هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
#11
لودو نگاهی به در و دیوار های دفتر هوریس انداخت.
_نه شاید دانش آموزانی در قالب موش اینجا باشن. بیا تو گوشت بگم نظرمو.

سپس لودو نزدیک هوریس شد و نظرشو به هوریس داد.
چشمان هوریس پس از شنیدن ایده ی لودو برق زد و درخشان شد.
_درسته! همین آلان میرم تکلیفمو با هک روشن میکنم. وگرنه...

هوریس و لودو از دفتر خارج و به سمت اتاق معجون سازی هکتور رفتن.
هوریس نگاهی به در اتاق هکتور کرد و در زد.
_هکتور میدونم اون تویی، درو باز کن. جرمت رو سنگین تر نکن. مصالمت آمیز برخورد کن. هکتور!

لودو فکر کرد و صحنه ی دیدن و شنیدن حرف هکتور رو مرور کرد.
_هوری. فکر کنم رفته آشپزخونه.

با گفتن این حرف، هوریس سه باره، این بار از پشت بر روی زمین کله شد. و لودو او رو بلند کرد و هر دو به سمت آشپز خانه روانه شدن.


آشپزخونه

هکتور با لبخندی زیبا وارد آشپزخونه شد. و لیوانی با معجونی بی رنگ رو روی میز گذاشت.
_خانم ها و آقایون توجه کنین! به این لیوان دست نزنین هنوز کامل درستش نکردم.
همین. به کارتون برسین ... آهان این معجون تازه سازم رو هم توی دیگ بریزین و به خورد دانش آموزان باقی مونده بدین.

آشپزها نگاهی به هم کردن و چیزی نگفتن. در واقع جرئت چیزی گفتن رو نداشتن. هکتور هم رفت سر یکی از دیگ ها تا خودش از جلو بر همه چیز نظارت کنه. ناظری شده بود برای خودش.
پس از دقایقی در با شدت باز شد.

_هک هک! من دیگه نمی تونم تحمل کنم...اهوم اهوم... چرا سرفم گرفته؟ بله داشتم میگفتم داری مدرسه رو... اهوم... یکی یه لیوان آب بده... ببین همه ی دانش آموزها برام عزیزن؛
همشون...اهوم...اینی که اینجاست آبه دیگه؟

شدت سرفه آنقدر به هوریس فشار آورده بود که حتی منتظر گرفتن جواب نشد. و دقیقا لیوان حاوی معجون دست ساز هکتور که روی میز بود رو تا قطره ی آخر سر کشید.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
#12
_یعنی چی؟! فرهنگ کتاب خوانی دارین، فرهنگ کتاب پرت کردن ندارین؟! خب یک درصد هم احتمال بدین یکی زیر قفسه کتابا لم داده، این عدالت که کتابو پرت کنین رو سرش؟
چرا کسی به داد نسل کسانی که روی زمین لم میدن و ژن خوب کتاب خوانی رو رواج میدن نمیرسه؟ چراااا؟

هرکسی مورد ضرب یک کتاب آن هم در فرق سرش قرار میگرفت همین عکس العمل رو داشت. آن هم با داد و فریاد. ولی سلینا نه تنها فرهنگ کتاب خوانی داشت بلکه فرهنگ کتابخانه نشینی رو هم داشت. بنابراین کسی جز وجدان درونش حرف هایش رو نشنید.
سلینا کتابو گرفت. از این ور نگاش کرد هیچی توش ندید. از اون ور نگاش کرد، بازم هیچی ندید.
_دفتر نقاشی!

با گفتن این جمله، سلینا تمام مداد رنگی هایش رو ردیف و کاملا آماده باش نقاشی کردن رو شروع کرد.

_میگیم ما دفتر نقاشی نیستیم روی ما خط ننداز. هر کدوم از اون یکی بدتر!

سلینا محو نشده بود، بلکه غرق شده بود. بنابراین اصلا متوجه پدیدار شدن نوشته هایی روی برگه های کتاب نشد.

ده دقیقه بعد

سلینا با لبخندی کاملا راضی سرش رو از روی نقاشیش بلند کرد.
_نه اینم قشنگ نشد؛ پارَش میکنم.

