تصویر شماره 5
توی خوابگاه کنار پنجره نشسته بودم , در حال فکر کردن و مرور کردن اتفاقات چند هفته ی قبل بودم ....
یه روز عادی جمعه بود ,هوا بارونی و سرد بود . توی خونه در کنار مامان و بابام در حال کتاب خوندن بودم . خانواده ی من معمولا در روز جمعه ها مشغول ضد عفونی کردن خونه هستن , البته گاهی اوقات هم چند ساعت مطالعه میکنیم . چون مامان و بابام دکترن وقتشون خیلی آزاد نیست . البته بجز وقت اونا خیلی چیز ها هم برای من آزاد نیست . مثلا من اجازه ی خوندن کتاب های تخیلی رو ندارم چون مامانم فکر میکنه با خوندن اونها مغز من از دنیای واقعی فاصله میگیره , البته اون ها نمیدونن که من شب ها وقتی همه خوابن زیر پتو کتاب های خیالی میخونم . یا حتی من اجازه ی خوردن شکلات آب نبات آب میوه ی بسته بندی شده و ... رو ندارم . بگذریم . در حالی که همه در حال کتاب خوندن بودیم ناگهان صدای آژیر حصارمون بلند شد . رفتم تا ببینم دوباره کدوم بیچاره ای گیر سیستم امنیتی افتاده بود . یهویی با صحنه ای مواجه شدم که زبونم رو بند آورد . زیر لب گفتم :
"ججج..جغددد"
من عاشق جغد ها بودم . تا سمتش رفتم فرار کرد و یه نامه ی زرد رنگ رو پرت کرد سمتم . نامه رو برداشتم . مهر عجیبی روش خورده بود . وسط مهر یه حرف H گنده بود و دورش عکس چهار تا حیوون بود . شروع کردم به خوندن نامه ...... وای امکان نداره ... در حالی که جیغ میزدم به سمت خونه رفتم تا ماجرا را با مادر و پدرم در میون بزارم . تا در رو باز کردم مامان و بابام برگشتن سمتم با صدایی جیغ جیغی فریاد زدم :
" من جادووگرمم !؟"
در حالی که مامان بابام بهم زل زده بودن همه ی متن نامه رو براشون تعریف کردم . توی اون نامه نوشته بود که من یه جادوگرم که دعوت شدم تا به مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز برم .تو نامه توضیحاتی هم بود که نشون میداد وسایلم رو چجوری تهیه کنم ....
وقتی از کوچه دیاگون برگشتیم من یه عالمه کتاب اضافه بر کتاب های درسیم خریده بودم تا درباره ی جادو و هاگوارتز بیشتر بدونم . تا دیروز مشغول جمع کردن وسایلم بودم در حال خوندن کتاب هام بودم . میخواستم جلوی بچه های دیگر کم نیارم . امروز بعد از رد از دیوار تو ایستگاه کینزکراس مامانم بالاخره قبول کرد که جادو وجود داره . بعد خداحافظی از مامانم و بابام به سمت قطار دویدم . چمدونم خیلی سنگین بود چون فکر میکردم ممکنه خیلی چیز ها لازمم بشه . تمام کوپه ای قطار پر بود بجز یکی که در اون یه دختر همسن من کنار پنجره نشسته بود . سلام کردم و رو به روش نشستم . بعد از کمی خوش و بش فهمیدم که اون اصیل زادست اما نه مثل بقیه اصیل زده های مغرور . ازش خوشم اومد . در همین موقع پسری که ردای دست دومی پوشیده بود وارد کوپه شد و تالاپ نشست . بعد از اینکه باهاش صحبت کردیم فهمیدیم که دورگه است . وقتی به قلعه رسیدیم از دریاچه عبور کردیم و وارد جایی به اسم سرسرای بزرگ شدیم . اونجا یه کلاه پیر و فرسوده بود که مرکز توجهات بچه ها بود . بعد معلوم شد که ای کلاه سخنگو گروه های دانش آموزان را مشخص میکند . من در باره ی گروه های هاگوارتز مطالعه داشتم و عاشق این بودم که به گریفیندور برم . بعد از مدتی نام من رو صدا کردم . با جسارت به سمت کلاه رفتم و اون رو روی سرم گذاشتم . ناگهان همه جا سیاه شد . صدایی توی ذهنم شنیدم که میگفت :
"هوممم.... یه مشنگ زاده ... به هاگوارتز خوش اومدی.
خب بزاز ببینم تو کدوم گروه بیشتر پیشرفت میکنی.... قطعا که جات تواسلیترین نیست . یه خورده تنبلی اما هوش خوبی داری , اما فک نکنم هیچ کدومشون اندازه ی جسارتت باشه ".
یاد شکلات هایی افتادم که از کابینت کش میرفتم یا کتاب هایی که زیر پتو میخوندم . لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
" گریفیندور ! "
فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....
بعد از سخنرانی پروفسور دامبلور ناگهان بشقاب هایمان از غذا های رنگارنگ پر شد . تا جایی که میتونستم خوردم . پدر و مادرم هیچ وقت اجازه ی خوردن این همه غذا رو بهم نمیدادن . واقعا باورم نمیشه که من اینجام , و قراره یه جادوگر بشم .
از فردا که کلاس ها شروع بشه تلاش های من هم شروع میشه ....
درود فرزندم.
رولت تقریبا با سرعت مناسبی پیش میرفت. توصیفات خوبی هم داشتی، اکرچه که اول شخص نوشته بودی و به طبع بعضی جاها هم نیاز بود درمورد احساسات شخصتت بنویسی.
از علامت های نگارشی هم خوب استفاده کردی. البته بعضی جاها بیخود و بی جهت سه نقطه زدی، یادت باشه که سه نقطه فقط برای وقتاییه کهبخوایم مکث و یا ادامه دار بودن رو نشون بدیم. و تازه ما شونصدتا نقطه نداریم، فقط سه تا، نه کمتر نه بیشتر.
دیالوگ ها رو هم با خط فاصله بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. اینطوری:
نقل قول:لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
" گریفیندور ! "
فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....
لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
- گریفیندور!
فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....
ولی معلومه که اصول رو بلدی و مطمئنم این اشکالاتت هم با ورود به فضای ایفا حل میشن.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی