هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱:۵۸ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
#11
سلام سلام سلام عید همتون مباررررکککک (میدونم الان همتون دارین میگین سلام و مرض عیدتون مبارک و زهرمار برو سرتو بکوب تو دیوار بااین پست گذاشتنت برو خودتو از مو اویزون کن بااین فن نوشتنت ) جدا شرمنده ولی دیگه میخوام متحول بشم عین ادم پست بزارم.توجه شما رو به دوتا خبر حیاتی جلب میکنم: اول اینکه همونجوری که فهمیدین نظرسنجی تموم شده و فرد ویزلی با اکثریت اراء به عنوان طرف رابطه عاطفی سامانتا انتخاب شد.(البته دلم واسه اون کله زرد میسوزه ولی اشکال نداره یه فن دیگه میدم بیرون اونجا عاقبت به خیرش میکنم ) دوم هم اینکه منتظر بمونید اتفاقات هیجان انگیزی در راه است که اگه الان بگم مزش میپره.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷
#12
وجود هری سرشار از هیجان بود.هنگامی که نامه را مینوشت دستش میلرزید و چند قطره مرکب روری کاغذ پوستی پاشید.او نوشت:سامانتای عزیز.نمیدونی امروز چه اتفاقی افتاد.من کار اشتباهی کردم ولی به جای اینکه تو دردسر بیفتم وارد تیم کوییدیچ شدم.اخه معلممون گفته بود که پرواز نکنیم اما من سر لجبازی با مالفوی پرواز کردم و همون موقع رییس گروهمون منو دید.هنوزم باورم نمیشه که به خیر گذشت.من یه توپ بلوری رو تو هوا گرفتم و اون فکر کرد که من به درد جستجوگر شدن میخورم.قراره برام یه جاروی پرنده تهیه کنن.هیچ سال اولی دیگه ای نیست که جارو داشته باشه.رون میگه هیچ وقت سال اولیا در هاگوارتز نمیتونن وارد تیم بشن.بنا بر این من جوون ترین بازیکن کوییدیچ توی صد سال گذشته ام.واقعا عالی نیست؟باورم نمیشه.حتما توهم باورت نمیشه.خیلی خوشحالم.امیدوارم حال توهم خوب باشه و خوشحال باشی.قربان تو هری.هری از جایش بلند شد و ردایش را تکاند تا پر ها و کاه هایی که به ان چسبیده بود بریزد. هدویگ پر زد و روی شانه او نشست و پایش را جلو اورد.هری نامه را به پای او بست و او را به سمت پنجره بدون شیشه جغددانی برد.هدویگ با پنجه هایش به ارامی شانه او را گرفت و پرزد و رفت.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۷
#13
دوستای عزیزم یه مدته که پست نزاشتم به خاطر اینه که دارم فن رو تایپ میکنم تا بعد بتونم به صورت منظم پارت بذارم واستون.
مرسی که صبر میکنید


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: کدوم شخصیت کتاب از همه بدتره؟
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷
#14
امبریج و بلاتریکس.در یک رده بندی قرار دارن و بدتر از اونا پیتر پتیگرو هستش که به دوستاش خیانت کرد


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷
#15
هری مشغول خوردن صبحانه بود که صدها جغد از پنجره های سرسرا وارد شدند و به دنبال صاحبان بسته هایشان گشتند. هدویگ کنار لیوان شیر هری فرود امد و پایش را جلو اورد.هری نامه را از پای او باز کرد و بشقابش را جلوی او گذاشت تا ته مانده صبحانه اش را بخورد.سپس نامه را باز کرد و مشغول خواندن ان شد.
