هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#11
مرگخواران رقص پلاکس رو نقد میکردن. در اون لحظه، این اتفاق براشون بسیار جذاب تر از گشتن به دنبال ایوا بود.
- ببین، باید یکم تحریر بیشتری داشته باشی.
- اون واسه خوندن بود نابغه!
- پس باید یکم قرت رو بیشتر کنی.
- اوکی اینو موافقم.
- من امتیاز دو رو میدم!

پلاکس همونطور که میرقصید گفت:
- یعنی چی دو؟ من این همه دارم زحمت میکشم! دو آخه؟

تام که امتیاز دو رو داده بود، زیر نگاه های سنگین مرگخوارا، دچار خمیدگی مزمن کمر شد.
- باشه پس... به خاطر گل روی همه مرگخوارای عزیز من امتیاز هفت رو میدم. چونه هم نزنید!

مرگخواران راضی شدن.
پلاکس راضی نشد.
احساس خارشی که باعث رقصش شده بود، هنوز وجود داشت و هرچقدر ایوا بالاتر میومد، احساس خارش کذایی هم بیشتر میشد.

- نه نه ببین، داری اینجاشو اشتباه میکنی، باید یکم ظرافت بیشتری داشته باشی.

نگاه مرگخوارا به سمت خرفت برگشت که روی لبه دیوار نشسته بود و یه تابلو برای تشویق و طرفداری از پلاکس هم توی دستش نگه داشته بود.
مرگخوارا و پلاکس اهمیتی ندادن.
خرفت کم نیاورد.
- روی حرکات دستات باید بیشتر کار کنی، خیلی خشکن!

پلاکس دیگه نتونست اهمیت نده. در واقع تونست، ولی نه دقیقا. اگر به صورت واضح تر قرار باشه گفته بشه، پلاکس تونست به خرفت اهمیت بده. ولی نتونست به مورچه - ایوا اهمیت نده.
پلاکس که خجالت میکشید مشکل خارششو بگه، تصمیم گرفت به صورت غیر مستقیم این موضوع رو بگه تا شاید مرگخوار باهوشی پیدا بشه، بفهمه و نجاتش بده. بنابراین همونطور که میرقصید و خودشو میخاروند، گفت:
- شما خونه تون مورچه داره؟

مرگخوارا نفهمیدن.
پلاکس خودشو محکم تر خاروند و رقصید.
- شما خونه تون مورچه داره؟

بلاتریکس دو گالیونی کجش رو صاف کرد، و گفت:
- نکنه شیپیشی چیزی گذاشتی؟

فریاد بلاتریکس همانا، و پرتاب شدن پای تام به سمت پلاکس همانا. البته پلاکس با هدایت خارش های مورچه - ایوا، تونست جا خالی بده. و مورچه-ایوا هم تونست از بین موهای پلاکس اطرافش رو به خوبی زیر نظر بگیره تا حرکات بعدیشو برنامه ریزی کنه...




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۹
#12
جادوفلیکس


دوربین به آرومی توی یه راهروی نیمه تاریک، ساکت و کاملا خالی از هر گونه جمعیت و اسباب و اثاثیه حرکت میکنه. به انتهای راهرو میرسه، و برعکس فیلمای آبکی شرقی، میپیچه دست چپ و وارد یه راهروی نیمه تاریک دیگه میشه. کف هر دو راهرو کاملا سفیده. ولی دیوارها خاکستری و افسرده کننده هستن. ولی کنار این یکی راهرو چندین تخت سفید با تعدادی صندلی قرار داشت. دوربین از کنار همه شون عبور کرد و به انتهای راهرو رسید. جایی که نور باریکی از زیر در اتاق سمت راست به راهرو میتابه. دوربین از داخل بافتِ در که اون هم خاکستریه عبور میکنه و وارد اتاق میشه تا مردی رو نشون بده که با وجود نور داخل اتاق، صورتش درون تاریکی قرار گرفته و نامشخصه...
صدای نفس های مرد، با توجه به ماسک اکسیژن روی صورتش بسیار بلنده... مرد به آرامی دستش رو از زیر ملافه خاکستری رنگی که بدنش رو پوشونده خارج میکنه و ماسک رو برمیداره. به محض اینکه ماسک از روی صورتش کنار میره و خطوط دستگاه صاف میشن، پرستاری با عجله و چهره ای وحشت زده وارد اتاق میشه.

- موقعیت اینکی و ویرسینوس پرستار... کجا هستن؟
- سرورم، شما نیاز به استراح...
- قرار نیست بمیرم که حقوقت قطع بشه یا بیمارستانم تعطیل بشه... موقعیتشون کجاست؟

پرستار با تعظیم کوچکی، از توی جیب یونیفرم سبزش طوماری رو بیرون میکشه و دو دستی به رئیس بزرگ تقدیم میکنه.
رئیس بزرگ یک دستش رو از زیر ملافه بیرون میاره، دوربین به آرومی به سمت دست رئیس بزرگ که به سمت طومار حرکت میکنه، پایین میره تا قلابی رو در انتهای ساعدش به نمایش بذاره که بالای طومار کاغذی رو پاره میکنه...
رئیس بزرگ بعد از گرفتن طومار با دست قلابیش، ملافه رو با دست سالم و دستکش پوشش از روی خودش کنار میکشه تا کت و شلوار سیاهش و دکمه های سر آستین طلایی رنگش رو به نمایش بذاره، و زمانی که از روی تخت بلند میشه و به طور کامل توی نور قرار میگیره، دوربین هم پایین میاد و نمای پایین گردنش رو فیلم برداری میکنه.
و زمانی که رئیس بزرگ، اولین قدمش رو به سمت در اتاق برمیداره، تصویر کات میخوره...



ماجراهای اوپس‌کده

نویسندگان، کارگردانان، مسئولان موسیقی متن، تدوین و باقی:
وینکی
فنریر گری بک


فصل دوم
اپیزود چهارم: توهم


ویرسینوس توی اتاق خواب بزرگش که در و دیوارش با شمشیر، تبر و سپر تزئین شده بود بیدار شد و ملافه ابریشمی رو از روی محور کج و کوله ش، که البته مشخص بود به تازگی جلا داده شده، کنار زد. بلافاصله کنیزی زیبارو، که بال های طلایی رنگی هم داشت و چهره و هیکلش به جنگجوها میخورد، وارد اتاق شد.

- من که درخواست خدمتکار نداشتم.
- من والکری اِیر هستم... ارباب والراون کبیر شما رو احضار کردن تا برای صبحانه بهشون ملحق بشید.
- اممم... شما چرا سلاح ندارید؟

صدای والکری لرزید، انگار حتی گفتن این جملات هم براش مثل شکنجه ست.
- ارباب والراون حمل سلاح برای والکری هارو ممنوع کردن.
- همممم... باشه حالا درست میشه... کجا باید بریم؟ :ویرسینوس گرسنه که محورش داره قار و قور میکنه:

والکری تعظیم کوتاهی کرد و ویرسینوس رو به حرکت به دنبالش دعوت کرد. و البته که ویرسینوس هم همراهش رفت تا از بین راهروهای سنگفرش شده بگذره و به تالار عظیمی پر از ستون های رنگارنگ با طرح و نشان والراون، سقفی که آسمان شب رو نشون میداد و دیوارهایی که با شمشیر، سپر و نیزه تزئین شده بودن، برسه.
ویرسینوس غرق حیرت بود و داشت سعی میکرد پاره خط ها و محورهای تانژانتی که ازش میریختن رو جمع کنه که صدای اینکی رو از پشت سرش شنید.
- ویرسینوس چرا داشت محور ریزی کرد؟ نکنه کسی ویرسینوس رو اذیت کرد؟ اینکی جوهر کشنده بدخواه های ویرسینوس!
- نه بابا آروم باش.
- نه اینکی باید محورهای ریخته ویرسینوس رو به عمه بدخوا...
- آقایون عزیز... چرا به صبحانه ملحق نمیشید؟ امروز برنامه های فوق العاده ای داریم!

و والراون بعد از اینکه صحبت اینکی رو قطع کرد، با یک حرکت دست دو صندلی چوبی رو زیر پای اینکی و ویرسینوس ظاهر کرد و بعد اون ها رو روی هوا شناور و به سمت میز غذاخوری عظیم هدایت کرد.

ویرسینوس و اینکی به میز عظیم نگاه کردن، و البته به ظروف نقره ای-طلایی که کاملا خالی بودن.

- باید غذایی که میخواید رو آرزو کنید و تجسمش کنید تا براتون حاضر بشه آقایون عزیز.

والراون همچنان لبخند میزد، پاهاش رو هم روی میز انداخته بود و داشت لای دندوناش رو با خلال پاک میکرد.

- اینکی اعتراض داشت! اینکی جوهر مونث خووب بود!

والراون به خودش زحمت نداد که خلال رو از لای دندونش خارج کنه و تو همون حالت گفت:
- تشخیص جنسیت لکه های جوهر کار ساده ای نیست. من خدای توهمم، خدای بینایی که نیستم!