_نکن! این سی چهارمین برگه ایه که کندی. بیریخت، بی فرهنگ، با توعیم.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
#13
این بار کسی که نگران بود رییس بیمارستان، دلفی بود. همچنان با نگاهی نگران سر تا پای سلینا که لبخندی بر لب داشت رو مورد برسی قرار میداد.
_مسواک؟
_ میزنم. روزی سه بار، صبح، ظهر، شب.
_چکاپ؟
_هر شش ماه یه بار میرم. که خب آلان دقیقا دو ماه و پنج روز و یک ساعت از آخرین چکابم میگذره.
_غذا...
_خب... طبق گفته ی استادم، خانم موتویاما، غذا باید بدون نمک، روغن و ادویه اضافه باشه.

دلفی قطعا باید مشکلی پیدا می کرد. اونم خیلی زود. بنابراین به یه نقطه زل زد و در عمق ذهنش دنبال بیماری های عجیب غریب گشت.
اما برعکس، سلینا نه تنها لبخندی بر لب داشت بلکه فکر شیطانی ای نیز در سر داشت. سلینا به تمام پول تو جیبی های این ماهش نیاز داشت. حتی یک گالیون هم نباید از دست میداد.
زل زدن دلفی به گوشه های اتاق و نگاه کردن سلینا به مهری که هر لحظه احتمال تایید گواهی سلامت او رو داشت، کمی طول کشیده بود.
سلینا نگاهی به چشمان خیره ی دلفی و نگاهی به مهر که گوشه ای نشسته بود کرد.
_میشه مهرو بزنین من برم؟
_نه!
_نه؟
_بله!
_بله یا نه؟

دلفی به سوال فوق مهم سلینا جوابی نداد و با شدت از جاش بلند شد و رفت کنار سلینا تا از نزدیک مورد برسی قرارش بده.
سلینا همونطور که خودش رو مظلوم می کرد نوک انگشتان اشاره اش رو به هم زد.
_میتونم برم؟

این باردلفی هیچ مشکلی نتونست توی سلینا پیدا کنه. با اشاره ی سر به سلینا اجازه رفتن داد وبهش گفت که گواهیش رو پست میکنه، خودش هم رفت تا روی میزش بنشینه و فکری برای این موقعیت ها بکنه.

تق.... تق... تق، تق.... تق تق تق تق تق تق تق.....................تق.

با شروع و پایان صدایی بس عجیب دلفی برمیگرده و سلینا که یه دستش در حال باز کردن در و یه دستش روی کیفش و زیر پایش اسمارتیز های پخش شده است رو می بینه.
دلفی لبخند شیطانی و سلینا پس از نگاه کردن به او و اسمارتیز های زیر پاش لبخند تصنعی میزنه.
_اتفاق دیگه. برای همه پیش میاد... اهوم... آلان جمعشون میکنم.

دلفی نه چیزی شنید نه دید، فقط میز و یک قلم و یک برگه برای نوشتن مشکلات بیمارش رو دید و پرواز کنان گرفتش و شروع به نوشتن کرد.
_خب، خب بزار مشکلات این تازه وارد گل شکفته رو هم بنویسم.
بیماری علاقه زیاد به تنقلات.
بیماری دروغ گفتن آن هم در روز بسیار روشن.
بیماری علاقه به پول و حفظ آن.
نیاز داشتن به قرص و مسواک تخصص یافته برای تنقلات.
سرم ترک اعتیاد.
همم... فعلا همینا، همش میشه 430.346 گالیون.

دلفی پس از گفتن حرفش سرش رو با قیافه ای کاملا راضی بلند کرد. اما چیزی جز چند اسمارتیز ریخته شده روی زمین ندید.
رفته رفته دلفی صورتی، قرمز، جیگری و در نهایت آتیشی شد.
_پرستاراااااااان بگیریدش و تا گالیون آخر از حلقش بکشید بیرون.

سپس با آرامش روی میزش نشست.
_نفر بعدی.


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۵ ۱۲:۲۶:۴۳

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
#14
نام: سلینا مور

گروه: اسلایترین

گروه خونی: اصیل زاده

تولد: 1 سمپتامبر

چوب دستی: عصاره ی گل رز، زده ی تخم مرغ، مغز مار، عنصر ساماریم، و کمی آب.

ویژگی های خاص: شنیدن صدا ها از فاصله ی دور، کیف پر از تنقلات که همیشه همراهشه.

