هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۳۳ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹
#11
"هالووین در کافه"

قهوه سرد و تلخ لب هایش را گزید.
استکان کوچک قهوه خوری را به آرامی روی میز چوبی و تیره کافه گذاشت. نگاهی به پنجره های کافه انداخت. قهوه حق داشت سرد باشد! هر چیزی که بماند و بی اعتنایی ببیند سرد میشود البته بجز عشق! از تاریکی هوا میتوانست مطمئن شود ساعت هاست به بهانه سفارش این قهوه، در کافه نشسته بود. به خوبی به یاد می آورد پایش را که در دره گذاشت هنوز خورشید نیش های سوزانش را مانند شلاقی بر چشم هایش میزد اما حالا از خورشید که هیچ حتی دیگر صدای سور وسات و سر و صدای دلقک های خیابان گرد شب هالووین هم به گوش نمیرسید. نگاهی به ساعت مثلثی شکل جادوییه روی دیوار کافه انداخت، ساعت از دو بعد از نیمه شب هم گذشته بود اما این شب بی پروا، قصد رفتن نداشت.
دستی به صورت رنگ پریده اش کشید تا افکارش که مانند کرم های جونده روحش را متلاشی میکردند، لحظه ای او را به حال خودش بگذارند.
با حرکاتی آرام و محتاتانه خطوطی نامفهوم با انگشت اشاره بر روی میز رسم میکرد. با هر چرخش دستش بیشتر در گرداب افکار غوطه ور و یا حتی مغروق میشد!
این دلقک ها در شب هالووین آواز میخوانند و میزنند و میرقصند و نوشیدنی کره ای یا حتی مشروب داغ زنجبیلی میخوردند، لباس مردگان به تن میکردند تا رعب آور باشند، اما او... او مرگ را در هر لحظه از این شب کذایی ، از اعماق جان طلب میکرد اما هر لحظه اش با نیش های گزنده خاطرات و درد نداشتن ها به هزار سال مبدل میشد و مرگ او را ترد کرده بود. انگار مجرمی بود که مجازاتش هر لحظه بوسیده شدن توسط دمنتور ها بود. مرگی ناتمام و بی انتها.
هرکه او را میدید از سکوتش بیشتر میترسید تا ظاهر آشفته ولی بی حرکتش! ناگهان عربده ای زد.
:نــــــــــــه لیلـــــــــــــے!

هوای کافه دیگر برایش خفه کننده و آزار دهنده بود.
در سکوت شب قدم زنان خود را به قبرستان رساند.
همیشه همه چیز برایش از اعماق قلب و احساسش بود پس شاخه گلی که با هزار وسواس از گلفروشی گرفته بود را روی سنگ سرد گذاشت، رزی مشکی!
هیچ جادوگر و یا ساحره ای تا وقتی چوب دستی داشته باشد سری به گلفروشی نمیزند اما سیوروس....
همیشه همه چیز برایش از اعماق قلب و احساساتش بود، دوست داشتن، از دست دادن، حسرت، نداشتن و یا حتی انتخاب گلی برای جوشش و غلیان حسرت و دلتنگی از سرچشمه افسوس!


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
#12
سوژه:یک روز در تیمارستان سنت مانگو.
قالب:طنز

-بازم ورودی جدید؟

پزشک با استیسالی وصف ناشدنی این جمله را گفت.

-بله دکتر. ما خودمونم دیگه خسته شدیم...همش تقصیرِ...
-هیس دیوونه شدی؟ اسمشو نبر!
-مگه چی میشه اسمشو ببـــ
-نـــــــــیـــــــوــــــــت!

با شنیدن این صدا اخم های پرستاران و پزشک در هم کشیده شد، آنها به خوبی میدانستند هیچ پیامد خوبی برایشان نخواهد داشت.
-این صدای عربده جدید!

-اوه دکتر بالاخره اومدید. این کله زخمیه که قل و زنجیرش کردن توی قفس! میگن اونم مثل حسن، شیلا، پلاکس و ماروولو و بقیه، سر صحنه دوئل نیوـــ
-هیـــــــــس! اسمشو نبر.

