هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸
#11
سلام.
درخواست دوئل با دورگه ی ژاپنی_انگلیسی، آتسوشی تاکاگی رو داشتم.
مهلت سه هفته و هماهنگ شده است.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۱۴ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸
#12
سلام ارباب.
درخواست نقد داریم ارباب.

سلام.

نقد پستتون ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۶ ۲۳:۴۴:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸
#13
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

_زودباش اعتراف کنن!

نیمفادورا سعی می کرد بی آنکه رنگ موهایش تغییر کند، تمرکز کند اما در این کارش موفق نبود.

روی صندلی آهنی که اصلا با دیوار های صورتی اتاق( فقط به خاطر متفاوت بودن با بقیه اتاق های بازجویی) منطبق نبود نشسته و سعی می کرد چیزی به خاطر بیاورد.
_خیلی خب. من اعتراف می کنم وقتی 7 سالم بود در روز هالوین با دستمال توالت برای خودم لباس مومیایی درست کردم.

بازپرس با عصبانیت فوت کرد و گفت:
_نه...نه! این چرت و پرتا چیه میگی؟ ها؟ به ی چیز درست و حسابی اعتراف کن. چیزی که به درد بخوره.

نیمفادورا چیزی به یاد نمی آورد که به نظر بازپرس به درد بخور باشد پس بار دیگر با شرمندگی گفت:
_من ی بار شیر و ماکارونی رو باهم خوردم.

اما این هم از نظر بازپرس مهم نمی آمد. با صدایی آرام گفت:
_گوش کن خانم محترم من چیزی می خوام که مربوط به خبر های محفل باشه.
_اهاااا...خب اینو از اول می گفتی.

سپس او هم صدایش را پایین آورد و گفت:
_من شنیدم دامبلدور ریش هاش رو شونه می کنه.

مرد سعی می کرد صبور باشد و سرش را به دیوار نکوبد:
_خب ی چیز دیگه. چیزی درباره ی لرد سیاه نگفتن؟

تانکس که انگار از به یاد آوردن آن موضوع خوشحال بود گفت:
_چرا، چرا. یادم میاد آلبوس از مالی پرسید که...
_که چی؟
_که میدونه لرد رداهاشو از کجا می خره؟ مالی هم فکر می کرد رداها مزون دوزن؛ ولی من که فکر نمی کنم چون دوخت...

بعد ها خبر می آمد که بازپرس قدقد کنان از محل دور شده است و خودش را به مرغ دانی تحویل داده است.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۵ ۰:۰۹:۳۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۹:۳۲ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸
#14
از خوشحالی سکته می کردم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۹ فروردین ۱۳۹۸
#15
با سلام اربابا.
درخواست نقدی داشتیم.


سلام نیمفادورا

نقد پست شما ارسال شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۰ ۲۱:۴۸:۱۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۸
#16
لرد ولدمورت بعد از اینکه ساعت ها با کفش پاشنه بلندش شهر را دور زد، احساس خستگی کرد و روی نیمکت چوبی پارک، کنار پیرزنی که برای پرندگان دانه می ریخت نشست و شروع به آواز خواندن کرد:
_من ی پرندم آرزو دارممم تو زاغم باشی...جیک جیک...جیک.

وقتی کیف خانم پیرزن با عصبانیت به سرش خورد، شتررق! مستی از سرش پرید، فهمید ردا به تن ندارد و
به طرف نزدیکترین مغازه ی لباس فروشی به راه افتاد.

سردر مغازه تابلویی قرار داشت: لطفا با لباس وارد شوید.
وقتی که لرد سیاه وارد مغازه شد مردی کوتاه قد با کت و شلواری صورتی و سری تاس جلوی روی او سبز شد.
_هی آقای بی سواد! مثل اینکه خوندن بلد نیستی.

لرد متعجب، با عصبانیت گفت:
_چطور جرئت می کنی با لرد سیاه ارباب...

