هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲:۵۹ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#11
نمرات جلسه ی دوم کلاس تاریخ جادوگری


لاوندر براون: 19
لاوندر چان! خوشحالم بازم می‌بینمت! ظاهر و محتوای پستت خیلی خیلی پیشرفت کرده! واقعا لذت بردم و ممنونم ازت.
نقل قول:
( ای خاک بر سرم!هی وایِ من! )

درمورد این پرانتزهای نظر نگارنده صحبت کرده بودیم قبلا هم. ولی به هرحال ذکرش خالی از لطف نبود.
نقل قول:
از قضا سرباز صاف روی نقطه ضعف لاوندر دست گذاشته بود.تعریف از قیافه!

کاتانا خیلی بی‌وقارانه خندید. خیلی خوشش اومد!

آرتمیسیا لافکین:
ممنون بابت وقتی که گذاشتین. امیدوارم جاهای دیگه بتونم رولای قشنگتو بخونم.

نویل لانگ باتم: 15
نویل شونن. خوش برگشتی!
پستت به عنوان پست تکی، خیلی کوتاه بود. خیلی سریع زدی روستایی سان ها رو بریون کردی! چند تا نکته برای جلسه بعدی باید بگم.

1- همون اولش، نویل تکلیف رو فراموش کرده و گویش قرمز شده. بعدش با دیدن روستایی ها به یاد میاره. خواننده متوجه این میشه و این استفاده ی خیلی خوبی از سوژه ی شخصیتته. اما روی نحوه ی پرداختن بهش باید بیشتر کار کنی. باید بیشتر توضیح بدی و کمک کنی خواننده ها هم تو احساسات نویل شریک شن! همون اولش استرس بگیرن بابت فراموش کردن چیزی که حتی فراموش کردن چیه و...!
2- نقل قول:
تمام ادم های داخل کلبه بغیر از نویل سوزانده شدند .

بعد از این جمله، احتیاجی به شکلک‌گذاری نبود.
3 - نقل قول:
چیزی نگزشت

"نگذشت" درسته!
موفق باشی شونن!

هوریس اسلاگهورن:
هوریس شونن؟ چرا؟

هلنا ریونکلاو: 19
حقیقتا اولاش خیلی ناامید شدم و گفتم هلنا سان که به باهوشی شهرت داره، چطوری اینقدر توی توصیف قرون وسطی اشتباه کرده؟!
ولی یهو دیدم که خوب دست منو خوندی! باز هم به نوشتن رول‌های زیبا ادامه بده !

گابریل ترومن: 15
گابریل سان قدیمی!
راستش رولهات محتوای جالب و بامزه ای دارن، ولی متاسفانه ظاهرشون باعث میشه خوندنشون سخت بشه. دیالوگ‌های پشت سرهم با تعداد زیاد، خیلی خواننده ررو از اصل هدفی که داری، دور می‌کنه.
نقل قول:
سربازا به فکر میرند رییس اونها رو بع ترومن

نحوه ی روایت، جوری نیست که توی رول ازش استفاده بشه. بهتره بیشتر توصیف کنی و کمتر به تخیل مخاطب بسپاری صحنه ها رو! مثلا: "سربازا وقتی به فکر فرو میرن، چه شکلی میشن؟ فرمانده با چه لحن و قیافه ای شروع می‌کنه به حرف زدن با ترومن؟ ترومن الان حواسش به کیه؟"

موفق باشی گابریل عزیزم.

اما دابز: 20
اما شوجو. تکلیفت به معنای واقعی کلمه، خستگی در کن بود. ممنونم.

سیوروس اسنیپ: 18
سیوروس شونن! خوش برگشتی به کلاس!
درسته شونن، الایژا ساما همیشه به قول‌هاش عمل می‌کنه!
از رولت لذت بردم. منتهی نحوه ی روایتش یکم آشفته بود. خون‌آشام‌های اصیلی که توی رولت استفاده کرده بودی، برای من خیلی جالب بودن چون باهاشون آشنایی قبلی دارم اما ممکنه خواننده ی ناآشنا رو گیج کنن. برای همین بهتر بود از خواهرش (ربکا؟ ) و این‌ها اینقدر به وضوح استفاده نمی‌کردی.
موفق باشی. کاتانا بدرقه‌ت می‌کنه!

زاخاریاس اسمیت: 19
زاخاریاس شونن!
ظاهر پستت به قدری درجه یک شده که فقط می‌خوام بایستم به تماشا! :دی عالی کار کردی روش! همین فرمونو برو که کاتانا خیلی راضیه ازت!

نقل قول:
هیچکدام از آنها به زاخاریاس نگاه نکردند ولی معلوم بود که هیچکدام چوبدستی ندارند.

تکرار هیچکدام توی یه جمله و برای همون اشخاص، یه مقداری توی ذوق می‌زنه.زیاد قشنگ نیست. به طور کلی سعی کن از تکرار بپرهیزی مگه اینکه برای تاکید و قشنگ‌تر کردن متنت استفاده بشه.

ملموس بودن توصیفات، از هنری بودنشون خیلی مهمتره. یعنی چی؟
برای مثال کمتر کسی هست که حس مور مور شدن رو تجربه نکرده باشه یا توی سرما از پیچیده شدن زیر پتوی گرم لذت نبرده باشه؛ با همچین توصیفاتی، خواننده راحت می‌تونه توی رولت غرق بشه. اما یه سری از توصیافتت واقعا برای کاتانا ملموس نبودن. مثلا:
نقل قول:
اما احساس کرد چیزی در پشتش قل میخورد

می‌دونی چی می‌گم؟ کاتانا متوجه منظورت شد ولی نتونست چشماشو ببنده و حس کنه چیزی در پشتش قل می‌خوره.

به همینطوری پیشرفت کردن ادامه بده. مطمئن باش وزیر شدن رو شاخشه!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۲۶ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#12
تدریس جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


دانش‌آموزان غر غر کنان پشت گوی هایشان نشسته بودند. تاتسویا برای برگذاری کلاس تاخیر داشت و طبق نص صریح قانون، حق داشتند از پشت گوی‌هایشان بلند شوند. اما کاتانایی که از پشت گوی سامورایی‌اش به آن‌ها چشم‌غره می‌رفت، مطلقا ایده ای مفهوم از نص، صریح و قانون نداشت.

- اووووس! شونن شوجوهای من!

تاتسویا درحالی که انتهای گیس بافته اش را به گوی می‌کوبید، وارد جلسه ی دوم کلاس تاریخ جادوگری شد. دود از انتهای موها و گوشه‌های یونیفرمش بلند میشد و روی صورتش رگه‌های سیاهی دیده می‌شد.

- درس امروزتون درمورد جادوگرهای قرون وسطاس، عزیزان دل کاتانا! همونطور که می‌دونین - یا شایدم نمی‌دونین - قدرت در اون دوره، تمام و کمال در دست کلیسا بود.

تاتسویا برای تاثیر گذارتر کردن جمله‌ش، دستش را بر روی گزینه ی اکو فشار داد.
- دست کلیسا بود، کلیسا بود، سا بود، بود بود بود. در این دوره خبر وجود افرادی که از طلسم استفاده می‌کردن، گیاهان جادویی پرورش می‌دادن و با ارواح ارتباط داشتن، شدیدا کلیسا رو ناراحت کرد و با این گذشتگان شما چپ افتادن. در نتیجه دستور دادن که هر کسی که ساحره /جادوگر بود، به نظر می‌رسید، میخواست باشه ولی نمی‌تونست رو بگیرن و ببندن به یه تیکه چوب و بسوزونن.

دانش آموزان خوششان نیامد، اصلا.

- خیلی از افرادی که واقعا توانایی جادویی داشتن، با نابود کردن طنابا، استفاده ی زیرکانه از چوب‌دستی، کمک حیوونا و جانورنماها و حتی کمک جادوگرای دیگه از این اتفاق وحشتناک فرار میکردن و خیلیا هم... نه.

تاتسویا آب دهانش را قورت داد و به چشم بالای گویش خیره شد.
- منم اول باور نمی‌کردم، تا اینکه خودم به اونجا رفتم و مجبور شدم از چنگشون فرار کنم، صحیح و سالم.

دودی که از گوشه های لباسش بلند می‌شد، بخش صحیح و سالم را نقض می‌کردند.

- عزیزانم من وظیفه دارم که درس هر جلسه رو تمام و کمال بهتون یاد بدم و حالا برای این جلسه...

بشکنی زد و همه جا در تاریکی فرو رفت.

- همتون بعد از چند ثانیه از هوش می‌رین و توی یه کلبه ی قدیمی به هوش میاین، جایی که تا ثانیه های بعدش، با اسلحه به سراغتون میان تا شما رو به میدون دهکده ببرن. ولی غم به دلتون راه ندین! چون استادتون کامل براتون توضیح داده که چطوری از بریون شدن فرار کنین...

