گستاخی هم به من نگاه میکنی! پنج امتیاز از گریفیندور کم میشه. اون معجون طلایی مال توئه.

هرماینی با عصبانیت لبش را گزید و بدون حرفی پشت پاتیل ایستاد. بخارات قرمزی از پاتیل بلند می شد که بوی گندیدگی می داد. او قبل از اینکه پشیمان شود یا از این کلاس عجیب فرار کند مشتی از معجون را به طرف چشمانش برد. معجون برخلاف قل قل کردن و بوی بدش، خنک و زیبا بود. هرماینی با آن چشمانش را شست و ناگهان تمام تنش شروع به خارش کرد.

زمین زیر پایش بزرگ و گسترده شد و پاتیل به اندازه یک کوه بزرگ شد. او کوچک شده بود و کم کم داشت پر در می آورد. هرماینی سعی کرد چشمانش را ببندد ولی حتی نتوانست پلک بزند.
-آ...روم باششش! این فقط توهمه! میری تو جنگل و یه برکه پیدا میکنی...چشماتو می شوری و... هی! چی میخوای؟

مورچه ی کاپشن پوش و زنجیر به دستی دور هرماینی می چرخید و اورا را ورانداز می کرد.

-کیشته، من برای خوردن نیستم!

مورچه عینک دودی اش را برداشت و هرماینی قیافه خودش درحالی که سیبیل داشت و موهایش از دوطرف کوتاه شده بودند و بقیه بالای سرش گوجه شده بودند، را دید.
-مطمئنی؟
-یا مرلین. تو... چرا... .

قبل از اینکه هرماینی جمله اش را تمام کند یک دوجین مورچه ی دیگر از چمن ها بیرون آمدند که همگی قیافه هرماینی را داشتند. منظره ی زیبایی نبود بنابراین هرماینی برگشت و به طرف جنگل دوید تا بلکه شبنمی برکه ای چیزی بیابد و چشم هایش را بشورد تا از این جور دیگر دیدن خلاص شود.

انگشتانش پر در آورده بودند و موهایش با دیدن درخت هایی که به جای برگ کله ی هرماینی هایی داشتند که همگی حرف می زدند، درحال ریزش بود. با شنیدن صدای ویششش فهمید که بال درآورده است. بال هایش را باز نکرد، هرماینی از پرواز خوشش نمی آمد.ولی کم کم برگ های صورت هرماینی سرش جیغ می زدند و می گفتند که دارد راه را اشتباه می رود. پس او به ناچار بال هایش را باز کرد و به طرف آسمان که هنوز عجیب غریب نشده بود، پرواز کرد. همینطور که همه جا دنبال برکه ای یا نقطه ی آبی ای می گشت، صدای جیغی را از بالای سرش شنید و عقابی را که صورتی مانند صورت او داشت دید که به طرف او پرواز می کند.
-من کوچیکم! منو چطور دیدی آخه!
ولی عقاب به این کار ها کار نداشتند و چنگال هایش را باز کرده بود تا او را ببرد برای جوجه هرماینی هایش تا نوش جان کند که ناگهان سطل آبی روی هرماینی اصلی داستان خالی شد و او با تعجب به اطرافش نگاه می کرد.

-خانم گرنجر، شما به داخل جنگل نرفتی هیچ، تمام مدت خم شده بودی و توی علف ها انگشت می کردی! نمره ای به شما تعلق نمی گیره، مخصوصا وقتی به استادتون میگید چرا خودتو تو گِل می پلکونی! ببریدش پیش مادام پامفری.



lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
#13
١- وقتى خجالت مى كشين چه شكلى مى شين؟ مى تونين عكس بدين يا توصيف كنين. اگه توصيف مى كنين كوتاه باشه.[مثلا رز وقتي خجالت مى كشه، كش مياد و كش مياد و كش مياد و بعد يهويي رها مى شه و ميره تو زمين كه از علت هاى اصلى سوناميه! ]( ٦نمره)

هرماینی وقتی خجالت میکشه کم کم ذوب میشه و تبدیل به مایع طلایی رنگی میشه که داغه و اگه زمین سفت نباشه در زمین فرو میره و اگر زمین سفت هم باشه اونو ذوب میکنه و در زمین فرو میره و از نظرها دور میشه.

٢- فكر مى كنين سوال هاى امتحان چى باشن؟ (٣نمره)

چیزهایی ساده و راحت و گوگولی... فقط مطمئنیم که نقاشی ندارن. ممکنه مواد اولیه یه معجون و طرز تهیه ش باشه. یا اینکه اگر هنرشو داشتن چه معجونی اختراع می کردن و کجا به کار می بردنش یا حتی این سوال که هوا چطوره!

٣- كلاس معجون سازى آموزنده، خفن و پر از ويبره بود يا نه؟ (١نمره)
پر از ویبره بود استاد. عشق به ویبره زنی در رگ هامون جریان یافت و تصوراتمون از دخمه های معجون سازی پرفسور اسنیپ با کلاس گرم و صمیمی و متواضع شما روشنی یافت. خسته نباشید و ممنون از تدریس عالی و منصفانه تون.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
#14
والا استاد من جلسه پیش رو بخاطر همین نقض حقوق حیوانات شرکت نکردم اتفاقا. دیگه نمیدونستم شما انقدر با بصیرتید و جانورنما میارید.

بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد رو یا توصیف کنین که چه شکلیه، یا نقاشیشو بکشین. قاعدتا اگه نقاشی می‌کشین کله‌شو هم باید رسم کنین. (3 امتیاز)

من اومدم پارچه رو با اجازه تون کنار زدم استاد و موجود متفاوتی دیدم! این موجود برخلاف اسمش موجودی بود با چشم های کوچک آبی رنگ و تیله ای و دماغ نقلی و عملی و دهن ریز و گوگولی... خودشم اشاره کرد که همش باشگاه میره و بدن خوش فرم و باربی گونه و نرم و نازکی داره ولی خب چون خجالتی بود فقط یه نظر تونستم ببینمش. بعدش رفتم تو کتابا گشتم و خوندم و فهمیدم که چون کاشف این موجود جادوگر شاعر و خوش ذوق و پارادوکس دوستی بوده اسم ایشون رو این مدلی برعکس انتخاب کرده و با خوشحالی همه رو توی سو برداشت گذاشته در حدی که همگان چیزی که میخوان رو می بینند نه چیزی که واقعا هست.

چرا لینی رفت تو دهن این جانور؟ (1 امتیاز)

چون استادوارنر از خروج های دراماتیک و هیجانی خوشش اومد یهو و همچنین میخواست درس آخر کلاس که جستجوی سرزمین ها و راه های جدید باشه رو به ما بیاموزه. باشد که رستگار شویم.

اتفاقاتی که بعد از رفتن لینی به داخل بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد میفته رو توضیح بدین. (3 امتیاز)

والا از مرلین پنهون نیست از شما چه پنهون که وقتی استاد با صندوقی در دست از گوش این جونوره بیرون اومد، یکراست از پنجره بیرون رفت و تجربیاتش رو با ما درمیون نذاشت. ولی من دست از دونستن برنداشتم به طرف چ.و.د.د رفتم وازش پرسیدم. اونم گفتش که استاد وارنر نقشه ی گنجی داشته که درون معده ی منو نشون میداده و در ازای اینکه نخورمش و اجازه بدم برش داره من و همه ی هم نوعام بتونیم به هاگوارتز بیایم و زیر میزها و مبل ها قایم شیم و چوب ها رو بجویم.

ویژگی بارز این جانور به نظرتون چیه؟ چرا؟ (1 امتیاز)

تا وقتی سوال آخریو ازش نپرسیده بودم دندونای تیز و دراز و ردیفشو ندیده بودم ولی ویژگی بارزش که مثل دندوناش پنهون نباشه خجالتشه که بعد هر کلمه ای سرشو زیر بغلش پنهون می کرد و از سمت دیگه ای بیرون می آورد.

توصیفی از محل زندگی چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد با توجه به اونچه که تو سوال 4 گفتین ارائه بدین. (1 امتیاز)

همونطور که تو سوال سه گفتم این موجود الان در زیر مبل ها و میزهای هاگوارتز قایم میشه ولی چون شما گفتید با توجه به سوال چهارم باید بگم که... خب موجود خجالتی ایه، خجالتی ها هم عاشق پنهون شدنن مخصوصا اگه مثل چ.و.د.د استاد استتار هم باشن. در نتیجه همیشه اطرافتون رو خوب چک کنید تا به جای پایه ی میز پای شما رو نجون.

انتقادات و تعریفات و پیشنهاداتتون به این کلاس رو بدون تعارف وارد کنین! (1 امتیاز)


انتقاد خاصی وارد نیست جز اینکه نقاشی داشتن کلاساتون باعث می شد که من آخر از همه انجامش بدم.
تعریفات خاصی هم وارد نیست جز اینکه ایول که زودتر از همه نمره ها و تدریسا رو می ذاشتید.
پیشنهادات خاصی هم، اممم نمیدونم، استاد شمایی من اگه بودم بیشتر رو موجودات جادویی و کتاب موجودات شگفت انگیز و زیستگاه آنها مانور می دادم.

در هرحال خوشحال شدم از شرکت در کلاستون. خسته نباشید استاد.




lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
#15
داستان یه روز زندگی تون تو یه دنیای موازی رو بنویسید.


-هرماینی! بیا دیگه.

هرماینی سرش را از کتاب تاریخچه ی جادوگری بلند کرد و به لیزا و دخترهای دیگر که با سرو صدای زیاد آب تنی می کردند، نگاه کرد. لیزا بار دیگر صدایش کرد:
-بیا دیگه، کیف میده. آدم که توی روز به این قشنگی کتاب نمیخونه!

هرماینی لبخند زورکی ای زد، کتابش را بست و به روزهای کسل کننده ی اخیرش فکر کرد. حس بیهودگی و خستگی شدیدی داشت که با هیچ تفریح و خنده و حتی کتاب های موردعلاقه اش برطرف نمی شد. اما خیال نداشت که تسلیم این حس شود، بنابراین از جا بلند شد و ردایش را درآورد و به طرف دختران دیگر رفت.
-خیله خب! برید کنار که گنده تون اومد!
هرماینی در آب شیرجه می زد، قلقلک می داد و برای سومین بار لیزا را کله پا می کرد، به بقیه آب می پاشاند و دست آخرزمانی رسید که همه ضد او بودند.

-بچه ها! منظورتون از این محاصره کردن چیه؟!

لیزا که موهایش را عقب می زد با لحن موذیانه ای گفت:
-انتقام، خواهر! حمله!

