تاتلانتاین سوژه: شوخی
از ضروریات زندگی در دنیای جادویی این روزها، دانستن این نکته است که هاگرید عین سگ خالی می بندد. دیگر اینکه هوریس معتقد است که هاگرید خالی میبندد که خالی می بندد و این فنریر گری بک است که به سبب عدم رعایت بهداشت فردی و جمعی، موجب نفوذ کرونا به تالار گریفندور شده و تاتسویا هیچ چیزی از شوخی سرش نمی شود.
این نکته ی به ظاهر بی ربط و بی اهمیت، از چشمان تیزبینِ الهه ی شوخی زوپس، دور نمانده بود. شاید به همین دلیل، الهه، دو فرشته ی بزرگ خود به نام های شوخیوس و موخیوس را به هیبت هاگرید و هوریس بر سر راه سامورایی بی جنبه قرار داد.- سولاااام دادای شمشیر باز!
تاتسویا یک قدم از فرشته ی هاگریدنما فاصله گرفت، کاتانا را بیرون کشید و ادای احترام کرد.
- اوس.
- والا غرض از مزاحمت این بود که بیشینیم با بچه ها مجلس انس و الفتی برگزار کنیم و کیفشو ببریم.
- با همه ی ساحره ها و جادو گر های زیبا و مستعد!
- و کاتانا؟
شوخیوس و موخیوس نگاهی باهم رد و بدل کردند و هوریسِ فرشته، درحالی که هاله ی محوی از سیکس پک های جوانی خوش هیکل بر روی کتش ظاهر شده بود، جواب داد:
- کاتانا رو هم وقتی به سن قانونی رسید، خودم میگیرم زیر بال و پرم.
- بال؟ بال دارین هوریس سنسه؟
سامورایی با کنجکاوی روی پنجه هایش بلند شد و دور شوخیوس چرخید. شوخیوس خوشش نیامد، یعنی اصلا خوشش نیامد. این روزها انسان ها چیزی از حریم شخصی و محرم و ناحرم نمی دانستند. خوشبختانه موخیوس آنقدر باهوش بود که بفهمد زیادی ساکت مانده و باید مداخله کند.
- واهاهای! چه شمشیر ناااازی! میای دوستای جون جونی شیم؟
- اسمش کاتاناس! فقط با من دوسته.
موخیوس خنده ی نامطمئنی سر داد و بنا به درخواست الهه، سعی کرد به گپ زدن با ساحره ادامه بدهد.
- خدااااای من! من فک کردم ازون کتوناس! دس راستش بالای سر ما...
تاتسویا نگاهی به کاتانا و نگاهی به سر بلند بالای نیمه غول انداخت. نفس عمیقی کشید و با فریادی بالا پرید و کاتانا را بالای سر موخیوس کوبید.
متاسفانه موخیوس همانقدر که باهوش بود، خوش شانس نبود و کاتانا همانند یک کیک تولد خامه ای او را دو نیم کرد.
- اوه.
- اووووووووه؟! صدای جدیدی از بالای سرشان به گوش رسید. از سمت چپ، سمت راست، پایین...
صدا همه جا بود.آسمان بالای سر سامورایی که تا دقایقی پیش آبی روشن بود و ربکایی در پس زمینه ی آن پرواز می کرد، مانند یک ورق کاغذ پاره شد و صورتی عظیم و خندان که علامت "الهه ی زوپس" بر پیشانی اش می درخشید، مقابل صورتش قرار گرفت. موهایش سبز بود و ادامه ی لب های زیبایش با رژ لب قرمز رنگی به سمت بالا کشیده شده بود. اما بر خلاف این لبخند، صورتش خیلی خیلی عصبانی به نظر میرسید.
- اوه.
- نه مستقیم بهش نگاه نکـ...
ادامه ی حرفش به گوش تاتسویای بیهوش نرسید. کاتانا با آخرین توانی که در دسته اش باقی مانده بود در زمین فرو رفت تا بتواند وزن سامورایی از حال رفته را نگه دارد.
- آخ، قرار بود چیزیش نشه.
شوخیوس درحالی که با جسم نیمه هوریسی – نیمه فرشته ای اش بالای سر دختر ایستاده بود، با ترس به الهه نگاه کرد.
- چیزیش نشه؟ الان خودم به قدری باهاش شوخی میکنم که جدی جدی بمیره!
از میان جسم فروریخته ی نیمه غول، موخیوس برخاسته بود و با عصبانیت به دختر نگاه میکرد. عادت نداشت دختر کوچولوهای فانی این طرف و آن طرف بپرند و شمشیرشان را در فرق سر مقدرسش فرو کنند.
- عقب وایسین هردوتاتون! صدای الهه در سرتاسر سایت طنین انداخت. میان مهره های شطرنج پیچید، وارد دودکش قصر خانوادگی مالفوی شد و شیشه های پستخانه ی هاگزمید را لرزاند.
- این دختر هیچ چیزی از شوخی، نیش و کنایه و تلمیح نمی فهمه! این دختر کافر به آرمان های منه و مجازات مخصوصی در انتظارشه که از مرگ بدتره...
فرشته ها درحالی که به یکدیگر چسبیده بودند، به الهه خیره شدند. الهه دستش را روی موهای دختر گذاشت و زمزمه کرد، سپس به همراه دو فرشته ی برگزیده اش از قسمت پاره شده ی آسمان به جایگاه الهی اش برگشت.
به محض ناپدید شدن این سه، آسمان دوباره یک پارچه آبی شد و ربکا و لینی، که هر کدام سر چوبی را که یک یوآن از آن آویزان بود میان نیش های خود نگه داشته بودند، در پس زمینه ظاهر شدند.
