هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
#11
سلام پروفسور عزیز
منم یه تازه واردم که میخوام عضو محفل بشم ولی نمیدونم چیکار کنم.

میشه لطفا راهنماییم کنین ؟


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۷
#12
نام : امیلی تایلر

لقب : ام (m) , خرخون

تاریخ تولد : 31 می

گروه : گریفیندور

جارو : آذرخش ، نیمبوس

چوب دستی : چوب درخت صنوبر ، 25 سانت ، ریسه ی قلب اژدها

کوییدیچ : جستوجوگر

پوست : کرم روشن

شغل : دانش آموز

پاترونوس : خرگوش سفید

بوگارت : گربه و خانواده ی گربه ها ( یوزپلنگ و...)

خون : مشنگ زاده

اصالت : آمریکایی

ویژگی های ظاهری : موهای آبی با رگه های صورتی ، چشم های درشت و تیله ای ، قد بلند و اندامی کشیده و خوش فرم ، عاشق لباس های جذب ، ناخن های بلند و مرتب

ویژگی های اخلاقی : مهربون ، باهوش ، اجتماعی ، عاشق کمک کردن، یکی یدونه ی معلم ها

اسم کامل : امیلی الکس تد تایلر

زندگی نامه :
من تو یه خانواده مشنگ به دنیا اومدم . مامان و بابام دندوپزشک هستن و من از نظر مالی همیشه تامین هستم . در خانواده ی ما همه مشنگ هستن بجز مادربزرگم . البه همه فکر میکنن که مادر بزرگم دیوونه شده ، اما اون برای من تعریف کرده که وقتی خیلی جوون بوده عاشق بابابزرگم میشه و حاضر شده که دیگه جادو نکنه و مثل مشنگ زندگی کنه تا با پدر بزرگم ازدواج کنه . اون به خودش قول داده بود که به هیچ کس چیزی نگه اما بعد از به دنیا اومدن من دیگه نتونست خودش رو نگه داره ، از وقتی من یادم میاد اون بهم از سحر و جادو تعریف میکرد اما خیلی زود مامانم فهمید و من رو از مامانبزرگ دور کرد . چون اون معتقد بود که با این داستان ها من از دنیای واقعی فاصله میگیرم . بعد از چند سال من باید به مدرسه میرفتم . بعد از چند ماه پدر و مادرم به این نتیجه رسیدن که من معلم خصوصی داشته باشم چراکه تو مدرسه به ما درباره ی قهرمان داستان ها هم توضیحاتی میدادن تا از زندگیهاشون تصور داشته باشیم و یتونیم انشا بنویسیم ، اما مامانم معتقد بود که همه ی اینا خرافاتن و فقط ذهن رو خراب مکنن ، خلاصه من تا امسال تو خونه درس میخوندم ، تا اینکه اون جغد گرفتار حصار خونمون شد و من فهمیدم جادوگرم ، مامانبزرگ به من تو خریدن وسایل کمک کرد . بابام هم مقدار زیادی پول برای من در بانک گذاشت ، بالاخره با ورود مامانم به کوچه دیاگون اون قبول کرده بود که جادو وجود داره . حالا هم که من تو هاگوارتز ام و سعی میکنم جادوگر خوبی باشم .


تایید شد!
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط Paris._.Potter در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۱ ۱۶:۴۲:۲۱
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۱ ۲۳:۳۱:۱۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۷
#13
سلام کلاه عزیز
من خیلی شجاع هستم عاشق ماجراجویی و البته دردسر هستم

خیلیییی دوست دارم برم گریفیندور
پس لطفا به خواستم گوش بده

با توجه به ینکه دو هفته ی پیش گفتی ظرفیت گروه ها خالی شده پس من رو ببر گریفیندور
حاضرم کلی صبر کنم ولی برم گریفیندور


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
#14
تصویر شماره 5

توی خوابگاه کنار پنجره نشسته بودم , در حال فکر کردن و مرور کردن اتفاقات چند هفته ی قبل بودم ....