اینکی و ویرسینوس به هم دیگه نگاه کردن، شونه ای بالا انداختن که حکایت از قانع شدنشون داشت و در عرض چند ثانیه ظروف جلوشون پر از هات داگ، پیتزا و شکلات شد.
والراون به کوه غذاها جلوی اینکی و ویرسینوس نگاه کرد. داشت فکر میکرد چطوری قراره این همه غذا رو بخورن، که اینکی و ویرسینوس بدون کوچیکترین اخطاری غذاهارو خوردن و حتی اینکی به سختی خودش رو از توی حلق ویرسینوس بیرون کشید.

- بسیار خب دوستان عزیز من، یک سری کارهای مهمی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم. بهرحال رگناروک و مرگ بقیه خدایان باید یکم سرعتش بالاتر بره.
ویرسینوس همونطور که غذا ظاهر میکرد، با دهان پر از پیتزا گفت:
- من میخوام والراون رو تعقیب کنم... برم توی رگناروک. با اودین و ثور سلفی و امضا و اینا بگیرم. بهرحال این همه راه اومدیم. فرصتیه که نباید از دستش بدیم!
- اینکی مخالف بود! اینکی فکر کرد که وسط جنگ و جدل خدایان برای ویرسینوس جای امنی نبود!
- فکر میکنی... در امنیت میرم و برمیگردم. قول!

ویرسینوس در حین گفتن آخرین دیالوگ از جاش بلند شد، توی جیب هاش رو پر از غذا و حتی بشقاب کرد... و با تمام سرعت به سمت در خروج رفت. و هرگز متوجه دوتا چشم عظیم روی سقف نشد که بهش نگاه میکردن... چشم هایی که دقیقا چشم های والراون بودن...
ویرسینوس با بی خیالی در سالن رو باز کرد، رفت توی یک راهرو و به سمت در خروجی به راه افتاد. ولی هر چقدر جلو میرفت، راهرو به نظرش طولانی تر میرسید. به طور قطع یادش بود که چنین راهرویی جلوش وجود نداشته و راهروها انقدر طولانی نبودن.
ویرسینوس همونطور رفت و رفت، هی هم غذا خورد. اصولا طوری حساب کرده بود که با رسیدن به در خروجی غذاهاشم تموم شن، ولی غذاها تموم نشدن و به خروجی نرسید. حتی روش رو برگردوند که برگرده غذاهای بیشتری برداره. ولی به جای راه بازگشت، یه راه پله به سمت پایین رو مشاهده کرد. چون چاره دیگه ای نداشت، از پله ها پایین رفت تا بلکه برسه به یه راه خروج، یا حتی غذا! بهرحال اولویت اولش بعد از راه خروج، غذا بود.

همونطور که از پله ها پایین میرفت، متوجه تغییرات محیط اطرافش شد. همه چیز داشت تاریک تر میشد، دیوارها داشتن سیاه تر میشدن، و سنگ های نم زده، پر از خزه و حتی تیکه های استخوان های شکسته بود. ویرسینوس سرعتشو بیشتر کرد... و بالاخره به زمین صاف رسید.
چشماش تقریبا تاریکی عادت کرده بودن، و میتونست رو به روش رو ببینه...
- خب پس، الکی الکی رسیدم به سیاهچال والهالا. عالیه!

و ویرسینوس بین قفس های عظیمی که مشخصا برای نگهداری انواع انسان و غول و هیولا استفاده میشدن، با احتیاط قدم برداشت...




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹
#13
لینک اپیزودهای قبل:

فصل اول:
اپیزود اول: جغدهای مرگبار
اپیزود دوم: گریم
اپیزود سوم: گریم 2
اپیزود چهارم: چسب
اپیزود پنجم: ناچسبِ باچسب
اپیزود ششم: دِ سیزن فاینالِی!

فصل دوم:
اپیزود اول: پریمیر!
اپیزود دوم: پانک راک


جادوفلیکس


لوگوی وارنر بروس به آرومی از توی گرد و خاکی شدید خارج میشه و خودشو جلوی دوربین تو گل حاصل از بارون میپلکونه. دوربین بدون توجه از توی لوگو رد میشه، از توی گرد و خاک عبور میکنه، و وسط زمین و هوا به یه پل بزرگ که با رنگای رنگین کمون میدرخشه میرسه، بعدش با حالت دراماتیکی کم کم گرد و غبار از جلوی دوربین پاک میشه تا قصرها و تالارهای عظیم آزگارد واضح بشن.
دوربین همینطور به راهش ادامه میده، از روی شونه یه آقای گولاخ که دوتا بادیگارد جادوگر همراهشن عبور میکنه و وارد یه اتاق تاریک میشه تا روی صورت اینکی و ویرسینوس زوم کنه.

ماجراهای اوپس‌کده

نویسندگان، کارگردانان، مسئولان موسیقی متن، تدوین و باقی:
وینکی
فنریر گری بک


فصل دوم
اپیزود سوم: تحت مدیریت جدید!


حالت چهره اینکی و ویرسینوس ثابته، ثابت مثل زمان. همچنین بقیه اشخاص داخل اتاق که شامل یه پیرمرد و یه پیرزن هستن. و بعد صدای بشکنی به گوش میرسه، و اینکی و ویرسینوس فرصت میکنن جیغ بکشن و بپرن پشت پیرزن قایم بشن.

- برای والراون کبیر تعظیم کنید!

پیرزن با صدای خسته ای گفت:
- بیشتر باید برای غاصب تعظیم کنیم البته.

و بعد پیرزن نبود. در واقع تبدیل شد به ژله، بدون هیچ هشداری. بدون هیچ حرفی. فقط ناگهان تبدیل شد تا اینکی و ویرسینوس به قدرت خدای توهم یعنی والراون ایمان بیارن، البته بعد از اینکه ژله رو به سرعت نصف کردن و خوردن.

اون شخص گولاخ به آرامی یک قدم جلو گذاشت. اینکی و ویرسینوس نمیتونستن با وجود نوری که داشت چشم و چالشونو میمالید درست ببیننش، ولی بهرحال، گولاخ گفت:
- ما آلفادر، والراون هستیم... و اومدیم تا قسم وفاداری شما رو بشنویم. و البته باید بگیم که تبدیل شدن اون پیرزن صرفا توهم بود. الان در واقع شما خودشو خوردید، نه ژله ش رو.

اینکی به سرعت گفت:
- اینکی برای خوردن قسم وفاداری نیاز به دلیل داشت! اینکی همینطوری قسم وفاداری نخورد! اینکی جوهرِ قسم نخور! .مقاوم جلوی قسم وفاداری:
- بله دقیقا. نظر من هم به نظر اینکی نزدیک تره. .مقاوم جلوی قسم وفاداری:

صدای خنده والراون مثل صدای رعد توی اتاق پیچید، و بعد از شدت نور پشت سرش کم کرد تا ظاهرش کاملا توی دید قرار بگیره.
- اگر دلیل میخواید، دلیل رو خواهید گرفت.

اینکی و ویرسینوس به تیپ والراون نگاه کردن، قدش حدود سه متر بود، کت چرم دارای اسپایک پوشیده بود، موهاش بلند بود و شلوار چرمی تنگ هم پوشیده بود. توی گوشش هم هندزفری گذاشته بود و Cannibal corpse گوش میداد.

- دلیل خوبه. من و اینکی عاشق دلیلیم. اصلا شما میدونید خود سینوس ها چرا به شکل سینوسن و به شکل تانژانت نیستن؟ چون الماسن. :ویرسینوس ریلکسی که داره دامنه ش رو باز و بسته میکنه و موج ملایم میزنه:

والراون یه نگاه بی معنی و رنجیده به ویرسینوس انداخت، بعدش یه بشکن زد و ویرسینوس رو تبدیل به یه تانژانت کرد... و قبل از اینکه ویرسینوس بتونه جیغ بزنه و در مورد خشونت خانگی شکایت کنه، اون رو به حالت قبل برگردوند.

- پس بریم یه قدمی بزنیم و بهتون بگم چرا و چطور اینطوری شد. هوم؟

والراون اصلا منتظر نشد تا اینکی و ویرسینوس تاییدش کنن، فقط روی پاشنه پا چرخید و راه افتاد. اینکی و ویرسینوس هم رفتن دنبالش.

- اودین ظالم بود... و مردم آزگارد زیر شکنجه و ظلمش قرار گرفته بودن.

والراون کاملا بی مقدمه شروع کرده بود، ولی خب اینکی جوهر سریعی بود و داشت به سرعت یادداشت برمیداشت که اگه بعدا ازش امتحان گرفتن، مردود نشه. ویرسینوس هم فقط با بیخیالی اطرافشو نگاه میکرد، هوا غبار گرفته بود، یه غبار قرمز، و ویرسینوس میتونست بویی مثل بوی خون رو توی هوا حس کنه.

- آزگارد از نظر اقتصادی تحت حکومت اودین داشت ورشکسته میشد... اون داشت مردمش رو تبدیل به گلادیاتور میکرد، کارهای به شدت Uncivilized و ضد فرهنگ آزگارد.