اوه البته شایدم قرار بود آخر کلاس بگم ولی کاریه که شده.
لطفا برای هفته ی آینده تجربه ی متهم شدن به جادوگری رو بنویسین و سعی کنین ازش زنده بیرون بیاین. نیازی نیست محاکمه رو بنویسین. صرفا می‌تونین به این اکتفا کنین که وقتی بسته شدین به تیر چوبی وسط میدون، یه نفر از روی حکمتون میخونه. .


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۲:۳۵:۲۹

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
#13
نمرات جلسه ی اول تاریخ جادوگری


لاوندر شوجو: 15
لاوندر عزیزم، برای بهتر شدن ظاهر پستت، بعد از تموم شدن هر دیالوگ، نقطه بذار و دوتا اینتر بزن. اینطوری کاتانا از خوندن پستات بیشتر لذت می‌بره.

نقل قول:
سه ساعت چهل و پنج دقیقه ی بعد- مرز جنگل ممنوعه


وقتی صحنه و زمان رو وسط پست عوض میکنی، بهتره بولدش کنی تا خواننده حواسش جمع شه که وارد یه دنیای دیگه شده.

واقعا نمیدونی که چقدر دیالوگ هات قشنگتر میشن و چقدر حس بیشتری به خواننده منتقل میکنم توی پستای طنز، وقتی از شکلکای مناسب براشون استفاده میکنی. عصبانیت، ترس، هیجان و خوشحالی رو میتونی با شکلک گذاشتن، اغراق‌آمیز کنی. موفق باشی.

پ ن: خیلی ایده ی خوبی بود که سریع عکس رو گرفتی. کاتانا خوشحاله!

جرمی شونن :14+ 3 (امتیازی) = 17

جرمی عزیزم، متنی که نوشتنی، شباهت خیلی کمی به رول داشت. توی رول ما شاهد شروع و پایان یک ماجراییم (پایان کلی توی پست تکی مثل این که با پایان پست ادامه دار فرق داره) و شخصیت پردازی هستیم که خیلی مهمه.

بین دیالوگ ها و توصیفاتت، دوتا اینتر زدن رو فراموش نکن. به طور کلی یکم درمورد شخصیتات بگو. الان اینجا ما یه دروئید داریم که با یه شخص دیگه داره درمورد نجات دهکده حرف می‌زنه. کارایی که می‌کنه، خوب و جالبه، توصیفاتت قشنگن ایده ی خوبیه و نیاز داشت که کش بیاد و ادامه داده بشه.
کاتانا به همراهت!

نویل شونن: 14 + 3 = 17

نویل عزیزم، اولین چیزی که ازت می‌خوام روش کار کنی، ظاهر پستته. همونطوری که اینتر نزدن باعث بد شدن ظاهر متن و خستگی چشم کاتانا میشه، زیادی اینتر زدن هم متنت رو آشفته و قاطی پاتی نشون میده. اینتر زدن معمولا وقتی به درد می‌خوره که تو میخوای بین دو تا قسمت متن فاصله ایجاد کنی، وقتی وسط توصیفاتت اینتر می‌زنی، خواننده توقع داره با اتفاق جدیدی رو به رو شه.

سوژه ای که انتخاب کردی جالب بود. منتهی نویل خیلی سریع تصمیم می‌گرفت و خیلی سریع تر به تصمیماتش عمل می‌کرد. بهتر بود یکم حس و حالش رو توصیف می‌کردی.

جمله ی آخرت رو هم کاتانا خیلی پسندید! موفق باشی شونن!


زاخاریاس شونن : 18.5 + 3

زاخاریاس عزیزم، از امتیازت مشخصه که رول خوبی نوشتی. بسیار موجب تفریح کاتانا بود تا اینکه تهش به خواب ختم شد. پایان‌بندی یکی از مهمترین بخش های روله. پایان هایی مثل خواب و توهم و امثالهم، اکثرا یجورایی حالت جمع کردن دارن. یعنی شاید نویسنده سوژه رو گسترده تر از اون درست کرده که بتونه توی یه رول کوتاه جمعش کنه. میدونی راه‌حلش چیه؟
جمعش نکن. بذار طولانی بشه تا به پایانی که ارزششو داره برسه. نهایتا اگه دیدی زیاده‌گویی داره، تهش می‌تونی جاهای غیرضروریشو حذف کنی.

موفق باشی شونن. به وزیر کاتانا هم دست نزن!


سیوروس شونن: 17 + 3 = 20

سیوروس عزیزم. چیزی که نوشته بودی، بسیار به درخواست من نزدیک بود و نمره‌ت نشون می‌ده که از تکلیفت رضایت داشتم اما مشکل پاراگراف‌بندی توی پست تو هم وجود داره. "دو تا اینتر زدن" به معنی رفتن به یه پاراگراف جدیده ولی تو این کار رو بعد از هرجمله انجام دادی که باعث شده ظاهر پستت خیلی قشنگ نباشه.

نکته ی دیگه ای که به ذهنم می‌رسه، وفادار بودن به شخصیت های داستانه. سیوروس مغرور و باهوش و تنها و قدرتمند بود اما توی بچگی، خیلی خجالتی تر و تنها بود و این باعث میشد بچه های دیگه اذیتش کنن. برای همین این سیوروسی که توی رولت می‌بینم خیلی شبیه سیوروسی نیست که توی ذهنمه.

امیدوارم بازم ببینمت و کاتانا برات آرزوی موفقیت می‌کنه.


آرتمیسیا شوجو: 17 +3 =20

باید اعتراف کنم که خوندن رولت رو مقداری به تعویق انداختم، چون ظاهرش کاتانا رو وحشت‌زده می‌کرد ولی وقتی خوندمش...! واو! خیلی دوسش داشتم. می‌تونم با قطعیت بگم که اگه ادامه بدی و اشکالات نگارشیت رو درست کنی، قطعا از نویسنده های عالی ایفای نقش میشی!

حالا به ایرادات نگارشی بپردازیم. آرتمیسیای عزیزم، تمیز و مرتب بودن ظاهر رول به اندازه ی محتواش مهم نیست اما اونقدر مهم هست که باعث بشه کسی محتوا رو از دست بده چون ظاهر رو دوست نداشته.

اولین کاری که باید بکنی، تمرین مرتب پاراگراف نویسیه. باید بتونی موقع نوشتن متن و اتفاقات رو تو ذهنت تقسیم کنی و طبق فاصله هایی که با اینتر ایجاد می‌کنی، به ذهن خودت و خواننده نظم بدی.
بین دیالوگها، یدونه اینتر کافیه اما بین دیالوگ و توصیف، باید دوتا باشه.

فعلا به همینا بپرداز و امیدوارم هفته ی بعد کاتانا ببیندت!



فلور شوجو: 19 + 3

فلور عزیزم، اعتراف می‌کنم خیلی حسرت خوردم که دروئید درونت توسط ساحره ی درونت دفن شد! رول خوبی نوشتی و نکته ی خاصی نیست. کاتانا امیدواره که باز هم اینجا ببیندت!

آیلین شوجو: 14 + 3 = 17

آیلین عزیزم، می‌بینم که یه جوجه شیلای کاوایی آوردی سر کلاس! اولین نکته ای که باید بگم، مربوط به ظاهر کلی و پاراگراف‌بندی پستته. بعد از گفتن جمله ی اول نیازی به اینتر زدن نبود چون فاصله ای بین اتفاقا وجود نداره.


رولت کوتاهه! ایده ی خوبیه ولی پرورشش ندادی! مثلا بهتر بود آیلین چندتا کار دیگه رو هم امتحان میکرد و بعد دوستشو قربانی می‌کرد. بیشتر توصیف کن و پر و بال بده به سوژه های قشنگی که تو ذهنت داری.

موفق باشی! به امید دیدار!

کیتی شوجو: 13 + 3 = 16

کیتی عزیزم، تو هم بیشتر از هرچیزی باید روی ظاهر و پاراگراف‌بندی پستت کار کنی. نیازی نیست بین هر جمله اینتر بزنی، بلکه باید بین هرچندتا جمله ی مرتبط باهم، دوتا اینتر بزنی.

درضمن دیالوگها رو به این صورت نمی‌نویسیم. مثلا میگیم

نقل قول:
تاتسویا گفت:
- آیلین لطفا این شکلی دیالوگ بنویس.
- باشه تاتسویا.


لطفا روی این موارد و ظاهر پستت خوب کار کن. امیدوارم جلسه ی بعدی ببینمت!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
#14
نمرات جلسه ی اول تاریخ جادوگری


لاوندر شوجو: 15
لاوندر عزیزم، برای بهتر شدن ظاهر پستت، بعد از تموم شدن هر دیالوگ، نقطه بذار و دوتا اینتر بزن. اینطوری کاتانا از خوندن پستات بیشتر لذت می‌بره.

