هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۶:۴۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#11
قسمت ۱۶

خون از گردن آهو فواره زد و ناله ی جگرخراشی سر داد. پاهایش سست و خم شد و روی زمین فرود آمد. در همین حین ناتان گردن آهو را نگه داشته بود تا خونش مستقیم داخل ظرف بریزد و هدر نرود.

وقتی ظرف پر شد، ناتان آن را برداشت و به سمت در رفت، از بین آشپزها عبور کرد، از آشپزخانه خارج شد و خودش را به اتاقی که گادفری در آن دراز کشیده بود، رساند.

حالا خون آشام چشمانش را باز کرده بود و ناتان از دیدن رنگ طلایی آن ها خوشحالی و هیجان خوشایندی را حس کرد.
- گادفری عزیزم، تو به هوش آمدی!

گادفری لبخند کمرنگی به او زد و بعد اشک در چشمانش جمع شد و به هق هق افتاد. ناتان ظرف خون را به سمت لب های او برد و با لحنی تشویق کننده گفت:
- این را بنوش، حالت خیلی بهتر می شود.

گادفری به آرامی شروع به نوشیدن کرد و هر لحظه که می گذشت، سرعت نوشیدنش بیشتر می شد و با اشتیاق خون را فرو می داد. سیب گلویش با هر جرعه ای که قورت می داد، تکان می خورد و ناتان در آن لحظه دوست داشت گلوی زخمی او را با لب هایش لمس کند.

بعد از گذشت لحظاتی حالت بیمارگونه ی صورت گادفری تا حد زیادی از بین رفت و خون داخل ظرف هم خالی شد. ناتان ظرف را کنار گذاشت، یک صندلی جلو آورد و کنار گادفری نشست و دستش را با ملایمت طوری که به زخم هایش فشار نیاید، در دست خود گرفت.

گادفری با صدایی گرفته گفت:
- باورم نمی شود که او این کار را کرده.

- چه کسی؟

- رزالی! او چیزی در چای من ریخت و باعث شد من بیهوش شوم.

- گادفری عزیزم، نباید زیاد از این قضیه تعجب کنی. رزالی شاید تو را دوست داشته باشد، ولی در هر حال یکی از آن هاست.

- ولی او جان خودش را به خطر انداخت تا جان مرا نجات دهد. می دانی، وقتی لوی و همدستانش را دستگیر کردند، مرا هم گرفتند و داخل سیاهچال انداختند. می خواستند مرا با آتش اعدام کنند، ولی رزالی مرا آزاد کرد و با هم فرار کردیم.

ناتان با دهان باز به گادفری خیره شد. نمی توانست باور کند رزالی چنین کاری کرده باشد. در واقع نمی خواست باور کند. انتظار داشت بشنود که او را به گادفری غالب کرده اند.

- ما توانستیم از جنگل عبور کنیم و خودمان را به شهر برسانیم. هویت خودمان را مخفی کردیم و در یک مسافرخانه ساکن شدیم. من توانستم با یکی از پشتیبانان قدیمی لوی دیدار کنم و او را راضی کنم به من و رزالی کمک کند با کشتی از کشور خارج شویم.

- موفق شدید؟

گادفری که در حالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده و خاطراتش در ذهنش زنده شده بود، لبخندی به لب آورد‌.
- بله، ما به یک کشور دیگر رفتیم، جایی که خبری از راهب ها نبود و انسان نبودن یک جرم محسوب نمی شد. آن جا یک زندگی جدید تشکیل دادیم و خیلی خوشبخت بودیم.

- چه شد که دوباره به این جا برگشتید؟

- پس از مدتی رزالی رفتار غریبی از خودش نشان داد. او پریشان و آشفته حال شده بود و شب ها کابوس می دید و فریادزنان از خواب بیدار می شد. مرتب به من می گفت که ما گناهکاریم و هر دو در آتش جهنم می سوزیم.

خیلی با او حرف زدم و سعی کردم به او بفهمانم این فکرهایی که در ذهن اوست، دروغ های راهب هاست و باید آن ها را به فراموشی بسپارد و از زاویه ی جدیدی به زندگی نگاه کند. اما موفق نشدم. افکار او در ذهنش ریشه های عمیقی شکل داده بودند و پاک کردنشان ممکن نبود.

یک شب که از شکار برگشته بودم، با وحشت پطروس را دیدم که روی مبلی در اتاق پذیرایی نشسته. عرق سردی روی پیشانی ام نشست و با چشمان گرد شده به او خیره شدم.

او با ملایمت به من اشاره کرد که بنشینم و بعد برایم توضیح داد که لازم نیست بترسم، من و خواهرش در امان خواهیم بود، ولی باید به قلعه برگردیم.

ناتان تصور کرد کلمه ی خواهرش را به اشتباه شنیده.
- ببخشید، انگار درست متوجه نشدم. تو و؟

- من و خواهرش. رزالی خواهر پطروس است. این را نمی دانستی؟

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۴:۵۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#12
قسمت ۱۵

ناتان خودش را عقب کشید و در حالی که در چشمان کشیده و بادامی شکل ایتاچی خیره شده بود، گفت:
- برادر، گناه بزرگی است که چنین حرف هایی را به یک بنده ی بی گناه می زنید. من فقط نظراتم را با راهب پطروس اعظم در میان گذاشتم و او هم حرف هایم را قبول کرد. به نظر این حقیر تنبیهات سخت نه تنها راهب گادفری را به راه راست هدایت نمی کند، بلکه او را بیش از پیش در تاریکی غرق می کند.

ایتاچی با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- راهب گادفری؟ او دیگر راهب محسوب نمی شود.

- هنوز هم انسانیت در وجود گادفری هست و این یعنی او هنوز یک راهب محسوب می شود. حالا لطفا از سر راهم کنار بروید تا داخل شوم و به راهب گادفری رسیدگی کنم.