ثانیه ای بعد همه دختران شروع به آب پاشیدن و شنا به طرف هرماینی کردند. هرماینی که هوا را س دید با عجله به زیر آب شیرجه زد. با شنا به طرف دیگری رفت و آنقدر شنا کرد که از دسترس آنها دور شد. خنکی آب آرامش بخش بود و پرتوهای طلایی خورشید از بالای سرش به او چشمک می زدند. قسمتی از آب درجلویش طلایی رنگ شده بود، هرماینی از وسط آن رد شد و ناگهان آب در اطرافش گرم و تیره تر شد و نور آفتاب دیگر به چشم نمی آمد.هرماینی به آرامی به طرف بالا حرکت کرد.
-یا ریش مرلین! اینجا...دیگه... کجاست؟!

جایی که هرماینی سرش را بلند کرده بود، برکه ای در وسط جنگل بود. درخت ها در آنجا به جای برگ، پر های سفید و حنایی داشتند و خبری از هاگوارتز و دانش آموزانش نبود. هرماینی با دهان باز به اطرافش نگاه می کرد، آسمان صورتی بود و ابرهای سبز داشت و پرنده های بدون پوست و پر در آن پرواز می کردند. سروصدای زیادی از سمت راست می آمد و دودی از آنجا بالا می رفت. قسمتی از وجود هرماینی دلش می خواست که به سمت دود برود و در این دنیای جدید گردش کند، اما قسمت دیگری از او حتی حاضر نبود پایش را از برکه بیرون بگذارد. همینطور که او با حس های مختلفش می جنگید. دو بچه که در جلویشان خرگوش بدون پوستی می دوید، در سمت راست پدیدار شدند. بچه ها به جای پا چرخ داشتند و با تنه زدن و هل دادن سعی می کردند از هم جلو بزنند تا خرگوش را بگیرند.

هرماینی کمی داخل آب رفت و این منظره عجیب را تماشا می کرد. وقتی که بعد از مدتی تعقیب و گریز، بچه بزرگتر به خرگوش رسید و آن را خام به دندان گرفت، هرماینی ناخوداگاه جیغی زد و با عجله در آب پایین رفت و امیدوار بود که آن قسمت طلایی را دوباره ببیند. صدای شلپ شلپی از پشت سرش بلند شد. هرماینی تندتر شنا کرد. قسمت طلایی رنگ آب درجلویش بود و کوچک و کوچک تر می شد. هرماینی به طرف آن شیرجه زد و آب دوباره در اطرافش خنک بود.
-لعنت بر شیطون! اونجا دیگه کدوم جهنمی بود!


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
#16
سلام استاد فنر!
من و ریموس هم تیمی تکلیفتون شدیم بااجزه.

-----------------------------------------

-هرمیون، این صدمین باره که میگم. ن م ی ش ه!
-چرا نشه! خودت یه بار رفتی اونجا، بازم میتونی.
-چقد تو لجبازی دختر!

ریموس حالا سعی می کرد قدم های بلندتری بردارد و هرمیون برای رسیدن به او می دوید.

-ببین،فقط کافیه در رو برام باز کنی. من خودم تنها میرم تو.
-اولا که اونجا جای خطرناکیه، نمیتونم بذارم تنها بری. دوما که اصن کی گفته میتونم بازش کنم؟
-میتونی. من باید اونجارو ببینم!

ریموس حالا پشیمان بود که چرا تجربیاتش را بازگو کرده بود. از دو شب پیش که هرمیون اتفاقی صحبت هایش را شنیده بود، یک لحظه هم دست از سرش برنداشته بود.

فلش بک

ساعت طلایی قرمز تالار، نیمه شب را اعلام کرد. آتش درون شومینه ی گریفیندور با صدای ترق تروق می سوخت و دو هیکل انسانی در کنار آن قوز کرده بودند.

آرتوردرحالی که با دقت صورت ریموس را نگاه می کرد پرسید:
-پس یعنی تو جای بهتری از شیون آوارگان برای اون شب پیدا کردی؟

ریموس که نگاهش بر روی شعله ها بود طوری شروع به صحبت کرد که انگار با خودش حرف می زند.
-من می خواستم امتحان کنم. کنجکاو بودم که اتاق ضروریات به افکارم چه جوابی میده... من... من جلوش وایسادم و به گشت زنی هایی که با جیمز و سیریوس تو حالت جانورنماییمون داشتیم فکرکردم... به اینکه جایی باشم که از گرگ بودنم شرمنده نباشم... نمیدونم دیگه به چه چیزایی فکر می کردم که اون ظاهر شد... .
-چی ظاهر شد ریموس؟

ریموس به دوستش خیره شد.
-جنگل آرتور، نمیدونم... یه جنگل اسرار آمیز که داخلش دیوار و قفسه و کتاب داشت... قهوه، آتیش... مثل جنگل های استوایی ای بود که کسی تبدیل به خونه ش کرده... با چشمه ها و گیاهای رنگارنگ، خیلیاشون به نظرم آشنا بودن. اونارو تو کتابا دیده... .

-منم میخوام اونجارو ببینم!

این صدای هرمیون بود که از مبلی در همان نزدیکی آمده بود. آرتور و ریموس اخم کردند.

-تو از کی اینجایی؟!
-متاسفم آرتور. نمیخواستم فال گوش وایستم. من از اولشم اینجا نشسته بودم!
-نباید گوش می دادی.
-متاسفم ولی... ریموس این یه تجربه ی عالیه. منم داشتمش اما دیگه نتونستم به اونجا برگردم. شاید با ریموس این شانسو داشته باشم! اونجا... .