نقل قول:
سه ساعت چهل و پنج دقیقه ی بعد- مرز جنگل ممنوعه


وقتی صحنه و زمان رو وسط پست عوض میکنی، بهتره بولدش کنی تا خواننده حواسش جمع شه که وارد یه دنیای دیگه شده.

واقعا نمیدونی که چقدر دیالوگ هات قشنگتر میشن و چقدر حس بیشتری به خواننده منتقل میکنم توی پستای طنز، وقتی از شکلکای مناسب براشون استفاده میکنی. عصبانیت، ترس، هیجان و خوشحالی رو میتونی با شکلک گذاشتن، اغراق‌آمیز کنی. موفق باشی.

پ ن: خیلی ایده ی خوبی بود که سریع عکس رو گرفتی. کاتانا خوشحاله!

جرمی شونن :14+ 3 (امتیازی) = 17

جرمی عزیزم، متنی که نوشتنی، شباهت خیلی کمی به رول داشت. توی رول ما شاهد شروع و پایان یک ماجراییم (پایان کلی توی پست تکی مثل این که با پایان پست ادامه دار فرق داره) و شخصیت پردازی هستیم که خیلی مهمه.

بین دیالوگ ها و توصیفاتت، دوتا اینتر زدن رو فراموش نکن. به طور کلی یکم درمورد شخصیتات بگو. الان اینجا ما یه دروئید داریم که با یه شخص دیگه داره درمورد نجات دهکده حرف می‌زنه. کارایی که می‌کنه، خوب و جالبه، توصیفاتت قشنگن ایده ی خوبیه و نیاز داشت که کش بیاد و ادامه داده بشه.
کاتانا به همراهت!

نویل شونن: 14 + 3 = 17

نویل عزیزم، اولین چیزی که ازت می‌خوام روش کار کنی، ظاهر پستته. همونطوری که اینتر نزدن باعث بد شدن ظاهر متن و خستگی چشم کاتانا میشه، زیادی اینتر زدن هم متنت رو آشفته و قاطی پاتی نشون میده. اینتر زدن معمولا وقتی به درد می‌خوره که تو میخوای بین دو تا قسمت متن فاصله ایجاد کنی، وقتی وسط توصیفاتت اینتر می‌زنی، خواننده توقع داره با اتفاق جدیدی رو به رو شه.

سوژه ای که انتخاب کردی جالب بود. منتهی نویل خیلی سریع تصمیم می‌گرفت و خیلی سریع تر به تصمیماتش عمل می‌کرد. بهتر بود یکم حس و حالش رو توصیف می‌کردی.

جمله ی آخرت رو هم کاتانا خیلی پسندید! موفق باشی شونن!


زاخاریاس شونن : 18.5 + 3

زاخاریاس عزیزم، از امتیازت مشخصه که رول خوبی نوشتی. بسیار موجب تفریح کاتانا بود تا اینکه تهش به خواب ختم شد. پایان‌بندی یکی از مهمترین بخش های روله. پایان هایی مثل خواب و توهم و امثالهم، اکثرا یجورایی حالت جمع کردن دارن. یعنی شاید نویسنده سوژه رو گسترده تر از اون درست کرده که بتونه توی یه رول کوتاه جمعش کنه. میدونی راه‌حلش چیه؟
جمعش نکن. بذار طولانی بشه تا به پایانی که ارزششو داره برسه. نهایتا اگه دیدی زیاده‌گویی داره، تهش می‌تونی جاهای غیرضروریشو حذف کنی.

موفق باشی شونن. به وزیر کاتانا هم دست نزن!


سیوروس شونن: 17 + 3 = 20

سیوروس عزیزم. چیزی که نوشته بودی، بسیار به درخواست من نزدیک بود و نمره‌ت نشون می‌ده که از تکلیفت رضایت داشتم اما مشکل پاراگراف‌بندی توی پست تو هم وجود داره. "دو تا اینتر زدن" به معنی رفتن به یه پاراگراف جدیده ولی تو این کار رو بعد از هرجمله انجام دادی که باعث شده ظاهر پستت خیلی قشنگ نباشه.

نکته ی دیگه ای که به ذهنم می‌رسه، وفادار بودن به شخصیت های داستانه. سیوروس مغرور و باهوش و تنها و قدرتمند بود اما توی بچگی، خیلی خجالتی تر و تنها بود و این باعث میشد بچه های دیگه اذیتش کنن. برای همین این سیوروسی که توی رولت می‌بینم خیلی شبیه سیوروسی نیست که توی ذهنمه.

امیدوارم بازم ببینمت و کاتانا برات آرزوی موفقیت می‌کنه.


آرتمیسیا شوجو: 17 +3 =20

باید اعتراف کنم که خوندن رولت رو مقداری به تعویق انداختم، چون ظاهرش کاتانا رو وحشت‌زده می‌کرد ولی وقتی خوندمش...! واو! خیلی دوسش داشتم. می‌تونم با قطعیت بگم که اگه ادامه بدی و اشکالات نگارشیت رو درست کنی، قطعا از نویسنده های عالی ایفای نقش میشی!

حالا به ایرادات نگارشی بپردازیم. آرتمیسیای عزیزم، تمیز و مرتب بودن ظاهر رول به اندازه ی محتواش مهم نیست اما اونقدر مهم هست که باعث بشه کسی محتوا رو از دست بده چون ظاهر رو دوست نداشته.

اولین کاری که باید بکنی، تمرین مرتب پاراگراف نویسیه. باید بتونی موقع نوشتن متن و اتفاقات رو تو ذهنت تقسیم کنی و طبق فاصله هایی که با اینتر ایجاد می‌کنی، به ذهن خودت و خواننده نظم بدی.
بین دیالوگها، یدونه اینتر کافیه اما بین دیالوگ و توصیف، باید دوتا باشه.

فعلا به همینا بپرداز و امیدوارم هفته ی بعد کاتانا ببیندت!



فلور شوجو: 19 + 3

فلور عزیزم، اعتراف می‌کنم خیلی حسرت خوردم که دروئید درونت توسط ساحره ی درونت دفن شد! رول خوبی نوشتی و نکته ی خاصی نیست. کاتانا امیدواره که باز هم اینجا ببیندت!

آیلین شوجو: 14 + 3 = 17

آیلین عزیزم، می‌بینم که یه جوجه شیلای کاوایی آوردی سر کلاس! اولین نکته ای که باید بگم، مربوط به ظاهر کلی و پاراگراف‌بندی پستته. بعد از گفتن جمله ی اول نیازی به اینتر زدن نبود چون فاصله ای بین اتفاقا وجود نداره.


رولت کوتاهه! ایده ی خوبیه ولی پرورشش ندادی! مثلا بهتر بود آیلین چندتا کار دیگه رو هم امتحان میکرد و بعد دوستشو قربانی می‌کرد. بیشتر توصیف کن و پر و بال بده به سوژه های قشنگی که تو ذهنت داری.

موفق باشی! به امید دیدار!

کیتی شوجو: 13 + 3 = 16

کیتی عزیزم، تو هم بیشتر از هرچیزی باید روی ظاهر و پاراگراف‌بندی پستت کار کنی. نیازی نیست بین هر جمله اینتر بزنی، بلکه باید بین هرچندتا جمله ی مرتبط باهم، دوتا اینتر بزنی.

درضمن دیالوگها رو به این صورت نمی‌نویسیم. مثلا میگیم

نقل قول:
تاتسویا گفت:
- آیلین لطفا این شکلی دیالوگ بنویس.
- باشه تاتسویا.


لطفا روی این موارد و ظاهر پستت خوب کار کن. امیدوارم جلسه ی بعدی ببینمت!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
#15
پروژه ی سامورایی فرهیخته، بخش اول


مقاله ی پنج پاراگرافی
سوژه: آگلانتاین پافت


خب بذارین بگم وقتی آگلانتاین به دنیا اومد، منم کوچیک بودم. فقط یادمه که یه نوزاد پیر و بد اخلاق بود و به پرستاری که سعی کرد بشورتش گفت "ولگرد". اسمشم از اول این نبود، به گمونم تو مایه های بنجامینه باتنه بود که سریع رفتن عوضش کردن سه نشه.

همونطوری که من بزرگتر می‌شدم، آگلا هم جوون‌تر می‌شد. کاتانا بهم گفته بود بچگی آدما روی پیری‍شون تاثیر می‌ذاره ولی خب آگلا همون موقعشم پیر بود، برای همینم من با روح و روانش هم بازی می‌کردم گاهی، چه اشکالی داشت؟ کوچیک می‌شد یادش می‌رفت. آگلا می‌رفت که یه لوح پاک و سفید بشه.

