نیمفادورا تانکسVSریموس لوپینموضوع: مرسوله جا به جا
قطرات درشت باران مانند آهنگ خارج از ریتمی به پنجره ها می خورد و باعث می شد نیمفادورا نتواند روی تکالیف کلاس ستاره شناسیش تمرکز کند.
ماتیلدا خمیازه ای کشید، به ساعت طلایی رنگ روی میز اشاره کرد و گفت:
_ساعت از نیمه شب گذشته تانکس، بهتره بقیشو فردا انجام بدیم. هنوز تا آخر تعطیلات زیاد مونده.
گویی تعطیلات کریسمس روی صندلی سالن عمومی هافلپاف در حال خروپف کردن بود.
دانش آموزان هافل به تعطیلات رفته و فقط چهار نفر در خوابگاه مانده بودند.
رز زلر دختر ویبره ای همان طور که پتویی دور خودش کشیده بود، همراه با سدریک که موهایش براشفته شده بود از پله های خوابگاهشان پایین آمدند.
_میبارهه سیلی عجببب.
رز و سدریک کنار نیمفادورا و ماتیلدا روی صندلی های نرم سالن عمومی نشستند.
دورا تکلیفش را عقب گرفت تا آن را برانداز کند. سپس مچاله اش کرد و داخل شومینه انداخت و گفت:
_فایده ای نداره؛ نمیتونم درست انجام بدم.
ماتیلدا سعی کرد توضیح دهد:
_ببین باید قمر هارو این طرف بکشی، این سیاره ها...
صدای تق تق در سالن عمومی بلند شد. هر چهار نفر نگاهی به هم انداختند. صدای نا آشنایی به گوش رسید:
_این در لعنتی باز کنید. به ی جای گرم نیاز دارم لعنتیا.
سدریک از روی صندلیش بلند شد، به طرف در رفت و لای آن را باز کرد.
مردی کوتاه قد با لباس هایی خیس و بسته ای در دست وارد سالن عمومی شد. به قیافه ی متعجب آنها نگاه کرد و توضیح داد:
_به خاطر این بارون لعنتی، مجبور شدم کل امروزو به جای جغد های لعنتی اداره ی پست خودم بسته هارو جا به جا کنم.
او بسته ای چرمی و سبز رنگی را جلو گرفت و ادامه داد:
_آدرس گیرنده ی این بسته ی لعنتی به خاطر این بارون لعنتی پاک شده، منم شنیدم کسی از خاندان بلک توی خوابگاه هافلپاف زندگی می کنه و به خاطر اینکه بسته ی لعنتی از اونجا فرستاده شده تصمیم گرفتم اینو به اون لعنتی بدم.
حالا کدومتونید؟
هر سه نفر برگشتند و به نیمفادورا نگاه کردند که با چشمانی گرد شده از تعجب به بسته خیره شده بود.
او دستش را جلو آورد و بسته را گرفت.
ثانیه ای بعد مرد پستچی دیگر آنجا نبود.
ماتیلدا با لحنی کنجکاو پرسید:
_چی میتونه این تو باشه؟
نیمفادورا شانه بالا انداخت و بعد خمیازه ای ساختگی کشید و گفت:
_خب من خیلی خستم؛ بهتره برم بخوابم. شب به خیر!
سدریک، رز و ماتیلدا پشت در بسته ی خوابگاه گوش ایستادند. ماتیلدا به آرامی گفت:
_رز انقد تکون نخور احساس می کنم...
صدای فریاد دورا و پشت سر آن باز شدن در خوابگاه هرسه را از جا پراند.
سدریک زود تر از رز و ماتیلدا به خودش آمد و پرسید:
_چی شده؟
زبان نیمفادورا بند آمده بود. او به درون بسته اشاره می کرد و نفس نفس می زد.
دقیقه ای بعد هر چهارنفرشان روی تخت خوابگاه نشسته بودند.
ماتیلدا یادداشت درون جعبه را می خواند:
_با سلام خدمت ارباب، لرد سیاه عزیز والا و مقتدر.
همانگونه که شما امر فرمودید ابر چوبدستی قوی ترین چوبدستی در سرتاسر جهان را با پستی بی ارزش برایتان می فرستم تا کسی شک نکند.