ایتاچی نگاه پر از نفرتش را روانه ی ناتان کرد و کنار رفت. ناتان هم داخل اتاق شد و از چیزی که دید، شگفت زده شد. یک کاکتوس بزرگ از میله ای در اتاق آویزان بود.
- این کاکتوس دیگر چیست؟ پس گادفری کجاست؟

بعد توجهش به موهای سیاهی که از انتهای کاکتوس آویزان بود، جلب شد و فهمید آن کاکتوس گادفری است.
- خدای من! چه بلایی سرت آورده اند؟!

به سمت گادفری دوید و تعداد زیادی کاکتوس کوچک را دید که به به بدن گادفری متصل شده بود. نگاهی به اطراف انداخت و یک جفت دستکش ضخیم را در گوشه ی دیوار دید. آن ها را برداشت، پوشید و مشغول برداشتن کاکتوس ها از روی صورت گادفری شد.

وقتی کاکتوس ها کنار رفتند و ناتان با صورت زخمی و خونی گادفری مواجه شد، جگرش پر از خون شد.
- آن ها چه طور توانستند چنین کاری با تو بکنند؟

گادفری عکس العملی نشان نداد. چشمانش بسته بود و معلوم بود که از هوش رفته. ناتان کاکتوس ها را یکی یکی از بدن او خارج کرد و بعد پاهایش را از میله باز کرد و او را پایین آورد و روی میز بزرگی که در اتاق بود، خواباند.

بعد به سمت کمد رفت، یک پارچه از آن جا درآورد و ظرف پر از آبی که روی یک میز گرد کوچک در گوشه ی اتاق بود، را هم برداشت و به سمت گادفری رفت و مشعول رسیدگی به بدن زخمی او شد.
- وحشتناک است! این گناه بزرگی نیست که چنین بلایی را سر کسی بیاورند، آن هم کسی که بی گناه است؟

وقتی کار شست و شوی زخم ها تمام شد، ناتان به این فکر کرد که گادفری برای بازیابی قوایش به خون نیاز دارد. از اتاق خارج شد و فورا خودش را به آشپزخانه رساند و به یکی از آشپزها گفت:
- من به خون نیاز دارم.

همه ی کسانی که در آشپزخانه بودند، دست از کار کشیدند و با چشمان گرد شده به او نگاه کردند.

- راهب گادفری بینوا خیلی بدحال است و باید خون بنوشد.

ناتان که فهمیده بود استفاده از پیشوند راهب برای گادفری ساکنان قلعه را منزجر می کند، با شیطنت تصمیم گرفته بود که به کرات از آن استفاده کند.

یکی از آشپزها خطاب به او گفت:
- به اتاق پشتی بیا. شکار امروز آن جاست.

ناتان به سمت آن اتاق رفت و وقتی داشت از مقابل چند نفر از آشپزها عبور می کرد، شنید که یکی از آن ها با صدایی آرام به بقیه گفت:
- به آن هیولای خون آشام اهمیت می دهد، درست مثل همانی که می دانی.

ناتان وارد اتاق شد و یک آهوی زیبا و خوش خط و خال را دید که به ستون بسته شده و با چشمان درشت و معصومش به او نگاه می کند.

سراغ کشوها رفت و یک ظرف بزرگ و یک چاقو از داخل آن ها برداشت. بعد به سمت آهو رفت، ظرف را روی زمین پایین گردن آن گذاشت و چاقو را بالا آورد، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

در این لحظه سنگینی نگاه هایی را بر روی خودش حس کرد. رویش را به سمت در برگرداند و متوجه شد آشپزها آن جا ایستاده اند و با چهره هایی منزجر و وحشت زده به او خیره شده اند.

با خودش فکر کرد:
- مشکل چیست؟ آن ها در هر حال قصد داشتند این آهو را بکشند. آیا چون من می خواهم این حیوان را برای گادفری بکشم، این طور وحشت زده و منزجر شده اند؟

رویش را از آشپزها برگرداند و سعی کرد وجودشان را نادیده بگیرد. دوباره نفس عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و چاقو را محکم روی رگ گردن آهو کشید.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۲:۵۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#13
قسمت ۱۴

ناتان با دهان باز به این منظره خیره شده بود، جای زخم های قرمز و کدر، به شکل خطوط متقاطع هم چون یک اثر هنری بر پشت پطروس نقش بسته بود.

از جایش بلند شد و به سمت او رفت تا جای زخم ها را از فاصله ی نزدیک تر ببیند. دستش را بالا آورد و آن را آرام روی یکی از جای زخم ها گذاشت و با انگشتانش مسیر آن را دنبال کرد.
- اما چرا؟ چرا این کار را با تو کردند؟

- خودم از آن ها خواستم این کار را بکنند. می خواستم خاطرات آلوده به شر از ذهنم پاک شوند.

- منظورت خاطرات لوی است؟

- بله.

- آیا ضربه های شلاق توانست خاطرات او را از ذهنت پاک کند؟

پطروس چند لحظه مکث کرد و بعد با صدایی گرفته پاسخ داد:
- نه.

بعد پیراهن و ردایش را برداشت و پوشید و رویش را به سمت ناتان برگرداند.
- سیاهی ای که در وجودم رخنه کرده، تا کنون پاک نشده و هنوز بعد از گذشت پنج سال مرا آزار می دهد. دردی که در قلبم می کشم، سوزاننده تر از درد شلاق است.

ناتان جلو رفت و در چشمان پطروس خیره شد.
- به من بگو دقیقا چه چیزی تو را زجر می دهد؟ همکاری تو در اجرای نقشه های لوی یا این که او را به مقامات بالاتر لو دادی و باعث شدی که او را اعدام کنند؟

حالتی که آن لحظه در چهره ی ناتان بود، قاطعیت و تاثری که در صدایش بود، حس عجیبی را در وجود پطروس ایجاد کرد، مثل این بود که لوی در مقابلش ایستاده بود و از او بازجویی می کرد.

آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان پاسخ داد:
- هر دو. آرزو داشتم که بگویم غمگینم، چون لوی آن چیزی نشد که باید بشود، یک راهب پرهیزگار و پاک سرشت. اما دلیل...