آگلا حساب‌دار بود. همش می‌زد به حساب. تا این‌که یه روز به این نتیجه رسید دیگه به اندازه ی کافی کوچیک شده که نزنه به حساب. به هرحال هنوزم برای من مثل همون موقعش بود؛ بهش نگید شاید به خاطر این بود که دوست داشتم بازم مثل قبلنا باهاش بازی کنم، بریم و برتی باتز بزنیم و به لونه ی ارواح عصبانی حمله کنیم. کی به کیه آخه؟

شاید این دوره، آگلاترین دوره ی آگلا بود. کاتانا هیچوقت اینقدر دوستش نداشته بود. پیپ کشیدنش، شلنگ تخته انداختنش وسط دیاگون انگار که می‌خواس خیابون ببنده، اصلا منو گول نمی‌زد. آگلا همونی بود که پابه‌پای کاتانا اشک می‌ریخت پای داستانای غم‌انگیز – من نه ها، من با این دوتا فرق دارم- و وانمود می‌کرد بازیای فکری مشنگی دوست نداره.

پاراگراف نتیجه‌گیری:


ممنونم که به دنیا اومدی پیرمرد! یه روزی می‌رسه که من پیر می‌شم، امیدوارم اونموقع هم کنار هم باشیم. ببخشید بابت تمام طلسم‌های نابخشودنی ای و بخشودنی ای که بهت می‌زدم. تولدت مبارک.

پ ن: کاتانا گفت من مفهوم جدیدی وارد دنیای پاراگگراف‌نویسی کردم. مدل ژاپنیشه. بپسند.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۸ ۱۳:۱۸:۱۵

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱:۴۴ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
#16
پست پایانی سوژه

سارای مامان نقشه هایی داشت، نقشه هایی شوم برای عزیزدل مامان! مامان مروپ این را به خوبی می‌دانست. هرچه نباشد، او مامان بود! مامانی که همیشه میوه‌های مخفی شده در جوراب تام را پیدا می‌کرد، مامانی که قبل از خود تام می‌فهمید پسرکش سرما خورده. مامانی که به خوبی می‌دانست دختری مانند سارا تا به حال برای تصاحب همه ی اموال تام – که مال تام نبودند – نقشه کشیده!

بلای مامان فرق داشت. بلا نقشه ای برای سو استفاده از عزیزدل نکشیده بود. بلای مامان درنهایت صداقت مبارزه کرده بود و بی قید و شرط به تام وفادار بود.

اما... مامان می‌خواست پسرش را پیش خودش نگه دارد تا زمانی که عشق واقعیش بیاید و اورا ببرد. برای همین هم تمام این مراحل را طرح کرده بود، برای همین لباس هارا به معجونِ "بخوابید و پسر مامان رو رها کنید" آغشته کرده بود. مامان در معجون سازی بی‌رقیب بود.

در اتاق را باز کرد و طبق انتظارش، سارا و بلا را دید که میان کپه ای از لباس‌های رنگارنگ به خواب عمیقی فرو رفته بودند. وقتش رسیده بود که لوسیوس و نارسیسای مامان آن‌هارا به تخت خوابشان ببرند. هرچند عروس مامان نبودند اما هر خانم جوانی در سن ازدواج، به خواب کافی و با کیفیت نیاز داشت.

تام در اتاقش نشسته بود و لشکری از سربازان سبز را با طلسم فرمان به جان سربازان سرخ انداخته بود. استراتژی بی‌نظیری داشت. سربازان سرخ در کمتر از پنج دقیقه به خمیربازی های شل و بی‌مصرف تبدیل شدند و سربازان تام فریاد شادی سر دادند.

- آفرین فرمانده ی قشنگ مامان!بازم مثل همیشه برنده شدی!
- آره مامان، ما همیشه برنده ایم.

نگاه مادر و پسر بی‌رقیب در یکدیگر گره خورده بود. تام از همان نگاه فهمید که ماجرای عاشقانه اش به پایان رسیده و از مرلین که پنهان نیست، از ما چه پنهان؟ خیلی هم از این پایان راضی بود.
مروپ هم از همان نگاه فهمید تام قصد دارد به ادامه ی تحصیل بپردازد و مامان را سربلندتر کند. این پایان مورد علاقه ی اکثر مامان های دنیا بود.


پایان!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۹
#17
تدریس کلاس تاریخ جادوگری تاتسویا موتویاما
جلسه ی اول



دوشیزه موتویوما بسیار استادوار مقابل گوی جادویی نشسته بود تا در ترم مجازی هاگوارتز شرکت کند. موهایش را شانه کرده بود و بولیز فرم همیشگی اش را پوشیده این چیزی بود که شاگردانش از پشت گوی هایشان می‌دیدند. چیزی که نمی‌دیدند، پیژامه ی قلب دار و دمپایی های خرگوشی سامورایی بود.

- استاد صداتون قطع شده؟

تاتسویا با کاتانا ضربه به سر گوی زد و پرسید:
- حالا چی، شونن و شوجو ها*؟
- نه هنوزم صداتونو نداریم!

تاتسویا کتاب بزرگ و سنگین "دست‌نوشته‌های دروئیدی (druid) از قبیله ی سلت که نوشتن بلد نبود" را کنار گذاشت و گوی را چرخاند. سرش به قدری پر از مطالب مربوط به جادوگران سه هزار سال پیش بود که نفهمید چطور سربه‌سرش گذاشته اند و چطور پیژامه ی قلب‌دارش را با تک تک جادوآموزانش ‌به اشتراک گذاشته!

- لاوندر؟ من صدای استاد رو نمی‌شنوم!
- آره شیلا، من حتی صدای تورو هم نمی‌شنوم!

سامورایی ناسزای بدی به زبان بیگانه ای گفت و صورتش را به گوی چسباند، نفس عمیقی کشید و با تمام وجود فریاد زد:
- هنوزم مشکل داره؟

تمام گیاهان هاگوارتز خشک شدند و شیشه ها شکستند. دانش‌آموزان دیگر نمی‌خواستند این شوخی را تکرار کنند. تاتسویا با رضایت روی تختش آرام گرفت و به حرف‌هایش ادامه داد:
- همونطوری که گفتم، هر جلسه از جادوگران سه هزار سال پیش به سمت زمان خودمون پیش می‍ریم. درس امروزتون درمورد دروئیدهاست. درمورد دروئیدها ممکنه خیلی اطلاعات داشته باشید. اما کاتانا میگه سر این کلاس باید هرچی قبلا یاد گرفتین رو بریزین دور و به حرفای اون گوشی بدین، مفهومه؟

قطعا مفهوم بود چون تاتسویا بدون مکث، ادامه داد:
- درویدها، جادوگرایی بودن که قدرت خودشون رو از طبیعت و عناصرش می‌گرفتن. مسائلی مثل روز و شب، محیطی که توش بودن و زمانی از سال که میخواستن جادو کنن، روی قدرتشون تاثیر می‌گذاشت. اونا با حیوانات رابطه ی خیلی خوبی داشتن و بهشون احترام می‌گذاشتن. اگه به اندازه ی کافی قدرتمند بودن، می‌تونستن به حیوانات تغییر شکل بدن. مراسم‌های خاص برای شفای مریض‌ها یا پرباری محصولات مزارع برگذار می‌کردن.

هشدار "شارژ گوی شما درحال اتمام است" تاتسویا را وادار کرد حرفش را کوتاه کند.

- خب عزیزانم، به عنوان تکلیف برای هفته ی آینده ازتون رول می‌خوام. منتهی... شاید یک‌سریاتون تمام رول رو نخونده باشین و فقط اومده باشین که تکلیف رو بخونین، پس درکمال تاسف یک مقدار هم ادامه خواهم داد که فکر نکنین کلاس های مجازی رو میشه با خود به کنار شومینه برد و تخمه شکست و گوش داد.
امیدوارم شنیده باشید که می‌گن "بهترین راه یادگیری، تجربه کردنه!" به همین دلیل ازتون می‌خوام بهتون یه بلیت بدم!
یه بلیت برای سفر به زمان و مکانی که بتونین با دروئید درونتون آشنا شین! توی یک رول، به شیوه ی دروئید ها و کاهن های هزاره های گذشته جادو کنین. بهترین راه استفاده از خلاقیت، اینه که خودتونو محدود نکنین!
ازتون می‌خوام که تو این جلسه، خودتون رو به چوب دستی محدود نکنین. با قدرت ستاره‌ها، درختا رو از ریشه دربیارید و با کمک گرفتن از ماه کامل، جهت حرکت رودخونه هارو تغییر بدین.
یا حتی ساده‌تر... با حیوونا معاشرت کنین، مشکلاتشون رو حل کنین، به عنوان دروئید قبیله‌تون، مریض هارو درمان کنین.
اینحا باید به ذهنتون یاد بدین که محدودیتی برای تصوراتش قائل نشه. طنز و جدی بودن رولتون هم به اختیار خودتونه.