ویرسینوس و اینکی همچنان پشت سر والراون حرکت میکردن، و والراون از فرصت های اقتصادی و فرهنگی ای که توی آزگارد به وجود آورده بود، میگفت. حتی ابری کوچیک رو جلوی اینکی و ویرسینوس تشکیل داد، و اینکی و ویرسینوس داخل اون ابر، ورود والراون به آزگارد رو دیدن، ورودی که با تشویق و حتی گل ریزان مردم آزگاردی همراه بود. اونا دیدن که والراون با وزیرهای سحر و جادو و پادشاه های تمام مملکت های جادویی شورا تشکیل داده و اونا هم دارن قرارداد "ترکمان نوشیدنی کره ای" رو امضا میکنن تا در ازای بخشیدن کل قدرت هاشون به والراون، واناهایم رو به نام خودشون کنن و البته ماهانه هم خراج بدن. همه شون انقدر خوشحال بودن و میخندیدن که باعث شدن حتی اینکی و ویرسینوس هم بخندن. و بعد تصویر توی ابر تغییر کرد تا لبخند اینکی و ویرسینوس، و البته لبخند تمام جادوگرای در حال ورود به واناهایم رو نشون بده و تصویر لبخند در لبخند بشه. بعدش تصویر توی ابر سیاه شد و نوشته ای ظاهر شد: "Thanks to our sponsor Jadooflix".

دیدن همه این ها و توضیحات منطقی والراون، کاملا اینکی و ویرسینوس رو قانع کرد، و والراون هم که لبخندای رضایت بخش و قانع شده روی صورت اینکی و ویرسینوس رو دید، مستقیم به سمت والهالا هدایتشون کرد.

به محض نزدیک شدنشون، درهای عظیم والهالا به روشون گشوده شد، گرد و غبار سرخ توی خیابون تلاش کرد وارد والهالا هم بشه، ولی توسط دیواری نامرئی متوقف شد.
و اینکی و ویرسینوس با آلفادر وارد والهالا شدن، که البته خالی بود، چون همه قهرمانانی که ساکنش بودن با اودین برای شرکت در رگناروک رفته بودن.

- براتون دو اتاق در نظر گرفته شده، همچنین حمام گرم، آزادید که توی قصر من راحت باشید و هر جا دلتون خواست بگردید.

دو جادوگر از توی سایه های کنار تالار بیرون اومدن، و بعد از تعظیم غرایی، اینکی و ویرسینوس رو به سمت اتاق هاشون هدایت کردن.





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱:۲۰ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۹
#14
مرگخوارا چندثانیه ای شوکه شدن و به کتی بل که پشت لپ تاپ نشسته بود نگاه کردن. در واقع انقدر شوکه شده بودن که حالت شوکشون رو تازه تونستن به نمایش بذارن.
- اینجارو از کجا پیدا کردی؟!
- چجوری جرئت کردی اصن وارد شی؟!
- چجوری جرئت کردی یه مرگخوارو از پشت لپ تاپ بزنی کنار؟!

تام که بر اثر کنار افتادن از پشت لپ تاپ هنوز کج شده بود و روی زمین افتاده بود، گفت:
- اینجا نمودار ناپذیر نیست بچه ها... جدی... یعنی اسم مشخصه... عمارت اربابی ریدل ها، لیتل هنگلتون...

مرگخواران به تام توجهی نکردن. اولویت اولشون دور کردن کتی از لپ تاپ بود. بنابراین لینی سریع گفت:
- این یه ماموریت سیاهه! فقط مرگخوارا حق استفاده از لپ تاپ رو دارن.
- نه بابا فکر میکنی. ببین منم چقدر خوب میتونم استفاده کنم...

مرگخوارا با حالت وحشت زده ای به سمت کتی و لپ تاپ هجوم آوردن.
- نه نه دست نزن. کیبورد با جادوی سیاه پر شده اصلا. روحت سیاه میشه!

کتی سریع دستشو از روی کیبورد برداشت.
مرگخوارا میدونستن اگر کتی رو از در خارج کنن، از پنجره برمیگرده. بنابراین ترجیح دادن فقط به کتی بی توجهی کنن. هر چند که سخت بود... چون کتی هر چند وقت یکبار تلاش میکرد مرگخواران رو از نظرات کارشناسانه ش بهره مند کنه.

همین که کیبورد خالی شد و مرگخواران برای نشستن پشتش هجوم آوردن، فنریر خودشو از لا به لای جمعیت جلو کشید و پشت کیبورد نشست.
- الان خودم درستش میکنم اصلا.

مرگخواران از سر و کله هم دیگه پایین اومدن تا تلاش های فنریر رو نگاه کنن.
فنریر تلاش کرد زیر نگاه های سنگین مرگخواران اعتماد به نفسشو از دست نده. و پنجه ش رو روی کیبورد گذاشت تا تایپ کنه. ولی خب... پنجه های عظیم و گرگ مانندش یکم زیادی برای دکمه های ظریف و کوچیک کیبورد بزرگ بودن...
و به خاطر شکستش در تایپ، هر لحظه داشت رفتارش با کیبورد خشن تر میشد.
مرگخوارا میدیدن که توی دهنش داره آب جمع میشه و چشماش هم از عصبانیت دارن قرمز میشن.
در همون لحظه که مرگخوارا با نگرانی داشتن ناخن میجویدن، یک عدد جغد از طبقه بالایی به طبقه پایین اومد و یک عدد نامه قرمز رو روی سر فنریر رها کرد.
فنریر کیبورد رو بیخیال شد، به نامه نگاه کرد و دست خط لرد رو دید... و بلافاصله از جاش پرید و با وحشت از محل دور شد.

مرگخوارا نفس راحتی کشیدن...
و کتی گفت:
- بهرحال از من گفتن بود، مشکلتون زبون کیبورده... با دکمه های شیفت و آلت میتونید عوضش کنید.

فنریر که هنوز از ترس میلرزید و خیس عرق شده بود، برگشت. صورتش از قبل هم سیاه تر شده بود. نشانه های انفجار نامه توی صورتش بود... بهرحال فنریر به سرعت پشت کیبورد نشست، و شروع کرد به تایپ کردن.
چند دقیقه بعد، گفت:
- خب... موفق شدم یه شناسه فوق العاده رو بگیرم.
- چی؟

فنریر از جلوی مانیتور رفت تا ملت بتونن شناسه ای که برداشته رو ببینن.

مرگخوارا به سختی تلاش کردن جلوی خنده شون رو بگیرن. یک لحظه خندیدن ارزشش رو نداشت که یک عمر تبدیل به کالباس بشن...

فنریر تلاش کرد قیافه شو کاملا جدی نگه داره و به رو نیاره که بر اثر اشتباه تایپی این شناسه رو گرفته... در واقع برای اینکه خیال خودش و بقیه رو راحت کنه، گفت:
- میخوام به همه ثابت کنم که کجول صافی هستم. پنجه هام هم برای تایپ کردن واقعا مناسبن.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
#15
سرباز Queen Anne`s Revenge از بازی خارج میشه و رخمون به بازی برمیگرده!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹
#16
سرباز کویین آنی به سرباز متحدان تفاهم داران

گرگ خفه کن


فلش فوروارد

-این شبی که میگم شب نیس. اگه شبه مث امشب نیس. امشب مث دیشب نیس. هیچ شبی مث امشب نیس.
بدون نسخه معجون مصرف نکنین و قبل خورن حتما دستورالعملش رو مطالعه کنین. وگرنه یه شبی رقم میخوره که هیچ شبی مثلش نمیشه.

پایان فلش فوروارد

فنریر انگشتشو محکم روی کاغذی که زیر نور شمع چندان واضح نبود گذاشت، و گفت:
- پس متوجه شدید؟ اینجا راهیه که شماها وارد میشید و محموله رو از این اتاق، این اتاق، و این اتاق برمی دارید. یکی از محموله ها هم توی این اتاقه، اینو خیلی احتیاط کنید. اتاق خواب اربابه. یهو بیدار شن همه مون بیچاره ایم. نذارید بیدار شن خلاصه. محموله توی جیبشونه، برش دارید و بیارید، بعد منتقلش کنید!

پنج نفر دیگه که توی چادر کوچک تک نفره چمباتمه زده بودن، سرشون رو به تایید تکون دادن.

- چرا همین طور بر و بر منو نگاه میکنید؟ برید سر کارتون دیگه!

فنریر تازه فهمید که انگشتش هنوز روی کاغذ داره فشار میاره و کاغذو سوراخ کرده.
- اوه... باید یه نقشه جدید از خونه ریدل ها بکشم... بی دقت و عصبی شدم جدیدا... فشار کاره دیگه، چه میشه کرد؟

فنریر مرگخوار زاده شده بود و مرگخوار هم میمرد. مرگخوارانه راه میرفت و مرگخوارانه شکار میکرد، حتی مرگخوارانه مییخورد. مرگخوار خوبی بود. به هیچ وجه زیاد نبود. درکل و جز مرگخوار خوبی بود. ولی مغز اقتصادی نداشت و داشت زیر فشار کارش غرق میشد. منظور از کار، بیزینس قاچاق سوسیس کالباسی بود که مخفیانه راه انداخته بود تا سوسیس کالباس های خانه ریدل ها رو که اکثرا هم از تولید به مصرف توسط خودش بودن، به تمام دنیا صادر کنه و صد البته که سودش رو هم به خزانه خانه ریدل ها واریز کنه.