ریموس ناگهان صدایش را بلند کرد.
-هیچ برگشتی وجود نداره. من تو ماه کامل اونجا بودم، و احتمالا همه چیو بهم ریختم. موجودات دیگه ای رو هم یادم میاد. من عصبانیشون کردم.
-اما تو از گیاهای نایاب و کتابا حرف زدی. میشه حداقل منو به اونجا ببری؟
-نه هرمیون. تو نمیدونی اونجا چه جوریه.
-اما... .
پایان فلش بک

از آن شب به بعد هرمیون همه جا دنبال ریموس بود تا راضی اش کند که بار دیگر جلوی در ضروریات برود. خود ریموس هم دلش لک زده بود که بار دیگر آنجا ببیند، به همین خاطر بالاخره تسلیم شد.
-فردا هفت صبح جلوی در اتاق باش. من امتحانش میکنم و اگه نشد دست از سر این قضیه برمی داری!
-آخ جون. عالیه. مرسی ریموس!
-وقتی وارد اونجا شدیم و سالم بر گشتیم تشکر کن!

صبح روز بعد
-فکرکردم که گفتم هفت!
-و با این حال تو ساعت شش اینجایی. میدونستم میخوای تنهایی امتحانش کنی!

ریموس دندان قروچه ای کرد و به طرف دیوار رفت. او با اطمینان در ذهنش گفت:
-من به همون جایی نیاز دارم که اونجا بتونم خودم باشم و از خودم بودن خجالت نکشم.

-درست شد! داره باز میشه.

ریموس چشمانش را باز کرد و خطوط طلایی رنگی که شکل یک در را می گرفتند تماشا کرد. چندثانیه بعد دستگیره ای هم ظاهر شد.
-اول خانوما!

هرمیون با هیجان دستگیره را چرخاند و آنها به درون اتاقی وارد شدند. درون اتاق تاریک بود و بوی نم و پوسیدگی می داد.
-ریموس! اینجا شبیه شیون آوارگانه.
-اوه لعنتی. باید اول به جنگل بودنش فکر می کردم؟

آنها برگشتند تا از در بیرون بروند اما در ناپدید شده بود.
-هیچوقت در برگشت ناپدید نمی شد!
-بنظرت اتاق از دستم عصبانیه؟

انگار که اتاق منتظر این پرسش بود. پیچک ها و درخت هایی بر روی دیوارها و کف اتاق شروع به رشد کرد و هوا گرم و شرجی شد.
-چوبدستیت ریموس. یه چیزی داره نزدیک میشه.

چندین هیکل بلندقد و درخشان از انتهای اتاق به طرف آنها می آمدند. هرمیون به اطرافش نگاه کرد.
-بریم طرف قفسه های کتاب!
-چی؟ میخوای کتابا رو به در و دیوار پرت کنیم؟

هیکل ها به آنها نزدیک تر می شدند. در این فاصله به راحتی می شد تشخیص داد که جنس آنها از شیشه و مانند آینه است.
-ریموس نه!

فریاد هرمیون بعد از آن بود که ریموس طلسمش را به طرف آنها پرتاب کند. او ریموس را به طرف زمین کشید و طلسم بیهوشی ای که برگشت خورده بود از دو میلی متری سرش رد شد.
-چ.. چی شد؟
-اونا از جنس آینه ان! طلسما ازشون بازتاب میکنه... .
-یا ریش مرلین! حالا چیکارکنیم؟!
-بریم طرف قفسه ها... هر وسیله ای که میبینی تغییر شکلش بده... به پرنده های نوک دار... تیروکمون... هرچیزی که به ذهنت میرسه!
-شاید کاریمون نداشته باشن!

در همین لحظه تکه های شیشه در قفسه ی کناریشان فرو رفت.

-حرفمو پس می گیرم. اونا میخوان بکشنمون!
-احتمالا دفعه ی قبل که اینجا بودی بیش از حد گند زدی! انستاندا بیانا!

گلدانی که روی قفسه ی کتاب ها بود به خرچنگی تبدیل شد و به طرف آدمک های شیشه ای به راه افتاد.


lost between reality and dreams


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
#17
گریف وی اس ریون



سوژه: خرید داور



-نه رونالد! امکان نداره بذارم! اون کتاب عتیقه س، دیگه پیدا نمیشه! بدش به من!
-به همین دلیله که ما نیازش داریم هرماینی. کلی پول بابتش... .

رون با یورش ناگهانی هرماینی به طرفش، حرفش را نصفه در هوا رها کرد و درحالی که کتاب قطور را تا جایی که می توانست بالا نگه داشته بود، به طرف دیگر سالن دوید.

-چوبدستیم نیس، چرا چوبدستیم نیس؟
-آخه کلی کتاب داری، ما هم الان گالیون لازمیم... یامرلین! ببین، اون سیخ خطرناکه!

فلش بک-دیروز در سالن گریف

وقتی که عصر هرماینی خسته و کوفته و نگران با دو کتاب مفصل درمورد تکنیک های کوییدیچ از کتابخانه به سالن عمومی گریف برمی گشت، تقریبا آن جا را نشناخت و همه چیز را درهم برهم یافت! همه جا بوی وسایل آتش بازی و برتی بارتز می داد. میزهای مطالعه تبدیل به میز بیلیارد عظیم الجثه ای شده بودند. برکه های آب پرتقال که درونشان پوست تخمه و پاپ کورن شناور بود، در همه جا به چشم می خورد. حتی صندلی های ماساژ روبروی پنجره نصب شده بودند که چترهای گل گلی ماگلی در بالایشان داشتند. در وسط سالن آستریکس با باندهای موزیکش ایستاده بود. گریفیون در این آشفته بازار حرکات موزون انجام می دادند و سوجی با سینی آب پرتقال و پاپ کورن در اطراف جست و خیز می کرد. هرماینی که فکش از تعجب باز مانده بود به دنبال رون گشت.