وقتی به این نقطه رسید، اشک در چشمانش جمع شد و شروع کرد به هق هق.
- دلیل این حال اسف بارم این است که حس می کنم او را با دست خود کشته ام، که دستم را داخل سینه اش فرو برده و قلب سیاهش را از آن بیرون کشیده ام.

روی زانوهایش افتاد و گریه اش شدت بیشتری گرفت.
- من راهب خوبی نیستم، بنده ی خوبی برای پروردگار نیستم. چرا باید فکر لوی در تمام لحظه های روز و شب در ذهنم باشد؟

ناتان روی زمین مقابل پطروس زانو زد و او را همان طور که به سختی می گریست، در آغوش گرفت.
*
برانگیختن احساسات پطروس نتیجه ی مثبتی برای ناتان به همراه داشت و البته برای گادفری. پطروس اجازه داد او را قبل از به اتمام رسیدن زمان تنبیهش آزاد کنند و حالا ناتان داشت به سمت اتاقی می رفت که گادفری در آن در حال تنبیه شدن بود.

وقتی مقابل اتاق رسید، راهب ایتاچی راهش را سد کرد.
- کسی اجازه ندارد داخل شود.

ناتان یک کاغذ پوستی لوله شده را از جیبش درآورد، آن را به سمت ایتاچی گرفت و گفت:
- راهب پطروس اعظم دستور داده اند که گادفری را رها کنید.

ایتاچی کاغذ را از دست ناتان گرفت، آن را باز کرد، حکم را خواند و مهر مخصوص پطروس را بر آن دید. لحظاتی در حالی که ناخشنودی بر چهره اش دیده می شد، به حکم خیره شد و بعد سرش را بالا گرفت، به صورت ناتان نگریست و چشمانش را تنگ کرد.
- پس افسون شیطانی ات را بر او به کار بستی؟

- ببخشید؟

ایتاچی صورتش را جلو برد، آن قدر که تقریبا مماس بر صورت ناتان قرار گرفت.
- این طور نیست که فقط چهره ات مثل همانی که می دانی، باشد، من بوی شیطان را از تو حس می کنم.

ادامه دارد...




نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۱:۰۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#14
قسمت ۱۳

ناتان مشغول راه رفتن در راهروهای قلعه و فکر کردن بود:
- اگر جای درستی برای زندگی کردن داشتم، بلافاصله این جا را ترک می کردم. می دانستم که پطروس عقاید عجیب و افراطی دارد، اما بعد از چیزهایی که برایم تعریف کرد، متوجه شدم وضع بدتر از آنی است که تصور می کردم.

همان طور که داشت راه می رفت، به رزالی برخورد کرد که گوشه ی دیوار ایستاده، دستانش را به حالت دعا در هم حلقه کرده و هق هق می کند. به سمتش رفت و او را صدا کرد:
- رزالی! چه اتفاقی افتاده؟ برای چه گریه می کنی؟

رزالی با دیدن او از جا پرید و در سمت مخالف او شروع به حرکت کرد. ناتان هم به دنبالش رفت.
- چرا از من فرار می کنی؟ چرا با من حرف نمی زنی؟

رزالی با صدایی گرفته و اشک آلود جواب داد:
- چون پطروس به من گفته نباید با تو درباره ی اتفاقی که افتاده، حرف بزنم.

قلب ناتان با شنیدن این جمله فرو ریخت.
- چه اتفاقی افتاده؟

رزالی جواب نداد و گام هایش را سریع تر کرد. ناتان از او جلو زد و مقابلش ایستاد.
- رزالی، داری مرا می ترسانی. خواهش می کنم بگو چه اتفاقی افتاده؟

رزالی این بار قاطعانه و با صدایی محکم گفت:
- نه، نمی گویم. آن دفعه موفق شدی گادفری را آزاد کنی و جلوی رستگاری روحش را بگیری، ولی این بار نمی توانی. فکر نکن چون چهره ات مثل همانی است که می دانی، می توانی پطروس را به انجام هر کاری که می خواهی راضی کنی.

چشمان ناتان با شنیدن این حرف ها از وحشت گشاد شد.
- شما چه بلایی سر گادفری آورده اید؟

رزالی پوزخندی زد.
- آن کسانی که به سر بقیه بلا می آورند، امثال همانی که می دانی و تو هستند.

او این جمله را گفت و به سرعت از آن جا دور شد. ناتان در حالی که قلبش به شدت در سینه می کوبید، راهروها و راه پله ها را با شتاب یکی بعد از دیگری طی کرد و خودش را به اتاق پطروس رساند و در زد و با صدایی پریشان و مضطرب گفت:
- پطروس، پطروس! تو آن جایی؟

پطروس با لحنی متعجب پاسخ داد:
- بله ناتان عزیز، این جا هستم، بیا داخل.

ناتان خودش را به داخل اتاق پرت کرد، به سمت پطروس خیز برداشت، زانو زد و به ردای او چنگ انداخت.
- خواهش می کنم... خواهش می کنم بگو گادفری الان در چه وضعیتی است؟

نارضایتی و خشم چهره ی پطروس را دربرگرفت.
- پس رزالی جلوی زبانش را نگرفته.

ناتان حس می کرد چیزی نمانده که از شدت نگرانی از هوش برود. نفسش بند آمده بود، سرش گیج می رفت و اطرافش را تار می دید. اما، نه، او باید به هوش می ماند و گادفری را از هر وضعیتی که به آن دچار بود، نجات می داد.

پطروس بازوهای ناتان را گرفت و با نگرانی به او نگاه کرد.
- ببین با خودت چه کار کردی! بگذار به تو کمک کنم.

و او را به آرامی از جایش بلند کرد و روی یک صندلی نشاند و خودش هم مقابلش نشست. ناتان در حالی که سعی می کرد هوا را به داخل شش هایش بفرستد و به آرامی نفس بکشد، گفت:
- پطروس، به حرف های من گوش کن.