اولین محموله رو جاهای مختلف جا ساز کرده بود تا توسط بقیه مرگخوارا کشف و ضبط نشه و قرار بود تیمش به مقصد یکی از رستوران های لندن منتقل کنن. فنریر تیمش رو با دقت جمع کرده بود. تیمی که رو تیم دست کج و برادران به جز پاتر می‌زد، از بهترین جادوگرانی که شغل غیر شریف دزدی و راهزن تشکیل شده بود. گرچه با رشوه و تهدید اومده بودن دورش ولی تنها کسانی بودن که میتونستن اون شب چنین عملیات خطیری رو به انجام برسونن.

فنریر توی چادر موند و بقیه اعضای تیمش که ماسک و لباس های سیاه پوشیده بودن تا توی تاریکی دیده نشن، رفتن تا وارد خانه ریدل ها بشن و سوسیس کالباس ها رو جمع کنن بیارن. چند دقیقه ای گذشت، فنریر منتظر موند. منتظر و نگران.

دقایق به آرومی میگذشتن، و استرس فنریر همینطور بیشتر میشد. اگر یک درصد گیر تیمش گیر میفتادن، و بعد به صورت صد در صد لو میدادنش، اون شب میشد آخرین شب زندگیش. همونطور که داشت نذر و نیاز میکرد که اگه موفق شه سه تا بچه قربانی میکنه و با سس کله زخمی میزنه تو رگ، کله یکی از اعضای تیمش وارد چادر شد و گفت:
- محموله به بیرون منتقل شد و روی جاروها بار زده شد.

فنریر در عرض چند ثانیه از نگران و منتظر به مغرور و پیروز تغییر حالت داد و دولا دولا از چادر خارج شد تا به محموله سوسیس کالباس ها که کاملا بسته بندی شده بودن، نگاه کنه. همکارش درست میگفت. چهارتا از جاروها بار زده شده بودن و یکیشون هم خالی بود، طبیعتا چون نیازی نبود بار زده بشه.

چهارتا از جارو سوارها بعد از خداحافظی کوتاه و بی صدایی سوار جاروهاشون شدن و رفتن. و نفر آخر هم که داشت بدنش رو کش و قوس میداد سوار جاروش شد و به فنریر گفت:
- امشب به بهترین نحو پیش رفت، منتها اون بسته آخریه یکم اذیت کرد. همون که گفتی تو جیبشه و اینا، نمیشد در بیاریم که، هی غلت میخورد، هی تو خواب میگفت "میکشمت پاتر!"، هی میخواست بگیره خفه مون کنه. آخرش مجبور شدیم همونطوری بسته بندیش کنیم دیگه... قاطی سوسیسا فکر نکنم مشخص شه اونجا تو رستوران...
- چیکار کردید؟!
- همو...
- میکشمت مرتیکه! من گفتم ارباب رو بسته بندی کنید؟ سریع برشون گردونید!
- نمیتونیم که، دیر وقته... نزدیک طلوع آفتابه، فردا شب میتونیم.
- فردا شب ماه کامله!

از قیافه شبیه علامت سوال یارو معلوم بود که ربط بین ماه کامل و ماموریت فردا رو متوجه نشده.
- ما دیگه بیشتر از این نمیتونیم اینجا بمونیم! فردا شب میبینمت.

در اون لحظه داشت قبض روح میشد. گریم ریپر اومده بود روحشو ماچ کنه و ببره. فنریر به طرز خیلی شدیدی به گرگ خفه کن نیاز داشت، حتما باید فردا شب هوشیار می بود. حتی به سرش زد که بره بلیت بزنه شناسه عوض کنه به صورت ناشناس بیاد. ولی چون پست تازه شروع شده بود، مجاز به انجام هیچ کدوم از این کارها نبود. پس گریم ریپر رو پیشت کرد، بلیتش رو هم کنسل کرد و همونطور وایساد و نگاه کرد که یارو سوار جاروش پرواز کرد و رفت.
-اگه جون سالم بردم هر روز یه بچه از یتیم خونه به غذایی میگیرم.

فنریر میدونست که برای به دست آوردن گرگ خفه کن، نیاز به یه معجون ساز داره، و اگر فقط یه معجون ساز درست حسابی میشناخت، اون شخص سیوروس اسنیپ بود، که طبیعتا با توجه به تعطیل بودن هاگوارتز نمی تونست اونجا باشه. فنریر احتمالات دیگه رو بررسی کرد.
اسنیپ یا رفته بود سر قبر لی لی، یا داشت سر قبر جیمز تف میکرد. شایدم رفته بود در خونه پاتر ها که همین جور الکی امتیاز کم کنه از گریف که چونکه خب یه هاگوارتز تعطیل چیزی از ارزش های اسنیپ کم نمیکرد. ولی محتمل تر این بود که در بن بست اسپینر توی خونه درب و داغونش باشه. فنریر محل مورد نظرش رو تصور کرد، و به سرعت غیب شد.

و بعد روی نوک یه درخت ظاهر شد.
به سرعت درخت رو با عشق و علاقه به زنده موندن و ترس از ارتفاع در آغوش گرفت و با ترس گفت:
- حالم از هر چی آپارات کردنه به هم میخوره...

و دوباره غیب شد تا نویسنده بتونه توصیفات مربوط به محل زندگی اسنیپ رو از توی ویکی پدیا سرچ کنه.
تو همین مهلت هم فنریر موفق شد توی یه کوچه سنگ فرش شده ظاهر شه و البته به شدت تلو تلو بخوره. اطرافش کاملا تاریک بود، در واقع چون چراغ ها همه شکسته بودن و البته سایه ساختمون های عظیمی که مشخص بود یه زمان کارخونه های مشنگی بودن، جلوی نور ماه رو گرفته بود. فنریر اطرافش رو با دقت نگاه کرد، و موفق شد از توی یه خونه که سقفش هر لحظه ممکن بود ریزش کنه، نور ضعیفی رو تشخیص بده. در نتیجه به همون سمت حرکت کرد.

فنریر اصولا آداب در زدن رو بلد نبود، چون عادتش بود که درهای بسته رو با لگد باز میکرد. ولی خب اینبار کارش گیر بود، بنابراین دستاشو مشت کرد و شروع کرد محکم به کوبیدن در. همونطور داشت میکوبید که یهو در باز شد و با صورت افتاد وسط خونه.
سرش رو یکم بلند کرد و با اسنیپ رو به رو شد که با لباس کاملا سیاه همیشگیش روی مبل تقریبا نویی نشسته و با انزجار نگاهش میکنه.
- خب؟

فنریر از جاش بلند شد. چهره اسنیپ کاملا بدون احساس بود، ولی لحنش پر از انزجار، برخورد اول چندان جالبی نبود، ولی بهرحال فنریر امیدش رو از دست نداد.
- اسنیپ، دستم به دامنت... به خاطر روزای قدیم و اینا، میشه یه شیشه معجون گرگ خفه کن بدی بهم؟
- اگه منظورت از روزای قدیم موقعیه که سهم غذامو کش میرفتی، نه. نمیشه.
- نه جدی... کارم گیره، یعنی خب... خیلی گیره. و به شدت به معجون نیاز دارم...

اسنیپ لبخند کم رنگ، اما شومی زد، فنریر تونست یه لحظه برقی از بدجنسی رو هم توی چشماش ببینه که بدنش رو به لرزه انداخت. و بعد اسنیپ گفت:
- پس که اینطور... لرد سیاه رو با سوسیس های قاچاقی که از گوشت آدم و سانتور درست شدن بسته بندی کردن و اشتباهی فرستادن لندن... خرجت خیلی رفت بالاتر، و باید یاد بگیری ذهنتو ببندی، یه روزی به کشتن میدتت.
- باشه حالا... چیکار باید بکنم؟
- هووممم... بذار ببینم... یه بسته س که باید از فروشگاه مشنگی تحویل بگیری، صبح اول وقت. آدرس فروشگاه رو برات مینویسم، البته اگر بتونی بخونی.

فنریر سعی کرد اسنیپ رو که با لبخند تمسخر آمیزی بهش نگاه میکرد، خفه نکنه.
- میتونم.
- عالیه... میری اونجا، بدون اینکه کسی رو به خودت مشکوک کنی بسته رو تحویل میگیری و برمیگردی.
- همین؟ کار دیگه ای نباید بکنم؟
- همین کافیه.

و بعد در حالی که توسط نگاه پلید اسنیپ بدرقه میشد، از خونه خارج شد... فروشگاه ساعت هشت صبح باز میشد، بنابراین وقت داشت که از هوای صبح لذت ببره و پیاده روی کنه. حتی چندبار توجهش به انواع بی خانمان ها جهت شکار کردن جلب شد، و اینطوری شد که به جای ساعت هشت صبح، ساعت یازده و نیم به فروشگاه رسید. با احتیاط از اینکه در شیشه ای رو خرد نکنه تلاش کرد بازش کنه، ولی خب نتونست.

- داداش اون در خروجه، از این یکی باید وارد شی.

