هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جک جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
#11
یه روز دامبلدور و ارتش وی در کشتی بودند. ناگهان کشتی دیگری به انها حمله نمود. البوس دامبلدور سریع دوید و پیراهن قرمزی پوشید. بعد از پیروزی در جنگ یاران وی حکمت او از این کار را پرسیدند
او گفت میخواستم وقتی زخمی میشوم شما متوجه نشوید.
مدتی بعد دوباره به کشتی انها حمله شد.
فریاد زدند 10 کشتی همزمان به ما حمله کرده. سپس یکی از افراد دوید تا لباس قرمز پروفسور را بیاورد.

پروفسور با لحنی سرشار از ترس گفت :

نه نه نیازی به لباس قرمز نیست.....

شلوار قهوه ای من را بیاوردید.

نخندی خیلی بدی


ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: ضرب المثل های جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
#12
سن ولد که رسید به هزار فشار میاد به چند جاش

دعوا سر لاحاف هری بود.

بین همه پیامبرها دامبلدور رو پیدا کرده.

با ال ولد هرکی در افتاد ور افتاد

با این ریش میخوای بری تجریش؟

با چوب گلف پس میزنه با جارو پیش میکشه.

باهری جینی است، با جینی هری با هر دو هيچكدام با هرهيچكدام هر دو !

شجاعت دراکو مالفوی رو بايد گذاشت در كوزه آبش را خورد !

هری و رون قهر کنند ، ابلهان باوركنند!

براي يك مونگل، درهاگوارتز رو نمي بندند !

چراغی که به هاگوارتز رواست به خانه دواست

ولد نمير بهار مياد --- دماغ با مو مياد !



ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: من کیستم؟من چیستم؟
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
#13
شور و عشق جوانی تو یه دوراهی. فارغ از اینکه نمیدونی یکی دیگه رو دوست داری.
.
.
.
جوابش راحته.


ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷
#14
دفترچه خاطرات عزیز سلام.

آه!ترسناکه..همینطور سخت.
هاگوارتز مدرسه سحروجادو؟!
من!جادوگر!آه نبابا!فکرشو بکن
آیششششش!
توی ایستگاه بودم که از سکو 1/4 9 عبور کردم، اولش باور نداشتم، میترسیدم برم تو دیوار
یه ایستگاه بزرگ بود و قطارش هم مشکی و قرمز بود. درست مثل قطار های فیلم های قدیمی.
همه جا شلوغ بود و صدای همهمه می اومد.سریع سوار قطار شدم و به سمت هاگوارتز حرکت کردیم.
اونی که توی کوپه من بود خیلی ادم بی بخاری بود،خیلییی..حتی صداشم در نیومد.فقط خوابیده بود،خیلی زجر کشیدم! اخه یه جورایی ادم پر حرفی هستم.
بالاخره به کوچه دیاگون رسیدیم و هر کسی باید برای خودش چوبدستی و حیوان می‌خرید.
خیلی شلوغ بود و من بسیار اضطراب داشتم. معمولا از مکانهای شلوغ زیاد خوشم نمیاد!
برای انتخاب چوبدستی به مغازه ای نسبتا کوچک وارد شدم. مغازه تا مرز نابودی رفت تا بالاخره من چوبدستی خودم رو پیدا کردم.مشخصاتش هم (پر ققنوس و ریشه درخت سوبیک هیانگ) بود.
برای خرید حیوان هم به یک مغازه رفتم و یک مرغ مینا نر با پر های طوسی و مشکی و نوک و پاهای زرد توجه ام را جلب کرد. راستش من خیلی حیوانات رو دوست دارم.
سپس به سمت هاگوارتز حرکت کردم.
باورم نمیشد! خیلی بزرگ بود! باخودم گفتم(محشره!)
در محوطه پر از درختان کاج بود.
اسمان تقریبا ابری بود و قطرات باران بر روی گونه هایم می غلطیدند و نسیم خنک گیسوانم را به رقص در آورده بود.
کمکم به تالار اصلی رفتم.
باید گروهبندی میشدم. بعد کلی انتظار بالاخره اسم من صدا زده شد و کلاه بر روی سرم قرار گرفت:
(بی پروا و شجاع،مهربان،شوخ طبع و متفکر.....میبینم که معاشرتی هم هستی! ولی مراقب باش اطرافیانت رو با صحبت زیاد آزار ندی!
گریفیندور..)
باورم نمیشد ، گریفیندور!..میدونستم!.