پطروس که با دیدن ناتان در آن وضعیت خاطره ای از لوی را به یاد آورده بود، اشک در چشمانش حلقه زد و با لحنی متاثر گفت:
- گوش می کنم.

ناتان هم که فکر وضعیتی که گادفری در آن قرار داشت، دنیا را در برابر چشمانش سیاه کرده بود، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
- ممنونم پطروس، ممنونم که به حرف من گوش می کنی. من روح بزرگ تو را می بینم و ستایش می کنم. روحی که می خواهد نجات دهنده ی بقیه ی روح ها باشد، حتی تاریک ترینشان. اما تنبیهات جسمانی شدید جز تحمیل درد به روح نتیجه ی دیگری ندارد.

پطروس به جلو خم شد و چشمان آبی رنگ و مرطوبش را به چشمان زمردی و مرطوب ناتان دوخت.
- اتفاقات گذشته دارد تکرار می شود. شبی را به خاطر می آورم که لوی مقابلم نشسته بود و خواهش می کرد گادفری را آزاد کنم، که تنبیهش نکنم. او هم مثل تو می گفت درد نمی تواند روح را رستگار کند.

ناتان سعی کرد انزجار و خشمی را که در آن لحظه نسبت به پطروس حس می کرد، در قلبش پنهان کند. چه قدر دوست داشت دستانش را دور گردن سفید او حلقه کند و آن قدر فشار دهد که صدای خس خس از گلویش خارج شود.
- پطروس، من نمی دانم لوی دقیقا چه کارهایی کرده، ولی این حرفی که به تو زده، درست است.

پطروس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، نیست. سنگ فقط با تحمل فشار و حرارت شدید می تواند به الماس تبدیل شود. روح موجودات زنده هم فقط با تحمل درد شدید می تواند صیقل یابد و به کمال برسد.

- ولی مقایسه ی سنگ و موجودات زنده با یکدیگر اشتباه است.

- اشتباه نیست، ناتان عزیز. فکر می کنی من چه طور توانستم به این جا برسم و در سن کم رهبری این قلعه را به عهده بگیرم؟

او بعد از گفتن این حرف از جایش بلند شد و ردا و پیراهنش را از تنش درآورد و رویش را برگرداند و نفس ناتان با دیدن جای زخم های عمیق شلاق بر پشت او بند آمد.

ادامه دارد...




نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۹:۳۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#15
قسمت ۱۲

- نه، کار او نمی تواند باشد. او همیشه با من مهربان است، می دانم...

و به هق هق افتاد. در همین لحظه کسی مشغول پیچیدن طنابی قطور دور شکمش شد. گادفری با لحنی معترض گفت:
- داری چه کار می کنی؟

آن فرد که یکی از راهبان بود، طناب را دور شکم گادفری سفت کرد و مشغول کشیدن آن شد. گادفری که می توانست فشرده شدن معده اش به روده هایش را حس کند، فریاد زد:
- تمامش کن، تمامش کن، لعنتی!

چیزی در معده اش تکان خورد، شروع کرد به پایین آمدن، به گلویش رسید و در نهایت از دهانش خارج شد و روی زمین ریخت. آن چیز خون بود.

راهب گفت:
- خوب است، خوب است. باید تمام خونی که در معده ات جمع شده را خارج کنم.

گادفری با لحنی درمانده پرسید:
- چرا این کار را با من می کنی؟

راهب با مهربانی پاسخ داد:
- این کار را به خاطر خودت می کنم. تو نباید از آن خون می نوشیدی. الان جسم و روحت آلوده به کثافت و شیطان شده.

- اما من فقط خون دور ریخته ی انسان های جن زده را نوشیدم.

راهب با لحنی محکم گفت:
- نباید این کار را می کردی. تو قول داده بودی که دیگر خون انسان ننوشی.

- من این صدا را می شناسم. ایتاچی، تو هستی، مگر نه؟ خواهش می کنم مرا پایین بیاور. خودم کاری می کنم که آن خون از معده ام خارج شود.

- متاسفم، نمی توانم این کار را بکنم. برادر پطروس دستور داده که خون را به همین شیوه از بدنت خارج کنم. به علاوه این پایان تنبیه تو نیست و بعد از آن چیز دیگری هم در انتظارت است.

گادفری شروع کرد به هق هق.
- ایتاچی، تو نباید دستورات پطروس را اجرا کنی. متوجه نیستی که او این کار را به خاطر من و روحم نمی کند؟ او از من متنفر است، چون به رابطه ی نزدیکی که بین من و لوی وجود داشت، حسودی می کند.

ایتاچی با شنیدن نام لوی به خودش لرزید و گفت:
- اسم او را به زبان نیاور.

و طناب را محکم تر کشید و فریاد گادفری به هوا بلند شد.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۷:۲۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#16
قسمت ۱۱

اتفاقات بعدی سریع رخ داد. لوی موفق شد با استفاده از قدرت های مافوق طبیعی اش راهب های رده بالا را برای اجرای برنامه هایش راضی کند و طولی نکشید که قوانین قلعه و شهر زیر و رو شد و حالا دیگر این راهبان‌نبودند که مسیر زندگی افراد را مشخص می کردند، بلکه خود مردم اختیار کامل به دست آورده بودند.

اختلاف طبقاتی بین مردم عادی و راهبان از بین رفته بود و حالا همه حقوق یکسان داشتند. تا این نقطه از مسیر با بی میلی لوی را یاری کرده بودم، اما وقتی شروع کرد به حمایت از موجودات تاریکی، دیگر نتوانستم تحمل کنم و خودم را عقب کشیدم.

لوی و همدستانش جامعه را قانع کردند که موجودات تاریکی هم مثل انسان ها حقوقی دارند. آن ها قانون اعدام جادوگران، خون آشام ها، گرگینه ها و بقیه ی هیولاها را لغو کردند و داشتند خودشان را آماده می کردند تا امتیازهای بیشتری را برای این موجودات فراهم کنند که من دست به کار شدم.