قربانتان چ.ج.ح.خ
تانکس چوبدستی را بین انگشتانش چرخاند.
هیچ کس حرفی نمیزد و همه به دست تانکس نگاه می کردند.
ماتیلدا سکوت را شکست:
_خب...امم، باید بسته رو به لر...پس بدیم؟
همچنان هیچکس حرف نمی زد.
ماتیلدا دوباره پرسید:
_پس میدیم؟
رز، سدریک و تانکس هم زمان گفتند:
_نهه.
_خیلی خب پس نمیدیم. پس چی کار می کنیم؟
_باید نابودش کنیم. خطرناکه.
تانکس این را گفت و سدریک را از روی تخت به پایین هل داد. این آخرین گفت و گوی آن شب بود.
فردا صبح سر صبحانه هر چهار نفر به توافق رسیدند.
رز سعی می کرد بشقاب بقیه را از سوسیس پر کند اما از هیجان می لرزید و سوسیس ها به جای بشقاب روی میز می افتادند.
سدریک دوباره نقشه را مرور کرد:
_به جنگل ممنوعه میریم و چوبدستی رو آتیش میزنیم. همین؟
_نظر دیگه ای داری؟
_نه.
_خوبه.
نیم ساعت بعد رز در حال غر زدن بود؛ چون کفش هایی که در روز کریسمس هدیه گرفته بود به خاطر زمین گلی جنگل ممنوعه کثیف شده بود.
تانکس احساس می کرد چوبدستی در جیب ژاکت قرمز مخملیش، سرد تر و سنگین تر شده بود.
او قدمهایش را با تردید و استرس بر میداشت. آیا واقعا باید چوبدستی را به لرد پس میدادند؟ اگر این کار را می کردند عواقبش چه می شد؟
ماتیلدا گویی فکر نیمفادورا را خوانده بود، چون به پشتش زد و گفت:
_نگران نباش دورا. ما کمکت می کنیم.
هرچه بیشتر پیش می رفتند درختان و خطر آتش سوزی بیشتر می شد. سدریک به جایی تقریبا مسطح اشاره کرد و گفت:
_همینجا خوبه.
تانکس چوبدستی را روی خاک های خیس گذاشت، سپس همزمان با حرکت چوبدستیش گفت:
_اینسندیو.
ابر چوبدستی لحضه ای آتش گرفت و دوباره به شکل قبلیش برگشت. دورا دوباره امتحان کرد:
_اینسندیو.
باز هم اتفاقی نیفتاد. سدریک به کمک او آمد:
_اینسندیو.
_اینسندیو.
_نه کار نمیکنه...
_اینسندیو.
_بس کن سدریک.
بعد از تلاش های ناموفق برای از بین بردن چوبدستی، هر چهار نفر نا امید به طرف قلعه راه افتادند.
سدریک، رز و ماتیلدا خسته از وقایع آن روز، هر یک به خوابگاه خود رفته تا بخوابند. اما نیمفادورا از نگرانی خواب به چشمانش نمی آمد.
تانکس به آتش درون شومینه ی سالن عمومی خیره شده بود. هیزم ها ترق تروق می کردند و می سوختند.
کم کم چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
در خواب مرد پستچی را دید که زیر لب مانند یک آهنگ زمزمه می کند:
_لعنتی...لعنتی...لعنتیا.
مرد پست چی به لرد سیاه تبدیل شد که ردای بلندش را ورانداز می کرد و می گفت:
_بلا ببین این ردا به ابر چوبدستیم میاد؟ می خوای وقتی چوبدستی رسید لباسمو انتخاب کنم؟ هوم؟
نیمفادورا از خواب پرید.
او تصمیمش را گرفته بود. دیگر تحمل سنگینی چوبدستی را در جیبش نداشت.
دخترک سرش را روی دسته ی چوبی کاناپه گذاشت، اما دیگر خواب به چشمانش نمی آمد. او داشت برای فردا و کارهایش نقشه می کشید.
فردا صبح سدریک از پله های خوابگاهش پایین آمد و با منظره ای ترسناک روبه رو شد.
جناب پستچی در لباس های تانکس وسط سالن عمومی ایستاده بود.
_چه...چه اتفاقی...افتاده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟ تانکس کجاست؟
_شششش. ساکت سدریک دیگوری.