هری عزیز خوشحالم که حالت خوبه.چیزایی که برام نوشته بودی خیلی جالب بودن.اینجاهم همه چیز خوبه.مامان و بابا به همه گفتن که تو به یه مدرسه شبانه روزی رفتی.در واقع به نظر میاد که از رفتن تو خوشحالن.مدرسه اسملتینگ هم مدرسه خوبیه.یعنی تنها بدیش اینه که دادلی و دار و دستش هم به این مدرسه میان.اما جالب تر از همه جاش کتاب خونشه که خیلی بزرگه و کلی کتاب داره. منم سرم گرمه و کلی کار دارم که انجام بدم ولی از اونجایی که بدجنسیم گل کرده بهت نمیگم چکار میکنم. همین الان مامان داره صدام میکنه که برم پایین و ناهار بخورم.پسر خوبی باش درساتم خوب بخون دوستدار تو سامانتا بعد از ظهر ان روز وقتی به سالن عمومی برگشتند.متوجه جمعیتی شدند که جلوی تابلوی اعلانات ایستاده و مشغول خواندن چیزی بودند.هری و رون به زحمت راهشان را از مان جمعیت باز کردند و خود را نزدیک تابلو رساندند.رون گفت: -اینجا رو ببین.اولین جلسه پرواز.فردا ساعت نه...وای نه بازم با اسلیترینی هاییم. هری با بدبینی غرولندی کرد و گفت: -همینم مونده که موقع یاد گرفتن پرواز جلوی مالفوی ضایع بشم. رون با استدلال معقولی گفت: -تو که هنوز سوار جارو نشدی.از کجا معلوم که ضایع بشی.تازه من شرط میبندم همه حرفایی که میزنه بلوفه. درواقع نه تنها مالفوی بلکه تمام دانش اموزانی که در خانواده های جادوگر بزرگ شده بودند داعم از پرواز و کوییدیچ حرف میزدند.حتی خود رون هم از شنونده ای پیدا میکرد ماجرا پروازش با جاروی قدیمی چارلی و تصادفش با یک مشنگ کایت سوار را تعریف میکرد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۷
#16
قابل توجه شما اینه که نظرسنجی درباره طرف رابطه عاطفی سامانتا هستش نه محبوبیت شخصیت


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷
#17
سلام به همه.دوستان شرمنده بابت این تاخیری که پیش اومده راستش لب تابم به مشکل خورده و وقتی میخوام باهاش وارد سایت بشم ارور میده که گذرواژه یا شناسه اشتباهه با گوشی هم نمیتونم پست بزارم.واقعا باید ببخشین.اولین فرصتی که پیش بیاد پارت بعدی رو میزارم.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: دوست داشتین با کدوم یکی از شخصیتای هری پاتر نامزد میکردین؟
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۷
#18
من دوقلوهای ویزلی رو خیلی دوست دارم


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱:۲۲ جمعه ۱۴ دی ۱۳۹۷
#19
سامانتا بافتن موهایش را تمام کرد و برگشت و به تخت هری چشم دوخت.یک هفته بود که هری به مدرسه رفته بود و هیچ خبری از او نبود.در واقع یک هفته ای که اتاقش با هری مشترک بود زیادی برایش گران تمام شده بود.در تمام این یک هفته شبها بی اختیار شب بخیر میگفت و وقتی جوابی نمیشنید به یاد می اورد که در اتاقش تنهاست و هری جایی دور از او روی تختی خوابیده است.سامانتا اهی کشید و به سمت میزش رفت تا تکالیف مدرسه اش را انجام دهد.بعد از تمام کردن تکالیفش چنان خواب الود بود که فقط دلش میخواست بخوابد اما صدای تق تقی باعث شد سرش را برگرداند.با دیدن هدویگ جغد سفید رنگ هری چنان خوشحال شد که گویی دنیا را به او داده بودند.به سرعت از جایش بلند شد و پنجره را باز کرد.جغد پرواز کنان داخل اتاق امد و روی تخت نشست و پایش را جلو اورد.سامانتا طوماری که به پای او متصل بود را جدا کرد و روی میز گذاشت و گفت:
-من اینجا غذای جغد ندارم ولی صبر کن تا ببینم چی میتونم واست پیدا کنم.
انگاه از اتاق خارج شد و پاورچین پاورچین به اشپزخانه رفت.مقداری از ته مانده شام را به همراه ظرف اب برداشت و به اتاقش برگشت.ظرفها را جلوی جغد خسته گذاشت و روی تخت نشست و مشتاقانه طومار را باز کرد و مشغول خواندن ان شد.