پطروس در این لحظه سکوت کرد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
- به پدرم، راهب اعظم همه چیز را درباره ی لوی گفتم، به او گفتم که آن ها تحت تاثیر قدرت سیاه او قرار گرفته اند و خود را بازیچه ی شیطان کرده اند.

فکر نمی کنم لازم باشد بقیه ی داستان را برایت تعریف کنم.

ناتان با خودش فکر کرد البته که لازم است. او می خواست بداند راهبان چه طور موفق شدند لوی جادوگر و بقیه ی همدستانش را دستگیر کنند، چه طور توانستند با قدرت های مافوق طبیعی آن ها مقابله کنند. چه اتفاقی برای بقیه ی اعضای گروه جادوگران ضد راهب افتاد و این که گادفری به عنوان یکی از همدستان اصلی لوی چه طور هنوز زنده است و رزالی و گادفری چه طور می توانند با یکدیگر باشند، بدون این که کسی کاری به کارشان داشته باشد.

او می خواست تمام این سوالات را بپرسد، ولی چیزی در چهره ی پطروس بود که او را منصرف کرد، ترکیبی از خشم و استیصال. تصمیم گرفت فعلا پطروس را تنها بگذارد. از جایش بلند شد و داشت اتاق را ترک می کرد که پطروس صدایش زد.
- ناتان عزیز، تو قرار بود چیزی به من بگویی.

و ناتان به خاطر آورد که می خواست در رابطه با حس شدیدی که نسبت به گادفری تجربه کرده بود، با پطروس حرف بزند، ولی به دلیل اخطار گادفری مردد شده بود.

اگر آن موقع مردد بود، حالا دیگر مطمئن شده بود که نباید کوچک ترین حرفی در رابطه با آن قضیه بزند. پطروس حتما با شنیدن حرف های او گادفری را متهم می کرد که از قدرت های مافوق طبیعی اش برای اغوای ناتان استفاده کرده و او را به سختی تنبیه می کرد.

لبخند کوچکی به پطروس زد، رفت و سر جایش نشست و شروع کرد به تعریف یک ماجرای ساختگی. گفت دلش برای خانه و محله ی قدیمی اش تنگ شده، ولی دیگر نمی تواند هرگز به آن جا برگردد، چون آن جا طی یک حادثه ی آتش سوزی خاکستر شده است.

این دروغ محض بود. محله ای که ناتان در آن جا زندگی می کرد، هنوز پا بر جا بود و ناتان با میل خودش آن جا را ترک کرده بود. کوچه های تنگ پر از بوی ادرار، فقیران، دزدها و معتادان و بیمارانی که چهره شان به خاطر جذام و سایر بیماری های پوستی مثل هیولا شده بود. دوران زندگی اش در آن مکان کابوسی بود که فقط می خواست فراموشش کند.
*
گادفری به حالت برهنه و سر و ته از میله ای چوبی آویزان بود و موهای سیاه و بلندش در هوا معلق بود. نمی دانست چه طور به این وضعیت درآمده، ولی آخرین چیزی که به یاد می آورد، نوشیدن از یک فنجان چای بود که رزالی با چهره ای متبسم و پر از عشق به او داده بود.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۵:۲۰ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#17
قسمت ۱۰

شب همان روز وقتی من و لوی در اتاق او دو طرف میز نشسته بودیم و چای می نوشیدیم، صدای در زدن آمد. لوی پرسید کیست و صدایی پاسخ داد همان کسی که امروز دستتان را بوسید و از شما تقاضا کرد که او را به شاگردی بپذیرید.

لوی به او گفت که داخل شود. گادفری در حالی که صورتش از هیجان ملتهب شده بود، وارد شد، کنار لوی زانو زد، ردای او را در دست گرفت و بوسید و شروع کرد به اشک ریختن و گفت که می داند لوی واقعا چه کسی است و بسیار مشعوف است که او بالاخره ظهور کرده تا زندگی موجودات تاریکی را دگرگون کند.

در این جا بود که شک من به یقین تبدیل شد و اطمینان یافتم که موجود مزبور یک خون آشام است. لوی هم که مشخص بود، از ذات آن موجود آگاه است، دستش را روی سر پوشیده از موهای مشکی نرم و براق او گذاشت، مشغول نوازش کردنش شد و با لحنی مهربان به او گفت که به زودی همه چیز تغییر می کند، دوران سخت او پایان می یابد و دیگر لازم نخواهد بود ماهیت خود را مخفی کند و در خفا شکار کند.

وقتی لوی عبارت آخر را گفت، قلبم لرزید. از گادفری پرسیدم که آیا از خون انسان ها تغذیه می کند یا خیر. او رویش را به سمت من برگرداند و نگاه سردی به من انداخت که تا مغز استخوانم را سوزاند. لوی به جای او پاسخ داد که نگران این قضیه نباشم، گادفری فقط خون اشرار را تا انتها می نوشد و از خون سایرین در حد کم مصرف می کند.

از لوی پرسیدم چه طور این چیزها را می داند و او پاسخ داد که گادفری ذهنش را به سمت او باز کرده و به او اجازه می دهد که افکارش را بخواند. با شنیدن این جملات حس ناخوشایندی وجودم را فرا گرفت. از آشنایی این خون آشام و لوی هنوز یک روز هم نمی گذشت و با این حال چنین رابطه ی نزدیکی با هم داشتند.

گادفری با دیدن چهره ی دلخور من لبخند کنایه آمیزی را روانه ام کرد و گفت چرا ناراحتی، تو هم می توانی افکارت را در اختیار لوی قرار دهی و اضافه کرد البته شاید ترجیح می دهی این کار را نکنی، چون نمی خواهی او افکار خائنانه ات را ببیند.

بعد از گفتن این حرف ها رو به لوی کرد و گفت استاد، مردی که رو به روی شما نشسته، اصلا قابل اعتماد نیست، از نگاهش واضح است که فقط جسم شما را می طلبد و از بینش شما نفرت دارد. لوی به او گفت پطروس کاری نمی کند که من صدمه ببینم، از این بابت مطمئن باش. افکارش هم به تدریج تغییر می کند و آن هنگام مرا با میل قلبی خود یاری می کند.

