ترنسیلوانیا
پست سوموقت کمه... با انگشت هایی که از استرس یخ زدن کلیدها رو پشت سر هم فشار میدم. کیبورد هم بازیش گرفته... یکی در میون حروف رو تایپ نمیکنه.
توهم... توهم... لیست بازیکنا رو بالا و پایین میکنم. پشه به درد میخوره.
نگاهم به اسم نارلک میفته و ناخودآگاه اخمام تو هم میره. قرار بود وقتی برگشت ازش لکلک شکم پر درست کنم. چشمامو میبندم و سو چشم باز میکنه. یکی یکی عنوان کتاب ها رو میخونه و میره سراغ قفسه بعدی. احتمالا اولین باره که سراغ کتاب های آشپزی اومده. دستور پخت لکلک شکم پر رو پیدا میکنه و با یه لبخند پیروزمندانه از کتابخونه خارج میشه.
با تردید چشمامو باز میکنم. نارلک برگشته؟!
گوشی رو کنار میذارم؛ هنوز خبری ازش نیست. ولی برای بازی لازمش دارم، احتمالا! پس بهتره بگم برگشته... یا حتی اصلا نرفته که بخواد برگرده.
از گوشه مانیتور به ساعت نگاه میکنم و توی دلم غر میزنم. چشمای سو دوباره باز میشن. کتاب توی جیبش سنگینی نمیکنه. احتمالا کنار گذاشتهش تا بازی تموم بشه. سعی میکنه توی جاش جابجا بشه ولی فایده ای نداره. پنج نفری روی یه صندلی نشستن همینه دیگه. لعنتی حوالهی تام میکنه و به سدریک حق میده. چون در هیچ شرایطی نمیتونه به تام حق بده ولی بالاخره اونقدر بی انصاف نیست که نپذیره اتوبوس های فدراسیون برای تیم های هفت نفره طراحی شدن؛ نه سی و پنج نفره!
سو چشماشو میبنده. همینطور که پشت گردنم رو میخارونم یه بار دیگه لیست رو از بالا میخونم. نوبت پشهست. کیو نیش بزنه؟ وقت زیادی برای فکر کردن ندارم. چشمامو میبندم تا ببینم خود داستان کجا میره.
با کمبود جای نشستن هم که بتونه کنار بیاد، هنوز مشکل نفس کشیدن سر جاشه. به ناچار آرنج احمدی نژاد رو گاز میگیره تا دستش رو از جلوی دهنش تکون بده. یه جیغ کوتاه و چه خبرتونه ای همراه با بغض نتیجه کارشه، در عوض راه نفسش هم باز شده و تحمل وضعیت راحتتره. البته... تا قبل از اینکه بقیه هم شروع به جیغ زدن کنن و این بار ماروولو که از صبح پشت فرمون عرق ریخته، داد بزنه چه خبرتونه و جوابی هم نگیره.
این دفعه برخلاف خواست خودم چشمامو باز میکنم؛ لینیه.
کداتو دوست دارم. استاده راست میگه، واقعا گیفتد هستی!
کوییدیچ رو یادم میره و نیشم باز میشه. سر این یه مورد انقدر ذوق دارم که برخلاف همیشه نمیتونم بعد از تعریف دیگران بزنم تو فاز خود تخریبی. برای هفتمین بار امروز رو به لینی تبریک میگم و با تبریک متقابلش هیجان زده میشم. نوتیف بالای صفحه حواسمو میاره سر جاش.
سلام. بله، میفرستم.
لادیسلاوه؛ مثل همیشه کوتاه و مختصر جواب داده. همین کافیه که یادم بیفته وقت زیادی نمونده و من هنوز پستم رو تموم نکردم. قرار بود دیروز تکمیل بشه... تا همین بازی آخر هم نتونستم حریف تنبلی بشم.
سرم رو تکون میدم که افکار اضافه ازش بیرون بریزه. نوبت سوئه که چشماشو باز کنه.