به سمت خوابگاه راه افتادم و تمام شب را با فکر پدر و مادرم گذراندم. فردای صبح ان شب با دعوا از خواب بیدار شدم.
خب..راستش من یکم تنبلم
وای خدای من عجب میز صبحانه ای!!!!
همه چیز روی میز وجود داشت.
همه پرده های قرمز و بلند تالار کنار زده شده بودند و نور افتاب سالن را روشن کرده بود. صبح بعد باران همیشه زیباست.....
امیدوارم بتونم در هاگوارتز و در گروه گریفیندور پیش رفت کنم.


ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
#15
نام: کلی هاربورن
(مونث - از دانش آموزان گریفیندور در سال 1993)
گروه: گریفیندور
چوب دستی: قوه ای سوخته متمایل به مشکی.
قد: 168 سانتیمتر
مو: بلند و خرمایی
سن: 38 سال
چشم: قهوه ای روشن متمایل به خرمایی
ظاهر: دختری قد بلند با انگشت های کشیده. معمولا موهایش را نمی بندد. به اراستگی اش اهمیت می دهد. معمولا خنده رو و متفکر.
ویژگی: همیشه دفتر یاداشتی در دست دارد و موضوعات را یاد داشت می کند. شب ها دستانش را چرب میکند و از پوست خود محافظت میکند.
تخصص: رام کردن انسانها با زبان
علایق: به حیوانات علاقه خاصی دارد. از دیدن فیلم های ترسناک لذت میبرد. هیجان را دوست دارد. عاشق جادو. کمک به دوستان.رقص
محل زندگی: در نزدیکی خانه ی ویزلی ها.
شغل: شغلی ندارد. بیشتر وقتش را صرف تلفن همراهش میکند.
زندگی نامه و اتفاقات:
وی در سال 1989 در یک خانواده متوسط به دنیا امد. او یک مشنگ زاده بود ولی بخاطر درخواست های زیادش والدینش وی را به مدرسه هاگوارتز فرستادند. در سال 1994 درحالی که 15 سال سن داشت خانواده اش توسط مرگ خوار ها کشته شدند. از ان موقع به بعد او تنها زندگی میکرد. و تصمیم گرفت هیچ گاه ازدواج نکند و رابطه خوبی با پسر ها نداشت. او فردی شجاع و مهربان در گروه گریفیندور بود و سعی میکرد در تمام کلاس های مدرسه شرکت کند. به کلاس مقاومت دربراربر جادو سیاه علاقه زیادی داشت . و از دانش اموزان معمولی مدرسه شمرده میشد. کمتر کسی به او توجه میکرد. اغلب در تنهایی می نشست و با خود اهنگی زمزمه میکرد. دیگران اورا مرموز خطاب میکردند. درحالی که او فقط تنها بود. از هم گروهیان هری پاتر و دوست داران وی بود و او را مثل برادر کوچکتر خود دوست می داشت. بیشتر وقت ازاد خود را کنار میرتل گریان میگذراند. وی در سال 1998 درحالی که مرگ خوارها درحال تغذیه از وی بودند دچار بیماری شد.
با این حال توانست از مدرسه هاگوارتز و در گروه گریفیندور فارغ التحصیل شود.


پ ن : فکر میکنم همین قدر کافی باشه...
با تشکر از شما


تاييد شد.
خوش اومدين.





ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۳:۳۸:۱۷

ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
#16
سلام خسته نباشید. معمولا توی بیشتر کار ها که نیاز به شجاعت داره دوستانم من را به جلو می فرستند. اکثر اطرافیانم و خودم معتقد هستیم من : شجاع_مهربان_ دلسوز_شوخ طبع_فداکار هستم. در مورد کارها و احساسات خوب مشاوره می دهم و سعی میکنم در برابر مشکلات تا حد امکان صبور باشم. اگر پول و قدرت داشته باشم تمایل زیادی برای صرف ان برای نیازمندان و افراد ضعیف تر از خودم دارم.قدرت تخیل خوبی دارم. درس زیست شناسی را دوست دارم. تمایل به تقویت زبان های انگلیسی و کره ای دارم. راستش خیلی دوست دارم در گروه گریفیندور باشم. فکر میکنم لیاقتش رو داشته باشم. مرسی از گروهتون.


ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
#17
یک سال از بازگشت هری از مدرسه هاگوارتز گذشته بود،یعنی وقت آن رسیده بود که سال تحصیلی جدیدش را در مدرسه هاگوارتز شروع کند.
هری مثل همیشه در اتقاقش تنها نشسته بود و به عکس پدر و مادرش نگاه میکرد.
درحالی که صدای خنده ها و فریاد ها و لوس بازی های پسر خاله اش را می شنید ، گوش هایش را گرفت و پیش خودش گفت:
چطوری باید برم مدرسه؟!
دفعه اول هاگرید به دنبالم اومد، اما یعنی حالا هم اون به دنبالم میاد؟؟
پدر! مادر! لطفا کمکم کنید.
ناگهان خرده سنگ هایی که روی زمین اتاق هری بود، به شکل یک فلش که به درب پنجره اشاره میکرد تبدیل شد.
درب پنجره که قبلا توسط شوهر خاله هری حصارکشی شده بود،هری را به فکر فرو برد.
هری تصمیم گرفت هرطور که شده حصار هارا نابود کند تا بتواند از خانه فرار کند، به محض اینکه چوب دستی اش را برداشت به یاد این افتاد که بیرون از هاگوارتز نمیتواند از جادو استفاده کند.
درب اتاقش را باز کرد و به سمت راه پله راه افتاد. خاله اش در حالی که اهنگ (Iwant to break free )
را میخواند به طرف آشپزخانه رفت.
هری سریع قایم شد و به سمت ابزار آلات شوهر خاله اش رفت.
بعد از اینکه ابزار هارا برداشت به سمت اتاقش رفت و درب اتاقش را قفل کرد،سپس
شروع به باز کردن درب پنجره اش نمود.
سر و صدایی که از این کار بلند شده بود خاله و شوهر خاله اش را به سمت خود کشانده بود و درحالی که دستپاچه شده بود سعی میکرد از لای قسمتی از حصار های پنجره به بیرون برود.
خاله و شوهر خاله اش درب اتاق وی را شکستند و داخل شدند.
دیگر نا امید شده بود و میخواست تسلیم شود که ناگهان رون ویزلی با ماشین پرنده ای به سراغ او آمد و هری را سوار ماشین کرد.
درحالی که شوهر خاله و خاله اش فریاد میزدند،هری و رون از آنها دور شدند.)
+هی رون! رفیق تو اینجا...
-چیه نکنه فکر کردی دوستات به این زودی فراموشت میکنن؟
+نه....منظورم...
-ازت نا امید شدم هری
+رون!... میگم چقدر دیر اومدی! نزدیک بود..فقط 1 ثانیه....
-آه حالا که حالت خوبه،نه؟
+هی رون.... جلوتو نگاه کن!!!!
_اوه خدای من،،،،،)
درحالی که رون و هری درحال بحث با یکدیگر بودند و هردو فریاد میزدند، رون جلوی ماشین را به طرف بالا گرفت و از یک حادثه جلوگیری کرد.)
+رون مراقب باش! هیچ مشنگی نباید مارو ببینه.ممکنه اخراج بشیم!متوجه هستی؟
-اه..بله پدرم موقع ساخت ماشین فکر اینجاشم کرده.)
و ناگهان دکمه ای را فشرد و ماشین از دید پنهان شد.)
+ببینم رون تو از هرمیون خبری نداری؟
-چرا باید درباره اون بدونی؟ :-\
+فقط خواستم بپرسم
-اومممم نه خبری ندارم!
حالا چطوری باید به هاگوارتز بریم؟ حتما تاحالا راه افتاده
+پس باید پیداش کنیم. فکر نکنم زیاد ازش دور باشیم.)
وسپس به سمت قطار به راه افتادند و آنهارا پیدا کردند.
درمیان راه قطار به دلیل مشکلات فنی ایستاد.مثل اینکه ریل های قطار از سرما یخ زده بودند.
همه ارشد ها از قطار پیاده شدند تا با خواندن سحر یخ هارا اب کنند.
اسمان شروع به باریدن کرده بود.
باهر رعد و برق همه جا در تاریکی شب روشن میشد.
ناگهان هری از پشت پنجره ماشین چهره(لرد ولدمورت) را دید و بسیار وحشت زده گفت:
+ر...روون روون اونجا رو ببین)
رون با چهره ای سرشار از بغض گفت:
-هری.... کمکم کن!)
و شروع به فریاد کشیدن کردند.
همه جارا مه فرا گرفته بود.)
-هری... روی لباسم پر از عنکبوته
ترخدا کمکم کن هری.... لطفا
+نه رون گوش کن به من گوش کن اونا واقعی نیستند..
-هری اسمشو نیا..ر پشت شیشتهههه
+نه رون اونا الکین! همه اینا یه جادوعه
اونایی که ما میبینیم ترس های ما هستن
چیز هایی که همیشه ازشون نفرت داشتیم!
تو همیشه از عنکبوت..
-هری....روی لباسمن
+نه رون....
-هری زخمت'''')
زخم روی پیشانی هری شروع به خون ریزی کرده بود. انگار که چیزی اورا اذیت میکرد.)
-هری .....اوه خداااای من
+نه این هم الکیه یه جور سحر!
-بیا از ماشین پیاده بشیم!
+نه این ممکنه اوضاع رو بدتر کنه
-هری تو متوجه نیستی دیگه نمیتونم تحمل کنم!!
_صبر کن یادته اون روز پرفسور چی میگفت؟! ترس هاتون رو به چیز های خنده دار تبدیل کنید.
رون! اون بیرون رو ببین.... همه دارن همین کارو میکنن.
هی.. زود باش پسر
-باشه یه امتحانی میکنیم.)
و سپس هری چوب دستی خود را تکان داد و (ولدمورت) را تبدیل به بینی مصنوعی کرد و او از بین رفت.
رون هم عنکبوت هارا تبدبل به ماشین های چرخ دار کوچک کرد.
لحظاتی بعد ماشین پرنده هری پاتر و روت ویزلی و حیوانات و وسایل هایشان را به بیرون پرت کرد و سپس انجا را ترک کرد.
هری و رون وارد قطار شدند و قطار به سمت مقصد (مدرسه هاگوارتز) حرکت کرد.