پ ن: سوال امتیازی) معایب و مزایای شرکت در کلاس های مجازی را ذکر کنید. (3 نمره)

به امید دیدارتون در هفته ی آینده، تاتسویا.


________________
شونن و شوجوها: پسران و دختران جوان


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#18
تاتسویا
Vs
تام

__

اتاق خالق گرم‌تر از هروقت دیگری بود، 475 مانیتور بی وقفه درحال کار بودند، از زمانی پیش از اختراع مانیتورها.

در مرکز اتاق، دختری با موهای بلند و سیاه بر روی صندلی چرخدار نارنجی ای نشسته بود و پیچ گوشتی کهنه‌ای را با قدرت درون جسمی فرو می‌کرد. جسمی که روی پایش افتاده بود، دختری شبیه خودش بود، با این تفاوت که از شکافی طولانی در گردن و کمرش، سیم های تو در تویی بیرون ریخته بودند. دختر تکان خورد و فریاد زد:
-خودکشی. خودکشی آئینی!

خالق با بیزاری دختر را روی زمین انداخت. خمیازه ای کشید و به سمت یکی از 475 ساعت شنی اتاق حرکت کرد. آخرین دانه ی شن پایین افتاد و نگاه ناراضی دختر به لیوان خالی اش برخورد کرد. میدانستم اتفاق بعدی که می افتد، چیست.

درحالی که با پاهایش صندلی چرخدار را هدایت می‌کرد، به من نزدیک شد.
- تو...

لیوان بزرگش مقابل صورتم گرفت و فشار داد. خیلی ترسیده بودم، او فقط با فشار دادن یک دکمه می‌توانست همه ی انرژی حیات مرا بیرون بکشد. نفس عمیقی کشیدم و چند قطره اسپرسو در لیوانش سرفه کردم.

- واقعا بی‌مصرف ترین قهوه ساز دنیا از دوران خلق تاتسویای اول تا الانی.

انگشتان باریکش روی دکمه ی off می‌چرخیدند. چند قطره به صورت نسکافه ریختم. اگر چشم داشتم، حتما آن را می‌بستم. در همین لحظه، با شنیدن فریادی از گوشه ی اتاق، متوقف شد و هر دو دستش را بر روی هدفون سرخش گذاشت.

سپس در حالیکه مرکز فرماندهی و برقراری تعادل جهانی تاتسویا زیر چرخ های صندلی اش می لرزید، به سمت دختری رفت که حالا شمشیر به دست مقابلش ایستاده بود و برچسب "تاتسویا شماره 475 - جادوگران" بر روی پيشانيش به چشم می‌خورد.

- تو کی هستی؟

تاتسویا درحالی که با هر قدم پیچ و مهره های بیشتری از پشتش می‌ریختند، به خالق نزدیک شد و شمشیرش را روی گردن او گذاشت.

- باورم نمیشه ولی باز شروع شد. چطوری میتونی هردفعه همین دیالوگ رو بگی؟ منم بابا! خالق، تاتسویا میکر، شماره ی صفر.

تاتسویا مِیکر بشکنی زد و لحظه ای بعد، تاتسویای جادوگران روی صندلی نشسته بود و کمربندهای محافظ، به سختی دورش پیچیدند.

- یه بار دیگه سعی داشتی خودکشی کنی. بعد از اینکه فندک آگلانتاین رو گم کردی و در ماموریتت شکست خوردی، تصمیم گرفتی برای حفظ شرافتت خودکشی کنی. یادت میاد؟

برای تاتسویای جادوگران احساس تاسف می‌کردم. شنیدن بداخلاقی های خالق از ابتدای زمان‌ تا این لحظه خیلی سخت بود اما مورد خطاب مستقیم او قرار گرفتن، قهوه را در لوله هایم خشک کرده بود.

در همین لحظه های لطیفش را از میان غرغرهای خود برتر بینانه ی تاتسویا میکر شنیدم.

- من مُردم؟ کاتانا چطور؟
- متاسفانه هنوز زنده ای. و حدس بزن کی قراره با توانایی باورنکردنیش دوباره ویروس رو از حافظه‌ت پاک کنه و برت گردونه به دنیای موازی 475 ؟ درسته، من!

سرکوفت خالق ادامه داشت. لحظه ای از موفقیت های تاتسویای 230 در مریخ میگفت و لحظه ای بعد ماجرای مبارزه‌ی تاتسویای شماره یک با تیرکس های شاخدار را تعریف می‌کرد.

- یعنی می‌گین قبلا هم این ویروس رو از حافظه من پاک کردین؟
- بله سامورایی کوچولو... من با قدرت های خارق العاده ام...
- پس حتما کارتون افتضاح بوده که من بازم برگشتم اینجا.


برای لحظه ای زمان از حرکت ایستاد. من در مقابل دو تاتسویا قرار داشتم و با مخزن آب سرد به شماره ی صفر و با مخزن آب داغ به شماره 475 نگاه می‌کردم. قهوه در تمام بدنم قل قل می‌جوشید و آرزو می‌کردم دختر آن کلمات سرنوشت‌ساز را به زبان بیاورد.

- من معتقدم...

بگو بگو بگو!

- من معتقدم من بهتر از شما میتونم به این مرکز رسیدگی کنم.


گفت!

تمام ساعت شنی ها به جوش و خروش افتادند و خالق با حالتی کمابیش آسوده خاطر بر روی صندلی اش رها شد. برگه ای میان انگشتانش می‌فشرد. کلمات " اردوی بیست و چهار ساعته" را از میان انگشتان عرق کرده‌اش دیدم و متوجه شدم مدت هاست انتظار این لحظه را می‌کشیده.

- خب... شماره 475، اگه اینقدر به خودت مطمئنی، بیا و برای 24 ساعت مرکز رو بگردون و هوای 474 تای دیگه رو داشته باش.

کمربندهای صندلی دختر سامورایی باز شدند. هاج و واج بر روی پاهای لرزانش ایستاد و گفت:
- ولی من...
- دیگه ولی و اما و اگر نداریم! قانونه که هرکی بگه میتونه اینجارو بگردونه باید 24 ساعت وایسه.

سامورایی برگشت و نگاهی به مانیتور ها انداخت. صدها تاتسویا همزمان در زمان ها و مکان های مختلفی حرکت می‌کردند، غذا می‌خوردند، می‌جنگیدند و وضعیت سلامت آن ها به طور مرتب بر روی صفحه ظاهر می‌شد.

- خب دیگه.... اگه کاری نداری، من برم که بلیت دارم.

خالق با لباس تابستانی رنگارنگ و درحالی که چمدانی را به دنبالش می‌کشید، چشمکی به جانشین یک روزه اش زد.
- داستان اکثرشون تو وضعیت استراحته، میتونی یکم هیجان و هیولا اضافه کنی اگه خواستی، ولی کسی رو نکش.

خندید، بشکنی زد و در مه بنفشی ناپدید شد. تاتسویای 475 چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و برروی صندلی نارنجی رنگ لم داد.

- دختر! منو ببین! پیست پیست!

در یک چشم بهم زدن، دختر با شمشیر از غلاف بیرون کشیده شده از جا پریده بود.

- نترس، منم قهوه ساز.

دختر برگشت. کلمه ی قهوه‌ساز برایش آشنا نبود امت نمی‌خواست ما زیردستانش در محیط کاری جدید به این ضعف پی ببریم.

- بیا و بگذار کاتانا سرنوشتت رو تعیین کنه.
- سمت راستتونم ولی نمیتونم تکون بخورم.

این بار تاتسویا جهت صدا را تشخیص داد و به سمتم برگشت.
- اوس قهوه ساز سان. به من یه فنجان قهوه بده تا داستان مناسب و شرافتمندانه ای برای این همنوعانم بنویسم.

هیجان سر تا پایم را فراگرفت بود. یک خالق و نویسنده ی مهربان و دنیایی در صلح حتی فقط برای یک روز!

- با همه ی وجود در خدمتم، تاتسویا ساما!

دختر لبخند پرمهری زد و یک فنجان قهوه نوشید. سپس به سمت مانیتور اول برگشت و با دیدن تاتسویای شماره ی یک، یک جمله به داستان اضافه کرد "تا آخر عمر قوی و شرافتمندانه به زندگی ادامه داد." با خوشحالی سری برای آن انسان اولیه تکان دادم و خودم را آماده کردم تا ببینم ازین به بعد، به جای غلت خوردن در تاپاله، مانند یک قهرمان زندگی کند.

فلش فوروارد - سه ساعت بعد

خالق جدید و با ذوق، درحالی که دوست گمشده ی تاتسویای 128 را به او باز می‌گرداند، یک فنجان دیگر قهوه خواست اما این بار با نوشيدن یک جرعه، آن را روی میز انداخت.