جانور نما: مورچه دریایی

ویژگی های اخلاقی: نگاه به چهره ی خانومانه اش نکنین! به شدت شیطون و دست و پا چلفتی، از بچگی عاشق تنقلات بوده به خاطر همین در همه مواقع تنقلات همراهشه،
شلختگی براش عادیه و هر وقت، موقع تمیز کردن میرسه ناپدید میشه.
تیزبین و باهوشه، اما هیچ وقت توی امتحانات هاگوارتز شرکت نکرده و همه رو جیم شده. و به طور عجیبی همیشه قبول میشه.( )
همچنین سلینا شخصیت" نخود هر آشی" هم بعضی موقع ها ایفا میکنه و با استفاده از جانور نماش همه جا سرک میکشه، و هاگوارتز رو مثل کف دستش میشناسه.
اعضای گروهش خیلی براش با ارزشن، و به همشون احترام میذاره.

معرفی کوتاه: پدرش مرگخوار وفا داری بود، اما مادرش و خواهرش(سرنا مور) و برادرش(سورنا مور) پس از گذراندن هاگوارتز از دنیای جادوگری فاصله گرفتن.
سلینا در سال اول اشتباهی مبل ته تالارشون که ازقضا هوریس بود رو آتیش زد. به همین دلیل تو کل هاگوارتز شناخته شد.
در سال دوم حضور پر افتخار سلینا در هاگوارتز، به دلیل اوضاع نابه سامان او در درس تغییر شکل، تمام میز های کلاس تبدیل به گاو میش شدن و در نهایت آنها مدرسه رو کنفیکون کردن.
سال سوم، مدرسه کاشف به عمل آمد که نه تنها برای بقای مدرسه بلکه برای بقای نسل انسان ها سلینا باید زیر نظر شخص خاصی قرار بگیره.
به همین دلیل او از سال سوم دستیار تاتسویا موتویاما شد.
او اکنون سال سوم خود را در هاگوارتز می گذرونه.
------------------------------------------
یک دو سه... یک دو سه.... صدا میاد؟
سلام.
خوبین؟
خب هر کدومتون خوندین فقط بگم اون جعبه هست...همون که پشت سرتونه
... آره آره همون خواستم بگم بهش دست نزنین. تنقلات خودمه همش واسه خودمه بهش دست نزنین.
و اینکه این وسط مسطا اینم جایگزین کنین. بی زحمت.

بستگی به تنقلاتش داره که تصمیم بگیرم دست بزنم یا نه.
انجام شد.

نههههههههههههههه... نخورشون.
اشکال نداره بخورشون. ولی شنیدم هدفون سرخ شده یه مزه دیگه ای داره .
#ممنون.


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۲۳:۰۹:۳۸
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۰:۳۱:۲۷
ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۱:۲۰:۳۷
ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۱:۲۲:۰۵

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#15
_ارباب آلان من چیم؟ من کیم؟

این بار به طور عجیب و غریبی ذهن هکتور پیش فعالی کرد و متوجه تغییر عجیب در لردسیاه شد، اما بی تفاوت به موقیت، سوالش رو با ذوق بیان کرده بود.

لرد سرش رو به طرف صدا برگردوند.
_آخه، مگه پرتغالم حرف میزنه؟ یعنی میزنه؟!
_پرتغال شدم؟

بلاتریکس به خودش آمد.
_ارباب؟

لرد با صدای بلاتریکس به سمتش برگشت. امیدوار بود بلاتریکس مثل همیشه وفاداریش رو حفظ کرده باشه و در این موقیت حساس کنارش باشه.
_بادمجون؟!... بلا تو بادمجون شدی؟ تو کی بادمجون شدی؟ بدون اجازه ی ما بادمجون شدی؟ اصلا چرا بادمجون شدی؟ بادمجون لسترنج جواب منو بده.

بلاتریکس بدون جواب دادن به سوالات لردولدمورت به بقیه مرگخوارا نگاه کر و همگی در یک ثانیه تصمیم گرفتن بشینن و فکری کنن.

_معجون؟

این بار کسی حتی به خودش زحمت جواب دادن به هکتور رو هم نداد.

_معجون...
_هکتووووووور توی این موقعیت بشین و چاره ای بجو.
_آخه، چیزه، معجون...
_ هیچ معجونی نمیخوایم!