-رسیدیم!
ماروولو با خشم ترمزدستی رو میکشه و برمیگرده عقب.
-پیاده بشین ببینم چتون بود انقد جیغ زدین؟!
به محض باز شدن در اتوبوس، جمعیت بیرون میریزه و همه شروع میکنن به خاروندن خودشون.
-چرا انقد میخاره؟!
-میسوزه!
آخرین نفری که از اتوبوس پیاده میشه پشه ست. لبخند احمقانه ای زده و با شکمی که دو برابر شده جلو میاد.
-شرمنده... جا تنگ بود، دست اندازه هم زیاد بود. منم ناخواسته یه چند نفری رو زدم.
سو نگاهی به جمعیت میندازه. تقریبا همه دارن به خودشون میپیچن. البته به جز لادیسلاو که بعید نیست پشه برای نیش زدنش تلاش کرده باشه، ولی فقط لرز و سرمای عبور از ارواح نصیبش شده باشه.
-دقیقا چند نفر رو زدی؟
-نمیدونم دیگه. هرچی بود، زدیم.
احمدی نژاد آستینش رو بالا زد و آرنجش رو به طرف پشه گرفت.
-نامرد... اولین نفر هم منو زدی.
پشه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود به طرفش پرواز کرد.
-محمود به جون همین حسن، این کار من نیست. لعنتی چه جونوری بوده که انقد ناجور زده!
سو شرایط رو نامساعد میدید. بیخیال کلنجار رفتن با لولای زنگ زدهی در اتوبوس شد و وسط اونها پرید.
-بسه دیگه... برید داخل. بازی الان شروع میشه.
سو شروع به هل دادن جمعیت کرد و همون جا هم به یک باره چشماشو بست.
با خودم فکر میکنم که انگار این دفعه زیادی از سو نوشتم. البته ساعت میگه به جای فکر و خیال بهتره پستمو تموم کنم و وسواس رو کنار بذارم. از اون طرف هم میگن بیا شام و این بهترین چیزیه که تو این دقایق به گوشم رسیده. شاید یکم انرژی سرعتمو بیشتر کنه.
دستامو به دو طرف میکشم و دونه دونه انگشتامو فشار میدم تا صدای
ترق بده. شام خوردن اصلا فکر خوبی نبود. مغزم دیگه کار نمیکنه. صدای معلم زیستم تو سرم میپیچه که میگه بعد غذا خوردن فشار خون دستگاه گوارش بیشتر میشه و کارایی مغز کمتر میشه. معلم زیستم رو از سرم پرت میکنم بیرون تا صدای
ترق بده. نباید جای سو رو تنگ کنه.
توی ورزشگاه پر از تماشاچیه. بازیکنای ترنسیلوانیا که هنوز مشغول خاروندن خودشونن، با دیدن تیم بدون نام که آماده و پرانرژی روی جاروهاشون نشستن، دچار استرس مضاعف میشن. علی پروین پاکتی با مهر محرمانه را میان بازیکنان گذاشت و با سر به آن اشاره کرد. بعد از پنج بازی به خوبی میدونستن که چه فحش هایی داخل اون پاکت جا گرفته بودن.
-خودتون میدونید دیگه. حواستون جمع باشه.
-بله مربی!
پشه یک مشتش رو جلو آورده و رو به روی علی پروین فریاد زده بود.
همه نگاه ها به طرف هیتلر برگشت. مغرور و مستحکم سر جاش وایستاده بود ولی قطرات عرق به آرومی از کنار شقیقه هایش پایین میااومد. ظاهرا ترنسیلوانیایی ها قصد نداشتن نگاهشون رو از اون بردارن. دیگه طاقتش تموم شد؛ اراده اش ته کشید و با سرعت مشغول خاروندن پا و گردنش شد.
-بازی که تموم بشه پوست از سرت میکنم!
نوتیف بعدی اجازه نمیده سو بیشتر از این هیتلر رو در اون وضعیت ببینه.