سامانتای عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه.میخواستم یک هفته پیش برات نامه بنویسم ولی راستش انقدر همه چیز گیج کنندست که یادم رفت.اینجا فوق العادست.هاگوارتز یه قلعه خیلی بزرگه که حتی وقتی میخوای از طبقه اول به طبقه دوم بری ممکنه گم بشی چون پله ها همیشه حرکت میکنن.بعضی از پله ها نیستن و باید از روشون بپریم.تا حالا چند بار افتادم توی این پله ها ولی کم کم دارم جاشونو یاد میگیرم.من اینجا یه دوست خوب پیدا کردم که اسمش رونه.اون موهای قرمزی داره و مثل من یازده سالشه.رون پنج تا برادر بزرگتر هم داره که دوتاشون فارغ التحصیل شدن یکیشون ارشد گروه ماست و دوتاشون دوقلو هستن و خیلی شوخ طبعن.اینجا چهارتا گروه هستش که اسماشون گریفیندور هافلپاف اسلیترین و ریونکلاست.من تو گروه گریفیندورم.یه کلاه کهنه و پاره سخنگو هست که باید اونو روی سرت بزاری تا گروهبندی بشی.خیلی خوشحالم که تو اسلیترین نیفتادم.اخه میگن همه جادوگرای بد تو اسلیترین بودن.یه پسری هم هست که از توی قطار باهم دشمن شدیم.اسمش دراکو مالفویه.اونقدر احمقه که دادلی در مقایسه باهاش یه پسر عاقل و مهربون حساب میشه.اونم توی اسلیترینه.میگن ولدمورت همون جادوگر بدجنسی که پدر و مادر منو کشته هم تو اسلیترین بوده.کلاهه خیلی اصرار داشت که منوهم توی اسلیترین بندازه ولی چون خودم دوست نداشتم انداختم توی گریفیندور.من تو این یه هفته فهمیدم که جادوگری فقط تکون دادن چوبدستی نیست.خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم.مثل اسم ستاره ها و قمرهاشون یا گیاهشناسی و خیلی چیزای دیگه.ما درس معجونها هم داریم.استاد معجون سازیمون خیلی از من بدش میاد.جلسه اول به خاطر من دو امتیاز از گریفیندور کم کرد.واقعا نمیتونم همه چیزو بنویسم چون خیلی چیزا هست که میخوام برات تعریف کنم.ما شبا تو خوابگاه برج گریفیندور میخوابیم.(اخه هر گروه یه سالن عمومی مخفی داره که فقط اعضای گروه میتونن واردش بشن.)تو خوابگاه ما غیر از من و رون سه تا پسر دیگه هم هستن.اسماشون نویل،سیموس و دینه.سیموس دو رگست پدرش مشنگه.دین هم مشنگ زادست و به فوتبال علاقمنده.طرفدار تیم وستهامه.رون میگه اون دیوونست که همچین ورزشی رو دوست داره.جادوگرا یه ورزش مخصوص هم دارن که اسمش کوییدیچه.البته من هنوز چیز زیادی ازش نمیدونم ولی رون میگه خیلی جالبه. تو این ورزش بازیکنا سوار جاروی پرنده میشن و سعی میکنن با یه توپ که اسمش سرخگونه گل بزنن.دوتا توپ بازدارنده جادویی هم سعی میکنن بازیکنا رو از روی جاروهاشون بندازن.دوتا بازیکن مدافع هستن که باید بازدارنده ها رو از بازیکنای تیمشون دور کنن.یه جستجوگرم هست که باید گوی زرینو بگیره.گوی زرین یه توپ بالدار کوچیک طلاییه که خیلی سریع پرواز میکنه و گرفتنش سخته.وای واقعا نمیتونی بفهمی چی میگم.نمیتونم همه چیزو برات بنویسم وقتی برگشتم باید همه چیزو برات تعریف کنم.راستی تو چطوری؟به مدرسه استیملینگ میری نه؟اونجا چطوره؟جواب نامه رو بده به هدویگ که برام بیاره.
دوستدار تو
هری

سامانتا که چند خط اخر نامه را با چشم های نیمه باز خوانده بود لبخند بی رمقی زد و خمیازه کشان نامه را زیر تختش قایم کرد و به هدویگ گفت:
-الان خیلی خستم.نمیتونم جواب نامه رو بنویسم.فکر کنم توهم خسته ای نه؟ چطوره امشبو استراحت کنیم و فردا جواب نامه رو ببری؟
سامانتا با انگشتش هدویگ را نوازش کرد و او با مهربانی به انگشتش نوک زد.سامانتا گفت:
-برو بالای کمد بخواب.صبح که بیدار شدی سر و صدا نکن باشه؟اگه بابا بیدار بشه خیلی عصبانی میشه.
