هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#11
نقل قول:
1. پارچه رو کنار بزنین و بگین با چه جانوری مواجه شدین؟ بزرگ یا کوچیک؟ (2 امتیاز)

با اینکه گفته بودینا؛ ولی چون حوصلهٔ دردسر نداشتم یکی ازون قفسایی که پارچهٔ کوچیک‌ روش بود انتخاب کردم، بعدش که پارچه رو برداشتم دیدم یه هیپوگریف به اندازهٔ کف دست وسط قفس نشسته، یکم که گذشت دیدم یه سیاهی هم داره کف قفس تکون می‌خوره؛ خوب که نگا کردم، دیدم اِی دل غافل، یه تسترال به اندازهٔ مورچه هم توی قفسه! پروفسور ازین به بعد باید حواستونو جمع کنین دوتا موجودو توی یه قفس بدبختی مثه من نندازین، اِهه!

نقل قول:
2. برخوردی که جانور با شما داشت چی بود؟ (4 امتیاز)

شما که این هیپوگریفای هاگرید رو می‌شناسین؟! از بس روی حرفشون نه نیورده لوس و مغرور شدن! این هیپوگریفم مثه بقیه، انتظار داشت جلوش تعظیم کنم! منم که اگه تعظیم نکنی صورتتو خط‌خطی می‌کنم خاصی توی چشاش دیدم، تصمیم گرفتم جلوش تعظیم کنم تا این آخر عمری منو بیریخت نکرده! خلاصه وسط تعظیمم بودم که دیسک کمرم گرفت و همون وسط راه خشکیدم، این هیپوگریفه هم یکم صبر کرد بعدش که دید خبری نشد به صورتم حمله کرد و منم که از شانس بدم نمی‌تونستم تکون بخورم، بدجور خط‌خطی شدم (بعدش تا یه هفته با صورت باندپیچی‌شده توی درمونگاه بودم) ولی این تستراله، بچهٔ خوبی بود همونجا واستاده بود فقط نگا می‌کرد!

نقل قول:
3. چه غذایی برای جانورتون با این ابعاد جدید مناسب می‌دونین؟ چرا؟ (2 امتیاز)

ازونجایی که جثه‌شون کوچیک بود، خیالم راحت بود که غذای زیادی نمی‌خوان، ولی چون من از حیوونا سر در نمیوردم، نمی‌دونستم گیاهخوارن یا گوشتخوار! سرمو پایین انداخته بودم و داشتم فکر می‌کردم که زیر پام با مشتی چمن و لشگری از حشرات مواجه شدم و فهمیدم بهشون چی بدم! علف و مورچه!

نقل قول:
4. آیا جانورتون از غذایی که تو سوال 3 تهیه کردین خوشش اومد؟ چرا؟ (1 امتیاز)

والا، من تا همین تکلیف سوم فکر می‌کردم شما حواستون نبوده و تستراله اومده توی قفس من؛ ولی وقتی به این تکلیف رسیدم، فهمیدم که نه! چون وقتی چارتا مورچه به تستراله دادم، یکم رشد کرد (تقریباً اندازهٔ یه موش) بعدش برگشت پیش بقیهٔ تسترالا! خودمم نمی‌دونم چرا! بگذریم، بریم سراغ هیپوگریفه... نگم براتون! هرکاری کردم مورچه نخورد؛ همش سرشو اینور و اونور می‌کرد ینی من رژیمم، باید غذای گیاهی بخورم؛ منم ناچار علفو جلوش گذاشتم، دیدم هیچی که هیچی! جونم بگه که انقدر از خاصیت علف گفتم براش، که چربی‌سوزه و برای بدن مفیده و انقدر براش قصه گفتم و سرشو گرم کردم که بالاخره یه گاز کوچولو ازش زد و خیال منو راحت کرد؛ ولی زیاد طول نکشید و همشو تف کرد روی لباسم! منم عصبانی شدم! انداختمش توی قفس و درشو بستم و همونجا گذاشتمش و رفتم! دیگه خودتون بهش غذا بدید پروفسور!

نقل قول:
5. هرگونه انتقاد و پیشنهادی که نسبت به کلاس در طی این سه جلسه داشتین ارائه بدین! (1 امتیاز)

اول دوتا انتقاد بکنم!
اولین انتقادم، پروفسور شما برین تکلیف جلسهٔ اول منو ببینین... دیدین؟ خب، بعد برین تکلیف جلسهٔ اول هوریس اسلاگهورن رو ببینین... اینم دیدین؟ بعدش برین امتیازات جلسهٔ دوم-هوریس اسلاگهورن رو ببینین... اگه همشونو دیدین خودتون قضاوت کنین! آخه این انصافه؟ نه اخطاری نه چیزی! (البته هوریس عزیز در قلب ما جای دارند! )
و دومین انتقادم... شما بخاطر تکلیف دوم چون عکسی که لینکشو داده بودم، خودم نکشیده بودم، دو امتیاز از من کسر کردین! بهتون حق می‌دما... ولی، آخه اگه بخوایم با گوشی نقاشی بکشیم چیز جالبی در نمیاد، لطفاً اینو در نظر بگیرین!
به جرأت می‌تونم بگم، کلاس شما تنها کلاسی بود که توش واقعاً راحت بودم و مرسی که اینقدر وقت می‌ذارین!
و در آخر: توی هیچ جلسه‌ای توی کلاستون بهداشت رعایت نشده بود، یذره به فکر سالمندان باشین، می‌خواین من جرونا بگیرم، بمیرم، از دستم راحت شین!




ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۷:۳۵:۵۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۳:۰۵:۴۰

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#12
نقل قول:
1. جهت پرواز، بین قالیچه، قالی، پادری، جانماز، سفره، رو میزی، ملافه (ملحفه) و موکت، یک مورد را به دلخواه انتخاب کنید و به سوالات زیر مختصراً پاسخ دهید:

* دلیل این انتخاب چیست؟ مزیت ها و معایب این مورد را در مقایسه با جارو شرح دهید. (2 امتیاز)

* شرح دهید که چگونه مورد انتخابی را حین پرواز هدایت می کنید. آیا چوبدستی شما نقش مهمی ایفا می کند یا صرفاً ذهن شما؟ آیا قسمتی از بدنه ی مورد انتخابی در جهت گیری و پرواز نقش دارد؟ (2 امتیاز)

* مورد انتخابی را با کدام یک تمیز خواهید کرد: با نپتون (جارو دستی کوچک)؟ با جاروبرقی؟ با چوبدستی؟ با تکاندن از تراس؟ توضیح دهید چرا این روش؟ (2 امتیاز)

خب انتخاب من قالیه. از اونجایی که سنی ازم گذشته دیگه حال نشستن ندارم، ترجیح می‌دم دراز بکشم و برای دراز کشیدن چی بهتر از یه قالی بزرگ و پر نقش و نگار؟
از مزیتش بگم براتون... نه اینکه قالی بزرگ و جاداره، برخلاف جارو که فقط می‌تونی باهاش پرواز کنی با قالی چنتا کارو باهم می‌کنی! مثلاً یه سماور ذغالی و منقل بزاری روی قالی (البته با احتیاط که قالی آتیش نگیره) که وقتی حین پرواز دلت ضعف رف یه چایی تازه‌دم و جوج بزنی بر بدن، یا حتی تلویزیون هم می‌تونی بیاری حوصلت سر نره! کلاً نمونهٔ بارز یه خونهٔ سیار هس! دیگه نگران نیسی بچه‌هات چیکار می‌کنن، اهل خونه رو میاری روی قالی؛ تازه لاکچری هم هس! اما از عیبش بگم براتون! خوبیه جارو اینه که از هر تنگنایی می‌تونه عبور کنه، ولی قالی نمی‌تونه؛ مثلاً اگه بخواین از یه درهٔ باریک عبور کنین جارو گزینهٔ بهتریه چون با قالی دم و دستگاهت نابود می‌شه، تازه اگه بارون هم بباره و قالی سرپوشیده نباشه، بدبخت سنگین می‌شه و سقوط می‌کنین! مورد دیگه‌ای نیس فعلاً
***

برای کارکرد بهتر قالی به یه ذهن خلاق و یه چوبدستی نیاز داریم! اینطوری که چوبدستیمونو بر می‌داریم و با حوصله این رشته‌هایی که سر قالی هس؟ براش گیس می‌بافیم، یکمم بهش رنگ و لعاب می‌دیم و خلاصه از لولو به هلو تبدیلش می‌کنیم که اعتماد به نفسش بره بالا و بهتر پرواز کنه، حین پرواز هم یکی از گیساشو می‌بندیم به دور کمرمون که اگه یه وقت زد به سرش، به یچیزی وصل باشیم، بین زمین و آسمون ولو نشیم! برای اطلاعات بیشتر هم به علاءالدین مراجعه می‌کنیم!
***

می‌خواستم بگم چوبدستیا؛ ولی دیدم جاروبرقی برای یه قالی بهتره!
چرا؟ چون وقتی یه قالی رو جاروبرقی می‌کشیم قشنگ بدنش حال میاد، از خستگی می‌پره، روون‌تر هم پرواز می‌کنه! اصن جاروبرقی برای یه قالی حکم ماساژ رو داره! الآن اگه بگین خب با جارو هم می‌شه، چه فرقی داره؟ باید بگم جاروبرقی بهتره! نه اینکه جارو یکم سر‌هاش تیزه؟ اذیتش می‌کنه!

نقل قول:
2. با توجه به اینکه قالی ها (و امثالهم) حساس و مبادی آداب هستند، لطفاً شرح دهید چگونه و با چه افسون و روش جادویی یا حتی ماگلی، می توانید یک قالیچه ی پرنده را در ابتدا زنده و سپس رام خود کنید؟ (2 امتیاز)

خب این سؤال یکم پیچیده بود؛ و جوابش هم پیچیده‌تر! بنظرتون فرق یه قالی پرنده و یه قالی معمولی چیه؟ معلومه! قالی‌های پرنده از همون اول زنده هستن، ولی قالی‌های معمولی نه! اینم بر می‌گرده به دار قالیشون! قالی‌های پرنده توسط دار قالی‌های جادویی و جادوگرا بافته می‌شن و به نوعی دستبافن! دارهای قالی جادویی هر رشتهٔ نخشون یه طلسمی داره و فقط جادوگرا می‌تونن ازشون سر در بیارن و باهاشون یه قالی پرنده ببافن! اینجوریه که قالی‌های پرنده درست می‌شن! قالی‌های پرنده هم از همون اول رام هستن! حالا بستگی داره، اگه بخوای می‌تونی از همون اول یه قالی پرنده بگیری و پرواز کنی یا یه قالی معمولی بگیری و با طلسم اونو به پرواز در بیاری! کلاً رام کردن قالی‌های معمولی خیلی سخته، باید کلی براش قصه و شعر بخونی تا مشغول بشه و تا مقصد ببرتت! اینجوریه که قالی‌های پرنده کیفیتشون خیلی بهتره و دردسر کمتری دارن! حتی در بعضی مواقع گفته شده با صاحباشون حرف می‌زنن و راهو بهشون نشون می‌دن!