اما بعد یادش آمد که او لرد تقلبی است و می تواند عادی صحبت کند:
_تو چی میگی مرتیکه ی کوتوله؟ به من تشر می زنی؟

مرد کوتاه قد که از عصبانیت رنگ کت و شلوارش شده بود، به طرف لرد حمله برد.
ولدمورت قهقهه ای سر داد و سر مرد را گرفت و او را از خودش دور کرد:
_تو که نصفت زیر زمینه می خوای منو بزنی...هاهاها.

بعد از گذشت دقایقی لرد سیاه مجبور شد چوبدستیش را در آورد، آواداکاداورایی ناقابل نثار مرد کند و با لباس هایی نو از مغازه خارج شود.

ولدمورت در خیابان قدم می زد و به این فکر می کرد چه قدر با لباس های جدیدش زیبا شده است.
با همین افکار به سمت شیشه ی ویترین یکی از مغازه ها برگشت و کسی را دید که لحظه ای فکر کرد خودش نیست.
او با یک کت شبرنگ بنفش و...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۲۸ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
#17
سلام لرد.
عیدتون مبارک لرد.
لطفا اینو نقد کنید لرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۸
#18
رودولف به درون کشو خیره شده بود و حرکتی نمی کرد.
تام که دیگر نمی توانست کنجکاویش را سرکوب کند، سرش را به طرف کشو دراز کرد و گفت:
_چیه ماتت برده؟

او با دیدن عکس های درون کشو، جواب سوالش را گرفت.
پرفسورشان که فرزند روشنایی بود، با شلوارکی گلگلی، عینک و کلاه آفتابی بزرگ و بی قواره و دستانی بر کمر کنار دریا ایستاده بود.

رودولف عکس را برداشت:
_پناه بر شلوارک گلگلی مرلین...این چه وضعیه آخه.

تام عکس دیگری را برداشت و با تعجب گفت:
_این...این.
_دامبلدوره.

رودولف به عکس بچه ای نوزاد اشاره می کرد که آب دهنش راه افتاده بود و روی ردایش که عکس فرزند روشنایی بود ریخته شده بود.

رودولف سراغ کشویی دیگر رفت، نامه ای را باز و شروع به خواندن کرد:
_آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور، اینجانب شما را راس ساعت 8 شب به جشن تولد خود در تالار هافلپاف دعوت می کنم.
امضا. لوسی فرینچ

_یعنی دامبلدور قبلا تولد دعوت می شده؟ من که باورم نمیشه.

تام این را گفت، عکس های دامبلدور را در کشو مرتب کرد و در کشوی دیگری را باز کرد.

او لباس هایی مخصوص جشن رقص، لباس هایی مخصوص کنار دریا و حتی لباس هایی مختص به شنا را بالا گرفت؛ اما یکی از آنها از همه بیشتر توجهش را جلب کرد. تام شرتی مامان دوز و گشاد به همراه نوشته ای در رویش را به دست رودولف داد.
_آلبوس عزیز من...

رودولف ادامه ی یاد داشت را نخواند، چون صدای پرفسور دامبلدور از پشت در آمد که زمزمه می کرد:
_فرزندان روشن من...لای لای لااا...فرزندان روشن من بشتابید...لای لای لااا...


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۳ ۱۵:۳۴:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۸
#19
نیمفادورا تانکسVSریموس لوپین

موضوع: مرسوله جا به جا


قطرات درشت باران مانند آهنگ خارج از ریتمی به پنجره ها می خورد و باعث می شد نیمفادورا نتواند روی تکالیف کلاس ستاره شناسیش تمرکز کند.
ماتیلدا خمیازه ای کشید، به ساعت طلایی رنگ روی میز اشاره کرد و گفت:
_ساعت از نیمه شب گذشته تانکس، بهتره بقیشو فردا انجام بدیم. هنوز تا آخر تعطیلات زیاد مونده.

گویی تعطیلات کریسمس روی صندلی سالن عمومی هافلپاف در حال خروپف کردن بود.
دانش آموزان هافل به تعطیلات رفته و فقط چهار نفر در خوابگاه مانده بودند.