یه روز عادی جمعه بود ,هوا بارونی و سرد بود . توی خونه در کنار مامان و بابام در حال کتاب خوندن بودم . خانواده ی من معمولا در روز جمعه ها مشغول ضد عفونی کردن خونه هستن , البته گاهی اوقات هم چند ساعت مطالعه میکنیم . چون مامان و بابام دکترن وقتشون خیلی آزاد نیست . البته بجز وقت اونا خیلی چیز ها هم برای من آزاد نیست . مثلا من اجازه ی خوندن کتاب های تخیلی رو ندارم چون مامانم فکر میکنه با خوندن اونها مغز من از دنیای واقعی فاصله میگیره , البته اون ها نمیدونن که من شب ها وقتی همه خوابن زیر پتو کتاب های خیالی میخونم . یا حتی من اجازه ی خوردن شکلات آب نبات آب میوه ی بسته بندی شده و ... رو ندارم . بگذریم . در حالی که همه در حال کتاب خوندن بودیم ناگهان صدای آژیر حصارمون بلند شد . رفتم تا ببینم دوباره کدوم بیچاره ای گیر سیستم امنیتی افتاده بود . یهویی با صحنه ای مواجه شدم که زبونم رو بند آورد . زیر لب گفتم :
"ججج..جغددد"
من عاشق جغد ها بودم . تا سمتش رفتم فرار کرد و یه نامه ی زرد رنگ رو پرت کرد سمتم . نامه رو برداشتم . مهر عجیبی روش خورده بود . وسط مهر یه حرف H گنده بود و دورش عکس چهار تا حیوون بود . شروع کردم به خوندن نامه ...... وای امکان نداره ... در حالی که جیغ میزدم به سمت خونه رفتم تا ماجرا را با مادر و پدرم در میون بزارم . تا در رو باز کردم مامان و بابام برگشتن سمتم با صدایی جیغ جیغی فریاد زدم :
" من جادووگرمم !؟"
در حالی که مامان بابام بهم زل زده بودن همه ی متن نامه رو براشون تعریف کردم . توی اون نامه نوشته بود که من یه جادوگرم که دعوت شدم تا به مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز برم .تو نامه توضیحاتی هم بود که نشون میداد وسایلم رو چجوری تهیه کنم ....

وقتی از کوچه دیاگون برگشتیم من یه عالمه کتاب اضافه بر کتاب های درسیم خریده بودم تا درباره ی جادو و هاگوارتز بیشتر بدونم . تا دیروز مشغول جمع کردن وسایلم بودم در حال خوندن کتاب هام بودم . میخواستم جلوی بچه های دیگر کم نیارم . امروز بعد از رد از دیوار تو ایستگاه کینزکراس مامانم بالاخره قبول کرد که جادو وجود داره . بعد خداحافظی از مامانم و بابام به سمت قطار دویدم . چمدونم خیلی سنگین بود چون فکر میکردم ممکنه خیلی چیز ها لازمم بشه . تمام کوپه ای قطار پر بود بجز یکی که در اون یه دختر همسن من کنار پنجره نشسته بود . سلام کردم و رو به روش نشستم . بعد از کمی خوش و بش فهمیدم که اون اصیل زادست اما نه مثل بقیه اصیل زده های مغرور . ازش خوشم اومد . در همین موقع پسری که ردای دست دومی پوشیده بود وارد کوپه شد و تالاپ نشست . بعد از اینکه باهاش صحبت کردیم فهمیدیم که دورگه است . وقتی به قلعه رسیدیم از دریاچه عبور کردیم و وارد جایی به اسم سرسرای بزرگ شدیم . اونجا یه کلاه پیر و فرسوده بود که مرکز توجهات بچه ها بود . بعد معلوم شد که ای کلاه سخنگو گروه های دانش آموزان را مشخص میکند . من در باره ی گروه های هاگوارتز مطالعه داشتم و عاشق این بودم که به گریفیندور برم . بعد از مدتی نام من رو صدا کردم . با جسارت به سمت کلاه رفتم و اون رو روی سرم گذاشتم . ناگهان همه جا سیاه شد . صدایی توی ذهنم شنیدم که میگفت :
"هوممم.... یه مشنگ زاده ... به هاگوارتز خوش اومدی.
خب بزاز ببینم تو کدوم گروه بیشتر پیشرفت میکنی.... قطعا که جات تواسلیترین نیست . یه خورده تنبلی اما هوش خوبی داری , اما فک نکنم هیچ کدومشون اندازه ی جسارتت باشه ".

یاد شکلات هایی افتادم که از کابینت کش میرفتم یا کتاب هایی که زیر پتو میخوندم . لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
" گریفیندور ! "
فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....
بعد از سخنرانی پروفسور دامبلور ناگهان بشقاب هایمان از غذا های رنگارنگ پر شد . تا جایی که میتونستم خوردم . پدر و مادرم هیچ وقت اجازه ی خوردن این همه غذا رو بهم نمیدادن . واقعا باورم نمیشه که من اینجام , و قراره یه جادوگر بشم .
از فردا که کلاس ها شروع بشه تلاش های من هم شروع میشه ....

درود فرزندم.

رولت تقریبا با سرعت مناسبی پیش میرفت. توصیفات خوبی هم داشتی، اکرچه که اول شخص نوشته بودی و به طبع بعضی جاها هم نیاز بود درمورد احساسات شخصتت بنویسی.

از علامت های نگارشی هم خوب استفاده کردی. البته بعضی جاها بیخود و بی جهت سه نقطه زدی، یادت باشه که سه نقطه فقط برای وقتاییه کهبخوایم مکث و یا ادامه دار بودن رو نشون بدیم. و تازه ما شونصدتا نقطه نداریم، فقط سه تا، نه کمتر نه بیشتر.
دیالوگ ها رو هم با خط فاصله بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. اینطوری:
نقل قول:
لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
" گریفیندور ! "
فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....

لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
- گریفیندور!

فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....


ولی معلومه که اصول رو بلدی و مطمئنم این اشکالاتت هم با ورود به فضای ایفا حل میشن.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۰ ۳:۲۵:۳۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.