پرستارس که شیفت جدید بود با ابرو هایی بالا پریده سوال تکراریه هم شیفتی هایش را تکرار کرد.
-چرا؟!
-یه نگاه کن! تیمارستان دو برابر حجمش مریض داره فک میکنی برا چی؟ ایناهمشون وقتی اومدن اسمِ اسمشو نبر رو عربده میزدن.
-اسمشو نبر مگه لرد نبود؟
-اون برای خارج از دیوارای این تیمارستانه.
-نیــــــــــــوت!

و با عربده دوم هری که همراه با چنگ زدن به میله های قفسش بود، همه بیمار ها دوباره افسار گسیخته وار شروع به عربده زدن و انجام اعمال وحشیانه کردند، هر پرستار به سویی میدوید برای تزریق آرامبخش به مریض های افسار گسیخته.

دیگر خبری از آن آدم هایی که به خیال خودشان نیوت را تحقیر میکردند نبود، حتی دیگر اثری از تیکه ها و یاد آوریِ جزایر بالاک هم نبود.
نیوت حسابشان را تسویه کرده بود.
دوئل فوق حرفه ای او که به ظاهر فقط با پلاکس بود، حساب کار را به دست همه شان داده بود. در حقیقت پوز تک تکشان را به خاک مالیده بود، آنچنان که هری یک هفته پوز درد داشت.
اسنیپ جیغ کشان دور تالار اسلیترین می دوید و گهگاهی آوازِ "من یه شکلات قورباغه ایم" را سر میداد.
پلاکس که حال و روز اسنیپ را میدید، بخاطر اینکه با شکست فجاعت(فجیع در ابعاد بسیار بسیار زیاد) بارش او را ناامید کرده بود، تصمیم داشت رگش را با پاستل گچی که وسیله نقاشی ماگل ها بود، بزند.
موجودی، در قفسی که نیوت برایش ساخته بود گوشه ای کز کرده و حال و روز آشفته تالار گروهش را گزارش میداد.
از برده شدن هری توست پرستاران سنت مانگو تا جارو برقی بی سرنشین ماروولو که سر از تالار گریفیندور در آورده بود.

-همه اینا رو خودت نوشتی دادا اسکندر؟
-آره اینا خاطراتمه! مطمئنم که خاطراتمه. الانم اومدم اینجا یه سری بزنم بهشون و با غرور از کنارقفساشون رد بشم.
-ولی دادا اینجا که قفس نداره!
-چــــــی؟ قفسارو چیکار کردن.
-مریض شماره چهارصدو چهار دوباره معرکه گرفتی؟ پرستارا! پرســــــتـــــارا!
-بله دکتر؟!

دو پرستاری که سراسیمه، خود را با فریاد های پزشک معالج تیمارستان، به اتاق رسانده بودند به دستور او تمام کاغذ و قلم پر ها را جمع کردند و دوباره نیوت را به اتاق انفرادی تبعید کردند.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۸:۳۲:۰۰
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۸:۳۳:۳۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۸:۴۱:۳۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۹:۴۳:۱۲

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱:۰۱ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#13
ترجمه پاترمور: تخته سنگ رو با فرصت دوهفته به من واگذار کنید.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۹:۳۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#14
سلام بر پروفسور اسبق، هکولی!
پست اول وپست دوم هر دو زده شد...


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۹:۲۲ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#15
محفلی فروش مذکور با نگاهی سعید گونه و سر شاز از عشق دامبلی به سدریک خیره شده بود.
مرگ خوار ها دور هم حلقه زدند برای تصمیمی مهم، سدریک در برابر تعداد انبوهی ویزلی. ارزشش را داشت؟ لرد پس از فهمیدن حقیقت چه رفتاری با آنها خواهد داشت؟
-ولی قربانی دادن اون هم تو ماموریت هایی که بانو مروپ مارو میفرسته معمولیه!
-هر چقدر هم معمولی باشه از نگاه اون مدرک به سدریک خوشم نیومد، مردک انگار براش قحط ساحره اومده به یار ارباب چشم داره، حتما باید چند تا ساحره بهش معرفی کنم!
-رودولف؟
-نه،نه! من که نمیشناسم، فقط شنیدم تو محفل ساحره های خوبی هستن.
-رودولف!
-خب مــــ
-کروشیو.