-هی! اینجا چه خبر شده؟

رون که ردای کوییدیچش را پوشیده بود و خودش را با خوشحالی می پلکاند، به طرف هرماینی آمد.
-مسابقه رو بردیم! ما قهرمانیم!
-مسابقه تازه پس فردا شروع میشه رون!
-آره ولی ما بردیم!

هرماینی به اطراف نگاه کرد تا در آن اوضاع شخص متعادل و ناجوگیرانه ای را پیدا کند.
-کاپتان تاتسی! چی شده که ایناهمچین بلایی سر سالن آوردن؟!

تاتسویا که با لبخند ملیحی جاروی تازه اش را برق می انداخت، با لحن خونسردی گفت:
-جشن بوده هرمی-چان. ما کوییدیچو بردیم.
-بازیمون پس فرداس و همتون همینو میگید! چیکار کردید؟! همه ریونی هارو سر به نیست کردید؟
-بهتر از اون، ما... .

صدای فریادی همه ی گفتگوهارا در سالن خاموش کرد.
-کشید بالا! کشید بالا!

همه گریفیون جز هرماینی در دو ثانیه با حالت میگ میگ در اطراف آرتور، که روی لپ تاپ مشنگی قوز کرده بود، جمع شدند.
-کی کشید؟ چرا کشید؟
-گالیون کشید بالا! همین الان همه ی قیمتا دو برابر شد.
-لعنتی! برو به داور دات اچ سر بزن.

هرماینی که دوزاری اش افتاده بود ازروی کله ی ملت به وسط جمعیت سرک کشید.
-شما از حراجی غیرمجاز داور خریدید؟!

راستش هیچکس جواب او را نداد تا برایتان بازگویش کنیم. همه ی گریفیون به صفحه ی لپ تاپ مشنگی و داوری که با ردای برق برقی سرخابی در روی صفحه می چرخید خیره شده بودند. در زیر آن اسم آبی رنگی با مبلغ 10000 گالیون چشمک می زد.
-لا هِد قشنگه. اون لایتینا ست! زود باش آرتور، بزن12000 گالیون.
-ولی کاپتان، از کجا... .
-حرف نباشه. این مسابقه حساسه.

پایان فلش بک

-به نظرت این تابلو رو هم میخرن؟
-دستتو از تابلوی سر کادوگان بکش. از دیشب دارید برای یه میلیون گالیون همه ی زندگیمونو آب می کنید.
-غصه نخور لیزا. با پول کاپ قهرمانی از این بهتراشو می خریم.
-نمیخوام.

به راستی که عشق به کوییدیچ در بین گریفیندوریان موج می زد و این موج شدید باعث شده بود که تمام خوابگاه ها و سالن عمومی گریف خالی از هرگونه وسیله ای شوند. تنها در گوشه ای، کتاب های هرماینی بخاطر سیخی که در دست داشت، فعلا در امان مانده بود.
-از کجا معلوم که داوره جا نزنه؟
-هرماینی-چان. حراجی داورا سالها سابقه بی نقص داره. حتی برچسب اطمینان مشتری هم داره.
-خب پس این یه جور اسارته! مثل اسارت جن های خونگی.

در همین حین که هرماینی قصد کرد قوطی کمک به جن های خانگی را از جیبش درآورد، دو جن خانگی خوش لباس با شال های خز و موهای ژل زده و گوش های مانیکور کرده یکهو ظاهر شده و آنها را از جا پراندند.
-اوه. سانی متاسفه که شمارو ترسوند. سانی جن خوب. شما بود که اعلامیه برای اجاره اتاق جادار و مطمئن داد؟
-بله بله. از این طرف!

صداهای دیگری از اطراف سالن به گوش می رسید; تلق تلوق، غیب شدن و حتی صدای جیغ و داد اعتراض.
-ببین من عضوی از تیمم! نمیتونین که منو بفروشین!
-آروم باش ادوارد. فقط چندتا فیگور عکاسی خوف و خفن میخوان. زود برت می گردونن.

در چند ساعت آتی، در سالن عمومی گریف تنها یک فرش که گریفیون هرچه زور زدند از کف جدا نشد، و یک شومینه که هرکس به طرفش می رفت به سمتش شعله پرت می کرد، باقی مانده بود. همه جای سالن گریف حالا پر از مستاجرهای جادوآموز و تازه مزدوج و غیره شده بود. گریفیون نیز مظلومانه به طرف یکی از دیوارها عقب نشینی کرده، با رداهایشان ننو درست کردند و با مغزی خسته و دلی شکسته و ناامیدی به آینده، به خواب رفتند.

رختکن گریف

اگر انتظار دارید که طبق معمول صدای کل کل و غر و غیره از این اتاق بشنوید، باید بگویم که زکی! امروز این اتاق برخلاف روزهای معمول ، سوت و کور و نمور بود. تنها، صدای ترق تروقی که بیم می رفت صدای شکستن درختی باشد و از قلنج شکستن گریفی ای بر می خواست و صدای قار و قور شکم رون، این سکوت را می شکست. آنها به سختی صاف نشسته و چشمانشان را باز نگه داشته بودند و با چشمانی خون بار به کاپیتانشان نگاه می کردند.

-هم نوردان! هم رزمان! شونن شوجو. اصلا جای نگرانی نیس. داور واس ماس. پنالتی و خطا میگیره و ما میبریم.
-اگه اون خروپف ها می ذاشت بخوابیم شاید.
-ما قوی تر از این حرفا ایم. اممم، ادوارد کجاست؟
-کاپتان اجازه؟ بردن و پسش نیاوردن.