نقل قول:
3. اگرچه ظاهر ماجرا همواره فاکتور تعیین کننده ای در کیفیت نیست، اما در مورد قالی های پرنده (و امثالهم) موضوع کمی متفاوت است. لطفاً طرح و الگوی محبوب خود برای یک قالی (و امثالهم) را از طریق عکس یا حتی طراحی نشان دهید و مختصراً شرح دهید که این طرح چگونه ممکن است بر کیفیت پرواز با این قالی (و امثالهم) اثر بگذارد؟ (2 امتیاز)

تعریف از خود نباشه، ولی قالی من خیلی خفنه! مگه می‌شه قالی یه جادوگر خفن نباشه؟! تو رو مرلین نگاش کنین! بنظر من طرحش خیلی جالبه! از بس با ابهته حین پرواز یه فازی بهت دست می‌ده که نگو! تازه اینجوری هم دشمن رو گیج می‌کنه، هم ماگلا بهش نزدیک نمی‌شن و خرابش نمی‌کنن! ولی خالی از لطف نباشه، خیلی گشتم تا پیداش کردما؛ خیلی هم گرون بود!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۲:۵۶:۱۷

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#13
خانهٔ گریمولد

اعضای محفل در خانه شمارهٔ دوازده گریمولد جمع شده و مشغول بحث بودند. برای همهٔ آنها جغدی از طرف مودی فرستاده شده بود تا در آنجا جمع شوند زیرا می‌خواست مطلب مهمی را به اطلاعشان برساند.
در آن بین پیرزنی رنگ‌پریده نشسته بود که از استرس زیاد دستانش می‌لرزیدند.

-آرتمیسیا حالت خوبه؟
-
-می‌گم حالت خوبه؟
-
-می‌خوای برات چیزی بیارم تا...
-

فلور خودش را از بین ازدحام جمعیت جدا کرد و بطرف آرتمیسیا و جوزفین تغییر مسیر داد.

-هوف، الآن سی دقیقه و ۲۳ ثانیه‌اس که مودی نیومده، آخه چرا بعضیا باید اینقدر وقت‌نشناس باشن!
-انقدر حرص نخور فلور، نوشیدنی میل داری؟
-نه ممنون، راستی آرتمیسیا، چطوری؟
-
-اِ... بگذریم، چخبر؟
-
-ببینم جوزی، آرتمیسیا چشه؟
-خودمم نمی‌دونم، اصن حرف نمی‌زنه، می‌گم آرتمیسیا... مطمئنی نمی‌خوای چیزی بگی؟!

با این حرف جوزفین آرتمیسیا سخت در فکر فرو رفت... بی‌شک او نمی‌توانست تنهایی این موضوع را حل کند، پس تصمیم گرفت مشکلش را بهشان بگوید بلکه عقل جوان‌ترها از او بهتر کار کند. پس دست درون جیب ردایش برد و یک چوبدستی را بیرون آورد و جلوی چشم آن دو نگه داشت.

-اِ... نمی‌خوای چیزی درمورد این چوبدستی بگی؟ خب...
-منظورت اینه که این یه چوبدستی معمولی بیشتر نیست؟ آره جوزی؟
-درسته فلور!
-اشتباهت همینجاس جوزی، منو ببین...

سپس فلور چوبدستی را از دستان لرزان آرتمیسیا گرفت و طلسمش را بطرف نوشیدنی کره‌ای جوزفین روانه کرد...

-هِی، چی...
-اکسیو نوشیدنی کره‌ای!

اما بجای اینکه نوشیدنی به پرواز دراید و در دستان فلور قرار گیرد لیوان نوشیدنی ترک برداشت، شکست و همهٔ محتویاتش را بر سر و روی جوزفین خالی کرد.

-دیدی جوزی... این یه چوبدستی تقلبیه!

جوزفین بیخیال نوشیدنی‌هایی شد که از بالا تا پایینش چکه می‌کرد و رویش را بطرف آرتمیسیا برگرداند.

-ببینم چوبدستی خودت کو آرتمیسیا؟

آرتمیسیا نگاهی افسوس‌وار به جوزفین انداخت.

-چی؟ نگو که گمش کردی!
-پس برای همین انقدر مضطربه.
-برای چی فلور؟
-معلومه دیگه جوزی، مودی هروقت که جلسه می‌گیره همهٔ چوبدستی‌ها رو بازرسی می‌کنه، امشب یچیزیت شده ها! مثه اینکه توی خوردن نوشیدنی زیاده‌روی کردی.
-چی؟ معلومه که زیاده‌روی نکردم، فقط... نکنه چوبدستیش توی خوابگاهش باشه؟
-هوم... ممکنه... اگه توی خوابگاهش باشه که به احتمال ۹۹درصد هست اونجوری می‌تونه هم چوبدستی خودشو پیدا کنه هم چوبدستی تقلبی رو سر به نیست کنه... فقط... یکی باید آرتمیسیا رو تا خوابگاهش همراهی کنه... با این وضعی که من می‌بینم این پیرزن بیچاره تنهایی نمی‌تونه...
-خیلی خوبه فلور... ولی من که هافلپافی نیستم چطوره تو اونو ببری؟
-مثه اینکه یادت رفته که من گریفیندوری‌ام!
-اوه، آره.

هردو کلافه بهم نگاهی کردند و به زمین خیره شدند تا چاره‌ای بیابند که در این حین صدایی توجهشان را جلب کرد...

-تو رو مرلین نگا کن چه جمعیتی تو یه خونهٔ فسقلی جمع شده، الآنه که آمار جرونا بره بالا، همش برای این تراورزه، اگه من ناظر بودم که جرونا دیگه وجود نداشت!

خوشبختانه این صدای زاخاریاسی بود که از شلوغی و بی‌نظارتی این جمع، در کنار میزی ایستاده و همانطور که با ولع به ساندویچش گاز می‌زد و در حالیکه تکه‌های ژامبون و کاهو از دهانش بیرون می‌پریدند، غرغر می‌کرد...
جوزفین و فلور، از شادی اینکه بالاخره یک هافلپافی پیدا شده تا آرتمیسیا را به خوابگاه برساند با لبخندی بر لب بطرف زاخاریاس حرکت کردند...

هاگوارتز

زاخاریاس و آرتمیسیا در حال رفتن بسمت خوابگاه هافلپاف بودند، آرتمیسیا ماتم‌زده و زاخاریاس همچنان در حال غرغر کردن بود.