هکتور ساکت شد و دید همه به علاوه لرد نشستن و دارن چاره ای می جوین، بی خیال به سمت پاتیل های خودش رفت.
_آخه... میخواستم بدونم مواد معجون چی بود. معجون بخور آدم رو میوه ببین بسازم.که خب بعدا میسازم.

چراغی که روشن و خاموش میشد روی سر بلاتریکس پدیدار شد. چراغ نگاهی به بلاتریکس کرد. بلاتریکس هم نگاهی به چراغ کرد.
_مواد؟!...وایسین ببینم، رودولف چی توی این غذا ریخیتی؟... ردولف؟ ردولف؟... ردولف کجاست؟


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۵:۴۷:۵۲

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#16
آن طرف پیش ولدمورت

لرد با هر هشت پایش از روی سوالات بلاتریکس رد شد و آن هارو بی جواب گذاشت و رفت گوشه ای نشست.

_پیست... پیست... لینی پیکسی؟
_بله؟
_بیا اینجا کارت دارم.
_همم...بذار فکر کنم... بلا، من یه سر برم پیش بقیه مرگخوارا.
_گفتم بیا اینجا من باهات کار دارم.
_نوچ!
_لینی.

همون شکلک پایان جمله هم کافی بود تا لینی کمی عقب نشینی کنه و بره و روی شانه های بلاتریکس، نزدیک گوشش بنشینه.

بلاتریکس که به لردولدمورت نگاه میکرد کاملا نامحسوس سرش رو چرخوند و رو به لینی کرد.
_حشره ها چجوری سرگرم میشن؟
_نمیدونم!
_لینی تو حشره ای. ذاتت حشره ایه، نمیدونی؟
_همم... بزار فکر کنم... تمرکز نیاز دارم... پرواز؟
_نه!... آخه عنکبوت میتونه پرواز کنه؟
_نه، نمی تونه.
_خب؟

ذهن کوچولو و آبی لینی تصمیم گرفت که این بار فعالیت چشم گیری داشته باشه.
_غذا خوردن. اهوم... غذا خوردن برای یک حشره سرگرم کنندست.

بلاتریکس نگاهی به لرد که گوشه ای نشسته کرد.
_ اینم نه. یه چیز دیگه بگو.
_ خب... آهان یافتم.


چند ساعت بعد

سوسک پیری آرام، آرام نزدیک لردولدمورت شد.
_ببخشید؟
_بله؟
_همم... چیزه... شما میدونی لردولدمورت کجاست؟
_چطور؟

سوسک پیر عینکش رو روی صورتش درست کرد و این ور و اون ورش رو نگاه کرد.
_خب... اینجا هیچ عنکبوت دیگه ای نیست. پس شمایی. اینجارو امضا کن، از پست خانه حشرات نامه داری.

سوسک به لردولدمورت دستور داد؟
او را مفرد خطاب کرد؟
لردولدمورت بزرگ رو؟
لرد چوب دستی چندین برابرش رو گرفت و روی گردن سوسک گذاشت.
_هیچ کس اجازه نداره به ما دستور بده، ماهیتش هم مهم نیست.

سوسک لرزون نامه لردولدمورت رو به دستش داد قبل از اینکه لرد طلسمی رو بگه، پا به فرار گذاشت.

ولدمورت چوب دستی بلندش رو، روی زمین گذاشت و با آرامش و طمانینه مخصوص خودش نامه رو باز کرد.
نقل قول:
شما به انجمن المپیک بزرگ حشرات، تاپیک عنکبوتیان، مسابقه هر کی بهتر تار بتند دعوت شدید.
شایستگی خود را نشان ما دهید.
ناظر انجمن المپیک حشرات.



دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: از کدام شخصیت کتاب بیشتر خوشتان می آید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
#17
بلاتریکس، از همون اول دوسش داشتم.
چرا؟ اینکه معلومه...کیه که از بلاجون خوشش نیاد؟
چون خیییییییییلی باحاله، وفاداره و
موهای خوشگلی هم داره.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
#18
_بله! قطعا زحمت کش ترین آدم خونه، خوش پوش ترین آدم خونه هم باید باشه.
مالی ویزلی این حرف رو در حالی که گل سینه ی نه چندان زیبا رو روی لباسش درست میکرد گفت.