تاتسویا آب دهانش را قورت داد و چروک های ردایش را صاف کرد.
-خب پس فعلا از ذخیره استفاده می کنیم. به زحمتای دیروزتون فکر کنید. اگه ببریم همه چی به شکل سابقش و حتی بهتر بر می گرده!

گریفیون آخرین انرژی شان را جمع کرده، جاروهایشان را به زیر بغلشان زدند و به طرف زمین بازی به راه افتادند.

زمین بازی کوییدیچ

-لی جردن صحبت میکنه. با حساس ترین بازی این فصل از کوییدیچ در خدمتتون هستیم. دربی گریفیندور و ریونکلاو!

صدای دست و جیغ و هورا از هردو جمعیت آبی پوش و قرمز پوش بلند شد. تماشانما ها جغدهای رنگ شده، بطری نوشیدنی و ترقه های پر سر و صدا و گاهی هم تماشاچی های پر سر و صدا را به درون زمین پرت می کردند.

-همین الان اقای اسلاگهورن به من اعلام کردن که خاطر نشان کنم مدیریت باکفایت هاگوارتز سکوهای تماشاچی ها رو به شکل قایق و از پلاستیک ساخته تا همه در امان باشند. ولی توجه کنید، دو در در عقب و دو در در جلوی جایگاه هاتون قرار داره، ازشون به بیرون سر نخورید، مرسی اه. همچنین نهایت سعی تون رو بکنید که از تازه واردان این فصل نقل و انتقالات ریونکلاو دور بمونید!

-به که می گویی تازه وارد ای فرومایه!

جیزززززززز

-ایش زئوس، تو اینجا تنها کسی نیستی که رعد داره! ندید بدید.
-این بچه ننه را چه کسی به داخل راه داده. ما خدای خدایانیم ثور. هرکاری دلمان خواست می کنیم.
-اگه به بابام نگفتم!

از آنجایی که جیزززز مذکور صدای جزغاله شدن گزارشگر بود، هوریس پس کله دانش آموزی را گرفت و او را پشت میکروفن گذاشت.
-یک یک یک...دو... امتحان می کنیم.

گریفیون و ریونیون بی توجه به اطرافشان با هم دست دادند. زئوس و ثور برای هم زبان درآورده و در دورترین فاصله ممکن از هم قرار گرفتند و پوسایدن درکنار پنه لوپه کلیرواتر ایستاد و به او خیره شد.

-چیه؟!
-دوشیزه کلیرواتر شما هستید؟
-بعله مشکلیه؟
-آه چه با وقار، واتر در نام شما بسیار به جا بوده و زیباترتان کرده است.

-یک...دو دو...جغدک کاکل به سر.

تماشاچیان:
-وای وای.

-توپ دست تاتسیه های های.

در همین جا نویسنده دخالت کرده، تماشاگران و گزارشگر موزیکالشان را به خارج از کادر پرتاب می کند و خودش این وظیفه خطیر را به عهده می گیرد.

طی پانزده دقیقه ای اول بازی داور مسابقه پانزده پنالتی برای خاراندن دماغ بدون اجازه، استفاده از ذکرهایی که به وسایل شخصی مرلین مربوطند و غیره، به نفع گریف گرفت. لکن از زمانی که داور هم جیززز شد، گریفیون سعی کردند روی جاروی خود تکیه کنند. حالا در دقیقه پنجاه مسابقه تاتسویا با جاروی جدیدش همه ی بازیکنان را پشت سر می گذارد. زئوس به چماق مدافع اعتقادی ندارد و آذرخشی در دست گرفته، نشانه می گیرد. برتی بارتز جلوی او پریده و شکل هرا همسر زئوس را به خودش می گیرد. زئوس جیغی می زند و در پشت پوسایدون قایم می شود. کوافل بار دیگر گل می شود. زئوس که دوزاری اش می افتد که حقه ای ناجوانمردانه و ناجور خورده است، می جهد تا برتی بارتز را به صاعقه ای گره بزند ولی چشمش به ثوری می افتد که از خنده روده بر شده، با چکشش حرکات هیجانی در می کند. درنتیجه آآآآآآییی نفس کشی می گوید، صاعقه ای آتش می کند و به سوی ثور مشت هایش را تکان می دهد. ثور هم بیکار ننشسته هیکلش را باد می کند و صاعقه هایش را رو می کند. در کسری از ثانیه وسط بازی کوییدیچ صاعقه بازی راه می افتد. تماشاچیان جیغ ها و فریادهایی از فرط هیجان سر می دهند. بلاجر ها و کوافل و گوی زرین هم با تعجب و هیجان و سرور این نبرد را مشاهده می کنند.

-همچین با این چکش بزنم تو ملاجت که شیرفهم شی رئیس کیه.
-مراقب سخنانت باش، یابوی گزافه گو!