رز زلر دختر ویبره ای همان طور که پتویی دور خودش کشیده بود، همراه با سدریک که موهایش براشفته شده بود از پله های خوابگاهشان پایین آمدند.
_میبارهه سیلی عجببب.

رز و سدریک کنار نیمفادورا و ماتیلدا روی صندلی های نرم سالن عمومی نشستند.
دورا تکلیفش را عقب گرفت تا آن را برانداز کند. سپس مچاله اش کرد و داخل شومینه انداخت و گفت:
_فایده ای نداره؛ نمیتونم درست انجام بدم.

ماتیلدا سعی کرد توضیح دهد:
_ببین باید قمر هارو این طرف بکشی، این سیاره ها...

صدای تق تق در سالن عمومی بلند شد. هر چهار نفر نگاهی به هم انداختند. صدای نا آشنایی به گوش رسید:
_این در لعنتی باز کنید. به ی جای گرم نیاز دارم لعنتیا.

سدریک از روی صندلیش بلند شد، به طرف در رفت و لای آن را باز کرد.
مردی کوتاه قد با لباس هایی خیس و بسته ای در دست وارد سالن عمومی شد. به قیافه ی متعجب آنها نگاه کرد و توضیح داد:
_به خاطر این بارون لعنتی، مجبور شدم کل امروزو به جای جغد های لعنتی اداره ی پست خودم بسته هارو جا به جا کنم.

او بسته ای چرمی و سبز رنگی را جلو گرفت و ادامه داد:
_آدرس گیرنده ی این بسته ی لعنتی به خاطر این بارون لعنتی پاک شده، منم شنیدم کسی از خاندان بلک توی خوابگاه هافلپاف زندگی می کنه و به خاطر اینکه بسته ی لعنتی از اونجا فرستاده شده تصمیم گرفتم اینو به اون لعنتی بدم. حالا کدومتونید؟

هر سه نفر برگشتند و به نیمفادورا نگاه کردند که با چشمانی گرد شده از تعجب به بسته خیره شده بود.
او دستش را جلو آورد و بسته را گرفت.
ثانیه ای بعد مرد پستچی دیگر آنجا نبود.

ماتیلدا با لحنی کنجکاو پرسید:
_چی میتونه این تو باشه؟

نیمفادورا شانه بالا انداخت و بعد خمیازه ای ساختگی کشید و گفت:
_خب من خیلی خستم؛ بهتره برم بخوابم. شب به خیر!

سدریک، رز و ماتیلدا پشت در بسته ی خوابگاه گوش ایستادند. ماتیلدا به آرامی گفت:
_رز انقد تکون نخور احساس می کنم...

صدای فریاد دورا و پشت سر آن باز شدن در خوابگاه هرسه را از جا پراند.
سدریک زود تر از رز و ماتیلدا به خودش آمد و پرسید:
_چی شده؟

زبان نیمفادورا بند آمده بود. او به درون بسته اشاره می کرد و نفس نفس می زد.
دقیقه ای بعد هر چهارنفرشان روی تخت خوابگاه نشسته بودند.

ماتیلدا یادداشت درون جعبه را می خواند:
_با سلام خدمت ارباب، لرد سیاه عزیز والا و مقتدر.
همانگونه که شما امر فرمودید ابر چوبدستی قوی ترین چوبدستی در سرتاسر جهان را با پستی بی ارزش برایتان می فرستم تا کسی شک نکند.
قربانتان   چ.ج.ح.خ

تانکس چوبدستی را بین انگشتانش چرخاند.
هیچ کس حرفی نمیزد و همه به دست تانکس نگاه می کردند.
ماتیلدا سکوت را شکست:
_خب...امم، باید بسته رو به لر...پس بدیم؟

همچنان هیچکس حرف نمی زد.
ماتیلدا دوباره پرسید:
_پس میدیم؟

رز، سدریک و تانکس هم زمان گفتند:
_نهه.
_خیلی خب پس نمیدیم. پس چی کار می کنیم؟
_باید نابودش کنیم. خطرناکه.

تانکس این را گفت و سدریک را از روی تخت به پایین هل داد. این آخرین گفت و گوی آن شب بود.