گل سینه که رنگ هایش عوض می شد، پس از آزمایش تمام رنگ های طیف رنگی، رنگی شد که قطعا نمی توانست خبر از حال خوبه لینی دهد.

_این صحنه رو اصلا یادم نمیره لینی.

هکتور ویبره رفت. مثل همیشه. اما اینبار یه ویبره ی ناب رفت. ویبره ی هکتور مولکول های خفته ی زمین رو بیدار کرده و آنها با استفاده از هر قانون فیزیک، زیست، شیمی ای که دم دستشان بود، ویبره ی هکتور رو به مالی منتقل کردن.

مالی بی استعداد، استعدادی پیدا کرد و عربی رو در همان چند ثانیه، توسط ویبره ی هکتور آموخت و راهی مسابقات رقص عربی شد.

لینی این فرصتی که نصیبش شده بود رو با دست های نداشته اش گرفت، و به طور عجیبی، خودش رو از مالی جدا کرده و پرواز کرد.

هکتور همینطور که به اطرافش نگاه میکرد ادامه ویبره اش رو میرفت.
_لینی؟...کجا رفتی؟ ... نکنه اونم رفت مسابقه ی رقص؟ لینی و رقص؟
_من اینجام.

هکتور سرش رو چرخوند و لینی رو روی خودش در حال پرواز دید.
_اععع...اینجایی!... وایسا ببینم تو داری چکار میکنی؟ تو که بال نداری، چجوری داری پرواز میکنی؟ نکنه آلان بی...

و جمله ی هکتور با افتادن لینی رویش و فرو رفتن سوزن لینی درون دماغش ناتمام موند.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۷
#19
میدونیم که زمان ارسال پست گذشته و هیچ نمره ای بهمون تعلق نمیگیره، ولی چون نوشتیم گفتیم ارسالش کنیم.
________________
من و فلورا_ پست اول...

همه چیز خوب و آرام بود. همه چیز. ولی همه چیز اشتباهی آرام بود. چون اتفاقی عجیب در راه بود. با این وجود آفتاب در آسمان می درخشید. آسمان آبی بود. گنجشکان آواز می خواندند و برگ درختان سبز سبز و پر شکوفه بود.


_اسکیتامیوروس.
_چی؟ اشتباه گفتی.
_ درست گفتم که! اسکیتاموروس.
_این چیزی که گفتی حتی با قبلی هم فرق داشت.

سلینا عصبانی از اینکه یک ورد ساده هم نمی تواند یاد بگیرد و تکرار کند، همان جا روی زمین سرسبز نشست.
_من نمیدونم اصلا. اصلا نمیخوام. چرا باید هی ورد هایی چرت و پرت رو داخل مغز محترمم کنم. یکی دیگه بره نمره بگیره.
_بیست و سومین باره که این جمله رو میگی.
_پووووووووووف.

سلینا با گفتن این جمله روی زمین دراز کشید و دستانش را باز کرد. فلورانسو بی توجه به سلینای بی استعداد در استفاده از ورد های تغییر شکل در حال خواندن کتاب خودش شد.
_یه چیز هایی توی آسمون میبینم....فلورا؟...با توعم، کجایی؟

فلورانسو عصبانی از به هم خوردن آرامشش برای خواندن کتاب، اول به آسمان و بعد به چشم های مشتاق سلینا نگاهی کرد.
_ولی من هیچ چیز نمی بینم.
_نه نه. خوب نگاه کن. اون جارو...یه چیز عجیبی میبینم.
_نیست! بلند شو بریم...اینجا نمی تونم کتاب بخونم.

فلورانسو بلند شد که برود اما دستش توسط سلینا کشیده شد.
_ خب چیز های توی آسمان رو بیخیال میشیم....یه دقیقه وایسا بذار برای آخرین بار آزمایش کنم. گفتی وردش چی بود؟

فلورانسو میدانست یک بار که هیچ، ده بار هم سلینا آزمایش کند نتیجه نمی گیرد.
_اسکاتاموریوس.

سلینا برگی را با آرامش روی سنگی میگذارد و جلویش می ایستد.
_این دفعه دیگه مطمئنم که میتونم. حالا ببین فلورا.