ثور که از نظر خودش بسیار ملوس بود و یابو نبود و این توهین را ناپسند دانست، چکشش را با نشانه گیری بر ملاج زئوس پرتاب کرد ولی زئوس جاخالی شاهانه ای داده و چکش بر ملاج کوافل بخت برگشته که پاپ کورن به دست گرفته و با هیجان به اطراف می پاشاند، فرود آمد. زئوس هم ازفرصت استفاده کرده از در ضدحمله درآمد، صاعقه ی بی ادبی را به طرف ثور فرستاد که به انگشت کوچک پای او برخورد کرد و ثور با ذکر «واییی اوف شدم» به پیش پاپااودین دوید. صاعقه باران خاموش شد و زئوس داشت صاعقه هایش را فوت می کرد که بازیکنان کم کم از پناهگاهایشان بیرون آمدند و همگی به نوبت به کوافلی که زیر چکش ثور پلاسیده شده بود و حلقه هایی که دود می کردند نگاه می کردند. در همین اثنا فریاد سرخپوستی ای شنیده شد و چندین دسته داور قرمزآبی پوش با کلاه هایی که روی آن نوشته شده بود «ما به فروش نمیریم» و «مرگ بر جیززز» و چیزهای غیرقابل پخش دیگر، به داخل زمین ریختند. گوی زرین هم که انها را جالب دید پر زد و پر زد و در گوش داوری لانه کرده و فرو رفت تا بازی به نفع داور و حتی مساوی اعلام شود و همه ی بازیکنان به خوبی و خوشی و سوختگی و صاعقه زدگی به خانه هایشان برگردند.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۱:۳۸:۰۹

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#18
اگر دیوانه ساز رو انتخاب کردید باید بگید که چه خاطرات تلخی به یاد آوردید و باید سپر مدافعی که ساختید رو واضح شرح بدید.


-اون میتونه این کارو بکنه؟! میتونه دیوانه ساز بیاره تو کلاس؟

هرماینی که سعی می کرد روی برگ و شاخه هایی که از دانش آموزان به زمین ریخته بود پا نگذارد، با حواس پرتی جواب داد:
-استادای این ترم همه یه چیزیشون میشه! آره رون. بااینکه منصفانه نیست، ولی اون میتونه هرکاری دلش میخواد بکنه!

-خانوم گرنجر؟

صدای استاد بونز دقیقا از پشت سر هرماینی بلند شد و او را از جا پراند.

-بله استاد؟
-نظری درمورد کلاس من داشتید؟
-نه استاد! تقصیر این شاخ و برگ ها بود!

هرماینی با به یاد آوردن اینکه استاد بونز به برگ و درخت علاقه ی زیادی دارد، فهمید اوضاع بدتر شده است.
-نه... یعنی... .
-خوبه خانوم گرنجر، به نظرم بهتره شما اول با اون دیوانه ساز مبارزه کنید. بقیه کلاس از مبارزه ی شما یاد میگیرند.
-باور کنید بهتر نیست!
-انتهای کلاس کمد دوم.

هرماینی لبش را گاز گرفت و به تمام تجربه های ناموفقش هنگام رویارویی با دیوانه ساز ها فکرکرد. او در تمام تلاش هایش هیچوقت نتوانسته بود خاطره ای خالی از ناامیدی و حسرت پیدا کند. همیشه رون یا هری بودند که در این مورد کمکش می کردند.

اما این دفعه خودش تنها باید این کار را انجام می داد. به آرامی از جایش بلند شد، نگاه گناهکارانه ی رون را بی جواب گذاشت و با چند نفس عمیق خودش را آرام کرد. سپس با قدم های کوتاه به سمت انتهای کلاس به راه افتاد.

کمد دوم برخللاف کمد اول که تکان های شدیدی می خورد، کاملا آرام و مرگبار به نظر می رسید. هرماینی سعی کرد به سرمایی که از کمد حس می کرد توجهی نکند. یک خاطره ی خوب، یک حس عالی... سعی کرد دنبالش بگردد. خاطراتش با پدر و مادرش... آنها آلوده به دلتنگی و اضطراب بودند. خاطره ی جادوگر بودن اش هم آلوده به نگاه های تحقیرآمیز... پوستش مورمور شد. از همین حالا می توانست شکست را احساس کند.

-ما تمرین های دیگه ای هم داریم خانوم گرنجر. لطفا سریعتر.

هرماینی چشمانش را بست و در ذهنش فکر کرد.
-فکرکن... دوستات... بردن جام گروه ها... حس جالبی که بین کتابا داری... نه. عالی بودنت توی درسا و تشویقا؟ فکر کنم با همین بتونیم انجامش بدیم.

با اکراه چشمانش را باز کرد و طلسمی را زمزمه کرد.
-آلوهومورا.

در کمد با قژ قژی باز شد. برای چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد. سپس... دستی استخوانی با انگشتانی کبره بسته و کثیف در را گرفت و به بیرون هل داد. دیوانه سازی با قامتی متوسط حالا روبه روی او ایستاده بود. هرماینی دو قدم به عقب برگشت. شنل خاکستریِ پاره پوره ی دیوانه ساز در اطرافش موج بر می داشت. دما در اطراف آنها ده درجه کاهش یافته بود. هرماینی دوباره چشمانش را بست. می دانست که اگر به حفره ی صورت دیوانه ساز نگاه کند، همان شجاعت اندکش را هم از دست می دهد.

همانطور که چشمانش را بسته بود و دستانش می لرزید، به دنبال خاطره اش گشت.

-تو عالی ای هرمیون!... کارت درسته واقعا. خیلی زود پیشرفت میکنی.
-نه توی تازه واردا، که توی کل دانش آموزا جزو خوبایی!
-ممکنه سخت باشه ولی اون میتونه. اون یه چیز دیگه ست. من مطمئنم تو میتونی...


-اکسپکتو... پاترونوم!

نور سفید بی شکلی از چوبدستی هرماینی به بیرون آمد و به سرعت محو شد. هرماینی چشمانش را باز کرد. به نظرش رسید که دیوانه ساز پوزخند می زند.

-اشکال نداره، بیخیال. کاریه که شده... تو تلاشتو کردی.
-نکردم... میتونست بهتر باشه. من باختم!
-بهت که گفتم باید بیشتر تلاش کنی.