فردا صبح سر صبحانه هر چهار نفر به توافق رسیدند.
رز سعی می کرد بشقاب بقیه را از سوسیس پر کند اما از هیجان می لرزید و سوسیس ها به جای بشقاب روی میز می افتادند.

سدریک دوباره نقشه را مرور کرد:
_به جنگل ممنوعه میریم و چوبدستی رو آتیش میزنیم. همین؟
_نظر دیگه ای داری؟
_نه.
_خوبه.

نیم ساعت بعد رز در حال غر زدن بود؛ چون کفش هایی که در روز کریسمس هدیه گرفته بود به خاطر زمین گلی جنگل ممنوعه کثیف شده بود.
تانکس احساس می کرد چوبدستی در جیب ژاکت قرمز مخملیش، سرد تر و سنگین تر شده بود.
او قدمهایش را با تردید و استرس بر میداشت. آیا واقعا باید چوبدستی را به لرد پس میدادند؟ اگر این کار را می کردند عواقبش چه می شد؟

ماتیلدا گویی فکر نیمفادورا را خوانده بود، چون به پشتش زد و گفت:
_نگران نباش دورا. ما کمکت می کنیم.

هرچه بیشتر پیش می رفتند درختان و خطر آتش سوزی بیشتر می شد. سدریک به جایی تقریبا مسطح اشاره کرد و گفت:
_همینجا خوبه.

تانکس چوبدستی را روی خاک های خیس گذاشت، سپس همزمان با حرکت چوبدستیش گفت:
_اینسندیو.

ابر چوبدستی لحضه ای آتش گرفت و دوباره به شکل قبلیش برگشت. دورا دوباره امتحان کرد:
_اینسندیو.

باز هم اتفاقی نیفتاد. سدریک به کمک او آمد:
_اینسندیو.
_اینسندیو.
_نه کار نمیکنه...
_اینسندیو.
_بس کن سدریک.

بعد از تلاش های ناموفق برای از بین بردن چوبدستی، هر چهار نفر نا امید به طرف قلعه راه افتادند.
سدریک، رز و ماتیلدا خسته از وقایع آن روز، هر یک به خوابگاه خود رفته تا بخوابند. اما نیمفادورا از نگرانی خواب به چشمانش نمی آمد.

تانکس به آتش درون شومینه ی سالن عمومی خیره شده بود. هیزم ها ترق تروق می کردند و می سوختند.
کم کم چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
در خواب مرد پستچی را دید که زیر لب مانند یک آهنگ زمزمه می کند:
_لعنتی...لعنتی...لعنتیا.

مرد پست چی به لرد سیاه تبدیل شد که ردای بلندش را ورانداز می کرد و می گفت:
_بلا ببین این ردا به ابر چوبدستیم میاد؟ می خوای وقتی چوبدستی رسید لباسمو انتخاب کنم؟ هوم؟

نیمفادورا از خواب پرید.
او تصمیمش را گرفته بود. دیگر تحمل سنگینی چوبدستی را در جیبش نداشت.
دخترک سرش را روی دسته ی چوبی کاناپه گذاشت، اما دیگر خواب به چشمانش نمی آمد. او داشت برای فردا و کارهایش نقشه می کشید.

فردا صبح سدریک از پله های خوابگاهش پایین آمد و با منظره ای ترسناک روبه رو شد.
جناب پستچی در لباس های تانکس وسط سالن عمومی ایستاده بود.
_چه...چه اتفاقی...افتاده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟ تانکس کجاست؟

_شششش. ساکت سدریک دیگوری.
_به من نگو سدریک. بهم بگو دورا کجاست؟
_وای خدا سدریک. تو آدمو...

لحظه ای بعد دورا دوباره به حالت قبلیش برگشت. و گفت:
_من بودم.
_خب...من باید از کجا می فهمیدم؟

تانکس به قائله خاتمه داد و دوباره به حالت پستچی برگشت.
در همان حین که لباس هایش را عوض می کرد، نقشه اش را برای پسرک توضیح داد.
_یعنی تو می خوای ابر چوبدستیو به لرد پس بدی؟
_آره سدریک. خب هرچی باشه بسته ی پستی مال اسمشو نبر بود؛ باید اونو بهش پس بدم.

در آن لحظه اگر کسی مرد پستچی را می دید، هیچ وقت متوجه نمی شد او همان نیمفادوراست.
تانکس از قابلیت دگرگون نمایی اش استفاده کرده و بسته به دست و با اندکی استرس و نگرانی به طرف خانه ی ریدل ها به راه افتاد.

در راه به دیالوگ هایی که باید می گفت فکر کرد:
_با عرض سلام و احترام و اردات...نه این خوب نیست...اینم بسته ی پستی شما؟ نه این هم درست نبود.
از طرف اداره ی پست، خدمت به شما. خب... آره این بهتره.

جلوی در آهنی بزرگ خانه ی ریدل ها ایستاده بود. همچنان داشت به یک شروع درست فکر می کرد که صدایی از پشت در بلند شد.
احساس می کرد روی ستون فقراتش، مورچه هایی قرمز و خشمگین رژه می رفتند.
_هی...پتی گرو ببین پشت در مهمون داریم؟

از آهنگ صدا و بم بودنش، تانکس فهمید لرد این دستور را داده است.
صدای جیر جیر در صدا کرد و دم باریک بی حوصله جلوی در سبز شد.
_چی کار داشتی؟
_باید با اربابت صحبت کنم.

پیتر لحظه ای به تانکس خیره شد و بعد داخل خانه رفت و در را بست. دقیقه ای بعد دوباره ظاهر شد و گفت:
_بیا تو. البته اگه جرئت داری.

پستچی( دورا) لحظه ای با تعجب به پیتر نگاه کرد و سپس در را هل داد و داخل شد.
پلکانی بلند و مارپیچ جلوی در ورودی قرار داشت که بالا می رفت. کنار آن دری بسته و قهوه ای و جلوی در، بسته های بزرگی کنار هم گذاشته بودند.

پتی گرو از پله ها بالا رفت و به دورا نیز اشاره کرد که دنبالش برود.
وقتی به آخرین پله قدم گذاشت صحنه ای دید که نه تنها دیالوگ هایی که برگزیده بود بلکه اسمش هم را یاد برد.

لرد ولدمورت پشت میز طویلی روی صندلی نشسته و نجینی مار محبوبش را نوازش می کرد.
_خب...خب میبینم که مهمون داریم. دم باریک برو پایین.

پتی گرو همان طور که از پله ها پایین می رفت و زیر لب دشنام می داد، تانکس را با لرد سیاه تنها گذاشت.
_من...چون...خانم بلک برای محافظت از محتوای درون جعبه، من را سرباز و مسئول رساندن این جعبه به شما کرده...ارباب.

تانکس هم از لحن کتابی و مطمئنش و لبخند رضایت برلبانش تعجب کرده بود.
_مگه  توی این جعبه چیه؟

دورا خواست جواب دهد:
_ابر چوبدستی.
اما به یاد آورد پستچی وظیفه ندارد درون بسته را ببیند به همین دلیل فقط سر تکان داد.

لرد با لحنی تند گفت:
_خیلی خب اونو روی میز بذار و برو بیرون.

تانکس به سرعت نور از پله ها پایین رفت و در را پشت سرش بست. خیالش راحت شد؛ حالا وظیفه اش را انجام داده بود.
صدای فریاد ولدمورت از داخل خانه می آمد:
_هی...دم باریک. این چوبدستی تقلبیه! برو و اون پستچیو بیار.

اما تانکس دیگر خیلی دور شده بود. او با قدم هایی تند و شاد و شنگول و دلی آسوده خاطر، راه خانه ی ریدل ها به هاگوارتز را در پیش گرفت.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۳ ۰:۰۷:۱۷
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۳ ۰:۲۵:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۷
#20
درخواست دوئل با ریموس لوپین.
هماهنگ شده
7 روزه


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.