هدویگ به ارامی پنجه اش را به دست سامانتا فشار داد و به بالای کمد رفت.سامانتا چراغ را خاموش کرد و روی تختش دراز کشید تا بخوابد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۷
#20
وقتی پرفسور مک گونگال اسم هری را خواند تا جلو برود و کلاه را روی سرش بگذارد صدای همهمه ای که برای تشویق نفر قبلی بلند شده بود خاموش شد و هری در میان سکوت سنگین سرسرا جلو رفت و کلاه را روی سرش گذاشت.اخرین چیزی که دید تصویر صدها دانش اموز بود که سرک میکشیدند تا او را ببینند.سپس کلاه تا روی چشمهایش پایین امد و تنها چیزی که میدید سیاهی داخل کلاه بود.ناگهان صدای اهسته ای گفت:
-اوهوم..خیلی سخته...خیلی شجاعی..بله..فکرت هم خوب کار میکنه...اه خدای بزرگ این دیگه چیه؟...درسته..عطش سیری ناپذیری برای ابراز وجود داری..جالبه..حالا تو رو توی کدوم گروه بندازم؟
هری لبه چهارپایه را محکم فشرد و در دلش خدا خدا کرد در اسلیترین نیفتد با خودش میگفت:
-نگو اسلیترین.نگو اسلیترین...
صدای ضعیف دوباره گفت:
-که اینطور از اسلیترین خوشت نمیاد؟مطمعنی؟تو میتونی شخصیت بزرگ و برجسته ای بشی.همش همینجا توی کلته.اسلیترین میتونه راه پیشرفت رو بهت نشون بده.هیچ شک به دلت راه نده....نمیخوای؟....نه؟حالا که انقدر مطمعنی بهتره بری توی....
-گریفیندور
هری صدای کلاه را شنید که کلمه اخر را رو به جمعیت فریاد زده بود.کلاه را از سرش برداشت و به دست و پای لرزان به سمت میز گریفیندور رفت.خیالش چنان راحت شده بود که انتخاب شده و در اسلیترین نیفتاده که توجه نشد صدای هلهله و تشویق برای هری پاتر به مراتب بلندتر از بقیه است.پرسی دانش اموز ارشد از جایش بلند شد و صمیمانه با او دست داد.دوقلوی های ویزلی فریاد میزدند:هری مال ما شد هری مال ما شد.
پرفسور مک گوناگل نام رون را خواند.هری رون را دید که با دست و پای لرزان به سمت چهارپایه میرود.رنگش مثل گچ سفید شده بود.هری در دل برای او اروز موفقیت کرد و بلافاصله کلاه فریاد زد:
-گریفیندور.
هری همراه با سایر گریفیندوری ها به تشویق او پرداخت.رون جلو امد و روی نیمکت کنار هری ولو شد.پرسی با غرور به پشتش زد و گفت:
-افرین رون.افرین.گل کاشتی.
اندکی بعد اخرین دانش اموز سال اول به گروه هافلپاف پیوست و پرفسور مک گوناگل چهارپایه و کلاه را از سرسرا بیرون برد.پرفسور دامبلدور از جایش بلند شد.هری که قبلا عکسش را دیده بود بالافاصله او را شناخت.او لبخندی زد و دست هایش را در دو طرف بدنش باز کرد و گفت:
-خوش اومدین.اغاز سال تحصیلی رو به همتون تبریک میگم.قبل از شروع جشن میخوام چند کلمه صحبت کنم.احمق خیکی خل و چل دیوونه.
دامبلدور روی صندلیش نشست و دانش اموزان برایش دست زدند.هری نمیدانست باید بخندد یا نه.او از پرسی پرسید:
-میگم...مثل اینکه...یه ذره کم داره نه؟
پرسی با حالتی عادی جواب داد:
-کم داره؟....اون نابغه است.بهترین جادوگر دنیاست..ولی خب....اره....یه ذره قاطی داره.سیب زمینی سرخ کرده میخوری هری؟
دهان هری از تعجب باز ماند.تمام بشقابها یکباره پر از غذا شده بودند.تا ان لحظه برای هری پیش نیامده بود که همه غذاهای دلخواهش روی میز باشند.او در خانه دروسلی ها هرگز گرسنه نمانده بود اما هیچ وقت نمیتوانست هرقدر که میخواهد غذا بخورد.اگر کمی بیشتر از حد معمول غذا میخورد باید تا چند ساعت نیش زبان خاله پتونیا را تحمل میکرد.هری از همه غذاها مقداری برای خودش ریخت و مشغول خوردن شد.همه غذاها لذیذ و خوشمزه بودند.
بعد از شام و سخنرانی مدیر مدرسه هری همراه بقیه به دنبال پرسی به سالن عمومی گریفیندور رفت.پرسی انها را به خوابگاه هایشان فرستاد.صندوق هری پایین یکی از تخت ها قرار داشت.هری با خواب الودگی لباسهایش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید و قبل از اینکه به خواب برود فقط توانست به یک چیز فکر کند:‹باید فردا همه چیز را برای سامانتا مینوشت›


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.