-وقت خداحافظیه مگه نه؟


-نه!

حرف های بدتری در ذهنش مرور می شدند. سرزنش هایی که در ذهنش دفن کرده بود. ناامیدی هایی که جوابی برایشان نداشت.خداحافظی با عزیزانش... چیزهایی که مجبور شده بود تحمل کند. متوجه شد که انگار زندگی هیچ معنایی ندارد. دلش می خواست به آرامی بخوابد و هیچوقت بیدار نشود.

-ما بهت نیاز داریم. خیلی هم نیاز داریم. نکن!
-چیزی که من میدونم اینه که تو لیاقت هرچیزی رو داری جز سرزنش شدن!
-تو یکی از بهترین و باهوش ترین جادوگرایی هستی که تاحالا دیدم!


هرماینی سعی کرد افکارش را کنترل کند. هنوز چیزهای زیادی برای تجربه کردن پیش رو داشت، چیزهای زیادی برای جبران کردن... . زندگی نمیتوانست با چند شکست، بی ارزش شود. روی زانوهایش فرود آمد و قبل از اینکه دیوانه ساز نزدیک تر شود تمام نیروی باقیمانده اش را جمع کرد.
-اکسپکتو پاترونوم!

این دفعه نور سفید غلیظ تری از چوبدستی خارج شد و شکل سمور خوشحالی را گرفت که سعی می کرد خودش را از چوبدستی آزاد کند.

-بهش بگو بره گم شه!

سمور به طرف دیوانه ساز جست زد. دور او چرخید و او را به طرف کمد به عقب فرستاد. دیوانه ساز با اکراه به عقب برگشت، به داخل کمد رفت و در آن بسته شد.

هرماینی هنوز روی زمین نشسته بود. دستانش عرق کرده بودند و رد اشک بر روی گونه هایش بود. کم کم صدای قدم هانزدیک تر شدند. حس کرد که کسی پشتش را گرفت. استاد بونز به آرامی در جلویش نشست.
-جنگیدنت عالی بود. میتونستم کمکت کنم اما اونوقت چنین پیروزی ای به دست نمی آوردی. بیا!

هرماینی با بیحالی به شکلاتی که در دست استادش بود نگاه کرد. او پیروز شده بود... ولی هیچ حس خوشحالی ای نداشت.


lost between reality and dreams


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#19
سلام مدیر!
آمدیم خواب بودید رفتیم.
قبلش این انتقامه و این حمله رو از زیر در فرستادیم براتون. لطف کنید نقد هم بکنید. زیر در باریک بود نمیشد نوشیدنی هارو هم بفرستیم. برمی گردونیم سالن.
اوقات به کام.


سلام دوشیزه گرنجر. یه وقت دیگه نوشیدنی‌ها رو بیار دفترم و نقدت رو تحویل بگیر.

+4
+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۱۱:۰۵:۰۰
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۱۱:۰۵:۴۱

lost between reality and dreams


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#20
-دست به چماقت خوبه ها. له شون کردیم!
-چماق نه و چوب بیسبال فنریر.
-دقیقا! رمز تابلو چی بود؟

سالن گریف-چند دقیقه قبل

-همه آماده اید؟ پروتی، حالا اون کیسه رو بذار وسط سالن.

هرماینی در اطراف صحنه ی انتقام می گشت و بنر هایی که با حروف درشت رویش نوشته شده بود«اَلکتو کاااارو، نزنی مااارو» را مرتب می کرد. بزرگترین اَلکتو کارو روی کیسه ای نوشته شده بود که افرادی را که از جوخه بازرسی گرفته بودند، در آن چپانده بودند. بلاخره کسی باید انتقام آرتور و کسانی که دستگیر شده بودند را می گرفت.

-نوشته هارو تو دید بذارید. همه نقشه رو میدونید، ازتون بازجویی کردن میگید کار من و لیزا بوده. لیزا؟
-ویزززززوووو!
-تله ها با توئه. بعدش زود برگرد طرف پنجره.

لیزا که حالا به شکل دختری مگسی درآمده بود، دست هایش را به هم مالید.
-حله، خیالت راحت! صداشونو میشنوم، دارن میان.

هرماینی برق هارا خاموش کرد و همانجا ایستاد.
-برگردید به خوابگاها و بیرون نیاید!

پس از یک دقیقه حفره ی تابلو باز شد و فنریر و آلکتو و چندنفر دیگر وارد سالن شدند.
-چپ اندر قیچی هم شد رمز؟
-چرا تاریکه اینجا؟

-ریداکتو!

با طلسم هرماینی جعبه ای که کنار حفره بود ترکید و رنگ های قرمز و عصاره های فلفل قرمز به سر و صورت تازه واردان پاشید. فنریر نعره زنان به اطراف می دوید، به تله های گرگی و میخ ها برخورد می کرد و نعره های بلندتری می زد. هرماینی برق هارا روشن کرد. قبل ازینکه کسی متوجه اش شود، جارویش را برداشت و به طرف پنجره پروازکرد. در همان حال صداهایی از پشت سرش می شنید:
-اونجاس. کار اونه. بگیرینش ملعونا!
-کروووو، نه کااارو! کی اینارو نوشتهههههه. نابودتون می کنممم.

طبق نقشه آلکتو با چماقش به جان کیسه افتاده بود. درهمین حال هرماینی و لیزا چشمکی به هم زدند و قبل از اینکه دستگیر شوند، از پنجره به بیرون پریدند.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۱۵:۱۸:۲۹

lost between reality and dreams






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.