فنریر سرشو تکون داد و به هر چی تکنولوژی مشنگی وجود داره فحش داد. بعدشم به سمت اون یکی در رفت و به محض اینکه جلوش قرار گرفت، در باز شد. طبیعتا فنریر غافلگیر شد و از جا پرید. این از جا پریدنش که باعث پریدن رنگش هم شد و یه لحظه فکر کرد جادوگر بودنش لو رفته، باعث خنده مشنگ های اطرافش شد. فنریر در نتیجه همین خنده ها و اینکه کسی بهش حمله نکرد خیالش راحت شد و وارد فروشگاه شد. به کاغذی که اسنیپ براش نوشته بود نگاه کرد و به سمت صندوق رفت.
به صندوق دار که یه مرد جوون و بی حوصله بود نگاه کرد.
- سلام. حال شما خوبه؟ خسته نباشید.
- سلام... امرتون؟
- یه بسته قرار بود تحویل بدید به آقای اسنیپ... سیوروس اسنیپ، من اومدم به جاشون تحویل بگیرم.
- ما بسته رو فقط به خودشون تحویل میدیم. موقعی که سفارش دادن هم بهشون تاکید کردیم که نه ارسال داریم، نه بسته رو به کس دیگه ای میدیم.
- هیچ راهی نیست الان یعنی؟ با پول نمیشه مثلا حلش کرد قضیه رو؟
- روز خوبی داشته باشید.

فنریر با بی حوصلگی و استرس از صندوق دور شد. باید سریع فکر بکری میکرد. مغز کوچیکش با سرعت زیادی شروع کرد به پردازش اطلاعات و تمام ایده هاش. ایده های اولش که شامل حمله به صندوق دار و تحویل گرفتن زورکی بسته اسنیپ بود، یا حتی ایده مربوط به گروگان گیری و بعد خوردن تمام کسایی که توی فروشگاه بودن رو سریع ریخت توی سطل زباله. و بعد فکر بکری کرد... اونجا یه فروشگاه زنجیره ای عظیم بود، شامل انواع و اقسام اجناس، و البته لباس... اگر فقط میتونست خودشو شکل اسنیپ کنه... بهترین فکر اون روزش بود، لااقل از نظر خودش. بنابراین سریعا رفت به سمت بخش لباس ها.

گری بک با دیدن انواع لباس های رنگارنگ مشنگی، حسابی تعجب کرده بود. ولی خب تعجبش رو پنهان کرد و نرفت تک تک لباس هارو امتحان کنه، بهرحال فروشگاه مشنگی بود و نمیتونست زیاد جلب توجه کنه. به جاش مستقیم رفت به جایی که لباس های بلند و سیاه زیادی بود... که خب مشخصا زنونه بودن. ولی سیاه بودن. و اسنیپ سیاه دوست داشت. حتی جوراب ها و لباس خوابشم سیاه بودن. و فنریر این رو میدونست. بنابراین اول خوب دقت کرد که کسی دور و برش نباشه، و بعد خیلی سریع یکی از اون لباس هارو برداشت. طبیعتا بزرگترین سایزش رو هم برداشت. فنریر بود بهرحال. یه جوری باید عضل... چربی هاش رو جا میداد زیر لباس.

- حالا فقط مونده مو... لعنت به اون موهای چرب و پریشونش. امیدوارم کلاه گیس داشته باشن اینجا.

فنریر پرسون پرسون و لرزون لرزون به سمت بخش کلاه گیس ها رفت. و به انواع کلاه گیس های بلند و کوتاه زنونه و مردونه نگاه کرد. و فهمید که هیچ کلاه گیسی شبیه موهای اسنیپ وجود نداره. البته وحشت نکرد، اون روز، جزء معدود روزهایی بود که خلاقیتش شکوفا شده بود، پس چندتا کلاه گیس رو برداشت به امید اینکه با ترکیبشون و گذاشتنشون روی هم دیگه بتونه موهای اسنیپ رو شبیه سازی کنه. و بعد هم مستقیم به سمت اتاق پرو رفت.

در اولین لحظه متوجه شد اتاق خیلی کوچیکه. بیش از حد در واقع. و نصف بدنش از پهنا بیرون میمونه. ولی خب چاره ای نبود، لباس بلند زنونه رو پوشید، و کلاه گیس هارو هم گذاشت روی سرش و خودشو توی آینه نگاه کرد.
- راضیم از خودم... بهترین تقلید قیافه از اسنیپ! یعنی خودش حتما باید ببینه اینو.

فنریر با اعتماد به نفس از اتاق پرو خارج شد، و مستقیم به سمت صندوق رفت.
- سیوروس اسنیپ هستم، اومدم بسته ای که سفارش داده بودم رو ببرم.

خیلی سعی کرد لحنش مثل اسنیپ سرد و بی حوصله باشه، موفق هم بود. ولی خب کلفتی صداشو نتونست کاری کنه. و صندوق دار هم به همین موضوع مشکوک شد.
- صداتون نسبت به دفعه قبل یک مقدار... تغییر کرده.
- سرما خوردم، چیزی نیست. حالا بسته م رو بدید. عجله دارم.

صندوق دار سریع دولا شد و از زیر میزش یه جعبه کوچیک رو بیرون کشید و به فنریر داد. فنریر جعبه رو تکون داد، ولی صدایی نشنید.
- مطمئنید همینه؟
- کاملا قربان. خیالتون راحت.

و فنریر چرخید و رفت، تلاش کرد به لباس زنونه ای که پوشیده هم به سبک شنل اسنیپ یه موج بلند بده، ولی خب نتونست، سکندری خورد و باعث خنده حاضرین شد. و دوباره مستقیم به سمت اتاق پرو رفت. فنریر گرگینه بود ولی بیشعور نه. صرفا کنجکاو بود و جواب دادن به کنجکاویش رو هم مزد کارش در نظر گرفت.

درون اتاق پرو، تمرکزش رو گذاشت مستقیم وسط خونه اسنیپ و با صدای پاق بلندی غیب شد.
یک ثانیه بعد، فنریر از غیب ظاهر شد، ولی نه وسط خونه. بلکه درست در آغوش اسنیپ که روی مبلش نشسته بود و میخواست چای بنوشه. فنریر و اسنیپ چشم تو چشم شدن و سکوت سنگینی حکم فرما شد، و بعد نگاه اسنیپ بالا رفت، به کلاه گیس های روی سر فنریر نگاه کرد، چشماش گشاد شدن و گفت:
- تو... تو... تو بسته رو باز کردی؟!
- نه معلومه که نه!

فنریر از روی اسنیپ بلند شد، و جعبه رو از توی جیبش خارج کرد.
- صحیح و سالم تحویلت. معجون منو بده.

اسنیپ سرگرم وارسی جعبه بود. همه جاشو دقیق نگاه میکرد تا مطمئن شه قبلا باز نشده باشه. و بعد از اینکه خیالش راحت شد، به فنریر نگاه کرد.
- کدوم معجون؟
- گرگ خفه کنی که قولشو داده بودی طبیعتا.
- اوه... تو گفتی میخوایش، نگفتیش کِی ولی... ماه دیگه آماده س، دیشب بار گذاشتمش.

اسنیپ پیروزمندانه لبخند زد. جز اینکه بسته‌ش رو تحویل گرفته بود یه آتوی حسابی هم دستش اومده بود که به خاطر بسته‌های آینده رو تو این ترافیک نکوبه بره تا جردن. بسته رو باز کرد و...
- کوش؟
- چی؟ این؟

فنریر این رو گفت و کلاه گیس رو جلوی اسنیپ گرفت. اسنیپ با دیوار پشت سرش یکی شد. و بعد پرید سمت فنریر، اما فنریر شکارچی خوبی بود و دستش رو به موقع کشید.
- نه دیگه، هر وقت معجون رو دادی.
- پاتر بیاد تو خوابت انشالمرلین پدر سگ.
- اونکه بلکه. من نسل اندر نسل گرگینه زاده بودم.

اسنیپ همون طور که زیر لب فحش رو به خودش و هفت جد فنریر و صد البته جیمز پاتر چونکه حقش بود، روانه می کرد، از روی طاقچه معجونی برداشت و دست فنریر داد.
- فقط دو قاشق. بیشترش ضرر داره.

ولی فنریر صبر نکرد تا بشنوه و همین باعث رخدادن اون شب شد. همون شبی رو می‌گم که شب نیست و اگه هم شب باشه عین اون شب نیس. آره همون شب.
فنریر در بطری رو باز کرد و بدون توجه به کاغذ قرمز رنگ دورش که هشدار داده بود مصرف بیش از حدش سرگیجه، هذیان و مرگ میاره، کل بطری رو سر کشید.

شب ماه کامل
فنریر گرگ نبود، یعنی تاجایی که فنریریش اجازه می‌ داد نباشه. اما انسانم نبود. یه چیزی بین جفتشون، یه نیمه گرگینه که به ماه زل زده بود و سوسیس تقدیمش می‌ کرد:
- هری در بیاد که چی بشه؟ می خواد قهرمان کی بشه؟ دامبل بیاد چیکار کنه باز به گریف اضاف کنه؟

اعضای تیمش بهم نگاه کردن. و بعد به فنریر. و به ماه. و باز بهم.
- این طبیعیه؟
- آره بابا. داره جشن می‌گیره.
- ... هیچ شبی مث امشب نیس.
- مطمئنی؟
- نه.