مرگخواران هر چند به نتیجه خاصی نرسیده بودند اما فعلا مغز چند تن محفلی مهم تر از سدریکی خوابالو بود.

رودولف آخرین نگاه حسرت بارش را از روی شانه اش به در بسته پشت سرش انداخت و دسته گاری پر از محفلی ها را محکم فشُرد، سپس با آهی سینه سوز پشت سر بقیه به راه افتاد.

*آن سوی باور ها - مجمع محفلیون*

-برادران و خواهران! طبق آخرین اخباری که به دست ما رسیده، گاری هایی حامل تپه های از تن های ویزلی ها به سمت خانه ریدل روانه شده. باید مبارزه را علیه این نسل کشی آغاز کنیم.

دامبلدور بعد از پایان دکلمه ای که با هزاران زحمت و التماس از ریموس برای نطق به دست آورده بود، چوب دستیش را از زیر گلوش پایین آورد و صدایش به همان حالت قبلی باز گشت.
زیر لب غر غر کنان پدر و مادر آن مردک محفلی را مورد عنایت و لطف قرار میداد که بخاطر یک پسر بچه مرگخوار یاران ویزلی اش را فروخته بود.
-پرو فسور به چی فکر میکنید؟
-اوه هری، تو تنها چیزی هستی که همیشه تو بد ترین درگیری های ذهنی و روحی و جسمی منو آروم میکنه!

با بسته شدن در اتاق دامبلدور با صدای بلند، دوربین راوی آرام آرام دور و دور تر شد و راهش را به سمت خانه ریدل تغییر داد.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹
#16
هکتور! واقعا قصد نداری اجازه بدی این ماموریتو تموم کنم؟ تازه دوتا پست بعد از اولین پست من خورده، نمیشه الان بزنم و تموم بشه که بتونم بازم قرعه بردارم؟


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#17
سلام و درود، آنچه رخ داد در ماموریت اول.

دیر رسیدی اسنیپ! ترم تموم شده! قطار رفته! می‌تونی دربست حساب کنی ... یا بشین تامسافر بزنم بریم سمت کینگزکراس!
+3


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۵ ۳:۳۲:۲۳

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#18
قامت خمیده شده اش را به سختی صاف کرد تا بتواند سر در ساختمان را بخواند اما دریغ، چشمان کم سویش بدون عینک نمیتوانست از این فاصله چیزی ببیند.
رو به سوی جوانی که در نزدیکیش بود و جامه سیاه برتن داشت کرد.
-بابا جان تو میتونی ببینی رو سر در اینجا چی نوشته؟
-انجمن ترک اعتیاد چیژ کشان گمنام. ولی شما اینجا چیکار میکنید پروفسور دامبلدور؟
-پسر جان خدایی نکرده فکر نکنی اومدم ترک اعتیادا! نه بابا جان مرلین روشکر نه خودم درگیرم و نه تو محفل از این انگل های جامعه داریم. فقط اومدم اینجا تست بینایی از رهگذرا بگیرم، الان تو تو تست من سر بلند شدی.
-صحیح،من باید به کارم برسم موفق باشین.

سیوروس با نگاهی سر شار از مفهومِ خر خودتی از کنار دامبلدور گذشت و وارد ساختمان انجمن شد.

-لطفا این فرم رو شفاهی پاسخ بدید.

این جمله ای بود که ساحره ی پشت پیشخوان برای پذیرش سیوروس گفته بود و برای بیان کلمات به طور واضحی و با تمام توان از تارهای صوتی اعماق بینیش استفاد میکرد.
سیوروس فرم را در دست گرفت و به اتاقی که با خط درشت بر سر درش جمله "اتاق پاسخ به پرسش نامه"نوشته شده بود رفت.
اولین صندلی خالی را که دید عقب کشید و خود را پشت میز جا داد.

کی هستم:
سوال اول_ کی؟
سوال دوم_ از کِی؟
سوال سوم_ ازکجا؟
سوال چهارم_باکی؟
سوال پنجمم_ به چه کاری؟

پاسخنامه:


-درود مرلین برشما باد. سیوروس اسنیپ هستم.
-سلام سیوروس.

این چیزی بود که جماعت پنهان در تاریکیه اتاق و نشسته بر صندلی های گرداگرد میز یک صدا گفتند.
سیوروس کمی پشت میز جا به جا شد و ژستی متشخص و مغرور به خود گرفت.
-و اما پاسخ ها! کی؟ کی، کی؟ یعنی منظورم اینه دقیقا کی،کی؟
-سیوروس سعی نکن بپیچونی، کی تو رو ترغیب کرد به اعتیاد؟
-اوه خب احتمالا افکار خودم،ندای درونم. و....
-چطوری؟
-میشه توی حرفم نپرید؟ این منو عصبی میکنه! این مشخصه هر کسی ندای درونی داره که تمام حرف ها و افکارشو باهاش در میون میذاره و با هم با درگیری یا بدون درگیری به نتایجی میرسن که مسیر زندگیشو مشخص میکنه. گفته بودید کِِی، درست از وقتی که مجبور بودم تو زندگی رو پای خودم بایستم. و کجا! همه جا، و همیشه!
-ادامه بدید آقای اسنیپ داره ماجرا جالب میشه.
-فکر میکنم داشتم همین کار رو میکردم! چیکار و به چه کاری؟ اوه درسته خب به پوشیدن جلیقه و شلوار رسمی و کت بلند و شنل!
-مطمئنی فقط همین ها هستن؟
- اوه خب و زدن روغن مو اونم هر صبح بعد از اینکه از خواب بیدار میشم توی سرویس بهداشتی.
-فقط هر صبح؟
-و بعد از اینکه لباس خوابمو با اینا عوض میکنم وــــ اونطوری که به من نگاه میکنید معذب میشم. خودم همشو میگم!
-فکر میکردم فن تاریک کردن اتاق جواب میده و کسی متوجه نگاه های بقیه نمیشه!
-خب این منطقیه که جواب نده،چون دلیلی وجود نداره همه افکار شما درست باشه.
-سیو پسر، نیازی نیست عصبی بشی میتونی به بقیه پاسخ نامت برسی.
-خیله خب و امید وارم شما هم دست از نگاه کردن با نگاهی مشکوکانه و گربه شرک نما دست بردارید. داشتم میگفتم، آره خب بعد از پوشیدن این لباس ها و بعد هم قبل از خروج از اتاقم. البته ، همچنین قبل از ورود به هر اتاقی، و بعدش هم هروقت فکر کنم لازمه!
و فکر کنم الان با خودتون میگید پس جواب به سواله باکی چی شد؟ با هیچ کس!
-خب ببینید آقای اسنیپ حقیقت اینه شما چندیدن اعتیاد دارید، اولیش به کلمه "اوه خب" در اول جمله هاتونه. دومیش به روغن مو، سومی به این نوع پوشش، چهارمی به غرور وخودبرتر بینی! پرخاشگر هستید که نشانه اعتیاد به نوعی چیژ هست که فکر میکنم توی روغن موتونه. همکاران ما با اون چند تار مویی که به بدو ورودتون ازتون گرفتن، مثل بقیه نمونه هایی که تحویل دادید، آزمایش هایی انجام دادن و به این نتیجه رسیدن.
-اوه کافیه مرد، اینا همش مزخرفاتیه که تنهایی بهشون فکر کردی یا کسی هم بهت کمک میکنه؟ شما رسما دارید روغن موهایی که من از هاگرید توی این مدت میگرفتم رو به چیژ دار بودن متهم میکنید؟ این کارتونو فراموش نمیکنم.