-این در و دیوار مدرسه رو می‌بینی؟
-
-اگه من ناظر بودم می‌دادم روزی صدبار ضدعفونیش کنن ولی حیف... این حیاط مدرسه رو می‌بینی؟
-
-اگه من ناظر بودم یه مجموعهٔ تفریحی درست می‌کردم، یه سینما هم کنارش، جادوآموزا برن عشق و حال چیه توی این مدرسه تلف شن! خودتو می‌بینی؟
-
-اگه من ناظر بودم که تو اینجوری لال‌مونی نمی‌گرفتی، بجا اینکه مثه بز فقط سرتو تکون بدی عین آدم حرف می‌زدی ولی حیف.
-
-این...
-تق... تق... تق...
-آرتمیسیا تو بودی؟
-
-یعنی چی؟
-تق... تق... تق...

اما این صدای تق‌تق، صدای پای مودی بود که دنبال آنها می‌گشت!

-ببینم دوشیزه شما دوتا از اعضای محفلو ندیدین؟
-اگه مظورتون یه پسر و یه پیرزنه از اینطرف رفتن!
-
-بدو آرتمیسیا، الآن مودی می‌رسه!
-

زاخاریاس وقتی دید آرتمیسیا در حال خودش نیست در اتاقی را که کنارشان بود باز کرد و بدون آنکه درونش را نکاه کند آرتمیسیا را بطرف در اتاق هل داد، در را بست و با آپارت کردن خودش را به خانهٔ گریمولد رساند.
آرتمیسیا که با مخ بر زمین خورده بود، به خودش آمده و در حالیکه به جان زاخاریاس غر می‌زد از روی زمین بلند شد، یک دستش را به کمرش گرفت و با دست دیگرش ردایش را مرتب کرد، سپس به اطراف خیره شد. میزها، صندلی‌ها و تختهٔ درون اتاق نشان می‌داد که آنجا یک کلاس است.
آرتمیسیا می‌خواست از کلاس خارج شود اما می‌ترسید مودی هنوز آنجا باشد و او را ببیند! برای همین تصمیم گرفت به تماشای کلاس برود.
بعضی از جادوآموزان وسایلشان را در کلاس‌ جا گذاشته بودند. اما یکی از رداهای جا گذاشته‌ شده توجه آرتمیسیا را به خود جلب کرد. در یکی از جیب‌های ردا چیزی بود که برای آرتمیسیا بسیار آشنا بود و آن چوبدستی‌اش بود! انگار یک جادوآموز می‌خواسته با او شوخی کند و چوبدستی‌اش را با چوبدستی‌ای تقلبی تعویض کرده!
با خوشحالی بسمت ردا رفت و چوبدستی‌اش را برداشت؛ با چند طلسم آن را امتحان کرد و وقتی مطمئن شد مشکلی وجود ندارد بطرف در براه افتاد؛ اما در راه پایش به یکی از میزها گیر کرد و بر زمین افتاد.
صدای برخورد او با زمین باعث شد کمد درون کلاس شروع به تکان خوردن بکند و پس از مدتی یک جانور غول‌پیکر آبی از کمد بیرون بپرد. آن جانور مانند یک سوسمار بود با این تفاوت که دو شاخ بر روی سرش و یک جفت بال نیز بر روی کمرش داشت و از دمش جرقه‌های آبی بیرون می‌پرید.مثل اینکه پیرزن از شانس بدش به کلاس مراقبت از موجودات جادویی وارد شده بود.
آرتمیسیا با ترس به جانور خیره شد. از جایش بلند شده و بسمت در دوید اما جانور راهش را سد کرد. انگار چاره‌ای نبود، باید از چوبدستی‌اش استفاده می‌کرد. پس چوبدستی‌اش را بیرون آورده و شروع به فرستادن طلسم‌های مختلف بطرف جانور کرد اما اثری نداشت.
پیرزن کم‌کم خسته شد و به نفس‌نفس افتاد اما آن جانور صحیح و سالم جلوی رویش بود ولی مدتی بعد دمش را بالا آورد و جرقه‌ای که از انتهای آن خارج شد آرتمیسیا را به عقب پرتاب کرده و پس از اصابت به تختهٔ کلاس او را به زمین انداخت، چوبدستی‌اش نیز بطرفی دیگر پرتاب شد.
آرتمیسیا که راهی دیگر نیافت شروع به فرار کرد. ابتدا از زیر میز‌ها عبور کرد تا چوبدستیش را بردارد، اما جانور با دمش کمر او را گرفت، از زمین بلندش کرد و بسمت دهانش برد. آرتمیسیا که دیگر تسلیم شده بود، چشمانش را بسته و متظر مرگش شد!
زمان می‌گذشت اما خبری از مردن نبود! برای همین چشمانش را باز کرد و بجای اینکه دم جانور دور کمرش و دهانش زیر پایش باشد، در هوا معلق و اطرافش دودهای آبی‌رنگ شناور بودند!
با از بین رفتن دودها او نیز به پایین سقوط کرد. وقتی چشمانش را باز کرد پیکر کوچکی را دید که بال‌زنان دورش می‌چرخد! پاسخ بسیار ساده بود! او لینی وارنر استاد درس مراقبت از موجودات جادویی بود!

-اوه آرتمیسیا تویی؟! متأسفم اگه اون جانور برات دردسر درست کرد... ولی الآن دیگه رفته، ببینم تو حالت خوبه؟
-
-مثه اینکه نه! خیله خب دنبالم بیا بریم درمونگاه بعدش...