تاتسویا تکانی خورد و سایه اش از جا بلند شد، درحالی که با چشمان بسته سرجایش خوابیده بود. سایه اش رفته رفته پررنگ شد و شکل و شمایل دخترک را به خود گرفت؛ با این تفاوت که لبخند ابلهانه ای از یک گوش تا گوش دیگرش کشیده شده بود.
***
- میدونی چیه که از صب تا شب دس به کمر وایساده؟
- بلا موقع تایید شایستگی مرگخوارا؟
- آفتابه ی جادویی!
ساحران و جادوگران زیادی به دور دختری جمع شده بودند و در سکوت به او خیره شده بودند.
- تا حالا دیدی اینطوری ترسناک و چندش آور باشه؟
- تا حالا هیچوقت اینقدر عجیب غریب نشده بود. حتی وقتی توپای کوییدیچ خوردن تو سرش. کاش اینم میزد تو کار "کی؟ کی؟ کجا؟ با کی؟ چیکار؟".
تاتسویا در مرکز جمع نشسته بود و مچ پاهایش را با دست هایش بالا گرفته بود و چیستان های ابلهانه ای مطرح میکرد که فقط خودش جوابشان را میدانست.
یک بار مانند بچه های ووجک روی دست هایش ایستاد و وقتی دوباره به حالت عادی ایستاده بود، گرگینه ی بدشانس گریفندوری را روی دو دستش بلند کرده بود.
- و حالا بزرگترین شوخی رو با دوست خوبم فنریر چان بهتون نشون میدم.
و به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه دوید.
***
- اینطوری نیست که بهت شک داشته باشما... فقط مطمئنی امنه؟
گرگینه درحالی که لباس زرد زری دوزی ای بر تن داشت و تا گردن درون تابوتی فرو رفته بود، به دختر نیشخند دندان نمایی زد.
- امنِ امنه بچه سوسول! اینکه واقعی نیست!
در توالت مخفی کلاس را به سوی اتاق ضروریات باز کرد و تبری با تیغه ی تاشو بیرون کشید.
- امنه! ببین!
تبر را بالا برد و قهقهه زنان روی پایش کوبید. تیغه ی تبر جمع شد و چند لحظه بعد، دوباره ظاهر شد.
- فقط ببین دادا چان! اینجا دیگه دس به آب نیس و من و کاتانا واقعا به دس به آب نیاز داریم. همینجا بخواب تا برگردم.
***
- چه زود برگشتی دادا!
فنریر با نیش باز به سامورایی خیره شد. سامورایی نیم نگاهی به او انداخت و پرسید:
- اینجا چیکار میکنی فنریر سان؟ این لباسا چیه؟
- این از همه ی چیزایی که تا الان گفتی خنده دارتر بود!
تاتسویا سری تکان داد و برگشت تا از کلاس خارج شود. روز عجیبی بود. جلویش را می گرفتند تا از او درباره ی آفتابه های جادویی و شوخی بزرگ سوال کنند. نیاز به آرامش داشت.
- ترسیدی سامورایی کوچولو؟ خیلی سمج بودی قبلش که!
-
- بیا یه دور دیگه قبل ازینکه همه بیان تمرین کنیم باهم قبل اینکه همه بیان. به هیشکی نمیگم ترسیدی.
تاتسویا با نگاه گنگی به همگروهی بزرگترش خیره شد. از میان تمام جملات او، فقط کلمه ی سامورایی و تمرین برایش آشنا بودند. این یقینا خشم الهه ی ترس زوپس را هم برمی انگیخت.
- یه دیقه بیا این در رو باز کن.
تاتسویا با بی میلی در اتاقی که گرگ به آن اشاره میکرد را گشود.
- حله. حالا تبر رو بردار.
تبر سلاح سامورایی نبود اما به هرحال آن را بلند کرد و در دستش تاب داد.
- حالا همونطوری که تمرین کردیم، بزنش وسط تابوت.
- ولی آخه...
- د بزن دیگه من باید بتونم خوب ادای نصف شده ها رو دربیارم!
سامورایی تبرش را با فریادی بالا برد و یک لحظه بعد، تابوت به دو نیم تقسیم شده بود.
- فنریر... سان؟
عضلات گردن گرگینه منقبض شد و چهره اش به سفیدی ملافه. دهانش اندکی باز ماند و چشمانش خیره به تبر درون دست دختر.
- تا حالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی شما ادای نصف شده ها رو دربیاره. حتی نصف شده های واقعی هم...
- آخــــــــــــــــــــیش! چه راحت شدم من. انگاری با شلوارک وسط جنگل ممنوعه ام!
سامورایی برگشت و به گوینده ی این جملات نگاه کرد.
- اوه.
یکی از سامورایی ها اوه کوچکی زیر لبی گفت.
- اوه.
آن یکی جوابش را داد.
- تو کی هستی؟
- من تاتسویام، میخوام با دادا فنر یه شوخی بزرگ کنم.
- منم تاتسویام، همین الان با فنریر سان یه شوخی خیلی بزرگ کردم.
تبر خونین را بالا گرفت. نیمه ی شوخ طبع سامورایی نگاهی به نیمه ی جدی اش انداخت. آن دو در هیچ موردی اشتراک نداشتند اما حالا همزمان به یک موضوع فکر میکردند.
"باید از دست این شوخی بزرگ راحت می شدند."___
با عرض معذرت از آگلانتاین عزیز. اگه بودا بخواد یه بازی برگشت می زنیم باهم.
از داورا هم معذرت میخوام که نتونستم به موقع ارسال کنم.