جادوگران مدتی در سکوت به فنریر که نوارش رو این آهنگ گیر کرده بود خیره شدند. بعد یکی شون گفت:
- پس اون یاروعه تو سوسیس ها رو ول کنیم به دردسرش نمی ارزه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
#17
سرباز Queen Anne`s Revenge به سرباز تفاهم داران حمله میکنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
#18
سرباز و اسب queen Anne's revenge
Vs
وزیر تفاهم داران


یکی بود یکی نبود، غیر از لرد سیاه کبیر و هورکراکس هاش هیچ کس نبود. شاید فقط دامبلدور. و قطعا ملکه‌ انگلیس، چون که خب جاودانه‌ س و حتی قبل از مرلین هم حضور داشته.
به هرحال، این روز مذکور، مقل بقیه روزهای سرد و پاییزی دنیای جادویی و مشنگی شروع شده بود و انتظار می‌ رفت آدم ها توی کوچه و خیابون مشغول رفتن به محل کار باشن و پلاکس‌ ها درحال زیباسازی شهر با نقاشی روی در دیوار، کله‌ لرد سیاه و گچ کله‌ شکسته‌ هری پاتر باشن اما هیچکس، حتی هاگرید سوار بر موتور پرنده با نوزادان زخمی در جیب کتش هم رویت نمی‌شد. به هرحال پاندمی کرونا بود و دنیای جادویی و مشنگی هم نمی‌ شناخت.

تو همچین روزی دامبلدور هم به قصد آبنبات لیمویی خریدن از خونه خارج نمی‌ شد، البته باز نبودن دوک‌های عسلی هم بی تاثیر نبود چون بعد قرن‌ها زندگی، دامبلدور اونقدر جون نترس شده بود که حتی با وجود ویروسی که مشنگ و جادوگر رو به یک شکل مریض می‌ کرد، حس بویایی و چشایی، و گاهی خود شخص رو میکشت هم برای خرید آبنبات بره بیرون.
داستان ما در همین روز کذایی، و از پشت دری در انتهای یکی از راهروهای تاریک و ترسناک خانه ریدل‌ها شروع میشه.
در با چندین ضربدر و تابلوهای "خطر مرگ!"، "وارد نشوید!" و "احتمال خورده شدن!" پوشیده شده بود، به طوری که چیزی از چوبش دیده نمی‌ شد. پشت در مخوف، فنریر گری بک توی اتاق تاریک و نه چندان بزرگش خفته بود. هر از گاهی روی تخت شکسته غلت می‌ زد و حشرات و شیپیش ها رو له می کرد. دوروبرش تعداد زیادی مگس مرده بودن... مشخص بود که به بوی فنریر عادت نداشتن. حتی درختی که رو به روی پنجره اتاقش وجود داشت هم خشک شده بود. خلاصه تو چنین روزی که سگ پر نمیزنه، فنریر از خواب بیدار شد. با خمیازه‌ای مرگبار، چشم‌هاش رو باز کرد و با کش و قوس خفنی کل اتاقش رو لرزوند.

بعد از اندکی ورزش صبح گاهی که البته هیچ مزیتی به جز بیدار کردن کل مرگخواران نداشت، که حتی اینم مزیت نبود، از پنجره پرید بیرون. بدون باز کردن شیشه، فقط به خاطر اینکه می‌ تونست. و در واقع در زندگی فنریر مواقع خیلی کمی بود که به جای "چون می‌تونم، پس انجامش میدم" از خودش پرسیده بود که "چرا باید انجامش بدم؟!".

بعد از اینکه از پنجره اتاقش بیرون پرید، از پنجره طبقه پایین وارد خونه شد... خیالشم راحت بود که ورزش صبحگاهی رو انجام داده و حالا هر چقدر بخواد میتونه صبحانه بخوره. مستقیما به سمت اتاق غذاخوری رفت، و اونجا رو خالی دید... به نظر می‌رسید مرگخواران همچنان در خواب ناز هستن. به سرعت دو گالیونیش افتاد.
- اوه... طلسم های ضد صدا اجرا کرده بودن که توی قرنطینه حتی انفجار هم بیدارشون نکنه.

از همون پنجره ای که وارد شده بود، خارج شد. اگر تا اینجا سوال پیش اومده که شیشه شکسته فنریر رو زخمی نمیکنه؟ پاسخ خیر هست. بدن فنریر انقدر کبره بسته و چندلایه چرک روشه که شیشه شکسته که هیچی، آواداکادارا هم روش اثر نداره. البته اینو به لرد نگین.

خلاصه، فنریر مستقیم به سمت پارک و شهربازی لیتل هنگلتون رفت... براش مهم نبود که اخیرا آمار کودکان گمشده چقدر زیاد شده، چون می‌دونست که اون بچه ها کجا هستن، دقیقا ته شکم خودش. و حتی براش مهم نبود که پلیس به دنبال اون بچه هاست، بهرحال هیچ پلیسی با تهدید به اینکه اگر حرف بزنه، خودشم به همون بچه ها ملحق می‌شه، جرئت تحقیق کردن راجع به کودکان رو نداشت. فنریر گرگینه‌ گرسنه‌ ای بود و خرسی مهربانتر.

گری بک به شهربازی رسید... در کمال تعجب در رو قفل شده و شهر بازی رو کاملا خالی دید. مشخص بود که مغزش معنای "قرنطینه" رو به درستی درک نکرده. البته این موضوع باعث ناامیدیش نشد.
- بهرحال توی لندن هم پارک و شهر بازی زیاده.

و با تمام سرعت به سمت لندن به راه افتاد. از سرما و تنهایی هم نترسید. فقط به گرسنگیش فکر کرد و دوید. چند ساعت بعد، وقتی به لندن رسید، یه لایه عرق روی لایه های بی پایان چرک و کثافت بدنش رو پوشونده بود. داشت از توی خیابون های خلوت و خالی میگذشت که با چندتایی پلیس رو به‌ رو شد. پلیس‌ها سعی کردن به خاطر شکستن قوانین قرنطینه جلوشو بگیرن، ولی خب از شدت بوی زیر بغلش بیهوش شدن. یا شاید هم بی جون رو زمین افتادن و دهنشون کف کرد.

- پیس!

فنریر متوقف شد. صدا از توی یه کوچه تنگ و تاریک میومد که تهش معلوم نبود. فقط وسطش چندتا سطل آشغال و گربه‌ هایی که ضیافت برگزار کرده بودن دیده می‌ شد. فنریر به سمت کوچه یک قدم برداشت و متوجه مردی با کت و شلوار سیاه شد، که از توی سایه ها صداش کرده. فنریر سرش رو خاروند.
- با من بودی؟
- آره آره! خود خودت! میشه لطفا بیای، صحبت کنیم با هم دیگه؟
- هممم... چرا که نه...

فنریر این رو گفت، از توی جیب شلوارش چنگالی چرب بیرون کشید، و گفت:
- مرلین رو شکر میکنم بابت غذایی که قراره بخورم.
و جهید به سمت یاروی کت و شلواری ولی متاسفانه همونطور که انتظارش می‌ رفت، با یه اشاره مستقیم چوبدستی و یه پتریفیکوس توتالوس زیبا، متوقف شد و با صورت خورد روی زمین تا دماغ نه چندان زیباش، نا زیباتر بشه.

- زیاد وقتتو نمیگیرم، فقط خواستم بگم بین ما، تو مثل یه افسانه ای مرد! به خودت بیا!
- همممم؟
- بین گرگینه ها منظورمه! تو خودِ فنریر گری بکی مرد حسابی! به خودت بیا! به ما ملحق شو!

مرد با اشاره چوبدستی طلسمش رو باطل کرد.
- به چی چیتون ملحق شم؟ من فقط اومدم واسه غذا! می‌ فهمی هیچ بچه ای تو پارک نباشه یعنی چی؟ یعنی گرسنگی! یعنی دیگه مهم نیست غذات انسان باشه یا گرگینه!
- راست میگن که He is a man of focus, commitment and sheer fricking will. ببین، ما یه کلوپ حمایت از سلامتی گرگینه ها و حقوق برابر با جادوگرا تشکیل دادیم... و باعث افتخار خواهد بود که تو هم عضو شی. نظرت چیه؟
- فکر میکنم روش.
- خب پس جوابت مثبته و این زیباست. راستی اسم من ریانو کیوزه. دوستام کیوی صدام می‌ کنن.
- من هنوز جواب مثبت ندادم ها.
- فکر میکنی... حالا که عضو افتخاری کمپین حمایت از گرگینه ها هستی، بیا بریم ساختمون اصلی، با بقیه آشنا شو، و حتی برنامه ریکاوریت رو باید شروع کنیم.
- ریکاوری چیه؟ من خیلی رو فرمم!