اما لینی دیگر نتوانست به حرفش ادامه دهد! زیرا وقتی پیرزن بخت‌برگشته می‌خواست از جایش بلند شود پایش به چیزی گیر کرده بود، اما اینبار باعث شد توده‌‌ای از وسایل شکسته که از جنگ او و جانور بوجود آمده بود بر روی سرشان بریزد!
آرتمیسیا با سختی خودش را از زیر آوار بیرون کشید و اول از همه به سراغ چوبدستیش رفت و آن را در ردایش جاسازی کرد، سپس بدنبال لینی وارنر کلاس را وارسی کرد اما در پیدا کردنش موفق نبود! برای همین تصمیم گرفت برود و کمک بیاورد ولی همینکه سرش را برگرداند، مودی را دید که در چارچوب در ایستاده و با خشم به آرتمیسیا خیره شده، طوری که انگار تنبیهی سخت در انتظارش است!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۱۶:۱۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۳۸:۳۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۰۷:۳۳
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۲۲:۲۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۲۸:۴۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۱:۰۰:۱۱

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
#14
سلام.
درخواست یه دوئل معمولی رو دارم، با هوریس اسلاگهورن.
هماهنگ شده، به مدت ۲ روز.


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
#15
نیمه‌های شب در هاگوارتز

هاگرید آرام سرش را از در کلبه‌اش بیرون آورد و به دور و بر نگاهی انداخت. هاگوارتز در سکوت فرو رفته بود و گهگاهی با صدای حرکت جانوری در سیاهی شب شکسته می‌شد. هاگرید کولهٔ کتاب‌ها را بر دوشش انداخت. از دروازهٔ مدرسه عبور کرده و راهی خوابگاه گریفیندور شد. با خیال راحت در حال رفتن بود که ناگهان...

-اوه، لعنت!

بازرس‌های مودی با ردای جادوآموزان در راهروها کشیک می‌دادند؛ اما دیگر دیر شده و آنها هاگرید را دیده بودند.

-هی، اینجا چی می‌خوای؟
-اِ، چیزه، دارم می‌رم شفاخونه، دوا آوردم واسه هافلپافیا...
-خیله خب باشه، برو!
-اما، ما که بازرسیش نکردیم شاید...
-ساکت باش الکس، همه می‌دونن کار خلاف از هاگرید بعیده، بهش اعتماد دارن!
-دستتون درد نکونه جوبران می‌کونیم!

بعد از این حرف هاگرید مسیرش را به شفاخونه تغییر داد، تا جایی که مطمئن شد دیگر در دیدرس آنها نیست. نفس عمیقی کشید و عرق‌های صورتش را پاک کرد، مسیرش را عوض کرد و دوباره راهی خوابگاه شد.

خوابگاه گریفیندور

هاگرید جلوی تابلوی بانوی چاق ایستاده و منتظر بود تا خمیازهٔ بانوی چاق تمام شود تا رمزی را که از جادوآموزان گریفیندوری کش رفته بود را به او بگوید.

-رمز؟
-نوشیدنی کره‌ای...
-درسته!

تابلو آرام به کناری رفته و سالن تاریک گریفیندور در جلوی هاگرید نمایان شد. اندکی نگذشته بود که در تاریکی چیزهایی شروع به تکان خوردن کردند و سپس شمعی روشن شده و تک و توک از بچه‌های ژولیده و عبوس گریفیندور با پیژامه و لحاف جلویش ظاهر شدند.

-آوردیش؟
-اول پولش!

یکی از بچه‌ها جلو آمد و کیسهٔ نسبتاً سنگینی را به هاگرید داد، هاگرید نیز وقتی مطمئن شد کم و کاستی نشده شروع به دراوردن کتاب‌ها از کوله‌اش کرد.

-می‌دونم بچه‌های گلی هستینا ولی به ریش مرلین قسم اگه به کسی بگین من بدبخت می‌شم...
-خودمون می‌دونیم هاگرید حالا هم بهتره تا کسی نیومده بری!

سپس تابلو به روی هاگرید بسته شد و او بطرف کلبه‌اش براه افتاد، ولی چیزی درست نبود، انگار چیزی را یادش رفته بود درمورد کتاب‌ها بهشان بگوید!

-اِهه اون آقوهه چچی می‌گوف، یچیزی بودا، اِی بابا بلاملا سرشون نیاد، بذا حداقل برم یه هوشداری بدم...

اما...

-اِی بابا مگه یه کتاب چشه، با خوندن کتاب که کسی چیزیش نمی‌شه!

سرسرای عمومی

درون سرسرا سکوت برقرار بود. هاگوارتز دیگر مانند قبل نبود. مودی به وزارت رفته بود تا به تراورز برای این بازرس‌های پیری که برایش فرستاده بود شکایت کند. بازرس‌ها نیز به دستور مودی بر سر میز استادان نشسته بودند تا مواظب جادوآموزان باشند اما در حال چرت زدن بودند! خبری از اسلیترنی‌ها، ریونکلاوی‌ها و هافلپافی‌ها نبود! تنها گریفیندوری‌ها بودند که آنها هم در کتاب تقویتی جدیدی که هاگرید به آنها داده بود غرق شده بودند و هیچ صدایی ازشان در نمی‌آمد؛ انگار آنقدر شیفتهٔ کتاب شده بودند که تصمیم داشتند کتاب را تمام کنند!
***

مدتی گذشت... شب شده بود بازرس‌ها هنوز در حال چرت زدن و گریفیندوری‌ها نیز همچنان در حال خواندن بودند، با این تفاوت که دیگر چیزی نمانده بود که کتاب تمام شود، که شد...

-هی اینجا کجاس؟
-چته چرا داد می‌زنی، اصن تو کی هستی؟
-اینجا چرا اینجوریه؟
-سقفشو نگا!

بازرس‌ها که چرتشان پریده بود با تعجب به گریفیندوری‌ها نگاه می‌کردند...

-هی بچه، از روی اون میز بیا پایین مگه دیوونه‌ای؟!
-عمویی این دیگه چه سر و وضعیه، خجالت نمی‌کشی؟!
-بچه نکنه حافظه‌اتو از دست دادی، اینجا هاگوارتزه!