حالا یه کد بزنید که سه تا لیست از کاربر بگیره و اونا رو به شکل ...
سریع ردش میکنم. اگه الان بخونمش باید قید کوییدیچ رو بزنم و این خیلی سخت تر از یه ساعت تحمل کنجکاویه. بازی باید زودتر شروع بشه.
داور سوت میزنه و بازیکنا از زمین فاصله میگیرن. جستجوگرا با سرعت شتاب میگیرن و سعی میکنن فاصلهشون رو از زمین زیاد کنن. البته نگاه اغلب تماشاگران به طرف یک گوشهی زمین بود.
پشه روی چماق دیزی نشسته و با وجود تلاش های دیزی برای کنار انداختن او، از جایش جم نمیخورد.
-ببین... دنیا رو میریزم به پات. هر چی بخوای برات میخرم. میدونی که... من خیلی پول دارم! تو فقط یه بله بگو.
ناصرالدین شاه که سرخگون را میون دستاش گرفته بود و به طرف دروازه حریف میرفت، نگاهی به ایلان ماسک که در جایگاه ویژه نشسته بود انداخت و اون هم با بیتفاوتی شانه هاش رو بالا انداخت. هیچ کدوم مطمئن نبودن این حالت پشه نتیجهی نیش زدن کدومشونه.
پرتاب آدم بی نتیجه بود و پاس عالی ناصرالدین شاه به هدر رفته بود. سرخگون در میان دستان میرزا پشمالو بود و ثصد داشت با پرتاب بلندی آن را برای جرمی بیندازد.
صورتم رو جمع میکنم. این چه اسمیه آخه؟! این همه شخصیت! همین تیم خودمون... نگاهم به لیست تیم میفته و ترجیح میدم فکرم رو ساکت کنم. اون طرف اوضاع بهتره، فرمون رو میدم دست سو.
پرتاب میرزا پشمالو خطا رفته بود و حالا حسن روحانی، سرخگون به دست، به طرف دروازه میرفت. کتی و بچه از دو طرف به سوی اون در حال شتاب گرفتن بودند و چیزی نمونده بود بهش برسن. فریاد تمام اعضای ترنسیلوانیا بلند شده بود و مخاطب کسی نبود جز تنها مدافعشون.
-بـــــــــــــزن!
-چرا هیچ کدومشون رو نمیزنی؟
اما پشه دست به سینه و با چشمانی بسته سر جایش ایستاده و سرش رو تکان میداد.
-خشونت اصلا راه درستی نیست. مطمئن باشید با صلح و محبت میشه خیلی راحتتر به اهداف رسید.
در لحظه ای که کتی سرخگون را به دست آورد و تغییر مسیر داد، روحانی نگاهی سرشار از
فنگ تو روح خودت و صلحت به گاندی انداخت و سرعتش رو کم کرد تا شاید به کتی برسده.
-چه کار کنم خب؟ نصف تنم لخته، اونم زد.
سوخگون داخل دروازه ترنسلوانیا جا میگیره ولی سوت داور توجه همه رو جلب میکنه. روی تابلوی امتیازات صد و پنجاه امتیاز به ترنسیلوانیا اضافه میشه ولی مقابل چشم همه، هری و دادلی با تعجب دستای خالیشون رو توی هوا تکون میدن.
-گرفتم، گرفتم!
پشه که از ذوق میلرزید، اسنیچ رو بغل گرفته بود و توی زمین میچرخید. داور چوبدستیش رو به طرف تابلو گرفت و تمام اعداد رو از روی اون محو کرد.
-تو مگه جستجوگری؟! تیمتون دو تاشو داره، بس نیست؟
پشه اسنیچ را طوری پشتش گرفت که انگار خطری آن را تهدید میکند. چشمان پر از اشکش را به طرف پتونیا و ورنون گرفت و فریاد زد:
-مامــــــــان! این داوره منو اذیت میکنه!