فلورا که کاملا ناامید بود سری تکان داد.
سلینا چشم هایش را بست و چوب دستی اش را در دستش جابه جا کرد.
_خب...یک...دو...سه...اسکاتوموریوس.

سلینا باز هم اشتباه گفت. ورد های تغیر شکل به استایلش نمیخورد اصلا.

_سلینا! او..او..اون جارو.

سلینا با ذوق چشم هایش را باز کرد.
_درست گفتم، نه؟ میدونستم ایندفعه درست میگم. به هر حال من هم استعداد...وایسا ببینم...اون کیه چرا اردکه و دو تا پای انسان داره؟...داره نمایش بازی میکنه؟
_تو اینجوریش کردی.

فلورانسو برگشت و با عصبانیت به سلینا نگاه کرد.
_آخه کاری که از دستت بر نمیاد رو چرا انجام میدی؟ آلان چکار کنیم؟ اصلا چکار میتونیم بکنیم؟ طلسمی که خانم اختراع کردند مگه ضد طلسم داره؟ من نمیدونم با...

_شما به چه حقی زدید دوست من رو ارک کردید؟

سلینا بی هوا وسط حرف پسر پرید.
_اون اردک نشده. نگاه کن دو تا پای...

با چشم غره ی فلورانسو، سلینا دیگر هیچ چیز نگفت.
_خب. میگید چکار کنیم؟ دوست شما جلوی تمرین ما بود. میخواست نباشه. حالا هم بفرما کار و زندگی داریم. بیا بریم سلینا.
_میخواست نباشه؟ فکر می کنید دو تا سال اولی خیلی توی زمینه ی جادو وارد اند؟ اونم توی درسی مثل تغییر شکل؟

فلورانسو که خیلی بهش برخورده بود از اینکه او را در درس تغییر شکل ضعیف میشماردند. نفسش را فوت کرد.
_پس فکر کردید شما خیلی واردید؟
_بله. واردیم. خیلی هم واردیم. مگه نه بچه ها.

دوست های اون پسر که الکس ویزلی، رز ویزلی و...بودند با سر تایید کردند.

فلورانسو نگاهی به آنها کرد.
_باشه! بیاید مسابقه بذاریم. در زمینه ی ورد های تغییر شکل.
_دوئل کنیم چطوره؟ نمی ترسید که؟
_معلومه نمیترسیم. مگه نه سلینا؟
سلینا در حال نگاه کردن به شاهکارش بود و لبخندش هر لحظه گشاد تر، بزرگ تر و از صورتش خارج میشد و اصلا متوجه نبود چه میگوید.
_البته!

ناگهان به خودش آمد و به فلورانسو کاملا خونسرد و دارای لبخند نگاه میکرد.
_البته؟... البته برای چی؟... مگه نمی...
_خب... خب... دیدید که ما نمیترسیم. حالا بیاید شروع کنیم.

فلورانسو میدانست اگر جلوی دهان سلینا را نگیرد آبرویشان را داخل یک توپ کرده و با یک پا به دوردست ها پرتاپ میکند.

_چی چی رو نمیترسیم؟...خب، بله، البته که نمی ترسیم. ولی مگه من چی بلدم؟ قطعا من در خیلی چیز ها استعداد دارم ولی...خب...این یکی درس اثتثنااست. بیا بریم فلورا. نمیخوای بزنم بکشمشون که؟
_چرا دقیقا همین رو میخوام. حالا هم ساکت شو، بیا بریم.
_

در جنگل ممنوعه:

هر پنج نفر وارد جنگل ممنوعه شدند. بدون شک تنها جایی که میتوانست پذیرای دوئل عجیب و غریب آنها باشد همان جا بود. بدون کوچک ترین مزاحم.
سلینا به پرنده هایی که روی شاخه ها لم داده بودند و چیپس و پفک میخوردند و آماده ی شروع دوئل بودند نگاه کرد.
_وقتی زدم پنگوئن تک شاختون کردم میفهمید چیپس و پفک خوردن جلوی بنده یعنی چی. حالا هم اون ور رو نگاه کنید. استرس میگیرم.