چیزی که نباید می‌شد شده بود! آنها با خواندن یکجای کتاب حافظه‌اشان را از دست داده بودند!

دفتر مدرسه

-دِ آخه ینی چی؟

این صدای داد مودی بود که بر سر بازرسان بخت‌برگشته می‌زد!

-به مرلین قسم اونا فقط داشتن کتاب می‌خوندن!
-اِهه، هی می‌گه کتاب می‌خوندن کتاب می‌خوندن؛ مگه می‌شه مگه داریم، اینا که پاک حافظه‌اشون از بین رفته؟!
-به مرلین ما دروغ نمی‌گیم!
-بسه دیگه، می‌دونستم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسهٔ این تراورزه!

در همان هنگام، جادوآموزان گریفیندوری، که حافظهٔ خود را از دست داده بودند، مشغول جر و بحث بودند!

-این درازا چیه ما پوشیدیم؟
-چرا توی جیب من باید یه چوب دراز بدرد نخور پیدا شه!
-چرا...

مودی با عصبانیت به گریفیندوری‌های خل و چل که گوشه‌ای نشسته بودند نگاهی انداخت. این ننگ از کجا آمده بود؟! چرا در مدرسهٔ او؟! چرا... دیگر نمی‌توانست تحمل کند!

-کافیه!

با داد او همه در جای خود میخکوب شدند و به مودی‌ای خیره شدند که از شدت خشم از نوک چوبدستی‌اش جرقه‌های قرمز بیرون می‌زد! آیا خشم بر مودی غلبه می‌کرد و او دست به طلسم‌های نابخشودنی می‌برد؟ آیا حاضر بود برای این کارش قبل از اینکه سرچشمهٔ توطئه را پیدا کند مدیریتش را خدشه‌دار کند؟


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۱۷:۴۰:۵۴
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۳:۲۱:۵۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۳:۳۴:۳۸

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۴۲ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
#16
نقل قول:
لطفاً این یکی رو جایگزین معرفی شخصیتم بکنین.


اطلاعات

«زندگینامه»
تولد: ۱۷۵۴
مرگ: ۱۸۲۵ (حدوداً ۷۱ ساله)
خون: خالص یا دورگه
ملیت: انگلیسی یا ایرلندی
عنوان: وزیر جادو

«ظاهر»
گونه: انسان
جنسیت: زن
رنگ مو: خاکستری
رنگ پوست: رنگ‌پریده

«وابستگی»
شغل: وزیر جادو (۱۷۹۸ تا ۱۸۱۱)
خانه: هافلپاف
وفاداری: وزارت جادوگری انگلیس٬ مدرسهٔ جادوگری هاگوارتز و هافلپاف

درباره

وزیر آرتمیسیا لافکین جادوگری بود که بعنوان اولین وزیر زن جادوگر در انگلیس خدمت می‌کرد. لافکین که دانش‌آموز هافلپاف در سال‌های اولیهٔ تحصیل در مدرسهٔ جادوگری هاگوارتز بود، اولین زنی بود که دفتر وزارت را اداره کرد و برای انجامش ۲ بار انتخاب شد و از سال ۱۷۹۸ تا ۱۸۱۱ در آن خدمت کرد.

زندگینامه

«اوایل زندگی»
آرتمیسیا در سال ۱۷۵۴، جایی در جزایر بریتانیا، از یک پدر و مادر جادوگر متولد شد. در جوانی از حدود سال ۱۷۶۵ تا ۱۷۷۲ در مدرسهٔ جادوگری هاگوارتز تحصیل کرد، جایی که او را در هافلپاف طبقه‌بندی کردند.

«بعنوان وزیر جادو»
در سال ۱۷۹۸، خانم لافکین وزیر جادوی انگلیس، و ایرلند، جانشین اوبرت اوبستر شد و تبدیل به اولین زنی شد که دفتر وزارت را اداره کرد. وی بعنوان وزیر سحر و جادو، دپارتمان همکاری جادویی بین‌المللی را تأسیس کرد و برای شرکت در مسابقات جام جهانی کوییدیچ در دورهٔ وزارت خود، سخت تلاش کرده و موفق شد. وی ۱۳ سال بعنوان وزیر خدمت کرد و در سال ۱۸۱۱ گروگان استامپ جانشین وی شد.

«مرگ و پس از مرگ»
خانم لافکین در سال ۱۸۲۵ در حدود ۷۱ سالگی درگذشت. وی تا ده‍هٔ ۱۹۹۰ در کارت قورباغهٔ شکلاتی حضور داشت. در ۱ سپتامبر ۱۹۹۱، بخشدار گابریل ترومن در سخنرانی‌ای کوتاه برای هافلپافی‌های سال اولی از وزیر آرتمیسیا لافکین بعنوان یکی از دانش‌آموزان برجستهٔ هاگوارتز نام برد.

معنی اسم

آرتمیسیا نامی یونانی به معنای الهه، و لافکین نامی پرتغالی به معنای فرزند هافلپاف است.

*از وی در کارت نقره‌ای قورباغهٔ شکلاتی نیز نام برده شده است.

نقل قول:
با تشکر!




————
جایگزین شد.