لوی این سخنان را گفت و بعد آستینش را بالا زد و مچ دستش را به سمت دهان گادفری گرفت و به او گفت دندان های نیش تیزت را در مچ من فرو کن و از خون سیاهم بنوش. این خون نیروی شگفت انگیزی را برای تو به ارمغان خواهد آورد.

چشمان گادفری با شنیدن این جملات برق زد و لب هایش از شدت هیجان لرزید. او سرش را پایین آورد، دهانش را باز کرد و دندان های نیشش را در پوست ظریف مچ لوی فرو کرد. لوی ناله ی کوتاهی سر داد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. گادفری با ولع خون او را می مکید و فرو می برد، می توانستم صدای پایین رفتن خون در گلویش را بشنوم.

لحظات به کندی می گذشتند و من حس می کردم که در برزخ گرفتار شده ام. از خودم می پرسیدم که پس چه هنگام سیراب می شود این زالوی کثیف؟ در حالی که قلبم زیر و رو می شد، از جایم بلند شدم و به سمت گادفری رفتم. لوی که حالا رنگ از رخسارش پریده بود، سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد و به من اشاره کرد که نزدیک نشوم.

بالاخره بعد از مدتی که برای من به اندازه ی یک قرن به طول انجامید، جناب زالو سیراب شدند و رضایت دادند که دهان مبارکشان را از مچ لوی جدا کنند.

چشمان گادفری خمار شده بود، گونه هایش سرخ بود و رگه ای از خون سیاه کنار دهانش دیده می شد. لوی دستش را روی سر او گذاشت و چشمان زمردی اش را به چشمان طلایی او دوخت. حالت آن دو طوری بود که انگار داشتند ارتباط ذهنی برقرار می کردند و من عمیقا می خواستم بفهمم که دارند به هم چه می گویند.

چند لحظه بعد گادفری از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد. لوی هم از روی صندلی بلند شد و به سمت کمدش رفت، ولی در میان راه تلو تلو خورد و من سریع به سمتش رفتم و او را در آغوش گرفتم.

او را به سمت تخت بردم، روی آن خواباندمش و او به من گفت که یک معجون تقویت کننده داخل کمدش هست. من سراغ کمد رفتم، بطری معجون را پیدا کردم و چوب پنبه ی آن را برداشتم و لبه ی بطری را روی لب های لوی گذاشتم و معجون را با ملایمت به او خوراندم.

بعد بطری را کنار گذاشتم، روی تخت کنار لوی دراز کشیدم، دستانم را دور او حلقه کردم، چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم و کابوس دیدم.

در کابوسم لوی به گادفری دستور داد که تمام راهب ها و راهبه های قلعه و همین طور مردم شهر را بکشد و گادفری در حالی که درنده خویی در چشمانش شعله می کشید، مرا به عنوان اولین قربانی اش انتخاب کرد و به سمتم خیز برداشت.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۳:۵۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#18
قسمت ۹

وقتی چهره ی ناباور مرا دید، به سطل آشغالی که گوشه ی اتاقم بود، اشاره کرد و گفت ببین و آن را آتش زد. در حالی که چشمانم گرد شده بود و وحشت ذره ذره ی وجودم را فرا گرفته بود، به سطل فروزان خیره شدم.

لحظاتی همان طور میخکوب ماندم. بعد رویم را برگرداندم و به چهره ی راضی و خوشحال لوی نگاه کردم. به سمتش خم شدم، بازوهایش را محکم گرفتم و همان طور که از شدت ترس و اضطراب عرق می ریختم، به او گفتم که دیگر هرگز نباید از قدرت هایش استفاده کند و به هیچ وجه نباید درباره ی اتفاقاتی که برایش افتاده، به کسی حرفی بزند.

لوی در پاسخ لبخند معنی داری به من زد و گفت که تمام این یک سال را مشغول تمرین و تقویت مهارت های فوق طبیعی اش بوده تا بتواند از آن ها در جهت مقاصد گروه جادوگران ضد راهب استفاده کند.

نمی توانستم باور کنم که این حرف ها واقعا داشت از دهان لوی خارج می شد. در حالی که نگرانی روحم را گاز می زد و تکه تکه می کرد، به او گفتم که شیطان از طریق آن یاران فاسدش روحش را مسموم کرده.

بعد از جایم بلند شدم، به سمت کمدم رفتم و از داخل آن کوزه ی آب مقدس را بیرون آوردم. لوی که می دانست محتویات آن کوزه چیست، با دیدن آن رنگش پرید و با صدایی وحشت زده از من خواست که کوزه را از جلوی چشمانش دور کنم.

کوزه به دست به سمت لوی رفتم و او در حالی که خودش را گوشه ی تخت جمع کرده بود، با صدایی ترسان اما آرام به من گفت که کوزه را از او دور کنم، وگرنه مجبور می شود به من صدمه بزند.

کوزه را روی زمین گذاشتم، پایین تخت روی زمین زانو زدم و شروع کردم به هق هق. لوی به سمتم آمد، سرم را در آغوش گرفت و به من گفت که باید به خاطر او خوشحال باشم.

گفتم چگونه می توانم خوشحال باشم؟ وقتی راهبان، راهبه ها و بقیه ی مردم از قدرت های او باخبر شوند، قصد جانش را می کنند. او به من اطمینان خاطر داد که اجازه نمی دهد کسی از این قضیه مطلع شود و این موضوع مثل راز بین خودمان می ماند.

او برایم توضیح داد که چه نقشه هایی دارد و این که چگونه می خواهد رهبری راهبان و راهبه های قلعه را به دست بگیرد و قوانین را تغییر دهد. گفت که آینده ای روشن پیش روی ساکنان این قلعه و این شهر است و از من خواست که در مسیر رسیدن به این آینده ی موعود او را همراهی کنم.