سیوروس بعد از کوبیدن پرسشنامه روی میز از اتاق خارج شد.

-پس اینطوری اسلیترینی ها رو هم درگیر میکنن! هر کسی رو با اون چیزی که لازم داره. هاگرید رو هر جایی که هست پیدا کنید، بگیرید و بیارید اداره بازپرسی.

بعد از فرمان مودی که تمام مدت گوشه اتاق ایستاده بود برای شناسای مجرم یا پیدا کردن ردی از اونها، ماموران نامحسوس وزارت خانه روانه شدند تا مسئول پخش مواد را هر چه زود تر دستگیر کنند.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#19
پاسخ به سمج_*کلاس ماگل با کمالات شناسی*
با تدریس:پروفسور لسترنج
.

-دفتر خاطرات عزیزم، تنها دوست و همراه من! گفتنی ها فراوان است لیکن، اکنون جنگی وجود مرا فرا گرفته، مابین آنچه باید باشم و آنچه دل مرا بسویش سوق میدهد.
اصولا این موضوع که بدون خانواده بزرگ بشی به این موضوع دلالت نداره که بی اصل و نسب باشی!
اصالت به ریشه های اعتقادات، چارچوب های رفتاری، گفتاری و افکار و اعمال ماست.
در چارچوب هایی که من برای خودم ساختم! اما دقیقا قرار نیست اصالت رو بررسی کنم. فقط میخوام کمی راجبش بگم تا بتونم در مبحث حقیقی از واژه اصالت استفاده کنم فکر کنم کافیه!
مدت از اون عشق میگذره، عشقی که به لیلی داشتم. دختر با موهایی به رنگ چوب درخت های تنومند جنگل ها و چشم هایی که دربا رو با انعکاس جنگل سبز برات یاد آوری میکرد.
عشق در تعاریف من یک بار بود، و همان یک بار، همیشه و تا ابد.
اما در زندگی اتفاق هایی رخ میده که همه حساب کتاب های تو رو به هم میریزه.
به این نمیگن عشق، شاید تعریفش جایگزینی برای پر کردن حفره ترد شدگی باشه.
اما از طرفی احساساتم چیز دیگه ای میگه. لرزیدن دل با دیدن و شنیدن خنده هاش، آرامشی که با شنیدن صداش به تک تک سلول هات تزریق میشه و هزاران حس نا مفهوم دیگه. این ها توی تعریف جایگزینی نمیگنجه.
این جدال ها بین منطق و احساس و وجدان من رو نسبت به خودم به شک میندازه. چطور میتونم حسی قوی به کسی داشته باشم که الان چند روزی بیشتر از آشناییمون نمیگذره؟
اون فقط یه ماگل بود که با خودم قرار گذاشتم احساساتم، حال و احوالمو براش بگم و بعد ذهنشو پاک کنم. اما این گفتگو روز ها طول کشید...هر روز وهر روز.
شبیه به یک اعتیاد، هر روز با هم یه شات توی بار میزدیم و بعد از کلی حرف از هم جدا میشدیم اما دیگه عادتم شده بود. اما این ترس از دست دادن نیست؟ اینی که وابستگی یا حس دوست داشتن اسمشو گذاشتم؟
اوه نه نمیتونه این باشه! از دست دادن یه رفیق مشروب خوری؟ یه هم حرف؟ این اصلا منطقی نیست.

-دفتر خاطرات عزیزم الان از اون در گیری هایی که برات گفتم پنج ماه میگذره...
روز های زیادیو با اون رفیق مشروب خور ماگل گذروندم و فکر میکردم هیچ حسی بجز یه هم حرف بهش ندارم. اما الان پنج روزه که همه چیز عوض شده درست از اخرین گفتگومون شروع شد...
با چهره مغومی گف کمتر بهم سر میزنی و برام وقت میذاری. بهتره کات کنیم!
کات کردن چیزی که تازگی ها لقب جدا شدن از کسی که بهش مدتی حسی داشتی شده.
آخرین حرفاش عجیب تر بود از چیزی که انتظارشو داشتم.
همش توی اون موبایل ماگلی لعنتی بودن.