_به من نگو سدریک. بهم بگو دورا کجاست؟
_وای خدا سدریک. تو آدمو...
لحظه ای بعد دورا دوباره به حالت قبلیش برگشت. و گفت:
_من بودم.
_خب...من باید از کجا می فهمیدم؟
تانکس به قائله خاتمه داد و دوباره به حالت پستچی برگشت.
در همان حین که لباس هایش را عوض می کرد، نقشه اش را برای پسرک توضیح داد.
_یعنی تو می خوای ابر چوبدستیو به لرد پس بدی؟
_آره سدریک. خب هرچی باشه بسته ی پستی مال اسمشو نبر بود؛ باید اونو بهش پس بدم.
در آن لحظه اگر کسی مرد پستچی را می دید، هیچ وقت متوجه نمی شد او همان نیمفادوراست.
تانکس از قابلیت دگرگون نمایی اش استفاده کرده و بسته به دست و با اندکی استرس و نگرانی به طرف خانه ی ریدل ها به راه افتاد.
در راه به دیالوگ هایی که باید می گفت فکر کرد:
_با عرض سلام و احترام و اردات...نه این خوب نیست...اینم بسته ی پستی شما؟ نه این هم درست نبود.
از طرف اداره ی پست، خدمت به شما. خب... آره این بهتره.
جلوی در آهنی بزرگ خانه ی ریدل ها ایستاده بود. همچنان داشت به یک شروع درست فکر می کرد که صدایی از پشت در بلند شد.
احساس می کرد روی ستون فقراتش، مورچه هایی قرمز و خشمگین رژه می رفتند.
_هی...پتی گرو ببین پشت در مهمون داریم؟
از آهنگ صدا و بم بودنش، تانکس فهمید لرد این دستور را داده است.
صدای جیر جیر در صدا کرد و دم باریک بی حوصله جلوی در سبز شد.
_چی کار داشتی؟
_باید با اربابت صحبت کنم.
پیتر لحظه ای به تانکس خیره شد و بعد داخل خانه رفت و در را بست. دقیقه ای بعد دوباره ظاهر شد و گفت:
_بیا تو. البته اگه جرئت داری.
پستچی( دورا) لحظه ای با تعجب به پیتر نگاه کرد و سپس در را هل داد و داخل شد.
پلکانی بلند و مارپیچ جلوی در ورودی قرار داشت که بالا می رفت. کنار آن دری بسته و قهوه ای و جلوی در، بسته های بزرگی کنار هم گذاشته بودند.
پتی گرو از پله ها بالا رفت و به دورا نیز اشاره کرد که دنبالش برود.
وقتی به آخرین پله قدم گذاشت صحنه ای دید که نه تنها دیالوگ هایی که برگزیده بود بلکه اسمش هم را یاد برد.
لرد ولدمورت پشت میز طویلی روی صندلی نشسته و نجینی مار محبوبش را نوازش می کرد.
_خب...خب میبینم که مهمون داریم. دم باریک برو پایین.
پتی گرو همان طور که از پله ها پایین می رفت و زیر لب دشنام می داد، تانکس را با لرد سیاه تنها گذاشت.
_من...چون...خانم بلک برای محافظت از محتوای درون جعبه، من را سرباز و مسئول رساندن این جعبه به شما کرده...ارباب.
تانکس هم از لحن کتابی و مطمئنش و لبخند رضایت برلبانش تعجب کرده بود.
_مگه توی این جعبه چیه؟
دورا خواست جواب دهد:
_ابر چوبدستی.
اما به یاد آورد پستچی وظیفه ندارد درون بسته را ببیند به همین دلیل فقط سر تکان داد.
لرد با لحنی تند گفت:
_خیلی خب اونو روی میز بذار و برو بیرون.
تانکس به سرعت نور از پله ها پایین رفت و در را پشت سرش بست. خیالش راحت شد؛ حالا وظیفه اش را انجام داده بود.
صدای فریاد ولدمورت از داخل خانه می آمد:
_هی...دم باریک. این چوبدستی تقلبیه! برو و اون پستچیو بیار.
اما تانکس دیگر خیلی دور شده بود. او با قدم هایی تند و شاد و شنگول و دلی آسوده خاطر، راه خانه ی ریدل ها به هاگوارتز را در پیش گرفت.