خانهٔ گریمولداعضای محفل در خانه شمارهٔ دوازده گریمولد جمع شده و مشغول بحث بودند. برای همهٔ آنها جغدی از طرف مودی فرستاده شده بود تا در آنجا جمع شوند زیرا میخواست مطلب مهمی را به اطلاعشان برساند.
در آن بین پیرزنی رنگپریده نشسته بود که از استرس زیاد دستانش میلرزیدند.
-آرتمیسیا حالت خوبه؟
-
-میگم حالت خوبه؟
-
-میخوای برات چیزی بیارم تا...
-
فلور خودش را از بین ازدحام جمعیت جدا کرد و بطرف آرتمیسیا و جوزفین تغییر مسیر داد.
-هوف، الآن سی دقیقه و ۲۳ ثانیهاس که مودی نیومده، آخه چرا بعضیا باید اینقدر وقتنشناس باشن!
-انقدر حرص نخور فلور، نوشیدنی میل داری؟
-نه ممنون، راستی آرتمیسیا، چطوری؟
-
-اِ... بگذریم، چخبر؟
-
-ببینم جوزی، آرتمیسیا چشه؟
-خودمم نمیدونم، اصن حرف نمیزنه، میگم آرتمیسیا... مطمئنی نمیخوای چیزی بگی؟!
با این حرف جوزفین آرتمیسیا سخت در فکر فرو رفت... بیشک او نمیتوانست تنهایی این موضوع را حل کند، پس تصمیم گرفت مشکلش را بهشان بگوید بلکه عقل جوانترها از او بهتر کار کند. پس دست درون جیب ردایش برد و یک چوبدستی را بیرون آورد و جلوی چشم آن دو نگه داشت.
-اِ... نمیخوای چیزی درمورد این چوبدستی بگی؟ خب...
-منظورت اینه که این یه چوبدستی معمولی بیشتر نیست؟ آره جوزی؟
-درسته فلور!
-اشتباهت همینجاس جوزی، منو ببین...
سپس فلور چوبدستی را از دستان لرزان آرتمیسیا گرفت و طلسمش را بطرف نوشیدنی کرهای جوزفین روانه کرد...
-هِی، چی...
-اکسیو نوشیدنی کرهای!
اما بجای اینکه نوشیدنی به پرواز دراید و در دستان فلور قرار گیرد لیوان نوشیدنی ترک برداشت، شکست و همهٔ محتویاتش را بر سر و روی جوزفین خالی کرد.
-دیدی جوزی... این یه چوبدستی تقلبیه!
جوزفین بیخیال نوشیدنیهایی شد که از بالا تا پایینش چکه میکرد و رویش را بطرف آرتمیسیا برگرداند.
-ببینم چوبدستی خودت کو آرتمیسیا؟
آرتمیسیا نگاهی افسوسوار به جوزفین انداخت.
-چی؟ نگو که گمش کردی!
-پس برای همین انقدر مضطربه.
-برای چی فلور؟
-معلومه دیگه جوزی، مودی هروقت که جلسه میگیره همهٔ چوبدستیها رو بازرسی میکنه، امشب یچیزیت شده ها! مثه اینکه توی خوردن نوشیدنی زیادهروی کردی.
-چی؟ معلومه که زیادهروی نکردم، فقط... نکنه چوبدستیش توی خوابگاهش باشه؟
-هوم... ممکنه... اگه توی خوابگاهش باشه که به احتمال ۹۹درصد هست اونجوری میتونه هم چوبدستی خودشو پیدا کنه هم چوبدستی تقلبی رو سر به نیست کنه... فقط... یکی باید آرتمیسیا رو تا خوابگاهش همراهی کنه... با این وضعی که من میبینم این پیرزن بیچاره تنهایی نمیتونه...
-خیلی خوبه فلور... ولی من که هافلپافی نیستم چطوره تو اونو ببری؟
-مثه اینکه یادت رفته که من گریفیندوریام!
-اوه، آره.
هردو کلافه بهم نگاهی کردند و به زمین خیره شدند تا چارهای بیابند که در این حین صدایی توجهشان را جلب کرد...
-تو رو مرلین نگا کن چه جمعیتی تو یه خونهٔ فسقلی جمع شده، الآنه که آمار جرونا بره بالا، همش برای این تراورزه، اگه من ناظر بودم که جرونا دیگه وجود نداشت!
خوشبختانه این صدای زاخاریاسی بود که از شلوغی و بینظارتی این جمع، در کنار میزی ایستاده و همانطور که با ولع به ساندویچش گاز میزد و در حالیکه تکههای ژامبون و کاهو از دهانش بیرون میپریدند، غرغر میکرد...
جوزفین و فلور، از شادی اینکه بالاخره یک هافلپافی پیدا شده تا آرتمیسیا را به خوابگاه برساند با لبخندی بر لب بطرف زاخاریاس حرکت کردند...
هاگوارتززاخاریاس و آرتمیسیا در حال رفتن بسمت خوابگاه هافلپاف بودند، آرتمیسیا ماتمزده و زاخاریاس همچنان در حال غرغر کردن بود.
-این در و دیوار مدرسه رو میبینی؟
-
-اگه من ناظر بودم میدادم روزی صدبار ضدعفونیش کنن ولی حیف... این حیاط مدرسه رو میبینی؟
-
-اگه من ناظر بودم یه مجموعهٔ تفریحی درست میکردم، یه سینما هم کنارش، جادوآموزا برن عشق و حال چیه توی این مدرسه تلف شن! خودتو میبینی؟
-
-اگه من ناظر بودم که تو اینجوری لالمونی نمیگرفتی، بجا اینکه مثه بز فقط سرتو تکون بدی عین آدم حرف میزدی ولی حیف.