احساس می کردم در چاهی تاریک و عمیق پرتاب شده ام و هیچ راهی برای نجات از آن ندارم. یا باید به لوی خیانت می کردم و او را لو می دادم یا باید به ایمان و باورهایم خیانت می کردم و با او عهد می بستم که در راه رسیدن به اهداف شومش یاری اش دهم.

من راه دوم را انتخاب کردم. با این که لوی در سیاهی فرو رفته بود، نمی توانستم حتی برای یک لحظه نابودی اش را در ذهنم تجسم کنم. فکر مرگش قلبم را در هم می فشرد و درد و رنج ابدی را در جسم و روحم جاری می کرد.
*
صبح روز بعد لوی با رئیس قلعه و بقیه ی راهب ها و راهبه ها دیدار کرد و به آن ها گفت که یک سال پیش رویایی معنوی دیده و قدیسی در خوابش به او گفته باید بدون آن که به کسی چیزی بگوید، قلعه را ترک کند و برای تذهیب روحش به سفری معنوی برود.

او طوری از تجارب سفر دروغینش تعریف می کرد که برای یک لحظه حس کردم شاید تمام اتفاقات دیشب یک کابوس بوده و لوی واقعا از یک سفر معنوی برگشته. موقعی که داشت حرف می زد، روی یک سکو ایستاده بود، ردایی سفید به تن داشت و نور خورشید از پنجره به صورتش می تابید و به او چهره ی یک قدیس را می داد.

وقتی صحبت هایش تمام شد، راهبی از بین حضار به سمتش رفت و همان طور که اشک می ریخت، از لوی خواست که اجازه دهد دستش را ببوسد.

آن راهب موهایی سیاه، چشمانی طلایی و پوستی رنگ پریده داشت و هنگامی که دست لوی را بین دستان خود گرفت، الماس سرخ انگشترش توجهم را جلب کرد، الماسی که عکس آن را در کتاب موجودات تاریکی دیده بودم و می دانستم که خون آشام ها برای مقابله با نور خورشید از آن استفاده می کنند.

بعد از این که راهب با حالتی پر احساس دست لوی را بوسید، لوی نامش را از او پرسید و او پاسخ داد که اسمش گادفریست و خواسته ی قلبی اش این است که شاگرد و مرید لوی باشد.

ادامه دارد...




نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۱:۳۰ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#19
قسمت ۸

او را با خودم به اتاقم در قلعه بردم. زیر نور شمع ها روی تخت نشستیم و او شروع کرد به تعریف ماجرای ناپدید شدنش.

یک شب وقتی در جنگل رو به روی قلعه مشغول پیاده روی بوده، ناگهان صدایی می شنود. به سمت منشا آن می رود و با پیکری سیاه و شنل پوش که چهره اش زیر باشلق پنهان بود، رو به رو می شود. به سمتش می رود و او را صدا می کند، ولی شنل پوش مرموز پاسخش را نمی دهد. در همین لحظه دردی در سرش حس می کند و از هوش می رود.

وقتی به هوش می آید، می بیند که برهنه است، او را به تختی چوبی بسته اند و ده ها پیکر شنل پوش بالای سرش ایستاده اند. از آن ها می پرسد چه کسانی هستند و چرا او را به این جا آورده اند و به تخت بسته اند. یکی از شنل پوش ها باشلقش را کنار می زند و صورت پر نقش و نگارش معلوم می شود.

زمینه ی صورتش سفید است، پلک هایش را سیاه کرده و حروفی عجیب و ناآشنا روی گونه ها، پیشانی و چانه اش دیده می شود. او می گوید که آن ها گروه جادوگران ضد راهب هستند و لوی قرار است بعد از فعال شدن نیروهای ماورای طبیعی اش رهبر آن ها شود.

بعد یک خنجر از زیر شنلش بیرون می آورد و در مقابل چشمان وحشت زده ی لوی آن را به سمت سینه ی او می برد. لوی فریادزنان از او می پرسد که می خواهد چه کند و مرد شنل پوش به او می گوید که باید قلبش را بیرون بیاورد و آن را با یک قلب جدید جایگزین کند و هم چنین می گوید که دلیلی برای نگرانی وجود ندارد، این کار دردناک است، ولی آسیب جبران ناپذیری به لوی وارد نمی کند.

همان طور که لوی فریاد می زند و آن ها را دیوانه می خواند، مرد خنجر را در سینه ی او فرو می کند و لوی در حالی که دردی طاقت فرسا وجودش را فرا گرفته، حس می کند که زندگی برای یک لحظه از بدنش خارج می شود.

خون از سینه و دهانش بیرون می زند و مرد هم با خونسردی خنجر را در بدنش حرکت می دهد. لحظاتی بعد مرد خنجر را کنار می گذارد، دستش را درون سینه ی لوی فرو می برد و قلبش را بیرون می کشد. لوی با چشمان گرد شده از وحشت این صحنه را تماشا می کند و حیرت زده می شود که چه طور هنوز زنده است.

در این لحظه مرد خم می شود، صندوقچه ای فلزی را با خود بالا می آورد، آن را روی تخت قرار می دهد، درش را باز می کند، قلبی سیاه، درخشان و تپنده را از آن بیرون می آورد و آن را درون سینه ی لوی فرو می کند. بعد دستش را روی سینه ی چاک خورده ی او قرار می دهد، کلماتی غریب را زیر لب زمزمه می کند و زخم سینه ی لوی بسته می شود.

لوی که درد و فشار زیادی را تحمل کرده، دوباره از هوش می رود و این بار وقتی به هوش می آید، می بیند که ردایی سیاه به تن دارد و دست ها و پاهایش آزاد است. دستش را به سمت سینه اش می برد، تپش قلب جدیدش را حس می کند و از این که درد ندارد و حالش خوب است، متعجب می شود.