فنریر به شکمش که ده سانت جلوتر از خودش قرار داشت اشاره کرد... البته ده سانت بدون محاسبه لایه های کثافت و چرک و کبره روی پوستش.
ریانو به شکم فنریر نگاه کرد... و تلاش کرد لبخندش روی صورتش نخشکه. عینک آفتابیشو تکونی داد و گفت:
- البته که رو فرمی، ولی... نظرت راجع به رو فرم تر شدن چیه؟ من خودم یه زمانی یه معتاد بی خانمان بودم. به پاپ کورن اعتیاد داشتم. دونه های پاپ کورنی که درست نشده بود رو استعمال میکردم... ولی الان بهترین شغل و خونه و زندگی رو دارم. در نتیجه، مطمئن باش نه تنها چیزی از دست نمیدی، که مزداتیری هم به دست میاری.
- مزدا چی چی؟
- یه نوع غذاعه.
- خب پس... بریم که خیلی گرسنمه.

و رفتن طبیعتا. اگه انتظار دارید رفتنشون تا اونجا هم شرح داده بشه، نداشته باشید. تصویرهمینجا کات میخوره و دوباره از وسطای کوچه دیاگون جلوی یه ساختمون با رنگ زرد و بنفش و قرمزِ مایل به جیگری ظاهر می‌ شه که بالای درش با فونت شاد و شنگول و رنگ سبز پلاکس نوشته:"کمپین حمایت از سلامت و حقوق گرگینه ها".

ریانو جلوتر رفت و در زرد رنگ رو باز کرد، ولی وارد نشد و با دستش با احترام فنریر رو به داخل دعوت کرد. طبیعتا فنریر مثل مانتیکور با کله وارد شد. و به محض ورود، شروع کرد به عطسه کردن و پراکندن ویروس. ریانو به سرعت از کنار در و به صورت دقیق تر از روی یک چوب لباسی یک عدد ماسک نو و تمیز برداشت و گذاشت روی صورت فنریر.
فنریر از پشت ماسک، با صدای خفه ای و به سختی گفت:
- این چه دیگه بوییه...؟
- بوی گل و سوسن و یاسمن!
- رهبر محبوب من از سفر آمد!
- رهبر خوراکیه؟

چندین گرگینه هیجان زده دورش رو گرفته بودن ولی فنریر داشت خفه می‌ شد. بوی گل و سوسن و یاسمن براش مناسب نبود. جدی جدی داشت مریضش می‌ کرد.
- من به این بوها حساسیت دارم! حس بویاییم داره جر میخوره الان! ولم کنید بذارید برم!
ولی حتی تو این حالتم همه چیز رو خوراکی می‌ دید. یعنی حتی یه ثانیه قبل از مرگش هم اسم خوراکی می‌ اومد، دنبالش می‌ گشت. یه ثانیه قبلش که هیچ، تو قبرم می‌ بود زنده می‌ شد با ذکر مقدس غذا.
ریانو با لبخندی گفت:
- می‌ ریم حموم!

فنریر تلاش کرد فرار کنه. ولی عطسه‌های مرگبارش فقط حرکتش رو کند میکردن و دوتا گرگینه قوی هیکل، ولی شیک پوش موفق شدن زیر بغلشو بگیرن و فنریر رو پشت سر ریانو به سمت حمام هدایت کنن... توی راه، فنریر از بین عطسه‌هاش حرفای ریانو رو می‌شنید.

- تمام این مرکز برای این تشکیل شده که گرگینه ها پیشرفت کنن، بهتر بشن. ما اینجا بهترین وضعیت بهداشتی و غذایی رو داریم، و مطمئن باش پشیمون نمیشی و زود عادت میکنی.

فنریر شک داشت. حمام و تمیزی دشمنش بودن به هرحال. اصلا بعضی وقتا برای خودش میخوند: "فنریر نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو، موی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!". اگر میرفت حموم دیگه حتی شعر اختصاصیشم از دست می‌ داد. فنریر اینطوری اصلا نمی‌ تونست. زیر بخش شعر و شاعری مغزش درد می‌ گرفت. ولی خب نمیتونست حریف دوتا گرگینه قوی هیکل بشه، بنابراین وقتی که یک هو هل داده شد توی استخری که پر از کف و ضد عفونی کننده و شامپو بود، حتی نتونست داد بزنه.
فنریر همینطور توی استخر شامپو خیس خورد... حس میکرد چرک ها و لایه های چربی و شیپیش از روی بدنش فرار میکنن و کشته میشن... البته اگر بشه گفت فرار کردن، چون دور شدنشون در واقع فقط آب رو سیاه کرد، و بعد همون دو گرگینه قوی هیکل که مسئول هدایتش بودن، با تور ماهی گی... گرگینه گیری فنریر رو از آب بیرون کشیدن.
گرگینه که حالا حسابی تمیز شده بود و برق میزد، فقط با عجز شستشو میمکید. به سختی گفت:
- بذارین برم من...
- موافقم. دوستان... ایشون فنریر گری بک هستن! معروف ترین گرگینه دنیا! راحتشون بذارید. مستقیم به سالن غذاخوری. و فنریر عزیز، ایشون ایتان هستن، ایشون هم نیل... قهرمانان لیگ بدنسازی گرگینه ها در دو دوره متوالی که توسط مرکز ما برنامه‌های ورزشی و رژیم غذاییشون رو دریافت کردن.
- هممم... خب... یکم قابل تحمل تر شد... غذای سالم و ورزش و سلامتی. خیلی هم عالی!

فنریر که اسم غذا رو شنیده بود کاملا آروم شده بود، همراه با ریانو، ایتان و نیل به سمت سالن غذاخوری رفت. ایتان و نیل حرف نمی‌زدن. ریانو هم توی افکارش غرق شده بود. و فنریر توی سکوت متوجه یه موضوعی شد، بوی گل، عصب‌ های بویاییش رو کشته بود و دیگه هیچ بویی حس نمی‌ کرد، نه بوی گوشت و نه هیچ بوی دیگه ای. ولی عوضش حس بیناییش بهتر از همیشه شده بود. حس میکرد شیش هفت کیلو چرک از توی چشماش خارج شده، چون همه چیز خیلی رنگی تر و واضح تر از قبل بود، دیوار راهروها رنگ زرد و آبی شده بود و کف زمین هم خاکستری بود. فنریر مشکلی با همچین ترکیب رنگی نداشت. تنها مشکلش این بود که چرا راهرو انقدر طولانیه و به سالن غذا خوری کوفتی نمیرسن؟

ولی خب رسیدن. توی سالن میزهای بزرگی با صندلی‌های نرم و مناسب برای نشستن طولانی مدت قرار داشت. فنریر روی یکی از صندلی ها نشست و بلافاصله فهمید که این صندلی از تخت خودش توی خانه ریدل ها چند برابر راحت تره. البته اینکه تخت قدیمیش زیر وزنش دوام نیاورده بود و شکسته بود هم دلیل اضافه‌ای بر ناراحتیش بود.

ریانو همونطور ایستاد و با لبخند به فنریر نگاه کرد.
- بهم گزارش دادن که یکی دیگه از هم قطارامون هم در حال ورود به لندنه... بهتره که با ایتان و نیل برم و دعوتش کنم! مطمئنم خوش میگذره!
- من هنوز نفهمیدم... الان اصلا کی اینجارو راه انداخته؟
- البته که خودم!
- اوه... بعد برنامه های ورزشی و اینا...؟
- نه دیگه اونا کار جن های خونگی پر تلاشمونه
- هممم... میبینمتون پس گمونم.
- مرلین حافظ!
- مرلین حافظ برادر!
- برادر مرلین حافظ!
- خب پس... اون دوتا هم میتونن حرف بزنن. احتمالا خجالتین فقط.

فنریر نشست و منتظر موند... و چند دقیقه بعد، یک عدد جن خانگی که سینی عظیمی رو روی سرش گذاشته بود وارد سالن شد، جلو اومد و سینی رو جلوی فنریر گذاشت، بعد با تعظیم غرایی دور شد.
فنریر به سینی نگاه کرد، لب هاشو لیسید، لبخند پهنی زد و گفت:
- مرلین رو شکر میکنم به خاطر غذایی که قراره بخورم...

و درب نقره‌ای روی سینی رو برداشت تا چهره‌ش پوکرفیس کامل بشه. توی ظرف به جای گوشت لذیذ کباب شده، یا حتی گوشت خام کودکان که خب لذیذتر هم هست، یک مشت سبزیجات رنگاوارنگ پخته شده بود.
فنریر تیکه های سبزیجات رو کنار زد و صورت خودش رو توی سینی نقره‌ای نگاه کرد.
- من که شبیه بز نیستم. یعنی چی؟

فنریر شروع کرد به دادن فحش های بد بد. فحش هایی که خوردن به در و دیوار سالن غذاخوری و همه جا رو کثیف کردن... گیاه خواری برای فنریر مثل فحش بود. یه فحش خیلی خیلی زشت. و فنریر هم شروع کرد به دادن فحشای خیلی خیلی زشت. فحشاش همونطور که میخوردن تو در و دیوار برمیگشتن به سمت خودش و میچسبیدن بهش.

- حمایت از گرگینه ها؟ تا صد سال میخوام نکنید خب! نمی‌خوام آقا!