-
-این...
-تق... تق... تق...
-آرتمیسیا تو بودی؟
-
-یعنی چی؟
-تق... تق... تق...
اما این صدای تقتق، صدای پای مودی بود که دنبال آنها میگشت!
-ببینم دوشیزه شما دوتا از اعضای محفلو ندیدین؟
-اگه مظورتون یه پسر و یه پیرزنه از اینطرف رفتن!
-
-بدو آرتمیسیا، الآن مودی میرسه!
-
زاخاریاس وقتی دید آرتمیسیا در حال خودش نیست در اتاقی را که کنارشان بود باز کرد و بدون آنکه درونش را نکاه کند آرتمیسیا را بطرف در اتاق هل داد، در را بست و با آپارت کردن خودش را به خانهٔ گریمولد رساند.
آرتمیسیا که با مخ بر زمین خورده بود، به خودش آمده و در حالیکه به جان زاخاریاس غر میزد از روی زمین بلند شد، یک دستش را به کمرش گرفت و با دست دیگرش ردایش را مرتب کرد، سپس به اطراف خیره شد. میزها، صندلیها و تختهٔ درون اتاق نشان میداد که آنجا یک کلاس است.
آرتمیسیا میخواست از کلاس خارج شود اما میترسید مودی هنوز آنجا باشد و او را ببیند! برای همین تصمیم گرفت به تماشای کلاس برود.
بعضی از جادوآموزان وسایلشان را در کلاس جا گذاشته بودند. اما یکی از رداهای جا گذاشته شده توجه آرتمیسیا را به خود جلب کرد. در یکی از جیبهای ردا چیزی بود که برای آرتمیسیا بسیار آشنا بود و آن چوبدستیاش بود! انگار یک جادوآموز میخواسته با او شوخی کند و چوبدستیاش را با چوبدستیای تقلبی تعویض کرده!
با خوشحالی بسمت ردا رفت و چوبدستیاش را برداشت؛ با چند طلسم آن را امتحان کرد و وقتی مطمئن شد مشکلی وجود ندارد بطرف در براه افتاد؛ اما در راه پایش به یکی از میزها گیر کرد و بر زمین افتاد.
صدای برخورد او با زمین باعث شد کمد درون کلاس شروع به تکان خوردن بکند و پس از مدتی یک جانور غولپیکر آبی از کمد بیرون بپرد. آن جانور مانند یک سوسمار بود با این تفاوت که دو شاخ بر روی سرش و یک جفت بال نیز بر روی کمرش داشت و از دمش جرقههای آبی بیرون میپرید.مثل اینکه پیرزن از شانس بدش به کلاس مراقبت از موجودات جادویی وارد شده بود.
آرتمیسیا با ترس به جانور خیره شد. از جایش بلند شده و بسمت در دوید اما جانور راهش را سد کرد. انگار چارهای نبود، باید از چوبدستیاش استفاده میکرد. پس چوبدستیاش را بیرون آورده و شروع به فرستادن طلسمهای مختلف بطرف جانور کرد اما اثری نداشت.
پیرزن کمکم خسته شد و به نفسنفس افتاد اما آن جانور صحیح و سالم جلوی رویش بود ولی مدتی بعد دمش را بالا آورد و جرقهای که از انتهای آن خارج شد آرتمیسیا را به عقب پرتاب کرده و پس از اصابت به تختهٔ کلاس او را به زمین انداخت، چوبدستیاش نیز بطرفی دیگر پرتاب شد.
آرتمیسیا که راهی دیگر نیافت شروع به فرار کرد. ابتدا از زیر میزها عبور کرد تا چوبدستیش را بردارد، اما جانور با دمش کمر او را گرفت، از زمین بلندش کرد و بسمت دهانش برد. آرتمیسیا که دیگر تسلیم شده بود، چشمانش را بسته و متظر مرگش شد!
زمان میگذشت اما خبری از مردن نبود! برای همین چشمانش را باز کرد و بجای اینکه دم جانور دور کمرش و دهانش زیر پایش باشد، در هوا معلق و اطرافش دودهای آبیرنگ شناور بودند!
با از بین رفتن دودها او نیز به پایین سقوط کرد. وقتی چشمانش را باز کرد پیکر کوچکی را دید که بالزنان دورش میچرخد! پاسخ بسیار ساده بود! او لینی وارنر استاد درس مراقبت از موجودات جادویی بود!
-اوه آرتمیسیا تویی؟! متأسفم اگه اون جانور برات دردسر درست کرد... ولی الآن دیگه رفته، ببینم تو حالت خوبه؟
-
-مثه اینکه نه! خیله خب دنبالم بیا بریم درمونگاه بعدش...
اما لینی دیگر نتوانست به حرفش ادامه دهد! زیرا وقتی پیرزن بختبرگشته میخواست از جایش بلند شود پایش به چیزی گیر کرده بود، اما اینبار باعث شد تودهای از وسایل شکسته که از جنگ او و جانور بوجود آمده بود بر روی سرشان بریزد!
آرتمیسیا با سختی خودش را از زیر آوار بیرون کشید و اول از همه به سراغ چوبدستیش رفت و آن را در ردایش جاسازی کرد، سپس بدنبال لینی وارنر کلاس را وارسی کرد اما در پیدا کردنش موفق نبود! برای همین تصمیم گرفت برود و کمک بیاورد ولی همینکه سرش را برگرداند، مودی را دید که در چارچوب در ایستاده و با خشم به آرتمیسیا خیره شده، طوری که انگار تنبیهی سخت در انتظارش است!
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۱۶:۱۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۳۸:۳۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۰۷:۳۳
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۲۲:۲۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۲۸:۴۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۱:۰۰:۱۱