- به جز اسپرسو چیزی بلد نیستی؟ حالم بد شد دیگه!
- معذرت میخوام. براتون یه چیز دیگه آماده می‌کنم....
شمشیرش را بلند کرد و زمزمه کنان پاسخ داد:
- لازم نیست. یه ساعتی چرت می‌زنیم. کاتانا خسته اس.

سری تکان دادم و لبخند زدم. به شرایط اینجا عادت نداشت. حتما به زودی عادت می‌کرد. سرش را بر روی میز گذاشت و موهایش تا روی زمین کشیده شدند. به آرامی نفس می‌کشید. چقدر آرام و دوستـ...

- خطر! خطر! خطر!

فریاد زنان از جا پرید و به مانیتور تاتسویای مریخ نگاه کرد، جایی که فراموش کرده بود ماسک اکسیژن دختر بیچاره را تعمیر کند.
- لعنتی! خوراک گروتسک بشی و با شرمساری بمیری و موجب شرمندگی خاندانت بشی! بی آبرو!

دختر ناسزا گویان به تعمیر ماسک پرداخت و بلندتر از آژیر خطر فریاد می‌زد. میخواستم آرامش کنم اما فایده ای نداشت.

یعد از دو ساعت، سرانجام مشکل برطرف شد و اینبار زیر میز نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت.
- می‌خوام برگردم خونه.

***

نمی‌دانم چند ساعت است که بی وقفه می‌دود. یکی از تاتسویاها دقیقه ای پیش خودکشی کرد و دیگری از شدت کم‌خونی درحال مرگ است.
سامورایی با چشمانی وحشت زده به سمت من برگشت.
- قهوه ساز! به... به خالق نگو مُرده.
- چشم تاتسویا. ولی وقتی بیاد خودش میـ...
- از من سرپیچی میکنی؟

کاتاتا در کسری از ثانیه مقابل لوله ی اصلی ام در دیوار فرو رفت.
- نابودت میکنم. همه رو نابود میکنم!
شمشیرش را بیرون کشید و صندلی نارنجی خالق را مانند نارنگی نصف کرد. تخته ی ایده ها و خودکارها به نوبت تکه تکه شدند تا اینکه سرانجام به سمت من برگشت...
- تو!

چشمانم را بستم تا برای رستگاری دعا کنم.... یکی از دیگری بدتر بودند... هیچ جایی برای قهوه ساز های پیر نبود.


- عجب خانوم کوچولوی آتیشی ای هستی!

دستی برنزه و قدرتمند کاتانا را از مشت گره کرده ی سامورایی بیرون کشید.

- 24 ساعت تموم شد! من اومدم که کارمو پس بگیرم! درستو گرفتی بچه؟
هرچیزی در دنیای تاتسویا ها جای خودش رو داره و هر تاتسویایی با چیزی معنی میگیره...و برای تو کاتانات این نقشو داره... و درمورد من خالق...

برگشت و به من خندید.
-قهوه سازم منو خاص میکنه.

دنیا دور سرم چرخید. عه این خالق اسم منم بلده! خاک بر سر خوبه نصف اوقات به من میگه... هه هه یاد اوندفه افتادم که میزد تو سرم و میگف تاپاله ساز!

این بار به نظر میرسید سامورایی با خودش به صلح رسیده...
نمی‌دانم ممکن بود باز دیگر کار کردن زیر دست چنین دختری را تجربه کنم یا نه.

اما حالا از سلامت لوله های اصلی و فرعیم رضایت دارم.
وقتی خواستم نگاه آخری به تاتسویای 475 بیندازم، تنها مه سیاهی ثابت می‌کرد تمام این 24 ساعت گذشته واقعیت داشته‌اند.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۷ ۲۳:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۸ ۱:۲۴:۳۵

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹
#19
شاه گریف
Vs
ملکه ی اسلی



- داستانی که براتون تعریف می‌کنم، داستان تلخیه که باید با تموم وجود ازش عبرت بگیرین؛ عجیب، دردناک ولی واقعی!

صدای محزون تاتسویا در غاری مخفی، دور از اتاقش در هاگوارتز طنین انداخت.

- چطور جرئت میکنی در حضور برترین نمایشنامه نویس تمام دوران‌ها اینگونه به یاوه‌سرایی بپردازی ای دخترک عامی؟!

صدای تاتسویا این بار با لحن متفاوتی در غار پیچید.

- کاتانا عصبانیه. این صدای عجیب غریب بین کاتانا و ساموراییش فاصله انداخته و مدام از رومئو و ژولیت* می‌گه. کاتانا می‌خواد همین حالا حذفش کنه.

صدای دختر این بار جیغ و کوتاه بود و انعکاسش به سرعت گوشش برگشت. بلافاصله سکوت برقرار شد؛ سکوتی شکننده که با ریزش قطرات آب ازچکنده سنگ استالاکتیت های بالای غار بر بر زمین، ترک می‌خورد.

نقطه ای از کمرش شروع به خاریدن کرد که تا آن لحظه از وجودش بی‌خبر بود. دست ها و پاهای طناب‌پیچ شده اش را تکان داد اما با هر حرکت، نقطه ی نیازمند به خارش از دسترسش دورتر می‌شد.

- درست همانند دو عاشق که به دنیا آمده‌اند تا به یکدیگر نفرت بورزند و با هر تلاش برای دستیابی به شیرینی عشق، بیشتر در ناامیدی فرو می‌روند!

لب های سامورایی بی‌اختیار تکان می‌خوردند. تا کنون نیمی از مغزش در اختیار نیرویی بیگانه قرار گرفته بود.

- آه، فرزندم، حتما تو هم مانند هملت* می‌اندیشی که باید سخنان این روح را باور کنی یا نه! وانگهی اصلا مهم نیست زیرا ضریب هوشی تو به قدری پایین است که به زودی منهدم خواهی شد. فلذا فلش بکی به خوانندگان بده تا بدانند تمام اینها هیاهوی بسیار بر سر هیچ* است! که چرا ما سه تن، درون تو، در طنابی از مصیبت بسته شده ایم! من، بخشی از روح بزرگترین ارباب که بخشی از ناخودآگاه شکسپیر را دارد، و شما دو نفر که ابدا اهمیتی ندارید!

تاتسویا سری به نشانه ی تایید تکان داد.

فلش بک

- پسش بده!
- نمیدم!

سامورایی درحالی که با یک دست کاتانا را به سمت جینی ویزلی تکان می‌داد، با دست دیگرش شاه شطرنج را به سینه‌اش فشرد. یک بار کاتانا ماجرای کارآگاهی را تعریف کرده بود که می‌گفت "بهترین جا برای پنهان کردن چیزهای با ارزش، جلوی چشم است." و تاتسویا این توصیه را به کار بسته بود.

حالا با ارزش‌ترین چیزی که در تمام عمرش برای محافظت به او سپرده شده بود را در معرض خطری شگرف قرار داده بود. در همین لحظه گرگینه، دست مجهز به کاتانایش را با تمام قدرت گرفت و آرتور ویزلی به او نزدیک شد تا مهره ی شاه شکست خورده را خُرد کند. تاتسویا نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- تا پای مرگ.

سپس مهره ی جانپیچ با ارزش را قورت داد!

همگروهی هایش لحظه ای با حیرت به او خیره شدند. سپس آرتور دست تک دخترش را گرفت و درحال که وعده ی خُرد کردن یک دست کامل شطرنج باستانی را به او می‌داد، از محل حادثه دور شد.

- خیلی بی‌جنبه ای خداییش!

فنریر، آن گرگینه ی باوفا هم رفت و سامورایی ماند. حالا زمانش فرارسیده بود که جانپیچ خورده شده را با کمک کاتانا از دلش بیرون بکشد و برای آخرین بار وفاداری اش را ثابت کند.

- کاتانا، آماده ای؟

کاتانا دسته اش را تکان داد و درست لحظه ای که دختر آماده بود تا در مراسمی مقدس با دل و روده و خون و چیزهای چندش‌آور شرکت کند، لب هایش بی اختیار باز شدند و صدایش با لحنی متفاوت در تالار گریفندور طنین انداز شد.
- اندکی شکیبایی کن ای جنگاور!

تاتسویا با شرم سرش را پایین انداخت. ترس از مرگ عقلش را زایل کرده بود و اورا از وظایفش بازمی‌داشت. باید هرچه سریعتر کار را تمام می‌کرد.

- این ترس از مرگ نیست، زیرا تو از ابتدا عقلی نداشتی که زایل شود. اینک خوب گوش بدار! ما جانپیچ پانزدهـم، شاه هورکراس، اولین با نام او - راستش بعضیا هوری هم میگن که نفرین مرلین بر آنها باد -، شاعر پر آوازه و بافرهنگ و بخشی از مقتدرترین روح جهان هستیم... اوهوو اوهوو!