سلینا جلو رفت و چوپ دستی اش را با نوازش بیرون کشید.
بله! چوب دستی هر کس نشانه ی فرهیختگی هر کس هست. جمله از "سلینا مور"

رز ویزلی حریف او بود. اما مهم نبود، هر کس بود جلوی طلسم های از من در آوردی سلینا کم می آورد.
سلینا با آرامش و لطافت تمام چوب دستی اش را جلوی چشمان شیطانی اش گرفت.
اما...قبل از اینکه او چیزی بگوید. طلسمی روانه ی او شد. و مستقیم خورد به چوب دستی ظریف و نشانه ی فرهیختگیش. سلینا نگاهی به چوب دستی، نگاهی به رز خندان، و نگاهی به فلورانسو خونسرد کرد.
_چوب دستی من رو، جوجه کرد؟

جوجه به طور عجیب الخلقه ای پرواز کرد و رفت کنار دیگر پرنده ها لم داد و چیپس و پفک خورد.

فلورانسو، سلینایی که هنوز در حالت کاملا هنگ بود را کنار زد و خودش جای او را گرفت و آماده ی ادامه دوئل شد. سلینا همچنان با حالت کاملا هنگی داشت جوجه صورتی رنگ( چوب دستی قبلی) که در حال پفک خوردن بود را تماشا میکرد.
_فلورااااااااااا. من آلان چکار کنم؟
_برو بگیرش خب.

سلینا پس از تشکر از فلورانسو بابت ایده ی خوبش راهی گرفتن جوجه شد.

فلورانسو کاملا خونسر و مغرورانه چوب دستی اش را بالا گرفت.
_بیلاک داک.( توجه شود تمام طلسم های این رول من در آوردی می باشد، داخل خانه به هیچ وجه استفاده نشود، حتی بیرون خانه هم استفاده نشود، کلا استفاده نشود. )

فلورانسو همیشه عالی بود. همیشه. هیچ وقت، هیچ جا، هیچ طلسمی را اشتباه نمی گفت. اما طلسم دوست نداشت بی فابده باشد و طی جاخالی پسر گمنام از او رد و رفت و رفت و رفت و خورد وسط پیشانی فنریر.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۷
#20
بله بدون شک قطره لج باز بود و هم چنین بی فکر. قطره بدون توجه به مرگخوار هایی که دنبالش بودند تا بگیرنش، رفت و بغل سوراخ پایین گلخانه نشست.و چشمک تو دل برو ای تقدیم مرگخوارا کرد.
و نفس در سینه ی مرگخوارا حبس شد.
_هیچ کس از جاش تکون نخوره.
_با موچین بیارمش؟
_قطره ی بی فکر، کند ذهن، بی استعداد.

بلاتریکس آرام آرام نفس عمیقی کشید تا هم خودش آرام شود و هم تعادل قطره به هم نخورد. سپس به مرگخوارا نگاه کرد.
_بسه! سکوت را رعایت کنید. موضوع حیاتیه... بعدا حسابش رو میرسیم. لینی برو باهاش مذاکره کن خودش بیاد... لینی؟...لینی کجاست؟

بلاتریکس برگشت تا لینی را پیدا کند که دید لینی با یک سوسک آبی دارد حرف میزند.
_لیییییییییینننننننیییییییی!

اما صدای بلاتریکس آرام تر از آن بود که لینی بشنود. لینی در حال حرف زدن با سوسک بود که برگشت ببیند مرگخوارا در چه حال اند، که با چشمان عصبانی بلاتریکس مواجه شد و پس از خدافظی از سوسک آبی نزدیک بلاتریکس شد.
_بله؟ چیزی شده؟

بلاتریکس که میترسید بلند حرف بزند، قطره بترسد، لج کند، لیز بخورد و برود توی آن سوراخ، نت صدایش را پایین آورد و توی چشم های کوچولوی لینی نگاه کرد .
_ما اینجا الاف این قطره ی لجباز شدیم، تو میری گپ میزنی؟

لینی تازه یادش آمد که داشتند توی گلخانه چکار میکردند. سرش را چرخاند و با دیدن قطره ی آب لم داده کنار سوراخ مانند دیگر مرگخوارا نفسش را حبس و سکوت کرد.

_لینی؟ با توعم. برو با آرامش باهاش مذاکره کن، تا خودش مثل یک قطره ی خوب بیاد این ور.

لینی با شنیدن این جمله از بلاتریکس نگاهی به قطره که لبخند شیطانی بر لب داشت کرد.
_نمیرم!


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۰ ۱۵:۴۰:۰۷

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.