از جایش بلند شده و متوجه می شود که حالش چیزی فراتر از خوب است. انگار جویباری از انرژی در سراسر بدنش در حرکت است، انگار تا قبل از قرار گرفتن آن قلب سیاه در بدنش یک جسم مرده بوده و حالا صاحب روح شده و زنده است.

جلو می رود و شنل پوش ها را می بیند که هر کدام در نقطه ای نشسته اند، بعضی ها زیر درخت و بعضی ها روی تکه سنگ های بزرگ. مردی که سینه اش را شکافته و قلبش را با یک قلب سیاه جایگزین کرده، با دیدن او از جایش بلند می شود، به سمتش می آید، چشمان سیاه زغالی اش را با حالتی تحسین برانگیز به لوی می دوزد و او را سرورم خطاب می کند.

بعد از او می خواهد که قدرت هایش را امتحان کند. لوی به درختی نگاه می کند و در ذهنش تصور می کند که آن درخت به آتش کشیده شده و اراده می کند که این اتفاق در واقعیت هم رخ دهد. بلافاصله شعله های درخشان آتش درخت را در آغوش می گیرند.

هنگامی که لوی به این قسمت از حرف هایش رسید، همان طور که چشمانش با شعف و هیجان برق می زد، از من پرسید که آیا این فوق العاده نیست و من طوری به او نگاه کردم که انگار عقلش را از دست داده است. فکر می کردم او در جنگل با یک گروه انسان های دیوانه آشنا شده، گیاه های توهم زا مصرف کرده و خیالاتی را در ذهنش پرورانده.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۳۹:۲۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#20
قسمت ۷

- پطروس، شاید گادفری همان طور باشد که شما می گویید، ولی در هر حال من تا زمانی که حقیقت را نفهمم، نمی توانم به شما کاملا اعتماد کنم.

- من فقط نمی خواهم تو چیزهایی بشنوی که می تواند باعث گمراهی ات شود.

ناتان به چشمان آبی رنگ پطروس خیره شد و سعی کرد حالتی متقاعدکننده به صدایش بدهد:
- این طور نخواهد شد. شما کنارم هستید و مرا راهنمایی می کنید، شما مراقب روحم هستید، مگر نه؟

پطروس در حالی که تردید در چهره اش دیده می شد، لحظاتی ساکت ماند و چیزی نگفت. ناتان طی این مدت ارتباط چشمی اش را با او حفظ کرد و دستش را محکم در دست خود گرفت.

سرانجام پطروس گفت:
- باشد، ماجرای لوی را برایت تعریف می کنم. برای این که قضیه را خوب درک کنی، باید ماجرا را از ابتدا برایت بگویم.

ده سال پیش، زمانی که یک کارآموز راهب بودم، برای اولین بار لوی را دیدم. در وجود او چیزی بود که هم زمان مضطرب و دلتنگم می کرد، پوست سفید، چشمان زمردی گربه مانند و موهای قرمز آتشینش او را مثل موجودی از یک دنیای دیگر کرده بود و بیم داشتم که ناگاه از مقابل چشمانم محو شود و دیگر هرگز او را نبینم. حتی وقتی در آغوشم بود، حس می کردم به اندازه ی کافی به او نزدیک نیستم. نگاهش مثل اسید پوست و گوشتم را سوراخ می کرد و لب هایش این زخم ها را التیام می بخشید.

با وجود او در کنارم، حس می کردم روی زمین نیستم و در مکان دیگری زندگی می کنم، شاید بالای ابرها یا کف اقیانوس. شاید او بال های یک پرنده یا دم یک ماهی را داشت و من را با خودش به قلمروی شخصی اش می برد.

زندگی ام در کنار لوی مثل یک رویا بود، اما عمر این رویا زود به پایان رسید. سه سال بعد از آشنایی مان، زمانی که هجده سالمان شده بود و قرار بود به زودی فارغ التحصیل شویم، لوی ناپدید شد.

قلبم شکسته بود، ولی تمام سعی ام را می کردم که امید را در آن زنده نگه دارم. روزها و شب ها در ایوان اتاقم در قلعه می ایستادم، به دوردست خیره می شدم و انتظارش را می کشیدم. دیگران نصیحتم می کردند که فراموشش کنم و به زندگی ام برگردم، اما من نمی خواستم باور کنم که لوی مرا ترک کرده و دیگر هرگز برنخواهد گشت.

بعد از گذشت یک سال او بالاخره آمد. نیمه شب بود و نور ملایم ماه فضا را روشن کرده بود. در ایوان ایستاده، دستانم را روی نرده های چوبی آن گذاشته و به انبوه درختان جنگل چشم دوخته بودم که او ناگهان ظاهر شد. یک ردای بلند مشکی به تن داشت، به آرامی قدم برمی داشت و موهای سرخش در باد شبانگاهی تکان می خورد.

در حالی که قلبم به شدت می تپید و می خواست از سینه ام بیرون بجهد، ایوان و اتاقم را ترک کردم، مشعلی را از از روی یکی از دیوارهای راهروهای طویل قلعه برداشتم، به سرعت از پله ها پایین آمدم، از درب قلعه خارج شدم و دوان دوان خودم را به او رساندم و در حالی که نفس نفس می زدم، مقابلش ایستادم.

حالا این حس به سراغم آمده بود که شاید در رویایی ظالمانه به سر می برم، شاید هنگامی که در ایوان منتظر ایستاده بودم، سرزمین رویا مرا در خود فرو کشیده و حالا هر لحظه ممکن بود از خواب بیدار شوم و با واقعیت تلخ مواجه شوم، واقعیت تلخ نبود او.

اما هنگامی که او جلو آمد و مرا محکم در آغوش خود کشید، هنگامی که او را با تمام وجودم، جسم و روحم لمس کردم، فهمیدم که در عالم رویا نیستم و لوی من واقعا برگشته است.

مدتی در همان حال ماندیم، گره خورده در آغوش هم و در حالی که باد موهای سرخ و طلایی مان را در هم می آمیخت. بعد دست در بازوی هم انداختیم و به سمت قلعه حرکت کردیم.

ادامه دارد...







نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.