سیوروس: از اولشم ...من از اول دوستت داشتم:)دیدم دستتو بریدی....حالم بد شد....اومدم ببینم چرا اونکارو کردی..
دلبر:من بودم ک خبلی حرفا زدم نشد سرش بمونم.
سیوروس: فدا سرت.
دلبر:اگ بلایی بخواد سرت بیاره این بیماری، بلا بدی سر خودم میارم.
دلبر:شاید فکر کنی دیگه دوستت ندارم ولی همیشه عشقمی پس نباید هیچ بلایی سرت بیاد تو لایق بهترینایی.
سیوروس: پس چرا؟!
دلبر:چون من نمیتونم تو آینده باهات باشم.
سیوروس: خب دلیلشو بگو.
مثلا بگو به فلان دلیل نمیتونم تلاش کنم برا رسیدن بهت!
خودم میدونما ولی میخوام بگی.
که همیشه دلیلشو به خودم گوش زد کنم.
دلبر: مگه نمیگی دلیلشو میدونی؟ خب بگو!
سیوروس:شاید دلیلش ساحر بودن منه؟
دلبر:این چه حرفیه؟ من از اول میدونستم این موضوع رو. ببین دلم نمیخاد بعد یکی دو سال باهم بودن یهو بخوریم ب این مشکل پس از الان گذاشتیمش کنار خیلی بهتره برا جفتمون .
سیوروس: اهان! باشه.
دلبر:بله.

میدونی چیه. اصلا از اولم اشتباه بود. عشق مقدسه، یه پرنده ققنوس نماست. یا حتی مثل یه الهه پاکی.
نباید به هر مسافری لقب والای معشوق داده بشه.
در واقع این برمیگرده به اصالت! کسی که مسئولیت این که شخصیو عاشق یا وابسته خودش کرده و قول و قرار هایی باهاش داره رو با یه عذرخواهی رها میکنه در واقع از مسئولیتش شونه خالی میکنه اصالتش شک بر انگیزه.
این کاریه که اونا بعد از این که عاشق میشی باهات میکنن،تو با عاشق شدن کاملا شکننده و بی دفاع میشی و اون ها قلبتو میشکنن و تنها رهات میکنن. این کاریه که با یه عاشق میکنن، همیشه!




نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#20
پاسخ به سمج:
رول انتخابی: تکلیف جلسه اول
نشانی پست: آنچه پیش از این نوشته بودم.
حالت پست:تکی


باران بی رحمانه بر تن بی رمق و خسته ی سیوروس ترکش های خاطرات را به وسیله اشک ابر های گریان فرود می آورد.

خسته بود، خیلی خسته! از خاطراتی که بر زندگیش پنجه افکنده بودند و او را همچون اسیری به بند کشیده بودند.
تعریف عامیانه اش شاید زیستن در گذشته و خاطرات باشد، یا هر چیز دیگر.
انقدر خسته بود که نه حالی برای نوشتن داشت و نه حوصله ای برای سمج های پایان ترم.
از بار غم و بیماری و آه و حسرتی که بر دوشش بود تا تکالیف و درس و مدرسه و کار، همه دست به یکی کرده بودند برای ساختن شخصیتی شکننده، افسرده، منظوری و گرفتار خاطرات. تلخ اخلاق و سرد رفتارو به دور از جامعه و هر دوستی. این ها چیزی هایی بودند که پروفسور گرنجر خواسته بود بداند؟ این ها را باید به زبان بی زبانی میگفت؟
زبان قاصر است و قلم دست بسته برای نگاشتن حال او.

راهش را به سوی کتابخانه در پیش گرفت. باید طبق معمول کتابی را پیدا میکرد و با خواندنش روح پریشانش را برای نوشتن تکلیفی به این سختی، اندکی آرام میکرد. این روحی که مانند کشتی طوفان خورده در دریایی آرام بود.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.