صدا به سرفه افتاد. سامورایی در تمام طول عمرش تا این حد از دستگاه صوتی اش کار نکشیده بود و این حنجره اش بود که به او اعتراض می‌کرد.

- جرعه‌ای آب می‌طلبم، دلاور. بشتاب!

دخترک که موقتا شرم و فضاحت و خودکشی آئینی را فراموش کرده بود، لیوان آبی نوشید و گلویش را صاف کرد. یا شاید هم گلویش بی‌دستور او صاف شد.

- حال صبر پیشه کن و بی‌گدار به آب مزن! زیرا که هم اکنون روح من با روح تو درآمیخته و مرگ تو سبب نابودی جانپیچ خواهد شد!
- کاتانا یک کلمه هم نفهمیده و داره عصبانی میشه...
- یاوه مسرای ای شی!

مشت دختر بالا آمد و توی سرش کوبیده شد. چشمانش تار شدند و بر روی زمین افتاد.

همان لحظه – درون بدن تاتسویا

شاه هورکراکس، بر سطح سرخ و شیار داری ایستاده بود و با وقار تمام، بزاق گرد خاک سفری عجیب را از روی تنش پاک می‌کرد. قلمروی جدید و ناشناخته ای مقابلش بود که باید تحت فرمان او درمی‌آمد؛ این طرز فکر برازنده ی یک شاه و یک نابغه بود.

- ایــــــــــــست!

در همین حین که سودای فرمانروایی در سر می‌پروراند، دسته ای نگهبان با لباس های یک دست سفید و سلاح های برقی، راهش را سد کردند.

- اینجا چیکار داری، بیگانه؟!

شاه، شنلش را با یک دست جمع کرد و دست دیگرش را بر تاجش نهاد.

- ما جانپیچ پانزدهـم، شاه هورکراس، اولین با نام او - راستش بعضیا هوری هم میگن که نفرین مرلین بر آنها باد -، شاعر پر آوازه و بافرهنگ و بخشی از مقتدرترین روح جهان هستیم. هم اکنون به جهانگشایی می‌پردازیم، شما کیستید ای جوانان برنا و برومند؟

جوانان با تردید نگاهی به یکدیگر انداختند.
- ما لشکر محافظین سفید هستیم. از این قلمرو در مقابل هجوم بیگانگان دفاع می‌کنیم!

شاه فریادی از شادی زد و دستانش را بالا برد.
- به کدامین شاه مقتدر سوگند وفاداری خورده اید؟
- نـ... نمی‌دونیم.

شاه همچون هنرپیشه ی تئاترهای درجه سه به دور خود چرخید و آه کشید.
- چگونه می‌توانید بدون دستور شاه لشکر محافظین باشید؟ شما اکنون دسته ای یاغی خودسر هستید.

سربازها با ناراحتی به یکدیگر خیره شدند.
- هیچ شاهی نیست که به نامش سوگند بخوریم!

جانپیچ که با سیاستی باورنکردنی بحث را به این سو هدایت کرده بود، جواب داد:
- پس با من پیمان وفاداری ببندید و لشکر سلطنتی محافظین رو تشکیل بدهید!

سربازان با شنیدن این جمله، به حالی عرفانی رسیدند، زره ها دریده و فریادها سردادند. شاه به قدم زدن در قلمرو جدیدش ادامه داد، این بار با سربازان بی شماری که بر دنباله ی شنل سیاهش زانو زده بودند.

دو ساعت بعد – دریچه ی میترال

نخستین بار بود که آن سرزمین، چنین نبرد سهمگینی را به خود می‌دید. لشکر سلطنتی محافظین، سلاح های آغشته به اسید معده ی خود را به به بخش ورودی قلب می کوفتند و عرق می‌ریختند. با تمام وجود مبارزه می‌کردند اما دریچه لجوجانه به روی آنها بسته شده بود.
در همین لحظه فکری به ذهن شاه رسید. این قلبی که مقابل هجوم او این چنین شجاعانه ایستادگی می‌کرد، تا آخرین سلولش به روحی که درون او دمیده شده بود، وفادار بود.

- آه، ای قلب، ای جاودان پایدار!

دریچه صدایی شبیه به زبان درازی از میانش خارج کرد اما شاه خودش را نباخت.

- این قلبی که این چنین به صاحب خود وفاداری، آیا نمی‌دانی که صاحب تو تمام وفاداری خود را در گرو روحی قرار داده که درون منست؟

با کنار رفتن سربازان، شاه دقیقا مقابل دریچه ی میترال ایستاد و دست های پوشیده در دستکش مخملینش را بر روی آن گذاشت.
- حال گشوده شو و به ما بپیوند.

انعکاس صدای گیرای شاه در قفسه ی سینه ی دختر جریان پیدا کرد و سپس، دریچه به آرامی گشوده شد. حالا تمام وجود دخترک تسخیر شده بود و دیگر نیازی به خروج مهره وجود نداشت.

***


درمانگاه هاگوارتز

مادام پامفری با عصبانیت معجون را بر روی میز کنار تخت سامورایی کوبید. آخرین باری که به درمانگاه آمده بود، به قدری در مقابل نوشیدن دارو مقاومت کرده بود که مجبور شده بودند او را بیهوش کنند.

- خب مادام، حال دختر چطوره؟

مادام پامفری با وحشت نگاهی به گرگینه انداخت. گرگینه مستقیما از لرد سیاه دستور گرفته بود که دختر را از غار نجات داده و به درمانگاه بیاورد و در همان لحظه از جایی در حال تماشای دخترک محافظ بود. آنقدر می‌ماند تا شکش به یقین تبدیل شود.

- بستگی داره چقدر از دارو رو بخوره آقای گری بک. هرموقع گفتم، باید بیهوشش کنین...

پامفری با شنیدن صدایی از پشت سرش از جا پرید. دخترک درحالی که جامی خالی از دارو در دست داشت و با آستینش دهانش را پاک می‌کرد، به او لبخند زد.

- این معجون تلخ، طعمی همچون عشق دارد، مادام عزیز. به راستی من برای دیدار دوباره ی دوستانم، همچون رومئو زهر را می‌نوشم و سپاس می‌گویم.

لرد سیاه لبخندی زد و درمانگاه را ترک کرد. می‌دانست دختر بهترین راه را برای انجام دستور او انتخاب کرده است. تاتسویا همانند جانش از جانپیچ مراقبت نکرده بود. تاتسویا تبدیل به جانپیچ شده بود.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۴۰ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
#20
تاتلانتاین

سوژه: شوخی


از ضروریات زندگی در دنیای جادویی این روزها، دانستن این نکته است که هاگرید عین سگ خالی می بندد. دیگر اینکه هوریس معتقد است که هاگرید خالی میبندد که خالی می بندد و این فنریر گری بک است که به سبب عدم رعایت بهداشت فردی و جمعی، موجب نفوذ کرونا به تالار گریفندور شده و تاتسویا هیچ چیزی از شوخی سرش نمی شود.

این نکته ی به ظاهر بی ربط و بی اهمیت، از چشمان تیزبینِ الهه ی شوخی زوپس، دور نمانده بود. شاید به همین دلیل، الهه، دو فرشته ی بزرگ خود به نام های شوخیوس و موخیوس را به هیبت هاگرید و هوریس بر سر راه سامورایی بی جنبه قرار داد.


- سولاااام دادای شمشیر باز!

تاتسویا یک قدم از فرشته ی هاگریدنما فاصله گرفت، کاتانا را بیرون کشید و ادای احترام کرد.
- اوس.
- والا غرض از مزاحمت این بود که بیشینیم با بچه ها مجلس انس و الفتی برگزار کنیم و کیفشو ببریم.
- با همه ی ساحره ها و جادو گر های زیبا و مستعد!
- و کاتانا؟

شوخیوس و موخیوس نگاهی باهم رد و بدل کردند و هوریسِ فرشته، درحالی که هاله ی محوی از سیکس پک های جوانی خوش هیکل بر روی کتش ظاهر شده بود، جواب داد:
- کاتانا رو هم وقتی به سن قانونی رسید، خودم میگیرم زیر بال و پرم.
- بال؟ بال دارین هوریس سنسه؟

سامورایی با کنجکاوی روی پنجه هایش بلند شد و دور شوخیوس چرخید. شوخیوس خوشش نیامد، یعنی اصلا خوشش نیامد. این روزها انسان ها چیزی از حریم شخصی و محرم و ناحرم نمی دانستند. خوشبختانه موخیوس آنقدر باهوش بود که بفهمد زیادی ساکت مانده و باید مداخله کند.

- واهاهای! چه شمشیر ناااازی! میای دوستای جون جونی شیم؟
- اسمش کاتاناس! فقط با من دوسته.