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۲۳:۰۰:۴۸

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱:۵۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
#17
واقعاً ممنونم ازتون، هم خانم لینی وارنر و هم سوروس عزیز و حتی آقای حسن مصطفی؛ ولی من در جواب‌های لینی گرام تعدادی علامت سؤال برام پیش اومده

نقل قول:
عده‌ای زمانی زحماتی برای سایت کشیدن، با از بین بردن شناسه‌شون داریم این‌که چه کسی چی کار کرده رو نابود می‌کنیم

خب وقتی مدتی از نیومدن اون فرد می‌گذره و شما شناسه‌اشو به یکی دیگه می‌دین زحماتی که برای شخصیتش کشیده رو برباد نمی‌دین؟ مثلاً یه نفر اومده با شخصیتی که گرفته کلی رول زده تا خصوصیات شخصیتش رو برای بقیه روشن کنه که مثلاً بگه آره من شخصیتم آروم و مهربونه و لحن و رفتارم اونجوریه و اله و بله و... ولی وقتی اون شخص، دیگه به دلایلی نمی‌تونه توی سایت ادامه بده این درسته که اون شخصیت رو به کس دیگه‌ای بدین؟ شاید نفر دیگه می‌خواد شخصیته آروم و مهربون نباشه، بلکه عصبی و مغرور باشه؛ اینجوری ذهنیتی که اعضای سایت از اون شخصیت دارن تخریب نمی‌شه؟ زحمات اون فرد قبلی از بین نمی‌ره؟ بنظر من شخصیت یه چیز شخصیه نباید به 2 نفر سپرده بشه! اگه از 2 نفری که مسئول یه شخصیت هستن، اونی که قدیمی‌تره بخواد دوباره فعالیتش رو ادامه بده اونوقت چی؟ زحماتی که هردو نفر برای اون شخصیت کشیدن از دست نمی‌ره؟! الآن یکیشونو مثال می‌زنم... مثلاً... تازگیا توی سایت 2 تا هوریس اسلاگهورن داریم! هردو هم آخرین فعالیتشون تازگیاس فقط یکیشون چن ماه قبل‌تر... و... خب... نمی‌دونم که می‌تونم بپرسم چرا یا نه... کلاً بنظرم اینکه بخواین شخصیتی که گرفته‌شده رو چون که کاربرش ادامه نمی‌ده دوباره به کس دیگه‌ای بدین درست نیس! در آخر اینم بگم... می‌دونم حیفه که همچین شخصیتایی خاک بخورن؛ ولی بجای اینکه اونو به کس دیگه بدین از ایده‌های بهتری هم می‌تونین استفاده کنین! اینایی هم که گفتم فقط سؤالاتی بودن که ذهنمو درگیر کرده بودن؛ یجورایی نه انتقادن، نه پیشنهاد، امیدوارم که منظورمو گرفته باشین!

بگذریم

توضیحاتتون واقعاً منو قانع کرد و به اشتباهاتم پی بردم! دوباره گفتم و بازم می‌گم اینا صرفاً سؤالاتی بودن که نیاز می‌دونستم جوابشو از مدیران سایت بشنوم! واقعاً چنین سایتی وجود نداره که مدیراش اینقدر برای کاربرهاشون ارزش قائل بشن و با حوصله جواب انتقادات و پیشنهادهاشون رو بدن؛ حقا که نظیر ندارین!

مرسی بابت همه‌چیز


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۸ ۲:۱۶:۳۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۸ ۲:۲۲:۰۸

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#18
ادامهٔ پشت صحنه

-بیاورشان داخل!

برای آخرین بار عرق‌هایش را خشک و دستمال لک‌شده را درون جیبش گذاشت، سیگار را در جاسیگاری شیشه‌ای که در میان باقالی‌های تابلو بود خاموش کرد، دستی به سر و رویش کشیده و لباس‌هایش را مرتب کرد، سپس، به انتظار همرزمانش ایستاد؛ همرزمان واقعی‌اش!
مدتی بعد آقای سالن‌دار به همراه زنی مو وزوزی و مردی تنومند با قمه‌ای در دست وارد شد و با اشارهٔ سر کادوگان از چادر خارج شده و او را با زن و مرد تنها گذاشت.
سکوت درون چادر را فرا گرفته بود. در نور آبی‌رنگ و کم‌سوی چادر چهرهٔ زن خالی از هرگونه شعف و بسیار عبوس بنظر می‌آمد، قمهٔ درون دست مرد نیز در نور برق تهدیدآمیزی می‌زد و رداهای سیاهشان آنها را با ابهت کرده بود!

سکوت توسط زن شکسته شد:
-خب؟!
-اوه بانو! می‌شود منظورتان را از خب کمی واضح‌تر بیان کنید؟
-اعضای محفل ققنوس...
-اوه بله، بله! آنها امروز به دیدن نمایش من آمده بودند و پیش پایتان مشغول گپ زدن بودیم!
-و؟
-جوزفین فردا هنگام غروب به مغازهٔ گل‌فروشی می‌ره، پنه‌لوپه هم برای امتحان کردن نوشابه‌های جدید در ساعت ۵ عصر به کافهٔ بگینز می‌ره و...
-کافیه!

کمی سکوت و سپس صدای شیه‍هٔ اسبچهٔ سر کادوگان بلند می‌شه؛ سر کادوگان با ببخشید زیر لبی می‌ره تا سری به اسبچه‌اش بزنه؛ از تابلو خارج شده و دوباره سکوت برقرار می‌شه...

-رودولف برو ببین ‌که طلسم فرمان شکسته نشده باشه؛ وگرنه همهٔ نقشه‌هامون بهم می‌ریزه!

رودولف با چوب‌دستی‌اش بطرف تابلوی خالی می‌ره و وردی زیر لب زمزمه می‌کنه، سپس بسوی زن بر می‌گرده.

-همه‌چی درسته!

زن بحرف می‌آد:
-دیگه زمان جدایی اعضای محفل رسیده!

با این حرف، چشمان زن برق زده و قهقه‌ای را سر می‌دهد.
ناگهان به قهقه‌اش پایان داده، می‌ایستد، و همراه با رودولف از چادر خارج شده و هردو در تاریکی شب محو می‌شوند...