فنریر میز و سینی رو با هم برگردوند... و شیرجه زد روی میز و شروع کرد به نعره زدن... البته تا اینجای کار مشکلی نداره و حتی اشتباه نیست. بهرحال فنریر گری بکه و دارن سعی میکنن از بالای هرم غذایی بیارنش پایین هرم غذایی. ولی بعد جن های خونگی وحشت زده با لباس های گارسون، آشپز و حتی خدمتکار به خاطر نعره های فنریر وارد سالن غذا خوری شدن، و بعد بلافاصله با سرعت خارج. اینکه میخواستن فرار کنن مشکل و اشتباه نیست. ولی اینکه مستقیم اومدن به سمت صدای نعره های فنریر، بزرگترین و آخرین اشتباهشون بود. چون فنریر گرسنه حتی جن های خانگی چروکیده و پیر رو هم به شکل سوسیس و کالباس دید و به سمتشون هجوم برد و با باز کردن دهنش، همه شونو یه لقمه کرد. و بعد همونطور که نعره میزد و از ته گلوش جن های خانگی که سعی میکردن جیغ بزنن یا از معده ش فرار کنن مشخص بودن، از ساختمون خارج شد و به کوچه دیاگون رفت. و خودشو توی اولین جوی گل و آبی که دید پلکوند. چون میتونست!
گرگینه آروغی زد و یه دست نیمه هضم شده جن خانگی رو تف کرد. بعدشم چهار دست و پا با سرعتی غیر انسانی از اون دیونه خونه فرار کرد و دوید به سمت لیتل هنگلتون و خونه ریدل ها.

انقدر سریع دوید که تمام لایه های چرک و عرقش به مقصد نرسیده دوباره جایگزین شدن. زمانی که بلاخره به خانه ریدل ها رسید، حس کرد که یه جای کار اشکال داره. یه چیزی از ظاهر خونه تغییر کرده بود ولی چون اصولا مغزش توانایی پردازش جزئیات رو نداشت، فقط از پنجره دوید تو و رفت به سمت اتاق خودش... وقتی وارد اتاق خودش شد، ناگهان با اتاقی تمیز و مرتب، و جن خانگی لاغر و نحیف و البته بد اخلاقی رو به رو شد که به غیر اصیل زاده ها و گند زاده ها فحش میداد و وایتکس به دست، مگس هارو تمیز میکرد...

- تو اینجا چیکار میکنی؟
- خودت اینجا چیکار کرد؟ نکنه به شعبه دوم کمپین حمایت از گرگینه ها تجاوز کرد؟ برگرد تو حیاط با پاهای کثیفت همه جا راه نرو، تازه زمین رو تمیز کرد...

خانه ریدل ها به شعبه شماره دو کمپین خل و چل های حامی گرگینه ها تبدیل شده بود! فنریر با دریافت ارور 404 خاموش شد... در واقع مغزش خاموش شد. همچنین تمام دستگاه های حیاتی داخلش. و جان به مرگ تسلیم کرد تا نهایت اعتراضش به هر چی کمپین حمایت از گرگینه هاست رو نشون بده.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۱۶:۴۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۲۰:۴۷



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
#19
محفلیا و مرگخوارا همگی با هم فکر کردن: میتوانستن! حتی توی یک لحظه تصمیم گرفتن شعار این اتحاد رو "توانستن تخصص ماست" بذارن. اما وقتی همگی سوار ماشین مشنگی شدن، یا به عبارت بهتر روی سر و کول همدیگه و حتی توی صندوق عقب و داشبورد ماشین نشستن، فهمیدن که توانستن اصلا تخصصشون نیست. اولین دلیلشون این بود که هیچ کدوم رانندگی بلد نبودن. در واقع هیچکدومشون مشنگ نبودن که بخوان رانندگی کنن. و البته دلیل دومشون این بود که ناگهان صدای سوت بلندی رو شنیدن و بعد هم افسر پلیسی رو دیدن که داره دوان دوان با چهره ای کبود شده از شدت تعجب به سمتشون میاد.
- دوستان! دوستان! باید این ماشین رو بخوابونم! توی هر ماشین فقط پنج مسافر همزمان میتونن سوار شن! کار شما کاملا غیرمجازه!

مرگخوارا و محفلیا یک نگاه به هم کردن، یک نگاه به کلاغای توی پارک، و تصمیم گرفتن خیلی آروم از توی ماشین پیاده شن.

- میشه لااقل ما رو تا یه جایی برسونید؟
- نه!

افسر پلیس دوان دوان از ماشین و مرگخوارا دور شد و چند دقیقه بعد با یک عدد جرثقیل مخصوص حمل ماشین برگشت، و ماشین رو با خودش برد و مرگخوارا و محفلیارو تنها گذاشت.

- حالا چیکار کنیم؟
- نمیدونم... ماشین جدید ظاهر کنیم؟
- همین یه دفعه کافی بود. قربون دستت.
- خب پس... بیاید سوار این کلاغا بشیم بریم.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#20
- بیا و دیگه کلمه ممنوعه رو نگو.
- آخه اگه "من" نگم، پس کی بگه؟ ها؟ دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردید یعنی؟ چرا همه ش "من"؟
- بیا این کیکو بخور و دیگه چیزی نگو.

هاگرید کیک رو که به شکل داس و چکش بود از دست زاخاریاس گرفت و درسته بلعیدش.
- اوممم... آرههه... چه داس و چکش لذیذی... مزه انقلاب لنین و سیبیلای استالین رو دارم زیر زبونم حس میکنم...

اعضای هر دو گروه با حالتی پر از تاسف روشون رو از هاگرید برگردوندن. اصولا هیچکس دلش نمیخواست بدونه سیبیلای استالین چه طعمی داشتن. البته به جز زاخاریاس که داشت به هاگرید توضیح میداد که به چه روش های محیر العقولی اسانس طعم سیبیل و انقلاب رو تهیه کرده و به کیکش اضافه کرده.

ماروولو بالاخره خسته شد. نعره زد:
- همه تون یه مشت بی اصل و نسب بی تربیتید. زمان ما جوونا از این غلطا نمیکردن که! چقدر بد شدن جوونای این دوره زمونه...

همین کافی بود... توی یک چشم بهم زدن، پیازی که در واقع لرد ولدمورت بود، تبدیل شد به یک عدد شیر آفریقایی که وزنش چندتا مرگخوار رو هم له کرد.

مرگخوارا و محفلیا در عرض چند ثانیه شروع کردن به له کردن همدیگه زیر دست و پا...

- چتونه؟ میتونیم صحبت کنیم. اربابی هستیم به سان شیری سخنگو.

آرامش به مرگخوارا و محفلیا برگشت... و اینبار وینکی گفت:
- ارباب شیر سخنگوی خووب!

اینبار هم لرد شروع کرد به تغییر کردن... از شیر سخنگو، مستقیم به لامپ کم مصرف، که البته قبل از اینکه به زمین برخورد کنه و چند تیکه بشه توسط فنریر روی هوا گرفته شد.
مرگخوارا و محفلیا برگشتن به سمت دامبلدور، و دیدن که بید کتک زن همچنان سر جاشه. بدون کوچیکترین تغییری! و بعد فک همه شون با دیدن کلاغی که روی بالاترین شاخه بید بود، پایین افتاد.

- شما هم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید دیگه؟
- به اینکه حواس دامبلدور رو پرت کنیم و بریم بالا کلاغو بگیریم بدون اینکه کتک بخوریم؟
- بله.
- هنر زیبا واقعا! Fenrir approves حتی!
- خب پس... من این وظیفه خطیر رو با رای اکثریت و دموکراسی به عهده میگیرم.

دیالوگ آخر رو سیریوس گفت، که مشخص نبود از کجا تونسته به این سرعت برگرده، و بعد جلو رفت و گفت:
- سلام پروفسور. شما خیلی بید کتک زن باهوشی هستیدها!
- مرسی فرزندم... صحبت هات بسیار دلگرم کننده هستن.
- پروفسور، حالا که انقدر بید کتک زن باهوش و خفنی هستید، قطعا ما رو چک و لگدی نمیکنید که بتونیم کلاغی که همه مون دنبالشیم رو بگیریم. مگه نه؟
- جانم بابا جان؟ کدوم کلاغ؟ چی؟ من که نمیتونم ببینم روی شاخه هامو. چیزی شده اصلا؟ بگید خودم بگیرمش. فرمون بده فرزندم، من خودم هدایت میکنم شاخه هامو!

سیریوس تلاش کرد فرمون بده. دامبلدور هم تلاش کرد شاخه هاشو هدایت کنه. و این موضوع حوصله ملت رو که داشتن سعی میکردن خیلی آروم از پشت به دامبلدور نزدیک بشن، سر برد. رودولف خیلی آروم گفت:
- این "بد"ترین نوع حواس پرت کردن توی تاری...

دست بلاتریکس بلافاصله جلوی دهن رودولف رو گرفت. ولی خب دیگه دیر شده بود، و دامبلدور از بید کتک زن، تبدیل شد به یک عدد قناری زیبا و البته کلاغ هم با سرعت تمام جهید و در رفت!


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۸ ۱۱:۴۲:۵۰







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.