درود فرزندم.

بد نبود. سوژه ت جدید بود. اما خیلی سریع پیشش بردی.با این که توصیفاتت تا حدی کافی بودن. به خاطر این که سوژه گسترده ای رو انتخاب کردی.میتونستی یه بخش کوچیکتری رو بنویسی.
البته بازم جا داشت بعضی صحنه ها بیشتر توصیف بشن.

دیالوگ ها رو هم با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن و همرو با خط فاصله بنویس. اینطور:
نقل قول:
رون! اون بیرون رو ببین.... همه دارن همین کارو میکنن.
هی.. زود باش پسر
-باشه یه امتحانی میکنیم.)
و سپس هری چوب دستی خود را تکان داد و (ولدمورت) را تبدیل به بینی مصنوعی کرد و او از بین رفت.


- رون! اون بیرون رو ببین.... همه دارن همین کارو میکنن.
- هی.. زود باش پسر
- باشه یه امتحانی میکنیم.

و سپس هری چوب دستی خود را تکان داد و (ولدمورت) را تبدیل به بینی مصنوعی کرد و او از بین رفت.


و در نهایت پایانت کمی میتونست بهتر باشه. درسته که داستانت کمی طنز بود اما میتونست بهتر باشه.

با تمام اینا به نظرم اشکالاتت در فضای ایفا حل میشن...
تایید شد.

مرحله بعدی:گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۰:۰۲:۳۲

ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.