با نگاهی نگران به دور و برش و دانش آموزانی که یکی یکی نامشان خوانده می شد و گروهبندی می شدند ، خیره شد. سعی کرد برای کم کردن اضطرابش به چیزی غیر از گروهبندی فکر کند...
ناخودآگاه تصویر خواهرش با موهای پرپشت سیاه که روی کمر باریکش می ریختند و زمانی که پشت چرخ نخ ریسی اش می نشست و آواز می خواند، به یادش آمد. هرچه بیشتر به آن تصویر ذهنی فکر می کرد جزئیات بیشتری به یادش می آمد... خواهرش... ان آهنگ قدیمی وحشتناک را با چه صدای دلنشینی می خواند...
"روزی دو خواهر بودن که بازی کنان رفتن...
برای دیدن کشتی های پدرسان که برمی گشتند...
ولی خواهران که رسیدند بر لب دریا...
کوچک تر را بزرگ تر به آب انداخت و شد ناپیدا..."نگاهش را به دخترکی با موهای قهوه ای دوخت که روی چهارپایه نشست .
"گاهی با غرق شدن،گاهی نیز شنا کنان...
در نهایت جسدش رسید به سد آسیابان..."- گریـــــــفنــدور!
"ولی آسیابان با استخوان سینه ی او چه کرد ؟
برای آهنگ نواختن خود ویولنی ساخت...
با انگشتان کوچک او چه کرد؟
پیچ کوک هایی برای ویولونش ساخت..."در نهایت لیسا تورپین نیز به ریونکلاو پیوست. جمعیت اطرافش کمتر و کمتر می شد و اضطرابش بیشتر و بیشتر. دوباره توجهش را به موسیقی داد...
" و با برآمدگی بینی اش چه کرد؟
خرکی بر ویولونش ساخت...
با رگ های آبی رنگش چه کرد؟
سیم هایی برای ویولونش ساخت..."به اطرافش نگاه کرد. جز حداکثر شش نفری که با حساب او باقی مانده بودند، بقیه دانش آموزان گروهبندی شده و بر سر میز گروه هایشان نشسته بودند.
" با چشمان خیلی روشنش چه کرد؟
به وقت سپیده بر ویولونش گذاشت...
با زبان خیلی خشنش چه کرد؟
آن را که به اندازه سخن رانده بود بیل کرد..."- الفیاس دوج .
-
هــافلـــپـاف!"سپس سیم سوم به حرف آمد و گفت :
- هـی آن طرفی پدرم پادشاه است..."نگاهی مضطرب به اطراف انداخت. سه نفر . فقط سه نفر بودند که باقی مانده بودند. با نگرانی پاهایش را به زمین کشید.
"سپس سیم دومی به حرف آمد و گفت :
- هـی آن طرفی مادرم ملکه است.."دو نفر . دونفر باقی مانده بودند. نگاه خیره ی دیگران را بر خود حس کرد...
"سپس هر سه سیم به حرف آمدند و گفتند:
-هـی آن طرفی این خواهرم بود که مرا غرق کرد! "- رزالیا اونز.
نگاهی به بالا کرد و دست از زمزمه کرد و خواندن کشید. همه ی تالار به او که آخرین نفری بود که گروهبندی می شد خیره شده بودند . با خود گفت:
-
می خوام از این جا برم بیرون ! اینجا جای من نیست !
ولی خب... مثل همیشه کسی افکارش را نشنید.در حالی که سعی می کرد پایش به ردای گشادش گیر نکند، نگاهی به چشمان طوسی اما جدی پروفسور مک گونگال انداخت و آرزو کرد کاش خودش هم می توانست در آن لحظه چنین چهره ی مصممی به خود بگیرد . در حالی که به شدت می لرزید روی چهارپایه نشست.
-
اشتباهه ! یه چیزی اشتباهه ! این جا جای من نیست!
پروفسور مک گونگال کلاه را روی سرش گذشت...
ثانیه ها ازپی هم می گذشتند ...
شکاف هایی که نقش دهان کلاه را ایفا می کردند از روی سرش چرخیده و به سمت پروفسور مک گونگال برگشت.
- مینروا چرا یک
ماگل رو پیش جادوگر ها آوردی؟ باید یه مشنگ رو گروه بندی کنم؟
درود بر تو فرزندم.
جالب بود واقعا.
مطمئنید شما که تازه وارد هستید؟
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی