در حالی که از پله ها بالا می رفتند صدایی آمد
- به مطب دکتر عبیدی خوش آمدید لطفاٌ خودتون رو معرفی کنید .
ولدمورت و دستیارانش ( به جز هکتور ) چهره ای شبیه
پیدا کرده بودند .
ولدمورت فریاد زد :
- یا خود مرلین کبیر این دیگر چه بود
و آواداکداورا های فراوانی را به سمت دیوار ها پرتاب کرد .
هکتور که از خنده شبیه لبو شده بود گفت :
- ار... ار... ارباب این اسمش پیغام گیره فقط باید خودتونو معرفی کنین .
ولدمورت نگاهی عاقل اندر سفی ( البته نمیدونم درست نوشتم یا نه ) به هکتور انداخت و گفت :
- خودمان میدانستیم ، میخواستیم ببینم شما در شرایط بحرانی چه کار میکنید
و به راهشان ادامه دادند تا به سالن شلوغ مطب رسیدند .
و بعد به سمت منشی دماغ عملی حرکت کردند .
- اسمتون چیه ؟ واسه چه کاری او ....
و یک آواداکداورا از لینی ک حالا به پیکسی تبدیل شده بود بهش خورد .
- آفرین لینی ، ایده خوبی بود
و وارد دفتر دکتر شدند