موخیوس خنده ی نامطمئنی سر داد و بنا به درخواست الهه، سعی کرد به گپ زدن با ساحره ادامه بدهد.
- خدااااای من! من فک کردم ازون کتوناس! دس راستش بالای سر ما...

تاتسویا نگاهی به کاتانا و نگاهی به سر بلند بالای نیمه غول انداخت. نفس عمیقی کشید و با فریادی بالا پرید و کاتانا را بالای سر موخیوس کوبید.
متاسفانه موخیوس همانقدر که باهوش بود، خوش شانس نبود و کاتانا همانند یک کیک تولد خامه ای او را دو نیم کرد.
- اوه.
- اووووووووه؟!

صدای جدیدی از بالای سرشان به گوش رسید. از سمت چپ، سمت راست، پایین... صدا همه جا بود.

آسمان بالای سر سامورایی که تا دقایقی پیش آبی روشن بود و ربکایی در پس زمینه ی آن پرواز می کرد، مانند یک ورق کاغذ پاره شد و صورتی عظیم و خندان که علامت "الهه ی زوپس" بر پیشانی اش می درخشید، مقابل صورتش قرار گرفت. موهایش سبز بود و ادامه ی لب های زیبایش با رژ لب قرمز رنگی به سمت بالا کشیده شده بود. اما بر خلاف این لبخند، صورتش خیلی خیلی عصبانی به نظر میرسید.
- اوه.
- نه مستقیم بهش نگاه نکـ...

ادامه ی حرفش به گوش تاتسویای بیهوش نرسید. کاتانا با آخرین توانی که در دسته اش باقی مانده بود در زمین فرو رفت تا بتواند وزن سامورایی از حال رفته را نگه دارد.

- آخ، قرار بود چیزیش نشه.

شوخیوس درحالی که با جسم نیمه هوریسی – نیمه فرشته ای اش بالای سر دختر ایستاده بود، با ترس به الهه نگاه کرد.

- چیزیش نشه؟ الان خودم به قدری باهاش شوخی میکنم که جدی جدی بمیره!

از میان جسم فروریخته ی نیمه غول، موخیوس برخاسته بود و با عصبانیت به دختر نگاه میکرد. عادت نداشت دختر کوچولوهای فانی این طرف و آن طرف بپرند و شمشیرشان را در فرق سر مقدرسش فرو کنند.

- عقب وایسین هردوتاتون!

صدای الهه در سرتاسر سایت طنین انداخت. میان مهره های شطرنج پیچید، وارد دودکش قصر خانوادگی مالفوی شد و شیشه های پستخانه ی هاگزمید را لرزاند.

- این دختر هیچ چیزی از شوخی، نیش و کنایه و تلمیح نمی فهمه! این دختر کافر به آرمان های منه و مجازات مخصوصی در انتظارشه که از مرگ بدتره...

فرشته ها درحالی که به یکدیگر چسبیده بودند، به الهه خیره شدند. الهه دستش را روی موهای دختر گذاشت و زمزمه کرد، سپس به همراه دو فرشته ی برگزیده اش از قسمت پاره شده ی آسمان به جایگاه الهی اش برگشت.

به محض ناپدید شدن این سه، آسمان دوباره یک پارچه آبی شد و ربکا و لینی، که هر کدام سر چوبی را که یک یوآن از آن آویزان بود میان نیش های خود نگه داشته بودند، در پس زمینه ظاهر شدند.

تاتسویا تکانی خورد و سایه اش از جا بلند شد، درحالی که با چشمان بسته سرجایش خوابیده بود. سایه اش رفته رفته پررنگ شد و شکل و شمایل دخترک را به خود گرفت؛ با این تفاوت که لبخند ابلهانه ای از یک گوش تا گوش دیگرش کشیده شده بود.

***


- میدونی چیه که از صب تا شب دس به کمر وایساده؟
- بلا موقع تایید شایستگی مرگخوارا؟
- آفتابه ی جادویی!

ساحران و جادوگران زیادی به دور دختری جمع شده بودند و در سکوت به او خیره شده بودند.

- تا حالا دیدی اینطوری ترسناک و چندش آور باشه؟
- تا حالا هیچوقت اینقدر عجیب غریب نشده بود. حتی وقتی توپای کوییدیچ خوردن تو سرش. کاش اینم میزد تو کار "کی؟ کی؟ کجا؟ با کی؟ چیکار؟".

تاتسویا در مرکز جمع نشسته بود و مچ پاهایش را با دست هایش بالا گرفته بود و چیستان های ابلهانه ای مطرح میکرد که فقط خودش جوابشان را میدانست.

یک بار مانند بچه های ووجک روی دست هایش ایستاد و وقتی دوباره به حالت عادی ایستاده بود، گرگینه ی بدشانس گریفندوری را روی دو دستش بلند کرده بود.
- و حالا بزرگترین شوخی رو با دوست خوبم فنریر چان بهتون نشون میدم.

و به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه دوید.

***

- اینطوری نیست که بهت شک داشته باشما... فقط مطمئنی امنه؟

گرگینه درحالی که لباس زرد زری دوزی ای بر تن داشت و تا گردن درون تابوتی فرو رفته بود، به دختر نیشخند دندان نمایی زد.

- امنِ امنه بچه سوسول! اینکه واقعی نیست!

در توالت مخفی کلاس را به سوی اتاق ضروریات باز کرد و تبری با تیغه ی تاشو بیرون کشید.
- امنه! ببین!

تبر را بالا برد و قهقهه زنان روی پایش کوبید. تیغه ی تبر جمع شد و چند لحظه بعد، دوباره ظاهر شد.

- فقط ببین دادا چان! اینجا دیگه دس به آب نیس و من و کاتانا واقعا به دس به آب نیاز داریم. همینجا بخواب تا برگردم.

***


- چه زود برگشتی دادا!

فنریر با نیش باز به سامورایی خیره شد. سامورایی نیم نگاهی به او انداخت و پرسید:
- اینجا چیکار میکنی فنریر سان؟ این لباسا چیه؟
- این از همه ی چیزایی که تا الان گفتی خنده دارتر بود!

تاتسویا سری تکان داد و برگشت تا از کلاس خارج شود. روز عجیبی بود. جلویش را می گرفتند تا از او درباره ی آفتابه های جادویی و شوخی بزرگ سوال کنند. نیاز به آرامش داشت.
- ترسیدی سامورایی کوچولو؟ خیلی سمج بودی قبلش که!
-
- بیا یه دور دیگه قبل ازینکه همه بیان تمرین کنیم باهم قبل اینکه همه بیان. به هیشکی نمیگم ترسیدی.

تاتسویا با نگاه گنگی به همگروهی بزرگترش خیره شد. از میان تمام جملات او، فقط کلمه ی سامورایی و تمرین برایش آشنا بودند. این یقینا خشم الهه ی ترس زوپس را هم برمی انگیخت.

- یه دیقه بیا این در رو باز کن.

تاتسویا با بی میلی در اتاقی که گرگ به آن اشاره میکرد را گشود.

- حله. حالا تبر رو بردار.

تبر سلاح سامورایی نبود اما به هرحال آن را بلند کرد و در دستش تاب داد.

- حالا همونطوری که تمرین کردیم، بزنش وسط تابوت.
- ولی آخه...
- د بزن دیگه من باید بتونم خوب ادای نصف شده ها رو دربیارم!

سامورایی تبرش را با فریادی بالا برد و یک لحظه بعد، تابوت به دو نیم تقسیم شده بود.

- فنریر... سان؟

عضلات گردن گرگینه منقبض شد و چهره اش به سفیدی ملافه. دهانش اندکی باز ماند و چشمانش خیره به تبر درون دست دختر.

- تا حالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی شما ادای نصف شده ها رو دربیاره. حتی نصف شده های واقعی هم...
- آخــــــــــــــــــــیش! چه راحت شدم من. انگاری با شلوارک وسط جنگل ممنوعه ام!

سامورایی برگشت و به گوینده ی این جملات نگاه کرد.
- اوه.

یکی از سامورایی ها اوه کوچکی زیر لبی گفت.

- اوه.

آن یکی جوابش را داد.

- تو کی هستی؟
- من تاتسویام، میخوام با دادا فنر یه شوخی بزرگ کنم.
- منم تاتسویام، همین الان با فنریر سان یه شوخی خیلی بزرگ کردم.

تبر خونین را بالا گرفت. نیمه ی شوخ طبع سامورایی نگاهی به نیمه ی جدی اش انداخت. آن دو در هیچ موردی اشتراک نداشتند اما حالا همزمان به یک موضوع فکر میکردند.
"باید از دست این شوخی بزرگ راحت می شدند."

___

با عرض معذرت از آگلانتاین عزیز. اگه بودا بخواد یه بازی برگشت می زنیم باهم.
از داورا هم معذرت میخوام که نتونستم به موقع ارسال کنم.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.