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۷ ۱۶:۳۹:۲۱

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
#19
من یه سؤالی داشتم... چرا وقتی یه کاربر یه مدت طولانی به سایت سر نمی‌زنه یه old می‌چسبونین کنار اسمش؟ خب حذفش کنین! مثلاً من وقتی داشتم پست‌های قدیمی یه تاپیک رو می‌خوندم فمیدم که مثلاً ما ۲ تا هرمیون گرنجر داریم یا ۲ تا مروپ گانت... فقط فرقشون اینه که یکیش old داشت یکیش نداشت! چرا حذفشون نمی‌کنین؟! اگه قصدتون از حذف نکردن اینه که نمی‌خواین پستاش پاک بشه شناسه‌اشو پاک کنین بجاش بذارین حساب کاربری حذف شده! یچیز دیگه‌ام بود... آهان... یبار شانسی توی یکی از پست‌های قدیمی به شناسه‌ای برخوردم که محمد بود! در حالیکه محمد تو شخصیت‌هایی که لیست کرده بودین نبود! تأکید می‌کنم شناسه‌اش محمد بود نه نام کاربریش؛ تاریخ ورود و آخرین بازدیدش هم برای خیلی وقت پیش بود! چرا اینا رو حذف نمی‌کنین؟ خوشحال می‌شم دلیلشو بگین؛ و در آخر... یه سؤال دیگه... توی سایت امکان تغییر نام کاربری هست؟


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۶ ۲۳:۳۵:۵۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۶ ۲۳:۳۷:۳۳

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#20
کلبه


از دردی که در وجودم می‌پیچد چشم‌هایم را باز می‌کنم. همه‌جا تاریک است و قادر به دیدن چیزی نیستم! کف کلبه کمی نم دارد و بوی کهنگی کلبه را پر کرده. چوب‌دستی‌‌ام را بیرون می‌آورم و با گفتن لوموس کلبه را روشن می‌کنم، کلبه خالی از هرگونه جسمی است؛ روی پنجره‌ها را خزه گرفته و هیچی از بیرون معلوم نیست.
صدای پای اسب به گوشم می‌رسد... بطرف پنجره می‌روم تا با کنار زدن خزه‌هایش ببینم صدای پای اسب برای چیست... ولی در همین موقع در کلبه با لگد باز می‌شود و یک لشکر با زره و کلاهخود به داخل کلبه می‌ریزند و قبل از اینکه بخواهم حرکتی کنم چوب‌دستی‌ام را می‌گیرند، دست‌و پاهایم را با طناب می‌بندند و روی چشم‌هایم، چشم‌بند می‌گذارند! دیگر قادر به دیدن چیزی نیستم!

صدای یکی از آنها را می‌شنوم که می‌گوید:
-سریع! تا محاکمه وقتی نمانده!

اعتراضم بلند می‌شود!
-محاکمه؟! محاکمه برای چه؟ مگر من چکار کردم؟!
-خاموش باش ای افسونگر! زمین باید از نجاست شما فریبگران پاک شود!
-اما به چه دلیلی مرا ساحره فرض کرده‌اید؟!
-ساکنان این کلبه همگی افسونگر بودند! هیچ آدم عادی‌ای پایش را اینجا نمی‌گذارد! در ضمن... تو یکی از وسیله‌های جادوگری را با خود حمل می‌کردی!
-چه وسیله‌ای؟! من هیچ وسیله‌ای نداشتم!
-این چوب!
-مگر همهٔ چوب‌ها وسیلهٔ جاوگری‌اند؟ برای طبل زدن هم...
-خاموش! دیگر کافیست! ببریدش!

۲ نفر بازوهایم را می‌گیرند و مرا از کلبه بیرون پرت کرده و بر روی زمین می‌اندازند! مدتی طول می‌کشد... نمی‌دانم چه می‌کنند اما وقتی اسب‌ها حرکت ‌کرده و من با شدت به روی زمین کشیده می‌شوم می‌فهمم که به اسب بسته شده و می‌خواهند تا میدان شهر مرا روی زمین بکشانند!

میدان شهر


بالاخره نگه می‌دارند! لباسم پاره شده و از دست‌هایم خون می‌آید، پاهایم نیز شروع به سوزش کرده‌اند؛ نفسم بند آمده و در راه ناسزاهای دیگران را به جان خریده‌ام! در همین حین یک نفر بازوهایم را گرفته، بلندم کرده و محکم بطرف یک ستون پرتم می‌کند! از شدت دردی که در کمرم می‌پیچد ناله‌ام در گلو خفه می‌شود و مدتی بعد احساس می‌کنم که دیگر نمی‌توانم تکان بخوردم! می‌فهمم که مرا به ستون بسته‌اند، مردمی که دور میدان جمع شده‌اند ناسزاگویان بطرفم سنگ پرت می‌کنند! نمی‌دانم چکار کنم یا چگونه خودم را نجات دهم! از شدت درد می‌خواهم بمیرم اما... فهمیدم! من که زنده نیستم! واز این فکر خنده‌ای بر لبم می‌نشیند؛ خودم را از حالت جسم به روح تبدیل می‌کنم و آهسته از طناب‌هایی که به دورم بسته شده عبور می‌کنم؛ سپس دوباره خودم را تبدیل به جسم کرده و چشم‌بند را در می‌آورم و به کناری پرتاب می‌کنم. اکنون می‌توانم ببینم! به یکباره مردم ساکت می‌شوند، سربازی که مشعل به دست در کنارم ایستادهٔ و آمادهٔ آتش زدن من بود از ترس می‌لرزد و چند کشیشی که در طرفی از میدان ایستاده تا مراسم را تماشا کنند با تعجب به این صحنه خیره شده‌اند. با چشم‌هایم به دنبال چوب‌دستی‌ام می‌گردم و آن را در دست سربازی دیگر می‌یابم. با حرکتی سریع چوب‌دستی‌ام را پس می‌گیرم. بخاطر بلاهایی که به سرم آورده‌اند، خشم وجودم را فرا گرفته! برای همین چند خانهٔ اطراف را آتش زده و با آپارت از مردمی که جیغ‌زنان در حال فرارند جدا می‌شوم.


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.